// سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۳۰

نگاهی به قسمت دوم فصل ششم سریال The Walking Dead

اپیزود دوم فصل ششم «مردگان متحرک» با انفجاری از شوک و دویدن همراه بود. زومجی در این مطلب، نگاهی به روند این قسمت انداخته است. همراه زومجی باشید.
Melissa-McBride-in-The-Walking-Dead-Season-6-Episode-2 عجب اپیزودی! کی دلش برای کمی کارول تنگ شده بود؟! بعد از پایان‌بندی فاجعه‌بارِ اپیزود هفته‌ی پیش، یک‌جورهایی با اطمینان پیش‌بینی کردیم که یــا رسیدن سونامی واکرها به پشت دیوارهای الکساندریا ادامه‌ای بر خونریزی‌ها و وحشت افتتاحیه‌ خواهد بود یا آشکار کردنِ دلیل به صدا در آمدن آن بوق، یک اپیزود دیوانه‌وار دیگر تحویل‌مان می‌دهد. خب، همان‌طور که در بررسی قسمت قبل حدس زده بودم، درحالی که ریک و گروهش آن بیرون مشغول هدایت واکرها بودند، با زدن فلش‌بکی به درون الکساندریا، اتفاقات موازی این سوی حصارها که برای لحظاتی تبدیل به منطقه‌ی «مرگ و قصابی الکساندریا» شده بود را دنبال کردیم؛ جایی که «مردگان متحرک» باری دیگر نشان داد چقدر در طراحی اکشن‌ها و تنش‌آفرینی عالی است. بعد از جنگ زندان و فرار از ترمینس،حمله‌ی گله‌ی گرگ‌ها به گوسفندان (!) الکساندریا یکی از آن اکشن‌های هیجان‌انگیزی شد که بدون‌شک در خاطره‌ی تاریخ این سریال ثبت می‌شود. اصولا «مردگان متحرک» در سکانس‌‌های بزرگ اکشن‌اش به دلیل تعداد زیاد کاراکترهایش با مشکل روبه‌رو می‌شود. چون نمایش موئثر درگیری تک‌تک کاراکترهای اصلی در موقعیت‌های فشرده، سخت است. خب، این اپیزود هم کم و بیش در این چاله افتاد. از مگی شروع کنیم که کلا غایب بود و هرگز او را در حال نبرد ندیدیم تا روزیتایی که او را از درون دوربین تفنگ اسپنسر و بعدا خونین و خسته دیدیم، اما نهایتا داستان او در برخورد با گرگ‌ها ناگفته ماند. این وسط، این اپیزود بدون یک سری سوالات منطقی هم نبود (که جلوتر به آنها می‌پردازم). اما با تمام اینها، حتما قبول دارید که قلب تپنده‌ی این اپیزود نمایش جلوه‌ی دیگری از کارول و کوباندن دیدگاه بی‌رحمانه‌ی او با تفکر اعصاب‌خردکنِ مورگان بود که خیلی هیجان‌انگیز و خفن از کار در آمد. fear-the-walkingf قبل از هرچیز بگذارید با مقدمه‌چینی‌های پیش از حمله شروع کنیم. شاید بهترین صحنه‌ی این اپیزود از نظر من، شیرجه‌ی اولین گرگ به سمت همسایه‌ی از خدا بی‌خبرِ کارول بود. قبل از این، دیدیم که گفتگوی خاله‌زنکی کارول و دوستانش چگونه به‌طرز نامحسوسی می‌خواست آنها را برای مرگشان آماده کند. جلوتر، گابریل از کارل طلب بخشش و آموزش کرد و کارل هم درس روز اول مدرسه را به «ماچه» اختصاص داد. اما فکر کنم خود گابریل هم فکر نمی‌کرد، همان روز اول اینگونه برگه‌ی ترم آخرش که انگار سوالاتش توسط معلمی عوضی طرح شده بود، جلویش قرار بگیرد. همه‌چیز امن و امان بود که ناگهان آن گرگ ماچه‌به‌دست وارد قاب شد و من خودم را درحالی پیدا کردم که در عرض یک ثانیه آدرنالینم از صفر به صد رسیده بود. این صحنه یکی از همان جامپ‌ اسکرهای صحیح و موئثری بود که نشان داد، اگر تکنیک ترس‌های ناگهانی به درستی کارگردانی شوند، مبتذل که نیستند هیچ، بلکه سبب انفجار مغز بیینده هم می‌شوند. این وسط، اگر فراموش کرده بودید، انسان‌ها چقدر ترسناک‌تر از زامبی‌ها هستند، سریال در یادآوری این حقیقت هم موفق بود. ناسلامتی گرگ‌ها همان زامبی‌های بی‌کله‌ای هستند که حالا سلاح به دست می‌گیرند، فکر می‌کنند و یا خدا... مثل گرگ خشن هستند و مثل اسب می‌دوند. مطمئنا اگر زامبی‌ها وارد الکساندریا می‌شدند، این‌طوری شوکه نمی‌شدیم. چون هم آرام هستند و هم نحوه‌ی غلبه بر آنها در حافظه‌ی ماهیچه‌ای قهرمانانمان حک شده است. اگرچه تاکنون گرگ‌ها را جدی نمی‌گرفتم، اما این اپیزود تهدیدشان را به خوبی اثبات کرد. حتی گروه ریک هم در طول سفرشان با چنین روانی‌هایی برخورد نکرده‌، چه برسد به بقیه!
ناسلامتی گرگ‌ها همان زامبی‌های بی‌کله‌ای هستند که حالا سلاح به دست می‌گیرند، فکر می‌کنند و یا خدا... مثل گرگ خشن هستند
اما شاید هیجان‌انگیزترین نکته‌ی این اپیزود، کاری که نویسندگان در نمایش زاویه‌ی پیشرفته‌تری از خفنی کارول انجام دادند، بود. قبل از این اپیزود به این فکر می‌کردم که کارول چگونه می‌خواهد دوباره ما را از خود بی‌خود کند. او به‌‌طرز مایکل اسکافیدواری رفقایش را از زندان فراری داده. در آموزش به بچه‌ها اولین نفر بوده و در کوباندنِ حقیقت تلخ زندگی در صورت‌شان ابایی نداشته و حتی آنها را به تماشای گل‌ها بُرده است. مرحله‌ی بعدی چیست؟ در این اپیزود دیدیم که او چگونه مثل یک سگ باوفای گله، در لحظات سبز سرش به کار خودش گرم است، اما با پیدا شدن سر و کله‌ی دشمن، چقدر سریع و ساده رنگ عوض می‌کند و ریشه‌های گرگی‌اش را بیرون می‌ریزد و برای بقا و محافظت هیچ هراسی از شبیه شدن به دشمن ندارد. حالا کارول را درحالی دیدیم که به تنهایی در استراتژی، حیله‌گری، قدرت، بی‌رحمی و سرعت موی لای درزش نمی‌رفت. کارول اما فقط با پوشیدن آن لباس‌های کثیف و زدن یک W روی پیشانی‌اش، قصد گول زدن دشمنانش را نداشت. او در این اپیزود به معنای واقعی کلمه نیمه‌‌ی خونخوارش را بیرون ریخته بود. وقتی در پایان اپیزود دستش را برای پاک کردن W روی پیشانی‌اش می‌کشد و موفق نمی‌شود، می‌دانیم که این خطر وجود دارد که شاید روزی افسار ذهنش از دستش خارج شود و آن W جزیی از پوست و گوشتش شود. Lennie-James-in-The-Walking-Dead-Season-6-Episode-2 مورگان، جدیدترین شهروند الکساندریا هم  اگرچه در مبارزه دیدنی بود، اما طرز فکر و یک سری از تصمیماتش باعث شد تا انتشار مقداری ناخالصی از سوی او، این لحظات فوق‌العاده را آلوده کند. اگر کارول براساس فلسفه‌ی «فقط بکش» کار می‌کرد و به‌شکل جالبی تا جایی پیش رفت که مورگان را مثل روح دنبال می‌کرد و شکارهایش را از دستش می‌قاپید و حتی مثل ریک، زخمی‌ها را برای خفه‌کردنشان چاقو می‌کرد. در عوض، مورگان بعد از دیدن سلاخی شدن همشهری‌هایش، گرگ‌هایی که محاصره‌اش کرده بودند را با چوب ادب کرد و به سادگی اجازه داد که بروند. و این از کسی مثل مورگان که بالاخره از باتجربه‌گان گروه است، بعید بود. اگر آنها یک سری راهزنِ ساده بودند، شاید قضیه قابل‌درک می‌بود. اما ناسلامتی اینها آدم‌های بی‌روحی هستند که پسر خاله‌ی زامبی‌ها حساب می‌شوند. آخه چطوری می‌توان به‌شان اعتماد کرد که بعدا برنگردند؟! احساس می‌کنم، سازندگان می‌خواهند در رابطه با مورگان سراغ چیزی شبیه به طرز فکر بتمن در مقابله با دشمنانش برود. از جوکر چه هیولای دیوانه‌تری می‌توان پیدا کرد؟ اما بتمن برای جلوگیری از عدم سقوط روحش، او را نابود نمی‌کند. برداشتم فعلا از مورگان این است که او طبق فلسفه‌ی «هرطوری شده زنده بمان» کار نمی‌کند. بلکه احساس می‌کند، «کشتن» آسان‌ترین مسیری است که ما را در نهایت به یکی از آنها تبدیل می‌کند.
احساس می‌کنم، سازندگان می‌خواهند در رابطه با مورگان سراغ چیزی شبیه به طرز فکر بتمن در مقابله با دشمنانش برود
اگر این‌طور باشد و این بخش از شخصیت مورگان به خوبی پردازش شود، خب، همه‌چیز قابل‌درک می‌شود. چون به نظر می‌رسد، موضوعِ «فقط زنده ماندن» یا «تلاش برای تغییر دنیا» تم اصلی این فصل و دلیل محوری درگیری ریک و مورگان است. البته اگر یادتان باشد، ما کسی با طرز فکر مورگان را قبلا در قالب تایریس داشتیم. اما او به خاطر طبیعت غیرخشن‌اش به جای اینکه برای ریک مشکل‌ساز شود، تبدیل به جلوه‌ای از معصومیت از دست‌ رفته‌ی آخرالزمان شد. اما مورگان به‌طرز بتمن‌واری در گسترش اندیشه‌اش جدی است و سعی می‌کند حرفش را عملی کند. فعلا این فقط یک حدس است. شاید اثبات این تئوری را بتوانیم در جواب به این سوال پیدا کنیم که آیا مورگان، آن گرگ آخری را کشت یا نه؟ وقتی چوبش را با سرعت بعد از یک «متاسفم» پایین آورد، آیا بالاخره صبرش لبریز شده بود؟ یا نه. فقط بیهوش‌اش کرد. یکی از نکات عجیب این اپیزود کارول و مورگانی بودند که اصلا فکر نمی‌کردند گروگان گرفتن یکی از این گرگ‌ها به نفع‌شان است. پس این سوال مطرح می‌شود که آیا مورگان این آخری را برای بازجویی زنده نگه داشت؟ جواب هرچه باشد، کاش آن را در همین اپیزود می‌دیدیم. چیز دیگری که ممکن است بعدا برای مورگان گران تمام شود، وقتی بود که او آن گرگ‌ها را رها کرد و یکی از آنها سر راهش تفنگی را به غنیمت برداشت. احتمالا این بی‌عقلی مورگان سبب اتفاق ناگواری برای فرد دیگری می‌شود. به صحنه‌ی حماسی چشم در چشم شدن کارول و مورگان که نگاه می‌کنیم، احتمال کشته شدن گرگ آخری بالا می‌رود. چون اول اینکه مورگان مطمئنا او را همین‌طوری بیهوش رها نمی‌کند. تازه نگاهی که بین او و کارول رد و بدل شد طوری بود که انگار مورگان لزوم این بی‌رحمی‌ها را درک کرده و شاید از رها کردن آن گرگ‌ها هم پشیمان شده است. هرچند که بعید می‌دانم او به این راحتی‌ها بی‌خیال شود. باید دید. Merritt-Wever-in-The-Walking-Dead-Season-6-Episode-2 اما در کنار کارول و مورگان به شخصیت‌های دیگری هم سر زدیم. از جسی که با قیچی سر و سینه‌ی آن گرگ را سفره کرد گرفته تا دیانایی که رسما خوف برش داشته بود و پسرش، اسپنسر که نسبت به بقیه بی‌خاصیت نبود و حداقل جلوی آن هجده چرخ را گرفت. وجود این شخصیت‌های ضعیف در کنار کسانی مثل کارول خیلی در نمایش عمق تحول گروه ریک از ابتدا تاکنون نقش دارد. کارل هم صحنه‌های خوبی داشت که در آن واحد مصمم بودن و ترس‌اش را نشان داد. و همچنین انید که افتتاحیه‌ی اپیزود به او اختصاص داده شده بود و نوشته‌ی «فقط یه‌جوری زنده بمان»اش ارتباط تنگاتنگی با وضعیت کارول و مورگان و تم احتمالی این فصل پیدا کرد. هرچند تمام لحظاتی که در اتاق جراحی گذراندیم، یک‌جورهایی تافته‌ی جدا بافته‌ی این اپیزود بودند. یوجین، تارا و دنیس خوب بودند و اینکه زخمی‌ تحت عمل زنده نماند، این تکه‌داستان را نجات داد. اما خیلی سخت بود بعد از دیدن اکشن‌های بیرون، به موفقیت این روانشناسِ دکتر شده اهمیت دهیم. و بالاخره این وسط معمای بوق هم کشف شد که از قضا اتفاقی به صدا در آمده بود. اما چیزی که ذهنم را مشغول کرده این است که آیا گرگ‌ها خبر داشتند افراد اصلی شهر سرشان گرم انتقال زامبی‌‌ها است یا نه. چون اگر آنها همین‌طوری بدون برنامه‌ریزی در زمانی حمله می‌کردند که ریک و بقیه حضور داشتند، کارش خیلی زودتر از اینها تمام می‌شد. کاش می‌دیدیم که گرگ‌ها با توجه به اینکه شهر خلوت بوده، تصمیم به حمله گرفته‌اند. چون الان این کارشان بیشتر ریسکی و بی‌فکرانه به نظر می‌رسد. اپیزود دوم این فصل از «مردگان متحرک» در راستای قول سازندگان در ارائه‌ی «تاریک‌ترین فصل» قدم برداشت و یکی از بهترین‌ اکشن‌ها و شوک‌های سریال را در دامن‌مان گذاشت. از کارولی که در پالتو و نقاب به یک گرگ تمام‌عیار تبدیل شد بود گرفته تا مورگانی ناشناخته که اگرچه تاحدودی اعصاب‌خردکن بود، اما فعلا نمی‌توان درباره‌‌اش نتیجه‌گیری کرد. و البته هجوم گرگ‌هایی که سبب برخورد دیدگاه‌های این دو شدند. چه می‌شود اگر تصمیم بگیریم برای چیزی فراتر از بقا بجنگیم؟ چه چیزی این وسط باید فدا شود؟ آیا این هدف زیبا اما دست‌نیافتنی‌ای است که دنبال‌کنندگانش را به کشتن می‌دهد؟ یا قدم بعدی بازماندگان؟ تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده