نگاهی به قسمت پنجم فصل ششم سریال The Walking Dead
بعد از چهار اپیزود غافلگیرکننده و قوی، نوبتی هم باشه، نوبت کمی سقوط و نمایش جنبهی ضعیف سریال بود که اپیزود پنجم در این ماموریت موفق شد. همانطور که انتظار میرفت قرار نیست به این زودیها سرنوشت گلن مشخص شود. از همین سو، این روزها سریال طبق یک کلیشهی قابلقبول داستانگویی سعی میکند تماشاگران را با تمرکز روی دیگر داستانها، در خماری نگه دارد. این حرکت اصلا چیز بدی نیست و اگر در این اپیزود خبری از دویدن و کشت و کشتار هم نبود، خیالی نیست، اما سازندگان باید کاری کنند تا این پروسهی «فاصلهاندازی» لذتبخش و مقرون به صرفه احساس شود. مثلا اپیزود مورگانمحور هفتهی پیش با ریتم آرامش در میان آشوبهای زمان حال، تبدیل به زنگ تفریح خارقالعادهای شد که حالا آن را یکی از بهترین ساختههای «مردگان متحرک» میدانیم. چون وقتی به تیتراژ نهایی رسیدیم، خیلی چیزها در ذهنمان تغییر کرده بود. این اپیزود را چندان دوست نداشتم، نه به خاطر اینکه ماجرای گلن را برای هفتهای دیگر سربسته نگه داشت، بلکه به خاطر اینکه از فرصتهایی که برای خلق یک سری لحظات بهتر داشت، استفاده نکرد، موفق نشد نامعلوم بودن وضعیت گلن برای آشنایانش را احساساتبرانگیز کند، به راز و رمز آن اضافه کند و البته دوباره بدون هیچگونه پیشرفتی روی کاراکترها و بخشی از داستانی زوم کرد که اصلا برایم جالبتوجه نیستند: شهروندان الکساندریا.
بله، طبق فرمول آشنای «مردگان متحرک» همیشه بعد از یکی-دو اپیزود آتشبازی، همهچیز برای مدتی آرام میگیرد و حالا ما با سر زدن به خلوت کاراکترها، نحوهی کنار آمدن آنها با اتفاقات و تراژدیهای اخیر را موردبررسی قرار میدهیم. وظیفهی این اپیزود هم همین بود: تنفسی دیگر بعد از اپیزود چهارم. اما سریال برخلاف هفتهی پیش در استفاده از این فاصله برای شخصیتپردازی راضیکننده نبود. تازه، این در حالی است که از زاویهای دیگر، واقعا نمیتوان چندان این اپیزود را به عنوان یک اپیزود بیسر و صدا در نظر گرفت. چون یادتان میآید آخرین باری که ریک را رها کردیم، او در چه وضعیتی قرار داشت؟ آره، او داشت خدا خدا میکرد تا ماشین استارت بخورد، درحالی که واکرها از همهطرف ماشین را در برمیگرفتند. این وسط، شهر هم تازه گرگها را فراری داده بود. اما این اپیزود با نادیده گرفتن تمام اینها، آغاز میشود. نتیجه؟ خب، سریال سرمان کلاه گذاشت. نویسندگان اپیزود سوم را چنان حساس تمام کردند که پیش خودمان فکر میکردیم، ریک چه خاکی میخواهد توی سرش بریزد؟ اما در این اپیزود میبینیم که به نظر میرسد او از ماشین بیرون پریده و تا الکساندریا دویده است. به همین سادگی! وقتی هم که ریک به شهر رسید، ما هیچوقت ندیدیم کسی به او دربارهی گرگها و قتلعام مردم بگوید. شاید بگویید وقتی شهر توسط واکرها محاصره شده، فعلا باید به این خطر رسیدگی کرد. اما در ادامهی اپیزود دیدیم که زندگی با وجود مشت و لگدهای واکرها ادامه پیدا کرد و اینجا بود که به این فکر افتادم که آیا اصلا کسی به ریک گفته چندتا روانی از دیوارها عبور کرده و ملت را تیکهپاره کردهاند! میدانیم که ریک خطر انسانها را بیشتر جدی میگیرد و باید برای چند دقیقه هم که شده، واکنشاش به این خبر را میدیدیم. چون راستش را بخواهید ریک طوری به مردم دستور میداد که انگار اصلا نمیدانست خطر آروارهی گرگها همین چند ساعت پیش از بیخ گلوی الکساندریاییها گذشته است. در همین خصوص، باید راههایی که گرگها خودشان را به این سوی دیوارها رساندند، شناسایی میشدند، تا از تکرار آن جلوگیری شود. شاید نویسندگان با خودشان فکر کردند، با حضور واکرها خبری از تهدید دیگری نخواهد بود، پس بیایید کلا بیخیال این موضوع شویم. اما نه. دقیقا به خاطر این کارشان، ده-پانزده دقیقهی اول اپیزود اصلا آن چیزی نبود که از لحاظ منطقی انتظارش را داشتیم. بماند که به دست آسیبدیده ریک هم اشاره نشد.
مشکل همان چیزی است که بارها گفتهایم: تماشای اکثر مردمان الکساندریا جالبتوجه نمیشود
فصل ششم با برنامهی تاثیرگذاری کلید خورد. نقشهی ریک برای مهاجرت اجباری واکرها به بحرانی تبدیل شد که (۱) اوضاع کاراکترها را به سرعت قمر در عقرب کرد و (۲) بین آنها فاصله انداخت. بحرانی که قرار نبود به همان سرعتی که ایجاد شده بود، ختم به خیر شود. این باعث شد تا کاراکترها با قرار گرفتن در موقعیتی ترسناک، مورد پرداخت قرار بگیرند. این وسط، یک اپیزود اختصاصی داشتیم تا سر مورگان هم بیکلاه نماند. شاید مورگان برای مدتی اعصابخردکن بود، اما اپیزود چهارم خیلی خوب طرز فکر او را موشکافی کرد و باعث شد تا در کمال تعجب، طرفدارش شویم یا حداقل نوع نگاهش را درک کنیم. هدف اصلی این اپیزود این است تا چنین حرکتی را روی شهروندان الکساندریا اجرا کند که بله، طبق معمول شکست میخورد. مشکل همان چیزی است که بارها گفتهایم: تماشای اکثر مردمان الکساندریا جالبتوجه نمیشود.
در پیریزی درگیری گروه ریک و الکساندریاییها، نویسندگان یک چیزی را کاملا روشن کردند: مردم شهر خیلی نازکنارنجی هستند و در مقابل بدبختیهای آخرالزمان آمادگی ندارند. آنها کسانی بودند که به دور از حقایق آنسوی دیوارها زندگی میکردند و خیلی زود گروه ریک رویایشان را نابود کرد و سقوط دنیا را در زشتترین ظاهرش بهشان نشان داد. این موضوع برای یک داستان جذاب، عالی است. اما مشکل این است که نویسندگان از روی این داستان عبور نکردند و سراغ بررسی زاویههای دیگری از آن نرفتند، بلکه برای یک فصل و اندی است که در حال تکرار بدون پیشرفت این موضوع داستانی هستند. اگر از بین الکساندریاییها چندتایی کاراکتر همدردیپذیر داشتیم، این موضوع اذیتکننده نمیشد. اما در حقیقت، اینطور نیست و ما باید مثلا نگران وضعیت کسانی شویم که تیپهای یکلایهای بیش نیستند. آره، شخصیتپردازی گروه ریک هم چندان فوقالعاده نیست. اما آنها علاوهبر اینکه مدت بیشتری را جلوی چشمانمان زندگی کردهاند، برخلاف الکساندریاییها در کارشان خوب هستند. حتی اگر این کار رانندگی جلوی گلهی واکرها باشد. اما شهروندان الکساندریا به خاطر موقعیت عجیبشان نیاز شدیدی به توجه نویسندگان دارند؛ ما باید ترس و هراسشان را درک کنیم و نگران حالشان شویم یا حداقل تهدیدشان برای گروه ریک را جدی بگیریم. چون هر چه هست، من در حال حاضر به اکثر این آدمها اهمیت نمیدهم. به همین دلیل اختصاص کل اپیزود به آنها، سریال را از ضرباهنگ جذاب دنبالهدارش انداخت.
وقتی هم که ریک به شهر رسید، ما هیچوقت ندیدیم کسی به او دربارهی گرگها و قتلعام مردم بگوید
بله، در این اپیزود تهدید محاصرهی واکرها به دور دیوارهای الکساندریا را داشتیم. نقشهی ریک این بود که صبر کنیم تا دریل، آبراهام و ساشا از راه برسند و آنها را دور کنند. خب، این کانسپت اصلا بد نیست. همانطور که بعد از صدای آن بوق انتظار میکشیدیم، حالا بزرگترین ویژگی السکاندریا یعنی امنیتش، از بین رفته است. این موضوع باید تنش به وجود بیاورد. اما متاسفانه، سریال موفق نمیشود محاصرهی واکرها را اتفاقی خطرناک جلوه دهد. شاید بگویید حضور واکرها بیشتر از اینکه نقش تهدید فیزیکی داشته باشد، قرار است نمادی از محاصره شدن ذهن الکساندریاییهای ناآماده با واقعیت ترسناکی که به یک قدمیشان رسیده، باشد. قبول دارم. من هم متوجه این موضوع هستم. اما مشکل این است که حرکت الکساندریاییها به سوی نقطهی فروپاشیشان خیلی بد نوشته و کارگردانی شده است. این مسئله را در یکی از ضعیفترین سکانسهای این اپیزود، یعنی دعوای مردم سر غذا میبینیم. با اینکه ایده با عقل جور درمیآید، اما در اجرا همهچیز افتضاح است. اول اینکه در این صحنه با آدمهای بینام و نشانی طرف هستیم که هر وقت اتفاق بدی میافتد سر و کلهشان پیدا میشود. موضوع زمانی غیرقابلتحملتر میشود که این آدمها توسط برخی از بدترین بازیگرانی که در طول سریال دیدهام، بازی میشوند. در حالی که نه خبری از پیچیدگی خاصی در رفتارشان است و نه جذابیتی در ادای دیالوگهایشان، آنها به جای برانگیختن همدردی مخاطب یا پیچیدهتر کردن اوضاع، به همان احمقهایی تبدیل میشوند که بهتر است هرچه زودتر کشته شوند. در همین راستا، دیانا را داریم که شخصیتش چیز جدیدی ارائه نمیکند و کموبیش همان چیزی است که در این مدت از او دیدهایم. سکانس دعوای او و پسرش خوب است، تا وقتی که اسپنسر شروع به فریاد کشیدن میکند و عذابهای مادرش را توی صورتش میکوبد. خب، ما قبل از اینکه اسپنسر اینقدر روشن آنها را به زبان بیاورد، از آشوبهای درون دیانا خبر داشتیم. به همین دلیل این قسمت کاملا غیرلازم احساس شد. سکانس تلاش ناشیانهی او برای کشتن آن زامبی غولپیکر و سر رسیدن ریک نیز همینقدر در انتقال پیام و معنایش تخت است.
این وسط، به نظر میرسد ران سر به زیر شده. کارل جانش را نجات داد، اما ما بعد از آن هیچوقت صحنهای در رابطه با تحول شخصیتیاش ندیدیم. به همین دلیل، من هنوز به او اعتماد ندارم. خلاصه از من نشنیده بگیرید، اما به نظرم او یا یک نقشهی مسخرهی تینایجری در ذهن دارد یا سر بزنگاه در تیراندازی سوتی داده و یکی را به کشتن میدهد! خب، در دوران پسا-«مرگ احتمالی گلن» باید با مگی چه کار کنیم؟ در ابتدا به نظر میرسید مگی میخواهند بیرون بزند. اما کمی که قضیه کش پیدا کرد، مشخص شد نویسندگان نمیخواهند او و آرون را به یک گروه جدا افتادهی دیگر تبدیل کنند. وگرنه باید یک قسمت هم به عملیات نجات آنها اختصاص داده میشد. دیوار واکرها کمک کرد تا آنها بیخیال رفتن شوند. اما حتما قبول دارید که عشق گلن و مگی «دیوار واکر» نمیشناسد. پس، نویسندگان میبایست چیز دیگری رو میکردند تا جلوی رفتن مگی را بگیرند: عذاب وجدانِ آرون. او خودش را به خاطر حملهی گرگها مسئول میدانست و در تلاش برای جبران کردن آن بود. وقتی آنها به دیوار واکرها خوردند، مگی فقط به خاطر ناممکن بودن این ماموریت بیخیال نشد، بلکه میدانست اگر وارد عمل شوند، آرون در وضعیتی قرار دارد که خودش را برای جبران به کشتن میدهد. البته این را هم باید در تصمیمگیری مگی در نظر گرفت که او و گلن حالا رسما یک «زوج آخرالزمانی» هستند و این یعنی استقامت در برابر مرگ و ادامهی زندگی. بهعلاوه، او حالا باردار هم است. اگرچه داستان مگی در این قسمت چندان فوقالعاده نبود، اما حداقل بهشکل رضایتبخشی با این موضوع کنار آمد و باز سریال با نمایش امیدواری مگی و پاک کردن اسم گلن از بین مردگان، به تئوری «زنده بودن احتمالی گلن» قوت بخشید. به احتمال زیاد هفتهی بعد سراغ گروه دریل میرویم. فاصلهی دیگری بین ما و سرنوشت گلن. فقط امیدوارم این کار با هدف فاصلهاندازی صرف انجام نگیرد، بلکه واقعا نویسندگان داستانی برای گفتن داشته باشند. چون شاید ممکن است حالاحالاها خبری از گلن نشود و او را بعد از جشن تولد ۷ سالگی بچهاش، در حالی که به آدم کاملا دیگری تبدیل شده، ببینیم. خدا را چه دیدید! بالاخره به نمای پایانی این اپیزود میرسیم که در آن چیزی شبیه به خون از دیوار الکساندریا سرازیر میشود. اگر حصارهای شهر را به ذهنهای صاف و سفید الکساندریاییها تشبیه کنیم، پس احساس میکنم این نما استعارهای از ورود اجتنابناپذیر آلودگی به درون آن بود. حالا آیا این یعنی اکساندریاییها مثل دیانا، جسی و دنیس خودشان را جمعوجور میکنند و با دنیای جدید کنار میآید یا این خون نشان از فروپاشی ذهنی بقیه دارد و به یک آشوب داخلی میانجامد؟ اینها را بیخیال. بگو ببینم اپیزود دریلمحورمان کی آماده میشود؟
تهیه شده در زومجی