تمام کتابهایی که طرفداران سریال Chernobyl باید مطالعه کنند
مینیسریالِ پنج اپیزودی «چرنوبیل» (Chernobyl) مدتی قبل با فینالِ پُرالتهابی که از تلفاتِ فیزیکی و روانی واقعی به جا مانده از فاجعهی سال ۱۹۸۶ پرده برداشت به اتمام رسید. ولی کار ما هنوز با فاجعهی چرنوبیل به اتمام نرسیده است. فاجعهی چرنوبیل شاید واقعهی مشهوری باشد، ولی سریالِ اچبیاُ پای آن را به فضای جریانِ اصلی باز کرد و نشان داد که چرا موضوعِ تاریخی سرگرمکننده و تاملبرانگیزی است که لایقِ مورد مطالعه قرار گرفتن است. بنابراین نهتنها کریگ مَزین، خالق سریال ازطریقِ حساب توییترش، منابعِ الهامش برای ساخت سریال را معرفی کرد، بلکه طرفداران هم این روزها بیوقفه در جستجوی منابع تازه برای کسب اطلاعات بیشتر و عمیقتر دربارهی این فاجعه یا داستانهای مشابهی «چرنوبیل» هستند. در نتیجه در این مطلب، فهرستی از منابعی تهیه کردهایم که یا بهطور مستقیم نقشِ پُررنگی در ساخت «چرنوبیل» داشتهاند یا اطلاعاتِ جانبی هیجانانگیزی دربارهی چرنوبیل ارائه میکنند یا معرفیکنندهی فاجعهها و مکانهای آلودهی دیگری از سراسر دنیا هستند که آشنایی با آنها به اندازهی چرنوبیل جذاب و مرموز خواهد بود:
Voices from Chernobyl: The Oral History of a Nuclear Disaster
نویسنده: سوتلانا الکسیویچ
«صداهایی از چرنوبیل» بهعنوان اصلیترین منبعِ الهام و اقتباسِ سریال اچبیاُ، مهمترین چیزی است که باید بعد از تماشای سریال بخوانید. خانم سوتلانا الکسیویچ که به خاطر این کتاب برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد در سال ۱۹۸۶ که فاجعه چرنوبیل اتفاق افتاد در مینسک، پایتخت کشور بلاروس زندگی میکرد. سوتلانا در سن سی سالگی، با ۵۰۰ نفر از کسانی که شاهد این فاجعه بودند، از جمله مأموران آتشنشانی، سیاستمداران، فیزیکدانان، پزشکان و مردم عادی مصاحبه کرد. این کار ده سال به طول انجامید. کتاب «صداهایی از چرنوبیل» به چرایی و چگونگی این فاجعه نمیپردازد، بلکه بیشتر به شرح جهان بعد از فاجعه و اینکه مردم چگونه با آن مواجه شدند و چگونه این تجربهها بر روح و روانشان تأثیر گذاشت پرداخته است. اگر احساس میکنید که «چرنوبیل» از لحاظ عاطفی رویتان تاثیر گذاشته است، باید بدانید که تمامش از صدقهسری مهارتِ سازندگان در هرچه بهتر منتقل کردنِ روحِ این کتاب به سریال بوده است. «چرنوبیل» علاوهبر اقتباسِ مستقیم داستان کاراکترهایی مثل همسر آتشنشان یا مامورانِ پاکسازی حیوانات، روحِ این کتاب که ابراز عصبانیت و ناامیدی و فداکاری و آشوب روانی صدمهدیدگانِ فاجعه است را نیز به سریال منتقل کرده است. «صداهایی از چرنوبیل» شبیه هیچ کتابی که دربارهی این فاجعه نوشته شده نیست. کاری که خانم الکسیویچ انجام داده این است که خودش را از معادله حذف کرده است و میکروفون را دستِ خودِ چرنوبیلیها داده است و ازشان خواسته هر چیزی که دل تنگشان میخواهد به زبان خودشان بگویند. «صداهایی از چرنوبیل» نه دربارهی وقایعنگاری اتفاقات منتهی به انفجار راکتور است و نه دربارهی بررسیهای علمی. «صدایی از چرنوبیل» حتی به ندرت دربارهی اتفاقات زمان انفجار است. در عوض هدفِ کتاب این است که تاثیراتِ فیزیکی و روانی فاجعه را سالها بعد از اینکه به نظر میرسد همهچیز به پایان رسیده و فراموش شده است بررسی کند. معمولا وقتی با فاجعهای به بزرگی چرنوبیل سروکار داریم، وقتی با فاجعهای طرفیم که به جایگاهی اسطورهای میرسد، جزییاتِ انسانیاش فراموش میشوند. میگویند کشته شدن یک نفر تراژدی است و کشته شدن یک میلیون نفر، یک آمار است. هدفِ «صداهایی از چرنوبیل» این است تا جلوی تبدیل شدنِ کشتهشدگان و آسیبدیدگانِ چرنوبیل به یک سری آمار و ارقام خشک و خالی را بگیرد.
هدفِ «صداهایی از چرنوبیل» این است تا جلوی تبدیل شدنِ کشتهشدگان و آسیبدیدگانِ چرنوبیل به یک سری آمار و ارقامِ خشک و خالی را بگیرد
سریالِ «چرنوبیل» تمام تلاشش را کرده تا درحالیکه دانشمندان و سیاستمداران در حال جنگیدن با غولِ نیروگاه هستند، آدمهای بیخانمانی که حال و آیندهشان از آنها سلب شده را نیز فراموش نکند. اما بااینحال، داستانکهای شخصی فراوانی به این شکل وجود دارند که سریال قادر به رسیدن به تمامی آنها نبوده است یا حتی مجبور شده از شدتِ درد و رنجشان بکاهد. بنابراین اگر دنبال نسخهی طولانیتر و مشابهای از خط داستانی همسر آتشنشان و ماموران پاکسازی حیوانات هستید، «صداهایی از چرنوبیل» سرشار از آنهاست. برای مثال در بخشی از کتاب که «تکگویی دربارهی اینکه نمیدانستیم میشود مرگ هم خیلی زیبا باشد» نام دارد، میخوانیم: «اول، همه دنبال مقصر میگشتیم. اما بعد وقتی بیشتر فهمیدیم، شروع کردیم به فکر کردن؛ حالا چیکار کنیم؟ چطوری خودمون رو نجات بدیم؟ وقتی فهمیدیم این یه مسئلهی یه ساله، دو ساله نیست و روی نسلهای بعدی هم اثر میگذاره، شروع کردیم به ورق زدن گذشته. جمعه آخر شب اتفاق افتاد و صبح فردا، کسی چیز خاصی حس نکرده بود. پسرم رو فرستادم مدرسه و شوهرم رفت سلمانی. داشتم ناهار درست میکردم که شوهرم برگشت: «مثل اینکه تو راکتور آتیشسوزی شده. میگن نباید رادیو رو خاموش کنیم». راستی یادم رفت بگم که ما در پریپیات زندگی میکردیم؛ نزدیک نیروگاه. هنوز میتونم اون نورِ سرخِ آتشین رو ببینم؛ انگار راکتور میدرخشید. اون یه آتیش معمولی نبود. انگار از چیزی ساطع میشد. خیلی هم زیبا بود. تا حالا چیزی شبیهاش تو فیلما هم ندیده بودم. اون غروب همه تو ایوونها بودن و هر کسی هم که ایوون نداشت، رفته بود خونهی دوستانش. ما دید خیلی خوبی داشتیم؛ طبقهی نهم بودیم. مردم بچههاشون رو روی دستشون میگرفتن و میگفتن: «تماشا کن، خوب یادت بمونه!» و اینا مردمی بودن که در راکتور کار میکردن؛ مهندسا، کارگرا، مربیهای فیزیک. زیر غبار سیاه ایستاده بودن، صحبت میکردن، نفس میکشیدن. همه شگفتزده بودن. مردم از خیلی جاها با ماشینهاشون یا سوار دوچرخه اومده بودن نگاهی بیندازند. نمیدونستیم مرگ میتونه اینقدر زیبا باشه. این رو هم باید بگم که آتیش نیروگاه بوی دود نمیداد. البته بوی پاییز و بهار هم که نمیداد؛ یه بوی دیگه داشت. بوی خاک هم نبود. نمیدونم. گلوم میخارید و از چشمام آب میاومد. تمام شب نخوابیدم و صدای همسایهی بالایی رو هم میشنیدم. اونا هم نخوابیده بودن. یه صداهایی از بالا میاومد؛ انگار چیزا رو میکشیدن. جابهجا میکردن. شاید داشتن وسایلشون رو جمع میکردن. قرص سیترامون خوردم تا سردردم خوب بشه. صبح که بلند شدم، به اطرافم خیره و گنگ نگاه میکردم. یه حسی داشتم. این حس چیزی نبود که بعد بهش رسیده باشم؛ همون موقع این حس رو داشتم. حس کردم یه چیزی درست نیست؛ یه چیزی برای همیشه عوض شده. ساعت هشت صبح خیابون پُر از نظامی شد. با ماسکهایی روی صورتشون. وقتی اونا رو تو خیابون دیدم. با اون همه وسیله نظامی، نهتنها وحشت نکردیم، برعکس خیالمون راحت هم شد و گفتیم حالا که ارتش اینجاست، همهچی به خیر میگذره. ما اون زمان نمیدونستیم که این اتمِ صلحآمیز چقدر کُشندهست و انسان چقدر در مقابل قوانین فیزیکی بیدفاعه».
۲- چرنوبیل: تاریخ یک فاجعهی هستهای
Chernobyl: The History of a Nuclear Catastrophe
نویسنده: سِرگی پلوکی
هرچه «صداهایی از چرنوبیل» نگاهی شخصی و شفاهی به فاجعهی چرنوبیل میاندازد، کتابِ سِرگی پلوکی حکمِ تاریخنگاری مرسومتری را دارد. اگر «صداهایی از چرنوبیل» حکم فلشبکهای جسته و گریختهای به دالانِ خاطرات را داشته باشد، این یکی از بالا کل ماجرا را زیر نظر میگیرید و نمیگذارد هیچ چیزی از دستش در برود. این کتاب شاید در مقایسه با «صداهایی از چرنوبیل» غیردراماتیکتر باشد، اما اگر دنبالِ وقایعنگاری پُرجزییاتی از تکتک مراحلِ منتهی به انفجارِ راکتور و اتفاقات بعد از آن، از زاویهی دید تمام سازمانها و افراد درگیر آن هستید، یکی از بهترین منابعی است که میتوانید پیدا کنید. فصلهای کتاب که از قبل از انفجار آغاز میشود، با عناوینی مثل «گنگره»، «به سوی چرنوبیل» و «نیروگاه» شروع میشوند، با فصلهای «جمعه شب»، «انفجار»، «آتش» و «انکار» ادامه پیدا میکنند و به «سکوتِ مرگبار» و «جنگ واژهها» و «جنایات و مکافات» ختم میشوند. اولینِ فصل کتاب به بررسی فضای اقتصادی نه چندان قوی شوروی در آن زمان که منجر به گسترشِ هرچه سریعتر صنعتِ هستهای شد اینگونه آغاز میشود: «روز بزرگی بود؛ بسیاری در مسکو و سراسر اتحاد جماهیر شوروی باور داشتند که این روز بهمعنی ظهورِ یک دورانِ جدید بود. در صبحِ روز زمستانی سردِ بیست و پنجم فوریه سال ۱۹۸۶ (دمای هوا در شب گذشته به منفی دو درجهی فارنهایت سقوط کرده بود)، نزدیک به ۵ هزار نفر از مردان و زنانی که لباسِ گرم به تن داشتند، کسانی که شاملِ مقاماتِ ارشد حزب کمونیست و دولت، ارتش، دانشمندان، مسئولانِ شرکتهای بزرگ دولتی و نمایندگان اتحادیهی کارگردان و کشاورزان میشدند وارد میدانِ سرخ در مرکزِ شهر مسکو شدند که با تصاویرِ غولآسایی از ولادیمیر لِنین تزیین شده بود. آنها نمایندگانی بودند که برای حضور در گنگرهی حزب کمونیست فرستاده شده بودند؛ بیست و هفتمین کنگره از زمان تاسیسن حزب به دست تنی چند از سوسیال دمکراتهای ایدهآلگرا در اواخر قرن نوزدهم. مأموریت آنها تدوین یک مسیر جدید برای کشور در پنج سال آینده بود. وقتی جمعیت به کرملین رسید، آنها به سمتِ کاخ کنگرهها، ساختمانِ بتنی و شیشهای مُدرنی که با سنگهای مرمر سفید تزیین شده بود حرکت کردند. این ساختمان در سال ۱۹۶۱ در محلِ ساختمانهایی که متعلق به بوریس گودانوف، سزارِ قرن شانزدهمی بود بنا شده بود. نیکیتا خروشچف، نخستوزیرِ شوروی در آن زمان میخواست ساختمانی بسازد که با تالار بزرگِ خلق که مائو تسهتونگ در سال ۱۹۵۹ در پکن افتتاح کرده بود رقابت کند. تالارِ چین میتوانست ۱۰ هزار نفر را در خود جا بدهد. شورویهای حسود اما ظرفیتِ صندلیهای تالار خودشان را با قرار دادن نیمی از ساختمان در زیرزمین، از ۴ هزار نفر به ۶ هزار نفر افزایش دادند؛ جایی که اکثر صندلیهای تالار جلسه در آن قرار دارند و فقط صندلیهای بالکن در بالای سطح زمین قرار دارند. وقتی نوبت به گنگرههای حزب رسید که هر پنج سال برگزار میشد، رهبران شوروی بدون در نظر گرفتنِ اینکه تعداد اعضای حزب کمونیست چقدر افزایش پیدا کرده است، محدودیت ۵ هزار نفری برای آن در نظر گرفتند. چرا که پُر کردن تمام تالار بهمعنی قربانی کردن راحتی حاضران میشد. منهای استادیومهای ورزشی، هیچ محلی در اتحاد جماهیر شوروی نبود که بتواند افراد بیشتری را در خود جا بدهد.
اگر «صداهایی از چرنوبیل» حکم فلشبکهای جسته و گریختهای به دالانِ خاطرات را داشته باشد، این یکی از بالا کل ماجرا را زیر نظر میگیرید و نمیگذارد هیچ چیزی از دستش در برود
«خروشچف تالار جدیدِ کنگرهها را در اکتبر ۱۹۶۱ هنگام با بیست و دومین کنگرهی حزب افتتاح کرد. کنگره تصمیم گرفته بود تا جنازهی جوزف استالین را از مقبرهای که با لنین سهیم شده بود جدا کنند و برنامهی جدیدی را برای ساختن یک جامعهی کمونیست تصویب کردند؛ جامعهای که ستونهایش تا اوایل دههی ۸۰ در جایگاه خودشان قرار گرفته باشند. حالا در سال ۱۹۸۶، فرستادگانِ کنگرهی بیست و سوم باید باتوجهبه دستاوردهای گذشته تصمیمگیری میکردند. وضعیتِ کشور در بهترین حالت ناراحتکننده بود. با افزایش جمعیت، سرعت رشد اقتصاد کاهش یافته بود و احتمالا فروپاشی کامل اقتصادی محتملتر از قبل میشد. رشدِ درآمد ملی که اقتصاددانانِ شوروی آن را در دههی پنجاه، ۱۰ درصد تخمین زده بودند، در سال ۱۹۸۵ به کمتر از ۴ درصد سقوط کرده بود. حتی سازمان جاسوسی مرکزی ایالات متحده با ارزیابی نرخ ۲ تا سه درصدی رشد درآمد شوروی و کاهش دادن آن به حدود یک درصد، تخمینهای ناامیدکنندهتری زده بود. از آنجایی که اهداف کمونیسم در دیدرس خارج شده بودند، اقتصاد در بحران قرار داشت، چینیها اصلاحاتِ اقتصادی خودشان را معرفی کرده بودند و آمریکاییها هم تحت رهبری همیشه خوشبینانهی رونالد ریگان علاوهبر پیشرفت اقتصادی، در مسابقهی تسلیحاتی هم از شوروی جلو زده بودند، به نظر میرسید که رهبری شوروی راهش را گم کرده است. مردم که بیش از همیشه شیفتگیشان به تجربهی کمونیست را از دست داده بودند، ناامید شده بودند. بااینحال، با وجود قرار گرفتنِ آیین کمونیست در بحران، ناگهان به نظر رسید که کمونیست، مسیحِ نسبتا جوان و پُرانرژی و کاریزماتیکی را در قالبِ رهبر جدیدش پیدا کرده بود: میخائیل گورباچوف... گورباچوف میخواست که حزب، جنبههای منفی توسعهی اجتماعی/اقتصادی در سریعترین زمان ممکن را پشت سر بگذارد، تا به این پروسه، پویایی و شتاب ببخشد و درسهای گذشته را تا سر حد ممکن یاد بگیرند. او مأموریتهای جاهطلبانهای را برای اقتصاد و جامعهی شوروی تنظیم کرده بود؛ تا پانزده سال آینده، قبل از به پایان رسیدن هزاره، رشدِ محصولاتِ ملی را دو برابر میکرد. او انجام این مأموریت را برعهدهی انقلاب علمی و تکنولوژیک گذاشت که شامل معرفی تکنولوژیهای جدید و تغییر جهت از سوختهای فسیلی، مخصوصا زغال سنگ، نفت و گاز به سمت انرژی اتمی بود. گورباچوف اعلام کرد در برنامهی پنج سالهی فعلی، ایستگاههای انرژی اتمیای که دو و نیم برابر قویتر از برنامهی قبلی بودند فعال میشوند و نیروگاههای تروموالکتریکِ منسوخشده از بیخ جایگزین میشوند... کنگره در ششم مارس به پایان رسید. ویکتور بریوکانوف (مدیر نیروگاه چرنوبیل) و همکارانش به عنوانِ فرستادگان اوکراین، چمدانهایشان را بستند و راهی خانه شدند. آینده روشن به نظر میرسید؛ نهتنها برای صنعت هستهای، بلکه بهطور کلی برای کشور. بریوکانوف در مصاحبهی تلفنی که چند هفته قبل به مناسبت تولد پنجاه سالگیاش از اتاق هُتلش با خبرنگاری از کییف داشت، نگرانیهایش را ابراز کرده بود. طبق معمول او گزارش گورباچوف را تحسین کرده بود و از وظایف جدیدی که برعهدهی صنعتِ هستهای شوروی گذاشته شده حمایت کرده بود. اما او هشدار داده بود: ما باید امیدوار باشیم که این برنامهها باعث اختصاص یافتن توجهی بیشتری به ایمنی و قابلاطمینانسازی نسل انرژی اتمی، مخصوصا ایستگاه چرنوبیل ما شود. این برای ما از هر چیز دیگری ضروریتر است». مصاحبه با بریوکانوف بدون آن هشدار در روزنامه چاپ شد».
۳-دستورالعملِ بقا: راهنمای چرنوبیل برای آینده
Manual for Survival: A Chernobyl Guide to the Future
نویسنده: کِیت براون
«دستورالعمل بقا» یکی از جدیدترین کتابهایی است دربارهی فاجعهی چرنوبیل نوشته شده است. تفاوتِ آن در مقایسه با دو کتاب قبلی این است که اینجا نویسندهاش کیت براون درواقع یک کتاب افشاگرایانه دربارهی تمام تلاشهایی که برای کوچک جلوه دادن عواقبِ انسانی فاجعهی چرنوبیل صورت گرفته نوشته است. حتما یادتان میآید که مینیسریال «چرنوبیل» با این جمله به پایان میرسد که تعداد تلفاتی که شوروی از سال ۱۹۸۷ تا حالا منتشر کرده همان ۳۱ نفر باقی مانده است. خب، هدف «دستورالعملِ بفا» بررسی این است که چرا عدد تلفات و آسیبدیدگان خیلی خیلی بیشتر از این حرفهاست. کیت براون کتابش را اینگونه شروع میکند که سه ماه بعد از حادثهی چرنوبیل، وزارت بهداشتِ اوکراین در ماه اوت ۱۹۸۶، پنج هزار اطلاعیه به منظور رسیدن به دست ساکنانِ مکانهای در معرضِ رادیواکتیو ناشی از ایستگاه اتمی چرنوبیل منتشر میکند. این اطلاعیه که مستقیما با خواننده صحبت میکند با اطمینانخاطر دادن آغاز میشود: «رفقای عزیز! از زمان حادثهی نیروگاه چرنوبیل، آزمایشهای دقیقی روی مقدار رادیواکتیوِ یافتشده در غذا و مناطقِ زندگیتان صورت گرفته است. نتایج نشان میدهند که زندگی و کار کردن در روستای شما هیچ آسیبی به بزرگسالان یا کودکان نمیرساند. بخشِ اصلی تشعشعات رادیواکتیو از بین رفته است. شما هیچ دلیلی برای محدود کردنِ مواد مصرفیتان به تولید کشاورزی محلیتان ندارید». اگرچه این اطلاعیه، امیدوارکننده آغاز میشود، اما بلافاصله شروع به هشدار دادن به خوانندگان دربارهی خطراتِ مصرف شیر، گوشت، توت یا قارچ محلی میکند و توصیه میکند که خانه را مرتب شستشو بدهند و وارد جنگلهای اطرافِ محل زندگیشان نشوند. به قول کیت براون، این اطلاعیه درواقع یک دستورالعملِ بقا است که در تاریخِ بشریت منحصربهفرد است. اگرچه در حادثههای اتمی قبلی، مردم رها شده بودند تا در مناطقِ آلوده به رادیواکتیو زندگی کنند، ولی تا قبل از چرنوبیل هرگز دولت مجبور نشده بود تا بهطور علنی به مشکل اعتراف کند و دستورالمعلی برای زندهماندن در دنیای پسا-اتمی جدید مردم منتشر کند. این اطلاعیه یکی از اولین دستورالعملهای سازمانی گمراهکنندهای بودند که گرچه با قصدِ و غرض خوبی منتشر شدند، ولی بهطور جدی عواقب طولانیمدتِ یک فاجعهی اتمی را دستکم گرفته بودند. از اینجا به بعد جستجوی کیت براون برای سر در آوردن از این عواقب آغاز میشود؛ تلاشِ او در آوردن آمار تمام کسانی است که شاید در ظاهر در زمان فاجعهی چرنوبیل حال خوبی داشتند، ولی سالها بعد بهدلیلِ آلودگی به رادیواکتیو خیلی زودتر از حالت عادی جانشان را از دست دادهاند.
کیت براون با «دستورالعمل بقا»، کتابی افشاگرایانه دربارهی تمام تلاشهایی که برای کوچک جلوه دادن عواقبِ انسانی فاجعهی چرنوبیل صورت گرفته نوشته است
براون دومین بخشِ کتابش را اینگونه آغاز میکند: «در کییف در نزدیکی یک بازارِ شلوغ، راه خودم را به دورِ تابلوی "مراقب سقوط آجر باشید" انتخاب کردم و به داخل مرکزِ آرشیو دولت رفتم. چیز زیادی از زمانیکه بیست سال پیش در اینجا کار میکردم تغییر نکرده است؛ همان کفهای پارکتِ پوسیدهشده، همان دیوارهای سبز تهوعآور و همان فرش شرقی. زنی که پشتِ میزِ پذیرش روی صندلیاش بهطرز مستبدانهای همچون یک ابوالهول مصری نشسته بود را شناختم. از او دربارهی سوابقِ سلامت عمومی چرنوبیل سؤال کردم و او خندید: «چرنوبیل تو دوران شوروی، یه موضوع ممنوعه بود. چیزی دربارهاش پیدا نمیکنی». با لبخندی محترمانه درخواست راهنمای آرشیو را کردم: «کسی چه میدونه. شاید باشه». در حال ورق زدن یک کاتالوگ بزرگ، سریعا با مجموعهای روبهرو شدم که به زبانی اوکراینی روی آن نوشته شده بود: «در باب عواقب پزشکی فاجعهی چرنوبیل». با شگفتی سرم را بالا آوردم. مسئول پذیرش سرش را تکان داد و فُرم درخواست را دستم داد. او قصد نداشت تا فریبم بدهد. از آنجایی که هیچکس تا حالا آن را درخواست نکرده بود، او اصلا روحش هم خبر نداشت که چنین سوابقی وجود دارد. میتوانستم روی کارت کتابخانه ببینم که اولین نفری بودم که آنها را گرفته بود. در میان درختانِ پلاستیکی در جای دنج و روشنی از اتاق مطالعه، منتظر پروندهها نشستم. در دههی ۱۹۹۰ از بیرون پنجرههای باز اینجا میتوانستم صدای شیپورهایی که برای مراسم خاکسپاری در قبرستان نزدیک کتابخانه نوحهسرایی میکردند بشونم. حالا سروصدای بوق و غرشِ ماشینهای ساخت و ساز اتاق را پُر کرد. پروندهها رسیدند. سراغ اولین ستون بلندِ آنها رفتم. صدها عدد از این کاغذها شامل سوابقِ پزشکی و کشاورزی، گزارشهای آماری، رونوشتهای جلسات، مکاتبات رسمی، درخواستها و نامههایی که داستان چگونگی اطلاع پیدا کردنِ مقامات اوکراین از تاثیرات فاجعهی چرنوبیل را روایت میکردند میشد. درحالیکه بایگانیکننده کاغذهای بیشتری را روی میزم روی هم میگذاشت، من یادداشت برمیداشتم. همان روز اول فهمیدم که سالها درگیر این کار خواهم بودم. خیلی زود با سندی مواجه شدم که متعجبم کردم. آن سند، تقاضانامهای بود که درخواستِ گزارشِ وضعیتِ پاکسازیکنندهها برای ۲۹۸ نفر از کسانی که در کارخانهی پشم در شهر چرنیهیف در شمال اوکراین کار میکردند را داده بود. پاکسازیکننده، اصطلاحی بود که از آن برای اشاره به کسانی که در حین تمیز کردنِ حادثهی چرنوبیل، در معرضِ دُز قابلتوجهای از رادیواکتیو قرار میگرفتند استفاده میشد. من گیج شده بودم. چطور امکان دارد کارگرانِ کارخانهی پشم که اکثرشان زن هم بودند، پاکسازیکننده بوده باشند؟ و تازه آن هم چرنیهیف؟ نقشهها نشان میدهند که این شهر خارج از مسیرِ اصلی بارش رادیواکتیو چرنوبیل قرار دارد. در ذهنم پاکسازیکنندهها را مردانی تصور میکردم که لباسهای سُربی به تن میکردند و با شجاعت به درون امواجِ نامرئی گاما هجوم میبُردند. آنها در تصوراتم کارگرانِ زنِ صنعت نساجی در یک شهرِ ساکت و تمیز که در هشتاد کیلومتری حادثه قرار داشت نبودند. آنها چه کار میکردند که در معرضِ چنین دُزهایی قرار گرفتهاند؟ این کارگرانِ کارخانهی پشم که جزو پاکسازیکنندگان از آب در آمده بودند تمام ذهنم را به خودشان معطوف کرده بودند. من برای یافتن اطلاعات بیشتر دربارهشان ادامه دادم. سوابق بیشتری پیدا کردم، اما هنوز گیج بودم. در ژوئیه ۲۰۱۶، یک ماشین کرایه کردم و همراهبا همکارم اُلها مارتینیوک به سمتِ چرنیهیف حرکت کردیم».
۴-تاریخ کوتاه حماقتِ هستهای
A Short History of Nuclear Folly
نویسنده: رودولف هرزوگ
فاجعهی چرنوبیل شاید یکی از بدترین فجایع هستهای تاریخ باشد، اما نه اولیاش است و نه آخریاش است و نه اولین و آخرین دفعهای است که دولتها در جستجوی انرژی هستهای تا مرزِ نابودی دنیا پیش رفتهاند. رودولف هرزوگ، نویسندهی «تاریخ کوتاه حماقت هستهای»، بهعنوان یک آلمانی، کسی است که خاطراتِ واضحی از گذراندن دورانِ کودکیاش در جریانِ جنگ سرد دارد. او در مقدمهی کتابش تعریف میکند که او در کودکی با این وحشت زندگی میکرده که اگر جنگِ هستهای بین ایالات متحده و شوروی رخ بدهد (که البته در آن زمان هیچ شکی در وقوعش وجود داشت)، آلمانِ حکم میدانِ مبارزه را برای جبههی شرق و غرب خواهد داشت. این در حالی است که او به یاد میآورد که وقتی بارشِ رادیواکتیو ناشی از چرنوبیل به آلمان میرسد، بزرگترها جلوی بچهها را از بیرون رفتن میگرفتند و معلمها مدام به آنها گوشزد میکردند که روی زمین ننشینند. خلاصه داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که وحشتِ اینکه هر لحظه ممکن است محلِ زندگیاش به خاطر قلدربازی دو نفر دیگر، به یک برهوتِ رادیواکتیو تبدیل شود را با گوشت و پوستش لمس کرده است. او در کتاب «تاریخ کوتاه حماقت هستهای» علاوهبر ارائهی وقایعنگاری نحوهی آغازِ تهدید جنگِ هستهای بین ایالات متحده و شوروی، تمام دفعاتی که زمین به خاطر خطراتِ مربوطبه انرژی اتمی به نابودی نزدیک شده است را بررسی کرده است؛ البته نه تمام آنها. او در آغاز کتاب میگوید که موضوعاتِ آشناتری مثل هیروشیما، بحرانِ موشکی کوبا، چرنوبیل و فوکوشیما را حذف کرده است تا در عوض به اتفاقاتِ هستهای کمترشناختهشدهتری بپردازد. بنابراین اگر بعد از سه کتاب قبلی که همه بهطور اختصاصی به چرنوبیل اختصاص داشتند، دنبالِ منبعی برای اطلاع پیدا کردن از آغاز به کار جنگِ هستهای و دیگر وقایعی که میتوانستند به چرنوبیل بعدی تبدیل شوند هستید، این کتابِ خود جنس است. «تاریخ کوتاه حماقتِ هستهای» اصلا کتابِ جامعی در این زمینه نیست، اما اصلا کتابِ ضعیف و کممایهای هم نیست. «تاریخ کوتاه حماقت هستهای» برای کسانی که بهدنبال این هستند تا در سریعترین زمان ممکن، بیشترین اطلاعات را دربارهی این موضوع به دست بیاورند عالی است.
«تاریخ کوتاه حماقت هستهای» علاوهبر ارائهی وقایعنگاری نحوهی آغازِ تهدید جنگِ هستهای بین ایالات متحده و شوروی، تمام دفعاتی که زمین به خاطر خطراتِ مربوطبه انرژی اتمی به نابودی نزدیک شده است را بررسی کرده است
رودولف هرزوگ اولینِ فصلِ کتابش را اینگونه آغاز میکند: «داستانِ این ماشین خطرناک در آخرین روزهای جنگ جهانی دوم آغاز میشود. آلمانِ هیلتر شکست خورده بود و ارتشِ سرخِ شوروی مشغول رژه رفتن بر باقیماندههای برلینِ بمبارانشده بود. پایانِ رایش سوم بهطور همزمان آغاز یک نظام سیاسی جدید بود. بخشهایی از این تغییر و تحول، علنی اتفاق افتاد: تسلیم شدن آلمانِ نازی، آزادسازی اردوگاههای کار اجباری و تقسیم شدن دشمنِ شکستخورده به مناطقِ اشغالی. اما رویدادهایی که صحنه را برای جنگ سرد آماده میکردند خارج از چشم عموم مردم صورت میگرفتند. ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی مدتها بود که خودشان را رقبای یکدیگر میدانستند و در قالب درگیری سیستمهای متضادشان، سعی میکردند تا از لحاظ فرهنگی، علمی و نظامی روی دست هم بلند شوند. هر دو جبهه بهطرز دیوانهواری میخواستند اطلاعاتِ دانشمندان و تکنسینهای نظامی آلمان را به چنگ بیاورند و آنها مشخصا با این نقشه، متخصصان را هدف قرار دادند. آنها بهویژه به اعضای «انجمن اورانیوم» آلمان چشم دوخته بودند؛ پژوهشگرانی که در برنامهی اتمی هیتلر کار کرده بودند. کماکان سر اینکه دانشمندانِ آلمانی چقدر به ساختنِ بمب اتم برای هیلتر نزدیک شدند، عدم توافق وجود دارد، اما در این شکی نیست که آنها در اولین سالهای جنگ جهانی اول، بهطرز قابلتوجهای از همتاهای آمریکاییشان پیشی گرفته بودند. کمتر از یک سال بعد از اینکه اوتو هان، فریتز استراسمن و لیزه مایتنر، شکاف هستهای را در سال ۱۹۳۸ کشف کردند، یک پروفسورِ هامبورگی به اسم پاول هارتِک به وزارتِ جنگِ نازیها سر زد تا با رهبری ارتش دربارهی احتمال ساختِ سلاحِ هستهای گفتوگو کند. هارتِک دلیل آورده بود که کشوری که پیش از دیگران موفق به ساختنِ دستگاه آخرالزمان شود، از برتری بزرگی نیست به دشمنانش بهره خواهد بُرد. نازیها به مواد فراوانی که برای ساخت بمب لازم بود دسترسی داشتند. آلمان دارای ذخیرهی عظیمی از اورانیوم و آب سنگین (عنصر حیاتی برای تبدیل اورانیوم به پولوتونیومِ درجهی سلاح) که در نروژِ تحت اشغال تهیه میشد بود. ولی با اینکه ازبهترینِ بهترینهای حوزهی فیزیک آلمان که شامل هان، کارل فریدریش فون وایتسزکر و ورنر هایزنبرگ برندهی جایزهی نوبل میشدند، روی برنامهی هستهای نازیها کار میکردند، ولی رایش سوم قادر به عملی کردنِ برتریاش نبود... احتمالا مهمترین دلیلِ شکست برنامهی سلاحهای هستهای آلمان به خاطر این بود که رهبرانِ نازی و بالاتر از همه هیتلر، قادر به هضم کردنِ پتانسیلِ تخریبگرِ بمب اتم نبودند. در نتیجه آنها تلاش زیادی برای افزایشِ سرعتِ توسعهاش نکردند. نیکولاس ریهل، شیمیدان هستهای که از عناصرِ داخلی «انجمن اورانیوم» بود، بعدها در کتاب خاطراتش ادعا کرد که یک پژوهشگر یا مهندس که از کنجکاوی علمی و عشق به تجربهگرایی فنی انگیزه میگیرد به زور میتوانست دربرابر جذابیتِ پروژهی اورانیوم ایستادگی کند و اگر آنها برای انجام این کار، تحتفشار قرار میگرفتند و دولت از تلاشهایشان حمایت میکرد، آلمانها بیشتر از اینها پیشرفت میکردند. ریهل علاقهی نه چندان قوی رهبران آلمان را ناشی از هوشِ عقبافتادهی هیتلر و نوچههایش میداند. ریهل مینویسد که آنها بدونشک میتوانستند چیزهایی مثل موشکها که سروصدای زیادی ایجاد میکردند و ساز و کارشان روشن بود را درک کنند، ولی آنها درکِ درستی از کانسپتهای انتزاعی و ناآشنای مقدارِ زیادی انرژی که بر اثر شکافِ هستهای آزاد میشود نداشتند».
۵-تاریخ تمدن در ۵۰ فاجعه
A History of Civilization in 50 Disasters
نویسندگان: گِیل ایتون و فیلیپ هوس
اگرچه بعد از تماشای مینیسریالِ «چرنوبیل» ممکن است فکر کنیم که روی دست این فاجعه نیامده است و اصلا آنقدر عصبانی و اندوهگین شویم که از خودمان بپرسیم اصلا دلیلی برای زندگی کردن در چنین دنیایی وجود دارد، ولی حقیقت این است که چرنوبیل اولین فاجعهی بزرگی که بشریت پشت سر گذاشته نیست. هدفِ نویسندگانِ کتاب «تاریخ تمدن در ۵۰ فاجعه» این است تا با فهرست کردنِ برخی از بزرگترین فجایع تاریخ که از عهد عتیق شروع میشود و تا همین حادثهی نیروگاه فوکوشیما ادامه دارند، نشان بدهند که فاجعهها همیشه بخشِ جداییناپذیری از زندگی بشریت بودهاند. به قولِ آنها، تمدن، طبیعت را برای آرامش انسان تغییر میدهد؛ لباسها و خانهها گرممان نگه میدارند؛ کشاورزی شکممان را سیر میکند؛ پزشکی با بیماریهایمان مبارزه میکند. همهی آنها اکثر اوقات نتیجه میدهند. اما منابعِ کلیدی در خطرناکترین مکانها یافت میشوند. پس ما تصمیم میگیریم تا در دشتهای سیلابی، بر کوهپایهی آتشفشانها، بر لبههای دریاها و بر فراز گسلهای زمین زندگی کنیم. تمدن بر لبهی فاجعه پیشرفت میکند. و چه اتفاقی میافتد وقتی که نیروهای طبیعی با تانکهای حاوی مواد شیمیایی، سکوهای نفتی وسط دریا و نیروگاه انرژی هستهای برخورد میکنند؟ ما بیوقفه یا در حال درس گرفتن از فاجعههای قبلی هستیم یا مشغولِ ساختنِ فاجعهی بعدی هستیم. شگفتانگیزترین فاجعهها، تمدنِ انسانی را با نیروهای طبیعی شاخ به شاخ میکنند. اگرچه ما هزاران سال است که سعی میکنیم آن را اهلی کنیم، ولی سیاره ما جای افسارگسیختهای است. این کتاب به پنجاهتای آنها نگاهی مختصر اما مفید میاندازد؛ فاجعههایی که بخشی از آنها توسط نیروهای طبیعی به وجود آمدهاند: زلزلهها و آتشفشانها؛ سیلابها و خشکسالیها؛ طوفان و سرما و میکروبها. اما همزمان بخشی از آنها هم تقصیرِ تصمیماتِ انسانها بوده است: اینکه چه جایی ساکن میشویم و چگونه میسازیم. برخی از این پنجاهتا، فاجعههای عظیمی هستند. مثلا اپیدمی طاعون معروف به «مرگ سیاه» در زمانیکه کل جمعیت جهان ۴۵۰ میلیون نفر بود، احتمالا حداقل جان ۱۰۰ میلیون نفر را در اروپا و آسیا گرفته است. برخی دیگر فاجعههای محلی هستند. مثلا سیل بزرگ ملاس بوستون در سال ۱۹۱۹ در بوستون ۲۱ کشته بهجای گذاشت، ولی در عوض انفجار یک مخزن بزرگ ذخیرهسازی ملاس، از آن اتفاقاتِ منحصربهفردی است که فارغ از تلفاتش، خواندنی است. اما هر پنجاهتا چه بزرگ و چه کوچک به این دلیل انتخاب شدهاند که نکتهی جالبی را دربارهی تمدنهایی که تحتتاثیر قرار دادهاند افشا میکنند. به این ترتیب این کتاب با تمرکز بیشتر روی فجایع مُدرن (بهدلیل دسترسی به اطلاعات قابلاطمینانتر به قدرت و خسارتهای آنها)، از ۳۷ هزار سال قبل از میلاد مسیح شروع میشود، از چرنوبیل عبور میکند و به اپیدمی ویروس اِبولا در سال ۲۰۱۴ ختم میشود.
۶-چرنوبیل ۱:۲۳:۴۰: داستان واقعی باورنکردنی بدترین فاجعهی هستهای دنیا
Chernobyl 01:23:40: The Incredible True Story of the World's Worst Nuclear Disaster
نویسنده: اندرو لتربارو
در بازگشت به کتاب دیگری دربارهی فاجعهی چرنوبیل احتمالا میپرسید: «بعد از معرفی سه کتاب دربارهی چرنوبیل، این یکی دیگه تکراری نیست؟». در جواب باید بگویم نه. درواقع اگر از کسانی هستید که با دیدنِ مینیسریال اچبیاُ به این سوژه کنجکاو شدهاید، بهترین جا برای خواندن دربارهی آن، «چرنوبیل ۱:۲۳:۴۰» است. مهمترین دلیلش این است که اندرو لتربارو، نویسندهی کتاب هم یکی شبیه به خود ماست. او تعریف میکند که قبل از نوشتن این کتاب نه یک نویسنده بوده و نه یک تاریخدان. نه یک اوکراینی که در کودکی تحتتاثیر این فاجعه قرار گرفته بوده و نه استادِ فیزیک هستهای. او میگوید انگیزهی نوشتن این کتاب بعد از دیدن از چرنوبیل و شهر پرپیات در او شکل گرفت. درست همانطور که اکثر ما تازه بعد از دیدنِ مینیسریال اچبیاُ، علاقهی دیوانهواری به این بخش از تاریخ پیدا کردهایم. البته که علاقهی اندرو به خاطر دیدن و لمس کردنِ اصل جنس از نزدیک صد برابر قویتر از وضعیتِ فعلی ماست. اندرو تعریف میکند که بعد از بازگشت به خانه، با کله به درونِ کتابهای مربوطبه چرنوبیل شیرجه میزند، اما این کتابها هیچوقت چیزی که میخواهد از آب در نمیآیند. به قول اندرو مشکلِ کتابهایی که قبلا دربارهی چرنوبیل نوشته شده بود این بود که درکشان برای یک آدم معمولی کمی سخت است. او میگوید اگرچه چرنوبیل یکی از باورنکردنیترین و مهمترین رویدادهای ۱۰۰ سال گذشته است، ولی افراد کمی دقیقا میدانند که چه اتفاقی در آن نیروگاه افتاده است. بنابراین اندرو دست به کار میشود تا بهعنوان یک آدم معمولی از ته و توی فاجعهی چرنوبیل سر در بیاورد و هر اطلاعاتی که به دست میآورد را در ابتدا کاملا درک میکند و بعد به زبانِ خودش مینویسد. به عبارت دیگر او مدرکِ چرنوبیلشناسیاش را شخصا به دست آورده است. در ابتدا او این کار را برای دل خودش انجام میدهد، اما بعد از اینکه بخشی از یافتههایش را در رِدیت منتشر میکند، با واکنشِ مثبت کاربران مواجه میشود و حتی موفق میشود ۷۰۰ نسخه از کتابش را بفروشد. ناگهان معلوم میشود که بله، درگیری ذهنی اندرو دربارهی اینکه کتاب خوبی برای توضیحِ این فاجعه با حفظِ اکثر جزییات و پیچیدگیهایش برای یک آدم معمولی وجود ندارد به او خلاصه نمیشود و ظاهرا دیگران هم اینطور فکر میکنند و به محض اینکه چیزی پیدا کردهاند که نیازشان را برطرف میکند شدیدا از آن استقبال کردهاند. در نتیجه اندرو به کتابش سر و سامان میدهد و آن را منتشر میکند.
«بهطور تصادفی با ساختمانِ دایرهایشکلی برخورد میکنم که ظاهرا یک چیزی در مایههای استادیوم ورزشی بوده است؛ باقیماندههای متلاشیشدهی رینگِ بوکس در مرکزش دیده میشود»
اندرو دربارهی گشت و گذارش در شهر پریپیات مینویسد: «ما در حال نزدیک شدن به هُتل هستیم. از کنار یک سری گرافیتیهای ترسناک عبور میکنم: تصاویرِ سیلوئتِ کودکانی مشغول بازی کردن روی دیوارهای رستورانِ هتل نقاشی شده است. درکنار گروهی از آنها یک نفر نوشته است «کودکانِ مُرده گریه نمیکنند». هُتل پولسی که مشرف به میدان قرار دارد دارای یکی از بهترین چشماندازهای شهر است. پس مستقیم به سمت پشتبام حرکت میکنیم و هر کدام از طبقاتِ وسوسهکنندهی ساختمان را بدون معطلی پشت سر میگذاریم. از این بالا میتوان تا مایلها دورتر را دید. درحالیکه چرنوبیل در افق پشتِ خانههای متروکه نشسته است، نوکِ چرخ و فلک هم ۱۵۰ متر آنطرفتر از فرازِ گسترهی درختانِ به چشم میخورد. درحالیکه دیگران مشغولِ عکسبرداری از بالای پشتبام هستند، من از آنها جدا میشوم و به سمتِ چرخ و فلک حرکت میکنم. اولین باری است که دارم تنهایی بیرون قدم میزنم. به سمت میدانی با بتنِ ترکبرداشتهاش که با علفهای هرز پوشیده شده نگاه میکنم و عکسهای چند ده سالهی قدیمی از روزهای آفتابی را به یاد میآورم؛ بوتههای تر و تازه گلهای رُز، رژهها و صورتهای خندان. احساس تنهایی در اینجا بیداد میکند. من آدم منزویای هستم و بارها با شگفتی دربارهی اینکه تبدیل شدن به آخرین انسان روی زمین و داشتنِ توانایی رفتن به هر جایی و انجام هر کاری که دوست دارم با آزادی مطلق فکر کردهام. همیشه داستانهای پسا-آخرالزمانی، بهویژه من را از خود بیخود میکنند. حالا چقدر کنایهآمیز است که در حال تجربه کردنِ بُریدهای از آن زندگی متصورشده هستم؛ بسیار مضطربکننده است. بهطور تصادفی با ساختمانِ دایرهایشکلی برخورد میکنم که ظاهرا یک چیزی در مایههای استادیوم ورزشی بوده است؛ باقیماندههای متلاشیشدهی رینگِ بوکس در مرکزش دیده میشود. عکس میگیرم و بیرون میروم و به احتمالا شناختهشدهترین ساختارِ حادثهی چرنوبیل بعد از خودِ ایستگاه نیروگاه میرسم. احساس خیلی عجیبی است وقتی چیزی که از عکسها میشناختی را برای اولینبار از زاویهی چشمانِ خودت میبینی؛ مثل دیدن از برج ایفل یا اهرام میماند. اما آشنایی مانعِ شگفتی نمیشود. اگرچه آدم تمام جزییات اصلی مثل رنگها و اشکال را میشناسد، ولی هنوز چیزهای زیادی هستند که قبلا متوجهشان نشدهای. نهتنها این، بلکه چارچوب هم حیاتی است: آدم تمام چیزهای اطرافش را هم میبیند، جغرافیا و فاصلهی چیزها از یکدیگر که انتظار نداشتی آنها را از فلان نقطه ببینی. در نزدیکی چرخ و فلک که از آنجایی که برای افتتاح بهعنوان بخشی از جشنوارههای اول ماه می، هرگز فرصت پیدا نکرد تا بهطور رسمی افتتاح شود، ماشینهای برقی قرار دارند. ده-دوازدهتا ماشینِ پلاستیکی در محفظهی فلزی ۱۰ در ۲۰ متری بیحرکت نشستهاند. پردههایی که برای محافظت دربرابر باران در نظر گرفته شده بودند خیلی وقت است از بین رفتهاند. پایههای فلزی بیحفاظ یکی از رادیواکتیوترین بخشهای شهر هستند، ولی خود ماشینها با درنظرگرفتن همهچیز در وضعیتِ خوبی قرار دارند. قبلا عکس خیلی خوبی از این ماشینها دیده بودم و سعی کردم تا یک نمونه از آن را تکرار کنم، ولی مدام حواسم با افکارِ کودکانِ مهاجرِ ناامید در اول می ۱۹۸۶ پرت میشود. آنها امیدوار بودند که جایی که الان هستم باشند؛ در حال خندیدن و لذت بردن از کوبیدنِ ماشینهایشان به یکدیگر».
۷-مترو ۲۰۳۳
Metro 2033
نویسنده: دیمیتری گلوخوفسکی
اما دیگر کتابهای غیرفیکشن بس است. بعضیوقتها بهترین وسیله برای قرار گرفتنِ در حال و هوای یک چیز، هیچ چیزی بهتر از یک رُمانِ خیالی نیست. مینیسریالِ «چرنوبیل» بهراحتی تمام عناصرِ ادبیاتِ پسا-آخرالزمانی را دور هم جمع کرده است و اگر از کسانی هستید که تحتتاثیرِ جنبههای آواره شدنِ مردم و سوختگیهای رادیواکتیو و هرچیزی که مربوطبه روبهرو شدن با وحشتی غیرقابلهضم بود لذت بُردید، شاید بهترین کاری که میتوانید برای تکرار آن حس انجام بدهید، خواندنِ «مترو ۲۰۳۳» و دنبالههایش باشد. «مترو ۲۰۳۳» با اینکه وسعتِ فاجعهی چرنوبیل را به اندازهی کلِ روسیه افزایش داده است و به آن عناصر فانتزیای مثل حیواناتِ جهشیافته اضافه کرده است، ولی هستهی احساسی آن و «چرنوبیل» فرقی با هم نمیکنند؛ هر دو مخاطبانش را در یک برهوتِ هستهای با افکارِ پُرهیاهویشان تنها میگذارند؛ هر دو دارای همان حال و هوای افسردهکننده و سردِ اروپای شرقی هستند که در ترکیب با دنیای رادیواکتیوِ بیخورشید به یک معجونِ مرگبار برای عواطف لطیفِ انسانی تبدیل میشوند. «مترو ۲۰۳۳» در سالهای پس از یک جنگِ اتمی در روسیه جریان دارد. بازماندگان هنوز عظمتِ بشریت در گذشته را به یاد میآورند، ولی هنوز هیچی نشده، آخرین باقیماندههای تمدن به خاطرهای دورافتاده تبدیل شدهاند؛ به یک سری اسطوره و افسانه. بیش از ۲۰ سال از آخرین هواپیمایی از زمین برخاست گذشته است. راه آهنهای پوسیده و زنگزده به سوی چیزی جز پوچی ختم نمیشوند. آسمانی که زمانی میزبانِ فرکانسهای رسیده از اخبارِ توکیو، نیویورک، بوینس آیرس و غیره بود، حالا به فضای تهیای پُر از زوزههای مورمورکنندهی بادِ تبدیل شده است. انسانها دربرابر ساکنانِ جدید زمین، به زیرزمین پناه بردهاند؛ سیستم متروی مسکو بدل به بزرگترین پناهگاهِ انسانها شده است. هرکدام از ایستگاههایش به مینیایالتهایی تبدیل شدهاند که ساکنانش براساس ایدئولوژیها و ادیان و فیلترهای آب مشترک با هم متحد شدهاند. کسی نمیداند در دیگر نقاط دنیا چه خبر است؛ درواقع حتی کسی نمیداند که در آنسوی تاریکی تونلهای مترو چه چیزی پرسه میزند. شخصیتِ اصلی داستان مرد جوانی به اسم آرتیوم است که مأموریت پیدا میکند تا به «پولیس»، ایستگاه مرکزی متروی مسکو برود و در این راه باید ایستگاههایی را پشت سر بگذارد که همه همچون کشورهای کوچکی هستند که علاوهبر موجوداتِ جهشیافته، در جنگ و نزاع با یکدیگر نیز هستند.
«مترو ۲۰۳۳» با اینکه وسعتِ فاجعهی چرنوبیل را به اندازهی کلِ روسیه افزایش داده است و به آن عناصر فانتزیای مثل حیواناتِ جهشیافته اضافه کرده است، ولی هستهی احساسی آن و «چرنوبیل» فرقی با هم نمیکنند
دیمیتری گلوخوفسکی داستانش را (با ترجمه فربد آذسن) اینگونه آغاز میکند: ««کی اونجاست؟ آرتیوم، برو یه نگاه بنداز!». آرتیوم با بیمیلی از روی صندلیاش درکنار آتش بلند شد و درحالیکه اسلحهاش را از دوشش برمیداشت و آن را در دست میگرفت، به سمت تاریکی قدم برداشت. روی مرز بین روشنی آتش و تاریکی تونل ایستاد. تا جایی که میتوانست بلند و تهدیدآمیز به اسلحهاش ضربه زد و با صدایی بلند و زمخت نعره کشید: «ایست! رمز عبور!». صدای پای سریع و بُریده بُریدهای را از جایی که تا چند لحظه قبل از آن صدای زمزمههای توخالی به گوش می رسید شنید. یک نفر داشت به عمق تونل عقبنشینی میکرد. صدای خشن آرتیوم و لرزهی اسلحهاش او را ترسانده بود. آرتیوم با عجله به سمت آتش برگشت و به پایوتر آندرویچ جواب داد: «کسی جلو نیومد. جوابی هم داده نشد. فرار کردن». «احمق! بهت دستور دقیق داده شده. اگه جواب ندن، فوراً شلیک می کنی! از کجا می دونی کی بود؟ شاید موجودات تاریکی دارن بهمون نزدیک میشن!». «نه... فکر نکنم آدم بودن... صداهای عجیبی شنیدم... صدای پا شبیه صدای پای آدم نبود. چیه؟ فکر کردی نمیتونم صدای پای آدم رو تشخیص بدم؟ تازه از کی تا حالا موجودات تاریکی فرار می کنن؟ تو خودت هم می دونی پایوتر آندرویچ؛ جدیداً بیدرنگ میان جلو. بدون اینکه چیزی تو دستشون باشه به یه گشت حمله کردن؛ مستقیم تو آتیش مسلسل. ولی این یکی سریع فرار کرد... مثل حیوونی که ترسیده باشه».«باشه آرتیوم! فهمیدیم تو هم بلدی. ولی الان دیگه بهت دستور داده شده. پس بدون فکر کردن ازش اطاعت کن. شاید یه دیدهبان بود و الان میدونه تعداد کمی از ما اینجان و داره حساب کتاب می کنه ببینه چقدر مهمات نیاز داره. ممکنه بیان و وجود ما رو از این منطقه پاک کنن؛ الان هم دیگه فقط به قصد سرگرمی. ممکنه یه چاقو بذارن دم گلومون و برن کل ایستگاه رو سلاخی کنن، درست مثل پلژائوسکایا؛ فقط هم به خاطر اینکه کلک اون جاسوس رو نکندی... مواظب باش! دفعهی بعد یه کاری میکنم دنبالشون بری تو تونل!». آرتیوم از تصور کردن تونل فراتر از ناحیهی هفتصد متری به خود لرزید. حتی فکر کردن راجع به تونل هم ترسناک بود. هیچ کس جرئت نداشت پایش را فراتر از ناحیهی هفتصد متری رو به شمال بگذارد. گشتها به ناحیهی پانصد متری رسیده و پستهای مرزی را با چراغ روی واگنها روشن کرده بودند. به خودشان تلقین کرده بودند که هیچ آشغالی از این ناحیه عبور نکرده و هرکس به محض رسیدن به آن، با عجله عقبنشینی کرده است. حتی دیدهبانهای کلهگنده که قبلاً تفنگدار نیروی دریایی بودند، در ناحیهی ششصد و هشتاد متری توقف میکردند، سیگارهای در حال سوختنشان را در دستهای فنجانمانندشان نگه میداشتند و بدون حرکت میایستادند. محض اطمینان به تجهیزات دید در شبشان چنگ میزدند و بعد به آرامی و بدون سروصدا برمیگشتند، بدون اینکه از نگاه کردن به تونل دست بردارند یا به آن پشت کنند. آنها هماکنون نیروی گشتی در ناحیهی چهارصد و پنجاه متری بودند، پنجاه متر پایینتر از پست مرزی. مرز هر روز یک بار بررسی میشد و بررسی امروز چند ساعت قبل کامل شده بود. حالا پست آنها در دورترین نقطه نسبت به بقیه قرار داشت و هیولاهایی که احتمالاً توسط نیروی گشتی قبلی ترسانده شده بودند، شروع به خزیدن و نزدیک شدن کرده بودند. آنها به مردم، به آتش، جذب می شدند... آرتیوم دوباره روی صندلیاش نشست و پرسید: «خب حالا واقعاً چه اتفاقی توی پلژائوسکایا افتاده بود؟». گرچه او این داستان که خون را در رگها منجمد میکرد قبلاً از بازرگانهای ایستگاه شنیده بود، ولی اصرار داشت که دوباره آن را بشنود؛ مثل بچهای که میل کنترلناپذیری برای شنیدن داستانهایترسناک دارد؛ داستانهایی راجع به موجودات جهشیافتهی بدون سر و موجودات تاریکی که بچههای کوچک را می دزدند».
۸-تاریخ اورانیوم، سنگی که دنیا را متحول کرد
A History of Uranium, the Rock That Nuked the World
نویسنده: تام زولنر
اورانیوم سوپراستارِ جدول تناوبی عناصر است. اگر اهلِ رُمانهای علمی-تخیلی/فانتزی باشید، حتما میدانید که در خیلی از آنها سروکلهی عنصرِ قدرتمندی پیدا میشود که همه در جستجوی آن هستند. از آدامانتیوم در کامیکهای مارول گرفته تا آمازونیوم در کامیکهای دیسی که دستبندهای واندروومن از آن ساخته شده است. اما دنیای واقعی هم شاملِ یکی از همین عناصرِ جادویی میشود. تا اینجا دربارهی جزییاتِ فاجعهی چرنوبیل، دربارهی تاریخِ دولتی که کارش به فاجعهی چرنوبیل کشید، دربارهی زندگی آدمهای تحتتاثیر قرار گرفته توسط آن، دربارهی دیگر حوادثِ هستهای دنیا و دربارهی رُمانهایی که با محوریتِ قدرتِ نابودکنندهی بمبهای اتم نوشته است صحبت کردیم. ولی دربارهی ریشهی تمام آنها حرف نزدیم؛ دربارهی همان چیزی که با کشفش، مسیرِ تاریخ را عوض کرد حرف نزدیم. به قولِ نویسندهی نیویورک تایمز، اورانیوم چنانِ عنصر جذاب و جنجالبرانگیزی است که تقریبا امکان ندارد یک روز اسمش را در اخبار و تلویزیون نشنویم. بالاخره عنصری که اسمش با تصویرِ هولناکی از انفجاری قارچیشکل که به معنای به اتمام رسیدن زندگی روی زمین است گره خورده نباید هم چیزی به غیر از یک سوپراستار باشد. ولی احتمالا تمام دانشِ اکثرمان دربارهی اورانیوم به همان تصویرِ ابرِ قارچیشکل محدود میشود. احتمالا تصورِ اکثرمان از اورانیوم بیش از اینکه یک چیزی مثل مس باشد، یک چیزی در مایههای ویتامین یا گیگابایت است. میدانیم که اورانیوم چیز مهمی است و کم و بیش میدانیم که به چه دردی میخورد و تاثیراتِ مثبت و منفی استفادهاش را میتوانیم در تاریخ بببنیم، اما نمیدانیم که داستانِ کشفش از کجا آغاز میشود و اصلا از لحاظ ظاهری چه شکلی است. تام زولنر بهعنوان یک ژورنالیست با کتاب «تاریخ اورانیوم، سنگی که دنیا را متحول کرد» سعی میکند تا عدم آشناییمان با اورانیوم را جبران کند.
این کتاب داستانِ عصرِ هستهای را نه از زاویهی دید دانشمندان یا استراتژیستهایش، بلکه از زاویهی دیدِ خودِ اورانیوم خام روایت میکند
این کتاب داستانِ عصرِ هستهای را نه از زاویهی دید دانشمندان یا استراتژیستهایش، بلکه از زاویهی دیدِ خودِ اورانیوم خام روایت میکند. سنگِ معدنیای که اگرچه در ظاهر منحصربهفرد به نظر نمیرسد، ولی حتی تصورِ قدرتِ تخریبگریاش در صورت تحت کنترل قرار گرفتن حتی تا به امروز هم سخت است. همانطور که خود زولنر مینویسد: «یک اتمِ اورانیوم آنقدر قوی است که میتواند یک دانه شن را به حرکت بیاندازد. یک جسم کروی به اندازهی گریپفروت از آن قادر است یک شهر را نابود کند». داریم دربارهی عنصری حرف میزنیم که یک تُن از اورانیوم خام قادر به فراهم کردنِ الکتریستهای که از سوزاندنِ بیست هزار تُن زغال سنگ به دست میآید است. اورانیوم حکم داستان جوجهاُردک زشت را دارد. در ابتدا به اورانیوم بهعنوان آشغال نگاه میشد. معدنچیانِ نقره وقتی با این سنگهای معدنی برخورد میکردند، آنها را کنار میانداختند. تازه از زمانیکه ماری و پییر کوری موفق به کشف رادیوم در سنگِ اورانیوم شدند، دیگران هم آن را جدی گرفتند؛ بالاخره کوریها با معرفی اورانیوم بهعنوان علاجِ سرطان و برنده شدن جایزه نوبل به خاطر آن، حسابی برای آن مشتری پیدا کردند. از اینجا به بعد تعاملِ اورانیوم با انسانها شامل آتش و خون میشود. دانشمندان بیشتری شروع به بررسی این عنصر کردند و در اوایل دههی ۱۹۳۰، دانشمندی به اسم لئو زیلارد ایده واکنش زنجیرهای هستهای را برای نخستین بار مطرح کرد. زیلارد و انریکو فرمی، ایده ساخت راکتور اتمی را نیز به نام خود ثبت کردند. نامه معروف انیشتین به روزولت رئیسجمهور آمریکا در سال ۱۹۳۹ در مورد لزوم ساخت بمب اتمی درواقع به قلم زیلارد (و با مشورت چند فیزیکدان دیگر) نوشته شده اما چون زیلارد در آن زمان دانشمند برجستهای نبود، انیشتین آن را امضا کرده بود. نامهای که منجر به آغاز پروژه منهتن برای تولید نخستین بمب اتمی شد. «تاریخ اورانیوم» کتابِ بینقصی نیست. برخی از بخشهایی که به سفرهای خودِ نویسنده به معادنِ اورانیوم در سراسر دنیا اختصاص دارد، محتوای ارزشمندی به بحث اضافه نمیکنند. همچنین این کتاب با این هدف نوشته شده که یعنی خواننده از قبل از اتفاقاتی مثل پروژهی منهتن و چرنوبیل اطلاع دارد. اما وقتی کتاب روی فُرم قرار دارد علاوهبر اینکه دربارهی سرچشمهی معدنکاری اورانیوم و پروسهی تحول آن در مرور زمان آگاهیدهنده است، بلکه از توصیفاتِ هیجانانگیز زولنر هم بهره میبرد (مثل بخشی که به گردهمایی تمام اسطورهها و ادیان و فلسفههای دنیا که باور دارند دنیا با آخرالزمانی آتشین به اتمام میرسد اختصاص دارد).
۹-پنج دقیقه پس از نیمهشب در بوپال: داستان حماسی مرگبارترین فاجعهی صنعتی جهان
Five Past Midnight in Bhopal: The Epic Story of the World's Deadliest Industrial Disaster
نویسندگان: دامینیک لاپییر و خاویر مورو
یکی از کشورهایی که مینیسریالِ «چرنوبیل» در آن سروصدای زیادی به پا کرد هند بود. بینندگان این سریال بلافاصله متوجهی تشابهاتِ فاجعهی چرنوبیل و یکی از بزرگترین فاجعههای تاریخِ معاصرِ کشور خودشان شدند. در شبهای ۲ و ۳ دسامبر ۱۹۸۴ (آذر سال ۱۳۶۳)، ابر مسموم ناشی از نشت گاز سمی صنعتی خطرناکی، بر فراز شهر بوپال به حرکت درآمد که وخیمترین فاجعه صنعتی جهان نام گرفت. نوعی گاز سمی از کارخانه حشرهکشسازی شرکت آمریکایی «یونایتد کارباید» نشت کرد و این فاجعه چندین هزار کشته و بیش از ۳۰۰ هزار بیمار برجای گذاشت. تخمین زده میشود که حدود ۸ هزار نفر در جریان دو هفتهی اولِ وقوع این فاجعه کشته شدند و بیش از ۸ هزار نفر هم بر اثرِ بیماریهای مربوطبه مسمومیت در سالهای بعد جان خودشان را از دست دادهاند. یونیون کارباید یکی از اولین شرکتهای آمریکایی بود که در هند سرمایهگذاری کرده بود. هدفِ شرکت تولید حشرهکشهای قوی برای کمک به بخشِ کشاورزی کشور و افزایش میزان تولید کشور برای فراهم کردن نیازهای غذایی یکی از پُرجمعیتترین مناطق دنیا بود. حدود بیست و هفت تُن از گازهای سمی تانکهای ذخیرهی بزرگ بعد از انفجار آزاد میشوند و درحالیکه مردم خواب هستند، بر فراز محلههای بوپال در نزدیکی کارخانه پخش میشوند. مردم در حالِ نفسنفس زدن و خفه شدن با مایعاتِ بدن خودشان از خواب میپرند. تانکها در حالی ۹۰ درصد پُر بودند که دستورالعملهای ایمنی مشخص کرده بودند که آنها هرگز نباید بیشتر از نیمه پُر باشند. ابر گاز سمی که برخی میگویند در نورِ چراغهای خیابان میدرخشید، به سوی ایستگاه قطار و زاغههای نزدیک کارخانه حرکت کرد. عدهای در خواب مُردند. عدهای زیر دست و پای تمام کسانی که میخواستند از آن فرار کنند ماندند و مُردند. یک مرد تعریف میکند که تکه ابری از گاز را میبیند که زن و بچههایش را احاطه میکند و آنها را بلافاصله میکُشد. در همین هنگام وقتی قطار به ایستگاه میرسد، مسافران از دیدنِ تمام جنازههایی که روی سکو میبینند وحشتزده میشوند و به محض پیاده شدن از قطار و استنشاقِ گاز، خود آنها نیز به جنازههای سکو اضافه میشوند. مردم در حال فرار کردن کنترل دستگاه گوارششان را از دست میدادند. از آنجایی که بوپال هیچگونه خط تلفنِ بینالمللیای نداشت، خبر این اتفاق باید ازطریق پرواز ساعت سه بعد از ظهر، به دهلی نو منتقل میشد. اما عدالت برای قربانیان این فاجعه صورت نگرفته است. نهتنها بازماندگان غرامتِ متناسبی برای تمام آسیبهایشان دریافت نکردهاند، بلکه محلِ آلوده هنوز که هنوزه تمیز نشده است و شرکتهای مسئولِ فاجعه مجازات نشدهاند. دهها هزار نفر نابینا شده و به بیماریهای پوستی دچار شدند. در سال ۲۰۰۴ تخمین زده میشد که ۱۰۰ هزار نفر بر اثر این اتفاق یا معلول شدند یا با بیمارهای مزمنِ چشم و ریه و دیگر بیماریهای مربوطبه فاجعه زندگی میکنند. بسیاری هرروزه درگیر درد و رنج ناشی از این فاجعه هستند. حدود ۱۵۰ هزار نفر بهنوعی از مراقبتهای پزشکی طولانیمدت نیاز دارند. بر اثر این فاجعه، مشکلاتی در زمینهی ناباروری و اختلالهای مادرزادی به وجود آمده است. بچههایی که در بوپال به دنیا میآیند یا قالبا کموزن هستند یا با سرهای کوچکِ نامعمول با انگشتهای دست و پای اضافه، سه چشم و مایع در مغزشان به دنیا میآیند.
این کتاب هم مثل «چرنوبیل»، علاوهبر بررسی دلایل و وقایعنگاری اتفاقات منتهی به انفجارِ تانکهای کارخانه و ماجراهای بعد از آن، جنبهی انسانی و شخصی آن را هم نادیده نمیگیرد
در سال ۲۰۰۴ یکی از بازماندهها برای روزنامهی سنگاپوری «استریتس تایمز» تعریف کرد که او سهتا از اعضای خانوادهاش را به خاطر این فاجعه از دست داده است. شوهرش از سرطانِ پانکراس میمیرد. پسرش پس از سالها دستوپنجه نرم کردن با درد و بالا آوردنِ هرروزهی خون خودکشی میکند و کوچکترین پسرش هم در سن ۲۰ سالگی به خاطر یک بیماری طولانیمدت میمیرد. با اینکه دو سال قبل از فاجعه، دانشمندانِ خودِ یونیون کارباید دربارهی احتمال جدی آزاد شدن مواد سمی هشدار داده بودند، ولی هیچکس به خاطر این فاجعه مجازات نشد. با اینکه کارخانه در یک منطقهی بسیار پُرجمعیت ساخته شده بود، ولی شرکت هیچ سیستمی برای هشدار دادن به ساکنان منطقه در موقعیت اضطراری نداشت. قبل از فاجعه هم کارکنانِ مسئول ایمنی و رسیدگی کارخانه بهدلیل اینکه حشرهکشهایش به خاطر خشکسالی خوب فروش نمیرفتند، اخراج شده بودند. با خواندنِ گوشهای از توضیحاتِ وحشتناکِ فاجعهی بوپال میتوان تصور کرد که چرا سینماگران و مردم هند با دیدنِ مینیسریال «چرنوبیل» یاد فاجعهی کشور خودشان افتادهاند و از کریگ مزین، خالق «چرنوبیل» خواستهاند تا سریالِ فاجعهی بوپال را هم بسازد (او گفته که برای اینکه در جا نزد این کار را نمیکند، ولی به تولید داستانهایی که حقیقت در آنها اهمیت دارد ادامه خواهد داد). از مرگ حیوانات و انسانها در هر دو فاجعه گرفته تا زنِ تاره عروسی که شوهرش را در این فاجعه از دست میدهد. درست همانطور که شهر پرپیات به یک شهرِ پسا-آخرالزمانی تبدیل شده، کارخانهی یونیون کارباید و محیط اطرافش هم توسط علفهای هرز بلعیده شده است. هنوز معلوم نیست که آیا بعد از موفقیت «چرنوبیل»، سریالِ درخورتوجهای دربارهی این فاجعه ساخته خواهد شد یا نه. ولی در حال حاضر نزدیکترین چیزی که به سریال «چرنوبیل» برای فاجعهی بوپال داریم، کتاب «پنج دقیقه پس از نیمهشب در بوپال» است. این کتاب هم مثل «چرنوبیل»، علاوهبر بررسی دلایل و وقایعنگاری اتفاقات منتهی به انفجارِ تانکهای کارخانه و ماجراهای بعد از آن، جنبهی انسانی و شخصی آن را هم نادیده نمیگیرد. درواقع «پنج دقیقه پس از نیمهشب در بوپال» مثل ترکیبی از «صداهایی از چرنوبیل» و «چرنوبیل: تاریخ یک فاجعهی هستهای» است. بنابراین اگر بعد از بلعیدنِ هر چیزی که دربارهی چرنوبیل وجود دارد، بهدنبالِ فاجعهی مشابهی دیگری برای سر در آوردن از آن هستید، فاجعهی بوپال خود جنس است.
۱۰-آزمایش شوروی: روسیه، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و کشورهای پسا-شوروی
The Soviet Experiment: Russia, the USSR, and the Successor States
نویسنده: رونالد گریگور سانی
مینیسریال «چرنوبیل» فقط وسیلهای برای کنجکاوی دربارهی تاریخ فاجعهی چرنوبیل، حوادثِ هستهای و انرژی اتمی نیست، بلکه به همان اندازه هم در زمینهی تاریخ و سیستم سیاسی شوروی هیجانانگیز بود. درواقع خودِ سریال میگوید که فاجعهی چرنوبیل و فضایی که این اتفاق در چارچوب آن میافتد بهطرز تنگانگی به یکدیگر مربوط میشوند. چرنوبیل یک حادثهی جداافتاده در تاریخ شوروی نیست، بلکه از نظر بسیاری از تحلیلگران حکم نقطهای را دارد که شوروی از مدتها قبلتر در حال حرکت کردن به سمتِ آن بوده است. فاجعهی چرنوبیل به توضیح دادن نحوهی سازوکار نیروگاههای هستهای و نقصِ فنی بهخصوصِ آن خلاصه نمیشود. در عوض برای هرچه بهتر فهمیدنِ آن، باید ظرفی که این فاجعه در آن قرار دارد را بررسی کنیم؛ دست روی هر نقطه از سریال که میگذاریم، تاریخِ اجتماعی و سیاسی شوروی جلوی رویمان ظاهر میشود؛ از تفکر و فرهنگی که باعث میشود تا مقامات از اذعان کردن به اشتباهشان و هرچه زودتر تخلیه کردن شهر سر باز بزنند تا مونولوگِ تکاندهندهی آن پیرزنِ شیردوش دربارهی تمام ماجراها و بدبختیهایی که از زمان فروپاشی امپراتوری روسیه تا بعد از جنگ جهانی دوم پشت سر گذاشته است. شوروی تاریخِ پیچیده و شگفتانگیز و منحصربهفردی دارد و اگر سریالِ اچبیاُ حتی یک ذره شما را دربارهی آن کنجکاو کرده است، «آزمایشِ شوروی» یکی از کتابهای مرجع این حوزه برای تازهواردها است. تلاش برای فهمیدنِ شوروی یا روسیه حداقل از قرن پانزدهم تاکنون ذهنِ متفکرانِ غربی را بهطور جدی به خودش معطوف کرده است. جامعهای که دربرابر نفوذ و فهمیدن مقاومت میکند و دقیقا به خاطر همین دشواری است که این کشور به موضوعِ جذابی تبدیل شده است. وینستون چرچیل زمانی روسیه را به چیستانی با بستهبندیای از جنس راز که درونِ یک معما پیچیده شده است، توصیف کرده بود. اما با سقوط امپراتوری کمونیستی شوروی، غرب موفق شد تا شوروی سابق را بهتر ببیند و داستانِ پُرهیاهوی تاریخ شوروی که آغاز، میانه و پایان دارد را زیر و رو کند. رونالد گریگور سونی، یکی از برجستهترین تاریخدانانِ شوروی عصر حاضر است که با کتاب «آزمایش شوروی»، خوانندگانش را وارد سفری دور و دراز میکند.
فاجعهی چرنوبیل به توضیح دادن نحوهی سازوکار نیروگاههای هستهای و نقصِ فنی بهخصوصِ آن خلاصه نمیشود. در عوض برای هرچه بهتر فهمیدنِ آن، باید ظرفی که این فاجعه در آن قرار دارد را بررسی کنیم
سفری که با بررسی تمهای پیچیدهی تاریخ شوروی از آخرین تزارِ امپراتوری روسیه شروع میشود و تا اولین رئیسجمهورِ جمهوری روسیه ادامه دارد. او میراثِ به جا مانده از رهبرانِ شوروی را زیر ذرهبین میبرد و دولتهای پسا-شوروی و چالشهایی که هماکنون با آن درگیر هستند را بررسی میکند. «آزمایش شوروی» با ترکیبِ جزییاتِ درگیرکننده و تحلیلهای عمیقش روی سه انقلاب تمرکز میکند: سالِ پُرآشوبِ ۱۹۱۷ که ولادیمیر لِنین حزب «بُلشِویکها» را برای براندازی امپراتوری پادشاهی تِزار رهبری کرد؛ دههی ۱۹۳۰ که جوزف استالین، اقتصاد، جامعه و دولت را متحول کرد؛ و دههی ۸۰ تا دههی ۹۰ که جاهطلبیها و تلاشهای فاجعهبارِ میخائیل گورباچوف برای اصلاحات و تجدید حیات کشور به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به رهبری بوریس یلتسین منجر شد. «آزمایش شوروی» همهچیز را از اتفاقات ناشناخته و شناختهشده را بررسی میکند؛ از تظاهراتِ جمعیت در خیابانهای سنت پیترزبورگ در انقلاب فوریه گرفته تا شرایطِ بد استالین بعد از تهاجمِ پیشبینیشدهی هیتلر به روسیه. از تاثیری که فاجعهی چرنوبیل در افشای واقعیتِ زشتِ سیستمِ سیاسی روسیه داشت تا مانورهای سیاسی بوریس یلتسین در تلاش برای تجزیه اتحاد جماهیر شوروی و مبارزه با رقبایش. «آزمایش شوروی» به تمام پیچیدگیها و تناقضهای ۷۰ سالهی شوروی، از ظهور تا سقوطش میپردازد و دستاوردهای واقعی و شکستهای مفتضحانهاش را موشکافی میکند. از تشکیلِ شوروی با هدف به حقیقت تبدیل کردنِ جامعهی یوتوپیایی مارکس تا فهمیدن و اجرای کج و کولهی فلسفهی مارکس که به چیزی در تضاد با آن آرزوی زیبا منتهی میشود. شاید این کتاب در ظاهر برای کسی که تقریبا هیچ چیزی دربارهی تاریخ روسیه نمیداند نامفهوم و ترسناک به نظر برسد، ولی در حقیقت «آزمایش شوروی» حکم یک دروازهی ورودی خیلی خوب را برای تازهواردها دارد.
۱۱-دیدن از چرنوبیلِ آفتابی: و ماجراجوییهای دیگر در آلودهترین مکانهای دنیا
Visit Sunny Chernobyl: And Other Adventures in the World's Most Polluted Places
نویسنده: اندرو بلکوِل
بعد از تمام این کتابهای تاریخی جدی، «دیدن از چرنوبیل آفتابی» حکم یک زنگ تفریحِ تاملبرانگیز را دارد. اگر از طرفدارانِ مینیسریال «چرنوبیل» باشید، احتمال اینکه یکی از آرزوهایتان دیدن از این منطقه از نزدیک باشد زیاد است. تورهای گردشگری فراوانی که در همین زمینه فعالیت میکنند و شهر پریپیات را به موزهی یک آخرالزمان هستهای واقعی تبدیل کردهاند ثابت میکند که ما در علاقهی مشترکِ عجیبمان تنها نیستیم. اما اندرو بلکول، نویسندهی «دیدن از چرنوبیل آفتابی» پایش را یک قدم جلوتر علاقهمندی به چرنوبیل گذاشته است و آن را به فراتر از آن گسترش داده است. از دیدگاه بسیاری از ما، مسافرت کردن مساوی است با دیدن از زیباترین مکانهای روی زمین؛ از پاریس و تاج محل گرفته تا گرند کنیون و آبشار نیاگارا. به ندرت میتوان کسی را پیدا کرد که برای دیدن از معادنِ شنهای نفتی کانادا یا شهر لینفن در چین که بهعنوان «دهکدهی سرطان»، شهرتی افسانهای در دنیا بهعنوان آلودهترین نقطهی دنیا دارد بلیت رزو کند. اندرو بکول اما در کتاب «دیدن از چرنبویل آفتابی» نوعِ دیگری از مسافرت را معرفی میکند؛ مسافرت به برخی از آلودهترین و زشتترین مکانهای روی زمین که خب، بسته به زاویهی دیدتان، زیبایی منحصربهفرد خودشان را دارند. کتابهای زیادی دربارهی ابراز نگرانی کردن دربارهی بلایی که انسانها سر محیط زیستِ خودشان آوردهاند وجود دارند، ولی «دیدن از چرنوبیل آفتابی» یکی از آنها نیست. اندرو بکول نه علاقهای به گله و شکایت کردن دارد و نه میداند که راهحل جلوگیری از آسیبهایی که صنعت به محیط زیست وارد میکند چه چیزی است. تنها چیزی که او میداند این است که بهجای اینکه از این مناطقِ فراری باشیم و وانمود کنیم که اصلا چنین مناطقی وجود ندارند، بهتر است در وسط آنها قدم بزنیم و خوب آنها را تماشا کنیم. قضیه فقط دربارهی این نیست که هر طور شده، با دیدنِ مناطقِ آلودهی دنیا درحالیکه صورتمان از احساس انزجار در هم رفته است، باید نابودی محیط زیست را از نزدیک لمس کنیم. اندرو بلکول واقعا باور دارد که زیبایی منحصربهفردی در این مناطق یافت میشود. بدونشک اتفاقِ بدی که برای شهر پرپیات افتاده است دردناک است و باید برای جلوگیری از وقوعِ دوبارهاش آگاه باشیم، ولی حالا که این اتفاق افتاده است، بهجای اینکه چشم دیدن آن را نداشته باشیم، باید ببینیم اکنون این شهر در ظاهر جدیدش چه زیباییهای تازهای برای ارائه دارد.
کتاب «دیدن از چرنبویل آفتابی» نوعِ دیگری از مسافرت را معرفی میکند؛ مسافرت به برخی از آلودهترین و زشتترین مکانهای روی زمین که خب، بسته به زاویهی دیدتان، زیبایی منحصربهفرد خودشان را دارند
مثلا وقتی اندرو از یک فعالِ محیط زیست میپرسد که آیا فکر نمیکند که معادنِ شنهای نفتی در کانادا بهطرز ناراحتکنندهای زیباست، او جواب میدهد: «نه. من هرگز از چنین واژهای برای توصیفش استفاده نمیکنم. اینجا مکانیه که خالی از هرگونه زندگیه. یه برهوتِ خالی خالی. و آدم مدام به یاد میاره که اینجا قبلا چه چیزی بوده. یا چه چیزی هنوز باید اینجا باشه». اندرو در افکارش میگوید: «چیزی که هنوز باید اینجا باشه. با خودم فکر کردم مسئله همین است. زیبایی یا زشتی یک مکان آنقدرها به چیزی که در ظاهر به نظر میرسد بستگی ندارد. حتی یک برهوت هم در صورتی که روی ماه باشد میتواند زیبا باشد. چه کسی را میتوان پیدا کرد که بتواند زیبایی یک کویر را فارغ از اینکه چقدر خشک و خشن است انکار کند؟ در عوض زیبایی به اعتقادمان دربارهی اینکه چه چیزی درست است و چه چیزی غلط است بستگی دارد. بالاخره چگونه به این نتیجه رسیدیم که اشیای غیرطبیعی مثل شهرها، مزرعهها و جادهها زیبا هستند؟ این چیزی است که میخواستم از آن سر در بیاورم. لایهای از زیبایی باید در تمام گوشههای بیمراقبِ دنیا وجود داشته باشد». اندرو بکول دربارهی همان احساسِ مشترکی حرف میزند که باعث میشود به زیبایی دنیاهای سایبرپانک اعتقاد داشته باشیم. در اینکه محیط زیست در فیلمهایی همچون «بلید رانر» و «شبح درون پوسته» نابود شده است و با پالایشگاهها و آسمانخراشهای غولآسا و کوچهپسکوچههای کثیف جایگزین شده وجود ندارد، ولی همزمان مات و مبهوتِ خیرهکنندگی چهرهی جدید آنها میشویم. اندرو این طرز تفکر را روی دنیای واقعی خودمان اجرا کرده است. متنِ «دیدن از چرنوبیل آقتابی» یکی از نزدیکترین چیزهایی است که به تفکراتِ کاراکتر راست کول (متیو مککانهی) از فصل اول «کاراگاه حقیقی» داریم.
یادتان میآید راست با چه نگاه عمیق و شاعرانهای دربارهی تباهی و پوسیدگی و زوال و فساد و فراموشی صحبت میکرد؛ یادتان میآید او در حالی که از شیشهی ماشینِ وسط مردابهای لویزیانا به بیرون خیره میشد، طوری زیبایی غمگینِ کثافتِ دنیا را بیرون میکشید که به دل مینشست؟ خب، «دیدن از چرنوبیل آفتابی» یکجورهایی انگار توسط راست کول نوشته شده است. گردشگری آلودهی اندرو بکول از چرنوبیلِ خودمان آغاز میشود، از معادنِ شنهای نفتی آلبرتای شمالی در کانادا و پالاشگاههای بندر آرتور در تگزاس عبور میکند، با دیدن از زبالهدان بزرگ اقیانوس آرام و نابودی دیوانهوار جنگلهای آمازون ادامه پیدا میکند و به سرک کشیدن به شهرهای لینفن و گوییو در چین که به ترتیب به آلودهترین و بزرگترین زبالهدانی الکترونیکِ دنیا معروف هستند و همچنین دیدن از شهر کانپور و رودخانهی گنگ در هند که به آلودهترین شهر و رودخانهی هند معروف هستند منتهی میشود. بلکول دربارهی دیدنش از این آخری مینویسد: «کانپور که بهتازگی توسط دولت بهعنوان آلودهترین شهر هند معرفی شده بود مقصدِ اصلیمان نبود. درواقع به ندرت کسی خارج از هند اسم کانپور را شنیده است و افراد کمی داخل کشور به آن فکر میکنند. اما من در حال مسافرت با یک طرفدار محیط زیست بودم و طرفداران محیط زیست اولویتهای گردشگری عجیبی دارند. چیزی که در ادامه اتفاق افتاد سه روز تورِ سنگین از نیروگاههای مشکلدار تصفیه فاضلاب، رها کردن غیرقانونی زبالههای صنعتی، دباغیهای سمی و ساحلهای آلوده به مدفوع بود. مهمترین لحظهی سفرمان، دیدنمان از جشنوارهی آبتنی سنتی آیین هندو بود که در جریان آن گروهی از زائران در مسیرِ رودخانهِ مقدسِ گنگ که بهطرز وحشتناکی آلوده بود حمام میکردند و بطریهایشان را پُر از آب مقدس اما سرشار از کروم برای استفادهی خانگی میکردند. تمام اینها در حالی بود که هیچ توریست دیگری به چشم نمیخورد».
۱۲-قلمروی حیات وحشِ چرنوبیل: زندگی در منطقهی مُرده
Chernobyl's Wild Kingdom: Life in the Dead Zone
نویسنده: ربکا اِل. جانسون
تور در سراسر پنجره تقریبا در نورِ ضعیف صبحگاهی نامرئی است. دو چلچله از درونِ یک خانهی روستایی متروکه به بیرون پرواز میکنند. آنها در یک چشم به هم زدن همچون پروانهای در تارهای عنکبوت گرفتار میشوند. دکتر تیموتی موسو به آرامی چلچلهها را از لابهلای شبکهی تور آزاد میکند. موسو که زیستشناسی از دانشگاه کارولینای شمالی است صدها یا شاید هزاران بار این کار را انجام داده است. او هر دو چلچله را درونِ کیسههای پارچهای کوچکی میاندازد و آنها را به آزمایشگاه موقتشان که او و همکارِ دانمارکیاش دکتر آندرس مولرِ پرندهشناس که در زیر درختان برپا کردهاند میبرد. مولر با احتیاط اولین چلچله را از کیسهاش بیرون میآورد؛ برای هرچه کاهش دادن استرسِ حیوان، سریع کار میکند. او وزن و اندازهی پرنده را میگیرد و با سرنگِ زیرپوستی کوچکی، از آن نمونهی خون میگیرد. سپس او با وسواس بدنش را بررسی میکند، با دقت به بال و پرهایش مینگرد، به آرامی بالهایش را باز و بسته میکند و پرهای دماش را میگستراند. او نوک، چشمها و پاهای پرنده را بازرسی میکند. مولر بعد از اینکه مشاهداتش را ثبت میکند، چلچله را به درون لولهی فلزی باریکی هُل میدهد و آن را زیر یک دستگاه علمی بزرگ قرار میدهد. بعد از لحظاتی، شمارههایی شروع به پدیدار شدن روی نمایشگرِ دیجیتالی دستگاه میکنند. شمارهها چیزی را دربارهی این چلچله آشکار میکنند که نه مولر و نه موسو، هرچقدر هم از نزدیک زور بزنند نمیتوانند با چشم غیرمسلحِ خودشان ببینند. شمارهها نشاندهندهی مقدار تشعشعاتی که چلچله از خودش ساطع میکنند هستند. پیدا کردنِ یک پرندهی رادیواکتیو در جای دیگری از دنیا ممکن است بسیار شوکهکننده باشد. اما اینجا نه. در این مکان، تمامی حیوانات رادیواکتیو هستند. همچنین درختان، چمنها و دیگر گیاهان. همچنین خزههایی که ساختمانهای ویرانشده را پوشاندهاند و همچنین قارچهایی که از خاکِ رادیواکتیو سر بیرون میآورند. به چرنوبیل خوش آمدند؛ جایی که بدترین فاجعهی هستهای دنیا منجر به ایجادِ قلمروی حیات وحشِ عجیبی از موجوداتِ زندهی رادیواکتیو شد. زمانیکه شعاع حدودا ۳۰ کیلومتری اطرافِ نیروگاه چرنوبیل بسته شد و آنجا به منطقهی انزوا معروف به منطقهی مُرده تبدیل شد، بسیاری از مردم از جمله دانشمندان باور داشتند که منطقهی مُرده برای مدت بسیار دور و درازی یک برهوتِ خشک و خالی باقی خواهند ماند. اما چنین اتفاقی نیافتاد. چیزی که تعجبِ تقریبا همه را برانگیخت این بود که زندگی در منطقهی مُرده کاملا منقرض نشده بود.
در سالهای بعد از این فاجعه، منطقهی انزوای چرنوبیل به محیط زیستِ جنگلی و سرسبزی تبدیل شده است
درواقع در سالهای بعد از این فاجعه، منطقهی انزوای چرنوبیل به محیط زیستِ جنگلی و سرسبزی تبدیل شده است. از گزارهای وحشی و گوزنها و آهوها گرفته تا روباهها و گوزنهای موس و خرسها و راسوها و چند ده گلهی گرگ، همه در این منطقه زندگی میکنند. چنین چیزی دربارهی حشرات، دوزیستان، خزندگان و صدها نوع پرنده هم صدق میکند. سوالی که کتابِ «قلمروی حیات وحش چرنوبیل» میخواهد به آن پاسخ بدهد این است که چگونه این اتفاق افتاده است؟ شاید دیگر انسانها در اطرافِ چرنوبیل زندگی نمیکنند و شاید این منطقه حالا بهعنوانِ قبرستانی که حاوی ارواحِ قربانیان و آوارگان این حادثه است شناخته میشود، اما این موضوع دربارهی حیوانات و گیاهان صدق نمیکند. یکی از تمهای پُرتکرارِ داستانهای پسا-آخرالزمانی این است که چگونه طبعیت قلمروی خودش را از انسانها پس میگیرد و کتاب «قلمروی حیات وحشِ چرنوبیل» دقیقا دربارهی همین بخش از یک دنیای پسا-آخرالزمانی است. حالا که انسانها از ترسِ تشعشعاتِ رادیواکتیو فرار کردهاند، نهتنها حیوانات هم دنبالشان فرا نکردهاند، بلکه تعداد و گسترهی زندگیشان خیلی بیشتر از گذشته رشد کرده است. مثلا گرازهای وحشی قبل از چرنوبیل در این منطقه بسیار نادر بودند، ولی در کتاب میخوانیم که تعدادشان بعد از حادثه، بهطرز قابلتوجهای افزایش پیدا کرده است. فهرستی که دانشمندانِ فعال در بخشِ اوکراینِ چرنوبیل تهیه کردهاند با بیش از ۳۲۰ نوع از مهرهداران که شامل ۱۸۶ نوع پرنده و پنجاه و پنج نوع پستاندار میشوند، بلند و شگفتآور است. در بین آنها تعدادی گونهی نادر و در خطر انقراض هم وجود دارند. یکی از آنها عقابِ دُم سفید است. دوتای دیگر خفاش گوش پهن اروپایی هستند که حدود بیش از ۵۰ سال است که در اطراف چرنوبیل دیده نشده بوده و دیگری خفاش نکتیول است که حداقل ۶۰ سال است که در اوکراین دیده نشده بوده. بهعلاوهی حیوانات، بیش از ۱۵ هزار گونهی گیاهی، خزه و گلسنگ که در مکانی که حکمِ منطقهی صفرِ حادثهی هستهای را دارد رشد کردهاند. دانشمندان در گشت و گذارهایشان در حیات وحش، گوزنهای موس را با بچههایشان دیدهاند که در حالی که تا زانو در گل و لای فرو رفته بودند، در حال عبور از باتلاقهای سرشار از باقیماندههای هستهای بودهاند. آنها گزارهایی را دیدهاند که از قارچهایی پای درختان رشد کرده از درون خاکِ رادیواکتیو سر در آوردهاند تغذیه میکردند و با لانهسازی پرندهها در سوراخسنبههای سقفِ بتنی غولآسایی که بر سر راکتور شماره ۴ کشیده شده است روبهرو شدهاند. یکی از غمانگیزترین بخشهای مینیسریالِ «چرنوبیل»، خط داستانی قتلعام حیوانات بود. اما خوشبختانه با مطالعهی «قلمروی حیات وحشِ چرنوبیل» متوجه میشوید که آن قتلعامها به معنای پایانِ کارِ حیوانات در این منطقه نبوده است. اگرچه اکثر کتابهای این فهرست دربارهی وحشتها و تلفاتِ فاجعهی چرنوبیل هستند، اگرچه هنوز که هنوزه بازماندگان با آسیبهای قرار گرفتن در معرضِ تشعشعاتِ رادیواکتیو دستوپنجه نرم میکنند و اگرچه هنوز دولتها از گذشته درس نمیگیرند (روسیه میخواهد سریال خودش را با معرفی ماموران جاسوسی آمریکا بهعنوان خرابکاران چرنوبیل بسازد)، ولی اگر یک خبر خوب در زمینهی این فاجعه بتوانیم پیدا کنیم؛ اگر فقط یک خبر خوب وجود داشته باشد که همچون یک حمام آب گرم، تمام این لجنها را از بدنمان شستشو میدهد، تماشای دوام آوردن و رشد کردنِ حیوانات و گیاهان در دنیایی بدون انسانها، در دنیایی که توسط خود انسانها آلوده شده بود، است.
۱۳-جهان بدونِ ما
The World Without Us
نویسنده: آلن وایزمن
یکی از جذابیتهای مرموز و مورمورکنندهی فاجعهی چرنوبیل این است که یک نسخهی واقعی از دنیا پس از رها شدن توسط ساکنانش ارائه میدهد. اگر از کسانی هستید که بیش از پیچیدگیهای علمیاش و تاریخِ اجتماعی و سیاسیاش، به خاطر شهرِ پریپیات، به فاجعهی چرنوبیل علاقه دارید، پس کتابِ «جهان بدونِ ما» مخصوصِ شماست. یا بهتر است بگویم مخصوص تمام عاشقانِ ادبیاتِ پسا-آخرالزمانی و تمام کسانی که عاشقِ خیالپردازی کردن دربارهی شهرهای مُدرن در دنیایی که چیزی به جز آواز گنجشکها و حشرات در شلوغترین خیابانهای بزرگترین شهرهایش به گوش نمیرسد است. آلن وایزمن با این کتاب، نگاهی کاملا اورجینال به این سؤال میاندازد که اگر ناگهان ناپدید شویم، سیارهی زمین چه تغییراتی میکند. او تعریف میکند که چگونه سازههای غولآسا بدون حضور انسانها سقوط میکنند و ناپدید میشوند؛ تعریف میکند چه اشیایی ممکن است برای همیشه در قالب فسیل، زندگی جاویدانی داشته باشند؛ تعریف میکند که چگونه لولهها و سیمکشیهای مسی به مرور زمان به شکافی از سنگهای سرخ تبدیل میشوند؛ به این سؤال جواب میدهد که چرا برخی از قدیمیترین ساختمانهایمان ممکن است به آخرین باقیماندههای معماری به جا مانده از بشریت تبدیل شوند؛ و توضیح میدهد که چگونه پلاستیک، مجسمههای برنزی، امواج رادیویی و چندتایی مولکولهای ساخته شده به دست بشر، هدیههای جاویدانِ بشریت به هستی خواهند بود. «جهان بدون ما» تعریف میکند که چگونه درست چند روز بعد از ناپدید شدن انسانها، سیل در متروی نیویورک شروع به فرسایشِ پایههای شهر میکند و چگونه شهرها فرو میپاشند، چگونه جنگلهای آسفالت جای خودشان را به جنگلهای واقعی میدهند. او اشکالِ متفاوتی که مزرعههای اُرگانیک و شیمیایی به حیات وحش باز میگردند را توضیح میدهد؛ تعریف میکند که چگونه میلیاردها پرنده شکوفا میشوند و چگونه سوسکهای فاضلاب که حالا در شهرهای بدون حرارات زندگی میکنند، بدون ما نابود میشوند. «جهان بدون ما» با بهره گرفتن از تخصص مهندسان، دانشمندانِ اتمسفر، موزهدارانِ هنری، جانورشناسان، پالایشکنندگان نفت، زیستشناسان دریایی، ستارهشناسان، رهبران دینی و دیرینهشناسان (که دنیای پیس از انسان را بهعنوان دنیایی شامل بزرگزیاگانی مثل خرسهای تنبلی بلندتر از ماموتها توصیف میکنند)، سعی میکند تا توصیف کند که اگر انسان وجود نداشت، دنیا الان چه شکلی میبود. آلن وایزمن با اشاره کردن به مکانهایی مثل جنگل بیاوویسکا در اروپا، منطقه غیرنظامی کره و چرنوبیل که همین الانش هم خالی از انسان هستند، قدرتِ فوقالعادهی زمین در ترمیم کردن خودش را افشا میکند. او در حین نشان دادن اینکه کدامیک از فاجعههای به وقوع پیوسته به دست انسانها برای همیشه ماندگار خواهند بود و کدامیک از آثار هنری و فرهنگی زمین مدت زمان بیشتری دوام خواهد آورد، درنهایت به سوی راهحل رادیکال اما متقاعدکنندهای برای شکوفایی طبیعت حرکت میکند که در آن نیازی به نابودی ما نخواهد بود.
آلن وایزمن با این کتاب، نگاهی کاملا اورجینال به این سؤال میاندازد که اگر ناگهان ناپدید شویم، سیارهی زمین چه تغییراتی میکند
آلن وایزمن کتابش را اینگونه آغاز میکند: «فردای روزی که انسانها ناپدید میشوند، طبیعت کنترل اوضاع را به دست میگیرد و بلافاصله شروع به تمیزکاری خانه میکند یا درواقع خانهها. آنها را از صورتِ زمین به کل پاک میکند. تمام آنها میروند. اگر خانهدار باشید، همین الانش میدانستید که دیر یا زود نوبتِ خانهتان میرسد، ولی حتی با وجود حملهی سنگدلانهی فرسایش و هدف قرار دادنِ پساندازهایتان اول از همه، دربرابر اعتراف کردن به آن مقاومت میکردید. آن موقع که بهت گفتند خانهات چقدر قیمت دارد، هیچکس به این نکته اشاره نکرد که باید یک مقدار پول هم برای اینکه طبیعت قبل از بانک، آن را از تو مصادره نکند پرداخت کنی. حتی اگر در مکانِ طبیعتزداییشدهی پُستمدرنی زندگی کنی که ماشینهای سنگین زمین را با له و لورده کردن به زانو در آوردهاند و گیاهان بومی یاغی را با چمنها و نهالهای یکدستِ سر به زیر عوض کرده باشند و تالابها را به اسم کنترلِ پشه پوشانده باشند، حتی در این زمان هم میدانی که طبیعت عین خیالش هم نیست. مهم نیست چقدر سفت و سخت محیط داخلی خانه با دمای تنظیمشدهی خودش را دربرابر آب و هوای بیرون مقاوم کردهای، کماکان تخم میکروبهای نامرئی به هر حال به درون راه پیدا میکنند و در قالبِ فورانهای ناگهانی انگل، منفجر میشوند؛ دیدنشان افتضاح است و ندیدنشان بدتر است. چون پشتِ دیوار رنگشده، لایهی باریک گچ را میخورند، چارچوبِ دیوارها و تیرهای کفِ خانه را میپوسانند. یا به خودت میآیی و میبینی موریانهها، مورچههای نجّار، سوسکها، زنبورها و حتی پستانداران کوچک در خانهات کلونیسازی کردهاند. بدتر از همه، مورد حملهی نفوذِ چیزی قرار میگیری که در موقعیتهای دیگر حکم مایهی حیات را دارد: آب. آب همیشه راهی به درون پیدا میکند. پس از اینکه ما رفتیم، انتقامگیری طبیعت از برتری مکانیکی مغرورانهی ما با آب از راه میرسد. انتقام با هدف قرار دادنِ ساختارِ چوبی خانهها آغاز میشود؛ پُراستفادهترین تکنیکِ ساخت و ساز در دنیای توسعهیافته. انتقام از سقف آغاز میشود؛ احتمالا ایزوگام و سفالهای سقف بهطور تضمینی دو-سه دههای دوام خواهند آورد، اما ضمانتنامه دور و اطرافِ دودکش را حساب نکرده است؛ جایی که اولین نشت اتفاق میافتد. درحالیکه عایقبندی بر اثرِ پافشاری متدوامِ باران جدا میشود، آب به زیرِ سفالهای بام راه پیدا میکند. آب در سراسر صفحاتِ چهار در هشتِ فوتی مصالحِ ساختمانی که یا تختهسهلا یا در صورت جدیدتر بودن، تختههای خُردهچوبِ ساختهشده از الوارهای سه در چهار اینچی که با صمغ به یکدیگر متصل شدهاند هستند جریان پیدا میکند. جدیدتر الزاما بهتر نیست. ورنر فون براون، دانشمند آلمانی که برنامهی فضایی ایالات متحده را توسعه داده بود، داستانی دربارهی سرهنگ جان گلن، اولین آمریکایی که جو زمین را دور زد تعریف میکند: «چند ثانیه قبل از پرتاب، درحالیکه گلن به راکتی که براش درست کرده بودیم متصل شده بود و تمام بهترین تلاشهای انسان روی این لحظه معطوف شده بود، میدونین اون با خودش چی گفت؟ "خدای من، من الان روی چیزی نشستم که با استفاده از مصالح تهیه شده توسط کمترین پیشنهادکنندهی مزاییده ساخته شده". شما در خانهی خودتان زیر یکی از آنها نشستهاید. از یک طرف، عیبی ندارد؛ با اینقدر ارزان و سبک ساختن چیزها، منابع کمتری از دنیا را مصرف میکنیم. ولی از طرف دیگر، درختان غولآسایی که از آنها برای تیرها و ستونهای فوقالعادهای استفاده میشد که هنوز که هنوزه دیوارهای قرون وسطایی اروپا، ژاپن و اوایل آمریکا را پشتیبانی میکردند الان خیلی ارزشمند و نادر هستند و کار ما به چسباندن یک سری تختههای کوچکتر و آت و آشغال به یکدیگر کشیده شده است».
۱۴- فیلم «بیا و بنگر»
Come and See
یکی دیگر از منابعِ الهامِ کریگ مزین برای ساختِ «چرنوبیل»، فیلم «بیا و بنگر»، محصولِ سال ۱۹۸۵ بوده است. اگرچه این فیلم هیچ ربطی به فاجعهی چرنوبیل ندارد، ولی تاثیرِ پُررنگ آن را میتوان روی سریال دید. «بیا و بنگر» به کارگردانی اِلم کیلموف، نهتنها یکی از بزرگترین فیلمهای سینمای روسیه است، بلکه کریگ مزین از آن بهعنوان بزرگترین فیلم جنگی سینما یاد میکند و گفته که از آن بهعنوان یک سرمشق برای نوشتن و طراحی لحن و فضاسازی «چرنوبیل» استفاده کرده است. «بیا و بنگر» در سال ۱۹۴۳ و در جریانِ حملهی آلمان نازی به اتحاد جماهیر شوروی اتفاق میافتد. داستان حول و حوشِ پسرِ نوجوانی میچرخد که در بلاروس زمان حال تصمیم میگیرد تا به نیروهای مقاومت بپیوندد. از اینجا به بعد فیلم به وقایعنگاری تجربههای هولناکی که این پسربچه را از کسی که هیجان تفنگ به دست گرفتن دارد، به کسی که در برخورد با وحشتِ جنگ و شرارت دچار فروپاشی روانی میشود میپردازد. نتیجه یکی از غیرمعمولترین فیلم های جنگی سینماست. اما تعریف کردنِ این فیلم با خلاصهقصهاش شاید بزرگترین خیانتی است که میتوان در حقش کرد. «بیا و بنگر» بهجای اینکه قصدِ روایت یک داستان مرسوم را داشته باشد، با هدفِ قرار دادنِ مخاطب در داخل ذهنِ یک قربانی جنگ ساخته شده است. «بیا و بنگر» یکی از بهترین شبیهسازهای قربانیبودن است که سینما تاکنون ارائه کرده است. این فیلم بیش از اینکه دربارهی درگیریها و بُکشبُکشها و خون و خونریزیهای فیزیکی باشد، دربارهی هرچه قابللمستر کردنِ آشوبِ روانی یک قربانی بینوا در شاخ به شاخ شدن با وحشتِ جنگ است. بهطوری که در عرض دو ساعت به واقع میتوانید احساس کنید که شخصیتِ اصلی بر اثرِ آسیبهای روانی مهلکی که پشت سر گذاشته، از یک پسر سیزده-چهارده ساله به یک پیرمرد فرتوت و شکسته پوست انداخته است. «بیا و بنگر» در حالی بهعنوان یکی از چالشبرانگیزترین فیلمهای سینما برای تماشا معرفی شده است که از لحاظ خشونتِ فیزیکی دست به کاری که قبلا نمونهی بدترش را ندیده باشید نمیزند، ولی چیزی که آن را به فیلمِ چالشبرانگیزی تبدیل کرده، متحول کردنِ مخاطب از یک تماشاگر به کاراکترِ اصلی فیلم است. درواقع اِلم کیلموف از هر تکنیکِ صداگذاری و تصویربرداری که میتوانسته برای هرچه بهتر قرار دادنِ مخاطب درونِ ذهنِ شخصیت اصلیاش استفاده کرده است. «بیا و بنگر» با هدفِ به تصویر کشیدنِ یک هولوکاست انسانی ساخته نشده، بلکه با هدفِ حس کردنِ احساساتی که شخصی در حین اجرای یک هولوکاست انسانی پشت سر میگذارد ساخته شده است.
«بیا و بنگر» بهجای اینکه قصدِ روایت یک داستان مرسوم را داشته باشد، با هدفِ قرار دادنِ مخاطب در داخل ذهنِ یک قربانی جنگ ساخته شده است
«بیا و بنگر» و «چرنوبیل» تشابهاتِ فُرمی و سمبلیکِ متعددی با یکدیگر دارند. همانطور که «چرنوبیل» به رویدادی میپردازد که با وجود شهرتش، هنوز یک اقتباسِ درخورتوجه و کامل از آن نداشتیم، «بیا و بنگر» هم بهجای اکثرِ فیلمهای هولوکاست که به نسلکشی یهودیها به دست نازیها میپردازند، اینبار به اشغالِ بلاروس توسط نازیها پرداخته است. همانطور که خشنترین صحنههای «چرنوبیل» نه ذوب شدنِ انسانهای در معرضِ رادیواکتیو، بلکه سروکله زدنِ آنها با وحشتی فراتر از مرزهای ذهنشان است (مثل صحنهی اجازه گرفتن از گورباچوف برای کشتن سه نفر)، «بیا و بنگر» هم از این لحاظ خشن است. همانطور که لحظهی لحظهی «چرنوبیل» سرشار از حسِ آخرالزمانی غیرقابلتوقفی است که فقط به مرور بد و بدتر میشود، نسخهی شدیدترِ همین اتمسفر را میتوان در «بیا و بنگر» پیدا کرد. همانطور که «چرنوبیل» حالتِ مستندواری دارد، «بیا و بنگر» هم یقهی مخاطب را میگیرد و آدم را وسط آتشسوزی و هرجومرجِ دنیایش تلوتلوخوران رها میکند. همانطور که «چرنوبیل» از صدا (کلیککلیک کردنهای تشعشعسنجها) و تصویر (پلانسکانسِ پاکسازی سقفِ نیروگاه) به منظور منتقلِ کردن تجربهی بودن در آن بحبوحه استفاده میکند، خب، «بیا و بنگر» کلاسِ درسِ داستانگویی با صدا و تصویر است؛ در این فیلم هر چیزی که میشنویم و میبینیم، آن صداها و تصاویری که واقعا در محیط وجود دارند نیستند، بلکه صداها و تصاویری هستند که شخصیتِ اصلی فیلم در ذهنش میشنود و میبیند. همانطور که شخصیت بوریس شربینا در «چرنوبیل»، از کسی که عمقِ فاجعه را جدی نمیگیرد، به کسی که مجبور به چشم در چشم شدن با مرگ میشود تبدیل میشود، پسرِ نوجوانِ «بیا و بنگر» هم در مرور از کسی که عقدهی سرباز شدن دارد، با عبور از چرخگوشتِ جنگ، از آن سمت آدم دیگری بیرون میآید. همانطور که این روزها بازیگران و صحنههای «چرنوبیل» با اشخاصِ واقعی رویداد مقایسه میشوند، این توجه به بازسازی پُرجزییات دربارهی «بیا و بنگر» هم صدق میکند؛ علاوهبر فیلمبرداری در لوکیشنهای اصلی در بلاروس و به ترتیب وقوع در فیلمنامه با دیالوگهای بلاروسی، روسی و آلمانی، در برخی صحنهها بهجای گلولههای مشقی، از محماتِ واقعی استفاده شده که بعضیوقتها با فاصلههای چندسانتیمتری از کنار بازیگران عبور کردهاند. بسیاری از یونیفرمهایی که در فیلم میبینیم نه لباسهای قلابی، که لباسهای اصلِ باقی مانده از خودِ جنگ هستند. مهمتر اینکه در فیلم، از بازیگرانِ غیرحرفهای استفاده شده که نقشآفرینی درگیرکنندهشان را شگفتانگیزتر کرده است.