گیشه: نقد مستند گله گرگ ها - The Wolfpack
بعضیوقتها یک ایده و سوژهی بکر و جذاب به سادگی تلف میشود. منظور از «تلف شدن» این است که فیلمساز اگرچه داستان با پتانسیلی در چنگ دارد، اما حالا از روی بیمهارتی یا هر دلیل دیگری هرگز تلاشی برای باز کردن مشتش، گذاشتن آن سوژه بر روی میز تشریح، برداشتنِ چاقو و چراغ قوه و پاره کردن شکمش نمیکند. به همین دلیل اگرچه فلان ایده برای ایجاد بحث و گفتگوهای بیپایان مناسب است، اما پرداخت ناقص آن باعث میشود تا با اثر چندلایهای که ذهنمان را به چالش میکشد روبهرو نشویم و آن داستان نتواند شگفتزدهمان کند. در برخورد با چنین فیلمهایی فقط میتوانیم نفسمان را از لای دندانهایمان بیرون بدهیم و بگویم: «حیف! میتونست چیز خفنی بشه!». چنین سناریویی کاملا دربارهی مستند «گلهی گرگها» صدق میکند.
«گلهی گرگها» که یکی از پرسروصداترین آثار به نمایش درآمده در جشنوارهی ساندنس ۲۰۱۵ بود، داستان عجیب و جالبی دارد و سازندهاش خانم کریستال موزل کاملا اتفاقی با آن برخورد کرده است. ماجرا از این قرار است که موزل یک روز در حال قدم زدن در یکی از خیابانهای نیویورک بوده که چشمش به ۶ تا مرد جوان کت و شلوارپوش با عینکهای آفتابی میخورد که از کنارش رد میشوند. موزل زود تصمیم میگیرد تا برگردد و داستان زندگیشان را از آنها بپرسد. معلوم میشود آنها هدفشان از اینطوری تیپ زدن جلب توجه نیست، بلکه نحوهی لباس پوشیدنشان حاوی داستان واقعا غمانگیز، شنیدنی و دور و درازی است. از همین رو، برادران آنگلو که شامل ۶ مرد جوان با شباهتهای ظاهری نزدیک و موهای «خیلی» بلندِ سیاه میشوند، موزل را به آپارتمانِ چوبکبریتیشان دعوت میکنند. جایی که آنها همراه با مادر شکسته و خجالتی و پدرِ مرموز و پرخاشگرشان زندگی میکنند.
موزل متوجه میشود که برادران آنگلو تا همین چند وقت پیش اجازه ترک کردن آپارتمانشان را نداشتهاند. یعنی آنها در تمام طول زندگیشان به ندرت پا به خیابان گذاشتهاند و یکجورهایی در یک خانوادهی منزوی بزرگ شدهاند. همهچیز هم زیر سر اسکار، پدرشان است که به خاطر ترس خاصی که از دنیای واقعی و تهدیداتش دارد، بچههایش را در خانه زندانی کرده بوده است. در چنین شرایطی بچهها با تماشای خیابان و رفت و آمد ماشینها اما ناتوان از رفتن به میان مردم باید از احساس تنهایی و کنجکاوی دیوانه میشدند، اما برداران آنگلو به جای غصه خوردن در اوقات فراغتِ بیپایانشان، درگیر تماشای فیلم و سریال میشوند. منظورم از درگیر یعنی تماشای چندبارهی آنها، نوشتنِ تمام دیالوگها و سناریو، تهیه کردن لباس و وسائل لازم و اجرای موبهموی آن فیلمها که از مهمترینشان میتوان به «سگهای انباری»، «پالپ فیکشن» و «شوالیهی تاریکی» اشاره کرد. بله، آنها آن روز در اولین برخوردشان با خانم کارگردان با سرووضعِ خلافکارهای رنگارنگِ «سگهای انباری» در خیابان قدم میزدند. به این ترتیب، فیلمها تبدیل به تنها دروازهی برادران آنگلو برای ارتباط با دنیای بیرون، عقب نماندن از پیشرفت زندگی، پر کردن اوقات فراغتشان و از همه مهمتر ابرازِ احساسات و ترسها و نیازهایشان میشود. خب، موزل زمانی با این بچهها آشنا میشود که آنها تازه در حال رهاکردنِ آن اتاقهای تنگ و باریک و قدم گذاشتن به روی سنگفرش خیابان و کشف و لمس درختان، دریا و مردم هستند.
داستان دوران کودکی برادران آنگلو هم باورنکردنی و هم ناراحتکننده است و امکان ندارد آدم در برخورد اول قلبش برای آنها به لرزه در نیاید. موزل نیز حتما چنین احساسی را نسبت به آنها داشته. چون واقعا آنها برخلاف چیزی که با توجه به نحوهی زندگیشان پیشبینی میکنیم، بسیار آقا و مهربان و سروزباندار هستند. وقتی شروع به صحبت کردن دربارهی ظلم و ستمهای دردناکی که به آنها شده میکنند، میتوانید غم و اندوه را در پس چشمهایشان تشخیص بدهید. مثلا در اوایل فیلم یکی از بچهها با اشتیاق برای موزل آشپزی میکند و از داشتن یک مهمان ویژه هیجانزده است. پس، حتما موزل هم با درد آن ارتباط برقرار کرده و تصمیم گرفته تا تبدیل به وسیلهای شود که دنیا را از طریق فیلمش متوجه تجربهی سختی که آنها پشت سر گذاشتهاند کند.
داستان دوران کودکی برادران آنگلو هم باورنکردنی و هم ناراحتکننده است و امکان ندارد آدم در برخورد اول قلبش برای آنها به لرزه در نیاید
«گلهی گرگها» به عنوان فیلمی که روند معمولی زندگی برادران آنگلو و پسزمینهی مختصری از کودکیشان را دنبال میکند عالی است، اما هرگز به مستند پیچیدهای که به درون پیچوخم تجربهی سوژهایش شیرجه میزند، تبدیل نمیشود. تمامش به خاطر این است که موزل در گفتگویش با بچهها و والدینشان آنها را به چالش نمیکشد یا سوالات اضافی و مهمی که برای نفوذ و درک بهتر طرز فکرشان لازم است را نمیپرسد. در عوض او اجازه میدهد تا بچهها خودشان آرامآرام به بخشهای احساساتبرانگیز داستانشان برسند. یک تئوری این است که خب، شاید موزل نگران بچهها بوده و نمیخواسته آنها را که تازه در حال قاطیشدن با دنیای بیرون هستند، یاد بدبختیها و زخمهای گذشتهشان بیندازد و دوباره به سمت افسردگی هدایت کند. این درست، اما استایلِ موزل باعث شده تا فیلم در طول این یک و نیم ساعت هیچوقت دنده عوض نکند و وارد فرکانس عمیقتری نشود و ما رابطهی نزدیکتری با بچهها پیدا نکنیم و این همان نکتهای است که از یک جایی به بعد حسابی اعصابخردکن میشود. بهطوری که بعضی وقتها فکر میکنیم به جای موزل، برادران آنگلو درحال کارگردانی فیلم هستند. در حالی که ما در اینجا با داستان شگفتانگیزی از لحاظ فلسفی و روانشناسی طرفیم که شاید اگر توسط فرد مهارتری به تصویر کشیده میشد میتوانست بیشتر از اینها تاثیرگذار شود.
اگرچه در اکثر اوقات فیلم اینطوری به نظر میرسد که موزل رانندهی فیلم نیست، اما با این حال او موفق میشود چندتا صحنهی زیبا و تاملبرانگیز خلق کند. لحظاتی که به دلیل عدم تمرکز کارگردان بر آنها و دنبال نکردنشان خیلی گذرا و کوتاه هستند. از همین سو، به محض خوشحال شدن از ضبط یک صحنهی مهم، عبور سریع از روی آنها این سوال را ایجاد میکند که واقعا چرا کارگردان ته چنین پتانسیل و موقعیتی را در نمیآورد؟ مثلا از بین صحنههای زیبای فیلم که نیمهکاره رها میشوند میتوان به جایی اشاره کرد که یکی از بچههای بزرگتر میگوید: «ما بچههای وحشتزدهای بودیم... این یکی از اولین خاطراتی است که دارم». و سپس از این میگوید که پدرشان هرشب با مادرشان جروبحث داشته و چگونه این دعواها همیشه با سیلی خوردن مادرشان به پایان میرسید. بعد ما به موکوندا، پرحرفترین برادر خانواده کات میزنیم که لباس بتمن از «شوالیهی تاریکی» را به تن دارد. لباسی که توسط مقوای خوراکیها با جزییات فوقالعادهای بازسازی شده است. در این لحظه سوالی که به سرعت مطرح میشود، این است که آیا برادران آنگلو به این دلیل ارتباط نزدیکی با کاراکترهای مردِ قوی و با اعتماد به نفس برقرار میکنند که چنین مردی را به عنوان الگو در زندگی واقعیشان نداشتهاند؟ آیا آنها فقط بتمن را دوست دارند یا این شخصیت غمگین و ضربهخورده بازتابدهندهی زندگی خودشان است؟
یا در صحنهی دیگری که با پدر خانواده میگذرانیم، او تصمیمش برای زندانی کردن بچهها را اینطوری توجیه میکند که جامعه جای کثیف و خطرناکی است و اگر آنها آزاد بودند معلوم نبود چه بلایی سرشان میآمد و از چه کارهایی که سر درنمیآوردند. نکتهی جالب ماجرا این است که به نظر میرسد همین دور بودن از جامعه باعث شده تا برادران آنگلو به بچههای فهمیدهتری نسبت به اکثر هم سن و سالهایشان تبدیل شوند. خب، سوال این است که آیا در این زمینه هدف، وسیله را توجیه میکند؟ آیا امکان داشت اگر بچهها مثل بقیه بزرگ میشدند، به آدمهای دیگری تبدیل میشدند و سرنوشت بدتری (یا بهتری) پیدا میکردند؟ تمام اینها معماهای جذابی است که اگرچه شاید نتوان به راحتی جواب مطلقی برایشان پیدا کرد، اما خوب میشد اگر فیلم نیز تلاشی برای به میان کشیدن آنها میکرد.
کاش موزل میتوانست راهی برای تبدیل این داستان باورنکردنی به فیلمی در خور آن پیدا میکرد. از آنجایی که برادران آنگلو تازه در حال بیرون آمدن و پشت سر گذاشتنِ حبس طولانیمدتشان بودهاند، به نظر میرسد کارگردان از این وحشت داشته که نکند فضولی بیش از اندازه به درون زندگی آنها، خاطرات ناخوشایندی را از گذشته به همراه بیاورد و مسیر بازگشت روانی آنها را با اختلال مواجه کند. اما خب، از سویی دیگر در طول فیلم با لحظات بیشماری روبهرو میشویم که سوالات زیادی را در ذهن ما ایجاد میکند، اما کارگردان به عنوان نمایندهی ما لام تا کام حرف نمیزند. مثلا در جایی دیگر مادر خانواده از این میگوید که او با توجه به تجربهای که دارد فکر میکند مدرسههای دولتی جای خوبی برای ارتباط با جامعه نیستند. در چنین لحظهای کارگردان باید خجالت را کنار بگذارد و با کمی جسارت و بیادبی دلیلش را بپرسد یا تبدیل به طرز نگاه متضاد این باور شود. موزل بهطرز قابلدرکی این کار را نمیکند. اما این همان چیزی است که مستندهای فوقالعاده را از خوبها جدا میکند.
تهیه شده در زومجی
نظرات