// یکشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۰۱

نقد فیلم بنفشه آفریقایی

فیلم «بنفشه آفریقایی»، به کارگردانی مونا زندی و با بازی فاطمه معتمد آریا، رضا بابک و سعید آقا خانی یکی از فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره فجر امسال است. در ادامه نگاهی به این فیلم داشته‌ایم.

شکوه (با بازی فاطمه معتمد آریا) پس از آنکه متوجه می‌شود که فرزندان فریدون (با بازی رضا بابک)، شوهر سابق شکوه، او را به خانه سالمندان برده‌اند، تصمیم می‌گیرد که فریدون را به خانه خود و شوهر دومش رضا (با بازی سعید آقا خانی) بیاورد. بنفشه آفریقایی تنها فیلمی بود که یک خلاصه داستان استاندارد و در عین حال جذاب را، پیش از شروع جشنواره درباره آن شنیده بودیم. با انتظار‌ فراوان (به شخصه خود من) به تماشای فیلم مونا زندی می‌رویم و منتظر می‌مانیم تا با ورود فریدون به خانه، شاهد یک مثلث عشقی و روابطی پیچیده باشیم که از گذشته یک زوج پانزده ساله می‌تواند نشات بگیرد و رفته رفته فیلم لایه‌های عمیق‌تری را از روابط این سه شخصیت به ما نشان دهد. اما اتفاقی که می‌افتد این است که فیلمساز بسیار مسحور ایده‌ اولیه‌اش شده است و هرچه از شروع فیلم می‌گذرد ما چیزی فراتر از این ایده را نمی‌بینیم. صرفا شاهد تقابل‌هایی ساده میان این سه نفر در محیط خانه ‌هستیم که پس از چند سکانس، دیگر کاملا برایمان تکراری می‌شود. درباره گذشته فریدون و شکوه سوال‌های زیادی داریم و اصلا می‌خواهیم رفته رفته درک کنیم که دلیل تصمیم شکوه برای آوردن فریدون چه می‌تواند باشد؟ اما فیلم به جای ورود به گذشته این آدم‌ها و عمیق شدن در روابطشان صرفا تیپی از آن‌ها را به ما نشان می‌دهد که گویی برای ثواب کردن به یکدیگر کمک می‌کنند و نیت مهم دیگری ندارند.

در ادامه بخش‌هایی از داستان فیلم لو می‌رود

فیلمساز بسیار مسحور ایده‌ اولیه‌اش شده است و هرچه از شروع فیلم می‌گذرد ما چیزی فراتر از این ایده را نمی‌بینیم

فیلمساز سعی می‌کند با نمایش پلان‌هایی از رنگ دادن به کلاف‌های نخی سفید، شکوه را آدمی نشان ‌دهد که گویی نمی‌خواهد زوال هیچ کدام از رابطه‌هایش را قبول کند و مدام در پی رنگ و لعاب دادن به زندگی روزمره‌اش است. اما این‌ها به اندازه کافی نمی‌توانند دلیل اقدام‌های شکوه باشند و مخاطب به پرداخت بیشتری درباره او نیاز دارد تا شکوه را باور کند. از سوی دیگر میان رضا و فریدون تقابلی از جنس تحقیر کردن شکل می‌گیرد که کاملا می‌توانست دستمایه‌ای برای بالا بردن شدت تنش میان آنها باشد اما صرفا به تقابل‌هایی از جنس تقابل بر سر یک بازی تخته نرد بسنده می‌شود. جالب است که اقدام‌هایی نظیر آتش زدن رخت خوابِ فریدون نیز در فیلم جنبه‌ای طنزگونه پیدا می‌کند و گویی فیلمساز اصلا قرار نیست تنشی را در این فیلم به طور عمده شکل دهد. شاید هم به بیان بهتر بتوان گفت فیلم تکلیفش با لحن خود مشخص نیست. گویی جنس بازی آقا خانی و برخی از موقعیت‌های فیلم ما را اغلب به سمت یک کمدی می‌برد در حالی که به نظر نمی‌رسد رنجی که این سه نفر از گذر زمان برده‌اند اساسا کمدی باشد. فریدون نیز آنقدر در فیلم منفعل است که انتظار زیادی از او نداریم که اقدام شگفت زده‌ای در مسیر قصه انجام دهد. از راه رفتن‌های کُندش یا اقدامش به خرید کت و شلوار و کمک به رضا هیچ پرداخت جذابی در تیپش شکل نمی‌گیرد.

در میانه فیلم برای دقایق بسیاری دیگر فریدون را فراموش می‌کنیم و فیلمساز عملا ایده خلاصه داستانش را پیگیری نمی‌کند و به یک داستان فرعی کاملا بی ربط می‌پردازد. دختری به نام فرشته که برای شکوه درد و دل می‌‌کند و به ناگاه ناپدید می‌شود. آنقدر با این دختر و مادرش ثریا بیگانه هستیم که دنبال کردن این قصه فرعی سر سوزنی برایمان اهمیت ندارد. تنها ارتباطش این است که در دیالوگ‌هایی کاملا رو، معنای این قصه را از زبان آدم‌های فیلم می‌شنویم که آری فرزندان، امروزه مادر و پدر‌های خود را به فراموشی سپرده‌اند. جالب آنکه اتفاق‌های عجیبی مانند به زندان افتادن شکوه کاملا بی اهمیت در فیلم جلوه می‌کند. به گونه‌ای که واقعا تردید داریم با چه عشقی میان شکوه و رضا طرفیم؟ رضا که به بازداشتگاه رفتنِ همسرش برایش اتفاقی عادیست، چگونه فیلمساز از ما انتظار دارد سکانس‌های به ظاهر عاشقانه بعدی میان شکوه و رضا را باور کنیم؟ آن هم در دقایقی که واقعا هیچ دلیلی برای دنبال کردن فیلم نداریم. آنقدر دلیل نداریم که دیگر منطق سکانس‌هایی که پشت هم می‌آیند برایمان بی معناست. گاهی به یک آواز خواندن میان شکوه و رضا در دل طبیعت می‌رویم، گاهی به یک مراسم پختن آش در حیاط خانه. تماشاگر معلق است و فیلمساز هم دعوی آن دارد که مشغول به تصویر کشیدن لحظات عاشقانه است. عشقی که هیچ کس جز خود فیلمساز باورش نمی‌کند.

گویی موسیقی فیلم با اصرار می‌خواهد جای خالی همذات پنداری‌های شکل نگرفته از سوی مخاطب را پر کند

موسیقی پیمان یزدانیان نیز به خودی خود هویت دارد و دلچسب است و آنقدر قصه فیلم یکنواخت و فاقد لایه است که موسیقی هم کمکی به آن نمی‌کند. گویی موسیقی فیلم با اصرار می‌خواهد جای خالی همذات پنداری‌های شکل نگرفته از سوی مخاطب را پر کند و به او بقبولاند که باید در قبال این فیلم واکنشی احساسی داشته باشد. اما دریغ از یک واکنش احساسی ناب. این تلاش را حتی دوربین سیال سوار بر کرین فیلم هم دارد. با حرکت‌هایی نرم مدام به فضا نفوذ می‌کند تا حسی را برانگیزد اما غاقل از آنکه اولین رکنی که مخاطب را درگیر فیلم می‌کند قصه و شخصیت پردازی آن است و سایر عناصر نقشی کمک کننده به این رکن دارد. وقتی مخاطب هیچ ارتباط منسجمی با قصه و شخصیت‌های آن نداشته باشد، پر رنگ و لعاب‌ترین تصاویر و بهترین موسیقی‌ها نیز نمی‌توانند فقدان همدلی مخاطب با شخصیت‌ها را پر کنند.

این پاراگراف پایان فیلم را لو می‌دهد

در پایان نیز فریدونی که به طور کل در دقایق پایانی فراموشش کرده بودیم، رفتنش از این دنیا آنقدر برایمان اثرگذار نیست که به عنوان یک پایان قابل قبول هضمش کنیم. این مرگ تنها نقطه‌ایست بر پایان سکانس‌های متعددی که مخاطب را کلافه کرده بود و تمامی نداشت. حال سوال اینجاست که آیا به واقع ورود و خروج فریدون تغییر شگرفی در زندگی شکوه و رضا ایجاد کرد که حال وقتی در پلان پایانی، شکوه سر خود را روی شانه رضا می‌گذارد، دقیقا بدانیم چه حسی دارد؟ وقتی به اندازه کافی به هریک از این آدم‌ها نزدیک نشدیم، طبیعیست که نسبت به هیچ کدام در پایان واکنشی نداریم. همین طور نسبت به اینکه بنفشه آفریقایی همان شکوه است با لباس‌های بنفشش در خانه رنگارنگش. تماشای فیلم بنفشه آفریقایی حسرت زیادی به واسطه پرداخت ضعیف ایده جذابش، در دل مخاطبانی که با انتظارات فراوان به تماشای آن می‌روند، ایجاد می‌کند...


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده