// جمعه, ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۵۸

نقد فصل دهم سریال The Walking Dead - «مردگان متحرک» در چه وضعیتی به سر می‌برد؟

سریال «مردگان متحرک» پس از وقفه‌ای کوتاه، با فصل دهم علاوه‌بر برگشتن به سر عادت‌های بدِ گذشته‌اش، شانسش برای ارائه‌ی یکی از بهترین اپیزودهای اکشن‌محورش را نیز هدر می‌دهد. همراه نقد زومجی باشید.

«مردگان متحرک» (The Walking Dead) از یک جایی با یک مخزنِ بنزین حمام کرد و سپس، آتشِ فندکش را به بدنِ خیس‌اش نزدیک کرد و گُر گرفت. مشکل اما این نبود. مشکل این بود که سریال در چند دقیقه‌ی دلهره‌آور و غم‌انگیز اما سریع و گذرا نسوخت، بلکه سوختنش خیلی طول کشید. خیلی خیلی طول کشید. گویی عملِ خودسوزی سریال نه با دوربینِ ضعیفِ یک رهگذر که سر و ته‌اش در کمتر از ۳۰ ثانیه هم می‌آید، بلکه با آن دوربین‌های غول‌آسا و گران‌قیمتی که بی‌بی‌سی برای ساختِ مستندهای حیاتِ وحش‌اش استفاده می‌کند ضبط شده بود؛ آن هم در حالتِ سوپراسلوموشن و با رزولوشنِ فورکِی. ما باید در پُرجزییات‌ترین، شفاف‌ترین، باطمانینه‌ترین و کُندترین شکلِ ممکن پژمرده شدنِ پوستِ سریال بر اثر آتش و فریادهای بی‌فایده‌اش که فقط شعله‌ها را از مجرای دهانش به اعضای داخلی بدنش منتقل می‌کردند تماشا می‌کردیم. تک‌تک ثانیه‌های منتهی به جزغاله شدنِ سریال با دقت و وضوحی باورنکردنی روی عنبیه‌ی چشمانمان حک می‌شدند. سریال می‌خواست سوختنِ حتی یک عدد از موهای روی بدنش را نیز از دست ندهیم. می‌خواست آن‌قدر در طولانی‌مدت به این تصاویرِ وحشتناک خیره بشویم که آن‌ها شوکه‌کنندگی ابتدایی‌شان را از دست داده و دربرابرِ آن‌ها بی‌حس شویم. از کسی که ناخن‌هایش را از وحشت به درونِ صورتش فرو می‌کند به کسی که تماشای خودسوزنی سریال برای او تفاوتی با خیره شدن به یک دیوارِ یکدستِ سفید ندارد تبدیل شویم؛ او در این کار موفق شد؛ از مرگ قُلابی گلن که حکمِ جرقه‌ی فندک را داشت تا کلیف‌هنگرِ پایانی کلافه‌کننده‌ی فینالِ فصل ششم؛ از افتتاحیه‌ی فصل هفتم که بعد از شش ماهِ گذشته‌ای که با احساسات‌مان بازی کرده بود، باز نتوانست جلوی خودش را برای اختصاص دادن یک اپیزود کامل به بازی کردن با احساساتِ طرفداران پیش از رسیدن به اعدامِ نیگان بگیرد تا وراجی‌های تمام‌نشدنی نیگان که به پای ثابتِ تمام اپیزودهای بعدی تبدیل شدند، از ماجرای جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری آن آهوی معروف تا به درازا کشاندنِ جنگِ نیگان به مدت دو فصل ۱۶ قسمتی؛ از نحوه‌ی کُشتنِ کارل به احمقانه‌ترین شکلِ ممکن تا هر چیزی که به کاراکترِ مورگان مربوط می‌شد. اینها فقط یک ساقه علف دربرابرِ کهکشانی از نقص و ایراد و مشکلاتِ این سریال هستند.

گرچه آرکِ «جنگ تمام‌عیار» با فینالِ فصل هشتم با فروپاشی تمام‌عیار سریال به سرانجام رسید، اما حداقلش به سرانجام رسید. سریالی که چند وقتی مشغولِ تماشای خودسوزی‌اش بودیم بالاخره به زانو درآمد؛ سراسیمگی‌هایش برای متوقف کردنِ سرنوشتِ اجتناب‌ناپذیرش، با پخش شدنِ بدنِ زغالی بی‌حرکتش روی زمین در میانِ دودِ سفیدِ ناشی از کپسولِ آتش‌خامو‌ش‌کنِ مردم به به پایان رسید. از اینجا به بعد سریال به‌شکلی به انتهای ورطه‌ی فضاحت برخورد کرده بود که دیگر هیچ راهی به جز بازگشت به بالا برای ادامه دادن نداشت. پس، سریال فرصت پیدا کرد درحالی‌که در حالتِ باندپیچی‌شده در بیمارستان بستری است، خودش را ریبوت کند؛ از پرشِ زمانی در آغازِ فصل نهم گرفته تا تحول‌ِ بافتِ بصری سریال از دنیای سیاه و خاکستری گذشته به دنیای سرسبز و «من افسانه‌ام»‌وارِ جدیدش. سریال در آغازِ فصل نهم خودش را آب و جارو کرده بود و به نظر می‌رسید با تغییر گراننده‌ی سریال می‌خواهد با طرفداران آشتی کند؛ حالا سریال با خط داستانی ساختنِ پُل، هدفمندتر و منطقی‌تر به نظر می‌رسید. اگرچه همه‌چیز بر وفق مُراد نبود (مثل اپیزودِ خداحافظی ریک که به درازا کشیدنِ مرگش در طولِ یک اپیزود کامل همراه‌با رویاهای متوالی که درگیری‌های مطرح‌شده در آن‌ها مثل دیدارِ ریک و شین، از پرداختِ قبلی بهره نمی‌بردند)، اما همزمان سریال در اپیزودهایی مثل اپیزود دومِ فصل نهم که به درگیری میشون و مگی سرِ تصمیمِ خودسرانه‌ی مگی برای اعدامِ گرگوری اختصاص داشت، نشان داد که اگر بخواهد می‌تواند سریالِ هوشمندانه و باظرافتی نیز باشد. با این وجود به ازای تمام نکاتِ مثبتِ فصل نهم مثل فرقه‌ی «نجواکنندگان» به‌عنوانِ آنتاگویستِ جدید سریال که عنصرِ تهدید و اسرارآمیزی را دوباره به «مردگان متحرک» باز گردانده بود، چیزهای اعصاب‌خردکنی مثل جودیث، دخترِ ریک که زیادی بزرگ‌تر از دهانش حرف می‌زند نیز وجود داشتند.

اما حداقل پس از سال‌ها می‌توانستیم درباره‌ی «مردگان متحرک» حرف‌های خوب بزنیم. هر چیزی که با فصل‌های ششم، هفتم و هشتمِ «مردگان متحرک» مقایسه شود، هرچقدر هم بد باشد، باز بهتر به نظر می‌رسد. پس، کیفیتِ بهتر فصل نهم بیش از اینکه به معنای تحولِ انقلابی سریال باشد، از مقایسه شدنِ آن با بدترینِ روزهای خودش سرچشمه می‌گرفت. اما فعلا مهم نبود منبعِ ویژگی‌های مثبتِ سریال چه چیزی است؛ فعلا مهم نبود که چقدر ویژگی‌های مثبتِ سریال ناخالصی دارند؛ فعلا تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که به نظر می‌رسید مجددا می‌شود به «مردگان متحرک» اهمیت داد. اما خبر بد که البته چندان غافلگیرکننده نبود این بود که سریال از آغازِ نیمه‌ی دومِ فصل نهم مجددا به سمتِ عاداتِ آزاردهنده‌ی گذشته‌اش متمایل شد و نشان داد که هدفش واقعا بیرون کشیدنِ خودش از ورطه‌ی تباهی نبود، بلکه از آنجایی که به کفِ زمین برخورد کرده بود، فقط می‌خواست از آن فاصله بگیرد تا دوباره بتواند به سقوطش که کار محبوبش است بازگردد. مشکلاتِ نیمه‌ی دومِ فصل نهم کم نبودند، اما اگر فقط بخواهم به دوتا از مهم‌ترین و تاثیرگذارترین‌هایشان اشاره کنم، آن‌ها شخصیتِ هنری، فرزند خوانده‌ی اِزیکیل و کارول و کُشتارِ حدود ۱۰ نفر از دار و دسته‌ی قهرمانان به دستِ نجواکنندگان هستند. هر دو نماینده‌ی دوتا از پُرتکرارترین مشکلاتِ «مردگان متحرک» بودند که مجددا راهشان را مثل سرطانی که برای مدتی به نظر می‌رسید عقب‌نشینی کرده بود، به سریال باز کردند. «مردگان متحرک» سابقه‌ی سیاهی در زمینه‌ی راه رفتن روی اعصابِ بینندگانش توسط کاراکترهای کودک یا نوجوانی که رفتارهای غیرقابل‌پیش‌بینی و احمقانه‌شان، دیگران را در خطر می‌اندازند دارد. چرا که سریال بدون اینکه تصمیماتشان را قابل‌درک کند، از آن‌ها فقط به‌عنوان ابزاری جهتِ تولیدِ زورکی بحران سوءاستفاده می‌کند.

thank you for your service

گرچه برای مدتِ کوتاهی به نظر می‌رسید که سریال نمی‌خواهد تمام اشتباهاتی که سر کارل مرتکب شد را با هنری تکرار نکند، اما بلافاصله پس از اینکه هنری و لیدیا (دخترِ آلفا، رهبرِ نجواکنندگان) دیدار می‌کنند، نویسندگان از علاقه‌مندی هنری به این دختر برای مجبور کردن او به انجام هر کار احمقانه‌ای که می‌توانند استفاده می‌کنند. هنری نه‌تنها لیدیا را از زندانِ هیل‌تاپ آزاد می‌کند، بلکه با این کار نزدیک است خودش را به کُشتن بدهد. همچنین پس از اینکه قهرمانان از لیدیا برای معامله با نجواکنندگان جهت پس گرفتنِ زندانیانِ خودشان استفاده می‌کنند، هنری تصمیم می‌گیرد تنهایی برای نجات دادنِ لیدیا از دستِ مادرِ ظالمش بدون هرگونه برتری نسبت به آن‌ها، به دلِ جنگل بزند و بله همان‌طور که می‌شد پیش‌بینی کرد، او توسط نجواکنندگان دستگیر می‌شود و حالا دریل و کانی مجبور می‌شوند با نهایت اکراه و عصبانیت به‌دنبالِ هنری بگردند. بنابراین جدی گرفتنِ درگیری‌های نیمه‌ی دوم فصل نهم به‌دلیلِ تمام کودن‌بازی‌های هنری سخت می‌شود. اما مشکلِ اصلی رفتارِ هنری نیست؛ مشکلِ اصلی این است که رفتارِ هنری یک خرده‌پیرنگِ مستقل و جداافتاده از اتفاقاتِ محوری سریال نیست؛ مشکل این است که رفتارِ هنری جرقه‌زننده‌ی عواقبِ تراژیکِ پایان‌بندی فصل نهم هستند. اینکه به شخصیتِ هنری اهمیت ندهیم یک چیز است، اما اینکه هنری باعث شود که نتوانیم به پایان‌بندی طوفانی فصل اهمیت بدهیم چیز کاملا متفاوتِ دیگری است. نتیجه‌گیری‌ها فقط تا وقتی از ضربه‌ی دراماتیکِ لازم بهره می‌برند که شامل زمینه‌چینی قدرتمند و اُرگانیکی باشند و به همین سادگی ترکش‌های ناشی از مشکلاتِ شخصیت‌پردازی یک شخصیتِ فرعی، تاثیرِ جبران‌ناپذیری روی دنیای اطرافش می‌گذارد و دیگر بخش‌های سریال را هم همراه‌با خودش آلوده می‌کند.

اتفاقی که در نتیجه‌ی رفتارِ هنری می‌افتد این است که قهرمانان با زیر پا گذاشتنِ هشدارِ آلفا درباره‌ی قدم گذاشتن در قلمروی نجواکنندگان، او را مجبور به مجازات کردن آن‌ها می‌کند؛ به این ترتیب، آلفا سرِ قطع‌‌شده‌ی ۱۰تا از دار و دسته‌ی قهرمانان را سرِ نیزه می‌گذارد که خودِ هنری هم یکی از آنهاست. هیچ‌ چیزی هیجان‌انگیزتر از کاراکترهایی که اشتباهاتِ مُهلکی مرتکب می‌شوند نیست («بریکینگ بد» و «بازی تاج و تخت» سرشار از آنهاست)، اما هیچ چیزی در داستانگویی بدتر از عدم قابل‌لمس و طبیعی کردنِ اشتباهاتِ مُهلکی که کاراکترها مرتکب می‌شوند نیست؛ اولی به روانکاوی کاراکترها و هرچه انسانی‌تر ساختنِ آن‌ها، خلقِ موقعیت‌های پیجیده و تولیدِ تعلیق و تنشِ خالص منجر می‌شود و دومی به عواقبی که اهمیتی به آن‌ها نمی‌دهیم منتهی می‌شود. در حالت عادی ما باید از اینکه قهرمانان‌مان کُشته شده‌اند و صلحِ بین آن‌ها و نجواکنندگان شکسته شده افسوس بخوریم، اما در حالتِ فعلی، فقط خودِ قهرمانان‌مان را به خاطر بلایی که سرشان آمده سرزنش می‌کنیم. اما مشکلِ مرگ‌های پایان‌بندی فصل نهم فقط به چگونگی وقوعشان خلاصه نمی‌شود، بلکه آن‌ها از مشکلِ منحصربه‌فرد و مستقلِ خودشان نیز بی‌نصیب نیستند؛ مشکلاتی که خاطرات‌ بدمان از قتل‌های نیگان از افتتاحیه‌ی فصل هفتم را زنده می‌کنند. گرچه در ظاهر به نظر می‌رسد که سریال ۱۰ کاراکتر را به‌طور دسته‌جمعی زیر تیغِ گیوتین بُرده است، اما واقعیت با چیزی که در ظاهر به نظر می‌رسد زمین تا آسمان فرق می‌کند. «مردگان متحرک» با اینکه دوست دارد ادعا کند که سریالِ بی‌رحم، جسور و خشنی است، اما این سریال همزمان در لحظه‌ی مرگِ کاراکترهایش، هویتِ واقعی محافظه‌کار، بزدل و بی‌خطرش را بهتر از هر زمانِ دیگری افشا می‌کند.

در اینکه «مُردگان متحرک» با خون و خونریزی بیگانه نیست شکی نیست، اما مسئله فقط کُشتن نیست؛ سؤال این است که چه کسی می‌میرد و او چگونه می‌میرد؟

«مردگان متحرک» سعی می‌کند سوختِ وحشت و شوکه‌کنندگی مرگ‌هایش را از روش‌های قُلابی تأمین کند؛ به عبارت دیگر، سعی می‌کند روی ماهیتِ پوچ و بی‌خاصیتِ مرگ‌هایش ازطریق جلب کردنِ نظرِ بینندگانش به چیزهای بی‌اهمیتِ دیگر درپوش بگذارد. سریال یک بار سر مرگِ نیکولاس (همان کسی که دریده شدنِ بدنِ او توسط واکرها به‌عنوانِ مرگِ گلن جلوه داده شد)، بینندگانش را به‌طرز شرم‌آوری برای اهمیت دادن به مرگِ او گول زد. ما در حالتِ عادی به مرگِ نیکولاس اهمیت نمی‌دادیم، اما سریال با چگونگی فیلم‌برداری صحنه‌ی مرگِ نیکولاس و عدم افشای سرنوشتِ گلن به مدتِ چند هفته، بینندگانش را برای گمانه‌زنی و گفت‌وگو درباره‌ی مرگی که واقعا اتفاق نیافتاده بود فریب داد (هرچند فریبکاری آن‌ها آن‌قدر ناشیانه بود که طرفداران بلافاصله از حقه‌شان باخبر شدند). سپس، سریال دوباره با سکانسِ متلاشی‌شدنِ مغزِ گلن و آبراهام توسط چوبِ بیسبالِ نیگان سعی کرد، روی ماهیتِ پوچِ این مرگ‌ها که هیچ چیزی به جز شکنجه‌‌های توخالی بدون اینکه از ستون فقراتِ داستانی قدرتمندی بهره ببرند بودند در پوش بگذارد. در اینکه «مُردگان متحرک» با خون و خونریزی بیگانه نیست شکی نیست، اما مسئله فقط کُشتن نیست؛ سؤال این است که چه کسی می‌میرد و او چگونه می‌میرد؟ کُشتارِ پایان‌بندی فصل نهم جوابِ رضایت‌بخش و قانع‌کننده‌ای برای این سوالات فراهم نمی‌کند. از بینِ ۱۰ نفری که به دست آلفا کُشته می‌شوند فقط سه‌تای آن‌ها (تارا، اِنید و هنری) شناخته‌شده هستند و از بینِ این سه نفر هم در حالی تارا و اِنید فقط به خاطر اینکه سابقه‌ی طولانی‌تری در سریال دارند شناخته‌شده‌تر هستند، که سرنوشتِ هنری نیز پشیزی برایم ارزش نداشت. قابل‌ذکر است که همه‌ی آن‌ها جزو آن دسته از کاراکترهای ناچیزِ سریال قرار می‌گیرند که برای نوشتنِ این نقد باید اسم‌هایشان را گوگل سرچ می‌کردم. اتفاقی که می‌افتد این است که سریال از یک طرف می‌خواهد تهدید و درندگی نجواکنندگان را به‌شکلی فراموش‌ناشدنی با کُشتنِ دسته‌جمعی چند کاراکتر ثابت کند، اما از طرف دیگر با کُشتنِ جمعی از بی‌ارزش‌ترین شخصیت‌های سریال که بود و نبودشان فرقی نمی‌کرد، دقیقا عدم تهدیدآمیزی و درندگی آن‌ها را ثابت می‌کند.

سریال در حالی به کمیتِ مرگ‌ها اهمیت می‌دهد که کیفیتِ آن‌ها را به کل نادیده می‌گیرد. کُشتنِ یک کاراکترِ مهم که همه فکر می‌کنند فقط به خاطر اینکه در جمعِ قهرمانانِ اصلی سریال قرار می‌گیرد از محافظتِ شخصی نویسندگان بهره می‌برد، ضربه‌ی کوبنده‌تری در مقایسه با کُشتنِ ۱۰ کاراکترِ بی‌ارزش دارد. «مردگان متحرک» از اوایلِ فصل ششم‌اش دوست داشت، مسیرِ «بازی تاج و تخت» را که به ترندِ تلویزیون تبدیل شده بود دنبال کند؛ چه از نظرِ مرگ‌های کلیف‌هنگری (مرگ جان اسنو در مقایسه با مرگ قُلابی گلن) و چه از نظرِ افزایش تعدادِ لوکیشن‌ها و کاراکترهایش؛ حالا قتل‌عام پایان‌بندی فصل نهمِ هم یکی دیگر از تلاش‌های «بازی تاج و تخت»‌گرایانه‌ی سریال است: تلاشی برای بازسازی واقعه‌ی عروسی سرخ. اما همان‌طور که می‌توان تصور کرد، «مردگان متحرک» سطحی‌ترین درس‌های ممکن را از موفقیتِ عروسی سرخ گرفته است. درواقع تنها چیزی که یاد گرفته به کُشتنِ دسته‌جمعی کاراکترهایش خلاصه شده است. عروسی سرخ نه‌تنها به قتلِ چندتا از شخصیت‌های اصلی سریال منجر شد (کسانی که بعد از مرگ ند استارک بیش‌ازپیش در مسیر پُر کردنِ جای خالی قهرمانانِ راستینِ کلاسیکِ داستان‌های فانتزی قرار گرفته بودند)، بلکه یک حرکتِ شوکه‌کننده‌ی خشک و خالی نبود. در عوض از داستانگویی شکسپیری بی‌نظیری که بذرهای وقوعش را به‌طرز باظرافتی در طولانی‌مدت کاشته بود بهره می‌برد و تلاشی در جهت درهم‌شکستنِ یکی از کلیشه‌های آشنای داستان‌های فانتزی بود. از همه مهم‌تر اینکه عروسی سرخ فقط یک بکش‌بکشِ پوشالی که تغییری در مسیرِ داستان ایجاد نمی‌کند نبود، بلکه حکم طوفانی را داشت که جنگِ استارک‌ها و لنیسترها را به کل متحول کرد و تاریخِ وستروس را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. گستره‌ی عواقبِ عروسی سرخ حتی در کتاب‌های «نغمه یخ و آتش» بیشتر است. این واقعه آن‌قدر وحشتناک است که رسما به نقطه‌ی آغازِ دنیای پسا-آخرالزمانی وستروس منجر می‌شود. تاثیراتِ آن از اینجا به بعد در تک‌تک لحظاتِ داستان و قوسِ شخصیتی کاراکترها احساس می‌شود. عروسی سرخ نه‌تنها شرارت دار و دسته‌ی تایوین لنیستر را به‌یادماندنی‌تر از همیشه ثابت می‌کند، بلکه همزمان کاری می‌کند با تصمیمشان همذات‌پنداری کنیم (بالاخره فروختن وظیفه به عشق هرگز در وستروس بدون مجازات نبوده است).

thank you for your service

اما قتل‌عام آلفا طبیعتا به نتیجه‌ی یکسانی منتهی نمی‌شود. تنها نتیجه‌ی مفیدِ قتل‌عام آلفا این است که سریال از آن به‌عنوانِ فرصتی برای خلاص شدن از شرِ گروهی از کاراکترهای غیرضروری‌اش استفاده می‌کند. از آنجایی که کاراکترهای سریال در آن نقطه بیش از اندازه زیاد شده بودند (و هنوز هم زیاد هستند)، حذفِ این ۱۰ نفر کمک فراوانی به سریال برای کاهشِ بار اضافه‌‌اش می‌کند. اما عواقبِ منفی این کار بیشتر از عواقبِ مثبتش هستند. سریال از واقعه‌ای که ناسلامتی قصد جرقه‌زننده‌ی جنگِ نجواکنندگان و همچنین اثباتِ آن‌ها به‌عنوانِ قدرتی بی‌رحم را دارد، برای حذفِ کاراکترهای غیرضروری‌اش استفاده می‌کند. اما سریال در حالی فصل نهم را برخلافِ شروعِ امیدوارکننده‌اش، به سرانجامِ دلسردکننده‌ای می‌رساند که وضعیتِ سریال در فصل دهم، مخصوصا نیمه‌ی دوم این فصل بهتر که نمی‌شود هیچ، که بدتر هم می‌شود. درواقع نیمه‌ی دوم فصل نهم میزبانِ بازگشت برخی دیگر از مشکلاتِ کلاسیک و سابقه‌دارِ «مردگان متحرک» است. از بینِ آن‌ها باید با توئیستِ اپیزودِ هفتم شروع کنیم: این اپیزود تقریبا حول و حوشِ فلش‌بک‌های صدیق به لحظاتِ قتلِ اِنید و دیگران توسط نجواکنندگان اختصاص دارد. صدیق که از جان سالم به در بُردن از دستِ نجواکنندگان عذاب وجدان دارد، در طولِ فصل دهم با ضایعه‌های روانی ناشی از آن دست‌وپنجه نرم می‌کند که در اپیزودِ هفتم به نقطه‌ی اوجشان می‌رسند. صدیق در پایانِ این اپیزود به یاد می‌آورد که دانته (دکترِ همکارش در الکساندریا) که در طولِ فصل دهم به‌عنوانِ یکی از کاراکترهای جدیدِ سریال، رفتارِ مرموز و مورمورکننده‌ای داشت، یکی از نجواکنندگان است که به‌عنوانِ جاسوسِ آلفا، به‌طور مخفیانه به جبهه‌ی الکساندریا نفوذ کرده است. صدیق بلافاصله پس از به یاد آوردن این حقیقت توسط دانته کُشته می‌شود. این توئیست روی کاغذ بد نیست و شاید حتی در لحظه شوکه‌کننده باشد، اما به محض اینکه کمی به آن فکر می‌کنیم، همه‌چیز از هم فرو می‌پاشد. دانته برای اولین‌بار در اپیزودِ افتتاحیه‌ی فصل دهم به تیمِ الکساندریا اضافه شد؛ یعنی درست بعد از اینکه نجواکنندگان به‌طور مخفیانه به هیل‌تاپ نفوذ کرده بودند. یعنی با اینکه بازماندگان‌مان یک بار از این سوراخ گزیده شده‌اند، اما به هیچ تمهیداتی برای جلوگیری از وقوعِ مجددِ آن نمی‌اندیشند.

ماجرای نجواکنندگانِ نفوذی یادآور پیرنگِ مشابه‌ای از فصل اول «لاست» است؛ آن‌جا هم بعد از اینکه قهرمانان‌مان یک بار توسط نفوذی دار و دسته‌ی «دیگران» غافلگیر می‌شوند، نه‌تنها از آن به بعد حواسشان است که از یک سوراخ دو بار گزیده نشوند، بلکه «دیگران» هم به روش‌های تازه‌ای (مثل متقاعد کردن یکی از قهرمانان برای خیانت به دوستانش) برای اجرای نقشه‌هایشان روی می‌آورند. درواقع آن‌ها آن‌قدر نسبت به افرادِ ناشناس بدگمان می‌شوند که وقتی با یک شخصِ جدید در جنگل مواجه می‌شوند، او را هفته‌ها زندانی می‌کنند و برای اطمینان از هویتِ واقعی‌اش حتی به شکنجه هم روی می‌آورند. بنابراین سؤال این است که در «مردگان متحرک»، بازماندگان‌مان چگونه در تمام این مدت به شخصِ جدیدی که در بینشان رفت‌و‌آمد می‌کرد شک نکرده بودند یا حداقل تلاشی برای اطمینان حاصل کردن از هویتِ واقعی‌اش نکردند؟ سؤال بعدی این است که دانته به‌عنوانِ دکتر شهر، چگونه بدون اینکه شکِ دیگران را برانگیزد، با آلفا ارتباط برقرار می‌کرد و به او اطلاعات می‌رساند؟ پاسخ ساده است: نویسندگان برای فراهم کردنِ شرایطِ توئیستشان، منطقِ روایی را زیر پا می‌گذارند و هوشِ کاراکترهایشان را کاهش می‌دهند. از همه مهم‌تر اینکه وجودِ کسی مثل دانته در داخلِ دیوارهای الکساندریا در تضاد با هدفِ آلفا قرار می‌گیرد؛ مسئله این است که لیدیا برای الکساندریایی‌ها توضیح می‌دهد که هدفِ مادرش برای ویران کردنِ الکساندریا یا هر جامعه‌ی متمدنِ دیگری، وفادار نگه داشتنِ پیروانِ فرقه‌اش است. آلفا می‌داند که هر سبکِ زندگی دیگری که شاملِ پوشیدن نقابی که از پوستِ مُردگان ساخته شده و راه رفتن در بینِ واکرها نمی‌شود، نجواکنندگان را وسوسه می‌کند. زندگی راحت‌تر مردم در کلونی‌ها که شامل خوابیدن در جنگل و خوردنِ حشرات نمی‌شود، آن‌ها را اغوا می‌کند.

پس، آلفا می‌خواهد با نابود کردن کلونی‌ها، جلوی وسوسه شدنِ نجواکنندگان را بگیرد و آن‌ها را مطیعِ خودش نگه دارد. واقعیت این است که این دقیقا همان بلایی است که سرِ لیدیا می‌آید. گرچه لیدیا در ابتدا دربرابر زندگی در کلونی مقاومت می‌کند، اما خیلی زود دربرابرِ زرق و برق‌هایش نرم می‌شود. اما سؤال این است که چرا دانته دچار تحولِ مشابه‌ای نمی‌شود؟ دانته یکی از آن فرقه‌گراهای دیوانه در حد و اندازه‌ی بتا (دستیارِ آلفا) که عقلش را به کل از دست داده است نیست؛ دانته هنوز آن‌قدر نرمال است که قادر است هویتِ حقه‌باز واقعی‌اش را مخفی نگه دارد و خودش را عادی جلوه بدهد؛ کسی که در تمام دورانِ اقامتش در الکساندریا مشغولِ لذت بُردن از زندگی در یک کلونی بوده است. پس، چطور دانته توسط همان زندگی فریبنده‌ای که آلفا از آن به‌عنوان بزرگ‌ترین تهدیدِ نجواکنندگان یاد می‌کند تغییر نمی‌کند؟ اما مشکلِ اصلی مرگِ صدیق نه چگونگی مرگش، بلکه خودِ مرگش است. بعد از اینکه کارل خودش را برای نجاتِ صدیق به کُشتن داد و بعد از ناپدید شدنِ ریک در فصل نهم و همچنین جدایی میشون از این سریال در پایانِ فصل دهم، صدیق می‌رفت تا به‌طور پیش‌فرض به یکی از مهم‌ترین کاراکترهای سریال تبدیل شود. گرچه کارل به‌طرز افتضاحی از سریال حذف شد، اما یکی از راه‌هایی که نویسندگان می‌توانستند حداقل مرگش را در ادامه ارزشمندتر جلوه بدهند، گرفتنِ زیر بال و پرِ صدیق و تبدیل کردن او به یکی از بهترین کاراکترهای جدید سریال می‌بود. این‌طور می‌توانستیم با خودمان بگویم گرچه کارل را که ناسلامتی می‌رفت تا به جایگزینِ ریک تبدیل شود از دست دادیم، اما حداقل یک کاراکتر ارزشمند و تأثیرگذارِ تازه به‌جای او به دست آوردیم؛ نویسندگان می‌توانستند با صدیق، از عواقبِ منفی اشتباه مُهلکِ کُشتنِ کارل بکاهند یا حداقل جلوی گسترش‌اش را بگیرند.

اما مرگِ صدیق پیش از اینکه او به کاراکترِ مهمی تبدیل شود، بیش‌ازپیش روی چگونگی مرگِ بد کارل تاکید می‌کند. این اولین‌باری نیست که سریال دست به این حرکتِ عجیب زده است. اگر یادتان باشد قبلا سریال، بث (خواهر مگی) را به ازای جایگزین کردنِ او توسط یک کاراکتر جدید به اسم نوآ به کُشتن داد، اما نویسندگان به جز زنده نگه داشتنِ نوآ برای مدتی در حالتِ بلاتکلیفی پیش از قربانی کردنِ او برای یکی از مرگ‌های خشونت‌بارشان، هیچ کار مفیدِ دیگری با او انجام ندادند. اما هنوز تمام نشده است؛ یک نمونه‌ی دیگر هم زمانی بود که دنیس هدفِ شلیکِ پیکانِ کمانِ دووایت در چشمش قرار گرفت؛ درواقع دنیس در سریال به همان شکلی که آبراهام در کامیک‌بوک‌ها می‌میرد کُشته می‌شود. اما اینکه سریال روشِ مرگِ آبراهام را به دنیس اختصاص می‌دهد، هیچ نتیجه‌ی متفاوتی برای آبراهام در پی ندارد؛ چند اپیزود بعد، او توسط نیگان کُشته می‌شود. از اینجا سریال که در سراشیبی قرار گرفته بود، با اپیزود هشتم به سرعتش می‌افزاید و طبقِ معمول مسببش، حماقتِ باورنکردنی کاراکترهاست؛ آن هم نه تین‌ایجرهای بی‌تجربه، بلکه بازماندگانِ کارکشته. «مردگان متحرک» در اپیزودِ هشتم به‌شکلی به روزهای تاریکِ دورانِ جنگِ ناجیان بازمی‌گردد که انگار در حال تماشای اپیزودی از فصل هفتم یا هشتمِ سریال هستیم. بعد از اینکه دانته زندانی می‌شود، گابریل به دیدنِ او می‌رود. دانته تعریف می‌کند که چرا گولِ وسوسه‌ی زندگی در کلونی را نخورده است. او باور دارد که تمدن یک قولِ ظالمانه است و اینکه مردم واقعا مهربان نیستند. گابریل با دانته درباره‌ی فلسفه‌‌اش بحث می‌کند و این سؤال را که آیا انسان‌ها به فرصتِ دوباره نیاز دارند مطرح می‌کند. اما ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌بینیم گابریل با چاقو به جانِ دانته افتاده و یک استخرِ خون در کفِ زندان درست کرده است.

یکی از راه‌هایی که نویسندگان می‌توانستند حداقل مرگِ کارل را در ادامه ارزشمندتر جلوه بدهند، گرفتنِ زیر بال و پرِ صدیق و تبدیل کردن او به یکی از بهترین کاراکترهای جدید سریال می‌بود

از یک طرف گابریل (یکی از اخلاق‌مدارترین کاراکترهای سریال) درباره‌ی اینکه خودش توسط ریک فرصتِ دوباره‌ای برای بهتر بودن دریافت کرده است صحبت می‌کند (آن هم درست در همان جایی که ریک فرصتِ دوباره‌ای برای زندگی کردن به نیگان داد)، اما از طرف دیگر بلافاصله فرصتِ دوباره‌ی دانته را از او سلب کرده و درست چند ثانیه پس از صحبت درباره‌ی اهمیتِ فرصت دوباره، او را به‌طرز وحشیانه‌ای به قتل می‌رساند؛ به این می‌گویند غایتِ دورویی! طبقِ معمول، این اولین‌باری که نیست چنین دورویی مسخره‌ای را دیده‌ایم. اگر یادتان باشد در فینالِ فصل هشتم هم ریک گلوی نیگان را پاره می‌کند و بعد از اینکه خودش و گروهش تعداد زیادی از ناجیان را کُشتند، درباره‌ی اهمیت نکشتنِ مردم برای نیگان و ما سخنرانی کرد. گابریل با کشتنِ خودسرانه‌ی دانته همان قانونی را که خودش یکی از تصویب‌کنندگانش بوده زیر پا می‌گذارد و بخشِ جالب ماجرا این است که این اتفاق برای هیچکس اهمیت ندارد. اگر نویسندگان واقعا برنامه‌ی بلندمدتی برای گابریل کشیده بودند خیلی خوب بود. اگرِ قتلِ دانته حکم نقطه‌ی آغازین قوس شخصیتی جدید گابریل به‌عنوانِ کسی که دوباره به روزهای بی‌اخلاقی گذشته‌اش بازمی‌گردد را داشت مشکلی نبود، اما واقعیت این است که قتلِ دانته به همان سرعت که اتفاق می‌افتد به همان سرعت هم فراموش می‌شود. نویسندگان می‌خواستند هرچه زودتر از شرِ دانته خلاص شوند و برایشان مهم نبود که زیر پا گذاشتنِ خصوصیاتِ شخصیتی گابریل برای حذف کردن او چه عواقبی در پی خواهد داشت. از طرف دیگر، کارول هم که با انگیزه‌ی انتقام‌جویی از آلفا به خاطر کُشتنِ پسر ناتنی‌اش هنری در جستجوی رهبرِ نجواکنندگان است، وارد همان حالتی می‌شود که هیچکدام از کاراکترهای این سریال با آن بیگانه نیستند: زمانی‌که تمام فکر و ذکرِ آن‌ها به‌شکلی معطوف انجام یک کارِ به‌خصوص می‌شود که دیگر چشمشان را به روی هر چیز دیگری می‌بندند.

کارول می‌خواهد به هر ترتیبی که شده آلفا را بکشد و در این راه، مشکلی با آسیب رساندن به خودش یا به دردسر انداختنِ دیگران ندارد. پس از اینکه گاما (یکی از یارانِ آلفا) به امید دیدنِ دوباره‌ی خواهرزاده‌ی نوزادش که تحتِ حمایتِ هیل‌تاپ است، مخفیگاهِ لشگرِ زامبی‌های آلفا را به آرون لو می‌دهد، آرون همراه‌با کارول، دریل، جری، کانی، کِلی و مگنا راه می‌افتند تا آن را پیدا کنند. آن‌ها محلی که آدرسش را دریافت کرده بودند پیدا می‌کنند، اما متوجه می‌شوند که جا تـر است و بچه نیست. ظاهرا آلفا، لشگر زامبی‌اش را پیش از حضورِ آن‌ها به‌جای دیگری منتقل کرده است. آن‌ها در مسیرِ بازگشت با آلفا روبه‌رو می‌شوند؛ درواقع این کارول است که حضورِ آلفا را در اطرافشان حس می‌کند. یکی از بی‌منطقی‌های فصل دهم به همین حس کردنِ حضورِ آلفا توسط کارول مربوط می‌شود. انگار کارول مجهز به سنسوری است که بلافاصله حضور آلفا در نزدیکی‌اش را به او اطلاع می‌دهد. در طولِ این فصل بارها این دو نفر در جنگل با یکدیگر چشم در چشم می‌شوند. انگار یک‌جور میدانِ مغناطیسی، آن‌ها را مثل آهن‌ربا به سمتِ یکدیگر جذب می‌کند. اما این موضوع دربرابرِ مشکلِ اصلی این سکانس به چشم نمی‌آید. به محض اینکه کارول با آلفا روبه‌رو می‌شود، بدون توجه به گروه همراهش و با نادیده گرفتن تمام فریادهای هشدارِ آن‌ها به‌دنبالِ آلفا می‌دود و بدون درنظرگرفتنِ اینکه شاید آلفا در حالِ کشاندنِ او و همراهانش به سمتِ تله‌ای-چیزی است، به تعقیبِ کردنِ کورکورانه‌ی او ادامه می‌دهد. پس از اینکه گابریل خصوصیتِ معرفش (اخلاق‌مداری) را زیر پا گذاشت، حالا نوبتِ کارول است که به‌عنوان یکی از کاراکترهای باهوشِ این سریال که به کاراکترهای احمقش معروف است، چنین تصمیمِ نابخردانه‌ای بگیرد. دوباره طبق معمول، نویسندگان از رفتارِ عجولانه‌ی کاراکترها و بی‌توجهی‌شان به امنیتِ دیگران برای پیشبردِ زورکی داستان استفاده می‌کنند. البته همان‌طور که انتظار می‌رود همه‌ی آن‌ها یکی پس از دیگری به درونِ تله‌ی آلفا سقوط می‌کنند. اما اگر فکر می‌کردید بدتر از این نمی‌شود اشتباه می‌کنید. چگونگی سقوطشان به درونِ غار، خودش یک بحثِ جدا است. آلفا به درون تاریکی یک غار فرار می‌کند. در حالت عادی غریزه‌ی بقای آدم هرچقدر هم خون جلوی چشمانش را گرفته باشد، با دیدنِ ناپدید شدنِ دشمنش در تاریکی فعال می‌شود و سعی می‌کند از سرعتش بکاهد و با احتیاط تعقیبش را ادامه بدهد، اما دومینِ تصمیمِ احمقانه‌ی کارول این است که پس از تعقیب کردنِ کورکورانه‌ی آلفا، به تعقیب کردن کورکورانه‌ای او به درونِ غار نیز ادامه می‌دهد. بخشِ خنده‌دار ماجرا این است که همراهانِ کارول نیز با همان‌قدر بی‌احتیاطی و سراسیمگی به درونِ غار دویده و پشت سر او به پایین سقوط می‌کنند.

هرکدام از همراهان کارول با فاصله‌ی مشخصی از یکدیگر و به دور از چشمِ یکدیگر می‌دوند. در نتیجه، وقتی یکی از آن‌ها به درونِ غار سقوط می‌کند، نفر بعدی بی‌اطلاع از بلایی که سر نفر جلویی آمده، وارد غار می‌شود. و این روند مثل یک کارتونِ اسلپ‌استیکِ کودکانه تا زمانی‌که تمامی‌شان روی سر یکدیگر به درون غار سقوط کرده‌اند ادامه پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، نویسندگان فقط برای اینکه قهرمانانشان را در دردسر بیاندازند، منطقِ نصفه و نیمه‌ی داستانشان را به کل خاموش می‌کنند و با دستکاری روندِ طبیعی داستان، آن را با مجبور کردنِ کاراکترها به انجامِ کارهای عجیب و غریب، به سوی نتیجه‌ی دلخواهشان هدایت می‌کنند. خلاصه، وقتی گروه به خودشان می‌آیند می‌بینند روی سکویی در مرکز غار توسط لشگرِ زامبی‌های آلفا محاصره شده‌اند. اینها در حالی بزرگ‌ترین نقاطِ منفی این اپیزود هستند که تمام اپیزودهای فصل سرشار از یک مشتِ لغزش‌های کوچک‌تر اما تأثیرگذار نیز هستند. مثلا سریال در فصل‌های آغازینش ایده‌ی نفوذ و زنده ماندن در بینِ زامبی‌ها ازطریقِ مالیدن دل و روده‌ی آن‌ها به خودمان را مطرح کرد؛ اما این روش، روشِ ماندگار و قابل‌اعتمادی نبود. فقط کافی بود یک نفر کوچک‌ترین صدای اضافه‌ای از خودش در بیاورد یا حرکتِ اضافه‌ای کند تا زامبی‌ها متوجه‌ی او شوند. حالا سریال ازمان می‌خواهد توانایی نجواکنندگان در زمینه‌ی مخفی شدن در بینِ زامبی‌ها ازطریقِ پوشیدنِ نقاب‌های ساخته‌شده از پوست‌های آن‌ها را باور کنیم. مخصوصا باتوجه‌به اینکه سریال وانمود می‌کند که نجواکنندگان به محض پوشیدنِ نقاب‌هایشان، کاملا از چشمِ زامبی‌ها ناپدید می‌شوند. به‌طوری که مثلا در همین اپیزود هشتم، صحنه‌ای وجود دارد که نیگان در حال قدم زدن همراه بتـا در محاصره‌ی زامبی‌ها مدام با صدای نسبتا بلندی مشغولِ وراجی است، اما زامبی‌ها به آن‌ها توجهی نمی‌کنند. تازه، وقتی که بتـا یکی از نجواکنندگان را با ضربه‌ی چاقو به گلوی او می‌کُشد، زامبی‌ها متوجه‌ی آن‌ها می‌شوند. یا یکی دیگر از لغزش‌های این اپیزود جایی است که گروهِ قهرمانان با مخفیگاهِ لشگرِ زامبی‌های آلفا که خالی است مواجه می‌شوند؛ بلافاصله آن‌ها برخلافِ باور آرون به این نتیجه می‌رسند که گاما بهشان دروغ گفته است. بلافاصله بین آن‌ها اختلاف پیش می‌آید. درحالی‌که به‌راحتی می‌توان جلوی اختلاف و درگیری را گرفت.

ناپدید شدنِ یک لشگرِ چند هزار نفری زامبی بدون به جا گذاشتنِ هرگونه اثری غیرممکن است. تنها کاری که آن‌ها باید انجام بدهند این است که یک نفر مثل دریل که به مهارت‌های ردیابی‌اش مشهور است، وارد دره شود و زمینش را بررسی کند. اگر زامبی‌ها واقعا قبلا اینجا بوده باشند، او حتما با نشانه‌ای (ردپایی، چوب شکسته‌ای) از حضورشان برخورد خواهد کرد. اما نه، نویسندگان طبقِ معمول برای خلقِ درگیری‌های بی‌پایه و اساس، هوشِ کاراکترها را کاهش می‌دهند. درنهایت، اتفاقی که می‌افتد این است که جدی گرفتنِ خطری که گروه با سقوط به درونِ غارِ آلفا در آن قرار می‌گیرند سخت می‌شود. به‌ویژه باتوجه‌به اینکه اپیزود نهم که به غارنوردی گروه در تلاش برای یافتنِ راهِ خروج اختصاص دارد، به داستانگویی آشفته‌ی سریال ادامه می‌دهد. گروه در مسیرشان باید تمام کلیشه‌های نخ‌نماشده‌ی غارنوردی را پشت سر بگذارند؛ از تلاشِ آن‌ها برای عبور از یک شکافِ عظیمِ پُر از زامبی ازطریقِ پریدن به روی صخره‌ای به صخره‌ای دیگر تا گم‌شدنِ آن‌ها در هزارتوی غار و تلاش برای پیدا کردن راه درست ازطریقِ شعله‌ی چوب کبریت؛ از زمانی‌که ناگهان معلوم می‌شود کارول کلاستروفوبیک تشریف دارد و حالا یک نفر باید استرسِ او را کنترل کند تا زمانی که یک آدم چاق (جری) در یک تونلِ بسیار باریک گرفتار می‌شود. و البته که همه‌چیز به سقوطِ سقفِ غار در لحظه‌ی آخر منتهی می‌شود. همه موانعی قابل‌پیش‌بینی‌ هستند که همان‌طور که انتظار داریم اتفاق می‌افتند. با این وجود، در این تاریکی، یک نورِ درخشان نیز وجود دارد و آن هم سکانسِ گفتگوی دریل و کارول است. درحالی‌که گروه مشغول استراحت است، دریل همان چیزی که بهش فکر می‌کنیم را به کارول می‌گوید: اینکه تلاشِ جنون‌آمیزش برای کُشتنِ آلفا ممکن است باعث به خطر انداختنِ جانِ خودش و دیگران شود. این صحنه تأثیرگذار است. چون به‌جای اینکه سریال رفتارِ احمقانه‌ی کارول در اپیزودِ هشتم را نادیده بگیرد، سعی می‌کند این مشکل را به‌طرز صادقانه‌ای موشکافی کند.

کارول می‌خواهد به هر ترتیبی که شده آلفا را بکشد و در این راه، مشکلی با آسیب رساندن به خودش یا به دردسر انداختنِ دیگران ندارد

شاید کارول در حرکتی ضدشخصیتش، گند زده باشد، اما دریل در حرکتی که واکنشِ طبیعی هرکسی در چنین شرایطی است، به کارول گوشزد می‌کند که دردش را می‌فهمد، اما باید از این به بعد، بااحتیاط‌تر و هوشیارتر رفتار کند. در حالت عادی این صحنه می‌تواند آغازگر روندِ تحول کارول برای کنترل کردنِ احساساتِ ملتهبش باشد. فقط مشکل این است که اینجا با «مردگان متحرک» طرفیم و این یعنی لحظاتِ خوب برای مدتِ زیادی دوام نمی‌آورند. در حقیقت، در این سریال نورهای انتهای تونل چیزی جز حقه‌ای برای کشیدن هرچه بیشتر ما به درون تاریکی نیستند. بنابراین اتفاقی که می‌افتد این است که کارول بلافاصله پس از مکالمه‌اش با دریل، رفتارِ خودخواهانه و احمقانه‌اش را از سر می‌گیرد و مجددا جان دیگران را به خطر می‌اندازد. پس از اینکه کِلی، یک جعبه دینامیت قدیمی در غار پیدا می‌کند، جری به درستی از او می‌خواهد که آن‌ها را به خاطر ماهیتِ غیرپایدارشان، به سر جایشان بازگرداند. اما درحالی‌که گروه مشغول خارج شدن از غار ازطریقِ سوراخی بالای سرشان هستند، دریل متوجه می‌شود که کارول غیبش زده است؛ نه‌تنها کارول، بلکه دینامیت‌ها هم غیبشان زده است! کارول برخلافِ تمام صحبت‌های دریل و این حقیقت که شدیدا کلاستروفوبیک است، به غار بازگشته تا لشگر زامبی‌های آلفا را با دینامیت نابود کند. گرچه این کار بی‌بروبرگرد باعث مرگش خواهد شد، اما او حتی پیش از اینکه فیتیله‌ی دینامیت را روشن کند، تقریبا خودش را به کُشتن می‌دهد. دوباره دریل سر بزنگاه از راه می‌رسد و کارول را نجات می‌دهد و حینِ نجات دادن او، یکی از دینامیت‌ها به درونِ اعماقِ غار سقوط می‌کند، منفجر می‌شود و باعث فروپاشی سقفِ غار می‌شود. درحالی‌که کانی به دریل و کارول برای بیرون رفتن از غار کمک می‌کند، مگنا جلوی زامبی‌ها ایستادگی می‌کند. فقط مشکل این است که هیچ دلیلی برای اینکه مگنا با کُشتنِ زامبی‌ها وقت تلف کند وجود ندارد. غار فرو می‌ریزد و کانی و مگنا زیر آوار می‌مانند. به این ترتیب، نه‌تنها غار با حماقتِ کارول سقوط می‌کند، بلکه کانی و مگنا هم با حماقتِ کارول و خودشان که بی‌دلیل روی کُشتنِ زامبی‌ها اصرار می‌کنند زیر آوار می‌مانند و بعد این سریال انتظار دارد که ما به سرنوشتِ آن‌ها اهمیت نیز بدهیم.

خوشبختانه کارول آن‌قدر باشعور است که بلافاصله از وحشتِ کاری که کرده است هق‌هق گریه می‌کند و از دریل می‌خواهد او را سرزنش کند. در حالتِ عادی این صحنه می‌توانست به لحظه‌ی دراماتیکِ قدرتمندی تبدیل شود. حالتِ عادی یعنی اگر کارول به‌طرز آشکاری دست به چنین کار احمقانه‌ای نمی‌زند، اما همذات‌پنداری با عذاب وجدانِ کارول به این دلیل که او بلافاصله پس از شنیدنِ هشدارِ دریل، آن را نادیده گرفته بود غیرممکن است. یکی از لحظاتِ غیرمنطقی این اپیزود جایی است که جری با تمام زره‌ها و سلاح‌هایی که به تن دارد وارد تونلِ باریک می‌شود، آن‌جا گیر می‌کند و مجبور می‌شود برای آزاد شدن، زره و سلاح‌هایش را در بیاورد. باز دوباره نویسندگان از حماقتِ کاراکترها برای تولیدِ تنش استفاده می‌کنند (این جمله را می‌توان درباره‌ی تک‌تک سکانس‌های این سریال تکرار کرد). دقیقا یک آدمِ چاق که خودش به زور در تونل جا می‌شود، چطور به این نتیجه می‌رسد که باید همراه‌با تمام وسایلِ اضافه‌ی همراهش از تونل عبور کند؟ یکی دیگر از نقاط غیرمنطقی اپیزود نهم این است که راهی که آلفا از آن برای وارد کردن لشگر زامبی‌هایش استفاده کرده کجاست؟ غار حتما شامل یک ورودی بزرگ است؛ حتی کاراکترها یک فلشِ حکاکی‌شده روی دیوار که ظاهرا کارِ نجواکنندگان نیز است پیدا می‌کنند، اما وقتی آن را دنبال می‌کنند، تنها چیزی که پیدا می‌کنند یک تونلِ باریک است؛ تونل باریکی که بدون‌شک آلفا نمی‌توانسته از آن برای وارد کردنِ لشگر زامبی‌هایش به داخلِ غار استفاده کند. پس گروه چطور به‌جای ورودی بزرگ غار، یک تونلِ باریک پیدا می‌کند؟ اپیزودِ دهم شاملِ لحظاتی است که یکی دیگر از بزرگ‌ترین مشکلاتِ سریال را آشکار می‌کند: ساختنِ موقعیت‌های خیره‌کننده که از پشتیبانی داستان و منطق بهره نمی‌برند. وقتی گاما با انگیزه‌ی دیدنِ خواهرزاده‌اش به نجواکنندگان پشت کرده و به الکساندریا می‌پیوندد، بتـا تصمیم می‌گیرد که شبانه به کلونی نفوذ کرده و او را برگرداند. بتـا برای این کار از یک تونلِ مخفی استفاده می‌کند که از زیرِ یک ماشینِ کاروان کیلومترها دورتر از الکساندریا شروع می‌شود و به قبرِ یکی از مُردگانِ الکساندریا در داخلِ دیوارهای کلونی منتهی می‌شود.

لحظه‌ای که بتـا در ابتدا دستش را از درونِ قبر خارج می‌کند و سپس همچون یک زامبی به بیرون می‌خزد جذاب است. سپس، او به یک قاتلِ سریالی دهه‌ی هشتادی تبدیل می‌شود و به‌طرز «مایکل مایرز»گونه‌ای ساکنان از همه‌جا‌بی‌خبر الکساندریا را از پشت پنجره‌هایشان دید می‌زند و آن‌ها را با خونسردی به سمتِ هدفِ اصلی‌اش به قتل می‌رساند. سریال در این لحظات نشان می‌دهد که فقط کمی تلاش برای استخراجِ پتانسیل‌هایشان به چه نتایجِ درگیرکننده‌ای که منجر نمی‌شود؛ فقط حیف که به محض اینکه کمی به وقوعِ این اتفاقات فکر می‌کنیم، ماهیتِ پوچشان آشکار می‌شود. سؤال این است که آن تونلِ مخفی آن‌جا چه کار می‌کرد؟ پاسخ این است که دانته، جاسوسِ نجواکنندگان در الکساندریا، آن را در طولِ دورانِ اقامتش در این کلونی حفر کرده است؛ اینکه دانته بدون اینکه کسی هویتش را زیر سؤال ببرد، در الکساندریا زندگی می‌کرد به اندازه‌ی کافی غیرمنطقی است، اما از آن غیرمنطقی‌تر این است که بدون اینکه کسی شک کند قادر به حفرِ تونل بوده است؛ آن هم چنین تونلِ بزرگی. مایکل مایرزبازی‌های بتـا هم هرچقدر در ابتدا هیجان‌انگیز باشند، سریال در پایان آن را از دماغمان در می‌آورد. قهرمانان‌مان حداقل دو بار فرصتِ ایده‌آلی برای کُشتنِ بتـا دارند، اما هر دو فرصت را فقط به خاطر اینکه بتـا باید زنده بماند خراب می‌کنند؛ اولین‌بار جایی است که نگهبانِ زندان، بتـا را در حینِ آزاد کردن ماگا غافلگیر می‌کند و نوکِ تیزِ نیزه‌اش را به گردنِ او می‌چسباند؛ نگهان دو گزینه پیش‌روی خودش دارد: او از یک طرف می‌تواند نیزه را در نزدیکی گلوی بتـا نگه دارد؛ همان شخصِ تنومند و گنده‌ای که به‌طرز آشکاری می‌تواند با قدرتِ خالصش، نیزه را کنار بزند و ورق را به نفعِ خودش برگرداند. اما گزینه‌ی دوم این است که نگهبان با آگاهی از اینکه نجواکنندگان چقدر خطرناک هستند، بلافاصله نوکِ نیزه‌اش را در گلوی او فرو کند. اما از آنجایی که کاراکترهای این سریال طبق معمول با هوش و احتیاط بیگانه هستند، خودتان می‌توانید حدس بزنید که او کدام گزینه را انتخاب می‌کند.

دوباره در ادامه‌ی همین اپیزود، قهرمانان موفق به غافلگیر کردنِ بتـا می‌شوند؛ جودیث از پشتِ در به بتـا شلیک کرده و او را بیهوش پخش زمین می‌کند. دوباره دو گزینه پیش‌روی آن‌ها قرار می‌گیرد: آن‌ها از یک طرف می‌توانند بلافاصله تیر خلاص را به بتـا شلیک کرده و از مرگش اطمینان حاصل کنند (بالاخره حتی اگر آن‌ها فکر کنند که بتـا با گلوله‌ی اول کشته شده باشد، شلیک به سر برای اطمینان از تبدیل شدن مُردگان به واکر، یکی  از پروتکل‌های طبیعی این دنیا است)، اما گزینه‌ی دوم این است که چند ثانیه به بدنِ بی‌حرکتِ دشمن خیره شوند و سپس فرار کنند؛ ماگا با انتخابِ گزینه‌ی دوم به بتـا فرصت می‌دهد تا بیدار شده و متوقفش کند. در «مردگان متحرک»، داستانگویی علت و معلول‌محور و با تاکید بر عواقبِ تصمیماتِ کاراکترها بی‌معنی نیست. کاراکترها تا ابد می‌توانند بدون اینکه بهای سنگینی بپردازند اشتباه کنند و دشمنان تا ابد می‌توانند بدون اینکه چیزی از دست بدهند، از شکست‌هایشان قسر در بروند. بی‌منطقی‌های این اپیزود اما فقط به این خط داستانی خلاصه نشده است. در اپیزود بعدی، دریل و آلفا درحالی‌که هر دو زخمی شده‌اند و خونریزی می‌کنند، در یک کارگاه متروکه با هم موش و گربه‌بازی می‌کنند. آلفا با ایجاد سروصدا، نظرِ واکرها را برای انداختنِ آن‌ها به جانِ دریل به سمتِ خودشان جلب می‌کند. بخشِ مضحکش این است که گرچه آلفا یک جراحتِ بزرگ و تازه روی سینه‌اش دارد، اما واکرها او را فقط به خاطر نقابِ جادویی‌اش، نادیده گرفته و فقط به دریل حمله می‌کنند. در پایانِ این اپیزود، گابریل و دیگران به این نتیجه می‌رسند که حرف‌های گاما درباره‌ی اینکه او دیگر عضوِ نجواکنندگان نیست را باور کنند. گرچه ما تماشاگران تقریبا مطمئن هستیم که گاما خطرناک نخواهد بود، اما تماشای اینکه بازماندگان‌مان پس از دو بارِ قبلی که نجواکنندگان مخفیانه به جمعشان نفوذ کرده بودند، به این راحتی حرفِ گاما را می‌پذیرند و او را بلافاصله به جمعشان راه می‌دهند عجیب است.

thank you for your service

در طولِ این اپیزود گابریل مدام ادعا می‌کند که من به‌عنوانِ کشیشی که سال‌ها اعترافاتِ مردم را شنیده‌ام مجهز به قدرتِ تشخیصِ دروغ هستم، اما سؤال این است که این قدرتِ تشخیص دروغ که این‌قدر به آن می‌نازد، چرا در تمام دفعاتی که گابریل در طولِ این فصل با دانته صحبت می‌کرد کار نمی‌کرد؟ بالاخره با اپیزودِ یازدهم، به اپیزودِ موعود می‌رسیم: آغازِ جنگِ نجواکنندگان. احساسِ دوگانه‌ای نسبت به این اپیزود و اپیزود دوازدهم که به ادامه‌ی جنگ و آرامشِ بعد از طوفان اختصاص دارد دارم. از یک طرف هویتِ متعالی «مردگان متحرک» در بخش‌هایی از این دو اپیزود فوران می‌کند. سریال از پایانِ فصل پنجم تاکنون، این‌قدر به چیزِ فوق‌العاده‌ای که می‌تواند باشد نزدیک نشده بود. در بخش‌هایی از این دو اپیزود، تمام گوشت و پوست‌های گندیده‌ی سریال کنار زده می‌شود و ما جذابیتِ واقعی این سریال را در برهنه‌ترین حالتِ ممکن نظاره می‌کنیم. سریال برای مدتِ کوتاهی عزمش را جزم می‌کند، تمام آشفتگی‌های همیشگی‌اش را کنار می‌گذارد و در حرکتی سنت‌شکنانه، تمام فکر و ذکرش را روی انجام ماموریتش متمرکز می‌کند. آخرین باری را که سریال این‌قدر سرحال، پُرحرارات، منسجم و رُک و پوست‌کنده بود به خاطر نمی‌آورم. بخش‌هایی از این دو اپیزود موفق به بیدار کردنِ احساساتِ قدیمی گره‌خورده با «مردگان متحرک» می‌شوند که فکر می‌کردم به‌گونه‌ای مُرده‌اند که دیگر دوباره به تپش نخواهد افتاد. دلیلش ساده است: بزرگ‌ترین مشکلِ «مردگان متحرک» این است که زمینه‌چینی جنگ‌هایش را تا آنجایی که امکان دارد و حتی کیلومترها فراتر از آن کِش می‌دهد؛ آن‌قدر در جاده خاکی‌ها پرسه می‌زند که یک مسیرِ آسفالتِ مستقیم که فقط پنج-شش اپیزودِ طول می‌کشد را ده‌ها اپیزود به درازا می‌کشاند و وقتی هم که بالاخره به مقصد می‌رسد، خساست به خرج می‌دهد و از اکشنِ باشکوهی که می‌تواند ارائه کند امتناع کند (نمونه‌اش پایان‌بندی جنگِ ناجیان).

اما نه‌تنها سریال در اپیزودِ یازدهم به سردرگمی‌اش خاتمه می‌دهد، بلکه از آن شگفت‌انگیزتر، اکشنی که انتظارمان را می‌کشد، گران‌قیمت‌تر و شیک‌تر از هر چیزی که تاکنون از «مردگان متحرک» دیده‌ایم است. این اپیزود از ابتدا سرشار از تعلیقی فزاینده است. در صحنه‌ای که آلفا، بتـا و دیگران همراه‌با ارتشِ مُردگانشان در مسیر حرکت به سمتِ هیل‌تاپ هستند، آن‌ها شروع به زمزمه کردنِ «ما پایانِ دنیا هستیم» و «تمامشان را تصاحب می‌کنیم» می‌کنند؛ گرچه نجواکنندگان بعضی‌وقت‌ها به‌شکلی که جدی گرفتنِ خطرشان را غیرممکن می‌کند خنده‌دار می‌شوند، اما کُری‌خوانی‌های پیش از جنگِ آن‌ها در آغازِ اپیزود یازدهم، به برانگیختنِ دلهره‌ای خالص منجر می‌شود. چون بالاخره نویسندگان دست از بازیگوشی می‌کشند و آن‌ها را به‌عنوانِ همان چیزی که واقعا هستند به تصویر می‌کشند: یک فرقه‌ی متعصبِ بی‌کله که مجهز به بمبِ اتمی از جنسِ لشگرِ مُردگانشان هستند. اما شاید مهم‌ترین ویژگی اپیزودِ یازدهم این است که تقریبا هیچکدام از کاراکترها تصمیماتِ احمقانه نمی‌گیرند. آن‌ها برای تنوع هم که شده تصمیم گرفته‌اند کمی از مغزشان استفاده کنند. باز تعجبی ندارد؛ بالاخره حماقتِ کاراکترها همواره ابزاری برای عقب انداختنِ روندِ پیشرفتِ طبیعی داستان بوده است و حالا در اپیزودی که چیزی برای عقب انداختن باقی نمانده است، طبیعتا آن‌ها هم عاقل‌تر از همیشه ظاهر می‌شوند. اِرل و آلدن حتی پیش از اینکه دریل و لیدیا از راه برسند و خبرِ حمله‌ی نجواکنندگان را بدهند، مشغولِ تقویت کردنِ دیوارهای چوبی هیل‌تاپ با میله‌های آهنی هستند. شخصیت‌های اصلیِ هیل‌تاپ سر اینکه چگونه باید از خودشان دفاع کنند با یکدیگر بحث می‌کنند و از قضا، هر دو طرفِ نظراتِ ارزشمندی دارند؛ یک گروه اعتقاد دارند که آن‌ها باید در هیل‌تاپ بمانند و مبارزه کنند؛ چرا که زندگی‌ای که در این کلونی ساخته‌اند، ارزشِ مبارزه کردن برای محافظت از آن را دارد؛ اما آرون نگرانِ به خطر افتادنِ جانشان است؛ مخصوصا باتوجه‌به اینکه در صورتِ شکستشان، دختر ناتنی او همراه‌با تعداد زیادی از بچه‌های دیگر از جمله جودیث در خطر قرار خواهند گرفت.

پس از اینکه لیدیا به این نکته اشاره می‌کند که حتی اگر هیل‌تاپ بتواند نیمی از زامبی‌های آلفا را از بین ببرند، او کماکان مجهز به هزاران زامبی دیگر خواهد بود، دریل تصمیم می‌گیرد بچه‌ها را پیش از آغازِ نبرد به اوشن‌ساید منتقل کند. آن‌ها اما در مسیرشان با جاده‌ای که توسط تنه‌ی درختِ غول‌آسایی مسدود شده است، مواجه می‌شوند و بلافاصله چیزهایی را که در حالت عادی به این سرعت متوجه نمی‌شدند، متوجه می‌شوند: اگر نجواکنندگان این جاده را مسدود کرده‌اند، پس حتما آن‌ها دیگر جاده‌ها را هم بسته‌اند و همچنین از آنجایی که مسدود کردنِ راه‌های ارتباطی یکی از ترفندهای ناجیان برای هدایتِ کردنِ دار و دسته‌ی ریک به سوی مقصدِ دلخواه‌شان بود، پس حتما نیگان به تیمِ نجواکنندگان پیوسته است. کاروان بچه‌ها هیچ چاره‌ی دیگری به جز اینکه دست از پا درازتر به هیل‌تاپ برگردند ندارند. ناامیدی حکمرانی می‌کند. گرچه بازماندگان‌مان از لحاظِ روانی با این حقیقت که آن‌ها قصدِ رویارویی با دشمنی شکست‌ناپذیر را دارند دست‌وپنجه نرم می‌کنند، اما همزمان به امیدِ معجزه هر کاری که از دستشان برمی‌آید انجام می‌دهند؛ مثلا یوجین بالاخره یک کارِ مفید در این سریال انجام می‌دهد و یک سیمِ الکتریکی خفن درست می‌کند که به محضِ آغازِ نبرد، اولینِ موجِ زامبی‌ها را از وسط به دو نیم تقسیم می‌کند. در ردیفِ بعدی مانعی از جنسِ نیزه‌های چوبی در نظر گرفته شده است و درنهایت سربازانِ آموزش دیده‌ی هیل‌تاپ مجهز به نیزه‌ها و سپرهای فلزی‌شان قرار می‌گیرد. به عبارت دیگر، شاید هیل‌تاپ سقوط کند، اما بدون سخت کردنِ کار آلفا سقوط نخواهد کرد. وقتی نبرد آغاز می‌شود، تشخیصِ تشابهاتِ فراوانش با اپیزودِ «شب طولانی» و نبردِ وینترفل از «بازی تاج و تخت» غیرممکن می‌شود. دریل همچون یک شوالیه‌ی کله‌خرابِ قرون وسطایی، یک گُرزِ میخ‌دار معروف به «ستاره‌ی سپیده‌دم» برمی‌دارد و با اشتیاق به سمتِ آشنا کردنِ آن با جمجمه‌ی زامبی‌ها به دل نبرد می‌زند. اگرچه همیشه تلاش‌های «مُردگان متحرک» برای الهام گرفتن از «بازی تاج و تخت» به شکست‌های مفتضحانه‌ای منجر شده است، اما در توصیفِ کیفیتِ بد نبرد وینترفل یا شاید کیفیت خوبِ جنگِ نجواکنندگان همین و بس که هرگز فکر نمی‌کردم که «مردگان متحرک» در یک چیز روی دستِ سریالِ فانتزی اچ‌بی‌اُ بلند شود، اما این اپیزود خلافش را بهم ثابت کرد.

قهرمانان‌مان حداقل دو بار فرصتِ ایده‌آلی برای کُشتنِ بتـا دارند، اما هر دو فرصت را فقط به خاطر اینکه بتـا فعلا باید زنده بماند خراب می‌کنند

نه‌تنها تصویر به‌شکلی که چشم، چشم را نمی‌بیند تاریک نیست، بلکه برخلافِ استراتژی وینترفل در زمینه‌ی قتل‌عام کردنِ بی‌دلیل دوتراکی‌ها یا قرار دادن مانع‌های متوقف‌کننده در پشت‌سر پیاده‌نظام که عقب‌نشینی‌شان را سخت می‌کرد، در اینجا با برنامه‌ریزی هوشمندانه‌تری طرف هستیم. درواقع برای لحظاتی به نظر می‌رسد که قهرمانان‌مان موفق شده‌اند لشگرِ زامبی‌ها را پشتِ موانعشان متوقف کنند و یکی‌یکی از پا در بیاورند. تا اینکه آلفا غافلگیری‌اش را رو می‌کند. او با شلیک کردنِ موادِ اشتعال‌زا به خط مقدمِ نبرد، از آن‌ها برای شعله‌ور کردنِ موانعِ متوقف‌کننده‌ی لشگرش و همچنین شعله‌ور کردنِ مسیر عقب‌نشینی قهرمانان‌مان به داخلِ هیل‌تاپ استفاده می‌کند. برخلافِ گذشته، مواد اشتعال‌زا از روی هوا معرفی نمی‌شوند. برخلافِ مثلا تونلِ مخفی نجواکنندگان به داخلِ الکساندریا که همین‌طوری ناگهانی آشکار می‌شود، ما نجواکنندگان را در اوایلِ اپیزودِ یازدهم مشغولِ جمع‌آوری شیره‌‌‌ی درخت می‌بینیم؛ تنها چیزی که نمی‌دانیم این است که شیره‌ی درخت دقیقا به چه دردشان می‌خورد که کاربردشان را در حینِ نبرد متوجه می‌شویم. به این ترتیب، اپیزود دهم با یک کلیف‌هنگرِ عالی به سرانجام می‌رسد؛ بله، درست شنیدید. همان سریالی که لقب بدترین کلیف‌هنگرِ تاریخِ تلویزیون را با فینالِ فصل ششم در اختیار دارد، موفق می‌شود با پایان‌بندی این اپیزود، یک کلیف‌هنگرِ جذاب ارائه کند که به‌جای کاهش اشتیاق‌مان برای تماشای اپیزودِ بعدی، به آن می‌افزاید. اپیزودِ دوازدهم با نبردی که با اختلاف، بهترین اکشنِ تاریخِ «مردگان متحرک» است، طوفانی آغاز می‌شود. کیفیتِ کارگردانی و جلوه‌های ویژه یک سر و گردنِ بالاتر از استانداردهای همیشگی سریال است. پس از مدت‌ها، هرج‌و‌مرج در سریالی که همواره محافظه‌کارتر و بزدل‌تر از اینکه به هویتِ پسا-آخرالزمانی‌اش تن بدهد بوده است، فرمانروایی می‌کند.

تقریبا همه‌چیز در حالِ سوختن در آتش است. منجنیق‌های هیل‌تاپی‌ها در کاهشِ تعداد زامبی‌ها ناتوان هستند، پیاده‌نظام با آرایش منظم جنگی در برابرِ بارانِ تیرها ایستادگی می‌کنند و دریل کماکان گُرزِ ستاره‌ی سپیده‌دم‌اش را می‌چرخاند. تنها کاری که از دست هیل‌تاپی‌ها برمی‌آید این است که از داخلِ سوراخی درونِ دیوارِ شعله‌ور کلونی به داخل برگردند و از آن برای خفه کردنِ تهاجمِ زامبی‌ها در نطفه استفاده کنند. از یک طرف جودیث پس از زخمی کردن یک نجواکننده و شنیدنِ التماس‌های او برای زنده گذاشتنش، در مخمصه‌ی اخلاقی قرار می‌گیرد و از طرف دیگر یومیکو در لابه‌لای مُردگان با معشوقه‌اش مگنا مواجه می‌شود که درحالی‌که با خون و دل و روده پوشیده شده است، واردِ هیل‌تاپ می‌شود؛ او از فروپاشی سقفِ غار جان سالم به در بُرده است؛ مسخره است. هیچ چیزی خطرنا‌ک‌تر از جا زدن خودت به‌عنوانِ یک زامبی برای ورود به هیل‌تاپ در حین نبرد وجود ندارد. هر لحظه ممکن است یک نفر او را به‌جای زامبی اشتباه گرفته و بکشد. اما فعلا هیچ چیزی اهمیت ندارد. حالا که سریال بالاخره دارد همان چیزی را که همیشه ازمان سلب کرده بود بهمان می‌دهد، باید تا آن‌جا که می‌توانیم مغزمان را از پریز برق بکشیم و انفجارهای متوالی، اکشن‌های تمیز و آشوبِ لذت‌بخش‌اش را ببلعیم. واقعیت این است که «مردگان متحرک» سریالی است که شخصیت‌پردازی و داستانگویی نامحسوس و باظرافت هرگز یکی از نقاطِ قوتش نبوده است؛ سریالی که هیجان‌انگیزترین اپیزودهایش اکثرا شاملِ نبردهای آتشین و درگیری با لشگرهای بزرگِ زامبی‌هایی که هرچیزی را که در مسیرشان قرار دارند تهدید می‌کنند بوده است. بنابراین به محض اینکه کاراکترهای این سریال خفه‌خون می‌گیرند و سلاح‌های سرد و گرمشان را برای رویارویی با زامبی‌ها به دست می‌گیرند، همه‌چیز در ایده‌آل‌ترین حالتش به سر می‌برد. در این لحظات شاید «مردگان متحرک» هنوز دقیقا سریالِ خوبی نباشد، اما بدون‌شک سریالِ ملال‌آوری هم نخواهد بود. اما حیف که نبرد برای مدتِ زیادی دوام نمی‌آورد. قضیه این نیست که نبردِ هیل‌تاپ خیلی زود به پایان می‌رسد؛ قضیه این است که سریال تصمیم می‌گیرد به صبحِ فردای نبرد پـرش کند. حتی گفتنش هم خنده‌دار است، اما چاره‌ی دیگری نیست: کلِ نبردِ هیل‌تاپ به سکانسِ پیش از تیتراژ خلاصه شده است.

در یک چشم به هم زدن تمام نقاطِ قوتِ این نبرد که تاکنون درباره‌شان گفتم ناپدید می‌شوند و تنها چیزی که باقی می‌ماند یک پوچی دلسردکننده است. حتی چگونگی پایان‌بندی اپیزود یازدهم که به‌طور مستقل یک کلیف‌هنگر عالی حساب می‌شود، با درنظرگرفتنِ اتفاقاتِ اپیزود بعد، به یکی از بدترین کلیف‌هنگرهای سریال تنزل پیدا می‌کند. پس از تمامِ زمینه‌چینی‌های طولانی‌مدت سریال برای جنگِ نجواکنندگان، اتفاقی که می‌افتد این است که درگیری آن‌ها به سکانسِ پیش از تیتراژ خلاصه می‌شود. بعد از تمام این مدت، سریال به‌طور گذرا از روی خودِ جنگ عبور می‌کند. به بیان دیگر، «مردگان متحرک» یکی از بهترین فرصت‌هایش برای اثباتِ دوباره‌ی توانایی‌هایش را برمی‌دارد و آن را بینِ راه به مدرکِ تازه‌ای از اینکه چه سریال بی‌ارزشی است متحول می‌کند. یک اپیزودِ کامل باید به نبردِ هیل‌تاپ اختصاص داده می‌شد یا حداقل اینکه کلِ این نبردِ موردانتظار، به سکانسِ پیش از تیتراژ خلاصه نمی‌شد. بنابراین درست درحالی‌که به نظر می‌رسید «مردگان متحرک» بالاخره در این زمینه روی دستِ منبعِ الهامِ اصلی‌اش «بازی تاج و تخت» بلند شده است، بلافاصله مشخص می‌شود که نه، این سریال حتی قادر به ارائه‌ی چیزی بهتر از بدترین اپیزودِ «بازی تاج و تخت» هم نیست. گرچه حتی اختصاص یک اپیزود کامل به نبرد وینترفل نیز کم بود (این چه جور نبردِ طولانی است که پیش از طلوع خورشید تمام می‌شود؟)، اما حداقل، آن سریال آن‌قدر شعور داشت که یک اپیزود کامل برای این همه زمینه‌چینی کنار بگذارد. مشکلِ از جایی سرچشمه می‌گیرد که سریال، نبردِ هیل‌تاپ را به‌جای یک بخشِ نسبتا بلند و یکدست، به دو بخشِ کوچکِ جداافتاده از یکدیگر تقسیم می‌کند.

اگر سکانسِ پایانی اپیزود یازدهم و سکانسِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ دوازدهم با هم ترکیب می‌شدند، آن وقت نتیجه این‌قدر ناامیدکننده نمی‌بود، اما اینکه کلیف‌هنگرِ اپیزود یازدهم نویدِ شروعِ واقعی نبرد در اپیزودِ بعد را می‌دهد و اپیزود بعد بلافاصله از روی نبرد پرش می‌کند، سرسری گرفتنِ آن را بیش‌ازپیش آشکار می‌کند. انگیزه‌ی نویسندگان از تقسیم کردنِ نبرد، کشیدنِ مردم به‌دنبالِ خودشان ازطریق ترفندهای پیش‌پاافتاده است؛ این حرکت دنباله‌روی همان فلسفه‌ای است که به مرگِ قُلابی گلن یا کلیف‌هنگرِ فینالِ فصل ششم منجر شد. زمانی‌که رکوردشکنی تعدادِ بینندگان به هر قیمتی که شده، به روایتِ درست داستان اولویت دارد. البته که این ترفندها ممکن است در کوتاه‌مدت جواب بدهند؛ افتتاحیه‌ی فصل هفتم رکوردِ بینندگانِ سریال را به خاطر کنجکاوی مردم برای اطلاع از هویتِ قربانیانِ نیگان شکست، اما همزمان سریال را از نظر تعداد بینندگان در سراشیبی تُندی قرار گرفت و خراب کردنِ ضرباهنگِ نبرد هیل‌تاپ صرفا جهت سوءاستفاده از آن به‌عنوانِ وسیله‌ای برای مجبور کردن مردم برای دیدنِ اپیزود بعدی، نتیجه‌ی مشابه‌ای در پی خواهد داشت. گرچه سکانسِ افتتاحیه‌ی اپیزود دوازدهم از نظر دنبال کردنِ هرکدام از کاراکترها در بحبوبحه‌ی نبرد می‌رفت تا به ساعتِ اکشن‌محوری که به‌ درهم‌تنیدگی آتش‌بازی و داستانگویی رسیده است تبدیل شود، اما ناگهان به خودمان می‌آییم و با آرامشِ پس از جنگ مواجه می‌شویم. در حالت عادی اختصاص دادن یک اپیزود کامل به عواقبِ پس از یک اپیزودِ سنگین و پُرزرد و خورد اگر حیاتی‌تر از خودِ اکشن نباشد، کمتر نیست. در حالت عادی، سریال با مواجه کردن‌مان با امواجِ خروشان و بی‌وقفه‌ی اکشن، شایستگی اپیزودی را که بهمان اجازه بدهد نفس‌مان را چاق کنیم به دست می‌آورد. اما این اتفاق در اینجا نمی‌افتد. سریال با بیرون کشیدنِ بی‌مقدمه و غیرمنتظره‌ی ما از درونِ هیاهوی جنگ، شایستگی اتمسفرِ محزونِ پس از جنگ را به دست نمی‌آورد.

سریال ازمان می‌خواهد با ویرانی‌ها و تلفاتِ ارتباط عاطفی برقرار کنیم، اما ارتباط برقرار کردن با نتایجِ جنگی که آن را ندیده‌ایم و همراه‌با مبارزانش نترسیده و خسته نشده‌ایم تقریبا غیرممکن است. سریال در حالی ازمان می‌خواهد وزنِ این نبرد را احساس کنیم که همزمان از به تصویر کشیدنِ وحشت و چالشِ طاقت‌فرسای آن امتناع کرده است. از اینجا به بعد سریال، جنبش و تحرکِ روایی‌اش را از دست می‌دهد. گرچه اتفاقات مهمی می‌افتند، اما آن‌ها از بارِ دراماتیکِ لازم بهره نمی‌برند؛ چیزی که در صورتی که آن‌ها از زمینه‌چینی طولانی‌تری بهره می‌بردند، دچارش نمی‌شدند. مخصوصا باتوجه‌به اینکه جداافتادنِ بازماندگانِ نبرد و آواره شدن هرکدام از آن‌ها در جنگل تداعی‌کننده‌ی چگونگی فروپاشی گروه ریک پس از نابودی زندان به دستِ فرماندار در فصل سوم است که به برخی از بهترین اپیزودهای سریال منتهی شد. با این تفاوت که سرگردانی بازماندگان در اینجا نه‌تنها به خاطر پریدنِ سریال از روی نبردِ هیل‌تاپ، درماندگی‌شان را قابل‌لمس نمی‌کند، بلکه به لحظاتِ احمقانه‌ای منتهی می‌شود. آلدن، کِلی و گاما یک گروه هستند. وقتی نوزاد همراهشان (خواهرزاده‌ی گاما) گریه می‌کند، آلدن موفق به آرام کردنِ او نمی‌شود. گرچه او در ابتدا از دادنِ بچه به دست خاله‌اش به خاطر بی‌اعتمادی‌اش به او امتناع می‌کند، اما چشم‌غره‌ی کِلی راضی‌اش می‌کند. در ادامه آلدن و گاما با هم آشتی می‌کنند تا اینکه سروکله‌ی زامبی‌ها پیدا می‌شود؛ گاما برای دور کردنِ زامبی‌ها از گروه، از آن‌ها جدا می‌شود، اما توسط بتـا کُشته می‌شود. بتا که می‌خواهد گاما را به جمعِ زامبی‌های همراهش اضافه کند، منتظر برخیزیدنِ مجدد گاما می‌نشیند. اما به محض اینکه گاما به‌عنوان زامبی بیدار می‌شود، پیکانِ شلیک‌شده توسط آلدن درست از روی شانه‌ی بتا عبور می‌کند و با فرو رفتن در سرِ گاما، نقشه‌ی بتا را خراب می‌کند و او را فراری می‌دهد. فکر کنم مشکلِ این سکانس را متوجه شده باشید؛ مشکلی که کلِ سرانجامِ تراژیکِ گاما را زیر سؤال می‌برد این است که گرچه آلدن به‌راحتی می‌تواند بتـا را بکشد (پیکانِ او درست از چند سانتی‌متری سرِ بتا عبور می‌کند)، اما در عوض تصمیم می‌گیرد جلوی اضافه شدن گاما به ارتشِ آلفا را بگیرد؛ چه چیزی مهم‌تر است: کُشتنِ دست راستِ آلفا و سپس، خلاص کردنِ گاما یا زنده گذاشتن دست راستِ آلفا با هدفِ خلاص کردن گاما؟

چگونگی پایان‌بندی اپیزود یازدهم که به‌طور مستقل یک کلیف‌هنگر عالی حساب می‌شود، با درنظرگرفتنِ اتفاقاتِ اپیزود بعد، به یکی از بدترین کلیف‌هنگرهای سریال تنزل پیدا می‌کند

این سومین بار در چند اپیزود اخیر است که بتا صرفا به خاطر اینکه فعلا نباید بمیرد، به‌لطفِ محافظتِ شخصی نویسندگان جان سالم به در می‌برد. خرده‌پیرنگ‌های دیگر نیز به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسند. دعوای یومیکو و مگنا به خاطر اینکه این دو اصلا نه شخصیت هستند و نه از درگیری بین‌شخصیتی خاصی بهره می‌بردند، بی‌اهمیت است و همچنین در این مدت آن‌قدر آب سر کارول گذشته است که دیگر برای گریه و زاری‌ها و ابزارِ پشیمانی‌اش نسبت به ماجرای فروپاشی غار تره هم خُرد نمی‌کنم. ایده‌ی تصمیم اِرل برای خودکشی برای جلوگیری از تبدیل شدن به زامبی و تهدید کردنِ جان بچه‌هایی که مسئولِ نگه‌داری از آنهاست نیز آن‌قدر در طولِ تاریخ این سریال تکرار شده است که عملا فاقدِ ضربه‌ی دراماتیک لازم است. مخصوصا باتوجه‌به اینکه سریال از پایبند ماندن به قوانینِ خودش سر باز می‌زند. از یک طرف نیم فصل طول کشید تا کارل که توسط زامبی‌ها گاز گرفته شده بود بمیرد یا همین‌طور تایریس که نیمی ازیک  اپیزود به مرگش اختصاص داده شده بود، ولی حالا که نوبت به اِرل رسیده است، سرعتِ اثرگذاری ویروسِ زامبی افزایش پیدا می‌کند. یک قانونِ مشخص وجود ندارد. نویسندگان براساسِ چیزی که در لحظه نیاز دارند، آن را دستکاری می‌کنند. اما هیچکدام از اینها در مقایسه با توئیستِ اصلی این اپیزود به چشم نمی‌آیند؛ نیگان به آلفا می‌گوید که او همان چیزی را که به دنبالش است (دخترش لیدیا) پیدا کرده و به دور از چشمِ دیگر نجواکنندگان در یک کلبه زندانی کرده است. آن‌ها در مسیرشان با هم گفت‌وگو می‌کنند. نیگان داستانِ سرطان و مرگِ همسرش را تعریف می‌کند و سعی می‌کند آلفا را متقاعد کند که پاره‌‌ی تنِ خودش را به قتل نرساند؛ نیگان می‌گوید که ادعای آلفا درباره‌ی اینکه احساسات واقعی نیستند چرت و پرت هستند. نیگان سعی می‌کند او را متقاعد کند که لیدیا را نکشد، اما آلفا یک‌دندگی می‌کند. به محض اینکه آلفا در کلبه را باز می‌کند و با فضای خالی مواجه می‌شود، با تعجب برمی‌گردد و نیگان پیش از اینکه بتواند عکس‌العملی نشان بدهد، گلویش را می‌بُرد. ناگهان به صحنه‌ای که نیگان، سرِ قطع‌شده‌ی زامبی‌شده‌ی آلفا را جلوی پای کارول می‌اندازد کات می‌زنیم؛ کارول با تایید اینکه آزاد کردنِ نیگان، کار او بوده است می‌گوید: «چقدر طول دادی».

در رابطه با این توئیست با وضعیتِ یکسانی در مقایسه با نبردِ هیل‌تاپ مواجه‌ایم: یعنی گرچه این توئیست بدون نقاط مثبت نیست، اما آن‌ها توسط نقاطِ منفی‌اش بلعیده می‌شوند و تاثیرِ مثبتشان را در طولانی‌مدت از دست می‌دهند. مرگِ آلفا در لحظه، غافلگیری قدرتمندی است. کُشتنِ کاراکترهای اصلی در میانه‌ی فصل بدون تلف کردن وقت به یک امر غیرممکن در این سریال تبدیل شده است؛ خیلی وقت است که سریال کاراکترهای اصلی‌اش را بدون اینکه یک مراسمِ خداحافظی غیرضروری برایشان ترتیب بدهد و عالم و آدم را از مرگشان باخبر نکند نمی‌کُشد (برای نمونه مرگِ صدیق از همین مشکل رنج می‌برد). پس، مرگِ آلفا فقط باتوجه‌به این نکته قوی است. اما در آن واحد، مرگ آلفا در فراهم کردنِ پاسخ قانع‌کننده‌ای برای این سؤال شکست می‌خورد: هدفِ توئیست چیست؟ آیا هدف توئیست این است که ما را در لحظه غافلگیر کند یا اینکه داستان را وارد مسیرِ غافلگیرکننده‌ی تازه‌ای که فکرش را نمی‌کردیم کند؟ آیا مرگِ آلفا در لحظه غافلگیرکننده است؟ البته که همین‌طور است. اما سؤالِ اصلی که عیارِ واقعی یک توئیست براساسِ آن سنجیده می‌شود این است: آیا مرگِ غافلگیرکنند‌ی‌ِ آلفا، داستان را واردِ مسیر غافلگیرکننده‌‌ی تازه‌ای می‌کند؟ شاید در ابتدا این‌طور به نظر برسد، اما بلافاصله خلافش ثابت می‌شود؛ اتفاقی که در اپیزودهای باقی‌مانده می‌افتد این است که بتـا کنترلِ ارتشِ زامبی‌های آلفا را در نبودِ او به دست می‌گیرد و حمله‌اش به پناهگاهِ بازماندگانِ جنگِ هیل‌تاپ را از سر می‌گیرد. نتیجه‌ی جنگِ نجواکنندگان تغییر نمی‌کند. مرگِ آلفا واقعا یک حرکتِ هوشمندانه از سوی نویسندگان نیست. با جایگزین شدنِ بتـا به‌جای آلفا به‌عنوانِ رهبرِ ارتشِ زامبی‌ها، همه‌چیز به سر جای قبلی‌اش بازمی‌گردد. انگار نه انگار که آلفا مُرده است. از یک طرف به نظر می‌رسد که سریال با کشتنِ آنتاگونیستش در میانه‌ی فصل، قدم به یک قلمروی ناشناخته گذاشته است، اما بلافاصله با پُر کردنِ جای خالی آلفا به وسیله‌‌ی بتـا، معلوم می‌شود که در همان قلمروی شناخته‌شده‌ی قبلی به سر می‌بریم.

این مشکل درباره‌ی توئیستِ نقش داشتنِ کارول در فرارِ نیگان از زندان نیز صدق می‌کند. از یک طرف تصورِ اینکه کارول قادر به انجامِ چنین کاری باشد با عقل جور در می‌آید، اما از طرف دیگر اگر نیگان جاسوسِ کارول بود، پس چرا کارول این‌قدر برای کُشتنِ آلفا خودش را به در و دیوار می‌کوبید و حاضر بود جان خودش و دیگران را به خاطر انتقام‌جویی به خطر بیاندازد. رفتارِ اخیرِ کارول با کسی که از یک مامور مخفی درکنارِ آلفا بهره می‌برد همخوانی ندارد. نتیجه یکی از آن غافلگیری‌هایی است که با دیگر بخش‌های داستان چفت نمی‌شود؛ در نتیجه این‌طور به نظر می‌رسد که یا نویسندگان بعدا تصمیم گرفته‌اند فرارِ نیگان را بخشی از نقشه‌ی کارول جلوه بدهند یا تصمیم گرفته بودند با دیوانه‌بازی‌های کارول وانمود کنند که او نقشی در فرارِ نیگان نداشته است. هرچه هست، این توئیست بد است. مرگِ ناگهانی آلفا اما بیش از اینکه به‌معنی درس گرفتنِ سریال از اشتباهاتش باشد، حکم یک استثنا را دارد. چرا که سریال با اپیزودِ سیزدهم دوباره به عادتِ بد کِش دادنِ مرگِ کاراکترهای اصلی‌‌اش در طولِ یک اپیزود که شاملِ مقدار زیادی رویا و کابوس و توهم و فلش‌بک است، بازمی‌گردد. اپیزود سیزدهم به مأموریتِ تنهایی میشون اختصاص دارد؛ از چند وقت قبل خبرِ جدایی دانای گوریرا از سریال اعلام شده بود. سریال دو راه جلوی خودش می‌دید؛ اول اینکه میشون را بکشد یا اینکه او را با فرستادن سراغِ ریک، از سریال حذف کند؛ طبیعتا آن‌ها راهِ دوم را انتخاب کردند؛ به‌ویژه باتوجه‌به اینکه دانای گوریرا احتمالا در فیلم‌های سینمایی ریک حضور پیدا خواهد کرد. بنابراین گرچه میشون از اپیزودِ آخرش جان سالم به در می‌برد، اما این اپیزود از لحاظ فنی به جمع‌بندی داستانِ او پیش از مرگش (بخوانید حذفش) اختصاص دارد. نتیجه بدترین اپیزودِ فصل دهم است. مشکل این است که نه‌تنها با ایده‌ی حذف کردنِ نصفه و نیمه‌ی کاراکترهای اصلی از سریال به خاطر دلایلِ تجاری شدیدا مخالفم، بلکه از آن بیشتر با اپیزودهایی که بدون مقدمه‌چینی به جمع‌بندی داستانِ کاراکترها اختصاص پیدا می‌کنند بیزارم.

اپیزود سیزدهم در حالی حکمِ سرانجامِ داستانِ میشون را دارد که این سرانجام از شروع و میانه بهره نمی‌برد. نویسندگان از مدت‌ها پیش داستانی را که بسط پیدا می‌کند تا درنهایت به سرانجامِ او در این اپیزود منتهی شود شروع نکرده بودند. ما ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌بینیم میشون بدون هیچ هشدار و مقدمه‌ای، به آخرِ خط رسیده است. گرچه اپیزودِ جمع‌بندی داستانِ ریک هم از مشکلِ مشابه‌ای رنج می‌برد، اما حداقل نیمه‌ی اولِ فصل نهم با خرده‌پیرنگِ ساختِ پُل، به وضوح به زمینه‌چینی احساسی حرکت او به سمتِ جدایی‌اش از سریال اختصاص داشت. اما این موضوع درباره‌‌ی جدایی میشون از سریال در فصل دهم صدق نمی‌کند. فصل دهم در حالی کاملا به جنگِ نجواکنندگان اختصاص داشت که حالا این اپیزود در این بین برای جدایی میشون کنار گذاشته شده است تا سریال دوباره از اپیزود بعد به سرِ هدفِ اصلی‌اش بازگردد؛ جدایی میشون از یک برنامه‌ریزی بلندمدت بهره نمی‌برد، بلکه حکمِ یک جاده خاکی را داشت که سروته‌اش خیلی عجله‌ای و هول‌هولکی به دور از اتفاقاتِ اصلی این فصل هم می‌آید. در اپیزودِ هشتم، میشون با مرد مرموزی به اسم ویرجیل آشنا می‌شود و با او معامله می‌کند؛ میشون برای بازگرداندنِ او پیش خانواده‌اش در یک پایگاهِ نیروی دریایی وسط یک جزیره به او کمک می‌کند و ویرجیل هم جای سلاح‌های پایگاهِ نظامی را که میشون برای نابودی لشگرِ زامبی‌های آلفا به آن‌ها نیاز دارد به او نشان می‌دهد. خلاصه اینکه طبقِ معمولِ غریبه‌های دنیای «مردگان متحرک»، مشخص می‌شود که ویرجیل عقلش را از دست داده است. نه‌تنها خانواده‌ی او مُرده‌اند، بلکه او میشون را با هدف کمک به او برای کُشتنِ خانواده‌ی زامبی‌اش به جزیره آورده است (خودش دل و جگر یا مهارتِ انجامش را ندارد). وقتی آن‌ها خانواده‌ی ویرجیل را پیدا می‌کنند متوجه می‌شوند که آن‌ها خودشان را حلق‌آویز کرده‌اند که شاملِ بچه‌ها هم می‌شود. هیچ چیزی درباره‌ی ویرجیل با عقل جور در نمی‌آید؛ آیا ویرجیل آن‌قدر خانواده‌اش را با بی‌توجهی به آن‌ها همراه‌با زامبی‌ها تنها گذاشته که آن‌ها امیدشان را از دست داده‌اند و خودشان را حلق‌آویز کرده‌اند؟ میشون متوجه می‌شود که ویرجیل، همکارانش را هم زندانی کرده است؛ سؤال این است که همکارانِ زندانی او چطور در زمانی‌که ویرجیل تنهایشان می‌گذارد زنده می‌مانند؟

اپیزود خداحافظی میشون، یادآورِ اساسی‌ترین مشکلِ «مردگان متحرک» است؛ مشکلی که سریال سقوطِ واقعی‌اش را از آن نقطه به بعد آغاز کرد: حمله‌ی شبانه‌ی گروهِ ریک به پایگاهِ ماهواره‌ای ناجیان

هر چیزی که مربوط‌به ویرجیل می‌شود پرت و پلایی جهت توجیه کردنِ پرت و پلاهای داستانِ شخصی میشون است: پس از اینکه ویرجیل، میشون را به خاطر سرک کشیدنِ بی‌اجازه‌اش در اطرافِ پایگاه، زندانی می‌کند، از یک‌جور موادِ گیاهی توهم‌زا برای مواجه کردنِ میشون با وحشت‌هایش استفاده می‌کند. در این لحظه، ویرجیل به مترسک، تبهکارِ کامیک‌‌های بتمن تبدیل می‌شود. میشون با استشمام کردنِ این مواد، تاریخِ آلترناتیوِ دیگری را برای خودش خیال‌پردازی می‌کند. در این تاریخِ آلترناتیو، میشون از کمک کردن به آندریا امتناع می‌کند و باعثِ کُشته شدنِ او توسط زامبی‌ها در پایانِ فصل دوم می‌شود؛ در این تاریخِ آلترناتیو، او به‌عنوانِ یک رهگذر تنها توسط ریک و دریل نادیده گرفته می‌شود و در ادامه توسط نیگان و ناجیان نجات داده می‌شود. او در این خط زمانی، در شبی که افرادِ ریک به پایگاهِ ماهواره‌ای ناجیان حمله می‌کنند، یکی از اعضای ناجیان است که قسر در می‌رود. درنهایت، در صحنه‌ای که نیگان گروهِ ریک را به زانو در آورده است، میشون به‌عنوانِ دستِ راستِ نیگان حضور دارد. درواقع نیگان، میشون را به‌عنوانِ جلاد انتخاب می‌کند. میشون به‌طرز کاملا قابل‌درکی از قتل‌عام مردمش توسط ریک عصبانی است. کسی که او درنهایت برای متلاشی کردنِ مغزش انتخاب می‌کند، خودِ میشون است. به عبارتِ دیگر، این اپیزود یکی از آن اپیزودهایی است که نه‌تنها ازطریقِ این فلش‌بک‌ها می‌خواهد سفرِ طولانی میشون در طولِ سریال را مرور کند، بلکه می‌خواهد روی این نکته که میشون چگونه با تصمیماتِ درستش، به قهرمانِ راستین امروز تبدیل شده است تاکید کند. اما کلیشه‌ی یادآوری اعمالِ قهرمانانه‌ی میشون پیش از مرگ یا جدایی‌اش از سریال، کلیشه‌ی بدی است. این اپیزود داستانی برای گفتن ندارد، بلکه بیشتر شبیه یک کلیپِ بزرگداشتِ طولانی است که کلِ حرفش این است: «لطفا از جدایی میشون از سریال ناراحت شوید». اپیزودِ سیزدهم اما از این جهت مهم است که این اپیزود یادآورِ اساسی‌ترین مشکلِ «مردگان متحرک» است؛ مشکلی که سریال سقوطِ واقعی‌اش را از آن نقطه به بعد آغاز کرد: حمله‌ی شبانه‌ی گروهِ ریک به پایگاهِ ماهواره‌ای ناجیان.

حمله به پایگاهِ نیگان هولناک، هولناک و باز هم هولناک است. دو نگهبانِ ابتدایی به‌راحتی فریب می‌خورند و حذف می‌شوند. سپس، گروه اتاق به اتاق به پیشروی ادامه می‌دهند و ناجیان را یکی پس از دیگری درحالی‌که خواب هستند، بی‌سروصدا با چاقو از پای در می‌آورند. حتی تصور کردنش هم وحشتناک است. اینکه یک نفر را در حال دفاع از خودت بکشی یک چیز، اینکه یک نفر را برای بقا بکشی یک چیز است، اما اینکه کسانی که اصلا آن‌ها را نمی‌شناسی را درحالی‌که خواب هستند چاقو کنی چیزِ کاملا متفاوتِ دیگری است. خوشبختانه خودِ سریال از وحشتِ تهوع‌آورِ این سکانس آگاه است؛ گلن پس از اولین قتلش تقریبا به هق‌هق کردن افتاده است. «مردگان متحرک» هرگز سریالِ گل و بلبلی نبوده است، اما چگونگی اعمالِ‌ خشونتی که در این سکانس می‌بینیم، تمام استانداردهای قبلی‌اش را پشت سر می‌گذارد؛ تا پیش از این سکانس، دستِ بازماندگان‌مان برای بقا به خونِ انسان‌های دیگر آلوده شده بود، اما حمله‌ به پایگاهِ نیگان اولین باری بود که ریک را در هیبتِ یک تبهکارِ تمام‌عیار می‌دیدیم. آن‌ها به‌عنوانِ یک مشتِ آدمکشِ خونسرد توسط گرگوریِ بزدل، رهبرِ هیل‌تاپ در آن زمان استخدام شدند تا کسانی که هرگز در زندگی‌شان با آن‌ها آشنا نشده بودند را بدون اینکه تحریک شده باشند قتل‌عام کنند. حمله به پایگاهِ ماهواره‌ای نیگان از یک طرف به خاطر اینکه گروهِ ریک هرگز پیش از حمله، تلاشی برای شناسایی نیگان یا جمع‌آوری اطلاعات درباره‌ی کلِ نیروهایشان نکردند به همان اندازه که احمقانه بود، به همان اندازه هم از لحاظ اخلاقی منزجرکننده بود. این سکانس آغازگرِ سقوطِ سریال بود. مشکل ماهیتِ خود این سکانس نیست؛ شاید هیچ چیزی هیجان‌انگیزتر از تماشای تبدیل شدن ریک به یکی از همان قاتل‌های شروری که تاکنون علیه‌شان مبارزه می‌کرد نباشد.

thank you for your service

پتانسیل‌های داستانگویی و سرزمینِ دراماتیکِ دست‌نخورده‌ای که این سکانس در جلوی نویسندگان می‌گذاشت بی‌انتها بود. مشکل این نبود که «مردگان متحرک» تاکنون ثابت کرده بود که مهارتِ پرداخت به چنین درگیری‌های حساس و باظرافتی را ندارد؛ مشکل این است سریال هیچ‌وقت معنای حمله به پایگاهِ نیگان را به رسمیت نشناخت. اگر سریال معنای این سکانس را جدی می‌کرد و به خاطر عدمِ مهارتش در پرداخت به عواقبِ آن شکست می‌خورد می‌توانستیم بگوییم خب، حداقل سریال نسبت به اهمیتِ این سکانس نابینا نبود؛ مشکل این است که سریال بلافاصله آن را نادیده گرفت. سریال هیچ‌وقت با خودش نگفت: «کاری که ریک انجام داد افتضاح بود! تک‌تک آن‌ها شایسته‌ی سنگین‌ترین مجازاتِ ممکن هستند». گلن، یک غریبه را که تا پیش از مرگش به او بدی نکرده بود در خواب کُشت. حمله‌ی پایگاهِ نیگان در تضادِ مطلق دربرابر اصولِ اخلاقی گروهِ ریک قرار می‌گرفت. سوالی را که آن‌ها از غریبه‌ها می‌پرسیدند یادتان می‌آید؟ چندتا واکر کُشته‌ای؟ چندتا انسان کُشته‌ای؟ پاسخِ این سوالات تعیین می‌کرد که چه کسی می‌تواند به گروه اضافه شود. آدمکشی برای آن‌ها از اهمیت زیادی برخوردار بود. گرچه آن‌ها هر از گاهی آدمکشی می‌کردند، اما تا پیش از حمله به پایگاهِ نیگان، این‌قدر سنگدل و ویرانگر نبودند. نتیجه‌ی نادیده گرفتنِ معنای واقعی این سکانس این بود که شخصا نمی‌توانستم ناجیان را به‌عنوانِ بدمن قبول کنم؛ به خاطر این سکانس دیگر نمی‌توانستم تمام سخنرانی‌های انسان‌دوستانه‌ی ریک درباره‌ی ارزشِ جان انسان‌ها را باور کنم؛ و از همه مهم‌تر نمی‌توانستم با به تصویر کشیدنِ او به‌عنوان یک قهرمانِ پاک و منزه در نیمه‌ی اولِ فصل نهم کنار بیاییم. البته که ناجیان آدم‌های خیلی خوبی نبودند، اما بلایی که آن‌ها سرِ ریک آوردند، یک‌جور انتقام‌جویی عادلانه بود: آن‌ها داشتند به تهاجمِ شبانه‌ی گروه ریک و قتل‌عامِ افرادِ خودشان درحالی‌که خواب بودند واکنش نشان می‌دادند. نادیده گرفتنِ معنای گسترده‌ای که این سکانس برای ادامه‌ی داستان داشت مثل این بود که «بریکینگ بد»، عواقبِ صحنه‌ای که والتر وایت از کمک کردن به جیـن در حین خفه شدن امتناع می‌کند نادیده می‌گرفت.

سرنوشتِ «مردگان متحرک» به آنسوی ابرهای آسمان یا اعماقِ سیاهِ زمین به این بستگی داشت که چقدر این سکانس را جدی می‌گیرد. متاسفانه علاقه‌ی این سریال به رو آوردن به خشونت بدون فهمیدنِ وزن و معنای خشونت، در ادامه به یکی از عادت‌های بدِ همیشگی‌اش تبدیل شد. تمام این چیزها را به خاطر این گفتم چون بالاخره سریال با اپیزودِ سیزدهمِ فصل دهم تصمیم می‌گیرد، این حقیقت را به رسمیت بشناسد. ما ازطریقِ توهماتِ میشون متوجه می‌شویم که یکی از عذاب وجدان‌های او ماجرای حمله به پایگاهِ نیگان است. دستِ شما درد نکند که بالاخره چنین نکته‌ی آشکاری را جدی گرفتید، اما متاسفانه دیگر به دردِ هیچکس نمی‌خورد. نادیده گرفتنِ معنای آن سکانس در تمام این مدت همه‌ی آسیبی را که می‌توانست به سریال وارد کند، وارد کرده است و اشاره‌ی نصفه و نیمه به آن در جریانِ این اپیزود، به جز یادآوری اشتباهِ مُهلکِ سریال، هیچ فایده‌ی دیگری ندارد. از یک طرف اینکه میشون نشانه‌ای از ریک و احتمالِ زنده‌بودنِ او پیدا می‌کند هیجان‌انگیز است، اما از طرف دیگر باور کردنِ اینکه یک مادر، بچه‌های بدون پدرشان را برای یافتنِ پدری که معلوم نیست اصلا زنده باشد تنها می‌گذارد سخت است. از یک طرف اپیزود با رویارویی میشون با گروهِ جدیدی از بازماندگان، هیجان‌انگیز به پایان می‌رسد؛ گروهِ غول‌آسایی از بازماندگانی که در تکه‌های مربعی‌شکلِ منظمی رژه می‌روند. اما از طرف دیگر هیچ چیزی ناامیدکننده‌تر از این نیست که ما اجازه‌ی دنبال کردنِ میشون در سفرش به‌دنبالِ این گروه کنجکاوی‌برانگیزِ جدید را نداریم. پایان‌بندی این اپیزود تنها چیزی که یادآور می‌شود این است که اگرچه دنیایی از ماجراجویی‌های بزرگ‌تر وجود دارد، اگرچه دوست داریم تلاشِ میشون در جستجوی ریک را خارج از مرزهای کلونی‌های آشنای خودشان ببینیم، اما ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌بینیم از هفته‌ی آینده دوباره باید به ماجراهای ملال‌آورِ پیرامونِ نجواکنندگان بازگردیم.

مخصوصا باتوجه‌به اینکه حتی وقتی سریال با اپیزودِ پانزدهم فرصتی برای کمی فاصله گرفتن از خط داستانی نجواکنندگان پیدا می‌کند، نتیجه همان‌قدر حوصله‌سربر است. در جایی از این اپیزود اِزیکیل، یوجین و یومیکو پس از اینکه خودشان را در وسط میدان میـن پیدا می‌کنند، از ترسِ انفجار در یک نقطه بی‌حرکت می‌شوند. این بهترین استعاره‌ای است که از آن می‌توان برای توصیفِ وضعیتِ اپیزودِ پانزدهم استفاده کرد. همه‌ی آن‌ها به‌جای اینکه دست به کاری برای پیشبردِ داستان یا تزریقِ انرژی به داستان کنند، دست روی دست می‌گذارند و بی‌هدف در یک نقطه به دورِ خودشان می‌چرخند. تا حالا درباره‌ی این صحبت کردیم که چگونه هرکدام از اپیزودهای این فصل نماینده‌ی یکی از مشکلاتِ منحصربه‌فردِ سریال هستند و اپیزودِ پانزدهم نیز از این قاعده جدا نیست. کاری که این سریال می‌کند این است که برای بزرگ جلوه دادن دو-سه‌تا از اپیزودهای فصل، اپیزودهای باقی‌مانده را محکوم به کوچک و بی‌اهمیت‌بودن می‌کند. سریال به‌جای اینکه اجازه بدهد هرکدام از اپیزودهای سریال به بهترینِ نسخه‌ی خودش تبدیل شود؛ به‌جای اینکه اجازه بدهد هرکدام از آن‌ها نقشِ پُررنگی در قصه داشته باشند، اکثرِ آن‌ها را قربانی یکی-دو اپیزودِ مهم می‌کند (حالا اینکه حتی اپیزودهای اکشن‌محور هم ناامیدکننده ظاهر می‌شوند بحثش جداست). این موضوع اکثرِ اپیزودهای «مردگان متحرک» را به مترادفِ بلاتکلیفی در فرودگاهی که پروازتان با تأخیر مواجه شده تبدیل کرده است. اپیزودِ پانزدهم یکی از واضح‌ترین نمونه‌های آنهاست. تنها تم و انگیزه‌ی این اپیزود به اینکه «فعلا تا هفته‌ی بعد صبر کنید» خلاصه شده است. مهم‌ترین ویژگی این اپیزود معرفی شخصیت پرنسس است. او یکی از آن کاراکترهایی است که یا بلافاصله عاشقش می‌شوید یا بلافاصله اعصاب‌تان را خراب می‌کند (من در گروه دوم قرار می‌گیرم)؛ یک کاراکترِ خندان و وراج که لباسِ رنگارنگش مناسب با شخصیتِ رنگارنگش است.

از یک طرف، اینکه پس از مدت‌ها با کاراکتری که کلِ هویتش به غم و اندوه خلاصه نشده است مواجه می‌شویم خوب است. از خودِ او جذاب‌تر، آثارِ هنری‌اش در گوشه و کنارهای شهر است؛ از دو زامبی که در یک رستوران مشغولِ غذا خوردن هستند (حتی یک لیوانِ نوشیدنی در دست یکی از آن‌ها قرار دارد) تا یک مامورِ پلیسِ زامبی که مشغولِ جریمه کردنِ یک راننده‌ی متخلفِ زامبی دیگر در ماشینش است. اما از طرف دیگر مشکلِ «مردگان متحرک» هرگز معرفی شخصیت‌های پتانسیل‌دار نبوده است؛ درواقع تعدادِ آن‌ها بعضی‌وقت‌ها آن‌ها زیاد می‌شود که سریال مجبور می‌شود آن‌ها را دسته‌جمعی هَرس کند؛ مشکلِ «مردگان متحرک» این است که از پُر کردنِ کالبدِ خالی کاراکترهای پتانسیل‌دارش و قرار دادن آن‌ها در مرکزِ یک داستانِ جذاب ناتوان است و این نکته درباره‌ی پرنسس نیز صدق می‌کند. پس از معرفی جالبِ پرنسس، این اپیزود از آنجایی که هیچ کار دیگری برای انجام دادن ندارد، او و هم‌پیمانانِ جدیدش را برای کُشتنِ زمان، به معنای واقعی کلمه وسط یک میدان میـن گرفتار می‌کند. پرنسس قرار است جای ماشین‌ها را به اِزیکیل، یوجین و یومیکو نشان بدهد (که درنهایت دوچرخه از آب در می‌آیند)، اما تصمیم می‌گیرد به آن‌ها دروغ گفته و راهشان را دور کند. هیچ انگیزه‌ی دیگری به جز چرخاندنِ این کاراکترها به دورِ خودشان در طولِ این اپیزود برای دروغگویی او وجود ندارد. وقتی گروه پس از گرفتار شدن وسط میدان میـن به خاطر دروغگویی پرنسس از دستش عصبانی می‌شوند، او معذرت‌خواهی می‌کند و توضیح می‌دهد که هدفش از دروغگویی عزیزتر کردن خودش پیشِ دوستانِ جدیدش بوده است. یوجین بلافاصله او را می‌بخشد. چرا که یوجین به یاد می‌آورد که خودش هم با وانمود کردن به اینکه یک دانشمند است، به دوستانش دروغ گفته بود تا از تنهایی در بیاید و از حمایتِ آن‌ها بهره ببرد.

فقط مشکل این است که این خط داستانی هرچه در تئوری با عقل جور در می‌آید، در روایت می‌لنگد. توضیحاتِ پرنسس بیش از اینکه یک خط داستانی متقاعدکننده که در طولِ اپیزود بسط پیدا می‌کند باشد، همچون بهانه‌ی دست و پاشکسته‌ای برای توجیه کردنِ دلیلِ درجا زدن کاراکترها وسط میدان مین به نظر می‌رسد؛ توضیحاتِ پرنسس آن‌قدر ناگهانی و خام هستند که نه به برانگیختنِ احساساتی صادقانه دست پیدا می‌کنند و نه به ضربه‌ی دراماتیکی که می‌توانند داشته باشند منجر می‌شوند. همان اندکِ ارتباطی هم که با توضیحاتِ پرنسس برقرار می‌کنیم نه به خاطر سناریوی نویسندگان، بلکه ناشی از نقش‌آفرینی قوی پائولا لازارو است که بخشِ قابل‌توجه‌ای از ضعفِ سناریو را با نمایشِ قابل‌لمس اندوه و بی‌قراری فراسوی ظاهرِ شاد و شنگولِ شخصیتش جبران می‌کند. خط داستانی نجواکنندگان هم نقاط قوت و ضعفِ خودش را در این اپیزود دارد. از یک طرف تماشای بتـا که کم‌کم عقلِ خودش را از دست می‌دهد و شروع به صحبت کردن با زامبی‌های اطرافش می‌کند دیدنی است. مخصوصا باتوجه‌به اینکه بتـا در مقایسه با آلفا، همیشه نماینده‌ی بهتری برای فرقه‌ی نجواکنندگان بوده است. هرچه وراجی‌های فراوانِ آلفا و نقش‌آفرینی سامانتا مورتون با آن حالتِ خمیده و صدای مضحکی که برای این شخصیت انتخاب کرده، جدی گرفتنِ او را غیرممکن کرده بود، بتـا بهتر ماهیتِ تهدیدآمیز و کله‌خرابِ نجواکنندگان را که خودشان را نه با حرافی، بلکه با عمل ثابت می‌کنند نمایندگی می‌کند. اما درست مثل هر چیزِ دیگری در این اپیزود، خط داستانی بتـا هم وسط میدان میـنِ استعاره‌ای خودش گرفتار شده است. وقتی بتـا لشگرِ زامبی‌هایش را به سمتِ الکساندریا هدایت می‌کند، متوجه می‌شود که آن‌جا خالی است.

کاری که این سریال می‌کند این است که برای بزرگ جلوه دادن دو-سه‌تا از اپیزودهای فصل، اپیزودهای باقی‌مانده را محکوم به کوچک و بی‌اهمیت‌بودن می‌کند

گرچه جابه‌جا کردنِ مردم الکساندریا عاقلانه است، اما این حرکت تغییری در نتیجه‌ی کار ایجاد نمی‌کند. بتـا لشگرش را برمی‌گرداند و بلافاصله مخفیگاهِ جدیدِ الکساندریایی‌ها را کشف می‌کند. بنابراین ترک کردنِ الکساندریا بیش از اینکه از زیرکی طبیعی کاراکترها سرچشمه بگیرد، یکی دیگر از تاکتیک‌های نویسندگان برای این است تا جنگِ نجواکنندگان را یک اپیزود دیگر عقب بیاندازند. حتی تعاملاتِ شخصیت‌ها نیز در این اپیزود از درگیری‌های دراماتیکِ کهنه‌ای که بلافاصله حل‌و‌فصل می‌شوند رنج می‌برند. تنشِ بین کارول و کِلی به همان سرعت که جرقه می‌خورد، به همان سرعت هم با تصمیم کِلی برای بخشیدنِ زنی که جانِ او و خواهرش را به خطر انداخته بود جمع می‌شود؛ بدتر اینکه کِلی برای توضیحِ دادنِ دلیل بخشیدنِ کارول از یک مشت مزخرفاتِ شعاری مثل «نقطه‌ی ضعف آدم می‌تواند نقطه‌ی قوتش باشد» و اینکه «امید چیزی است که خودت آن را می‌سازی» و از این جور چیزها استفاده می‌کند. تنشِ بینِ دریل و جودیث هم وضعیتِ مشابه‌ای دارد. به محض اینکه نگرانی جودیث درباره‌ی تنها ماندن مطرح می‌شود، به همان سرعت هم دریل با اطمینان دادن به او درباره‌ی اینکه تمامِ گروه هوای او را خواهند داشت، به این نگرانی خاتمه می‌دهد. تنشِ بینِ نیگان و لیدیا هم در سوپ اُپرایی‌ترین حالتِ ممکن، با فریاد کشیدنِ لیدیا و کوبیدنِ مُشت‌هایش به سینه‌ی مردی که مادرش را کُشته است و سپس هق‌هق کردنِ او در آغوشِ نیگان حل‌و‌فصل می‌شود.

تماشای اینکه نیگان ناگهان این‌قدر با لیدیا همدردی می‌کند که در تلاش برای کمک کردن به او برای عزاداری کردن، بغض می‌کند عجیب است؛ و از آن عجیب‌تر تماشای نیگان است که با نوازش کردنِ سرِ لیدیا و زمزمه کردنِ کلماتِ آرامش‌بخش در گوشش، سعی می‌کند او را آرام می‌کند. حالا که حرف از نیگان شد بگذارید بگویم که شخصیتِ نیگان در دو فصل اخیر از همان مشکلی رنج می‌برد که ریک از نسخه‌ی عکسِ آن رنج می‌بُرد. همان‌طور که سریال هرگز نتوانست پس از ماجرای حمله به پایگاهِ ماهواره‌ای ناجیان، پروسه‌ی تحولِ ریک به یک تبهکارِ تمام‌عیار را پرداخت کند و به کلِ آن بخش از او را برای قهرمان جلوه دادنِ او نادیده گرفت، به همین شکل هم سریال هرگز موفق نشد پروسه‌ی رستگاری نیگان را باورپذیر سازد. تنها چیزی که سریال برای اینکه نشان بدهد نیگان به آدمِ خوبی تبدیل شده است از آن استفاده می‌کند رفتارِ خوبِ او با بچه‌ها است. کلِ قوسِ شخصیتی نیگان در دورانِ پسا-«جنگ ناجیان» به اینکه او به بچه‌ها اهمیت می‌دهد و در نتیجه باید بخشیده شود خلاصه شده است. همچنین سریال هنوز پُر از شخصیت‌های بلاتکلیفی مثل روزیتا و شخصیت‌های اعصاب‌خردکنی (نحوه‌ی حرف زدنش درست بشو نیست) است. هنوز یک اپیزودِ دیگر از فصل دهم باقی مانده است؛ پخشِ فینالِ این فصل فعلا به خاطر شیوعِ کرونا عقب افتاده است. شاید سریال بتواند جنگِ ناامیدکننده‌ی هیل‌تاپ را با این اپیزود جبران کند، اما حتی اگر چنین معجزه‌ای رُخ بدهد، تغییری در وضعیتِ کلی این سریال ایجاد نمی‌شود: مهم نیست چه کسی پشتِ فرمان این سریال نشسته است؛ آنجلا کنگ، اسکات گیمپل یا هرکس دیگری؛ «مردگان متحرک» به‌دلیلِ دخالتِ بی‌اندازه‌ی اِی‌ام‌سی در نحوه‌ی ساختِ آن با هدف هرچه بیشتر کِش دادن آن با اهدافِ تجاری هرگز نمی‌تواند به چیزی که می‌تواند باشد تبدیل شود. دغدغه‌ی این سریال در لحظه‌لحظه‌اش نه روایتِ هرچه بهتر داستانش، بلکه سرپا نگه داشتنِ این جنازه‌ی پوسیده‌ی پولساز است.


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده