// چهار شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۰۱

نقد فیلم Never Look Away - هرگز رویت را برنگردان

فیلم Never Look Away «هرگز رویت را برنگردان»، یکی از نامزدهای بهترین فیلم خارجی زبان اسکار ۲۰۱۹ بود که در ادامه نگاهی به آن داشته‌ایم. همراه زومجی باشید.

فلوریان هنکل فون دونرسمارک، فیلمساز آلمانی که او را با اثر درخشانش در سال ۲۰۰۶ یعنی The Life The Others‌ «زندگی دیگران» به خاطر می‌آوریم، پس از فیلم دوم نه چندان موفقش یعنی The Tourist «توریست» در سال ۲۰۱۰، با فیلم تازه‌ای در حال و هوای اولین ساخته‌اش بازگشته است. دونرسمارک به مدت ۹ سال پس از فیلم توریست دیگر فیلمی نساخت تا با فیلم Never Look Away بتواند خاطره بد فیلم قبلی‌اش را پاک کند و اثر تامل برانگیز دیگری را از دوران نازی‌های آلمان به تصویر بکشد. فیلم به روایت سرگذشت نقاشی به نام کرت بارنرت می‌پردازد که برای یافتن هنر متعالی و شخصی‌اش، سفری را از آلمان شرقی به آلمان غربی طی می‌کند. همچنین فیلم از زندگی نقاش مشهور گرهارد ریشتر نیز الهام گرفته است. سفر بارنرت سفریست در درون خود. از واقع گرایی به انتزاع. سفری سه ساعته که همواره این پرسش را در ذهنمان تداعی می‌کند که رسالت هنر در چیست و تا چه اندازه می‌تواند تاثیر گذار باشد؟ اهمیت کار بارنرت تا آنجاست که اگر بتواند میان واقع گرایی و انتزاع تعادلی ایجاد کند، بیراه نیست که بگوییم در مقیاس وسیع‌تر، هنر دو آلمان را به هم نزدیک کرده است. فیلم یکی از مشکلات اساسی‌اش این است که تا نیمه مسیر خود چندین تقابل دراماتیک را خلق کرده و خیلی زود آن‌ها را رها می‌کند اما به جز این ایراد، در مجموع با خلق جهان فکری یک نقاش، فیلم‌برداری چشم نواز کلب دشانل و موسیقی مکس ریچر به اثری قابل قبول در کارنامه کاری دونرسمارک بدل شده است و ارزش یکبار دیدن را دارد. در ادامه با تحلیل بیشتر فیلم همراه باشید.

در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس خواندن مطلب را ادامه دهید

فیلم Never Look Away همواره این پرسش را در ذهنمان تداعی می‌کند که رسالت هنر در چیست و تا چه اندازه می‌تواند تاثیر گذار باشد؟

فیلم با تصویر فولو از یک گالری معاصر در شهر درسدن در سال ۱۹۳۷ آغاز می‌شود. سرباز نازی به ناحیه فوکوس تصویر می‌آید. این اولین موجهه ما با فلو و فوکوس تصویر است که به‌عنوان قرار دادی میان آن تصویری که واقعیت است و آن تصویری که مخدوش و مات می‌شود و می‌تواند نشانی از انتزاع داشته باشد، در نظر گرفته می‌شود. الیزابت و برادر زاده‌اش کرت، از همان ابتدا روبروی نقاشی‌هایی ایستاده‌اند که بنا بر عقیده سرباز نازی به هیچ عنوان در خدمت تصویر واقعی امروز آلمان نیستند. در عقیده این سرباز و به‌طور کل تمام نازی‌ها، مفهومی به نام جنون هنرمند و دیوانگی او وجود ندارد. آن‌ها هنری را می‌خواهند که رک و راست حرفش را ارائه دهد و جای هیچ‌گونه شک و تردیدی نداشته باشد. الیزابت با پوشش متفاوتی که نسبت به سایر دارد و حس متفاوتی که نسبت به این نقاشی‌ها دریافت کرده است، نشان می‌دهد که قدری از آن جنون گفته شده را در خود دارد. جنونی که در طی زمان قرار است در شخصیت برادر زاده‌اش هم شکل بگیرد.

مهم‌ترین صحنه‌ای که در بیست دقیقه ابتدایی داریم، صحنه‌ایست که الیزابت مشغول نواختن پیانو است و کرت که چند دقیقه قبل مشغول کشیدن طرح بدن یک زن بود، با دیدن پوشش او، رویش را بر می‌گرداند. وقتی الیزابت به او می‌گوید که رویش را برنگرداند، نخستین جرقه واقع گرایی در ذهن کرت زده می‌شود. هرچیزی در واقعیت می‌تواند زیبا باشد، و هرچیزی که در نقاشی به تصویر کشیده می‌شود، نمودی واقعی داشته است که نمی‌توان آن را نادیده گرفت (همچون نقاشی کرت). این میزان از درک، الیزابت را به جنون کشیده است که دیگر مرزی میان واقعیت و انتزاع قائل نیست. نت لا روی کلید پیانو همان صدای شیشه‌ای را دارد که سر او را می‌شکافد. او تماما در اطرافش موسیقی را حس می‌کند اما دیگران چیزی جز دیوانگی او نمی‌بینند. الیزابت از واقعیت به انتزاع می‌رسد و قربانی نگاه دیگران می‌شود.

در صحنه‌ای که الیزابت را می‌خواهند به بیمارستان منتقل کنند، کرت باز هم می‌خواهد این صحنه را نبیند و با دستش جلوی چشمانش را می‌گیرد و حتی تصویر هم فلو می‌شود. گویی کرت هم در ذهن خود معلق است که چیزی را که تماشا می‌کند واقعیت است یا انتزاع؟ اما الیزابت باز هم زیر لب زمزمه می‌کند که رویت را بر نگردان و این یعنی تماشای این واقعیت هم زیباست. همچنین این تصاویر در ناخودآگاه کرت هم ثبت می‌شوند تا بعدها نگرش هنری او را یادآوری همین لحظات شکل دهند. همین رابطه عاشقانه میان کرت و الیزابت که تنها کسانی بودند که یکدیگر را درک می‌کردند.

ون ورتن با آتش زدن هر دو پوستر سوسیال دمکرات آلمان و اتحادیه دموکرات مسیحی آلمان، هنر را به‌عنوان راهی فراتر از این نگرش‌های سیاسی بیان می‌کند

به‌طور موازی با این اتفاق، فیلمساز جلسه‌ای را به ما نشان می‌دهد که در آن به پزشک‌های نازی ابلاغ می‌شود که آدم‌های بی ارزش را تنها با یک علامت قرمز از بین ببرند. باتوجه‌به شناختی که از شرایط الیزابت داریم، پیش‌بینی یک تقابل دراماتیک بین کارل (پزشک نازی‌ها) و الیزابت را می‌کنیم. اما کارل، خیلی زود الیزابت را به سمت مرگ هدایت می‌کند و این تقابل جذاب و هولناک در همین نقطه به اتمام می‌رسد. از آن لحظه به بعد دیگر شخصیت کرت قرار است ماجرا را پیش ببرد و گویی فیلم تازه‌ای شروع شده است! این یکی از همان تقابل‌هاییست که فیلمساز ناگهان آن را رها می‌کند و به سراغ تقابلی دیگر می‌رود.

کرت از همان ابتدا با توانایی‌هایی مثل کشیدن دقیق بِراش رنگی بدون شابلون، برای ما به‌عنوان نقاش با استعداد باور پذیر می‌شود و وقتی که به وسیله کار فرمایش به دانشگاه هنر فرستاده می‌شود، مسیر اصلی او برای یافتن هنر متعالی آغاز می‌شود.

در دانشگاه هنر آلمان شرقی، گرایش‌ها به سمت واقع گرایی سوسیالیستی است. سبکی که از سال ۱۹۱۷ بعد از انقلاب بلشویک‌ها مطرح شد. همان‌طور که از نامش پیداست، گرایشیست که واقعیت اجتماع را در تمام زمینه‌ها از جمله هنر نقاشی بازتاب می‌دهد. هنرمندی همچون پیکاسو تا زمانی‌که به واقع گرایی طبقه کارگر می‌پردازد محبوب این نظام است و هنگامی که به‌دنبال ابتکار و سبک‌های انتزاعی می‌رود دیگر ارزشی برای نظام کمونیستی ندارد. این گروه آنقدر درگیر واقع گرایی هستند که در یک سکانس، دانشجویان نقاش درگیر این هستند که داس در دستان سوژه قدری بالاتر یا پایین‌تر رفته است! دونرسمارک به‌نوعی با این صحنه، موقعیت این گروه را کمیک جلوه می‌دهد. در چنین دانشگاهی به‌جای آنکه از کرت بخواهند که جهان فکری‌اش را آزادانه روی بوم پیاده کند ، از او یک موراِفهرست (نقاشی روی دیوار) می‌خواهند پرورش دهند. مادامی که نقاشی‌های او روی دیوار نیاید و حامل پیام‌هایی از جمله حمایت از طبقه کارگر و محروم نباشد، در آلمان شرقی جایی برای پیشرفت هنری او نیست. تنها اتفاق مهم این دانشگاه، آشنایی با الی (پائولا بیر) است که گویی یاد آور الیزابت برای کرت است و منبع الهام تازه زندگی اوست. رابطه عشقی میان آن دو میانه فیلم را در بر می‌گیرد و همچنین انتظار تقابل کرت و قاتل عمه‌اش یعنی کارل ما را تا انتهای فیلم همراه می‌کند.

کرت در مسیر فیلم باید ارتباطی میان انتزاع و واقعیت پیدا کند و حرف خودش را بر بوم به تصویر بکشد

کرت در آکادمی هنر آلمان غربی، به‌جای دغدغه اجتماعی یا همان واقع گرایی سوسیالیستی، آدم‌هایی را که می‌بیند که تمام فکرشان اجرای ایده‌های متفاوت و جلب توجه قشر ثروتمند برای خریدن آثارشان است. کرت در ابتدا راهی جز شبیه به آن‌ها شدن نمی‌بیند و سعی می‌کند با تقلید از آن‌ها و ایده‌هایی که کاملا فرم گرا هستند و محتوای خاصی را در بر ندارند، جلب توجه کند. اما آشنایی او با پروفسور ون ورتن مدیر آکادمی مسیر زندگی او را تغییر می‌دهد. ون ورتن با آتش زدن هر دو پوستر سوسیال دمکرات آلمان و اتحادیه دموکرات مسیحی آلمان، هنر را به‌عنوان راهی فراتر از این نگرش‌های سیاسی بیان می‌کند. ون ورتن در بیان خاطرات خود برای کرت، از عشق به‌عنوان مفهومی ملموس و واقعی یاد می‌کند. گویی با حس کردن نمد‌هایی که بر سرش مالیده‌اند می‌تواند بفهمد که عشق چیست و چه قدرتی دارد. این خرده داستان ارجاعیست دوباره به مفهوم واقعیت و انتزاع. عشق برای ون ورتن از مفهومی انتزاعی به ما به ازایی واقعی در آمده است. حال کرت نیز باید این ارتباط را میان انتزاع و واقعیت پیدا کند و حرف خودش را بر بوم به تصویر بکشد.

کرت به‌دنبال همان چیزی می‌رود که منتظرش هستیم. یافتن ارتباط میان کارل و ماجرای قتل عمه‌اش. او با به تصویر در آوردن عکس‌هایی واقعی، هویت تازه‌ای به نقاشی کشیده شده از روی عکس می‌دهد و اینجا است که فیلمساز ادای دینی به نقاش مشهور آلمانی گرهارد ریشتر می‌کند. گرهارد از بنیانگذاران سبک عکاسی رئالیستی بود بدین معنا که با به تصویر در آوردن یک عکس در مدیومی دیگر همچون نقاشی، سعی می‌کرد تا حد امکان به واقعیت آن عکس نزدیک شود و مرز بین عکس و نقاشی را کمرنگ کند. همچنین با باز تولید آن عکس به‌صورت نقاشی و بازی‌هایی که روی بوم با آن تصویر می‌کرد، جلوه‌ای انتزاعی به سوژه عکس می‌داد.

 کرت نیز به تقلید از هنر گرهارد، عکس خودش در آغوش الیزابت را به روی بوم می‌کشد و سپس آن را قدری مات می‌کند تا چیزی به آن عکس بیافزاید. گویی با این اثر تلفیقی از واقعیتِ عکس و انتزاع نقاشی را درکنار هم قرار داده است. درکنار هم قرار دادن چهره الیزابت، کارل و خودش نیز یافتن همان راه ارتباط میان انتزاع و واقعیت است. همچون شماره‌هایی بی معنا که اگر درکنار هم قرار بگیرند و اعلام کننده قرعه برنده لاتاری باشند، معنای خود را پیدا می‌کنند. این همان سبکیست که می‌تواند بین هنر آلمان شرقی و آلمان غربی میانه بایستد. هم فرم تازه خود را داشته باشد و هم با محتوایی سیاسی در خدمت اهداف دیگری هم قرار بگیرد. مهم‌تر از همه از درونیات و زندگی کرت بیرون آمده و برای او قابل لمس است. برای او واقعیست و هرچه که کرد واقعیت داشته باشد زیباست. حال کرت می‌تواند همچون الیزابت در اتمسفری آبی رنگ با صدای بوق همزمان چند کامیون، به تخیلش پر و بال بدهد و هنرش را با تمام وجود حس کند...

 


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده