آخر هفته چه فیلمی ببینیم: از Scream تا The Secret in Their Eyes
سینما در مکانها و زمانهای متفاوت میتواند حسوحالی منحصربهفرد داشته باشد؛ تا حدی که بسیاری از تلاشها برای تکرار موفقیت و دستاوردهای یک اثر سینمایی قابلتوجه به در بسته میخورند.
از یک فیلم احساسی اکرانشده در سال ۱۹۴۷ که هیچکدام از بازسازیهای آن نتوانستند به قدرت خودش برسند تا یک فیلم آرژانتینی که نسخهی انگلیسیزبان آن اصلا تاثیرگذاری نسخهی اصلی را ندارد. جلوهی دیگر این جاودانه شدن آثار خاص را میتوان در ساختههای سینمایی مهم فیلمسازهایی دید که سبک و هنر ویژهی خود را به درستی شکل دادهاند؛ افرادی که شاید خیلیها متوجه عمق فیلمهای آنها یا حتی پیچیدگی ساخت این آثار نشوند. بااینحال حتی وقتی چند دهه از زمان اکران چنین فیلمهایی میگذرد، کارگردانهای زیادی میبینند که گاهی چارهای جز الگوبرداری بسیار زیاد از آنها و ادای احترام به آنها ندارند.
Miracle on 34th Street (1947)
فرهنگهای مختلف در بازههای زمانی متفاوت به از راه رسیدن سال جدید و نو شدن زندگی ادای احترام میکنند. در همین حین تلاش انسان برای مهم و ارزشمندتر کردن چنین رویدادهایی باعث میشود که این رویدادها به برخی از افسانهها گره بخورند.
اما سختگیرانه بودن بخشهای زیادی از زندگی روزمره سبب میشود که خیلیها خود را درگیر هیچگونه برنامه و جشن جمعی نکنند. مگر نه اینکه از راه رسیدن هر روز بهخصوص در تقویم صرفا نشان میدهد که زمین یک بار دیگر دور خورشید چرخید؟ چرا اگر افراد به قدری درگیر مشکلات زندگی و غم فراوان هستند، باید وانمود کنند که به چند روز خاص از سال به شکلی ویژه اهمیت میدهند؟
بسیاری از فیلمهایی که در رابطه با تعطیلات سال نو ساخته میشوند، انقدر خوشبینانه، رویایی و بیخیال قصه میگویند که هرگز با این نوع از مخاطبها ارتباط برقرار نمیکنند. وقتی یک نفر کل جشن گرفتن از راه رسیدن سال نو را مضحک بداند، بعید است که با فیلم زیبای متمرکز روی یک اِلف جادویی ارتباط بگیرد.
اما برخی از آثار سینمایی پیدا میشوند که به شکلی متفاوت ضرورت تن دادن به شادیهای خیالی را به تصویر میکشند. وقتی برای اولینبار فیلم Miracle on 34th Street را میبینید، قرار نیست ناگهان با صحنهی پرواز کردن گوزنها در آسمان مواجه شوید. ادموند گوئن اینجا نقش یک انسان را بازی میکند که باور دارد بابا نوئل است. برای او بابا نوئل بودن، فراتر از نقش بابا نوئل را بازی کردن است. اما از جایی به بعد، خیلیها این موجود سرتاسر پرشده از خوبی را پس میزنند. آنها او را زیر سؤال میبرند؛ درحالیکه وی در نقش بابا نوئل حال خیلیها از جمله یک دختربچه و مادر تنهای او را بهتر کرد.
Scream (1996)
بدهی سینمای اسلشر به وس کریون واقعا سنگین به نظر میرسد. این نویسنده و کارگردان آمریکایی که در سال ۲۰۱۵ میلادی از دنیا رفت، در سال ۱۹۸۶ میلادی با فیلم سینمایی کابوس در خیابان الم یکی از مهمترین آثار ژانر وحشت را تقدیم طرفداران فیلمهای ترسناک کرد؛ فیلمی که سکانسهای گوناگون آن الهامبخش بسیاری از فیلمسازهای دیگر بودهاند و خلاقیت کریون در آفریدنشان را نمیتوان انکار کرد.
اما کریون بعد از ساخت آن اثر معرکه به پایان نرسید. او در سال ۱۹۹۶ میلادی مجموعهای را به وجود آورد که همین امسال مخاطبهای زیادی منتظر پخش قسمت جدید آن هستند؛ مجموعهای به اسم جیغ که در گروه فیلمهای ترسناک سرگرمکننده طبقهبندی میشود، اما دغدغههایی جدی و مفاهیمی لایق بررسی دارد؛ مفاهیمی از این دست که چرا خانواده صدای فریاد فرزند خود را نمیشنود؟ چرا پدر و مادر فقط وقتی کار از کار گذشت، جنازهی او را میبیند و فریاد میکشند؟
افتتاحیهی فیلم Scream از همان لحظهای که برداشته شدن تلفن توسط درو بریمور را با یک نمای تیلت پایین به بالا نشان میدهد، کلاس درس تزریق ترس به تکتک سلولهای مخاطب را برگزار میکند. قدم به قدم تنش افزایش پیدا میکند، مخاطب در دل یک مکالمهی ساده شخصیت را میشناسد، موقعیت بیشتر و بیشتر خطرناک به نظر میرسد و تمام! قاتل از راه میرسد؛ قاتلی مخفیشده در دل لباس ترسناکی که هر کسی میتواند آن را از هر مغازهای بخرد.
Mulholland Drive (2001)
یک اثر سینمایی میتواند برای هزاران نفر تکاندهنده، قدرتمند و فراموشناشدنی باشد؛ بدون اینکه تجربهی یکسانی را به آنها ارائه کند. جادهی مالهالند به نویسندگی و کارگردانی دیوید لینچ ساخته شده است؛ فیلمساز مهمی که مدیوم تلویزیون را با توئین پیکس برای همیشه تغییر داد.
هم منتقدها و هم تماشاگرهای مختلف چندین و چند مرتبه سعی کردهاند فیلمهایی همچون Mulholland Drive را با چند برچسب مشخص کنند؛ تا شاید با قرض گرفتن اسامی چند زیرژانر و چسباندن آنها به یکدیگر بتوانند به درک بهتری از چنین اثر عجیبی برسند. ولی هرچهقدر که میگذرد، بیشتر متوجه میشویم که جادهی مالهالند به قدری متفاوت و شکلگرفته براساس اصول سینمایی یک فیلمساز است که اگر بخواهید بهدنبال تجربهای مشابه با تماشای آن بگردید، احتمالا چارهای جز جستوجو کردن «فیلمهای شبیه به Mulholland Drive» ندارید. تازه با آن جستوجو هم قرار نیست تجربهای دقیقا از همین جنس و با همین قدرت را پیدا کنید.
جادهی مالهالند نمونهای زیبا از قانونشکنی سینمایی است. در نتیجه موقع تماشای آن شاهد تیک خوردن الگوهای جواب پسدادهای نیستیم که بسیاری از سبکهای سینمایی را تعریف میکنند. مرز بین خیال و واقعیت در فیلم Mulholland Drive صرفا باریک نیست، بلکه غیر قابل تشخیص است. شاید من و شما در بهترین حالت بتوانیم به درک شخصی خود از این اثر برسیم و سپس این درک شخصی را با یکدیگر به اشتراک بگذاریم. قرار نیست فیلم مورد بحث یک معمای مشخص باشد و هر دو بتوانیم به درستی آن را حل کنیم و به یک جواب قطعی برسیم.
دیوید لینچ که آثار ماندگار زیادی همچون فیلم The Elephant Man در کارنامهی او به چشم میخورند، در فیلم Mulholland Drive یک شهر معروف و محبوب را مقابل چشمهای مخاطب میگذارد. شخصیتهای عجیبوغریب و سکانسهای رویاگونهی فیلم باعث میشوند که خیلیها بگویند اینجا نه خود شهر واقعی که نسخهای تخیلی از آن را میبینیم. پس چرا در دنیای واقعی هم تجربهی قدم گذاشتن به بسیاری از مکانهای شناختهشده، دقیقا به مانند آنچه در جادهی مالهالند میبینیم، انقدر دلهرهآور و گیجکننده به نظر میآید؟
The Secret in Their Eyes (2009)
بدون تعارف، بزرگسالانه و تلخ. فیلم The Secret in Their Eyes روایتگر داستان یک جنایت است؛ جنایتی که تمام ذهن و زندگی یک کارآگاه را درگیر خود میکند. قاتل در ظاهر فقط یک زن را به شکلی وحشتناک کشته است، اما قصه قدم به قدم نشان میدهد که چهطور چنین فرد پلیدی میتواند زندگی افراد دیگر را هم به گند بکشد؛ افرادی که نمیتوانند جنایت را از یاد ببرند.
گذشته انقدر پر از صحنههای تلخ است که گاهی آیندهی ما را تهدید میکند. خاطرات سیاه بعضا روی امروز ما سایه میاندازند. انسان ناگهان به خود میآید و میبیند که سه ساعت مشغول غصه خوردن بهخاطر حرفی بوده که یازده سال پیش به او زده شد. وی از خود میپرسد که چرا فلان جواب را نداد، چرا فلان کار را نکرد یا چرا فلان تصمیم را نگرفت.
The Secret in Their Eyes که فروپاشی زندگی شخصیتهای متفاوت به خاطر کار کثیف یک فرد حالبههمزن را نشان میدهد، به همین حسرتها میپردازد؛ به گم شدن بین رفتارهای سیاه اشخاصی که میزان زشتی کارهای آنها بینهایت است. فیلم با روایت داستان در دو بازهی زمانی متفاوت به پیام تلخ خود میرسد تا شاید حداقل بعضی از تماشاگرها وقتی در زندگی وسط برخی از موقعیتهای بسیار بد قرار گرفتند و خواستند بیشترین واکنش ممکن را نشان بدهند، یک سؤال تلخ اما واقعگرایانه را از خود بپرسند: «ارزشش را دارد؟».