// سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۲۲:۰۱

آخر هفته چه فیلمی ببینیم: از Incendies تا Top Gun

یکی از عجیب‌ترین کمدی‌های پنج سال اخیر، اکشنی به اسم Top Gun با نقش‌آفرینی تام کروز، درامی کمتر دیده‌شده از کارگردان Blade Runner 2049 و فانتزی کلاسیکی با درخشش جین سیمور. همراه زومجی باشید.

تازه‌ترین مقاله‌ی معرفی فیلم زومجی، با همان رویکرد همیشگی‌اش به صحبت درباره‌ی آثاری کمدی، اکشن، درام و کلاسیک از سینمای جهان که فارغ از تعلق‌شان به سال‌های نزدیک یا دور، کمتر کسی از دیدن‌شان پشیمان می‌شود، خواهد پرداخت. قبل از هر چیز، به فیلمی سر می‌زنیم که بازی‌های متفاوتی از بازیگران کاربلدش می‌گیرد و بعد سراغ اکشنی می‌رویم که با توجه به اکران دنباله‌ی مورد انتظارش در سال ۲۰۲۰، خیلی‌ها دیر یا زود آن را تماشا یا حتی بازبینی خواهند کرد. پس از این‌ها هم نوبت به ساخته‌ای با زبان‌های فرانسوی و عربی می‌رسد که داستان دهشتناک و مرموزانه‌ای را روایت می‌کند. فیلمی به نویسندگی و کارگردانی دنی ویلنوو که دیگر تقریبا همه‌ی مخاطبان هنر هفتم، با او و کیفیت کاری فوق‌العاده‌اش آشنایی پیدا کرده‌اند. چهارمین فیلم حاضر در شصت و نهمین قسمت از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» نیز یک فانتزی/علمی‌تخیلی عاشقانه‌ی کلاسیک است که پس از دیدنش یا آن را احمقانه می‌دانید یا برای همیشه، جایی در ذهن‌تان برای خود دست‌وپا خواهد کرد. راستی، در انتهای راه هم به عادت تکرارشده‌ی این نوشته‌ها، همه‌چیز با معرفی اجمالی یک فیلم داخلی در حال پخش درون سینماهای کشور، به پایان می‌رسد.

Frank

Frank

Frank

فیلم Frank با میانگین امتیازات ۹۲ در وب‌سایت راتن‌تومیتوز به کارگردانی لنی آبراهامسون که در سال ۲۰۱۶ با اثر دردناک و میخکوب‌کننده‌اش یعنی Room، جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر زن سال را در اوج لیاقت تحویل بری لارسون داد، یک اثر جاده‌ای نامتعارف است که سعی می‌کند از یک ایده‌ی ریشه‌دار درون دنیای حقیقی، یک قصه‌گویی سورئال و عجیب خلق کند و به شیوه‌ی خودش، در رسیدن به فرم یک دارک‌کمدی محترم و سطح بالا نیز، موفق باشد. ذات داستان فیلم، دربردارنده‌ی ویژگی به خصوصی نیست و شاید مخاطب را به یاد فیلم‌های مشابه و حتی مشهورتری هم بیاندازد. داستانی که در آن اعضای یک گروه موسیقی بزرگ و عجیب وارد شهری می‌شوند و یک نوازنده‌ی علاقه‌مند به دنیای موسیقی و ناامید از رسیدن به آرزوهایش، با دیدن‌شان حس مواجهه با نسخه‌ی برآورده‌شده‌ی همه‌ی آرزوهایش را پیدا می‌کند. شخصیت‌ها هم همگی موجودات تک‌اسم و ناشناخته‌ای هستند که زیر ظواهر عادی یا غیرعادی‌شان پنهان می‌شوند و کارگردان هم با بهره‌برداری صحیح از ظاهر خاص برخی از آن‌ها، فرصتی برای رفتن به سمت نمادسازی از اکثرشان را پیدا می‌کند. عجیب بودن Frank، به سادگی در اغراق‌های تصویری فیلم به چشم می‌آید و سر مصنوعی غول‌آسای قرارگرفته روی صورت مایکل فاسبندر در تمامی دقایق داستان‌گویی اثر، احتمالا خودش بیشتر از هر چیز، می‌تواند ماهیت فرم بصری آن را نشان‌تان دهد. البته Frank شاید شخصیت اصلی ناآشنا و برای بعضی مخاطبان، شوکه‌کننده‌ای داشته باشد، اما خودش یکی دیگر از آن فیلم‌های پردغدغه‌ای محسوب می‌شوند که می‌خواهند هویت گروه‌های آهنگ‌سازی و از آن بالاتر، ماهیت یک ژانر موسیقیایی را با تمام پیچیدگی‌هایش، بررسی کنند.

خود فرانک با بازی مایکل فاسبندر، به عنوان یک خواننده و آهنگ‌نویس دیوانه، یکی از اصلی‌ترین نمادهای فیلم به حساب می‌آید. نمادی آزاردهنده که شنیدن صدای فاسبندر بدون دیدن صورتش به واسطه‌ی رویارویی با او، خودش یکی از تکان‌دهنده‌ترین و در عین حال پیچیده‌ترین عناصر داستان‌گویی اثر را می‌سازد. هرچند که با در نظر گرفتن پرداخت‌های کمدی فیلم، نباید فکر کنید این عجیب بودن و مدل سورئال بسیاری از سکانس‌ها، زجر دادن‌تان را به عنوان اولین هدف‌شان می‌شناسند. بله. Frank فیلمی نیست که به درد هر کسی بخورد. اما یک کمدی هوشمندانه، یک قصه‌گویی متفاوت و لذت‌بخش و گاها آزاردهنده و یک فیلم عمیق است. حالا آن که می‌توانید وسط دنبال کردن اجراهای عالی مگی جیلنهال و گلیسون ایرلندی و صد البته نقش‌آفرینی متفاوت فاسبندر، با فضایش کنار بیایید یا نه، به خودتان و علایق سینمایی‌تان بازمی‌گردد.

Top Gun

Top Gun

حتی اگر تا به امروز موفق به تماشای فیلم محبوب، ستایش‌شده و پرفروش «تاپ گان» به کارگردانی تونی اسکات فقید نشده باشید، به خاطر انتشار دائمی اخبار مرتبط با ساخت دنباله‌ی آن پس از گذشتن زمانی سی و چهار ساله از اکرانش، قطعا اطلاعات کم یا زیادی درباره‌ی این ساخته‌ی اکشن با بازی تام کروز دارید. Top Gun، روایت‌گر داستانی کلاسیک راجع به قهرمانی پر دل و جرئت است که می‌خواهد از زیر سایه‌ی نام خانوادگی‌اش خارج شود و از جایی به بعد، خود را درگیر نبردها و مانورهای هیجان‌انگیز سوار بر جت‌های جنگی کند. قهرمانی که صد البته یکی از جنگ‌هایش را نه در دل آسمان که روی زمین و برای به دست آوردن دختری به خصوص، پیش می‌برد. ولی آن‌چه که از این قصه‌ی آشنا، تجربه‌ی لایق تماشایی بیرون می‌کشد، چیزی نیست جز سکانس‌پردازی‌های اکشن فیلم که در ترکیب با موسیقی‌های پرهیجان و انرژی‌بخش هارولد فالترمایر، عملا در تمامی ثانیه‌ها تماشاگر را حفظ می‌کنند. چرا که شاید شما موقع دیدن «تاپ گان» آن را در قامت فیلمی مشابه با بسیاری از آثار اکشن دیگر ببینید، ولی واقعیت این است که هنگام صحبت درباره‌ی این محصول سینمایی برنده‌ی جایزه‌ی اسکار، مشغول حرف زدن راجع به فیلمی غیرمنتظره و پرشده از تازگی در زمان اکران خودش هستیم.

تماشای Top Gun کاری می‌کند که همزمان به بازی پرهیجانی از سوی تام کروز و تصویری از همه‌ی اکشن‌های دهه‌ی هشتاد میلادی، دسترسی پیدا کنید

اتمسفر Top Gun که در حقیقت نامش از روی نام یک پایگاه آموزشی نیروی دریایی در فیلم برداشته است، شاید یادآور همه‌ی اکشن‌های جذاب دهه‌ی هشتاد میلادی باشد. در حد و اندازه‌ای که اگر مخاطبان برای شناخت کمدی‌درام‌های آن دوران به سراغ ساخته‌های معرکه‌ای چون The Breakfast Club می‌روند، برای آشنایی با فرم و محتوای آثار هیجان‌محور اکران‌شده در آن سال‌ها، بتوانند به سادگی سراغ Top Gun را بگیرند. افزون بر همه‌ی این‌ها، تام کروز جوان در Top Gun با اجرای نقش خلبان مَوِریک که برای آموزش دیدن به این پایگاه فرستاده شده است، یکی از بی‌پرواترین و از خود راضی‌ترین کاراکترهایی را که تا به امروز از او دیده‌ایم، به تصویر می‌کشد و همین هم احتمالا برای طرفداران وی، حکم دلیلی جدی برای وقت گذاشتن پای دقایق اثر مورد بحث را دارد. همه‌ی این‌ها هم به کنار، اگر اهل تماشای بلاک‌باسترهای پر زرق و برق روز هستید، قطعا چند ماه بعد Top Gun: Maverick با آهنگ‌سازی هانس زیمر دوست‌داشتنی را نیز خواهید دید. فیلمی که از آن به عنوان اولین دنباله‌ی یکی از کلاسیک‌های هالیوود که احتمالا هم نزد منتقدان و هم در گیشه‌ها موفق خواهد بود یاد می‌کنند و قطعا برای لذت بردن از ثانیه‌هایش، باید قبل از هر چیز، قسمت اول مجموعه را دیده باشید.

Incendies

Incendies

سفر احساسی و پیچیده‌ی کاراکترهای فیلم به منطقه‌ای ناشناس برای آن‌ها، سریع‌تر از حد انتظارتان شما را وارد جو مرموزانه و معنی‌دار Incendies می‌کند

دنی ویلنوو کانادایی‌تبار، این‌روزها همان‌قدر که کارگردان شناخته‌شده‌ای است، کارگردان ناشناخته‌ای هم به حساب می‌آید. چون نقاط پررنگ کارنامه‌اش انقدر توجه مخاطبان را به خود جلب می‌کنند که طیف گسترده‌ای از تماشاگران جوان‌تر، او را فقط با آن‌ها می‌شناسند. در قالب کارگردانی که با «سیکاریو» (Sicario) قدرتش در قاب‌بندی و روایت تصویری پرتعلیق را به همگان نشان داد، با Arrival یک بلاک‌باسترساز هنرشناس شد و بعد از اکران «بلید رانر ۲۰۴۹» (Blade Runner 2049) هم اسما و رسما به عضویت گروه سطح بالاترین فیلم‌سازهای چند سال اخیر، درآمد. در حالی که کارنامه‌ی ویلنوو شاید در این اواخر نگاه همگان را به خود معطوف کرده باشد، ولی سابقه‌ی طولانی‌تر، ناشناخته‌تر و به شدت محترمی دارد. از «دشمن» (Enemy) با بازی کمال‌کرایانه‌ی جیک جیلنهال و روایت سورئال و فراموش‌ناشدنی‌اش تا «زندانیان» (Prisoners) و فضاسازی‌های استادانه‌ای که یدک می‌کشد. اما قبل از هر پنج اثر نام‌برده‌شده، ویلنوو با ساخت Incendies درون کشور کانادا، پیمودن مسیرش برای رسیدن به جایگاه امروزی خود را آغاز کرد. فیلمی که از قضا در صورت تلاش برای رده‌بندی ساخته‌های او، یقینا باید رتبه‌ی خوبی را تحویلش دهیم و در عین هم‌ذات بودن آن با فیلم‌های بعدی این کارگردان، تفاوت‌های ساختاری زیادی هم با تک به تک‌شان دارد. خلق یک قصه در بستری تاریخی/سیاسی که وابستگی‌های مستقیم و غیرمستقیم زیادی به برخی از حساس‌ترین بحث‌های روز دنیا پیدا می‌کند، اصولا یا فیلم‌ساز را به شعارزدگی مثبت و منفی می‌رساند یا باعث ظاهر شدن اثر با کمک ظواهر سیاسی‌گرانه‌ای می‌شود که ارتباطی با هویت و ارزش‌های هنری آن ندارند.

اما ویلنوو فضای فیلم بلندش را متفاوت‌تر از این حالات پیش پا افتاده می‌سازد و هم مستقیما می‌گوید که نباید به آن در قامت یک مرجع تاریخی و واقع‌گرایانه نگاه کرد، هم در اوج واقع‌گرایی و درون بستری ویژه از حوادث، داستانی شخصیت‌محور را تعریف می‌کند. آن‌قدر شخصیت‌محور که کنش‌های دو کاراکتر اصلی نسبت به رخدادهای جریان‌یافته اتمسفر پیرامون‌شان، هرگز بیشتر از خود آن‌ها به چشم نیاید و مسائل دینی، سیاسی و تاریخی درگیر با پیرنگ‌های داستانی Incendies، همیشه بعد از انسان‌های حاضر در قصه‌اش مورد توجه واقع شوند. مثل تمام فیلم‌های دیگر ویلنوو، در Incendies هم با ماجرایی مرموز سر و کار داریم. ماجرایی مرتبط با یک مادر و فرزندانش که پس از مرگ وی، با توجه به وصیت‌نامه‌اش برای اولین بار متوجه زنده بودن پدر و برادرشان می‌شوند و همین موضوع، آتش تنفر، علاقه، خشم و نفرت و مهربانی را بعد از مدت‌ها، بین‌شان شعله‌ور می‌کند. اتفاقی که به سفر احساسی و غیرمنتظره و پیچیده‌ی هر کدام از آن‌ها به منطقه‌ای ناشناس برای‌شان منجر می‌شود که خیلی سریع می‌فهمیم در حقیقت، می‌خواهد تجسم بصری چگونگی آغاز و تکمیل قوس شخصیتی‌شان باشد.

Somewhere in Time

Somewhere in Time

فانتزی‌های سینمایی، همیشه یا آن‌قدر در شرح و بسط دنیاها و قوانین و قسمت‌های گوناگون‌شان پیچیده و موفق ظاهر می‌شوند که هر کسی با دیدن آن‌ها پا به جهان‌شان بگذارد، یا سعی می‌کنند با بهره‌برداری درست از یک عنصر تخیلی، ماجرایی پراهمیت و معنی‌دار را تعریف کنند. مورد دوم که مثلا فیلم About Time با بازی ریچل مک‌آدامز یکی از نمونه‌های موفق و تاثیرگذارش به شمار می‌رود، بدون هیچ شک و شبهه‌ای، از منظر قدرتش در جذب مخاطبان، دائما چندین و چند قدم عقب‌تر از فیلم‌های طبقه‌بندی‌شده در گروه اول حرکت کرده است. چرا که این‌جا مخاطب باید درون دنیایی کاملا عادی، یک قانون غیرطبیعی را بپذیرد و اگر کنار آمدن با آن برای وی ممکن نباشد، عملا سرتاسر فیلم نیز در نگاهش بی‌ارزش جلوه می‌کند.

برای آن‌هایی که می‌خواهند در آخر هفته یک فیلم عاشقانه‌ی متفاوت، کلاسیک، علمی‌تخیلی‌مانند و در حقیقت فانتزی ببینند، Somewhere in Time بدون شک می‌تواند به یکی از تجربه‌های خوب سینمایی‌شان تا به امروز، تبدیل شود

Somewhere in Time

Somewhere in Time که جین سیمور و کریستوفر ریو را به عنوان نقش‌آفرین‌های اصلی دارد، دقیقا یکی از همین فیلم‌ها است. قصه‌ای بسیار ساده درباره‌ی سفر در زمان که ثابت می‌کند پرداخت درست به یک ایده، می‌تواند اهمیت فوق‌العاده بیشتری از کیفیت خود آن داشته باشد. فیلم‌نامه، داستان نمایش‌نامه‌نویس جوانی با اسم ریچارد کالیر را به تصویر می‌کشد که پس از اولین اجرای موفقیت‌آمیز یکی از نمایش‌نامه‌هایش، پیرزنی ناشناس به او یک ساعت جیبی می‌دهد و از وی می‌خواهد که مجددا نزد او بازگردد. بعد هم کارگردادن به هشت سال آینده کات می‌زند و ریچارد را آرام آرام، مجددا به یاد این اتفاق می‌اندازد. از وارد شدن به یک هتل خاص و دیدن آدمی که احساس می‌کند پیش‌تر ریچارد را ملاقات کرده است تا قدم زدن در سالنی که یک عکس قدیمیِ حاضر در آن‌جا از زنی ناشناس، قلب این نمایش‌نامه‌نویس موفق را به درد می‌آورد، تمامی‌شان رخدادهای زنجیره‌واری هستند که مدام بیش از پیش، بیننده را درگیر داستان‌گویی خاص اثر می‌کنند. این وسط، همان‌گونه که خودتان هم حدس می‌زنید، از جایی به بعد ریچارد متوجه ارتباط پیدا کردن وضعیت امروزش با اتفاقات افتاده در نزدیک به شصت سال قبل می‌شود و با از راه رسیدن جدی‌ترین جلوه‌ی تخیل به داستان، ریچارد بالاخره روشی برای شروع داستان عاشقانه‌اش در سال‌های سال قبل از تولد خود می‌یابد. اما بسیاری از قسمت‌های قصه‌ی پراحساس فیلم، شاید فرقی با بهترین آثار رومانتیک دهه‌ی هشتاد میلادی که تا به امروز دیده‌اید نداشته باشند و سازندگان Somewhere in Time اجازه نداده‌اند که معناگرایی‌ها، نمادپردازی‌ها و نقاط عجیب قصه‌گویی‌شان، روی چگونگی کشش و جذب‌کنندگی مابقی بخش‌های اثرشان، تاثیرات مستقیم بگذارد. پس اگر می‌خواستید در آخر هفته یک فیلم عاشقانه‌ی متفاوت، کلاسیک، علمی‌تخیلی‌مانند و در حقیقت فانتزی ببینید، Somewhere in Time واقعا شانس تبدیل شدن به یکی از تجربه‌های خوب سینمایی‌تان تا به امروز را دارد.

گلدن تایم

گلدن تایم

«گلدن تایم» به تهیه‌کنندگی حسن فتحی و نویسندگی و کارگردانی پوریا کاکاوند، کم‌وبیش یکی از آثار متفاوتِ در حال اکران درون سینمای ایران به حساب می‌آید. اثری متشکل از ۱۲ اپیزود گوناگون که بر پایه‌ی اسامی ماه‌های سال نام‌گذاری شده‌اند و تک‌تک‌شان درون اتومبیل و در لحظاتی به خصوص، رخ می‌دهند. اولین ساخته‌ی بلند کاکاوند، در جشنواره‌های گوناگونی مانند هشتمین جشنواره‌ی فیلم دیدارِ تاجیکستان، جشنواره‌ی فیلم ساپوپائولو درون کشور برزیل و همچنین جشنواره‌های آمریکایی شید و UCLA و در کنار آثار لایق توجهی اکران شد و در بعضی از آن‌ها، حتی توانست نامزدی‌های بااهمیتی به دست بیاورد. علی باقری، هوشنگ گلمکانی، مجتبی پیرزاده، کیومرث پوراحمد، هادی شیخ‌الاسلامی، ریما رامین‌فر و ژاله صامتی، گروه بازیگران اصلی «گلدن تایم» را تشکیل می‌دهند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده