گیشه: معرفی فیلم Hunger Games: Mockingjay-Part 1
» منتقد
امپایر
هم که راضی نبوده، میآورد:«درام و صدای فیلم قدرتمند و تاثیرگذار است و لارنس هم به قهرمانی شدیدا
جان میبخشد، اما تقریبا عدم وجود هیچگونه اکشنی باعث شده فیلم در حدی که تلاش میکند، آتشین نباشد.»
توتالفیلم
هم که فیلم را دوست داشته، در یادداشتاش مینویسد:«با هزار جور تلاش و کوشش، لارنس و فرانسیس (کارگردان) وظیفهشان برای منطقیکردن جادهای طولانی و پیچیده به سوی انقلاب را به بهترین شکل ممکن به ثمر میرسانند.»
یادداشت زومجی
از دو قسمت قبلی فیلمهای «بازیهای گرسنگی» خاطرهی بدی ندارم. آن دو فیلم ابتدایی آنقدر در نمایش شور و هیجان نوجوانانه در دنیای تاریکی که ساخته بودند، موفق ظاهر شدند که علاوهبر اینکه دیدنشان برای ما رضایتبخش بود، بلکه در وسعتی بزرگتر همچون چراغ سبزی به استودیوهای هالیوودی عمل کرده و آنها را مجبور کردند تا نگاهی دوباره به کتابهای «نوجوانانی-درگیر-حکومتی-استبدادی» انداخته و آنها را از قفسهها بیرون کشیده و به فیلم تبدیل کنند. اما «بازیهای گرسنگی» در بخش اولِ قسمت آخرش که براساس نیمهی اول آخرین کتاب این مجموعه، نوشتهی سوزان کالینز، ساخته شده دیگر شبیه سردمدار این روزهای این سبک سینمایی احساس نمیشود. چرا، کاریزمای جنیفر لارنس و گروه حیلهگر و حرفهای پیراموناش، «مرغمقلد» را قابلتحمل میکند و آنقدر بالا نگه میدارد که به مقصد برسد و ما هم از دستاش عصبانی نشویم، اما در حقیقت «مرغمقلد» یک تجربهی خشک و خالی و سرد است. نه به خاطر اینکه این قسمت بیشتر از قبلیها ما را با بخش تاریکتری از داستان آشنا میکند، بلکه به این دلیل که فیلم در زمینهی داستانگویی پُرانرژی، سریع، صریح و عمیق نیست و حسابی کش آمدناش به ضرر محصول نهایی تمام شده. به رسم این روزهای هالیوود، مجموعههای بلاکباستری در قسمت آخر به دو بخش نصف میشوند (هابیت، هریپاتر) تا از این طریق مثلا تکههای بیشتری از کتابها را به پردهی سینما منتقل کرده و دل طرفداران را به دست بیاورند و از طرفِ دیگری، بلیتهای بیشتری فروخته شود. متاسفانه این اتفاق بزرگترین ضربه را به روایت «مرغمقلد» زده. چون توجهی افراطی به جزییاتِ بیاهمیت، این فرصت را به کاراکترها نداده تا جای خودشان را در قصه پیدا کرده و همانند قبل منسجم و هیجانانگیز ظاهر شوند. به این ترتیب، «مرغمقلد» تبدیل شده به قسمتی خنثی و سطح پایینتر از قبلیها که فقط نقش پُلی بین اتفاقات گذشته و قسمت احتمالی باشکوهی که سال آینده میآید را برعهده دارد.
داستان از جایی شروع میشود که قهرمانانمان به معنای واقعی کلمه به زیرِ زمین پناه بردهاند. کتنیس اِوردین بعد از بقا در مسابقاتِ گلادیاتوری و سریکی کاپیتال، حالا شدیدا از لحاظ روحی و روانی بههم ریخته است. اما او نقش مهمی در جنبش تبلیغاتی شورشیان بازی میکند و باید هرچه سریعتر به عنوان الگو و منبع الهام مردم تمام مناطق معرفی شود تا از این طریق هم تحرک انقلاب حفظ شود و هم همه با دیدن قهرمانشان اعتمادبهنفس دوچندانی برای خیزش پیدا کنند. از همین سو، کتنیس در اولین قدم برخلاف گذشته که همراه تیر و کماناش در میداننبرد حضور داشت، اینجا نقشی الهامدهنده و پشتصحنهای برعهده دارد. مقر شورشیان که منطقهی ۱۳ نام دارد توسط پرزیدنت کویین (جولین مور) رهبری میشود. این قلعهی زیرزمینی مستحکم در طول فیلم درحالی بارها توسط جنگندههای پرزیدنت اسنو، موردحمله قرار میگیرد که قهرمانانمان آن زیر مشغول برنامهریزی برای حرکت و حملهی بعدی و تمامکنندهشان به کپیتال، هستند. این وسط، درکنار کتنیس، گیل هاتورن (لیام همسورث) به عنوان یکی از دستراستهای او حضور دارد، درحالی که معشوقهاش پیتا ملارک (جاش هاچرستون)، در چنگال نیروهای اسنو گروگان گرفته شده و درمقابل تبدیل به ابزار ضد-تبلیغاتی کتنیس در کپیتال شده است. فیلم خوب شروع میشود و تا حدود نیمساعت نخست با یادآوریها و زمینهچینیهای احساساتبرانگیزش، کنجکاوانه و جذاب است و نوید آیندهای پُربار و سطح بالایی را در چند دقیقهی پیشرو میدهد، اما مسئله این است که از یکجا به بعد متوجه میشوید این قصه قرار نیست به مرحلهی دوم، سوم و بیشتر صعود کند. میفهمید، داستان روی یک چیزی مثل استفادهی
از کتنیس قفل کرده و بارها این موضوعِ نخنما شده را از زاویههای گوناگونی تکرار و تکرار میکند. به این ترتیب، «مرغمقلد» آهستهآهسته روند نزولی جذابیتاش را شروع میکند. در نیم ساعت و چهل و پنج دقیقهی دوم آنقدر وقت صرف پرداخت این موضوع و نمایش چندبارهی ویرانههای محل زندگی کتنیس و سخنرانیهای خشک و بیحس و حال و رسمی و طولانیِ افرادِ مختلفِ منطقهی ۱۳ میشود که دیگر فیلم رسما به دام کسلکنندگی میافتد و زمین تا آسمان از آن نشاط و تپشِ فوقالعادهی فیلمهای قبل فاصله میگیرد. اگر نقش کتنیس اینقدر از مرکزیت فاصله نمیگرفت و به حاشیه رانده نمیشد، فیلم میتوانست این ضعفها و ایرادات را دور بزند. در ابتدا، بازرسی کتنیس از آوارگان و بیمارستان منطقهی ۸ خوب و عاطفی است، اما به مرور، کتنیس فقط تبدیل به یک تماشاگر شده و آن نقش کارگردانی و قهرمانی از او گرفته میشود. اینجا است که شخصیت دوستداشتنیمان فقط در نقطهی اوج فیلم باید به مانیتورها خیره شود و دیگر خبری از هوش و ذکاوتاش در پیشبرد ماموریتها نیست و تنها حضورش از اول تا آخر به یک منبع اشکریزی تقلیل یافته است.
هرچند ناگفته نماند، این قسمت به جای نبردهای فیزیکی، روی محور جدالها و حمله و ضدحملات تبلیغاتی میچرخد. فیلم از این طریق به شکل ملایمی میخواهد نقش رسانهها و باورپذیری کورکورانهی مردم را موردنقد قرار دهد. برای همین فیلم مثل دوتای قبلی، در بازتابِ اتفاقات و پدیدههای دنیای واقعی امروز عالی است. اما مشکل دیگر فیلم این است که به همهچیز ناخنک میزند و در موضوعات عمیق نمیشود و این «مرغمقلد» را اعصابخردکن کرده است. در فیلم یک سری سکانسهای قدرتمند و دراماتیک-مثل زمانی که کتنیس در میان ویرانهها، مردم را به ایستادن دعوت میکند-داریم که در لحظه خیلی امیدوارکننده هستند، اما به سرعت فراموش میشوند و تبدیل به لحظاتی بهیادماندنی نمیشوند و به راحتی در کنار دیگر کلیشهها و صحنههای سطحپایینِ فیلم قرار میگیرند؛ از سکانسی که آدمبد قصه در هنگام اصلاح، صورتاش با تیغ بریده میشود و از آن زخم به عنوان تشبیه استفاده میکند تا جایی که نمادِ استقامتِ مردم باید دستنوشتهی دیگران را زمین انداخته و از دلاش حرف بزند. روی هم رفته، اگر از طرفداران «بازیهای گرسنگی» هستید، «مرغمقلد» میتواند تبدیل به تجربهی مجذوبکنندهای -مخصوصا با پایانِ دردناکاش- شود. فیلم آنقدر خوب است که اتفاقات قبل و بعد را به هم متصل کند و داستان را جلو ببرد، اما اگر دنبال چیزی عمیقتر و تازهتری هستید، «مرغمقلد-قسمت اول» ناامیدکننده ظاهر میشود. نه خبری از جنبوجوشهای کتنیس است و نه سکانسهای اکشنِ پرالتهابی که میشناختیم. اما در این میان، قلب الهامبخش قهرمان داستان هنوز آنقدر گرم است که فیلم زیادی اذیتکننده نشود.
تهیه شده در زومجی
نظرات