بعد از اینکه خانوادهی یکی از ماموران کارکشتهی نیروهای ویژهی نیروی دریایی ایالات متحده به نام فرانک کسل به قتل رسید، او به خودش قول داد تا انتقام اعضای خانوادهاش را بگیرد و تبدیل به یک ارتش تکنفره بشود و در جنگ شخصی خودش در مقابل دنیای زیرزمینی جرم و جنایت ایستادگی کند. فرانگ کسل بعد از اینکه یک علامت مخصوص به خود را انتخاب کرد و تصویر یک جمجمه مرگبار را روی سینهی خود زد، تبدیل به یک پارتیزان به نام «پانیشر» شد. پانیشر یک شخصیت پارتیزانی ایتالیایی-آمریکایی محسوب میشود که حاضر است کارهایی از قبیل قتل، آدم ربایی، اخاذی، تهدید و اجبار، تهدید به خشونت و شکنجه انجام میدهد تا در مقابل جرم و جنایت ایستادگی کند. از آنجایی که زن و بچههای او توسط یک گانگستر به قتل رسیده بودند، او تصمیم گرفت که از هر راهی و با استفاده از انواع سلاحهای گرم، انتقام خانوادهاش را بگیرد.
پانیشر حاضر بود به هر راهی متوسل شود تا بتواند جهاد خود علیه جرم و جنایت را پیش ببرد و به اهداف خود برسد
افرادی که خانوادهی فرانک کسل را به قتل رساندند، اولین افرادی بودند که او تحت عنوان پانیشر آنها را به قتل رسانده بود. از آنجایی که او مدت زیادی را در ارتش خدمت کرده بود، توانایی زیادی در هدفگیری و تیراندازی، مبارزه تن به تن و جنگهای پارتیزانی دارد. ماهیت وحشیانه و تمایل بسیار زیاد فرانک کسل به کشت و کشتار، او را تبدیل به یک شخصیت جدید در دنیای گستردهی کتابهای کمیک، آن هم در سال ۱۹۷۴ که اولین بار حضور یافت، کرده بود. در اواخر سال ۱۹۸۰، پانیشر بخشی از موج ضدقهرمانهایی محسوب میشد که دچار مشکلات روحی و روانشناختی بودند. زمانی که این شخصیت به اوج محبوبیت خود دست پیدا کرد، چهار مجموعه ماهانه برای پانیشر نوشته و منتشر شد. این چهار مجموعه ماهانه عبارت بودند از The Punisher و The Punisher War Journal و The Punisher War Zoneو The Punisher Armor.
علی رغم اینکه پانیشر اقدامات خشونتآمیز و طبیعیت تاریکی داشت، اما باز هم توانست در زمینه آثار تلویزیونی موفقیت زیادی بهدست بیاورد و حتی توانست بهعنوان یکی از شخصیتهای مهمان در انیمیشن سریالی Spider-Man: The Animated Series (مرد عنکبوتی: مجموعه پویا نمایی) و انیمیشن The Super Hero Squad Show (سریال جوخهی ابرقهرمانان) حضور داشته باشد. لازم به ذکر است که در این مجموعهها، میزان خشونت و سیاهی رفتارهای او، به خاطر بینندههای مختلف، تا حدی کاهش یافته بود. در آثار سینمایی، دولف لاندگرن در سال ۱۹۸۹، توماس جین در سال ۲۰۰۴ و ری استیونسون در سال ۲۰۰۸ نقش شخصیت پانیشر را ایفا کردند. جان برنتال نقش این شخصیت را بهعنوان بخشی از دنیای سینمایی مارول در فصل دوم سریال Daredevil (دردویل) ایفا کرد. بعد از این مجموعه، سریال The Punisher (پانیشر) که اثر اختصاصی این شخصیت بود، ساخته شد و جان برنتال باری دیگر در این اثر ایفای نقش کرد.
فرانک کسل که یک مامور نیروی دریایی ایالات متحده محسوب میشد، از هر نظر بهتر از یک سرباز بود. علاوه بر این، او در زندگی شخصیاش هم یک مرد خانوادهدار بود و اهمیت بسیار زیادی برای خانوادهی خود قائل میشد. فرانک کسل بعد از اینکه آخرین ماموریت خود را هم در سالهای انتهایی جنگ انجام داد، تصمیم گرفت که از شغل آن زمان خود در نیروهای ویژه استعفاء دهد و شغل دیگری را انتخاب کند تا بتواند زمان بیشتری را در کنار همسرش به نام ماریا و دو فرزند خود به نام لیسا و فرانسیس بگذراند. با این حال، چند سال بعد، زمانی که فرانک و خانوادهی کوچک او برای یک پیک نیک، به پارک مرکزی رفتند، ناخودآگاه شاهد کشته شدن یکی از اعضای سطح بالای مافیا توسط یک گانگستر بودند. بعد از این اتفاق، این گانگستر اعضای خانوادهی فرانک را به تیر بست و آنها را درست در مقابل چشمان پدر خانواده کشت و همین جریان، تمام چیزهایی را که فرانک برایشان زندگی میکرد، نابود کرد.
فرانک کسل یا همان پانیشر درست مانند هر پارتیزان خیابانی دیگر خود را بالاتر از قانون میدانست و سعی میکرد قانون اختصاصی خودش را در پیش بگیرد
او بعد از این اتفاق اصلا نمیتوانست فکر آن روز را از ذهنش بیرون کند و به باقی زندگیاش ادامه دهد. از آنجایی که سیستم عدالت کیفری فاسد هم نتوانست کار مناسبی برای او بکند، فرانک کسل تصمیم گرفت که خودش به دنبال انتقام برود. همین موضوع باعث شد تا درست زمانی که او قرار بود «مدال آزادی ریاست جمهوری» را دریافت کند، ناپدید شود. زمانی که بعد از مدتی او دوباره ظاهر شد، شکل جدیدی به خود گرفته بود و دیگر بهعنوان یک پارتیزان به نام پانیشر شناخته میشد. او دیگر یک لباس زرهای مخصوص با جنس کولار بر تن میکرد که تصویر یک جمجمهی بزرگ هم روی آن و روی سینهی او نقش بسته بود. او در این لباس، با استفاده از انواع سلاحهای مختلف مسلح شده بود. فرانک کسل نه تنها به خود قول داده بود که انتقام خانوادهاش را بگیرد، بلکه قصد داشت تمام طول زندگی آیندهی خود را صرف مبارزه با جرم و جنایت کند.
القاب و اسامی مستعار: فرانک روک، چارلز فورت، فرانسیس استرانگ هولد، جانی تاور، تد بیشاپ، فرانکی ویلا، کلیف کالادور، بیگ ناتینگ، فرد داماتو، آقای چالونر، فرانک هات، آقای ویلا، آقای اسمیت و غیره.
اعضای خانواده: ماریو کاستیگلیونه (پدر، مرحوم)، لوئیسا کاستیگلیونه (مادر، مرحوم)، فردو کاستیگلیونه و روکو کاستیگلیونه (عمو، مرحوم)، ماریا کسل (همسر، مرحوم)، لیسا کسل (دختر، مرحوم)، فرانک کسل جونیور (پسر، مرحوم) و غیره.
تیمها: کد رد، دفندرز، خانواده گراسی، قلبهای تاریکی، لژیون هیولاها، شوالیههای مارول، نیروی ملی، دافعان مخفی، تاندر بولتها و ارتش.
دوستان: آلبرت کلیری، الکس پاور، ایمی بندیکس، اندی لوریمر، آرچی اندروز، بارت روزوم، بتمن، بلک ویدو، کاپیتان آمریکا، چارلی شیتی، دردویل، ددپول، دکتر استرنج و غیره.
دشمنان: آلاریک، الکس شاپیرو، آنارچی، آنجلا، آنابلا گورینی، آرکیتکت، آرمادا، بارون وان استراکر، باراکودا، باسیلیسک، بتمن، باتروک، بیتل، بنی، برد من، بلک تبوت و غیره.
فرانک کسل در سال ۱۹۷۴ و با قسمت ۱۲۹ سری کتاب کمیک The Amazing Spider-Man فعالیت خود را در این دنیای گسترده آغاز کرد. او بهعنوان یک قاتل پارتیزان توسط فردی به نام «جَکِل» استخدام شد تا اسپایدرمن را برای قتل ظاهری «نورمن آزبورن» به قتل برساند. زمانی که بین پانیشر و جکل تفاوتهایی پدیدار شد، پانیشر دریافت که او فریب داده شده تا طبق خواستهی آنها عمل کند و اسپایدرمن را به قتل برساند. او متوجه شد که این قهرمان دوستداشتنی عنکبوتی در حقیقت اصلا یک مجرم یا قاتل به حساب نمیآید. از همان زمان، خوانندگان دیگر به داستان واقعی پانیشر پی بردند و متوجه شدند که او یک شخصیت شرور نیست. او در این برهه زمانی بازگشت تا به اسپایدرمن کمک کند زیرا زمانی که این پارتیزان پیشنهاد آنها برای کشتن اسپایدرمن را قبول نکرد، آنها فرد دیگری به نام «هیتمن» را استخدام کردند تا این قهرمان عنکبوتی را به قتل برساند.
این شخصیت توسط نویسندهای به نام جری کانوی و هنرمندانی به نام جان رومیتا سونیور، راس اندرو خلق شد و استن لی کسی بود که نام پانیشر را پیشنهاد داد. کانوی در اصل فرانک کسل را بهگونهای طراحی کرد تا بهعنوان یک شخصیت شرور در کتابهای کمیک فعالیت کند اما همین که داستان روند خود را ادامه داد و کمی جلوتر رفت، او تبدیل به یک ضدقهرمان شد. کانوی در یکی از مصاحبههای خود عنوان کرده که بزرگترین منبع الهام او برای خلق این شخصیت، شخصیت مک بولان در سری کتاب The Executioner نوشتهی دان پندلتون بوده است. این شخصیت در ۲۳۵۹ کتاب کمیک حضور داشته که تنها در یکی از آنها، یعنی در قسمت اول سری اختصاصی کتاب کمیک پانیشر به نام Dark Reign: The List جان خود را از دست داده است.
پانشر یک تعریف واقعی از یک شخصیت ضدقهرمان است. پانیشر بهعنوان فردی که از بیگناهان دفاع میکند و بهطور دائم قرار است با افراد جنایتکار شرور ارتباط داشته باشد، خط قرمزها و کدهای اخلاقی خاص خودش را دارد. او هیچ قدرت ابرانسانیای در وجودش ندارد و روی نظم و ترتیب خود تکیه میکند. همچنین جالب است بدانید که او یک رژیم مجازاتگرانه دارد تا بتواند از راههای سخت، از اشتباهات خودش درس بگیرد. در انتها هم میتوان گفت او یک مبارز و استراتژیست بسیار خوب و حرفهای محسوب میشود.
او درست نقطهی مقابل هر چیزی که مخاطبان کمپانی مارول تا به آن روز در دنیای قهرمانی دیده بودهاند، است
شخصیت پانیشر آنقدر صبر کرد تا سری کتاب کمیک اختصاصی او در سال ۱۹۸۶ منتشر شود زیرا مایک زک و استیون گرانت پیشنهاد کرده بودند که چنین شخصیتی، ارزش داشتن یک مجموعه اختصاصی را دارد. به همین دلیل، در سال ۱۹۸۶ ماجراجویی افسانهای یکی از محبوبترین و ماندگارترین شخصیتهای تاریخ کمپانی مارول، آغاز شد. پانیشر در سال ۱۹۸۶ توانست از یک شخصیت مکمل، به یک کاراکتر اصلی ارتقاء پیدا کند و ماجراجویی شخصی خود را پیش بگیرد. یک شخصیت جدید با لباس مشکی و سفید، به همراه تصویر یک جمجمه. همین موضوع ساده، کاملا با لباسهای رنگارنگ و زرق و برقداری که شخصیتهای قهرمانی دیگر این کمپانی مانند تیم مردان ایکس و همچنین تیم انتقام جویان بر تن میکردند مغایرت داشت. این کار نشان میداد که از همان روز اول این شخصیت قرار است مسیری جدا از آنها داشته باشد.
فرانک کسل بهعنوان مردی به تصویر کشیده شده بود که از جهنم نجات یافته است. برخی اوقات فرانک در رابطه با برخی جنایتکاران روش کاری خود را تغییر میداد و سعی میکرد با نفوذی که روی آنها دارد، کاری کند تا این جنایتکاران مسیر و روشهای خود را تغییر دهند. جالب است بدانید که او هم درست مانند هر انسان دیگری سعی میکرد حتی در این شرایط هم برخی اوقات، زمانهای خوبی را برای خود فراهم کند.
با گذشت زمان، از آنجایی که مدت زیادی از آغاز فعالیت پانیشر میگذشت، او دیگر نه تنها با جنایتکاران بسیار خطرناکی به جز شخصیت «جیگساو» وارد مبارزه میشد، بلکه قهرمانانی مانند دردویل، اسپایدرمن و نیک فیوری و از طرف دیگر ابرشرورانی مانند دکتر دووم، کینگ پین و بولز آی هم جزو افرادی بودند که او در مسیر مبارزهای خود به آنها رحم نمیکرد و با آنها هم وارد مبارزه میشد. با گذشت زمان، او مدام خشنتر و تهاجمیتر میشد و با دعوت کردن خوانندههای بیشتر به روح و روان شکسته شدهی خود، داستانهای او عمق بیشتری را به خود میگرفتند. به نظر میرسید که او، آن قهرمانی که مردم انتظارش را دارند نیست اما احتمالا او یک مرد با بمبی در وجودش به حساب میآمد که بعد از رخ دادن اتفاقات بسیار غمانگیز در زندگیاش حالا تلاش میکند که مسائل غیرقابل تغییر را تغییر دهد.
دو سال بعد از اینکه گرانت و زک مجموعهی محبوب اختصاصی پانیشر را منتشر کردند، مجموعهی جدید این شخصیت با نام War Journal معرفی و منتشر شد. بعد از انتشار این مجموعه، این شخصیت تا حد فوقالعاده زیادی محبوب شد بهطوری که کتابهای کمیک آن در هر جایی در دسترس و قابل خریداری بود. همانطور که در ابتدای متن هم به آن اشاره شد، علاوه بر سری کتاب کمیک Punisher War Zone، مجموعههای دیگری مانند POV، Armory، Eurohit و غیره برای این کاراکتر نوشته و منتشر شدند. پانیشر دیگر تا به آن زمان آنقدر معروف و محبوب شده بود که علاوه بر اینکه در خط داستانیهای بسیار زیادی در کنار شخصیتهایی مانند ولورین، اسپایدرمن، دردویل، و گوست رایدر حضور داشت، در خط داستانی The 'Nam و همچنین کراس اورهایی با دو ناشر مختلف حضور داشت: یک کراس اور با شخصیت بتمن و یک کراس اور با شخصیت آرچی اندروز.
این شخصیت در دهه ۹۰، مشکلات زیادی را تحمل کرد. در آن دوران داستانهای بحث برانگیز و پوچ و مضحک به میان آمده بود که باعث شد بخش زیادی از طرفداران این شخصیت از بین بروند. در اواسط دهه ۹۰، زمانی که کمپانی مارول ورشکست شد، پانیشر یکی از چندین کاراکتری بود که به نظر میرسید در نهایت از لحاظ خلاقیتی زمان انقضای او فرا رسیده است. این موضوع تا زمانی ادامه داشت که گارث انیس این شخصیت را در دست گرفت و قرار بود داستان جدید و هیجانانگیزی را ارائه دهد. این نویسنده قرار بود شخصیت تاریکتر و نسبتا متفاوتتری را در مجموعهی Marvel Knights به نمایش بگذارد.
پانیشر تقریبا اغلب اوقات خارج از خط قرمزهایی که قهرمانان خودشان را به آن پایبند میکنند عمل میکند اما این دلیل نمیشود که او خودش خط قرمزهایی نداشته باشد
در طی سالهای زیاد، دشمنان فراوانی برای پانیشر به تصویر کشیده شده بودند اما اغلب اوقات زمان بسیار کمی را زنده میماندند و نویسندهها با انجام این کار قصد داشتند مرگبار بودن این شخصیت را به تصویر بکشند. از شخصیت جیگساو گرفته تا «سرهنگ د ساد» که نابود شده و خوشبختانه خیلی زود فراموش شد، اغلب اوقات دشمنان او دچار سرنوشت وحشتناکی میشدند؛ تمامی آنها، به جز شخصیتهایی که دنیای مارول تقریبا به آنها نیاز دارد. شخصیتهایی مانند «ما نوچی»، «راشن» و «باراکودا» مثالهای بسیار خوبی از برخی از دشمنان لذتبخش پانیشر هستند. همچنین بهعنوان بزرگترین دشمنان پانیشر میتوان به کینگ پین، بولز آی، دکتر دووم، «بوش واکر»، نورمن آزبورن و «هود» اشاره کرد.
در آن ابتدا، پانیشر کار خود را با یک اسلحهساز بخت برگشتهی ویلچرنشین به نام «ریس» از اسلحهسازی ریس آغاز کرد. او بعد از مدتی توسط جکل که در تلاش بود تا برای اسپایدرمن پاپوش درست کند، کشته شد. همین موضوع باعث شد که پانیشر بدون هیچ حرف و حدیث دیگری قصد کشتن جکل را داشته باشد.
بعد از ریس، فرد دیگری که به کمک او آمد، یک هکر کامپیوتری و اسلحهساز به نام «مایکرو چیپ» بود که مدت زیادی را در خدمت پانیشر گذراند. در گذشته مایکرو چیپ فقط در مواقعی به پانیشر کمک میکرد که لازم بود او را از سوختن باز دارد یا به او کمک کند تا از خط قرمزهای خود خارج نشود. در نهایت مایکرو چیپ هم به کسل پشت کرد؛ او باور داشت که پانیشر هدفهای خود را گم کرده به همین دلیل به او خیانت کرد. بعد از گذشت مدتی، پانیشر یک نابغه تکنولوژیکی که در گذشته یک شرور به حساب میآمد یعنی «استوارت کلارک» و بعد از آن هم «هنری روسو» را بهطور داوطلبانه استخدام کرد. پانیشر بعد از مدتی متوجه شد که هنری روسو پسر غیرقانونی جیگساو محسوب میشود.
- سال اول:
این خط داستانی که داستان اصلی و واقعی این شخصیت را به تصویر میکشد، به خوانندگان و طرفداران نشان میدهد که فرانک کسل در طی چند روز بعد از اینکه خانوادهاش به قتل رسیدند چگونه بوده است. او از اعضای سابق نیروی دریایی محسوب میشد که بعد از آن اتفاقات تمایل زیادی به خودکشی داشت و تلاش میکرد تا از راههای قانونی عدالت را برای خانوادهاش اجرا کند. اما درست زمانی که فرانک کسل متوجه شد یک سیستم فاسد در این پروسه اجرای عدالت وجود دارد و همین موضوع باعث میشود که اجرای عدالت برای همسر و فرزندانش امری غیرممکن شود، تصمیم گرفت که خط قرمزهای خود را کنار بگذارد و کنترل اینگونه اوامر را در دستان خودش بگیرد. در حالی که کاراگاه جان لاویانو مسئول رسیدگی به این پرونده بود و در سرنگون کردن کاستا و باند او احساس ناتوانی میکرد، کسل تصمیم گرفت که خودش به سراغ برونو کاستا و افراد او برود. در طی همین خط داستانی ما شاهد این هستیم که او در طی روزهای اولیهی فعالیت خود، چگونه سلامت فکری و عقلی خود را از دست داد و تا حدودی دیوانه شد.
در این خط داستانی، خوانندگان شاهد حضور شخصیت بیلی روسو هم هستند. دشمنان گانگستری کسل او را استخدام کرده بودند تا فرانک را به قتل برساند اما در نهایت او هم شکست خورد. زمانی که فرانک کسل هویت واقعی او را متوجه شد و همچنین زمانی که به پانیشر تبدیل شد، چندین نفر از افراد مزدور کاستا را به قتل رساند. البته او اجازه داد که روسو زنده بماند تا به بقیهی افراد باند کاستا اطلاع دهد که پانیشر به سراغ آنها هم خواهد آمد. بعد از این جریان، کسل در طی مبارزهای روسو را به سمت یک پنجره پرتاب کرد. همین موضوع باعث شد چهرهی او شکل و شمایل خود را از دست بدهد. بعد از اینکه روسو ظاهر خود را از دست داد، بهطور واقعی و جدی تبدیل به شخصیت جیگساو شد.
- اولین ضربه: اسپایدرمن:در این برهه زمانی، پانیشر دیگر بهعنوان فردی شناخته میشد که میتواند هر ماموریتی را با موفقیت به پایان برساند
در خط داستانی سری کتاب کمیک اسپایدرمن بود که پانیشر بهعنوان یکی از شخصیتهای شرور معرفی شد. در این خط داستانی، پانیشر توسط جکل استخدام شد تا اسپایدرمن را شکست دهد و در نهایت او را نابود کند. پانیشر با قدرت بسیار زیاد تلاش میکرد تا به هر صورت شده عملیات خود را با موفقیت به انجام برساند و طبق وظیفهای که جکل برعهدهی او قرار داده بود، اسپایدرمن را از پا در بیاورد زیرا در آن زمان دیگر کاملا باور کرده بود که این مرد عنکبوتی یک شخصیت شرور است. رفته رفته، اسپایدرمن توانست پانیشر را متقاعد کند که او یک فرد جنایتکار نیست و در حقیقت جکل از او سوءاستفاده کرده است. او در میان صحبتهای خود عنوان کرد که دشمن هر دوی آنها یک نفر است و او همچنان جرم و جنایتهای خود را ادامه میدهد.
پانیشر بعد از شنیدن صحبتهای اسپایدرمن به دنبال جکل رفت و در طی همان جریان متوجه شد که جکل همکار خوب او یعنی ریس را به قتل رسانده تا برای اسپایدرمن پاپوش درست کند. به همین دلیل پانیشر و اسپایدرمن با یکدیگر به دنبال او رفتند تا با کمک هم او را شکست دهند.
- بازی بچگانه:
اگرچه پانیشر در این برهه از زمان زندانی شده بود، اما باز هم این موضوع دلیل بر این نمیشد که کشتن جنایتکاران متوقف میشود. پانیشر به واسطهی چندین رابطی که داشت، توانست از زندان «رایکرز» که در آن زندانی بود فرار کند. او قصد داشت بعد از فرار یک محمولهی مواد مخدر را متوقف کند. بعد از اینکه او به یکی از افرادی که در این حمل و نقل فعالیت میکرد شلیک کرد، متوجه شد که او کودکی بیش نبوده است. با توجه به همین قضیه، او متوجه شد که آنها از کودکان در حمل و نقل خود استفاده میکنند. به همین دلیل تصمیم گرفت که به سراغ اعضای دیگر این حمل و نقل هم برود.
زمانی که پانیشر به سراغ بقیهی اعضای این تیم رفت، با دردویل برخورد کرد که او هم سعی داشت مانند پانیشر، این گروه را شکست دهد و فعالیتهای آنها را متوقف کند؛ البته از راه قانونی. زمانی که فرانک در تلاش بود تا یکی از فروشندگان اصلی مواد مخدر را به قتل برساند، فرصت خود را از دست داد زیرا یک نفر دیگر، زودتر از او این کار را کرد. بعد از مدتی، زمانی که او مشغول بازجویی از یکی از اعضا بود، دردویل باری دیگر سر رسید و این دو وارد یک مبارزه شدند. از آنجایی که فرانک از روشهای غالبا مرگبار خود استفاده میکرد، با استفاده از یک تیر آرامبخش، دردویل را از سر راه خود کنار زد و کار خود را با فردی که مشغول بازجویی او بود به اتمام رساند.
بعد از اینکه رئیس این محمولهی مواد مخدر شکست خورد و به خاطر قتل همکار خودش دستگیر شد، فرانک بهطور مخفیانه متوجه شد که دو نفر به نامهای نلسون و مورداک قرار است به دفاع از او بپردازند. از آنجایی که فرانک متوجه شده بود که این وکلا به احتمال زیاد قرار است او را از زندان آزاد کنند، تصمیم گرفت او را به قتل برساند. بعد از اینکه مورداک او را آزاد کرد، او اعتراف کرد که واقعا همکار خود را کشته است. به همین دلیل پانیشر به دنبال آنها رفت و با دردویل متحد شد تا با کمک یکدیگر آنها را شکست دهند و نقشههای آنها را نقش بر آب کنند. بعد از اینکه دردویل، فرانک را مورد اصابت گلوله قرار داد، او را دستگیر کرد تا دوباره او را به همان زندان بازگرداند.
- دایرهی خونین:
زمانی که فرانک در راه رفتن به زندان بود، مشخص میشود که او از قبل مواد مخدر مصرف کرده است. به همین دلیل او اقداماتی را انجام میداد که مشکوک و سوال برانگیز به نظر میرسید. او متوجه شد که شخصیت مجرمی به نام جیگساو که از گذشته مشکلاتی شخصی با او داشته، پشت این جریان مصرف مواد مخدرش بوده است. زمانی که فرانک با جیگساو روبهرو شد، با محافظانش مبارزه کرد و در نهایت دستش را شکست اما درست بعد از این جریان، مبارزه توسط رئیس جیگساو به نام «دان سرولو» متوقف شد. بعد از اینکه فرانک به زندان منتقل شد، با دان معاملهای انجام داد تا او فرانک را از زندان فراری بدهد. چند روز بعد، درست روزی که قرار بود فرانک از زندان فرار کند، دان دستور داد تا پانیشر را به قتل برسانند اما فردی که مسئول این کار بود، شکست خورد. پانیشر، دان سرولو و جیگساو را تا دفتر نگهبانی و سرپرستی تعقیب کرد و در آنجا هر دوی آنها را شکست داد. بعد از این اتفاق، سرپرست به فرانک گفت که او هم بخشی از یک گروه مخفی به نام «اعتماد» بود و به فرانک پیشنهاد داد که او را از زندان فراری دهد تا او باری دیگر بتواند عملیاتهای مبارزه با جرم و جنایت خود را ادامه دهد. در نهایت پانیشر هم این پیشنهاد را پذیرفت.
فرانک که باری دیگر آزاد شده بود، اقدامات خود علیه جرم و جنایت را از سر گرفت. او تصمیم گرفت که ویلسون فیسک ملقب به کینگ پین را شکست دهد و از سر راه بردارد. فرانک از یک نارنجک استفاده کرد تا بتواند وارد ساختمان شود اما درست زمانی که داخل ساختمان رفت، متوجه شد که یک چیز سر جای درستش نیست. او وارد تلهای با مواد منفجره شد که قرار بود با ورود او به ساختمان منفجر شوند. فرانک به سرعت از پنجره به بیرون پرید و با استفاده از قلاب مخصوص خود، تا حدودی شدت پرت شدنش را کم کرد. بعد از اینکه پانیشر روی زمین افتاد، هوشیاری خود را از دست داد و بعد از مدتی توسط زنی به نام آنجلا نجات داده شد. آنجلا به فرانک گفت که او هم درست مانند فرانک خانوادهی خود را از دست داده است. همین ماجرا آغازی بود برای رابطهی بین این دو نفر. زمانی که پانیشر با همکار خود در گروه اعتماد یا همان تراست به نام «آلاریک» تماس گرفت، متوجه شد که مردم تصور میکنند فیسک مرده است. بدون هیچ کینگ پینی، اعضای باندها وارد یک مبارزهی بزرگ با یکدیگر شدند و هر کسی تلاش میکرد که جایگاه او را بهدست بیاورد. در حالی که فرانک شخصیتی به نام «چارلی سیلیانو» را تحت نظر داشت، متوجه شد که تمامی رئیسهای باندهای مختلف قرار است در یک زمان مشخص با یکدیگر دیدار داشته باشند. پیش از اینکه فرانک بتواند این جلسه را بر هم بزند، هیتمنی به نام «نولو کانتدره» دست به کار شد. پانیشر این هیتمن را تا یک قطار تعقیب کرد و همانجا او را به قتل رساند. بعد از این اتفاق، تمامی منابعی که توسط گروه تراست تامین و به او داده شده بود، منفجر شد.
مدتی بعد، پانیشر به سراغ یک رئیس جنایی به نام «سانتیاگو» رفت و جان او را از جریانی که در آن گیر افتاده بود نجات داد. فرانک از سانتیاگو خواست تا با سیلیانو تماس بگیرد و درخواست برگزاری یک جلسهی دیگر را بکند. بالاخره روز جلسه فرا رسید و در این روز، یکی از رئسای جنایتکار به نام «مارکوس کوریاندر» از فرصت استفاده کرد تا به تمامی رقبایش حمله کند و تمام آنها را به قتل برساند. بعد از این اتفاق، پانیشر به دنبال آخرین رئیس جنایتکار شهر یعنی کوریاندر رفت. زمانی که این دو با یکدیگر برخورد کردند، کوریاندر ادعا کرد که او و فرانک در یک جبهه قرار دارند و او هم مانند فرانک قصد دارد این باند بازیها و همچنین کینگ پین را کنار بزند. با این حال، فرانک حرفهای او را باور نکرد و کوریاندر هم پا به فرار گذاشت. در طی همین تعقیب و گریزها، کوریاندر کاملا اتفاقی به یک کودک شلیک کرد. زمانی که در نهایت فرانک به کوریاندر رسید، او در حال گریه کردن بود و از اتفاقاتی که رخ داد کاملا احساس شرمندگی میکرد. فرانک در این مکالمه تلاش کرد تا نام رئیسش را از زیر زبان او بیرون بکشد. پیش از اینکه آنجلا سر برسد و به کوریاندر شلیک کند، فرانک متوجه شد که آلاریک پشت این قضایا بوده است. آنجلا بعد از کشتن کوریاندر، به فرانک شلیک کرد و او را به زمین زد اما او را به قتل نرساند.
فرانک بعد از متوجه شدن این حقیقت، تیم تراست را هدف بعدی خود قرار داد زیرا آنها قصد داشتند او را به قتل برسانند؛ آن هم با استفاده از روشهای شلختهای که افراد بیگناه را کشته بودند. فرانک بهعنوان اولین قدم به دنبال نگهبان زندان که یکی از اعضای تیم تراست بود و او را از زندان فراری داد، رفت. برای اینکه فرانک بتواند این سرپرست را پیدا کند، به سراغ یکی از رابطهای خود رفت. زمانی که فرانک به آپارتمان او رسید، متوجه شد که او مرده و یکی از اعضای تیم تراست هم بالای جنازهی او ایستاده بود. مهاجم سریع پا به فرار گذاشت اما زمانی که فرانک هنوز از خانهی او خارج نشده بود، متوجه شد که آدرس سرپرست زندان روی یکی از قفسهها قرار دارد. زمانی که فرانک در منزل این سرپرست بود، توسط یکی دیگر از اعضای تیم تراست مورد حمله قرار گرفت. فرانک این مهاجم را به قتل رساند و آدرس آلاریک را پیدا کرد. با این حال، این سرپرست خودش را به قتل رساند و قبول نکرد تا در زندان خودش زندانی شود. زمانی که او همچنان در آپارتمان به سر میبرد، پلیس از راه رسید و فرانک را دستگیر کرد. اعضای گروه تراست به ماشین حمل زندانیای که پانیشر در آن قرار داشت حمله کردند و پانیشر بعد از اینکه با آنها مبارزه کرد، پا به فرار گذاشت. زمانی که فرانک در حال نفوذ کردن به عمارت آلاریک بود، متوجه شد که افراد او شستشوی مغزی داده شدهاند. یکی از آنها جیگساو بود. زمانی که فرانک به دنبال آلاریک بود، در معرض گازی قرار گرفت که افراد آلاریک را شستشوی مغزی داده بود.
پانیشر از بخشی از لباس خود بهعنوان یک فیلتر استفاده کرد تا خود را در مقابل این گاز مصون نگه دارد و از وارد شدن آن به سیستم داخلی بدنش جلوگیری کند. زمانی که او وارد منطقهی مورد نظر شد، دوباره با جیگساو برخورد کرد. فرانک بهراحتی جیگساو را شکست داد و جستجوهای خود را برای پیدا کردن آلاریک ادامه داد. زمانی که فرانک، آلاریک را یافت، او را مجبور کرد تا با گزارشگری به نام «بن اوریچ» تماس بگیرد و هرچیزی را که او دربارهی تراست میداند به این گزارشگر اطلاع دهد. بعد از این کار، فرانک آنجا را ترک کرد اما در راه خروج از عمارت و روی پل خروجی، با آنجلا برخورد کرد. آنجلا که تصور میکرد فرانک آلاریک را به قتل رسانده، تلاش کرد تا با وسیلهی نقلیهی خود به او صدمهی جدیای وارد کند. فرانک که از قصد آنجلا با خبر شد بهسرعت به سمت رادیاتور این ماشین شلیک کرد و باعث شد آنجلا کنترل وسیلهی نقلیهی خود را از دست بدهد و با سمت دیگر این پل برخورد کند.
- یک همکار در جرم و جنایت:
پانیشر همچنان مبارزهی خود علیه جرم و جنایت سازمان یافته را ادامه میداد. زمانی که او یک عملیات مواد مخدر را ردیابی میکرد، متوجه شد که ژنرال قدیمی او که از دوران جنگ ویتنام او را میشناخت، رئیس این تشکیلات است به همین دلیل او را تا بولیوی تعقیب کرد تا در نهایت بتواند او را شکست دهد. بعد از این جریان، فرانک برنامههایی ریخت تا مدت زمانی به خود استراحت بدهد اما زمانی که او متوجه شد بانکی به سرقت رفته است، بلافاصله و بدون هیچ فوت وقتی تصمیم گرفت دزدان آن را متوقف کند. در نهایت هم رئیس دزدان این بانک را پیدا کرد و او را به قتل رساند. بعد از این اتفاق، کسل به ملاقات دوست قدیمی خود یعنی مایکرو چیپ رفت. مایکرو مردی بود که به مدت ده سال تمام تجهیزاتی را که فرانک نیاز داشت، برای او میساخت. او با فرزند مایکرو چیپ هم ملاقات کرد. پسر او که مایکرو چیپ جونیور نام داشت، درست مانند پدر خود تبدیل به یک هکر کامپیوتری شده بود. فرانک تصمیم گرفت که با فاصلهی نزدیکی نسبت به جونیور فعالیت کند و برخی اوقات او را در ماموریتها همراه خودش ببرد اما زمانی که آنها به دنبال یک قاتل سریالی به نام «اسلشر» بودند، جونیور توسط یک نینجا به قتل رسید. بعد از این اتفاق، مایکرو نقش برجستهتری در فعالیتهای پانیشر برعهده گرفت.
تقریبا میتوان گفت تمام تجهیزات، اسلحهها و خانههای امنی که پانیشر در زمان فعالیت خود خرید با استفاده از پولی بود که از جنایتکاران بهدست آورد
خود مایکرو چیپ هم در یک مبارزه علیه گانگسترها بود. او در طی همین جریانات باند و گانگستر بازیها، برادرزاده و خواهرزادهی خود را از دست داده بود و کینگ پین را مسئول این اتفاق ناگوار میدانست. مایکرو چیپ بعد از تحمل کردن تمامی این اتفاقات و داشتن هدفی مشترک، به پانیشر پیوست تا در کنار او با جرم و جنایت مبارزه کند. این دو که با یکدیگر تیمی تشکیل داده بودند، علیه چندین مورد از شروران مبارزه کردند و مبارزهی خود علیه جرم و جنایت را به یک سطح بالاتر و جدید بردند. پانیشر چندین ماموریت برعهده داشت، او حتی در طی این مدت حتی در مقابل دشمنانی مانند «ریورز» که از مخالفان و دشمنان تیم X-Men محسوب میشدند هم ایستادگی و مبارزه کرده بود.
مایکرو چیپ از تواناییها و استعدادهای خود استفاده کرد تا علاوه بر هکهای کامپیوتری، در تحقیقات سایبری، پولشویی و پیدا کردن منبعی برای بهدست آوردن مهمات و سلاحهای مختلف هم مفید واقع شود. مقدار پولی که مایکرو چیپ و فرانک توانستند از مجرمان بهدست بیاورند باعث شد تا آنها بتوانند در مسائل مالی هم موفقتر از قبل باشند. همین موضوع باعث شد تا آنها بتوانند خانههای امن بیشتری بخرند که از طریق آنها فرانک و مایکرو چیپ توانستند عملیاتهای خود را برنامه ریزی کنند. اگرچه مبارزهی آنها علیه جرم و جنایت فوقالعاده موفقیتآمیز پیش میرفت، اما کم کم عوارض آن روی ذهن فرانک در حال پدیدار شدن بود.
- کمک یا خیانت به پانیشر؟
همانطور که بالاتر هم به آن اشاره شد، علی رغم موفقیتهای زیاد روند مبارزهای پانیشر، این جریان و اقدامات کم کم تاثیرات خود روی عقل فرانک را آشکار کردند. به نظر میرسید که او کم کم در حال از دست دادن ادراک و عقل خود بود. به همین دلیل، مایکرو چیپ برای اینکه به دوست خود کمک کند، فرانک کسل را در یکی از خانههای امنی که خریده بودند زندانی کرد. در همین حین، مایکرو چیپ یک دریانورد به نام «کارلوس کروز» را پیدا کرد تا بتواند در نبود پانیشر، وظایف او را برعهده بگیرد اما حق ندارد در روند متوقف کردن مجرمان، کسی را به قتل برساند. در عین حال هم خود مایکرو چیپ تلاش میکرد تا با استفاده از آزمایشات روانشناختی، وضعیت ذهنی و روانی پانیشر را بهبود ببخشد. در نهایت بعد از گذشت مدتی پانیشر توانست از سلولی که مایکرو او را زندانی کرده بود، فرار کند. او بهشدت از دست دوست صمیمی خود عصبانی بود و با استفاده از اسلحهی خودش، دوست صمیمی خود را نشانه گرفت و در آن لحظه به کشتن او فکر کرد. دقیقا در همان لحظهی خاص بود که یکی از دشمنان پانیشر به نام «استون کلد» دیواری که آنها کنارش ایستاده بودند را بمباران کرد. ظاهرا همین اتفاق باعث شد تا مایکرو کشته شود. بعد از اینکه پانیشر استون کلد را به قتل رساند، کم کم به این موضوع فکر کرد که قبل از ظاهر شدن استون کلد، آیا او خودش مایکرو را کشته بود یا خیر.
- به طرف جنون:
بعد از جریاناتی که فرانک پشت سر گذاشت و خیانت کردن همکار سابقش را مشاهده کرد، کم کم به خط قرمزها و مرز خود نزدیک شد. در همین برهه زمانی بود که نیک فیوری به سراغ پانیشر رفت، او را دستگیر کرد و در هلی کریر سازمان شیلد زندانی کرد. با این حال، پانیشر به خاطر تمامی این جریانات، دیوانهتر از حد معمول شد. او نه تنها توانست از آنجا فرار کند، بلکه ظاهرا زمانی که نیک فیوری قصد متوقف کردن فرانک را داشت، او به نیک هم شلیک کرد و او را به قتل رساند. با این حال بعد از مدتی مشخص شد که او در واقع نیک فیوری نبوده بلکه رباتی که با نام «Life Model Decoy» شناخته میشود، مورد اصابت گلولهی فرانک قرار گرفته بود. دیگر با تمام اقداماتی که فرانک انجام داد، بیشتر از هر زمان دیگری تحت تعقیب مراجع قانونی قرار گرفت. در نهایت فرانک توانست درک و عقل خود را باری دیگر بهدست بیاورد و مبارزهی خود علیه جرم و جنایت بازگردد. این بار او تغییراتی در روند کاری خود ایجاد کرد و تصمیم گرفت که کمی به سمت جامعهی ابرقهرمانان گام بردارد. اما پیش از آن، فرانک کمی دچار انحراف شد زیرا با پیشنهاد جدیدی برخورد کرد. در این زمان، به او پیشنهاد شده بود که «دان» خانوادهی گراسی شود. او این پیشنهاد را پذیرفت و از آنها در برابر دشمنان و خانوادههای رقیب محافظت کرد. در همین حین هم او بهشدت تلاش میکرد تا به دست مامورانی که توسط سازمان شیلد ارسال میشوند، دستگیر نشود.
همانطور که پیشبینی میشد، این جریان به پایان خوشی نرسید و پانیشر دوباره به همان محیطهای آشنای خود بازگشت و مبارزهی خود را از سر گرفت. بعد از گذشت مدتی، فرانک خطر بسیار زیادی را در اطراف خودش حس میکرد و باور داشت که اتفاق بدی در آینده نزدیک قرار است رخ دهد، به همین دلیل تصمیم گرفت که برای مدتی ناپدید شود. در نهایت به مدت چند ماه، هیچ کس هیچ خبری از او نداشت.
- خوش برگشتی، فرانک:
در این خط داستانی، پانیشر که بعد از مدت زیادی دوباره به میدان بازگشته بود، به دنبال راهی میگشت تا دوباره بتواند مبارزهی خود علیه جرم و جنایت را از سر بگیرد... به همین دلیل تصمیم گرفت که برای اولین قدم، برجستهترین خانوادههای جنایتکاران را مورد هدف قرار دهد؛ مانند نوچیها که توسط ما نوچی هدایت میشدند. پیش از اینکه فرانک کسل برای کشتن «ما» برنامه ریزی کند، ابتدا از قصد تصمیم گرفت که به سراغ سه پسر او یعنی کارلو، بابی و ادی که نقش مهمی در این خانواده داشتند برود و ابتدا آنها را مورد هدف قرار داد.
پانیشر تقریبا همیشه یک قدم از دشمنان خودش جلوتر است و پیش از هر تلاشی برای کشتنش، او میداند که چه کاری باید انجام دهد
بعد از این کار، جنگ بسیار بزرگی به راه افتاد اما چیزی که در این میان، فرانک اصلا به آن فکر نمیکرد، این بود که مادر و رئیس این خانواده چقدر دیوانه و بیرحم است. این موضوع بیخبری او تا زمانی ادامه داشت که خود را کاملا ناامید در یک مبارزهی بزرگ علیه خانوادهی نوچیها دید. ما نوچی در پاسخ به مرگ فرزندانش، بهشدت به اداره پلیس شهر نیویورک فشار آورد تا آنها پانیشر را دستگیر کنند و روی سر او جایزه بگذارند اما اداره پلیس از دستگیر کردن پانیشر امتناع کرد و آنها یک نیروی ویژه را تشکیل دادند. کاراگاه مارتین سوپ وظیفهی ادارهی این تیم نیروی ویژه را برعهده داشت و امیدوار بود که این تیم شکست بخورد.
در همین حین، چندین قاتل حرفهای هم استخدام شدند تا پانیشر را به قتل برسانند که یکی از این قاتلان، راشن بود. در این برهه زمانی که دیگر همه چیز به هم پیچیده شده بود (از یک طرف ما نوچی به خونخواهی پسرانش برخواسته بود و از طرف دیگر هم افرادی قصد داشتند او و افرادش را سرنگون کنند)، فرانک تحت هویت و نام آقای اسمیت، به یک منزل جدید در شهر نیویورک نقل مکان کرد.
- ارتش یک نفره:
بعد از اینکه کاراگاه سوپ مجبور شد تا از سِمَتِ کمیسر اداره پلیس کنارهگیری کند و تیم نیروی ویژهی پانیشر اداره پلیس باری دیگر به سر جای اصلی خود برگردانده شدند، پانیشر به ملاقات او رفت و از او خواست تا با یکدیگر متحد شوند. کاراگاه سوپ یک شب برای فکر کردن به این موضوع وقت داشت اما بعد تصمیم گرفت که با پانیشر همکاری کند. کاراگاه سوپ تمامی اطلاعاتی که پانیشر در رابطه با مجرمان نیاز داشت و برای یک افسر پلیس در دسترس بود، فراهم کرد. بعد از یک شب از پاکسازی مجرمان، پانیشر به راشن برخورد کرد. با کمک اسپایدرمن، فرانک توانست راشن را شکست دهد و بعد متوجه شد که او به دستور ژنرال «Kreigkopf» در جزیرهی گرند نیکسون احیا شده است. بعد از این جریان، فرانک توانست خلبانی را پیدا کند که او را به آن جزیره ببرد. درست زمانی که پانیشر روی این جزیره فرود آمد، خود را وسط مبارزهای با نیروهای ژنرال Kreigkopf دید، که در میان آنها راشن هم به چشم میخورد. پانیشر بعد از شکست دادن نیروهای این ژنرال و همچنین راشن، یک هواپیما دزدید و یک بمب هیدروژنی را روی این جزیره انداخت و باعث نابودی تمام آن شد.
- تجارت مثل همیشه: یک مبارزهی خوب و تمیز:
کاراگاه سوپ با پانیشر تماس گرفت و از او خواست تا در یک رستوران محلی که دیگر محل همیشگی آنها شده بود، با او ملاقات کند. سوپ در این ملاقات تصویری از یک مرد را به پانیشر نشان داد که «تامی کازینو» نام داشت؛ آخرین بازمانده از پدر خواندههای قدیمی که اهل ساحل شرقی بود. او به مدت چندین سال ناپدید شده بود و هیچکس از او خبر نداشت. سوپ در میان صحبتهای خود به پانیشر اطلاع داد که کازینو در کلمبیا حضور دارد و در یک اردوگاه زندانی شده است. همچنین او به پانیشر اطلاع داد که کازینو قرار است در آیندهای نزدیک کشته شود زیرا مذاکرات آنها با گانگسترها عاقبت خوشی نداشته است. سوپ اطلاع داد که گانگسترها و مافیاها کم کم در حال هرج و مرج کردن هستند و اگر فرانک بتواند کازینو را نجات دهد، زندگی افراد زیادی را با این کار نجات داده است.
پانیشر که این پیشنهاد را قبول کرد، جان دان تامی کازینو را در کلمبیا نجات داد و او را به خانهاش بازگرداند. درست زمانی که کازینو به منزل خود بازگشت، با تمامی بازیکنان اصلی این باند بازیها تماس گرفت و یک قرار ملاقات تنظیم کرد. جالب است بدانید که این داستان بهگونهای به پایان میرسد که پانیشر به همراه یک مسلسل M60، وارد این جلسه ملاقات میشود.
- Aim Low:
بعد از اینکه پانیشر ساختمانی پر از پاهای قطع شدهی انسان پیدا کرد، تصمیم گرفت به سراغ گانگسترهای ساحل شرقی برود و آن چیزی را که از این باندها باقی مانده است، ردیابی کند. فرانک با کاراگاه سوپ تماس گرفت تا ببیند که آیا او چیزی درباره این وضعیت میداند یا خیر. در نهایت توانست اطلاعات کمی از این کاراگاه بهدست بیاورد. همین اطلاعات باعث شد تا فرانک رستورانی را که پر از مشتریان بیهوش بود پیدا کند. این مشتریان توسط گازهای آرامبخش از هوش رفته بودند. او در این رستوران ردهایی از خون دید و زمانی که آنها را دنبال کرد، به یک زیرزمین رسید؛ زیرزمینی که به چند تونل قدیمی محمولههای قاچاق راه داشت. بعد از اینکه فرانک چندین ساعت مشغول جستجو بود، توسط ولورین شناسایی شد. ولورین که تصور میکرد خود پانیشر مسئول پاهای قطع شده است، به او حمله کرد. بعد از یک مبارزه و کشمکش، فرانک توانست ولورین را زمین بزند و قصد داشت با اسلحهی خود به لوگان شلیک کند که صدایی فریاد زد: «بایست». بعد از شنیدن این صدا، چراغهای تونل روشن شد و هم پانیشر و هم ولورین متوجه شدند که چندین نفر آنها را محاصره کردهاند.
در همین حین مشخص شد که همین افراد مسئول پاهای قطع شده بودند. همین موضوع باعث شد که پانیشر و ولوریون با یکدیگر متحد شوند تا این افراد را شکست دهند و به سزای عمل خود برسانند. بعد از یک مبارزهی سریع، لوگان و فرانک به یک منطقهی امن عقب نشینی کردند. در همین لحظه، پانیشر به سمت ولورین و به کشالهی ران او شلیک کرد. فرانک هم در حالی که لوگان روی زمین افتاده بود و به خودش میپیچید، رهایش کرد تا دشمنانشان با دیدن لوگان حواسشان پرت شود و پانیشر فرصت فرار کردن داشته باشد. بعد از مدت کوتاهی این دشمنان سر رسیدند و لوگان را دستگیر کردند اما طولی نکشید که پانیشر به همراه دو مسلسل ظاهر شد و کل ساختمان را پاکسازی کرد. فرانک که با اطمینان کامل میدانست ولورین به خاطر کاری که او کرده رهایش نمیکند و شکارش خواهد کرد، پیش از اینکه از آنجا خارج شود، او را زیر یک ماشین غلتکدار به دام انداخت.
- انجمن برادری:
در این خط داستانی، پانیشر روی یک محل مخصوص مواد مخدر تمرکز کرده بود تا در زمان لازم به آنجا حمله کند اما متاسفانه پیش از آنکه او بتواند اقدامی انجام دهد، ماموران پلیس ظاهر شدند و مجرمان را دستگیر کردند. فرانک که از یک اتاق زیر شیروانی شاهد این ماجراها بود، متوجه شد که یکی از افسران پلیس یک کیلو مواد مخدر را در جیبش میگذارد. فرانک با کاراگاه سوپ درباره این پلیسهای ظاهرا فاسد صحبت کرد و متوجه شد که نامهای آنها مایک پیرس و اندی سایفرت است. کاراگاه سوپ در میان صحبتهای خود به پانیشر گفت که با آنها در نیوفتد. بعد از آن، فرانک به دنبال سایفرت، پلیسی که مواد مخدر را برداشته بود، افتاد. زمانی که فرانک او را تعقیب میکرد، به خانهای رسید که او با چند افسر فاسد دیگر قرار ملاقات داشت. در میان آنها مرد دیگری هم حضور داشت که خریدار این مواد مخدر محسوب میشد. زمانی که خریدار آنجا را ترک کرد، فرانک با اسلحهاش او را تهدید کرد و از او خواست تا هر جایی که فرانک میگوید برود.
فرانک پیش از اینکه این خریدار مواد مخدر را از پل بروکلین به پایین پرتاب کند، از زبان خریدار شنید که سایفرت به همراه یک پلیس فاسد دیگر به نام لیری در حال انجام دادن یک معاملهی دیگر هستند. همچنین او در میان صحبتهای خود، درباره یک خانهی مواد مخدر دیگر توضیح داد. بعد از اینکه فرانک به آنجا رفت و هر کسی که درون آن بود به قتل رساند، دور تا دور خانه را بنزین ریخت و درون آن یک نارنجک پرتاب کرد. به خاطر این اتفاق، سایفرت نتوانست مواد مخدر مورد نیاز خود را بهدست بیاورد و معاملهی خود را به پایان برساند. بعد از جریان، فرانک به دنبال سایفرت رفت اما کم کم احساس کرد که او فرد اشتباهی را تحت نظر گرفته است.
فرانک زمانی که این افسران پلیس را تحت نظر داشت، متوجه شد که سایفرت مشکل قمار کردن دارد و در حال از دست دادن خانهاش است اما پیرس به او قول داده که کمکش میکند. با این حال، از آنجایی که او مواد مخدری که برای انجام معاملهی خود نیاز داشت بهدست نیاورده بود، زمانی که سایفرست و پیرس به ملاقات لیری رفتند، مشاجرهای صورت گرفت. لیری مانند پیرس و سایفرت تنها به محل ملاقات نیامده بود و چند پلیس فاسد دیگر هم همراه او بودند. در طی این مبارزه، پانیشر زندگی سایفرت را نجات داد اما بقیه پلیسها یکدیگر را کشتند و کسی زنده از این مبارزه بیرون نیامد.
- الکترا:
یک شب، پانیشر قصد داشت از راه دور یکی از رئسای باند مواد مخدر را به قتل برساند. او هدف خود را درست در دیدش قرار داد و کاملا آمادهی شلیک بود که ناگهان فردی به نام «الکترا» سر راه او ظاهر شد و هدف فرانک را به قتل رساند؛ آن هم پیش از اینکه فرانک حتی فرصت فشردن ماشه را داشته باشد. فرانک در ابتدا نمیتوانست به هیچ چیزی فکر کند. هر چه باشد او رئیس باند مواد مخدر بود و دشمنهای خودش را داشت و شاید یکی از آنها الکترا را استخدام کرد تا او را بکشد. مهم این بود که بعد از این اتفاق، هر زمان که پانیشر قصد کشتن یکی از دشمنانش را داشت، الکترا در آنجا ظاهر میشد. همین موضوع باعث شد که فرانک تا حد دیوانهواری عصبانی شود آن هم برای اینکه او دیگر نمیتوانست کاری را که در آن بهترین است انجام دهد زیرا همیشه الکترا برنامههای او را خراب میکرد. در نهایت فرانک تصمیم گرفت تا با او برخورد کند. او در طی همین جریان متوجه شد که الکترا فقط به خاطر لذت و تفریح سر به سر فرانک میگذاشت و نقشههای او را خراب میکرد. آنها تا جایی که توانستند مجرمانی را که اطرافشان بودند، پاکسازی کردند. در نهایت داستان جایی به اتمام رسید که فرانک از الکترا خواست تا به صرف شام با او بیرون بیاید.
- خیابانهای لاریدو:
از آنجایی که دیگر در این برهه زمانی کسب و کار کمی آهسته شده بود، فرانک تصمیم گرفت به سراغ یکی از خبرچینهایش برود. بعد از اینکه فرانک کمی او را تشویق کرد، در نهایت او به فرانک درباره یک معامله مواد مخدر توضیح داد. زمانی که پانیشر به محل مورد نظر رسید، متوجه شد که فروشندگان به نظر خیلی حرفهای هستند. بعد از مدت کوتاهی مشخص شد که این معامله، مربوط به مواد مخدر نیست بلکه در آن اسلحه جابهجا میشود. آنها در حال خرید و فروش موشکهای M16ها و موشکاندازها بودند. فرانک باری دیگر به سراغ خبرچین خود رفت و از صحبتهای او متوجه شد که این دلالهای اسلحه اهل تگزاس هستند. او بهسرعت مسیر خود را به سمت تگزاس کج کرد تا این دلالها را تعقیب کند. زمانی که فرانک به آنجا رسید متوجه شد که کلانتر و کل مردم شهر درباره این خرید و فروش اسلحه و همچنین باندی که این کار را انجام میدهند، خبر دارند اما هیچ کاری در رابطه با آن انجام نمیدهند.
فرانک متوجه شد که این باند در حومهی شهر حضور دارند و توسط زنی به نام «ریچل» هدایت و کنترل میشوند. زمانی که فرانک در این شهر به سر میبرد، در طی یکی از مبارزاتی که در یکی از رستورانهای این شهر اتفاق افتاد، متوجه شد که این باند خرید و فروش اسلحه، دارای درجه نظامی هستند. این باند اسلحههای خود را از یک افسر فاسد ارتش خریداری کردند. بعد از مدت کوتاهی مشخص شد دلیلی که آنها با قدرتی که دارند، شهر را تصرف نمیکنند این است که پسر ریچل دلبستهی دختر کلانتر است اما این موضوع زمانی که پسر او به قتل رسید، کاملا تغییر کرد.
ریچل بعد از اینکه جسد پسرش را دید، فوقالعاده عصبانی شد و تصمیم گرفت که به شهر حمله کند. باند ریچل توسط کلانتر متوقف شدند، اما از آنجایی که تعداد آنها بیشتر بود، توانستند کار این کلانتر را بسازند. در طی این برهه زمانی، فرانک به سمت پایگاه آنها رفت و چند تن از اعضای باقی ماندهی این باند را که در پایگاه مانده بودند، به قتل رساند. بعد از انجام این کار، فرانک سرتاسر این پایگاه بنزین ریخت و یک نارنجک داخل آن انداخت و آنجا را منفجر کرد. زمانی که ریچل و اعضای باندش به پایگاه برگشتند، آنجا را منفجر شده دیدند، اما پانیشر پیش از اینکه آنها بازگردند، محل را ترک کرده بود.
با پشت سر گذاشتن این اتفاقات، باند کمکم در حال پاشیدن بود، اما ریچل آنها را متقاعد کرد که بار دیگر به شهر حمله کنند. زمانی که آنها به سمت شهر رفتند و با پانیشر برخورد کردند، ریچل به سمت یک انبار رهاشده فرار کرد. زمانی که فرانک به دنبال ریچل رفت و وارد این انبار شد، او از محلی که در آن مخفی شده بود، بیرون آمد و با استفاده از یک تبر به فرانک حمله کرد. بعد از یک نبرد سریع، زمانی که فرانک با استفاده از یک قلاب گوشت به گردن او ضربه زد، این مبارزه به پایان رسید. داستان جایی به پایان میرسد که کلانتر جدیدی به شهر آمده و بعد از متوجه شدن حقیقت ماجرا، برای فرانک آرزوی موفقیت میکند و قاتل کلانتر سابق را دست بسته، به پشت کامیون خود میاندازد.
- اتحادیه ابلهان:به اعتقاد ابرقهرمانان، خود پانیشر هم از لحاظ فنی یک جنایتکار محسوب میشد، زیرا مانند هر جنایتکار دیگری، افراد زیادی را به قتل رسانده است
در برههای از زمان، دردویل، ولورین و اسپایدرمن با یکدیگر ملاقات کردند تا درباره اینکه چه کاری باید درباره پانیشر انجام دهند، صحبت کنند. آنها درباره این موضوع صحبت کردند که خودِ او هم از نظر فنی یک جنایتکار محسوب میشود، زیرا تا به آن روز انسانهای زیادی را به قتل رسانده بود. همچنین آنها دربارهی این موضوع صحبت کردند که او چگونه در طی این سالها هر کدام از آنها را به عناوین مختلف تحقیر کرده است. آنها در انتها اینگونه تصمیم گرفتند که باید او را شکست دهند و تمامی برنامههای آیندهی او را متوقف کنند. در همین حین هم فرانک مشغول مبارزه با گانگسترهای ایرلندی و همچنین دستگیری آنها بود. بعد از اینکه فرانک خانهای پر از گانگسترها را پاکسازی کرد، یکی از آنها که در حال خونریزی روی زمین افتاده بود، دربارهی یک حراج به فرانک اطلاع داد. او در میان صحبتهای خود عنوان کرد هر کسی که در این عرصه نام و نشانی دارد و از بازیکنهای اصلی حساب میشود، در این مزایده حضور دارد. با این حال، پیش از اینکه او بتواند محل این مزایده را بیان کند، از شدت خونریزی جان خود را از دست داد. فرانک توانست آدرس این حراج را از یکی از خبرچینهایش دریافت کند و بهسرعت به سمت اسپاکر دیو که دیگر تبدیل به «سوپر اسپاتر» شده بود، رفت. زمانی که فرانک، دیو را ترک کرد توسط دردویل، ولورین و اسپایدرمن محاصره شد. آنها به فرانک اطلاع دادند که برای دستگیری و مجازات فرانک آنجا هستند.
فرانک توانست کاری کند که این قهرمانان به جان یکدیگر بیفتند و در همین حین، او خودش پا به فرار گذاشت. فرانک بعد از فرار، خود را به محل حراج یا همان مزایده که درباره آن شنیده بود، رساند. او متوجه شد که دو مرد مسلح به همراه یک ون در آنجا حضور دارند، اما تنها یک مرد بیهوش درون این ون بود. فرانک از طریق پلههای اضطراری خود را به درون ساختمان رساند. در داخل ساختمان، او شاهد حضور مردانی بود که یک نوار ویدئویی در دست داشتند و ادعا میکردند که دارای قدرتهای نامحدودی هستند و مایلند این حراج را با مقدار ۵ میلیون دلار آغاز کنند. فرانک با استفاده از دو مسلسل این ساختمان را پاکسازی کرد و خودش این نوار ویدئویی را برداشت. بعد از انجام این کار، او این ون را به همراه مردی که داخل آن بود برداشت، به خانهی امن خود رفت و نوار ویدئویی را تماشا کرد. او با دیدن چیزی که درون این نوار بود، بهشدت شوکه شد.
بعد از مدت کوتاهی، مردی که درون ون بود، به هوش آمد. او دچار اختلال حافظه شده بود و اطلاعی از اینکه چه کسی است، نداشت. فرانک به او بشقابی از گوشت داد و به او گفت که این غذا را بخورد و به او گفت که کمک زیادی به حافظهاش میکند. بعد از اینکار به ساختمان رها شدهای رفت و منتظر آن سه ابرقهرمان ماند تا به ملاقات او بیایند. زمانی که در نهایت آنها به محل ملاقات رسیدند، فرانک با استفاده از موشکانداز به ولورین شلیک کرد و او را از میدان خارج کرد. بعد، اسپایدرمن را فریب داد و به داخل تله انداخت؛ جایی که اگر اسپایدرمن تکان میخورد، مواد منفجره منفجر میشد و او را به قتل میرساند. پانیشر بعد به سراغ دردویل رفت. به نظر میرسید دردویل مزیتی نسبت به پانیشر دارد و میتواند او را شکست دهد، اما فرانک در همین لحظه به او ضربهای زد و او را از طریق پنجره به داخل بالکن انداخت.
دردویل به فرانک گفت که او بیش از حد خودش دور شده است که حتی حاضر شده لوگان را به قتل برساند، اما فرانک در ادامه گفت که میداند لوگان قابل کشتن نیست. فرانک پیش از اینکه آنجا را ترک کند، به او گفت که گاردی را که در مقابلش گرفته است، رها کند. ما همچنین در این لحظه متوجه میشویم مواد منفجرهای که اسپایدرمن را درون تله نگه داشته، کاملا جعلی است.
پانیشر آنقدر استرتژیست خوبی محسوب میشود و هوش بالایی دارد که میتواند به تنهایی چهار قهرمان مانند هالک، ولورین، دردویل و اسپایدرمن را بهطور همزمان فریب دهد
زمانی که فرانک به خانهی امن خود بازگشت، باز هم خوراندن آن بشقاب به این مرد ناشناس را شروع کرد تا بتواند در برگرداندن حافظهی او کمکی کرده باشد. بعد فرانک به مت مورداک زنگ زد و به او گفت که به سراغ اسپایدرمن و لوگان برود و او را در خانهی امنش ملاقات کند تا آنها بتوانند کاری را که آغاز کردند، به پایان برسانند. همانطور که زمان رسیدن این سه قهرمان به خانهی امن فرانک نزدیک میشد، او شروع به کتک زدن مردی که حافظهی خود را از دست داده بود، کرد و مدام او را مورد توهین قرار میداد. بعد از این اتفاق، ما شاهد این هستیم که این مرد بهشدت عصبانی شده است و کمکم رنگ او به سبز تغییر میکند. این مرد، همان هالک معروف بود. زمانی که فرانک این قضیه را متوجه شد، پیش از اینکه هالک کاملا تغییر شکل بدهد، بهسرعت آنجا را ترک کرد. هالک بعد از اینکه بهطور کامل تغییر کرد، به نابود کردن ساختمان پرداخت و بعد به این سه ابرقهرمان حمله کرد.
بعد از اینکه هالک این سه ابرقهرمان را شکست داد، فرانک، دردویل را قانع کرد که دست از سر او بردارد. او در میان صحبتهای خود عنوان کرد که او مواد منفجرهی پلاستیکی درون ظرف غذای بروس بنر میریخته و در همان لحظه آنها را منفجر کرد. همین موضوع باعث شد که هالک دوباره تبدیل به همان بروس بنر شود. این قسمت از سری کتاب کمیک Marvel Knights Punisher، آخرین قسمتی بود که توسط گارث انیس نوشته شده است. این قسمت هم درست مانند قسمت اول او در همین مجموعه به پایان رسید؛ فرانک یکی از جنایتکاران را از بالای ساختمان Empire State Building به پایین پرتاب کرد.
- ولورین/پانیشر:
ده سال پیش، زمانی که فرانک کسل در یک بانک بود، سارقان به آن بانک حمله کردند و آنجا را به سرقت بردند و در همین حین، یکی از زنان حاضر در بانک را هم به قتل رساندند. بعد از اینکه سارقان بانک را ترک کردند، فرانک آنها را تعقیب کرد و به پناهگاه و مخفیگاه آنها رسید. زمانی که در آنجا حضور داشت، نام رئیسشان را در میان صحبتهایشان شنید؛ فردی به نام «ناپلئون». بعد از مدتی مشخص شد که نام واقعی ناپلئون، «ازوالد زین» است. او مغز متفکر یکی از بزرگترین باندهای عملیات سرقت بانکها در کشور محسوب میشد. پانیشر طی اقدامی، تمامی کارکنان این باند که در سرتاسر کشور قرار داشتند، به قتل رساند. همین موضوع ازوالد زین را بهشدت ترساند و او را مجبور به پنهان شدن در جنگل آمریکای جنوبی کرد. حالا بعد از گذشت ۱۰ سال، زین از یک فرد فراری به نام «هاروی لانگ» استفاده کرد تا پانیشر را فریب دهد. او علاوه بر پانیشر، ولورین تیم مردان ایکس را هم فریب داد و به جنگل آمریکا کشاند. برنامهی او به این صورت بود تا کاری کند که ولورین و پانیشر یکدیگر را به قتل برساند. با این حال، برنامهها طبق نقشهی او پیش نرفت و فرانک و لوگان تصمیم گرفتند که با یکدیگر متحد شوند و با نیروهای زین مبارزه کنند. زمانی که آنها در نهایت شخصا با زین برخورد کردند، پانیشر بهواسطهی پرتاب یک چاقو، او را به قتل رساند و چاقو را در میان چشمهایش فرو کرد.
- معنیها و پایانها:
بعد از اینکه دردویل، شخصیت کینگ پین را سرنگون کرد، تعداد زیادی از شخصیتهای مهم دنیای جرم و جنایت در تلاش بودند که جایگاه او را از آنِ خود کنند. حال در این میان، بزرگترین آنها، شخصیت «همر هد» یا همان «کله چکشی» بود. فرانک تصمیم گرفت که به کار او هم خاتمه دهد. در حالی که فرانک از فاصلهای دور قصد داشت او را به قتل برساند، متوجه شد که او با جکل متحد است و همراه جکل فعالیت میکند. پیش از اینکه فرانک بتواند کاری کند یا حتی گلولهای را شلیک کند، دردویل سر رسید و آنها وارد یک مبارزه با یکدیگر شدند.
دردویل نفرت بسیار زیاد و البته روز افزونی نسبت به فرانک داشت، بهخصوص برای اینکه فرانک او را مجبور میکرد تا از افرادی دفاع کند که از آنها متنفر بود
در این میان، پانیشر توانست بالاخره از دست دردویل فرار کند و تلاش میکرد تا برای مدتی فعالیتی نداشته باشد. با این حال، بعد از اینکه متوجه شد افراد زیر دست همر هد خانوادهای را که صاحب یک رستوران بودند، مورد اذیت و آزار قرار دادهاند، طرز فکرش را تغییر داد و وارد عمل شد.
زمانی که همر هد از اوضاع باخبر شد، شخصیت بوش واکر را فرستاد تا مشکلی به نام پانیشر را راست و ریس کند، اما فرانک موفق شد طی مبارزهای بوش واکر را هم شکست دهد. بعد از این کار، پانیشر برای بوش واکر تلهای قرار داد و از مواد منفجره استفاده کرد تا او را از میدان کنار بزند. همر هد و جکل که دیگر در این زمان تمام تمرکز خود را روی پانیشر قرار داده بودند، دیگر نسبت به دردویل که آنها را روانهی زندان کرد، هیچ گارد و تمرکزی نداشتند. بعد از اینکه دردویل این دو جنایتکار را به زندان فرستاد، تصمیم گرفت به سراغ پانیشر برود و باور داشت، زمان آن رسیده که به کار او هم خاتمه بدهد. بعد از یک مبارزهی سخت و بیرحمانه بین این دو، پلیس در میدان مبارزه ظاهر شد و پانیشر را که برای فرار کردن خیلی ضعیف بود، دستگیر کرد. بعد از این اتفاق، مت مورداک که در حال خواندن روزنامهای درباره جرم و جنایتی که به شهر آمده، بود، مدام درباره این موضوع فکر میکرد که آیا به زندان انداختن پانیشر کار درستی بوده یا خیر. در نهایت این خط داستانی در جایی به پایان میرسد که پانیشر در زندان قرار دارد و در حال طرحریزی نقشهای برای کشتن جکل است.
- پانیشر علیه بولز آی:
بعد از اینکه پانیشر به خانوادهی «پاتریلو» حمله کرد، آنها تصمیم گرفتند تا به هر صورتی که شده، از دست پانیشر خلاص شوند. بزرگ این خانواده داستانی از پانیشر را رهبر فعلی تعریف کرد و توضیح داد که چگونه مدتها پیش یک بار پانیشر او را شکست داده بود. بعد از مدتی مشخص شد که رهبر فعلی خانواده در واقع رهبری نمیکند، بلکه در عوض از عموی خود دستور میگیرد؛ عمویی که از زمان شکست خوردن توسط پانیشر، در حال پنهان شدن است. او به برادرزادهی خود اطلاع داد که پانیشر فرد بسیار خطرناکی محسوب میشود و آنها برای شکست دادن چنین دشمن حرفهای باید از بهترینها، بهترین را انتخاب و استخدام کنند. از آنجایی که آنها از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتند، میلیونها دلار خرج کردند تا بولز آی را به استخدام خود در بیاورند و مطمئن شوند که در نهایت کار مورد نظرشان به خوبی انجام میشود. بعد از اینکه بولز آی و پانیشر وارد مبارزهی خود شدند، بولز آی توانست جان سالم به در ببرد و بعد از اولین مبارزه، دستمزد خود را بالا برد و به کارفرمایان خود اطمینان داد که پانیشر را شکست میدهد. بولز آی به سراغ فرانک رفت و برای او یک هواپیمای کاغذی فرستاد که روی آن متنی نوشته شده بود. بعد از این کار، بولز آی به محل اقامت پاتریلو رفت و اعلام کرد که کار مورد نظر با موفقیت انجام شده است و پیراهن پانیشر را به آنها نشان داد.
آنها که با دیدن پیراهن ناامید شده بودند، از بولز آی سوال کردند که چرا به جای پیراهن، سرِ پانیشر را برایشان نیاورده است. بعد از شنیدن این حرف، بولز آی اعلام کرد که کل بدن پانیشر را آورده است و زمانی که او حرکت کرد، ما شاهد این هستیم که فرانک بیرون پنجرهی این خانه ایستاده است. درست بعد از تکان خوردن بولز آی، فرانک تیراندازی خود را آغاز کرد و آنها را به قتل رساند. در پایان این داستان ما شاهد این هستیم که بولز آی تمام این مدت در واقع برای یکی از رقیبان پاتریلو کار میکرد و از آنها پول گرفته بود تا اعضای اصلی این خانواده را نابود کند. اما بعد از این جریان ما متوجه میشویم که آنها قصد دارند بار دیگر بولز آی را استخدام کنند تا بهعنوان ماموریت بعدی، به سراغ پانیشر برود.
- جنگ داخلی:
پانیشر بعد از اینکه توسط یک بازوکا به کشالهی ران شخصیت «پا عصایی» یا همان «استیلت-من» شلیک کرد، توسط سازمان شلید آن هم روی پل جورج واشینگتون شکار شد، اما درست در همان محل ناپدید شد و به زیرِ زمین رفت. او که در داخل راههای زیرزمینی و فاضلاب میچرخید، به شخصیت شروری به نام «جک اولنترن» و «جستر» برخورد کرد که در تلاش بودند تا اسپایدرمن را به قتل برسانند و توسط آیرون من مورد حمله قرار گرفتند. فرانک هر دوی آنها را کشت و بهسرعت اسپایدرمن را به سمت پناهگاه کاپیتان آمریکا برد. در همین حین او پیشنهاد داد که در مبارزه علیه طرح سختگیرانهی سازمان شیلد در خصوص ثبت نام ابرقهرمانان، کمک کند.
در ابتدا کاپیتان آمریکا به خاطر گذشتهی خشنی که پانیشر داشت و شهرت او در رابطه با قاتل بودنش، دربارهی این پیشنهاد شک و تردید داشت، اما زمانی که متوجه شد او میتواند با تجربهها و تواناییهایی که در ارتش کسب کرده، به آنها کمک کند و منفعت برساند، پیشنهاد پانیشر را قبول کرد؛ زیرا در آن زمان کمکهای پانیشر تنها چیزی بود که میتوانست بهدست بیاورد. پانیشر به کاپیتان آمریکا کمک کرد تا بتوانند به ساختمان بکستر وارد شوند و اطلاعات را استخراج کنند.
- احیای ما نوچی:
بعد از اینکه پانیشر خانوادهی نوچیها را سرنگون کرد، یک خانوادهی جدید از شهر فیلادلفیا به نام «آلسنو» روی کار آمدند و قصد داشتند جایگاه خانوادهی نوچی را از آنِ خود کنند. بعد از اینکه پانیشر آدرس محل دقیق پایگاههای آلسنو را پیدا کرد، به آنجا رفت و به آنها حمله کرد. زمانی که او قصد داشت بهوسیلهی یک موشکانداز به سمت خانهی آنها شلیک کند، متوجه حضور ما نوچی شد. بعد از اینکه فرانک تمامی آنها را به قتل رساند، با چارلی شیتی ارتباط برقرار کرد و به او گفت که متوجه شود آیا آن زن واقعا ما نوچی بوده یا خیر. بعد از مدت کوتاهی چارلی به پانیشر اطلاع داد که براساس حرفهایی که مردم در کوچه و خیابان رد و بدل میکنند، ما نوچی بازگشته است و قصد دارد تا جایی که میتواند گانگسترها را با خود متحد کند و به جنگ با او بیاید. بعد از این صحبتها، فرانک به چارلی گفت که قبر «ما» را بکند. زمانی که چارلی این کار را کرد، آنها متوجه شدند که جنازهی او همچنان در قبر به همان شکل باقی مانده است.
زمانی که پانیشر در قبرستان بود، توسط چندین تن از گانگسترها، مورد حمله قرار گرفت. بعد از اینکه تمامی آنها را به قتل رساند، یک مرد از فاصلهی دور آن هم از درون درختها سعی داشت با استفاده از یک تیر آرامبخش به فرانک شلیک کند، اما چارلی میان مرد تیرانداز و فرانک قرار گرفت و به جای او تیر خورد. فرانک هم بهسرعت به سمت این مرد شلیک کرد و باعث قطع شدن سه انگشت دست او شد. مدتی بعد، زمانی که آنها در حال رفتن به سمت خانهی چارلی بودند، توسط همان مرد دوباره مورد حمله قرار گرفتند. این بار فرانک متوجه شد که این مرد، ماسکی درست مانند اعضای «Elite» بر صورت دارد. به همین دلیل فرانک متوجه شد که این مرد عضو جدید این تیم و پسر واقعی الیت اصلی است. او اعلام کرد که خودش روی مردم جراحیهای پلاستیکی انجام میدهد تا آنها را درست مانند ما نوچی کند.
این مرد بالاخره از این مبارزه عقبنشینی کرد و فرانک توانست دوباره مسیر خود را به سمت خانهی چارلی از سر بگیرد. زمانی که آنها به منزل چارلی رسیدند، با ستوان مالی وان ریچثفون برخورد کردند. این ستوان به آنجا آمده بود تا درباره قتل عام خانوادهی آلسنو تحقیق کند. در همین برهه زمانی، گانگسترها با هم متحد شدند و به سمت چارلی و فرانک رفتند. بعد از اینکه چارلی زخمهای فرانک را که از مبارزهی پیشین خود به جا مانده بود، بخیه زد، آنها خود را برای مبارزهی بعدی آماده و مسلح کردند. بعد از اینکه این تیراندازیها به پایان رسید، فرانک خداحافظی کرد و به سمت خانهی الیت رفت. زمانی که او به آنجا رسید، به سر الیت شلیک کرد و او را به قتل رساند.
- سلطنت تیره:
بعد از اتفاقات و جریانات خط داستانی تهاجم مخفی، نورمن آزبورن بهعنوان یک قهرمان عمومی شناخته شد. او بعد از این اتفاق تبدیل به رهبر تیم New Dark Avengers شد. فرانک تصمیم گرفت که کنترل شرایط و اوضاع را در دستان خودش بگیرد. در آن زمان دیگر متوجه شده بود که نورمن آزبورن، خطرناکترین شخصیت شروری است که در آن برهه زمانی روی کرهی خاکی زندگی میکند. زمانی که نورمن آزبورن در یک سخنرانی عمومی قرار داشت، پانیشر تلاش کرد تا او را به قتل برساند، اما گلولهی اسلحهی او توسط فردی به نام «سنتری» متوقف شد. زمانی که فرانک بهشدت به دنبال سنتری بود و قصد داشت او را متوقف کند، چندین نفر در سر راه او بهشدت مجروح شدند. در همین حین، فرانک با یک جوان هکر برخورد کرد که از او میخواست تا در ماموریتش علیه آزبورن به او کمک کند.
اگرچه فرانک بهخاطر ناراحتی زیاد از دست دادن خانوادهاش و اجرای عدالت تبدیل به پانیشر شد، اما دوست نداشت از توهمات دروغی که مربوط به خانوادهاش بود، علیه خودش استفاده و او را مجبور به انجام کاری کند
بعد از اینکه تیم نیروهای نخبهی گرین گابلین سابق توسط پانیشر در طی یکی از موفقترین و جسورانهترین ماموریتهایش کاملا از بین رفتند، او تصمیم گرفت که فردی به نام «هود» و باند او را استخدام کند تا آنها فرانک کسل را به قتل برسانند. هود برای انجام این کار، تعداد زیادی از شخصیتهای شرور که جان خود را از دست داده بودند، احیا کرد و نام تیم آنها را «دوازده مرگبار» نهاد. حتی هود شخصیت مایکرو چیپ را هم احیا کرد تا در ردیابی پانیشر به آنها کمک کند. هود به او قول داده بود که اگر فعالیتهای او و ماموریت کل تیم موفقیتآمیز بود، او میتواند پسرش را هم احیا کند.
تیم دوازده مرگبار از قدرت میراژ استفاده کردند تا بتوانند شکل و قیافهی اعضای انتقامجویان را به خود بگیرند و به همین واسطه، فرانک کسل را بترسانند و او را مجبور به عقبنشینی کنند. با این حال این کار هم نتیجه موفقیتآمیزی نداشت و یکی از آنها بار دیگر جان خود را از دست داد و مرد. هود زمانی که دید نقشهها و برنامههایش در حال شکست خوردن هستند، فرانک کسل را به سمت محفلی که پروسه احیا را در آن انجام میداد، کشاند و یک پیشنهاد عالی و ابدی به او ارائه کرد. او به پانیشر پیشنهاد داد که اگر او مبارزهاش علیه نورمن آزبورن را متوقف کند، پارکر رابینز ملقب به همان هود، قول میدهد خانوادهی او را هم احیا کند. اما پیش از اینکه کسل بتواند درباره چیزی فکر کند یا تصمیم بگیرد، مایکرو چیپ باید فداکاری خود را انجام میداد. پانیشر با نسخهی احیا شدهی خانوادهاش روبهرو شد. زمانی که او اعضای خانوادهاش را دید، عقلش را از دست داد و آنجا را به آتش کشید.
- پانیشر: لیست (مرگ فرانک کسل):
در عین حال که فرانک کسل به خاطر اتفاقات رخ دادهی خط داستانی قبلی هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی کاملا نابود شده بود، نورمن آزبورن قدرت بیشتری بهدست میآورد و در آن زمان، نیروی پلیس جهانی جدید و البته فاشیستی خود به نام «هَمِر» را جایگزین سازمان شیلد کرد. فرانک کسل تا حد زیادی به خودش فشار آورد، اما نتوانست بهبودی در حالش ایجاد کند. او حتی هنری، تنها دوستی را که برایش باقی مانده و مهمتر از همه زنده مانده بود، از خودش دور کرد. زیرا او پسر جیگساو بود و پانیشر میدانست که وارد مبارزهای شده که نمیتواند پیروز از آن بیرون بیاید. بعد از اینکه فرانک اعضای خانوادهی احیا شدهی خود را به قتل رساند و برای زندگی خودش با هود معامله کرد، او نه تنها شکست خورده بود، بلکه بیشتر از هر چیز دیگری از لحاظ روحی نابود شده و شکست خورده بود.
نهتنها ابرقهرمانان، بلکه دشمنان پانیشر هم در فوقالعاده بودنِ او شکی نداشتند و معتقد بودند که برای شکست دادن او باید از بهترینِ بهترینها استفاده شود
آزبورن برای بهدست آوردن پانیشر حمله هوایی عظیمی به راه انداخت و ارتشی را به دنبال فرانک ارسال کرد. زمانی که آزبورن متوجه شد که پانیشر بار دیگر از دست او فرار کرده است، بهشدت عصبانی شد. او از آخرین «ذرات پیم» خورد استفاده کرد و فردی به نام «دیکن» را به سراغ پانیشر فرستاد. اما حالا که پانیشر دیگر ضعیف و خسته شده بود، دیگر نه میتوانست موضعی بگیرد و ایستادگی کند یا گزینهای برای تسلیم داشته باشد.
با این حال، با توجه به اینکه فرانک بسیار نابود شده بود و دیکن تا حد بسیار زیادی به او آسیب رساند، اما او باز هم تلاش کرد تا با هر توان و منبعی که در اختیار دارد، مبارزهی خود را ادامه دهد. در نهایت او توانست دیکن را به معنی واقعی سرخ کند و بعد بهوسیلهی یک بمب کنترل از راه دور، او را منفجر کند. اما این کارها هم به اندازهی کافی خوب و قوی نبود که او بتواند شرایط بهتری در این مبارزه بهدست بیاورد. فرانک بعد از اینکه این کارها را انجام داد، با توان باقی مانده، خود را به پشت بام یک آپارتمان رساند و همانجا روی زمین افتاد. این وضعیت تا زمانی ادامه داشت که دیکن خود را به پانیشر رساند و با این پارتیزان آسیب دیده و نابود شده، وارد مبارزه شد. پانیشر اگرچه در این مبارزه وزن زیادی را روی پای شکستهی خود تحمل میکرد و از زخمهای بسیار زیادی رنج میبرد، اما همچنان با در دست گرفتن یک چاقو خود را سر پا نگه داشت و وارد یک مبارزه مرگبار با این شخصیت شرور شد؛ مبارزهای که هر دو مبارز آن با سرعت زیاد به یکدیگر آسیب میرساندند. فرانک با چاقوی خود چندین بار به دیکن آسیب وارد کرد و حتی چاقوی خود را وارد سرش کرد، اما این ولورین سیاه، به مرور زمان قدرت بیشتری بهدست آورد، آسیبهای فوقالعاده شدید و مرگباری به پانیشر وارد کرد و باقی ماندهی بدن او را از پشت بام به پایین انداخت.
- فرانکن-کسل:
باقی ماندهی بدن فرانک، توسط شخصیتی به نام «من-تینگ» در راههای فاضلابی پیدا شد. موربیوس و لژیون هیولاها، فرانک را در یکی از انواع هیولاهای فرانکنشتاین احیا کردند و او را به زندگی بازگرداندند. آنها بهنوعی به فرانک نیاز داشتند تا به آنها در مبارزه با ارتشی از شکارچیان هیولا که توسط فردی به نام «رابرت هلزگارد» رهبری میشد، کمک کند. رابرت هلزگارد به دنبال شیء قدرتمندی به نام «بلاد جم» میگشت. در ابتدا، فرانک با مشاهدهی چیزی که به آن تبدیل شده بود، بهشدت ترسید و در همان اول از اینکه بخشی از این جنگ و مبارزه باشد، ممانعت کرد. او نمیتوانست باور کند که دیگر به هیولاها تعلق دارد. با این حال، بعد از اینکه فرانک شاهد مرگ یک هیولای جوان کر و لال به نام «مولوید» بود، بهشدت ناراحت و آشفته شد و نیروهای مهاجم را از بین برد؛ زیرا این مهاجمان نسبت به پناهگاه این لژیون اعلان جنگ کرده بودند. با این حال، فرانک به یک سری قرص نیاز داشت تا بتواند عصبانیت بسیار زیاد خود را تثبیت کند. از طرف دیگر از آنجایی که او اخیرا جانش را از دست داده بود و حالا دوباره به زندگی بازگردانده شد، مغز او کمی آسیب دید و دیگر مانند قبل خوب کار نمیکرد، همین موضوع میتوانست مشکلات زیادی به وجود بیاورد.
در همین خط داستانی، موربیوس و منفیبیان که توسط هلزگارد و تیم شکارچیان هیولای او ربوده شده بودند، بعد از مدتی به قلعهی هلزگارد که در آلپ قرار داشت، برده شدند. آنها بعد از زندانی کردن این دو نفر، «Werewolf by Night» را مقابل پناهگاه خود قرار دادند. فرانکن کسل که دیگر بهشدت عصبانی شده بود، به آنجا حمله کرد و پیش از اینکه برای نجات جان موربیوس و منفیبیان تلاشی بکند، یک ارتش کامل از اعضای زامبیهای نازی و باقی ماندهی سربازان دکتر هلزگارد را از بین برد. همین موضوع باعث شد که او در مقابل هلزگارد قرار بگیرد. موربیوس هم از بلاد استون خود استفاده کرد تا به پانیشر که در مبارزههایش تا حد بسیار زیادی آسیب دیده بود، برای بازسازی و احیا کردنش کمک کند. او قصد داشت با انجام این کار، از پانیشر به خاطر کارهای قهرمانانهای که انجام داده بود، تشکر کند. در آن زمان، فرانکن کسل تصمیم گرفت تا به سراغ افرادی برود که او را به قتل رسانده بودند.
او در اولین قدم، فردی به نام «لیدی گورگن» را بهعنوان اولین هدف خود قرار داد. فرانکن کسل ردِ او را تا توکیو زد، به آنجا سفر کرد و با او وارد مبارزه شد. بهعنوان هدف بعدی، فرانکن به سراغ دیکن رفت و زمانی او را پیدا کرد که او هم به دنبال شمشیر افسانهای به نام «موراماسا» میگشت. فرانک سریع به دیکن حمله کرد و قصد داشت یک بار برای همیشه کار او را به اتمام برساند و کاری را که با او کرد، تلافی کند. اما آیا ولورین برای محافظت از پسر خودسرش آن هم از مرگی که بهشدت استحقاقش را داشت، وارد میدان خواهد شد؟ بار دیگر، فرانک در این مبارزه بهشدت آسیب دید و تا مرز مردن پیش رفت، اما زنده ماند و توسط دوست قدیمی و دستیارش یعنی هنری، به جزیره هیولا فرستاده شد تا در آنجا بدون هیچگونه دخالت انسانیای بهبود یابد و بازسازی شود.
زمانی که او به جزیره هیولا رسید، به کمک یک بلاد استون که روی سینهاش قرار گرفت، توانست خود را بازسازی کند و باری دیگر به همان سن و انرژی یک فرد ۳۰ ساله بازگردد. اما جالب است بدانید که این وضعیت آنقدر هم به طول نینجامید و قدرت این جسم شیطانی باعث شد که او خطرناک شود و لژیون هیولاها حس بدگمانی و بیاعتمادی نسبت به او داشته باشند. السا بلاد استون به سراغ پانیشر رفت تا سنگ را از او پس بگیرد. همین موضوع باعث شد که مبارزه بزرگی شکل بگیرد. بعد از این مشاجره، پانیشر سنگ را از روی سینهی خود برداشت، آن را به سمت بلاد استون پرتاب کرد و به نیویورک بازگشت. او بعد از بازگشت به نیویورک، حکومت ترسناک خود را بار دیگر آغاز کرد.
- در خون:
پانیشر که بهبود یافت، بازسازی شد و کاملا برای بازگشت به کار آماده بود، به شهر نیویورک بازگشت و تصمیم داشت تا بهعنوان اولین کار خود، هود و همکار سابق و فریبکار خود یعنی مایکرو چیپ را شکست دهد. اما تنها توانست آدرس محل استقرار مایکرو را بهدست بیاورد. هنری روسو، در پناهگاه خودشان، به فرانک اعلام کرد که او پانیشر را بهخاطر آسیبهایی که به پدرش وارد کرد، تحسین میکرد زیرا درست به همان اندازهای که پدرش به او و مادرش آسیب زده بود، پانیشر هم او را اذیت کرد. بعد از این صحبتها، کسل به سمت جایی رفت که حدس میزد مایکرو در آنجا پنهان شده باشد، اما در آنجا فقط با یک زن بسیار ترسیده که لباس چرمی سیاه هم بر تن داشت، روبهرو شد. اما این زن سریع به پانیشر حمله کرد و پا به فرار گذاشت. زمانی که پانیشر به پناهگاه خود بازگشت، بحثی بین او و هنری پیش آمد و بعد از این بحث، او هنری را از پناهگاه خودشان بیرون کرد. او بهسرعت به آغوش پدر بیگانهی خود یعنی همان جیگساو رفت. جیگساو حالا با متحد سابق فرانک یعنی «استورات کلارک» که حالا دیوانه شده بود، همکاری میکرد. تیم جدید برادران جیگساو، هنری را متقاعد کردند که فرانک قصد کشتن او را دارد. فرانک که همچنان عصبانی بود و قصد داشت انتقام خود را بگیرد، جستجویش برای پیدا کردن مایکرو چیپ را ادامه داد. او در طی همین راه، چندین باند را سرنگون کرد تا اینکه به میراژ و بازجویی او رسید. در همین حین، بار دیگر همان زن چرمپوش مرموز سر رسید و با شلیک گلوله در سر میراژ، او را به قتل رساند. فرانک دیگر شک کرده بود که او همان همسر احیا شدهی خود باشد؛ این موضوع بهشدت فرانک را ترساند.
بعد از این جریان، او به سراغ ردیابی جیگساو رفت و در همین حین، باز چندین گانگستر دیگر را از بین برد تا اینکه توسط هنری ناتوان شد. زمانی که کسل به هوش آمد، متوجه شد که به همراه مایکرو زندانی شده است و چاقویی در اختیار او قرار داده شده تا مایکرو را به قتل برساند. بعد از اینکه فرانک با بیرحمی مایکرو را کشت، هنری متوجه شد که او توسط گروه برادران جیگساو بازی داده شده است. به همین دلیل فرانک را فراری داد و به او اعلام کرد که آن زن چرمپوش تنها یک قاتل است که تنها شکل و شمایل ماریا کسل را به خود گرفته که بهسرعت قابل کشتن است. در همین حین، استوارت متوجه خیانت هنری شد و تلاش کرد تا او را به قتل برساند، اما زمانی که جیگساو این موضوع را فهمید، با بیرحمیِ تمام و با ضرب چاقو به قتل رسید.
پانیشر با جیگساو برخورد کرد و آنها وارد یک مبارزه با یکدیگر شدند. در طی همین مبارزه، جیگساو نارنجکی درآورد و تلاش کرد تا هر دو را بکشد، اما در نهایت هر دو زنده ماندند. در همین حین، جیگساو لبهی این انبار در حال سوختن را نگه داشته بود. هنری تلاش کرد تا پدر خود را نجات دهد، اما جیگساو لبخندی تحویل پسرش داد و سرنوشت خود را قبول کرد. فرانک بهسرعت به سراغ دوست و همکار خود رفت و از او خواست تا به پدرش نگاه نکند که در نهایت او هم به حرف فرانک گوش کرد.
- پانیشر/اثر امگا:
ما در این خط داستانی شاهد این هستیم که پانیشر تمرکز خود را روی یک گروه جنایتکار به نام «The Exchange» گذاشته است. همچنین زمانی که پانیشر زندگی یکی از کاراگاهان پلیس به نام والتر بولت را نجات داد، او هم بهعنوان ادای دین، تصمیم گرفت اطلاعات مورد نظری که پانیشر نیاز داشت، در اختیارش قرار دهد. از طرف دیگر، پانیشر در این برهه زمانی با فردی به نام «اوزی سلمونز» که یکی از گزارشگران Daily Bugle محسوب میشد، در ارتباط بود. زمانی که این کشمکشها به وجود آمده بود، گروه اکسچنج قاتلی به نام «ولچر» را به سراغ کسل فرستادند تا او را به قتل برساند. اگرچه او این قاتل را کشت، اما در این مبارزه بهشدت مجروح شد و به مدت سه ماه خودش را مخفی کرد تا کاملا بهبود پیدا کند. جالب است بدانید این گروه جنایتکار، پیش از اینکه هدف پانیشر قرار گیرند، به عروسیای حمله کردند و تمام افراد حاضر در آن (به جز عروس به نام ریچل آلوز) را به قتل رساندند. حال بعد از گذشت سه ماه، پانیشر تصمیم گرفت نسبت به قبل خشنتر شود و این بار یک متحد کینهتوز به نام آلوز هم در کنار خود داشت. آلوز قصد داشت در این مسیر به فرانک کمک کند و این سازمان جنایتکار را از بین ببرد.
این دو در این مسیر با دردویل و اسپایدرمن هم متحد شدند تا بتوانند به دستگاهی که اطلاعات تمام کارتلهای جنایتکار فعال روی کرهی زمین را دارد، یعنی دستگاه «امگا درایو» دست پیدا کنند. البته دردویل و اسپایدرمن امیدوار بودند تا بتوانند این دستگاه را نابود کنند و از به وجود آمدن یک جنگ غیرقابل کنترل دیگر جلوگیری کنند. دردویل معتقد بود که خراب کردن این دستگاه خیلی بهتر از این است که او براساس روشهای خودش این جنایتکاران را نابود کند. در هر صورت ترسهای دردویل به واقعیت تبدیل شد، زیرا ارتشی از نینجاها شبانه به او حمله کردند تا او را بکشند و امگا درایو را بهدست بیاورند.
اگرچه پانیشر عصبانیت و نفرت بسیار زیادی نسبت به جنایتکاران در وجودش داشت، اما هیچوقت سعی نمیکرد احساسی تصمیم بگیرد و همیشه عقل و منطق را پیش روی خودش قرار میداد
از آنجایی که این اتفاق کاملا قابل پیشبینی بود، پانیشر و آلوز بهسرعت خود را به آنجا رساندند. همانجا، همگی توافق کردند که طبق برنامههای فرانک پیش بروند. فرانک همانطور که قول داده بود، به ابرقهرمانان منهتن و هلز کیچن کمک کرد، اما از سمت دیگر، آلوز به گروه خیانت کرد تا بتواند از اطلاعاتی که دارد استفاده کند و گروه اکسچنج را از بین ببرد.
بعد از این جریانات، آلوز و پانیشر مبارزهای با هم داشتند و فرانک آلوز را مجبور کرد که گذشتهاش را رها کند و روی مجازات کردن افرادی که واقعا مسئول هستند، تمرکز کند. در نهایت بعد از مدتی تلاش، آنها توانستند به قلب این امپراطوری دست پیدا کنند، به آنجا حمله کردند و ریچل توانست انتقام قتل همسر و خانوادهاش را از آنها بگیرد. متاسفانه، عواقب این حمله باعث به وجود آمدن یک حمام خون شد. در طی این جریان، والتر بولت هم جان خود را از دست داد. در طی این شورش، یکی از افراد این باند توانست جان سالم به در ببرد و بعد از این جریان، عقل و هوش خود را از دست داد و به وال استریت حمله کرد. بعد از اینکه ریچل و فرانک او را متوقف کردند، بیشتر از هر فرد دیگری مورد سرزنش قرار گرفتند. ریچل معتقد بود که بهطور اتفاقی به افسر والتر بولت شلیک و او را کشته است و اصلا نمیتوانست با این موضوع کنار بیاید. به همین دلیل او تصمیم گرفت از شهر نیویورک فرار کند.
- تاندر بولتها:
در اصل تاندر بولتها تیمی متشکل از مجرمان محکوم شدهای بود که در قالب یک قهرمان، به دنبال رستگاری میگشتند. ژنرال راس ملقب به رد هالک، گروه جدیدی از تاندر بولتها ساخت و آنها را تبدیل به یک نیروی مبارزهای کرد تا کارهای کثیفی را که بقیه قهرمانان آن را بیمعنی یا بیهیجان و مسخره میدانستند، انجام دهند. زمانی که ژنرال تادئوس راس به سراغ پانیشر آمد، او مجبور بود پیشنهادی را که نمیتوانست رد کند، از جانب ژنرال بشنود. در نهایت او در یک تیم جدید عملیاتهای سیاه استخدام شد که در اطراف او چندین نفر از بهترین مبارزه کنندهها حضور داشتند. او در این تیم، در کنار رد هالک، ددپول، مامور ونوم، لیدر و الکترا فعالیت میکرد. هدف آنها هم بسیار راحت بود: جلوگیری از فعالیتهای سازمانهای تروریستی، جلوگیری از دستیابی آنها به سلاحهای فوق پیشرفتهی گاما و استفاده از ابزارهای جنایتکارانه برای تبدیل این جهان، به یک نسخهی بسیار بهتر.
- No Mercy:
در طی جریانات خط داستانی بینهایت، شخصیت «مرسی» مردم بیگناه بسیار زیادی را در شهر نیویورک به قتل رساند. در نتیجه این تیم تصمیم گرفت که بهترین کار برای تنبیه مرسی، این است که او را به سرزمین مفیستو تبعید کنند. برای انجام این کار آنها با فردی به نام «جانی بلیز» تماس گرفتند. با این حال، از آنجایی که فرانک از رفتن به سرزمین مفیستو صرف نظر کرد، به همراه الکترا روی زمین ماندند. الکترا به فرانک اطلاع داد که یکی از رابطهایش، کاری برای او در نظر گرفته که محل آن خیلی هم دور نیست. زمانی که آنها به محل مورد نظر رسیدند، پانیشر از الکترا پرسید که چگونه مطمئن است که این افراد جنایتکاران واقعی هستند و الکترا هم در پاسخ به او گفت که به رابطهایش اطمینان دارد. اما پیش از اینکه آنها بتوانند مکالمهی خود را به اتمام برسانند، مرسی ظاهر شد و به آنها حمله کرد.
مرسی بهشدت عصبانی بود و میدانست که همه چیز سر جایش نیست. مرسی بر سر فرانک و الکترا فریاد زد و از آنها پرسید که بقیه اعضای گروه کجا هستند. آنها سعی کردند با او مبارزه کنند، اما قدرت آنها با مرسی برابر نبود. مرسی دست فرانک را شکست و گلوی هر دوی آنها را گرفت و به سمت بالا پرواز کرد. در همین حین، بقیه اعضای گروه هم ماموریت خود را به اتمام رساندند و مرسی را به سرزمین مفیستو احضار کردند. زمانی که مرسی ناپدید شد، فرانک و الکترا از ارتفاع زیادی به زمین افتادند، اما فرانک خود را محافظ الکترا قرار داد تا زمانی که به زمین برخورد میکنند، آسیبی به الکترا نرسد. زمانی که بقیه اعضای گروه بازگشتند، الکترا به آنها التماس کرد تا به فرانک کمک کنند. او در حال مرگ بود و تقریبا تمام استخوانهای بدنش خرد شده بودند. ددپول کمی نزدیکتر آمد و با استفاده از پر فرشتهای که از سرزمین دیگر بهدست آورده بود و با خود حمل میکرد، فرانک را به حالت قبل بازگرداند.
- تاندر بولتها علیه پانیشر:
زمانی که تیم به دنبال فردی به نام «دکتر فاستوس» بودند، به دبیرستانی پر از دانشآموزان مرده برخورد کردند که فاستوس به آنجا حمله کرده بود. بعد از اینکه آنها فاستوس را دستگیر کردند، راس مایل بود که این شانس را به او بدهد که او با تیم کار کند. فرانک اصلا با این موضوع موافق نبود و قصد کشت او را داشت. به همین دلیل به نشانه اعتراض تیم را ترک کرد. زمانی که فرانک به خانه امن خود رسید، متوجه شد بمبی درون یخچالش قرار دارد. الکترا که تصور میکرد فرانک هم در این انفجار مرده، به سراغ راس رفت و به خاطر اتهام قتل فرانک، به او حمله کرد. تنها چیزی که راس به او گفت «اثبات کن» بود. در همین حین، فرانک هم یک اسلحهی هالککش که چندی پیش پیدا کرده بودند، محکم و صیقلی کرد.
بعد از مدتی مشخص شد پانیشر به لطف ضد گلوله بودن یخچالش، از این انفجار جان سالم به در ببرد. فرانک تصمیم گرفت تاندر بولتها را از بین ببرد و ددپول را اولین هدف خود قرار داد. فرانک سر او را برید و در یک ظرف قرار داد. بعد از ددپول، فرانک به سراغ گوست رایدر رفت. ما در همین صحنه متوجه میشویم که نگاههای مخصوص گوست رایدر تاثیری روی پانیشر ندارد، زیرا او از هیچ چیز پشیمان نیست. بعد از یک مبارزه طولانی فرانک بالاخره توانست با زنجیر خودش، او را خفه کند. فرانک به سراغ راس رفت و در حالی که از یک لباس زرهای مکانیکی استفاده میکرد، تصمیم به مبارزه با رد هالک را داشت. بعد از یک مبارزه بسیار طولانی، الکترا عضو دیگر تیم یعنی لیدر را آورد و اعلام کرد که او قصد کشتن فرانک را داشته است. بعد از آن جریان تیم تاندر بولتها از هم پاشید و هر کدام از اعضا راه جداگانهای را در پیش گرفتند.
فرانک کسل دارای سابقهی بسیار طولانیای در زمینه به کارگیری اسلحهها و مبارزات تن به تن دارد. او همیشه برای عملیاتهای خود برنامهریزی دقیقی دارد، کاملا خود را آماده میکند و دقت زیادی روی جزئیات دارد. او در تمامی عملیاتها میتواند شرایط را با استفاده از تواناییها و غریزه آدمکشیاش، به نفع خود برگرداند. او آستانه تحمل بالایی در مقابل درد دارد و میتواند بدون هیچگونه آرامبخشی، زیر تیغ جراحی برود، چندین ضربه چاقو و گلوله را تحمل کند و مبارزه را ادامه دهد، از چندین انفجار جان سالم به در ببرد و از انسانهایی با قدرتهای ابرانسانی ضربه بخورد و مبارزهی خود ادامه دهد.
نیک فیوری و تونی استارک اعلام کردند که آستانهی تحمل درد پانیشر فوقالعاده بالاتر از هر انسان دیگر همسطح خودش است
او هیچگونه مسکنی مصرف نمیکند و معتقد است که خوابآلودگی و کند شدن واکنشهای بعد از مصرف مسکن، ارزش آرام کردن درد را ندارد. واکنشهای پانیشر بسیار سریع است؛ او میتواند به اسپایدرمن شلیک کند، در مقابل سپر کاپیتان جای خالی دهد، دردویل را با تیرهای آرامبخش گیج کند و به یک اسپیدستر شلیک کند. زمانی که کسل به پانیشر تبدیل شد، تصمیم گرفت تمام آموختههایی که در ارتش به او آموزش داده شده است، چند برابر تقویت کند و گسترش دهد.
پانیشر تخصص زیادی در استفاده از اسلحههای بسیار زیاد، حتی فوق پیشرفتهها دارد و میتواند با استفاده از تواناییهای خود، هر چیزی را که دوست دارد، بسازد. او میتواند با دو چشم باز به هدف شلیک کند. او حتی توانایی شلیک به هدفهای در حال حرکت با ماشین یا انسانهای با سرعت بالا را هم دارد. از آنجایی که او مهارت فوقالعاده زیاد و مرگباری در مبارزه تن به تن و بدون اسلحه دارد، این موضوع را اثبات میکند که او به همراه اسلحه، فوقالعاده مرگبارتر میشود. پانیشر مسلط به هنرهای رزمی از قبیل دانزان-ریو جوجوتسو، نینجوتسو، کاراته شورین ریو، هوا رانگ دو و چین نا است. او استراتژیست بسیار خوبی است و حتی توانسته بارها و بارها سازمان شیلد، همر و حتی انتقام جویان را فریب دهد.
علاوه بر قدرتهای فیزیکی، پانیشر کنترل کامل ذهن و ناخودآگاهش را در اختیار دارد. او مقاومت شدیدی در برابر قدرتهای روانی و تلهپاتی دارد که علیه او مورد استفاده قرار میگیرد. زمانی که «لیثا» و «لسیویوس» سعی کردند کنترل ذهن پانیشر را در دست بگیرند، پانیشر تلاشهای آنها را مسخره کرد و گفت: «من هیچ تغییر خاصی نسبت به روزهای دیگر در خودم حس نمیکنم».
در انتها به انیمیشنها، فیلمها و بازیهایی اشاره میکنیم که شخصیت فرانک کسل/پانیشر در آن حضور داشت:
- انیمیشن سریالی Spider-Man: The Animated Series محصول سال ۱۹۹۴ تا ۱۹۹۸ با صداپیشگی جان بک
- انیمیشن سریالی The Super Hero Squad محصول سال ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۱ با صداپیشگی ری استیونسون
- سریال Daredevil محصول سال ۲۰۱۶ با بازی جان برنتال
- سریال The Punisher محصول سال ۲۰۱۷ با بازی جان برنتال
- فیلم The Punisher محصول سال ۱۹۸۹ با بازی دولف لاندگرن
- فیلم The Punisher محصول سال ۲۰۰۴ با بازی توماس جین
- فیلم Punisher War Zone محصول سال ۲۰۰۸ با بازی ری استیونسون
- فیلم کوتاه The Punisher: Dirty Laundry محصول سال ۲۰۱۲ با بازی توماس جین
- انیمیشن Iron Man: Rise of Technovore محصول سال ۲۰۱۳ با صداپیشگی نورمن ریداس
- انیمیشن Avengers Confidential: Black Widow and Punisher محصول سال ۲۰۱۴ با صداپیشگی برایان بلوم
- بازی The Punisher محصول سال ۱۹۹۰
- بازی The Punisher: The Ultimate Payback! محصول سال ۱۹۹۱
- بازی The Punisher محصول سال ۱۹۹۳
- بازی The Punisher محصول سال ۲۰۰۵
- بازی The Punisher: No Mercy محصول سال ۲۰۰۹