// یکشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۲۲:۰۰

گیشه: معرفی فیلم Mustang

«اسب وحشی» یکی از نامزدهای بهترین فیلم خارجی‌زبان اسکار ۲۰۱۶ بود که داستان دردناک پنج خواهر ترکیه‌ای را در مقابله با تعصبات فرهنگی محل زندگی‌شان روایت می‌کند. همراه بررسی زومجی باشید.

mustang

«اسب وحشی» روایت بلوغ فکری پنج‌ خواهر نوجوان و تصادفشان با حقیقت زندگی فرهنگی و سنتی جامعه‌ای است که محاصره‌شان کرده است، اما نه از نوع امریکایی‌اش! اسم داستان‌های بلوغ که می‌آید به‌سرعت یاد دختر و پسری می‌افتیم که در جریان رابطه‌شان با همدیگر خوش می‌گذرانند، حداقل یکی-دو دفعه دعوا می‌کنند و در نهایت یکی‌شان می‌میرد و آن یکی روی چمن‌های پارک دراز می‌کشد و سعی می‌کند خاطرات دوستش را زنده نگه دارد و از این جور چیزهای عاشقانه‌ی پیش‌پاافتاده. اما در «اسب وحشی» پنج‌ خواهر قصه‌ی ما باید با مشکلاتِ جدی‌تر، ترسناک‌تر و ناراحت‌کننده‌تری روبه‌رو شوند که منبعش سال‌ها است که در قلب و ذهن اجراکنندگانش ریشه دوانده و این موجودات ظریف و بی‌پناه، اراده، توانایی روانی و قدرت فیزیکی کمی برای ایستادگی در مقابل آنها را دارند.

این پنج خواهر مو بلند و زیبا اگرچه در روستای سرسبزی در ترکیه زندگی می‌کنند که انگار نور خورشید و ورزش‌ بادهایش انرژی و لطافت دیگری با تمام نقاط دیگر جهان دارد، اما در دل این روستا آنها باید با سنت‌ها و افکار کهنه، کثیف و عقب‌افتاده‌ای مواجه شوند که آنها را «زن» می‌داند. کلمه‌ای که در فرهنگ‌لغت این منطقه به عنوان جنسی است که دوران کودکی‌‌‌شان در یک چشم به هم زدن تمام می‌شود و بعد از آن باید آشپزی کردن و جارو کشیدن یاد بگیرد، با پسری که نمی‌شناسد و دوستش ندارد ازدواج کند و هرچه زودتر دوتا بچه‌ی قد و نیم‌قد به دنیا بیاورند. در این فضای فرهنگی محدود و بسته، دختران نیروی خطرناکی هستند که ظاهرا عقل و درک ندارند، نمی‌توانند دنیای اطرافشان را لمس کنند و باید همواره تحت کنترل سفت و سخت بزرگ‌ترها حرکت کنند. مقدار احساس همدردی با این بچه‌ها به محل زندگی‌تان و فرهنگی که در آن رشد کرده‌اید بستگی دارد. شاید برخی این پنج خواهر را یک مشت تین‌ایجرِ نازک‌نارنجی پیدا کنند و برخی دیگر تا مغز استخوان با آنها همذات‌پنداری کنند. برای من «اسب وحشی» خیلی خیلی با توجه به چیزهایی که هرروز در اخبار یا دنیای اطرافم درباره‌ی کشورها و مناطقی می‌بینیم که زنانشان قربانی تعصب کورکورانه‌ی مردانشان می‌شوند، واقعی و نزدیک بود.

large_icRk3eeUXuPTKFvJ4fbXhF7guAe

تمام اینها شاید خبر از فیلم سیاهی بدهد که کم‌و‌بیش همین‌طور هم است، اما خانم دنیز ارگوان در اولین تجربه‌ی کارگردانی‌اش تصمیم گرفته تا با چشم‌‌انداز قالبا روشن و جذابی سراغ پرداخت سوژه‌ی تاریکش برود. درست همان‌طور که در فیلم «اتاق» لنی آبراهامسون ما قصه‌ی حبسِ هفت ساله‌ی مادری را از نگاه بازیگوشانه‌ و کودکانه‌ی پسرش دنبال می‌کردیم و همین به ضربه‌ی احساسی فیلم می‌افزود، در اینجا نیز تمرکز فیلم بر روی رابطه‌ی دوست‌‌داشتنی و دیدنی این پنج خواهر، علاوه‌بر اینکه بر برخی کمبودهای فیلم درپوش می‌گذارد، بلکه کاری می‌کند تا با شدت بیشتری در عمق موقعیتی که این بچه‌ها در آن گرفتار شده‌اند قرار بگیریم.

روز آخر مدرسه است و لاله همراه با چهار خواهر بزرگترش، نور، اِک، سلما و سونِی تصمیم می‌گیرند مسیر بازگشت به خانه را طولانی‌تر کنند. آنها به بهانه‌ی آزادی از درس و مشق و حال‌و‌هوای خوش و خرم روز تصمیم می‌گیرند، سر راه با همان لباسِ فُرم مدرسه تنی به آب دریا بزنند و از باغی در آن نزدیکی قرار دارد چندتا سیب کش بروند. آنها با بقیه‌ی هم‌کلاسی‌های دختر و پسرشان به‌طرز خیلی معصومانه‌ای می‌دوند و شوخی می‌کنند و تمام. اما ماجرا از وقتی شروع می‌شود که یکی از همسایه‌های فضولِ آنها، خوشگذرانی پاک و کودکانه‌ی آنها با پسرها را می‌بیند، دوتا چیز بهش اضافه می‌کند، کمی فلفل و نمک هم رویش می‌پاشد و همه‌چیز را به مادربزرگِ دخترها خبر می‌دهد. والدین بچه‌ها چند سالی است که مُرده‌اند و آنها توسط مادربزرگ و عموهایش، اِرول بزرگ شده‌اند. خلاصه همین اتفاق ساده قشقرقی به پا می‌کند که حد ندارد؛ از بردن بچه‌های بزرگ‌تر به بیمارستان برای تست گرفته تا جمع‌کردنِ تلفن و کامپیوتر و مجله. عموهای بچه‌ها طوری بالای دیوارها را نیزه‌کشی می‌کند و درهای قدیمی را با درهای آهنی تعویض می‌کند و بالاخره پنجره‌ها را میله‌کشی می‌کند که انگار اینجا زندان آزکابان است و این بچه‌ها یک مشتِ قاتلان روانی!

آن‌قدر نیروی گرانشی این پنج خواهر قوی و تاثیرگذار است که کم‌کاری‌های فیلم اذیت‌کننده نمی‌شوند

این اتفاقات که نشئت گرفته از تاریکی و افکارِ ترسناکِ بزرگ‌ترها است، شاید حامل حس غمگینی است، اما فیلم می‌داند که شخصیت‌های محوری قصه یک مشتِ بچه‌های بازیگوش و شیطون هستند؛ پس، همیشه تا اتفاق ناامیدکننده‌ای می‌افتد و نفس فضا را می‌گیرد، قدرت نامرئی معصومیت و کودکی بچه‌ها از راه می‌رسد و مقداری از خودش را فدا می‌کند تا همه‌چیز را متعادل کند و بچه‌ها را در کنار اخم‌ها و ناباوری‌هایشان، خندان و شاد هم نشان دهد. در این زمینه می‌تواند به سکانس بامزه‌ی سفر مخفیانه‌ی بچه‌ها به مسابقه‌ی فوتبال اشاره کرد که عمه‌ی مهربان آنها برای اینکه ارول و بقیه‌ی بزرگان روستا بچه‌ها را در تلویزیون نبینند، با سنگ دکل برق را خراب می‌کند تا برق کل روستا قطع شود.

رابطه‌ی بسیار طبیعی و عادی لیلا و خواهرانش، هم محور اصلی داستان است و هم بزرگ‌ترین چیزی است که این بچه‌ها را بعد از چیزهای بدی که تجربه می‌کنند، در کنار هم نگه می‌دارد. نمود ظاهری و فیزیکی تمرکز بر روی رابطه‌ی خواهرانه‌ی آنها را می‌توانید در نحوه‌ی چسبیدن پنج‌تایی‌شان در صندلی عقب ماشین یا طوری که در اتاق مشترک‌شان روی هم ولو می‌شوند ببینید. به لطف بازی به‌شدت عادی و راحتِ نابازیگرانی که به جای آنها بازی کرده‌اند، خیلی زود درک می‌کنیم که این بچه‌ها به جز یکدیگر، کس دیگری را ندارند؛ بله، همین‌جا نقطه‌ی ضعفشان آشکار می‌شود. اگرچه در ابتدا نیروی کودکانه و سرخوشانه‌ی دخترها ضرباتی که به آنها وارد می‌شود را دفع می‌کند، اما منبعِ تاریکی بی‌حدومرز است و روشنایی محدود. پس، به مرور زمان با فاش شدن رازها و جدا شدن دختران بزرگ‌تر توسط ازدواج‌های اجباری، رابطه‌ی کامل لاله و خواهرانش نیز از هم می‌پاشد و ما آنها را غمگین‌تر از روز قبل می‌بینیم.

«اسب وحشی» درباره‌ی سنت‌‌ها و افکار غلط و منزجرکننده‌ای است که خودشان را مقدس و بااهمیت هم می‌دانند و این چیزی است که حرص آدم را بیشتر از هرچیزی درمی‌آورد. فیلم اما خوشبختانه نگاهی خارجی به این اتفاق ندارد. یعنی در طول فیلم هیچ‌وقت احساس نمی‌کنید کسی بیرون از دنیای این آدم‌ها، دوربینش را به سمت آنها گرفته، بلکه فیلم حاصل نگاه کسی است که یا آنها را تجربه کرده یا در اطرافش دیده است. همین عدم جبهه‌گیری خشک و عصبانی کارگردان است که باعث شده فیلم اتمسفر واقعی‌تر و غیرسانتی‌مانتالی داشته باشد که اتفاقا سوژه‌ی داستان را تلخ‌تر بازی‌آفرینی می‌کند. در این زمینه باید به سکانس شام سه خواهر باقی‌مانده در خانه، خنده‌هایش، بدخلقی عمو و اتفاقی که بدون مقدمه به دنبالش می‌آید، اشاره کرد.

mustang-07

فیلم اما چه در اجرا و چه در پرداخت سوژه‌اش از تمام زوایا بی‌نقص نیست و چند سوالی را بی‌پاسخ رها می‌کند. کم‌تجربگی کارگردان را مثلا می‌توان در سکانس خوشحالی بچه‌ها در استادیوم فوتبال دید که انگار تافته‌ی جدابافته‌ای از حس‌و‌حالِ قبل و بعد از خودش است و در فیلمی که رئالیسم در مرکز توجه‌ی فیلمساز قرار دارد، این سکانس خیلی سورئال و مصنوعی جلوه می‌کند. یا مثلا فیلم هرگز به این سوال جواب نمی‌دهد که بچه‌ها در زمانی که توسط والدینِ جایگزینشانِ مورد نامهربانی و شکنجه‌های روانی قرار می‌گیرند، چه چیزی درباره‌ی پدر و مادر از دست رفته‌شان فکر می‌کنند. آیا اگر آنها نیز جای مادربزرگ و عمویشان بودند، هیچ تفاوتی در نحوه‌ی تربیتشان ایجاد نمی‌شد؟

در دل این روستا این پنج خواهر باید با سنت‌ها و افکار کهنه، کثیف و عقب‌افتاده‌ای مواجه شوند که آنها را «زن» می‌داند

یکی دیگر از سوال‌‌های بزرگی که فیلم بی‌جواب باقی می‌گذارد، این است که در جامعه‌‌‌ی سرکوبگری مثل این، چگونه چنین بچه‌های بی‌پروا و رهایی رشد کرده‌اند؛ بچه‌هایی که بیشتر از اینکه محلی به نظر برسند، همچون دختران غربی‌ای هستند که یک‌دفعه مجبور می‌شوند در دنیای دیگری زندگی‌شان را از سر بگیرند. این موضوع در رابطه با بچه‌های کوچکتر خانواده قابل‌درک است، اما خواهران بزرگ‌تر که همین الانش در شانزده-هفده‌ سالگی‌شان هستند، آیا تاکنون با سرکوبِ بزرگترهایشان روبه‌رو نشده‌اند؟ و در نهایت فیلم با هدف روایت داستانی ساده‌‌گرایانه‌تر، چندان افکار مادربزرگ خانواده را بررسی نمی‌کند که چرا او به‌طور همزمان با بچه‌ها خوش رفتار است و هم در ازدواج زودهنگامشان اصرار می‌کند. اما راستش را بخواهید، آن‌قدر نیروی گرانشی این پنج خواهر قوی و تاثیرگذار است که این کم‌کاری‌ها نه تنها اذیت‌کننده نمی‌شوند، بلکه ممکن است از چشم هم پنهان بمانند.

«اسب وحشی» درباره‌ی سنت‌ها و افکار غلطی است که توسط فرد کسب نشده است. عموی این دخترها که مثلا خودش را دلسوز آنها می‌داند، هیچ‌وقت گوشه‌ای ننشسته و به تمام اینها فکر نکرده و نتیجه‌ی منحصربه‌فرد خودش را نگرفته است. بلکه تمام اینها چیزهایی بوده که به او تحمیل شده و او نیز بدون زیرسوال بردنشان آنها را قبول کرده است و حالا می‌خواهد به نسل بعدی منتقل کند. فیلم از طریقِ این پنج خواهر که یکی پس از دیگری راهی خانه‌ی نفرین‌شده‌ی بخت‌شان می‌شوند، از نسل‌هایی می‌گوید که باید یکی پس از دیگری بسوزند تا بالاخره نقطه‌ی توقفی جلوی این حلقه‌ی تکرارشدنی قرار بگیرد. لاله به عنوان کوچک‌ترین دختر خانواده همان کسی است که باید آن‌قدر این ظلم‌ و ستم‌ها را تماشا کند تا بالاخره در مقابلشان ایستادگی کند. پایان‌بندی فیلم یکی از بهترین و امیدوارکننده‌ترین و دردناک‌ترین لحظات فیلم است که مسیر داستان را به نقطه‌ی اولش بازمی‌گرداند و به ما یادآور می‌شود که تنها چیزی که می‌تواند جلوی گسترش و تکرار این باورهای کهنه و آزاردهنده را بگیرد، دویدن در آغوش تحصیل و سواد و دانش است که به ما اجازه می‌دهد به دور از تعصبات و اعتقاداتی که به ذهن‌مان تحمیل شده، معنای آزادی و هدایت را درک کنیم و این زنجیر زنگ‌زده را پاره کنیم؛ زنجیر زنگ‌زده‌ای که تا قبل از پاره‌شدن، حالا‌حالا‌ها باید افراد زیادی را خفه کند.

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده