نگاهی به افتتاحیه فصل دوم سریال The Knick
این هفته بالاخره استیون سودنبرگ بعد از حدود یک سالِ آزگار در کف گذاشتنِ طرفداران، با فصل دوم سریال «نیک» بازگشت؛ سریالی که بدونشک یکی از نوترین ایدهها و اجراهای تاریخ تلویزیون را دارد و با سناریوی دردناک و کارگردانی شیک و تماشایی سودنبرگ، به یکی از ناشناختهترین اما بینظیرترین آثار عصر طلایی تلویزیون تبدیل شده است. اما شمایی که در حال خواندن این مطلب هستید، حتما این چیزها را میدانید. افتتاحیهی فصل دوم چگونه بود؟ برخلاف چیزی که از آغاز فصل اول سریال به یاد میآورم، اگرچه هنوز استایل کارگردانی سودنبرگ ستارهی میخکوبکنندهی سریال است و هنوز نماهای سرد و خفهکنندهاش نفس بند میآورند و احساس بیقراری را در آرامترین لحظات داستان در وجود بیینده میجوشانند، اما از لحاظ اتفاقات با افتتاحیهی ساکنتر و ملایمتری طرف بودیم. البته بعد از اتفاقات و تغییراتِ پیچیدهای که برای تمام کاراکترهای سریال در پایان فصل گذشته افتاد، انتظار میکشیدیم که به سنت هرسالهی سریالی مثل «بازی تاج و تخت» با اپیزودی طرف شویم که تمام وقتش را به یادآوری جایگاه و موقعیت شخصیتها در زمانی که رهایشان کردیم و مسیری که قرار است به زودی قدم در آن بگذارند، اختصاص دهد. و این اپیزود بهشکل فوقالعادهای در انجام این هدف موفق بود.
همانطور که فصل اول با تصاویری بیپرده از جریان عمل بیماری بیهوش توسط جراحانی که به جای آرامش، وحشتناک به نظر میرسیدند، شروع شد و همین صحنه به سرعت خبر از سریالی داد که به درد همه نمیخورد. در آغاز این اپیزود هم هنوز چند دقیقهای نگذشته که دکتر تاکری دوستداشتنی اما شکستهتر از همیشه را در حال عمل جراحی بینی بدبختی به وسیلهی میخ و چکش میبینیم و این تلنگر دیگری است به داستانی که قرار است روایتگر زندگی غیرقابلتحمل و رنجآور آدمهایی باشد که دنبال کردنشان مثل تماشای این عمل حراجی دل شیر میخواهد. اما سختتر از این جراحی قرون وسطایی، مهارت داستان در پردازشِ کاراکترهای درب و داغانش است که ناراحتکنندهتر از هرچیزی میشود. از دکتر تاکری که دیدنش در این وضعیت که اصلا شبیه آن مرد بامهارت و پُرانرژی نیست و از کمبود کوکاین و هروئین هزیان میگوید گرفته تا دکتر ادواردز که حالا که فرصتی برای اثبات جایگاهش پیدا کرده و حالا که بیمارستان به سوددهی رسیده، فهمیده قرار است یک چشمش را از دست دهد. تام کلیری، رانندهی آمبولانس در تلاش است تا با پولی که ظاهرا از مسابقات کشتی زیرزمینی و آمبولانس تجملاتیاش به جیب میزند، خواهر هریت را از زندان بیرون بکشد. و فهرست افرادی که در حال دست و پا زدن در ناراحتی و مشکلات خودشان هستند، همینطوری ادامه دارد. وظیفهی فصل اول این بود تا این کاراکترها و داستان زندگیشان را برایمان مهم سازد. این اتفاق افتاد و در پایان فصل مسیر زندگیشان کم و بیش طوری دگرگون شد که از همان موقع قابلحدس بود که فصل دوم قرار است آنها را مورد شوک تحول خود قرار دهد و زاویهی دیگری از شخصیتشان را به نمایش بگذارد. این یکی از مهمترین ماموریتهایی بود که این افتتاحیه باید به آن اشاره میکرد و بزرگترین غافلگیری این اپیزود را میتوانید در شخصیت دکتر گلنجر ببینید. گلنجر در فصل قبل، ماجرای دلخراشی داشت. آدم نژادپرست و بددهانی که ناگهان زمین و زمان به او پشت کرد و زندگیاش بهطرز دلسوزانهای از اینرو به آنرو شد. با این حال، این باعث نشد تا عوضی بودنِ بیوقفهاش را ببخشیم و از او متنفر نباشیم.
هنوز استایل کارگردانی سودنبرگ ستارهی میخکوبکنندهی سریال است و هنوز نماهای سرد و خفهکنندهاش نفس بند میآورند
در این قسمت او با دزدیدن تاکری و قرار دادنش در موقعیتی که تاکری چارهای جز ترک کردن یا مُردن نداشت، کمی از آن شخصیت سیاهش فاصله گرفت و خاکستریتر شد. کلا داستان گلنجر و تاکری در این قسمت یکی از بهترینهای لحظات این اپیزود را به خودش اختصاص داده بود. اول از همه نباید فراموش کنیم که حرکتِ گلنجر از روی دلسوزی مطلق نبود، بلکه او برای رسیدن به اهدافش در بیمارستان به حضور تاثیرگذار تاکری نیاز دارد. با این حال، اگر او نبود، چگونه میتوانستیم تاکری را بیرون از آن دیوانهخانهی ترسناک ببینیم. پس، دمتش گرم! از سویی دیگر، تجربهی تاکری در قایق باعث شد تا توجهاش به مسئلهی ترک اعتیاد جلب شود. بنابراین، احتمالا این فصل روی تلاش تاکری برای یافتنِ درمانی برای آن تمرکز خواهد کرد؛ با اینکه هدفدار شدنِ دوبارهی زندگی تاکری خوب است، اما از آنجایی که در سال ۲۰۱۵ هم هنوز خبری از درمانی برای اعتیاد نیست، باید گفت او قدم در حوزهی خطرناکی گذاشته که ممکن است به سرشکستگی خودش ختم شود. سوال دوم این است که حالا تاکری تحقیقاتش را از راه صحیح جلو میبرد یا باز شاهد بیمارانی هستیم که در نقش موش آزمایشگاهی باید آزمونهای وحشیانهی دکتران سال ۱۹۰۱ را تحمل کنند و پای آن جان بدهند؟
در میان سختگیریهای گلنجر که به نفع تاکری بود، گذری هم به قسمتی از کودکی او زدیم. اگرچه «نیک» تاکنون از آن سریالهایی بوده که چندان کاری به گذشتهی شخصیتهایش ندارد، اما گلنجر طی توضیح ماجرای طناب و گرهها یکجورهایی لو داد که چه پدر سختگیری داشته است. از همین رو، وقتی به بلاهای فاجعهباری که در فصل قبل روی سرش خراب شد نگاه میکنیم و آن را کنار حرفهایش قرار میدهیم، به این نتیجه میرسیم که شاید همین رفتار خشن و جدی پدرش با او بوده که کاری کرده تا او حالا در مقابل نابودی همسر و فرزندش، کمر نشکسته و آنها را تحمل کند. حالا که حرف از گذشتهی شخصیتها شد، در این اپیزود هم ما تاکری را دو بار در حال دیدن دختری در توهماتش دیدیم. این دختر کیست؟ آیا او فرد مهمی در زندگی تاکری بوده یا نماد چیز دیگری است؟ اگر اولی درست باشد، پس ظاهرا سر زدن به گذشتهی کنجکاویبرانگیز شخصیتهای «نیک» در این فصل جدی است. امیدوارم اینطور باشد.
کورنلیا داستانش را از سن فرانسیسکو آغاز کرد؛ سن فرانسیسکویی که ظاهرا نسبت به شرق امریکای ویکتوریایی کمتر پیشرفت کرده و هنوز حال و هوای غرب وحشی به سر میبرد. شاید مهمترین نکتهی پسزمینهی داستان کورنلیا، منطقهی قرنطینهی بیماران این مرضِ کشنده در سن فرانسیسکو بود. این سومین باری بود که این مریضی را در شکل گستردهاش در طول سریال دیدهایم. این درحالی است که در همین اپیزود اسپیت، مامور ادارهی بهداشت هم در حال سر و کله زدن با قربانیان و کیسهای این بیماری در نیویورک بود. به نظر میرسد در ادامه این بیماری تبدیل به چیزی در حد و اندازهی ویروس زامبیساز «مردگان متحرک» شود و تمامی دکترها را برای درمانش بسیج کند. اما در بازگشت به کورنلیا، مهمترین اتفاقی که برای او افتاد این است که او حالا مجبور است با پدر شوهرِ کثیف و زخمزبانزنش در یک خانه زندگی کند. حرف بچهدار شدن هم که به میان کشیده شده، اما با توجه به نگاه نگران کورنلیا به نظر میرسد که او هم مثل ما میترسد که نکند عمل سقط جنیناش در فصل پیش توانایی باردارشدن دوبارهاش را از او گرفته باشد. هرچند مشکلات روانی او مطمئنا تبدیل به دلیل خوبی برای ارتباط دوبارهی دکتر ادوادز و او خواهد شد. نهایتا چیزی که بدون اشاره به آن نمیتوان صحبت دربارهی «نیک» را به پایان رساند، کار هیجانانگیز و کمنظیر سودنبرگ با دوربینش و موسیقی الکترونیک و آیندهنگرانهی کلیف مارتینز است که در ترکیب با دکورها و صحنهآراییهای ویکتوریایی سریال یکجور حالت رترو-فوتوریستی کمیاب به قلب داستان و محیطها تزریق میکند که بهطرز لذتبخشی بیینده را به درون تجربهی اتمسفریکش جذب میکند. این صحنهها میخواهد صحبت دربارهی یک آمبولانس آخرین مُدل در خیابانهای برفی نیویورک باشد یا صحنهی پاره کردن پای چرککردهی یک بیمار روی تخت عمل، سریال بدون اینکه به نظر تکراری به نظر برسد، دنیای منحصربهفرد و بحبوحهی زمان تغییر قرن را منتقل میکند. فصل دوم «نیک» با کلنگزنی شروع میشود که هم نشان از تغییر جایگاه بیمارستان نیکرباکر به بالای شهر دارد و هم به معنی بیل زدن ذهن کاراکترها و قرار گرفتن آنها در موقعیتهای فشردهی جدید است. اگرچه بیرون آمدن دکتر تاکری اتفاق خوشحالکنندهای بود، اما نه برای آن آیندهی خوشی پیشبینی میشود و نه کاراکترهای دیگر به خوششانسی تاکری بودند، بلکه به سنت سریال قطار زندگیشان خیلی زود با پیچشی خشونتبار از مسیر خارج شد. بالاخره از سریالی که تمرکزش بر روی بدبختیهای قبل از ظهور علم مدرن است، چه انتظار دیگری میتوان داشت.
تهیه شده در زومجی