// چهار شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۸:۵۹

نقد فصل اول سریال American Vandal

سریال American Vandal نه تنها یکی از بهترین‌های ژانر جرایم واقعی است، بلکه یکی از خنده‌دارترین سریال‌های چند وقت اخیر هم است. جرایم واقعی و خنده؟! باید ببینید تا باور کنید.

«تخریبگر آمریکایی» (American Vandal) یکی از خنده‌دارترین سریال‌هایی است که تاکنون دیده‌ام و این جمله وقتی اهمیت واقعی‌اش را به دست می‌آورد که بفهمید این سریال یکی از پیش‌پاافتاده‌ترین و بی‌ارزش‌ترین و دم‌دستی‌ترین جوک‌های بشریت را طوری بازیافت کرده است که نه تنها از آن خنده استخراج کرده، بلکه آن را معنادار هم کرده است. وقتی نت‌فلیکس اولین تیزر این سریال را منتشر کرد، اکثرا تصور می‌‌کردند که «تخریبگر آمریکایی» که در ژانر «ماکیومنتری» قرار می‌گیرد، با مسخره کردن کلیشه‌های آثار جرایم واقعی، چندتا خنده ازمان می‌گیرد و چیزی بیشتر از یک زنگ تفریح آخرهفته‌ای که به سرعت در زیر خروارها محتوای این شبکه مدفون می‌شوند نخواهد بود. یکی از خصوصیات اخلاقی نت‌فلیکس این است که فقط سراغ هایپ کردنِ محصولاتی می‌رود که از قبل هایپ‌شده هستند. به ازای هر کدام از سریال‌های مارولی آنها یا اپیزودهای جدید «آینه‌ی سیاه» (Black Mirror) که از مدت‌ها قبل با دست و جیغ و هورا معرفی می‌شوند، سریال‌های فراوانی روی این شبکه منتشر می‌شوند که از تبلیغات پُرسروصدایی بهره نمی‌برند و نت‌فلیکس روی این احتمال حساب باز می‌کند که خودِ طرفداران آنها را پیدا می‌کنند و به جایگاهی که لیاقتش را دارند می‌رسانند. بالاخره یادتان می‌آید قبل از انتشار «چیزهای عجیب‌تر» (Stranger Things) تنها چیزی که از آن می‌دانستیم پوستری با سه بچه‌ی دوچرخه‌سوار با چراغ قوه‌های روشن در وسط جنگلی تاریک بود و بعد همه‌چیز به پدیده‌ای در فرهنگ عامه تغییر شکل داد. این نوع بازاریابی یک نقطه‌ی مثبت بزرگ و یک نقطه منفی بزرگ دارد؛ نقطه‌ی مثبتش این است که ارزان است. نت‌فلیکس نیازی ندارد تا برای دیده شدن محصولاتش دست در جیبش کند. آنها می‌‌گویند اگر محصولی به اندازه‌ی کافی آماده‌ی آتش گرفتن باشد نیازی به پاشیدن بزنین اضافه روی آن نیست. فقط کافی است تا کبریت را دست مشترکانش بدهد تا خودشان هر کاری دوست دارند با آن بکنند. بماند که نت‌فلیکس با این روش یکی از جذابیت‌های ویدیو کلوپ‌های فیزیکی قدیمی را زنده می‌کند: لذت کشف کردن. زمانی که بدون اینکه از محتوای یک فیلم خبر داشته باشیم، آن را براساس جلد و شعارهای تبلیغاتی‌اش انتخاب می‌کردیم، به تماشای آن می‌نشستیم و بعد ناگهان به خودمان می‌آمدیم و می‌دیدیم داریم خفن‌ترین فیلم عمرمان را تماشا می‌کنیم. بنابراین وقتی فردا در راه مدرسه شروع به تعریف کردن فیلمی که دیشب دیده بودیم برای دوست‌مان می‌کردیم، او با هیجان و حسرت به توضیحاتِ با آب و تاب‌‌مان از فیلم گوش می‌داد و امکان نداشت که حرف‌مان را قطع کند و توی برجک‌مان بزند که: «آره می‌دونم چی رو می‌گی. دیشب تریلرشو تو یوتیوب دیدم».

اما بزرگ‌ترین نقطه‌ی منفی این نوع بازاریابی این است که به ازای هر «چیزهای عجیب‌تر» که مثل بمب صدا می‌کنند، یکی فراموش می‌شود یا فقط توسط گروه کوچکی کشف می‌شود. با این حال وقتی با سریالی مثل «تخریبگر آمریکایی» طرفیم که ترکیبی از جذابیت‌های «۱۳ دلیل برای اینکه» (Thirteen Reason why) و «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) به عنوان دوتا از دینامیت‌ترین دینامیت‌های نت‌فلیکس است، انتظار می‌رود که این شبکه حداقل یک فرش قرمز خشک و خالی برای آن پهن کند. ولی نه. همان‌طور که این خود طرفداران «چیزهای عجیب‌تر» بودند که از شباهت‌های سریال آلمانی «تاریک» (Dark) به آن اطلاع پیدا کردند و مسئولیتِ بازاریابی‌اش در فضای اینترنت را برعهده گرفتند، خب، چنین چیزی درباره‌ی «تخریبگر آمریکایی» هم صدق می‌کند. نتیجه اینکه «تخریبگر آمریکایی» نه تنها به پرطرفدارترین سریال‌های نت‌فلیکس پیوست، بلکه سر از فهرست‌های بهترین و غیرمنتظره‌ترین سریال‌های پایان سال ۲۰۱۷ منتقدان هم در آورد. ماموریتِ «تخریبگر آمریکایی» مورد هدف قرار دادن مستند «ساختن یک قاتل» و کلا آثار ژانر جرایم واقعی است. شاید هیچ ژانری برای پارودی کردن آسان‌تر از جرایم واقعی نباشد. آثارِ جرایم واقعی یکی از شناخته‌شده‌ترین چارچوب‌های تاریخ تلویزیون را دارند. فرم این ژانر به حدی فرمول‌محور است که فقط کافی است یکی از آنها را تماشا کنید تا با ۹۹ درصد دقت بتوانید دیگر آثار این ژانر را توصیف کنید. جرایم واقعی ژانرِ جزییات است. با اینکه می‌دانیم تقریبا اکثر آنها با خشونت و جرم و جنایت شروع می‌شوند، با تحقیق و جستجو و موشکافی پرونده ادامه پیدا می‌کنند، با یک دوربرگردانِ غافلگیرکننده روبه‌رو می‌شوند، حول و حوش دادگاه‌های طولانی و تنش‌زا و طاقت‌فرسا جلو می‌روند، با یک افشای تامل‌برانگیز منفجر می‌شوند و به پایان‌بندی مبهم و دراماتیک و نارضایت‌بخشی منجر می‌شوند، اما جزییاتی که تمام این مراحل را به یکدیگر وصل می‌کند باعث می‌شود که ژانر جرایم واقعی در عین قرار گرفتنِ در بین فرمول‌محورترین ژانرها، همزمان جزو هیجان‌انگیزترین‌ها و تازه‌نفس‌ترین‌ها هم جای بگیرد. خصوصیات تکراری جرایم واقعی یعنی این ژانر جان می‌دهد برای مسخره کردن. ما معمولا برای خندیدنِ دست‌جمعی سراغ چیزهایی می‌رویم که عموم جامعه درک گسترده‌ای از آن دارند. از اختلاس و حباب و دلار و فساد و پدرهایی که کولرها را خاموش می‌‌کنند گرفته تا تئوری‌های توطئه‌ در تاکسی و عکس‌های شام و ناهار ملت در اینستاگرام. و معمولا موضوعاتی به‌طور اتوماتیک انتخاب می‌شوند که نه تنها پُرتکرارتر هستند، بلکه از همه ابسوردتر و تلخ‌تر و ناراحت‌کننده‌تر هم هستند. مثل یک‌جور مکانیسم دفاعی می‌ماند. انگار تنها چیزی که می‌تواند تا حدودی این اتفاقات را قابل‌هضم‌تر و قابل‌تحمل‌تر کند، خندیدن به آنها است. بنابراین این شوخی‌ها به نگاه عمیق اما غیرمستقیمی به درون مشکلات و سوژه‌های روز تبدیل می‌شوند. خندیدن به آنها زمانی اتفاق می‌افتد که یک موضوع جدی به حدی جدی و ابسورد می‌شود که دیگر مغزمان توانایی پردازش کردن این حجم از وحشت و جدیت را از دست می‌دهد و قضیه به حدی واضح است که تنها چیزی که جلوی کوبیدن سرمان به دیوار تا سر حد بستری شدن در بیمارستان را می‌گیرد، کمدی است که برای نجات‌مان از راه می‌رسد.

خب، جرایم واقعی تمام فاکتورهایی را که برای تبدیل شدن به سوژه‌ی ایده‌آلی برای شوخی کردن با آن لازم است دارد. از خصوصیاتِ پُرتکرارش گرفته تا جنبه‌ی تلخ و ترسناک و البته حقیقتِ تامل‌برانگیزی که درباره‌ی انسان‌ها و جامعه افشا می‌کند؛ حقیقتی که یک‌جا می‌تواند درباره‌ی عدم وجود عدالت باشد و یک‌جا عدم توانایی انسان‌ در قبول کردنِ ابهام به جای پاسخی محکم و روشن. تمام اینها در حالی است که اگرچه محبوبیتِ جرایم واقعی هیچ‌وقت واقعا افول نکرده بوده است، اما در سال‌های اخیر در دوران اوج و شکوفایی این ژانر هستیم. از سال ۲۰۱۴ که پادکست «سریال» (Serial) منتشر شد و جذابیتِ این ژانر را به سرگرمی‌سازان یادآوری کرد، این ژانر ناگهان در فضای جریان اصلی با توجه تازه‌ای مواجه شد و همین زمینه‌ساز ساخته شدن سریال‌هایی مثل «بدشانس» (The Jinx) و «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) از شبکه‌های کله‌گنده‌ای همچون اچ‌بی‌اُ و نت‌فلیکس شد و با «مردم علیه اُ. جی. سیمپسون» (The People v. O.J. Simpson) از اف‌ایکس ادامه پیدا کرد. بنابراین با این وضعیت، تبدیل شدن این ژانر به سوژه‌ی یک ماکیومنتری دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. در واقع با معدن طلایی طرف بودیم که فقط به یک تیم کاربلد نیاز داشتیم تا آن را حفر کرده و شروع به استخراج کنند. اگر تاکنون متوجه نشده بودید باید بدانید که «تخریبگر آمریکایی» یک ماکیومنتری است. یعنی مستندهایی که فقط ادای مستند‌بودن را در می‌آورند و سوژ‌ه‌هایی از دنیای واقعی را انتخاب می‌کنند و معمولا آنها را خیلی جدی به سخره می‌گیرند. مثلا «ما در سایه‌ها چه می‌کنیم؟» (What We Do in the Shadows) درباره‌ی گروهی خون‌آشام چند صد ساله است که سعی می‌کنند تا با درگیری‌های زندگی مُدرن کنار بیایند و فیلم این موضوع را در عین کمدی‌بودن به حدی جدی می‌گیرد که بعضی‌وقت‌ها به خودتان می‌آیید و می‌بینید انگار واقعا در حال تماشای مستندی واقعی درباره‌ی زندگی چهارتا خون‌آشام هستید. پس «تخریبگر آمریکایی» در واقع یک داستان خیالی با سناریوی از پیش اسکریپ شده و بازیگران و کارگردان است که فیلم یک ماجرای مستند را بازی می‌کنند. «تخریبگر آمریکایی» در واقع سریالی درون یک سریال دیگر است. یکی از اولین چیزهایی که آدم را برای یک ماکیومنتری در حوزه‌ی جرایم واقعی هیجان‌زده می‌کند، انعطاف‌پذیری قابل‌توجه‌ای است که خیال‌پردازی و کمدی و ابسوردیسم می‌تواند به چارچوب آشنای این داستان‌ها تزریق کند. داستان‌های جرایم واقعی تقریبا همیشه حول و حوش ماجراهای شگفت‌انگیزی می‌چرخند و معمولا با جملاتی مثل «واقعیتی عجیب‌تر از خیال» توصیف می‌شوند. آنها همین‌طوری به‌طور پیش‌فرض دهان‌ها را از تعجب باز می‌کنند، شاخ‌ها را روی سرها پدیدار می‌کنند و کاری می‌کنند تا سوال «آخه مگه میشه؟» به ورد زبان بینندگانشان تبدیل شوند. حالا چه می‌شود اگر ژانری که روتین نرمالش، عجیب و غریب است، راه بیافتد و به سیم آخر بزند؟ چه می‌شود اگر ژانری که اکثرا واقعیت را در دیوانه‌ترین و باورنکردنی‌ترین حالتش به تصویر می‌کشد، تصمیم بگیرد تا با پایبند ماندن به همان واقعیتِ باورنکردنی و با اضافه کردن کمدی، آن را وارد مرحله‌ی تازه‌ای از دیوانگی کند که شاید آثار معمولِ این ژانر توانایی انجام آن را ندارند؟ خب، احتمالا چیزی شبیه به «تخریبگر آمریکایی» اتفاق می‌افتد.

ماموریتِ «تخریبگر آمریکایی» که یک ماکیومنتری حساب می‌شود، مورد هدف قرار دادن مستند «ساختن یک قاتل» (Making of Murderer) و کلا فرمول آثار ژانر جرایم واقعی است

فکر کنم متوجه شدید که در جریان دو-سه خط قبلی، بزرگ‌ترین دلیل کیفیت و جذابیت این سریال را لو دادم: «تخریبگر آمریکایی» می‌تواند در کنار بزرگان این ژانر به عنوان یکی از بهترین‌های جرایم واقعی بیایستد. معمولا وقتی حرف از ماکیومنتری‌ها می‌شود، یاد آثاری می‌افتیم که تنها ویژگی‌شان سوژه کردن ایده‌ و اشخاص یا رویدادهایی از دنیای واقعی برای خندیدن به آنها است. آنها یادآور اسکچ کمدی‌های سه-چهار دقیقه‌ای هستند که مثلا سخنرانی و رفتار فردی سیاسی یا یک سریال کاملا جدی مثل «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) را مسخره می‌کنند و تمام. شاید در نگاه اول به نظر برسد که هدف ماکیومنتری چیزی بیشتر از فراهم کردن یک زنگ تفریح خشک و خالی چند دقیقه‌ای نیست. ولی حقیقت این است که ماکیومنتری جزیی از خصوصیت روانشناسی و اجتماعی بشر است. شاید ماکیومنتری‌ها در نگاه اول حکم خنده‌های بی‌مغزی به ازای نشانه گرفتن انگشت‌مان به یک چیز و قهقه زدن در صورت آن را نداشته باشند، ولی در عمل آنها احساسات‌ و افکارمان را در هم گره می‌زنند؛ ما به دنبال حقیقت می‌گردیم و آنها نقشه‌ای به سوی دروغ دست‌مان می‌دهند. ما باور داریم که می‌توانیم به چشمانمان اعتماد کنیم، ولی آنها با تصاویری که گویی از واقعیت‌های آلترناتیو دیگری دزدیده شده‌اند خلافش را ثابت می‌کنند و در عمقِ دروغی که جلوی رویمان قرار دارد، حقیقتی وجود دارد؛ فقط نه آن حقیقتی که دنبالش بودیم. آنها خنده خنده و رک و پوست‌کنده ارزش‌ها و ایدئولوژی‌ها و باورها و ضعف‌ها و توهم‌هایی را که با قدرت از آنها محافظت می‌کنیم زیر سوال می‌برند و در نتیجه در بهترین حالت به ترکیب بی‌نظیری از کمدی و جدیت تبدیل می‌شوند. آثار جرایم واقعی همین‌طوری از صفر با هدف انداختن نگاهی به سیستم جامعه ساخته می‌شوند. حالا وقتی با برداشت ماکیومنتری از جرایم واقعی طرف باشیم، نتیجه همچون ایستادنِ دو جراح حرفه‌ای بالای سر جامعه‌ای است که می‌توانند پوستش را قلفتی جدا کنند و چیزی را که آن زیر است نمایان کنند و در تمام این مدت کاری کنند تا قربانی حواسش با خندیدن پرت شود و متوجه نشود که چه بلایی دارد سرش می‌آید.

برخورد با خلاصه‌قصه‌ی «تخریبگر آمریکایی» دو حالت دارد: یا آن‌قدر کنجکاو می‌شوید که بلافاصله سریال را در می‌یابید یا آن را از روی ظاهر قضاوت می‌کنید (همان چیزی که خود سریال قصد نقد کردن آن را دارد) و پا پس می‌کشید که اگر نمی‌خواهید خودتان را از یک شگفتی تمام‌عیار محروم کنید، بهتر است چند دقیقه‌ای بهش وقت بدهید تا خود واقعی‌اش را بهتان نشان بدهد. «تخریبگر آمریکایی» به جنایت خنده‌داری می‌پردازد. این سریال نه درباره‌ی متهم شدن یک ورزشکار سلبریتی به قتل است که چشمانِ یک ملت و یک دنیا را برای تماشای دادگاه‌ها و دنبال کردن پرونده‌اش به روزنامه‌ها و تلویزیون قفل می‌کند و نه درباره‌ی رویداد جنایی عجیب و غریبی از تاریخ معاصر که به موضوع اصلی بحث رسانه‌ها تبدیل شده بود. در عوض «تخریبگر آمریکایی» در فضای یک دبیرستان خیالی در شهر اوشن‌سایدِ ایالت کالیفرنیا جریان دارد و حول و حوش یک خرابکاری عمومی می‌چرخد. قضیه از این قرار است که یک روز معلم‌ها و کارکنان دبیرستان برای بازگشت به خانه به پارکینگ پرنسلِ دبیرستان می‌آیند و متوجه می‌شوند که ۲۷‌تا از ماشین‌ها با اسپری قرمز قربانی نقاشی‌های ناجور و توهین‌آمیز یک ناشناس شده‌اند. خب، حالا که جنایت بزرگ‌مان را داریم، به رسم مستندهای جرایم واقعی نوبت متهم شدن یک فرد به ظاهر بی‌گناه است که نه تنها قیافه‌اش به گناهکاران می‌خورد، بلکه پرونده‌ی سیاهش هم کار بقیه را برای نشانه گرفتن انگشتشان به سوی او آسان می‌کند و حتی در ابتدا دلایل آشکاری هم برای دستگیر کردن او به عنوان مظنون اصلی وجود دارد. اگر در «ساختن یک قاتل»، استیون اِوری یک روز بیدار می‌شود و متوجه می‌شود پلیس ماشین خبرنگار گم‌شده را در قبرستان اتوموبیل‌ خانوادگی آنها و سوییچ ماشین را در خانه‌اش پیدا کرده‌اند و اگر جستجوی پلیس به پیدا شدن بقایای سوخته‌ی مقتول در حیاط پشتی خانه‌ی استیون اِوری منجر می‌شود و در نگاه اول به نظر می‌رسید که قاتل را پیدا کرده‌ایم و پرونده هنوز شروع نشده به پایان می‌رسد، اینجا هم بلافاصله یک نفر برای انداختن جرم این نقاشی‌های ناجور به گردن او وجود دارد: دیلن مکس‌ول (جیمی تاترو).

اگرچه پیش‌داوری معلم‌ها و بچه‌های دبیرستان تنفربرانگیز است، ولی آنها دلایل متقاعدکننده‌ای برای گناهکار دانستن دیلن دارند. همه دیلن را می‌شناسند؛ نه تنها بچه‌های دبیرستانش، بلکه تمام کسانی که چند سالی مدرسه رفته باشند. او یکی از همان دانش‌آموزان قلدر و تخس و کله‌خرابی است که معمولا جایگاهشان نیمکت آخر سمتِ دیوار است. یکی از آنهایی که سر تمام کلاس‌ها حوصله‌اش سر می‌رود؛ مثل همه. چه کسی است که سر کلاس فیزیک هشت صبح حوصله‌اش سر نرود و خوابش نگیرد. اما فرق دیلن با بقیه این است که سر رفتن حوصله‌اش را نمایان می‌کند. نظم کلاس را با صدا در آوردن و فیلم گرفتن با موبایلش از واکنش معلم‌ها به هم می‌ریزد و حسابی برای خودش خوش می‌گذراند. او ابایی از توبیخ شدن و اخراج شدن ندارد. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که با دوستانِ هم‌تیپ خودش یک گروه به اسم بچه‌های دوران قدیم یا یک چیزی در این مایه‌ها راه انداخته است و هدفشان اجرای شوخی‌های پشت وانتی روی مردم در کوچه و خیابان و فیلمبرداری از آنها و پخش کردن آنها در کانال یوتیوبی‌شان است که بله، ۳۰۰‌تا عضو دارد و خیلی هم به آن می‌نازند! قضیه وقتی برای دیلن بدتر می‌شود که او سابقه‌ی کشیدن نقاشی‌های ناجور (از همان نوعی که روی ماشین‌های معلم‌ها کشیده شده) روی تخته‌ی وایت‌برد کلاس‌ها را داشته است و اصلا یک‌جورهایی در این زمینه به عنوان پیکاسوی این نقاشی‌ها در مدرسه معروف است. اوضاع وقتی برای دیلن از خط قرمز عبور می‌کند که شهادتِ الکس تریمبولی (کالوم وورثی) هم به عنوان مهر تایید تمام شک و تردیدهای قوی بقیه به دیلن عمل می‌کند؛ الکس یکی از همان بچه‌هایی به نظر می‌رسد که احتمالا همگی از دوران مدرسه یکی از آن‌ها را به خاطر داریم: یکی از آن دانش‌آموزان دوروی موذی است که جلوی معلم‌ها و کادر مدرسه به عنوان بچه‌ی زرنگ و باهوش معروف است، اما پشت‌پرده از آن آب‌زیرکاه‌هایی است که لنگه ندارد. یکی از آن بچه‌هایی که دوست داری عوضی بودنش را به دنیا فریاد بزنی، اما همزمان می‌دانی که هیچکس حرفت را باور نمی‌کند و تنها چیزی که باقی می‌ماند پوزخندی است که تا عمق وجودت را می‌سوزاند. الکس ترمبولی حکم وکیلِ دولت در پرونده‌ی استیون اِوری در «ساختن یک قاتل» را دارد: یک آدم احمقِ تنفربرانگیز تمام‌عیار که در موضع قدرت قرار دارد و کاملا مشخص است که چشمانش را روی حقیقت می‌بندد، برای ثابت کردن دروغش دست به هر کاری می‌زند و حاضر است زندگی شخص دیگری را برای موفقیت و ترفیع شخصی خودش نابود کند. خب، حالا چنین آدمی شهادت می‌دهد که دیلن را در حال کشیدن نقاشی‌های ناجور روی ماشین‌های پرسنلِ دبیرستان دیده است. دیلن خیلی سریع اخراج می‌شود.

روی کاغذ تمام مدارک و شواهد طوری علیه دیلن است که سریال در پایان اپیزود اول باید به پایان برسد. ولی اینجا است که پیتر مالدونادو (تایلر آلوارز) و دستیارش سم اِکلاند (گریفین گلاک) از دانش‌آموزان خود دبیرستان که خوره‌ی سینما هستند، به عنوان مستندسازان خیالی وارد عمل می‌شوند تا یک مستند جرایم واقعی تمام‌عیار براساس پرونده‌ی دیلن مکس‌ول درست کنند. پیتر باور دارد که از طریق مستندش می‌تواند تحقیقات گسترده و دقیقی را در رابطه با تمام مدارکی که علیه دیلن است انجام بدهد و او را تبرعه کند. در این نقطه همه‌چیز هنوز مثل یک شوخی به نظر می‌رسد. انگار تنها هدف از تماشای «تخریبگر آمریکایی» این است که به کلیشه‌های ژانر جرایم واقعی در یک موقعیت مضحک بخندیم و تمام. «تخریبگر آمریکایی» اما اگرچه با خنده شروع می‌شود و با خنده ادامه پیدا می‌کند، اما همزمان خیلی خیلی خودش را جدی می‌گیرد. مستندی که پیتر و سم دارند می‌سازند شاید از نگاه ما پارودی به نظر برسد، ولی از نگاه خود آنها یک موضوع کاملا جدی است. در کمال تعجب از اپیزود دوم-سوم به بعد ناگهان به خودتان می‌آیید و می‌بینید شما هم این داستان دیوانه‌وار را کاملا جدی گرفته‌اید. «تخریبگر آمریکایی» با یک جوک مضحک آغاز می‌شود: چه کسی آن نقاشی‌های ناجور را کشیده است؟، اما به مرور زمان به یک درام رازآلود عمیق با یک معمای مرکزی کنجکاوی‌برانگیز و شخصیت‌پردازی‌های غیرمنتظره تغییر می‌کند. موضوع وقتی جالب‌تر می‌شود که ماجرای کسی که نقاشی‌ها را کشیده است اگر مهم‌تر از تمام آثار جرایم واقعی که تاکنون دیده‌اید نباشد، کمتر نیست. دلیل اولش به خاطر این است که سازندگان به بهترین شکل ممکن ویژگی‌های معرف یک سریالِ جرایم واقعی را بازسازی کرده‌اند و نگذاشته‌اند هیچ چیزی از دستشان در برود یا سرسری گرفته شود. از ویولن غم‌انگیز تیتراژ اول که روی تصاویری از نگاه پُرمعنی دیلن و لوکیشن‌های شهر پخش می‌شود گرفته تا پدیدار شدن اسم «پیتر مالدونادو» به عنوان کارگردان مستند و عبارت «با همکاری دپارتمان تلویزیون دبیرستان های‌اور» در تیتراژ. از انتخاب بازیگرانِ ناشناخته در نقش‌هایی که به‌طرز ایده‌آلی در آنها چفت و بست پیدا می‌کنند تا دیالوگ‌های بسیار طبیعی‌ای که در مصاحبه‌ها بین آنها رد و بدل می‌شود؛ از قرار معلوم بخش قابل‌توجه‌ای از مصاحبه‌های پیتر و سم از بچه‌ها و معلم‌های دبیرستان بدون سناریو ضبط شده‌اند تا واکنش‌ها و سوال و جواب‌ها تا حد ممکن به واقعیت شبیه باشد. همچنین بازیگرِ نقش دیلن مکس‌ول به عنوان ستاره‌ی اصلی سریال در این نقش غوغا می‌کند. او ترکیب دقیقی از ساده‌لوحی و معصومیتِ کسی که بهش بی‌مروتی شده است و براش پاپوش درست کرده‌اند و آدم گناهکار و حیله‌گر و آب‌زیرکاهی که از پس انجام چنین کاری برمی‌آمده است. «تخریبگر آمریکایی» تمام خصوصیات معرف مستندهای جرایم واقعی را دارد. از صحنه‌های افشای مدرکی مهم که دوربین به عقب زوم می‌کند و مصاحبه‌شونده را با چهره‌ای شوکه و سردرگم در حال خیره شدن به لنز نشان می‌دهد تا تصویری کلوزآپ از یک پخش‌کننده‌ی نوار کاست. از انیمیشنی برای بررسی خط زمانی اتفاقات تا فلورچارتی از سلسله مراتب دبیرستان. از تصاویر هلی‌شات از شهر در حالی که مونولوگ‌های پیتر یا دیلن روی آنها به گوش می‌رسد تا تخته‌‌ای که به چسباندن عکس مظنونان و بررسی تئوری‌های مختلف اختصاص دارد.

یکی از خطراتی که «تخریبگر آمریکایی» را تهدید می‌کرد کش دادن این جوک‌های بامزه اما سطحی در طول چهار ساعت بود. چون این ارجاعات و بازسازی دقیق فرمت آثار جرایم واقعی در چارچوبی مضحک شاید در قالب یک اسکچ پنج دقیقه‌ای یا یک اپیزود ۳۰ دقیقه‌ای جذاب باشد، اما نه برای طولانی‌مدت. سوال این است که سریال چگونه از این خطر جاخالی داده است؟ مسئله این است که اگرچه «تخریبگر آمریکایی» به عنوان پارودی «ساختن یک قاتل» معرفی شد، اما بخش پارودی شاید فقط ۲۰ درصد از جذابیت و نبوغ سریال را شامل می‌شود. «تخریبگر آمریکایی» قبل از اینکه یک پارودی باشد، یک داستان معمایی هیجان‌انگیز و یک درام دبیرستانی واقع‌گرایانه است. هیچ چیزی در این سریال جهت تولید کردن خنده‌های چیپ طراحی نشده است. شاید در ابتدا سوال «چه کسی این نقاشی‌های ناجور را کشیده است؟» منبع اصلی تولید خنده باشد، ولی خیلی زود بزرگ‌ترین چیزی که نیش‌تان را در همه حال باز نگه می‌دارد فکر کردن به این حقیقت است که چرا من تا این حد درگیر و کنجکاو سر در آوردن از این سوال مسخره شده‌ام؟ دیلن شاید در ظاهر چیزی بیشتر از یک ولگرد بی‌خیال به نظر نرسد که حتی خودش هم شرایط بد خودش را آن‌طور که باید و شاید جدی نمی‌گیرد. اما ما متوجه می‌‌شویم که گناهکار شناخته شدن او عواقب بزرگی برایش در پی دارد که به فراتر از از دست دادن همان اندک اعتباری که بین مردم داشته است می‌رود. او نه تنها برای همیشه اخراج شده است، بلکه کمک هزینه‌ی دانشجویی احتمالی‌اش را هم از دست می‌دهد. از تمام اینها مهم‌تر اینکه سریال نشان می‌‌دهد اتفاقی که برای او افتاده است فقط به معنی اخراج شدنِ دانش‌آموزی که از همان اولش هم علاقه‌ی چندانی به درس خواندن نداشت نیست، بلکه به معنی قرار گرفتن او در مسیری است که او را به سوی سرنوشت نامعلومی خواهد بُرد. در جریان مصاحبه‌ها متوجه می‌شویم که شاید دیلن در ظاهر آدم قلدر و بی‌خیال و کله‌خرابی به نظر برسد، اما او روح کودکانه و ساده‌ای دارد. متوجه می‌شویم شاید اخراج شدن دیلن اهمیتی برای او نداشته باشد، اما نحوه‌ی اخراج شدنش چرا. او آن‌طور که مستندسازان‌مان باور دارند بی‌گناه است و محکوم شدن یک آدم بی‌گناه از روی پیش‌داوری همه از او ترسناک است. اگرچه دیلن در ابتدا آن را نشان نمی‌دهد، ولی به مرور می‌بینیم که این ماجرا چه ضربه‌ی روانی بدی به او وارد کرده است. او اگر نقاشی‌ها را خودش کشیده بود و اخراج می‌شد محکومیتش را به راحتی قبول می‌کرد، ولی وقتی می‌بیند همه او را فقط از روی تصویری که از بیرونی‌ترین لایه‌ای که از او دیده‌اند گناهکار می‌دانند باعث می‌شود به‌طور کامل همان اندک احترام و اعتمادی که به انسانیت دارد را نیز از دست بدهد.

در این شرایط دیلن به خودش شک می‌کند. او با خودش می‌گوید حتما یک چیزی هستم که دیگران می‌گویند. حتی اگر دیلن آن آدمی که بقیه می‌گویند هم نباشد، این اتفاق او را در مسیر تبدیل شدن به آن شخص قرار می‌دهد؛ حتی اگر دیلن گناهکار این یک جرم هم نباشد، متهم شدن او از روی پیش‌داوری، او را در مسیر مرتکب شدن جرم‌های دیگری در آینده قرار می‌دهد. پس شاید ایده‌ی داستانی مضحک باشد، ولی تاثیری که روی شخصیت‌هایش می‌گذارد این‌طور نیست. چنین چیزی درباره‌ی بقیه‌‌ی شخصیت‌ها هم صدق می‌کند. همه‌ی تیپ‌های درام‌های دبیرستانی در این سریال حضور دارند. از بچه‌ی هنری و بچه‌ی نِرد مدرسه گرفته تا پسر ورزشکارِ خوش‌هیکل و بچه‌ی ریزه میزه و خجالتی و خارجی مدرسه که سوژه‌ی خنده‌ی بقیه می‌شود. از معلمِ جوان باحال مدرسه که با بچه‌ها به زبان خودشان حرف می‌زند و اعتقاد دارد از طریق دوست شدن با دانش‌آموزش بهتر می‌تواند مفاهیم کلاس را منتقل کند تا خانم معلم میانسالِ سنگین‌وزنِ مدرسه. و البته این فهرست بدون زیباترین دختر مدرسه کامل نمی‌شود. نکته اما این است که شخصیت‌پردازی آنها به برچسبی که روی پیشانی‌شان زده می‌شود خلاصه نمی‌شود. اگرچه این روزها از فصل اول «۱۳ دلیل برای اینکه» به عنوان واقع‌گرایانه‌ترین سریال تلویزیون در به تصویر کشیدن چم و خم‌های جامعه‌ی دبیرستان و بحران‌های تین‌ایجری یاد می‌شود، ولی حقیقت این است که اگر «۱۳ دلیل برای اینکه» حکم نسخه‌ی بلاک‌باستری و انفجاری درام‌های دبیرستانی را داشته باشد، «تخریبگر آمریکایی» حکم مستندی درباره‌ی دوران دبیرستان و با تاکید روی «مستند» را دارد. اگر «۱۳ دلیل برای اینکه» با رفتاری افراطی و نگاهی اغراق‌شده به بحران‌های دوران دبیرستان می‌پردازد، «تخریبگر آمریکایی» تصویری بسیارِ ملایم‌تر، اما طبیعی‌تر و دقیق‌تری را ارائه می‌دهد. اگر «۱۳ دلیل برای اینکه» واقع‌گرایی را در نشان دادن دبیرستانی می‌بیند که بدترین فاجعه‌های دنیا از جمله خودکشی و خودزنی و تعرض و تیراندازی و کتک‌کاری در آن اتفاق می‌افتند، «تخریبگر آمریکایی» با تمرکز روی یک موضوع و عمیق شدن در آن، تصویری طبیعی و پُرجزییات از آن را ارائه می‌دهد. در یک کلام نسخه‌‌ای که «۱۳ دلیل برای اینکه» از دبیرستان و تین‌ایجرها نشان می‌دهد در مقایسه با نسخه‌ی «تخریبگر آمریکایی» مثل مقایسه‌ی «ثور: رگناروک» با «شوالیه‌ی تاریکی» است؛ هر دو فیلم‌های کامیک‌بوکی/ابرقهرمانی حساب می‌شوند و هیچکدامشان لزوما بدتر از دیگری نیست، ولی «شوالیه‌ی تاریکی» با فاصله‌ی فاحشی نسخه‌ی واقعی‌تر و چندلایه‌تری از فعالیت‌های ابرقهرمانانه حساب می‌شود.

«تخریبگر آمریکایی» قبل از اینکه یک پارودی باشد، یک داستان معمایی هیجان‌انگیز و یک درام دبیرستانی واقع‌گرایانه است

یکی از کمبودهایی که آثار جرایم واقعی اندکی می‌توانند از آن قسر در بروند یک‌طرفه به نظر رسیدن آنهاست. اکثر اوقات یک طرفِ پرونده در حالی مورد توجه مستندساز قرار می‌گیرد که طرف دیگر به غریبه‌هایی دوردست تبدیل می‌شوند و هیچ‌وقت دوربین توانایی پسرخاله شدن با آنها را پیدا نمی‌کند. مثلا در «ساختن در یک قاتل»، دار و دسته‌ی استیون اِوری در حالی به قهرمانِ قصه بدل می‌شوند که خانواده‌ی مقتول و وکیلِ دادگستری نقش آنتاگونیست‌های تنفربرانگیز قصه را برعهده می‌گیرند؛ تقصیر مستندساز نیست. آنها حاضر به مصاحبه نشده‌اند. «تخریبگر آمریکایی» اما توانسته این کمبود را برطرف کند. دیگر خبری از تبدیل شدن یک طرف داستان به اشخاصی قابل‌لمس و انسانی و طرف دیگر به کاراکترهای مقوایی و دور از دسترس نیست. تمام کاراکترهای «تخریبگر آمریکایی» شاید در چارچوب‌های تیپ‌های درام‌های دبیرستانی قرار بگیرند، اما هیچ‌وقت کاریکاتوری نمی‌شوند و به مرور به کاراکترهای پُرجزییات‌تری تبدیل می‌شوند تا فقط با یک صفت نتوان حق مطلب را درباره‌ی کل شخصیتشان ادا کرد. عدم تبدیل شدن کاراکترها به کاریکاتور مخصوصا با توجه به اینکه با یک ماکیومنتری طرفیم واقعا تحسین‌برانگیز است و باز دوباره تاکید می‌کند که «تخریبگر آمریکایی» نه درباره‌ی مسخره کردن ژانر جرایم واقعی و تمام مخلفاتش، بلکه درباره‌ی روایت یک داستان کاملا جدی در یک چارچوب مسخره است. شاید الکس تریمبولی کارش را به عنوان یکی از تنفربرانگیزترین کاراکترهای سریال شروع کند، ولی یک نوع تنفربرانگیز داریم که از تک‌بُعدی‌بودن شخصیتش سرچشمه می‌گیرد و یک نوع تنفربرانگیز دیگر هم داریم که شاید آب‌مان با او توی یک جوب نرود، اما بافت تشکیل‌دهنده‌اش را لمس می‌کنیم، می‌دانیم این آدم از کجا آمده است و احتمالا یکی شبیه به او را در دور و اطراف‌مان دیده‌ایم. اینجا است که شگفتی و دلسوزی حاصل از ترسیم کردن یک شخصیتِ پخته با حس تنفری که از او داریم ترکیب می‌شود و معجون جدیدی را به وجود می‌آورد تماشای این کاراکتر را جذاب می‌کند.

این نکته درباره‌ی تقریبا همه‌ی کاراکترهای سریال رعایت شده است. و نکته‌ای است که در صورت شکست سازندگان منجر به فروپاشی تمام سریال می‌شد. «تخریبگر آمریکایی» درباره‌ی پیش‌داوری است. درباره‌ی نظر دادن از روی قیافه و ظاهر طرف. درباره‌ی پیچیدن نسخه‌ی طرف با یک نگاه است. رفتاری که یکی از خصوصیات معرف انسان است و شاید در دوران مدرسه در بدترین حالت خودش به سر می‌برد. مدرسه حکم جامعه‌ی کوچکی را دارد که این خصوصیت در آن فرصت پیدا می‌کند تا با آزادی کامل بال و پر بگیرد و ریشه‌دار شود. نتیجه این است که آدم‌های دور و اطراف‌مان جایگاه خودشان را از انسان‌هایی که درگیری‌ها و افکار و نگرانی‌ها و ترس‌ها و لذت‌های خودشان را دارند به موجوداتی تبدیل می‌شوند که فقط با یکی-دوتا نکته‌ی ظاهری شناخته می‌شوند. خب، حالا «تخریبگر آمریکایی» سراغ داستانی رفته است که بیشتر از هر چیزی حول و حوشِ تیپ‌های کلیشه‌ای‌ می‌چرخد و همزمان تم داستانی اصلی‌اش پیش‌داوری است. بنابراین مهم‌ترین وظیفه‌ی سریال این است که چارچوب شناخته‌شده‌ی این کاراکترها را در هم بشکند و آنها را به عنوان کسانی فراتر از اولین صفاتی که با دیدن آنها به ذهن‌مان خطور می‌کنند به تصویر بکشد. اگر سریالی درباره‌ی خطرات پیش‌داوری شامل کاراکترهای کلیشه‌زده‌ی درام‌های دبیرستانی باشد که دیگر واویلا! خوشبختانه سازندگان از این نکته آگاه بوده‌اند. از همین رو علاوه‌بر دیلن، با پیتر و سم به عنوان مستندسازان و بقیه‌ی بچه‌ها و معلم‌های دبیرستان و آشنایانِ دیلن به عنوان یک سری انسان رفتار می‌شود. در نتیجه نه تنها پایان‌بندی داستانِ دیلن به سرانجام پیچیده‌ای می‌رسد که در ابتدا غیرقابل‌تصور به نظر می‌رسید، بلکه دیگر کاراکترها هم به تدریج به شخصیت‌های چندبُعدی پوست می‌اندازند تا اگر به‌طور خواسته یا ناخواسته، آنها را با درک قبلی‌تان از درام‌های دبیرستانی قضاوت کرده بودید، غافلگیر شوید و سریال سعی می‌کند تا از این طریق بینندگانش را هم وارد بازی کند و بهمان بفهماند که همه‌ی ما قربانی پیش‌داوری هستیم؛ حتی بینندگان سریالی درباره‌ی شخصیتی که مورد پیش‌داوری بی‌رحمانه‌ی دیگران قرار گرفته‌ است. واکنش بینندگان به این وضعیت این است که بدون مدرک و فقط از روی تصور قبلی‌شان از کلیشه‌های درام‌های دبیرستانی، انگشت اتهامشان را به سوی کسانی که در ظاهر آدم‌بد‌های پشت‌پرده به نظر می‌رسند بگیرد.

اگرچه تا اینجا از عملکرد فوق‌العاده‌ی سازندگان در اقتباسِ زبان تصویری مستندهای جرایم واقعی اخیر گفتم، اما سریال برای روایت داستانش از چیزی استفاده می‌کند که فقط مستندی ساخته شده توسط دانش‌آموزان دبیرستانی قادر به استفاده از آن است: بهره‌گیری از تلفن‌های همراه دانش‌آموزان دبیرستان و کنار هم چیدن پُست‌ها و عکس‌ها و ویدیوهای اینستاگرام و اسنپ‌چت آنها برای دنیاسازی و شکل‌دهی به زندگی‌ای که در کنار داستان اصلی  جریان دارد. این روزها فیلم و سریال‌های اندکی را می‌توان پیدا کرد که در زمان حال جریان داشته باشند و شبکه‌های اجتماعی به گونه‌ای در داستانگویی‌شان نقش نداشته باشد. ولی این موضوع نه تنها بخش قابل‌توجه‌ای از داستانگویی «تخریبگر آمریکایی» را شامل می‌شود، بلکه تماشای اینکه سازندگان چه سعی و تلاشی برای ساختن تصاویر مربوط به شبکه‌های اجتماعی به گونه‌ای که آنها واقعا محصولِ کاربران این اپلیکیشن‌ها به نظر برسند کرده‌اند حرف ندارد. وقتی سریال تصمیم می‌گیرد تا عواقب نقاشی‌های روی ماشین‌ها و گستردگی سروصدایی را که آنها در شبکه‌های اجتماعی ایجاد کرده‌اند نشان بدهد، سراغ پُست‌های اینستاگرامی می‌رود، اما با توجه بی‌نظیری به کیفیت و ظاهر آماتوری که از آنها انتظار می‌رود. کاملا مشخص است که سازندگان این عکس‌ها و ویدیوها را با استفاده از تلفن‌های همراه واقعی گرفته‌اند و از فیلترها و کپشن‌هایی استفاده می‌کنند که دقیقا بازتاب‌دهنده‌ی فرهنگِ کاربران اینستاگرام و اسنپ‌چت است. بهترین نمونه‌ی استفاده‌ی استادانه‌ی سریال از شبکه‌های اجتماعی برای داستانگویی در اپیزود پنجم اتفاق می‌افتد. پیتر و سم در جریان تحقیقاتشان متوجه می‌شود که احتمالا اتفاقات مهمی در جریان مهمانی مامان‌بزرگ یکی از بچه‌های دبیرستان که تقریبا اکثر بچه‌های دبیرستان از جمله دار و دسته‌ی دیلن مکس‌ول و دیگر مظنونان در آن حضور داشته‌اند افتاده است. فقط یک مشکل بزرگ وجود دارد: این مهمانی در گذشته گرفته شده است. مدت‌ها قبل از اینکه گروه مستندسازی پیتر کارشان را شروع کرده باشند. حتی پیتر و سم هم در این مهمانی حضور نداشته‌اند تا بتوانند به خاطراتشان رجوع کنند. در نتیجه آنها مجبور می‌شوند تا با کنار گذاشتن تمام ویدیوهای اینستاگرامی که می‌توانند از مهمانی مامان‌بزرگ گیر بیاورند، از اتفاقات آنجا سر در بیاورند. از همین رو این اپیزود حالتِ یک بازی ویدیویی را به خود می‌گیرد. یا به عبارت دقیق‌تر حالت بازی Her Story را به خود می‌گیرد. همان‌طور که در آن بازی، هدف جمع‌آوری ویدیوهای بهم‌ریخته و قاطی‌پاتی یک بازجویی و کنار هم قرار دادن آنها از لحاظ ترتیب زمانی و توجه به دیالوگ‌ها برای حل راز بود، اینجا هم پیتر و سم به جان ویدیوها می‌افتند و آنها را ثانیه به ثانیه بررسی می‌کنند تا تصویری دسته‌دوم از مهمانی مامان‌بزرگ ترسیم کنند.

عملکرد سازندگان در اقتباسِ زبان تصویری مستندهای جرایم واقعی فوق‌العاده است

این صحنه نه تنها به عنوان ادامه‌ای از شوخی با تحقیقات بیش از اندازه جدی پیتر درباره‌ی این پرونده عمل می‌کند، بلکه جایی است که پیتر از مُدل‌سازی‌های سه‌بعدی برای بازسازی محل قرارگیری سوژه‌هایش در مهمانی هم استفاده می‌کند. این صحنه به خودی خود روده‌برکننده است، اما نکته‌ی جذاب‌ترش این است که تصاویر مربوط به مهمانی مامان‌بزرگ به‌طور کامل توسط ویدیوهای اینستاگرامی معمولی حاضران در مهمانی تهیه شده است. مثلا یکی از ویدیوها عده‌ای را در حال امتحان کردن لباس‌های مامان‌بزرگ نشان می‌دهد، در ویدیویی دیگر یکی از پسرها در حال درخواست از یکی از دخترها برای آمدن با او به جشن فارق‌التحصیلی آخر سال است، ویدیویی دیگر شخصی را در حال راه رفتن در میان هرج و مرجِ خانه و فیلمبرداری از هر چیزی که گیر می‌آورد نشان می‌دهد و این ویدیوها به همین ترتیب ادامه دارند. این ویدیوها پُرعیب و نقص هستند. دوربین پُرتکان است و نماها هرگز طوری ترکیب‌بندی نشده‌اند تا کار پیتر و سم را برای یافتن چیزی که دنبالش هستند آسان کند. با این وجود تماشای آنها، همچون تماشای ویدیوهای باقی‌مانده از یک مهمانی واقعی می‌ماند. اگرچه آنها در واقع محصولِ سریالی خیالی با خلاصه‌قصه‌ی مضحکی هستند که در مقابل واقع‌گرایانه به نظر رسیدن مقاومت می‌کند. اما وسواس و دقت و تمرکزی که خرج ساختن این ویدیوها به شکلی که انگار واقعا توسط یک سری تین‌ایجر در یک مهمانی گرفته شده‌اند شده است، باعث می‌شود خودتان را در موقعیت جالبی پیدا کنید: از یک طرف می‌دانید در حال تماشای یک سری ویدیوهای از پیش اسکریپت‌شده‌ی غیرواقعی هستید، اما کیفیت تولید آنها به حدی بالاست که توهم در جنگ با حقیقت پیروز می‌شود. در طول سریال مدام فراموش می‌کردم که ‌تک‌تک لحظات این سریال با هدف روایت یک داستان از پیش تعیین شده طراحی شده است و آن را در حد گروه مستندسازی پیتر با تمام وجودم باور کرده بودم. دلیلش به خاطر این است که سریال از تمام چیزهایی که به پروداکشن حرفه‌ای یک سریال تلویزیونی بزرگ اشاره می‌کنند فرار کرده است. خبری از آن تصاویرِ باکیفیت و زلالِ ضبط شده توسط گوشی‌های موبایل که دوربین‌های فورکی را به جای موبایل قالب می‌کنند نیست. تصاویر مربوط به گروه مستندسازی پیتر توسط شخصی بدون هرگونه اطلاعات قبلی درباره‌ی فیلمبرداری و جایگذاری بازیگران ضبط شده‌اند و تفاوتِ کیفیت و رزولوشن تصاویر بین دوربین‌های مختلف حفظ شده است. این باعث شده سریال در همه‌حال حالت طبیعی خودش که مو لای درزش نمی‌رود را حفظ کند.

شاید اطمینان حاصل کردن از واقع‌گرایانه به نظر رسیدن زندگی دبیرستان در سریالی درباره‌ی آن نقاشی‌های ناجور که در تضاد مطلق با واقع‌گرایی قرار می‌گیرد عجب به نظر برسد، ولی حقیقت این است که مهم نیست داستان درباره‌ی چه چیزِ افسارگسیخته‌ای است، مهم این است که پایبند ماندن به واقعیت، آن را می‌گیرد و در قفس می‌کند. شاید «کلاورفیلد» درباره‌ی حمله‌ی یک کایجوی سردرگم به نیویورک باشد یا «وقایع‌نگاری» به نحوه‌ی رسیدنِ چندتا نوجوان به قدرت‌های فرابشری بپردازد، اما استفاده‌ بی‌نقص این فیلم‌ها از تکنیک فیلمسازی «تصاویریافت‌شده»، تخیلشان را زمینی حفظ کرده است. اما سازندگان دست از هرچه رئال‌تر کردن داستانشان برنمی‌دارند. در اپیزود پنجم، چهار اپیزود اول سریال در دنیای خودِ سریال پخش می‌شود. و همان‌طور که انتظار می‌رفت حسابی وایرال می‌شود. نکته این است که پخش شدنِ سریال در دنیای خود سریال فقط به نشان دادن مونتاژی از واکنش‌های دانش‌آموزان و معلمان و دیگران به آنها خلاصه نمی‌شود، بلکه این اتفاق نقش یکی از رویدادهای داستانی را ایفا می‌کند که ادامه‌ی سریال را براساس آن متحول می‌کند. سریال‌های جرایم واقعی معمولا بعد از پخش تاثیرات قابل‌توجه‌ای روی پرونده‌ها می‌گذارند. شاید قاضی متقاعد می‌شود که فرصت تازه‌ای به متهم بدهد یا شاید این مستندها مدارک جدیدی را افشا می‌کنند. خب، «تخریبگر آمریکایی» هم سعی کرده از این طریق تاثیرگذاری آثار جرایم واقعی روی دنیای واقعی را بازسازی کرده است. نتیجه این است که پخش سریال تاثیر قابل‌توجه‌ای روی کاراکترها می‌گذارد. مثلا خود دیلن که تا قبل از این به‌طور تفننی با گروه مستندسازی پیتر همکاری می‌کرد، با دیدن مستند خودش با دیگران از حقیقت واقعی اتفاقی که برایش افتاده است اطلاع پیدا می‌کند: اینکه او چگونه هدفِ پیش‌داوری دیگران قرار گرفته است. دوستانش به او همچون یک سوپراستار نگاه می‌کنند، اما او در این فیلم حقیقت وحشتناکی را تشخیص می‌دهد که ادامه‌ی همکاری‌اش با تحقیقات پیتر را تحت شعاع قرار می‌دهد.

یا مثلا مکنزی، نامزد غیررسمی دیلن، گیمری است که در توییچ استریم می‌کند. ولی وقتی نوبت به پرداخت به او می‌رسد، سریال با موضوعات پیش‌پاافتاده‌ای مثل استریمرهای توییچ یا دخترهای گیمر یا خود شخصیت مکنزی شوخی نمی‌کند؛ در سریالی که با چنان ایده‌ی داستانی مضحکی آغاز می‌شود، مقاومت سازندگان در مقابل شوخی کردن با شخصیتِ مکنزی، اوج هوشمندی آنها را نشان می‌دهد. یا وقتی سارا پیرسون، زیباترین دختر دبیرستان با پیتر در رابطه با نحوه‌ی به تصویر کشیدن او در مستندش دعوا می‌کند، عصبانیتش کاملا واقعی احساس می‌شود و خود سریال هم به جای نگاه کردن به این خشم به عنوان خشمی مضحک و خنده‌دار، آن را به حدی جدی می‌گیرد که کل فلسفه‌ی کار گروه مستندسازی پیتر را زیر سوال می‌برد. یا وقتی سم بالاخره تصمیم می‌گیرد تا با گبی، دختر موردعلاقه‌اش صحبت کند و عشقش را به او ابراز کند، سریال از صدای میکروفونِ خودِ گروه تولید مستند به‌علاوه‌ی ویدیویی برداشته شده از صفحه‌ی شبکه‌ی اجتماعی شخص دیگری استفاده می‌کند و به صمیمیت فوق‌العاده‌ای دست پیدا می‌کند که به بهترین شکل ممکن زیبایی دوستی این دو کاراکتر را باورپذیر می‌کند. بزرگ‌ترین خصوصیت آثار جرایم واقعی به تصویر کشیدن تفاوت غول‌آسایی که بین چیزی که در روزنامه‌ها درباره‌ی آدم‌ها می‌خوانیم یا در اخبار تلویزیون می‌بینیم با واقعیت وجود دارد است. جرایم واقعی درباره‌ی این نیست که چه کسی گناهکار است و چه کسی نیست، بلکه درباره‌ی این است که پیش‌داوری و میل انسان به از بین بردن ابهام از زندگی‌اش به هر قیمتی که شده، باعث می‌شود تا به نتیجه‌گیری سریع و کج و کوله‌ای درباره‌ی انسان‌ها برسیم. به محض اینکه چهره‌ی استیون اِوری را در تلویزیون به عنوان متهم قتل می‌بینیم بلافاصله برچسب قاتل را روی پیشانی‌اش می‌چسبانیم، او را لایق اشد مجازات می‌دانیم و خیال‌مان را راحت می‌کنیم. ولی ما که این کار را می‌کنیم نمی‌دانیم که نمی‌توان زندگی و شخصیت و پیچیدگی یک نفر را در یک بخش خبری ۵ دقیقه‌ای خلاصه کرد. «تخریبگر آمریکایی» هم اگرچه با سوال «چه کسی آن نقاشی‌های ناجور را کشیده؟» شروع می‌شود، اما به تدریج به وسیله‌ای برای به نمایش گذاشتنِ تفاوت بزرگی که بین انسان‌ها در شبکه‌های اجتماعی و در واقعیت وجود دارد تبدیل می‌شود. متوجه می‌شویم دیلن مکس‌ول تنها قربانی نیست. همه‌ی بچه‌ها با برچسب‌هایی که دیگران روی پیشانی‌شان چسبانده‌اند زندگی می‌‌کنند. همه‌ی آنها یک ظاهر کلیشه‌ای دارند و یک واقعیت درونی. اخراج شدنِ دیلن از دبیرستان به عنوان کاتالیزوری عمل می‌کند که بحران اصلی این مدرسه را نمایان می‌کند و به دروازه‌ای برای ورود به دوران مهمی از زندگی عجیب و سردرگم‌کننده‌ی انسان تبدیل می‌شود. تحقیقات پیتر و تیمش گرچه با هدف فراهم کردن جوابی برای معمای نقاشی‌ها آغاز می‌شود، ولی خود به خود وسط راه مسیر عوض می‌کند و به تحقیقاتی درباره‌ی خودشان، طرز فکرشان، جامعه‌ی اطرافشان و پیچیدگی سرسام‌آور زندگی تبدیل می‌شود.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده