گیشه: معرفی فیلم American Ultra
فیلمهای درجهدو یا به عبارت سادهتر متوسط سینمای هالیوود، همانقدر که میتوانند در ارائهی محتوا ضعیف و کمارزش باشند، پتانسیل تبدیل شدن به آثاری جذاب و تاثیرگذار را نیز دارند. علت اصلی این موضوع هم چیزی نیست جز این که سازندگان اینگونه فیلمها آزادی عمل بیشتری نسبت به رقبای بزرگ خود دارند و ایدههایشان در هیچ لحظهای توسط عواملی همچون ترس از عدم بازگشت بودجههای کلان خرج شده، به بنبست نمیخورد. به جای اینها، فیلمی که آفریدهاند فقط و فقط زیر سایهی قصهپردازیها، داستانگوییها و سبک کارگردانی دلخواه خودشان پیش میرود و جریان مییابد. شاید در نگاه خیلیها، حتی یک بار دیدن تمام فیلمهایی که در این دسته جای میگیرند هم کماهمیت و بیمعنی باشد اما حقیقت این است که در بعضی مواقع، همین روایتهای به ظاهر ساده هستند که ما را با شگفتیآفرینیهایی متفاوت بر پردهی نقرهای مواجه میکنند. «تعصب آمریکایی» یا همان دومین ساختهی سینمایی نیما نوری زاده، یکی از فیلمهای انگشتشماری است که در همین نوع از دستهبندی سینمایی جای میگیرد، ولی هرگز نمیتواند خیلی جذاب و موفق یا شدیدا ضعیف و بیارزش تلقی شود. در حقیقت، فیلم به قدری در ارائهی نکات مثبتاش موفق است که حجم زیاد نقاط ضعفاش هم نمیتوانند قضاوتی یکطرفه از سوی مخاطب را پدید بیاورند و رسما فیلم را به اثری کاملا بیارزش تبدیل کنند.
بدون هیچ شک و شبههای باید پذیرفت که «تعصب آمریکایی»، برای رسیدن به سطحیترین استانداردهای داستاننویسی سینمایی نیز دست و پا میزند
فیلم، روایتگر قصهای الگوبرداریشده و حقیقتا تکراری است که بارها و بارها در انواع و اقسام حالات، تعریف شده است. داستان فیلم در رابطه با پسر جوانی با نام مایک هاول است که زندگیاش را با مصرف مواد مخدر و کار در یک فروشگاه محلی میگذراند. او زندگی سادهای دارد و همواره از بودن در کنار همراه همیشگی و عشق حقیقیاش یعنی فیبی لذت میبرد. همهچیز بر طبق روال عادی زندگی پیش میرود تا این که یک شب مایک با دو قاتل آموزشدیده که در حال بمبگذاری ماشیناش هستند روبهرو میشود و به شکلی عجیب و ناگهانی، هر دوی آنها را به حرفهایترین شکل ممکن میکشد. وی که شدیدا از دیدن تواناییهای خود تعجب کرده است، آرامآرام به حقایق نهفته در پس زندگی به ظاهر بیآلایشاش پی میبرد و کمکم تواناییهای مختلفش را کشف میکند و از آنها بهره میبرد.
همانگونه که واضح و مشخص است، این ماجرای ساده و ابتدایی، هرگز نمیتواند مخاطب سختگیر امروز را جذب کند و در اغلب مواقع، ناخواسته و آزاردهنده به نظر میرسد. اما موضوع محدود به این حرفها نمیشود و باید پذیرفت که «تعصب آمریکایی» در این بخش، از بنیان اشکالاتی نابخشودنی را یدک میکشد. به بیانی دیگر، باید قبول کرد که همین قصهپردازی ساده و تکراری، اگر با روایتی عمیق و سبکگرایانهتر دنبال میشد، میتوانست محصولی شایسته و پرارزشتر از چیزی که به دست آمده را پدید بیاورد و مخاطبان بیشتری را جذب کند. ولی «تعصب آمریکایی» نه تنها روایتی تحسینبرانگیز ندارد و به هیچ عنوان در بخش داستانی خواستنی نیست، بلکه برای رسیدن به سطحیترین استانداردهای داستاننویسی سینمایی نیز دست و پا میزند. این موضوع، زمانی به اوج خود میرسد که در بخشهایی از فیلم، به وضوح در مییابیم که مکس لندیس، نه تنها مشکلات فیلمنامهاش را به خوبی میدانسته، بلکه به جای تلاش برای رفع آنها، سعی در ارائهی تفکراتاش در لایهای جذابتر از بکشبکشهای بیپایان و کمدیهای بعضا بامزه داشته است و به نوعی لاپوشانی مشکلات را بر برطرف کردنشان، ترجیح داده است. این حقیقت، برخلاف خواستهی او به نفع فیلم تمام نشده و حسی ناموزون از بیوزنی شخصیتها و کماهمیتی دنیای حاضر در فیلم را برای مخاطب به ارمغان آورده است. به عبارت دیگر، دگردیسی انجام شده از سوی لندیس برای مخفی کردن کمبودهای ذات داستانی اثر در پس اکشنهای مخلوط شده با کمدی آن، حتی با کارگردانی نسبتا خوب نوریزاده هم جواب نداده و در نهایت، فیلم را به اثری خارج از هرگونه ژانرگذاری سینمایی تبدیل کرده و باعث شده که محصول نهایی، شبیه به ساختهای برآمده از ایدههایی ناقص و بیربط به هم به نظر برسد. و بدون هیچ شک و شبههای باید پذیرفت که این اشکال بزرگ، در ثانیه به ثانیهی فیلم اثر منفیاش را میگذارد و ضرباتاش را بر پیکرهی «تعصب آمریکایی» وارد میکند.
در این بین، شاید یکی از موارد محدودی که حقیقتا در فیلم میدرخشد و آن را دیدنیتر میکند، شخصیتهای پردازشنشده و در عین حال جذاب آن هستند که برعکس تمام عناصر حاضر در اثر، هرگز جدی گرفته نمیشوند و به همین سبب با هنرآفرینیهای حقیقتا جذاب جسی آیزنبرگ و کریستین استوارتبه نهایت کیفیت خود میرسند. به راستی، باید پذیرفت که همین دو شخصیت اصلی، با شیمی خارقالعادهای که مابین خود ایجاد میکنند، باعث میشوند تا بسیاری از دقایق غیرقابل تحمل فیلم، قابل دیدن شوند و اندک ثانیههای باکیفیت اثر نیز، ارزشی دوچندان پیدا کنند. انگار تنها نقطهای از فیلم که نوریزاده و لندیس را وادار به تصمیمگیریهای قویتر برای ساخت اثر نهایی کرده و آنها را از تقلید کورکورانه و بیارزششان از آثاری همچون ساختههای درجهیک کوئنتین تارنتینو جدا ساخته، خلق شخصیتهای مایک و فیبی، آن هم به سادهترین شکل ممکن بوده است. اما اهمیت این دو شخصیت حقیقتا کاغذی و یکلایه، حتی از تمام این حرفها نیز فراتر رفته و به نوعی تمام لحظههای فیلم را تحت تاثیر قرار داده است. اصلا راستش را بخواهید، آنچیزی که مجموعهی گنگ و ناشناس سکانسهای اثر را کنار هم مینشاند و به این یک ساعت و نیم دیوانهبازی و شوخی بیربط هویت میدهد، شخصیتهایش هستند. شخصیتهایی که خواه یا ناخواه باید پذیرفت بخش اعظمی از جذابیت درونی خود را مدیون بازیگرانی هستند که به آنها جان بخشیدهاند.
ولی اگر از تمام این حرفها بگذریم و به «تعصب آمریکایی» از جنبهی سینماییترش هم نگاه کنیم، با اثر چندان بیعیب و نقصی مواجه نمیشویم که تمام مشکلاتش در فیلمنامه و پردازش ضعیف شخصیتها خلاصه شده باشد. به جای آن، با ساختهای روبهرو میشویم که برخلاف «پروژهی ایکس»، ساختهی پیشین نیما نوریزاده، از ریتم مشخصی پیروی نمیکند و در اغلب ثانیهها، سبکی نامشخص را پی میگیرد و به شکلی ضعیف و پرعیب، ثانیههایش را پیش میبرد. اینگونه که مشخص است، هدف کارگردان و در کل سازندگان، چیزی نبوده جز این که بدون ترس از هرگونه جاهطلبی سینمایی، چیزی را پدید بیاورند که بتواند مثل ساختههای خاص و یگانهی تارانتینو(بخوانید بعضی از برترین فیلمهای تاریخ)، ترکیبی بینظیر از مفاهیم جذاب، خشونت بیپایان و کمدی عجیب و غریب را تحویل مخاطب دهد، اما آنچه که به دست ما رسیده، نه تنها در عملی کردن این ایدهها موفق نبوده، بلکه بیشتر شبیه به کلیپهایی چسبیده به هم است که هیچ ربطی به هم ندارند و همانگونه که پیشتر نیز اشاره کردم، اگر مایک و فیبی نبودند، هرگز نمیتوانستند متعلق به یک اثر سینمایی مشخص تلقی شوند! به بیان بهتر، فیلم اثری شدیدا گنگ است و به جای ترکیب عناصر دلخواه با یکدیگر، در بعضی مواقع خشونت نالازم و بزرگسالانهای که حقیقتا چیزی پشتش نیست را تحویل مخاطب میدهد و در برخی لحظهها، کمدی متفاوت و نسبتا با کیفیتی را بر پرده میبرد که مشخص نیست چه ربطی به آن وحشیبازیهای سازمان سیایی دارد. این وسط، فیلم چند جایی هم تکههای سنگین میاندازد و دو سه نکتهی فلسفی(که ممکن است به علت ذات عجیب فیلم خیلیها حتی به آنها توجه نکنند) را نیز برای بیننده بیان میکند. نتیجه، نه تنها پدیدهی متفاوت و جذابی نیست، بلکه اثری بیمعنی و تهی از مفهوم است که امکان ندارد حتی یک ساعت بعد از تماشا در ذهن مخاطباش باقی بماند.
با تمام اینها، بیانصافی است اگر بگوییم «تعصب آمریکایی» به طور مطلق از دقایقی کسلکننده و نامانوس تشکیل شده است و در طول نود دقیقهاش، جز به هدر دادن وقت مخاطب کاری نمیکند. چرا که حقیقتا باید پذیرفت که فیلم چنین اثری نیست و در پایان، موفق به بدرقهی مخاطباش با رضایتی نسبی میشود. اشتباه نکنید! فیلم همواره نقاط ضعف بیپایانی را یدک میکشد اما ماجرا از این قرار است که اغلب این مشکلات آزاردهنده، برآمده از عدم هماهنگی عناصر فیلم با یکدیگر و فیلمنامهی ضعیف آن هستند و به شخصه، عقیده دارم که اگر سکانسهای این اثر با دیدی فراتر از حد ارتباطشان با یکدیگر و به شکل مجزا دیده شوند، در اغلب مواقع خستهکننده نیستند و به شکلی غیرقابل انکار در برخی دقایق، شدیدا بامزه و دوستداشتنی به نظر میرسند. این حقیقت، همان چیزی است که «تعصب آمریکایی» را به اثری لایق یک بار تماشا بدل کرده است؛ چرا که شاید فیلم از هر منظر سینمایی کمبودهایی نابخشودنی داشته باشد و عیبهایی را یدک بکشد ولی در آخر، باید پذیرفت که حداقل زمانی که بیننده برایش گذاشته را صد در صد به هدر نمیدهد و با همین یک نکته، بالاتر از حجم بالایی از فیلمهای بیکیفیت و حال به همزن سال گذشته قرار میگیرد. «تعصب آمریکایی»، یکی از آن فیلمهایی است که دیدن و ندیدنش هیچ فرقی نمیکند اما یک ساعت و نیم پای دیوانهبازیها و دنیای عجیب و غریب و متفاوتش صرف کردن، ضرری هم ندارد.
تهیه شده در زومجی