نگاهی به سریال تاریخی The Bastard Executioner
پخش سریال تاریخی «جلاد حرامزاده»، محصول تازهی شبکهی افایکس، چند هفتهای شروع شده است. زومجی در این مطلب نگاهی به مسیر سریال در این چهار اپیزود و نقاط قوت و ضعف آن انداخته است. همراه زومجی باشید.
در دورانِ پسا-«بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) به سر میبریم. این یعنی استانداردهای داستانگویی در فضای قرون وسطایی و تاریخی با عناصر فانتزی و جادویی، کاملا دگرگون شده است. یا بهتر است بگویم، «بازی تاج و تخت» قواعد داستانگویی در تمام ژانرها را متحول کرده و این چیزی نیست جز بالا رفتن سطح توقع تماشاگران و چالشی سختتر برای کسانی که میخواهند در این حوزه کار کنند. این درحالی است که سالی ۱۰ اپیزود برای دنبالکنندگان وقایع وستروس اصلا کافی و سیرابکنندهی عطششان نیست. بنابراین، همیشه میتوان به سریالهای تاریخی جدید به عنوان زنگ تفریحی گذرا نگاه کرد و سعی کرد ازشان لذت برد. پارسال این وظیفه بر گردن «غریبه» (Outlander)، سریال جدید شبکهی استارز بود. ماجرای سفر در زمانی که اگرچه بسیار امیدوارکننده و آیندهدار کلید خورد، اما نهایتا، نتوانست با همان هوشمندی ابتداییاش، من را در انتظار فصل دومش رها کند. اکنون نوبت «جلادِ حرامزاده»، محصول بزرگسالانهی جدید شبکهی افایکس و آخرین ساختهی کرت ساتر، خالق «پسران آنارشی» است تا جای خالی «غـول» را پُر کند.
قطعا وقتی سراغ محصولی میرویم که از قبل یکجورهایی میدانیم احتمال شگفتانگیز شدنش چندان بالا نیست، انتظارمان را از آن پایین میآوریم و دعا دعا میکنیم که پیشبینیمان غلط از آب درآید. «جلاد حرامزاده» که قبل از هرچیز آدم را یاد فریادهای کارتمن در «ساوت پارک» بعد از کشتهشدنهای کـنی میاندازد (آخه این چه وضع نامگذاری است!)، با همان اپیزود نخست تکلیفش را با ما روشن کرد. اپیزود ۹۰ دقیقهای پایلوت از بیش از ۷۵ دقیقه مقدمهچینی تشکیل شده بود و اگر سر پیریزیهای داستانی ابتدایی سریال خوابت نمیبرد و به ۱۵ دقیقهی پایانی میرسیدی، تازه معلوم میشد ماجرا از چه قرار است. همین به ما هشدار داد که فیتیلهی انتظاراتمان را از همان دقیقهی اول پایین بکشیم. در حالت معمولی شاید هرگز به تماشای ادامهی کار راضی نمیشدم، اما مگر چندتا انتخاب داریم که به همین راحتی بیخیال یکیشان شویم. شانس دوبارهای که برای درگیر کردنم به سریال دادم، کار خودش را کرد. سریال بالاخره در اپیزود سوم نشان داد هدفش چیست و چه کارهایی قرار است با کاراکترهایش بکند. مردی که برای انتقام خانوادهاش دست به شمشیر برده و مردی که برای خونخواهی بیگناهان پایش به قصر باز شده، حالا باید در قالب جلاد بیفطرت و بیروحی فرو رود که بدون اینکه سوالی بپرسد و خمی به آبرو آورد، موظف اجرای مجازات است. از سر زدن گرفته تا پوست کندنِ بیگناهان و شکنجهی بچهها. آیا کسی که برای نابودی تاریکی دست به کار شده، بالاخره خودش هم به ارتش تاریکی ملحق میشود؟ در کنار این، یکعالمه حقهبازیها و دسیسهچینیهای سیاسی نیز داریم که اگرچه هنوز به مرحلهی درگیرکنندهای نرسیدهاند، اما حداقل به ما قوت قلب میدهند تا به این راحتی دست رد به سینهی «جلاد» نزنیم. این هفته اپیزود چهارم، ثابت کرد سریال جای رشد دارد. افتادن کاراکترها در مسیر داستانیشان که قبل از این چندان مشخص نبود و همین به کلافگی بیینده ختم میشد، شرایط سریال را بهتر کرده است، اما «جلاد» هنوز نتوانسته با استفادهی اصولی از داشتههایش به نتیجهای شگفتانگیز صعود کند. شاید نگاهی به اپیزود اخیر سریال، بهتر بتواند نوری بر افسوسهای باقیمانده و پیشرفتهای سریال در طول چند اپیزود اخیر بیاندازد.
(این بخش حاوی اسپویلر است) مهمترین نکتهی مثبت اپیزود چهارم، فاصله گرفتن از چرت و پرتهای جادوگری هفتهی پیش بود که بدون اینکه جذاب باشند، بخش زیادی از اپیزود قبل را به خودشان اختصاص داده بودند. درحالی که در چنین موقعیتی، سریال به بررسی و معرفی بهتر کاراکترهایش بیشتر از هرچیزی احتیاج دارد. با کمتر شدن نقش شخصیت آنورای جادوگر، سریال فرصت و زمان زیادی را برای تمرکز روی شخصیتهای اصلیاش و جایگذاری آنها در سفرشان پیدا کرد. از مایلوس، مشاور آب زیر کاه قصر گرفته تا بانو لاو و صدالبته، ویلکین که قهرمان محوریمان است. در خصوص بانو لاو، او باید با نسخهی جوانتر و مشخصا، بیکفایتتری از پادشاه ادوارد دوم روبهرو میشد. کسی که به جای رهبری کشور، دنبال مسخرهبازیهای خودش است و این وظیفه را به گردن مشاورِ موذیترش سپرده است. مشاوری که با بیعدالتی میخواست از این میان سودی عاید خودش کند. و بانو لاو چارهای نداشت جز اینکه با یک دروغ مصلحتی ادعا کند وارث ونترشایر را در شکم دارد. این از ماموریت بانو لاو.
از سویی دیگر، ویلکین با از دست دادن کنترلش در صحنهی مبارزه، باری دیگر چشمها را به خودش و هویتِ جعلیاش جلب کرد. چیزی که به مشکوک شدن آن مرد بیچاره ختم شد و به برنامهای که مایلوس برای از میان برداشتن او ریخته بود، ختم شد. درحالی که مایلوس به عنوان آدم نفرتانگیزی که در آن واحد، باهوش و دوستداشتنی نیز است، پردازش میشود. ویلکین هم بعد از فرو کردن پای مرغها در حلق آن بیچاره، قدم دیگری به سقوط در جنون اخلاقیاش نزدیک شد. در همین حین، رابطهی ویلکین در خانهاش را داشتیم که همینطوری پیچیده و پیچیدهتر میشود. اگرچه ابراز عشق پدرانه به پسرش، چیزی بود که این پسر از پدر حقیقیاش به یاد ندارد، اما ظاهرا وضعیت روانی همسر قلابیاش آنقدر خراب است که خودش برای مجازات خودشان اقدام میکند. از همین رو، دیدن اینکه رابطهی ویلکین با این زنِ شکسته به کجا ختم میشود، جالب است. آیا ویلکین راهی برای درمان او پیدا میکند یا این زن دیر یا زود باید قربانی دیوانگی همسر قبلیاش شود؟ خب، همینطور که میبینید همهچیز روی کاغذ عالی به نظر میرسد و بدونشک اپیزود چهارم پیشرفتی لازم نسبت به قسمتهای بیحس و حال گذشته است. اما مشکل این است که سریال موفق نشده این اتفاقات را بهشکلی که حس کنجکاوی تماشاگر را برانگیزد و ذهنش را درگیر کند، روایت کند. هرچند تنظیمات داستان چیزی برای یک ماجرای تاریخی سرگرمکننده کم ندارد، اما از کمبود یک عنصر حیاتی رنج میبرد. نه عنصری که آن را به سریال قابلاعتنایی تبدیل کند، بلکه عنصری که آن را قابلتماشا و هیجانانگیز کند. از هویت مخفی ویلکین و آشکار شدن راز او نزد مایلوس گرفته تا قرار گرفتن ویلکین میان انتقامگیری یا به فساد کشیده شدن و از دست دادنِ اخلاقیاتش. از بارونِسی که در میان این حاکمان ظالم، فرمانروای خوبی است تا وجود تمهای ماورا الطبیعه. تمامی اینها جذاب هستند، اما یک چیزی در اجرای این سناریو میلنگد که آن را بیریخت و قیافه رها کرده و کاری میکند تا حتی در بهترین قسمت سریال هم بدون احساس خستگی به تیتراژ پایانی نرسیم.
همانطور که گفتم سریال بالاخره در اپیزود چهارم عزمش را برای حرکت به سوی روایتی منسجم جزم میکند، اما در همین اپیزود میتوان مشکلات سریال را در اجرا به روشنی دید. این مشکل، چیزی نیست جز اینکه داستان با ریتم شدیدا آرامی حرکت میکند. با وجود اینکه حدود دو ماه از قتلعام مردم روستای ویلکین گذشته است، اما فعلا خبری از مسیر داستانی خاصی نیست. بله، ماموریت ویلکین برای انتقام اولین چیزی است که به ذهن میرسد، اما این به تنهایی برای شاخ و برگ دادن به یک درام تاریخی گسترده با این همه کاراکتر و تمهای مختلف کافی نیست. در عوض، کاری که «جلاد» در این مدت به انجام دادنش ادامه میدهد، معرفی شخصیتها و ارائهی اطلاعات جدیدتر در هر اپیزود و انباشتهسازی آن است. مسئله این است که سریال روی یک نکته، چند شخصیت محدود و یک خط داستانی زوم نمیکند و آن را به سرعت برای رسیدن به لحظهی هیجانانگیزشان پردازش نمیکند. در عوض، با جهیدن از این نقطه به آن نقطه، اطلاعات ما از شخصیتها، اتفاقات سیاسی و رابطهها را مبهم و نیمهکامل نگه میدارد. «جلاد» برخلاف فصل دوم «کاراگاه حقیقی» بر اثر اشباهسازی داستان با اطلاعات اضافی و پراکنده، گیجکننده نمیشود، بلکه در عوض، غیرمتمرکز و درهمتابیده احساس میشود. بله، میتوان داستانهایی که مثل شاخههای یک درخت در حال پراکنده شدن هستند را دید، اما نه تنها از زمان میوهدهی این شاخههای داستانی خبری نیست، بلکه سریال هم کاری برای نشان دادن داستان پیچیدهای که در طولانیمدت قصد رسیدن به آن را دارد، نمیکند. برای مقایسه اپیزود اول «بازی تاج و تخت» را به یاد بیاورید. آن سریال ماموریت اثبات درهمپیچیدگی داستان، نمایش بزرگی روایت و معرفی شخصیتهایش را در همان یک ساعت اول با موفقیت به اتمام میرساند. اما «جلاد» بعد از چههار اپیزود هنوز هیچکدام از این لازمهها را کامل نکرده است. این وسط، درحالی که ویلکین را تاحدودی غیرمملوس پیدا کردهام، تنها کاراکتری که تاکنون از دیدنش خسته نشدهام، بارونِس لاو است. او زن تنهایی است که از طرفی برخلاف جایگاه سیاسیاش، دلنازک و ساده است و در آن واحد، وارد بازی خطرناکی با پادشاه و نقشههای مخفیانهی مشاورش شده است و همین داستان او را خیلی جذابتر از هدفِ یکلایه و بیتغییرِ انتقام ویلکین کرده است. اپیزود چهارم یک پیشرفت محسوب میشود، اما این به معنی راحت شدن خیال ما و تمام شدن ضعفهای سریال نیست. طبق معمول باید امیدوار باشیم حالا که طرح بزرگتر داستان آشکار شده، سریال به همین سیر صعودی ادامه دهد و در وحلهی اول با تمرکز روی قوس شخصیتی کاراکترها، ما را هرچه زودتر با نبردهایی که آنها برای بقا باید از میان بردارند، آشنا کنند. «جلاد حرامزاده» در این چهار اپیزود نشان داده مواد لازم برای یک داستان سرگرمکنندهی تاریخی را دارد، اما تاکنون موفق نشده آنها را بهشکل معنادار و شگفتانگیزی به کار بگیرد و به نتیجه برساند. و انتظار برای اثبات عکس این تفکر، ادامه دارد. تهیه شده در زومجی