// جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۵۹

نقد سریال Westworld؛ قسمت نهم، فصل دوم

اپیزود یکی مانده به آخر فصل دوم Westworld، با تمرکز روی مرگ و اندوه و ضجه و زاری یکی از تاریک‌ترین اپیزودهای سریال را ارائه می‌کند. همراه نقد زومجی باشید.

اولین ویژگی اپیزود یکی مانده به آخر فصل دوم «وست‌ورلد» (Westworld) که «نقطه‌ی محو» نام دارد این است که راستی راستی اپیزود خیلی خوبی است. نه اینکه باید بد می‌بود، بلکه به خاطر اینکه «وست‌ورلد» در فصل دوم ثابت کرده است که حداقل به ازای هر اپیزود قوی، یک اپیزود ضعیف در ادامه‌اش از راه می‌رسد. پس بعد از اپیزود درگیرکننده‌ی هفته‌ی گذشته که به‌طور کامل به داستان شخصی آکیچیتا و دار و دسته‌ی گوست نیشن اختصاص داشت، احساس می‌کردم «نقطه‌ی محو» به یکی دیگر از اپیزودهای چند کاراکتری سرنخ‌محورِ «وست‌ورلد» تبدیل خواهد شد که سریال نشان داده همیشه در مدیریت آنها بی‌نقص ظاهر نمی‌شود. اگر این اتفاق می‌افتاد خیلی بد می‌شد. چون ما در «نقطه‌ی محو» نه با یک اپیزود معمولی، بلکه با اپیزود یکی مانده به آخر فصل سروکار داریم. اپیزود یکی مانده به آخر جماعت وظیفه‌ی سنگینی برای هُل دادن داستان به فینال دارند. از آنجایی که اپیزودهای یکی مانده به آخر به فینال چسبیده‌اند، همیشه این احتمال وجود دارد که به اپیزودهای بی‌خاصیتی تبدیل شوند؛ به اپیزودهایی که یک هفته برای رسیدن اصل مطلب وقت‌کشی می‌کنند. ولی در حقیقت اپیزودهای یکی مانده به آخر اگر مهم‌تر از فینال‌ها نباشند کمتر نیستند. در واقع فینال‌ها در صورتی می‌توانند قوی از آب در بیایند که از اپیزودهای قبلی قوی‌ای بهره برده باشند. اگر فینال‌ جایی است که کاراکترها خیز آخرشان برای رسیدن به چیزی را که در تمام طول فصل در جستجوی آن بودند برمی‌دارند، اپیزود یکی مانده به آخر جایی است که کاراکترها زمین می‌خورند، سقوط می‌کنند، در گل و لای غلت می‌خورند و با صورتی خونین و مالین و بدنی درمانده و خسته که نای تکان خوردن ندارد ولو می‌شوند. هرچه این سقوط محکم‌تر و دردناک‌تر باشد، خیزش نهایی قهرمان هیجان‌انگیزتر و حماسی‌تر می‌شود. تعجبی ندارد که یکی از بهترین اپیزودهای «برکینگ بد»، اپیزود یکی مانده به آخر فصل آخر است که در آن کلبه‌ی زمستانی جریان دارد. پس «وست‌ورلد» حق نداشت تا در اپیزود این هفته لغزش داشته باشد. حق نداشت تا آرامشِ طوفانی قبل از طوفان را خراب کند. شاید طوفان واقعی که درختان را از جا می‌کند و دزدگیر ماشین‌ها را به صدا در می‌آورد و برق شهر را قطع می‌کند بعدا از راه می‌رسد، ولی یک طوفان قبل از طوفان هم داریم؛ طوفانی که شاخ و برگ‌های درختان را همچون کسانی که با سر دارند به یک موسیقی ترنس واکنش نشان می‌دهند به لرزه در می‌آورد، آسمان صاف را سیاه و کبود و رعد و برقی می‌کند و خورشید را پشت ابرها زندانی. «نقطه‌ی محو» موفق می‌شود حس پناه گرفتن از طوفانی که در راه است را منتقل کند. اگرچه این قسمت حول و حوش چندین کاراکتر مختلف می‌چرخد، اما هماهنگی و هارمونی سفر شخصیتی‌شان کاری می‌کند تا با اپیزودی طرف باشیم که از انسجام روایی بهره می‌برد.

نقطه‌ی مشترک همه‌ی این کاراکترها این است که یکی پس از دیگری به اعماق ورطه‌‌ی تاریکی سفرشان سقوط می‌کنند. سفری که شاید به بهترین شکل ممکن توسط نقل‌قولی از پلوتارک، نویسنده‌ی یونان باستان توصیف می‌شود: «اسکندر گریست، چرا که دیگر دنیایی برای فتح باقی نمانده بود». اما ویلیام به مردی که این جمله را نقل‌قول می‌کند یادآور می‌شود که جمله‌ی اصلی چیز دیگری است: «وقتی به اسکندر گفتند که بی‌نهایت دنیا وجود دارد، او گریست. چرا که او هنوز مانده بود تا به ارباب یکی از آنها تبدیل شود». کافی است جای «اسکندر» را با «مرد سیاه‌پوش» عوض کنیم تا به تعریف دقیقی از ویلیام پیر برسیم. مرد سیاه‌پوش کارش را به عنوان انسان مغروری آغاز می‌کند که باور دارد بر همه‌چیز کنترل دارد. چه وقتی که در جوانی قصد رسیدن به زندگی جاودان را داشت و چه وقتی که این روزها تمام زندگی‌اش را صرف شکستنِ بازی رابرت فورد کرده است. ولی مشکل این است که مرد سیاه‌پوش هرچه در ماموریتش جلوتر می‌رود، بیشتر متوجه فاصله گرفتنِ افسار آن از مشتش می‌شود. بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفِ مرد سیاه‌پوش که هیچ‌وقت نمی‌خواهد آن را تایید کند این است که فقط به دنبال نتیجه است. فقط در دنیای خارجی به دنبال واقعیت می‌گردد. از نگاه او تنها چیزی که اهمیت دارد ایستگاه آخر است، نه مسیری که پشت سر گذاشته‌ایم. مقصد است، نه سفر. مثلا او در فصل اول سریال طوری درباره‌ی مرگِ ژولیت، همسرش حرف می‌زند که انگار مرگ او تمام سال‌هایی vh که با هم زندگی کرده بودند را از بین برده است: «سال گذشته زنم قرص‌های اشتباهی خورد. تو وان حموم خوابش برد. یه تصادف تراژیک. ۳۰ سال زندگی زناشویی ناپدید شد». او فکر می‌کند حالا که مدرک قابل‌لمس ازدواجش مُرده است، یعنی این ازدواج هیچ‌وقت اتفاق نیافتاده است. مثل این می‌ماند که ما به محض اینکه یکی از عزیزان‌مان مُردند، به این نتیجه برسیم تمام سال‌هایی که با آنها زندگی کرده‌ایم دود هوا شده‌اند و هیچ دلیلی برای فکر کردن به آنها وجود ندارد. مرد سیاه‌پوش فقط تا وقتی می‌تواند واقعیت را قبول کند که بتواند آن را از نزدیک لمس کند. شاید این اتفاق بعد از سفر دوتایی‌اش با دلورس در جریان اولین سفرش به پارک می‌افتد. مرد سیاه‌پوش بعد از همراه شدن با دلورس، ماجراجویی هیجان‌انگیزی پُر از عشق و تیراندازی را تجربه می‌کند. این تجربه روح سیاه ویلیام را که در تمام این مدت در اعماق وجودش مخفی بوده است برای او فاش می‌کند. بالاخره یکی از خاصیت‌های وست‌ورلد این است که شخصیت واقعی انسان‌ها را به خودشان نشان می‌دهد. وقتی ویلیام در پایان سفرش برمی‌گردد تا دلورس را دوباره ببیند، متوجه می‌شود که ذهن او از اتفاقات گذشته پاک شده و خط داستانی‌اش ری‌ست شده است. دلورس دیگر کسی که می‌خواست با او فرار کند را نمی‌شناسد و ویلیام متوجه می‌شود حس قهرمانانه‌ای که در طول سفرش بادلورس داشته است چیزی بیشتر از حس مجازی یک بازی نبوده است.

ولی مشکل این است که ویلیام اجازه می‌دهد تا سرانجام این داستان، بر تجربه‌ی آن سایه بیاندازد. بله، سرانجام داستان ثابت می‌کند تمام چیزی که در این مدت دیده‌ایم فقط یک بازی ویدیویی پیشرفته بوده است، ولی این چیزی از واقعی‌بودن احساساتی که در طول سفر تجربه می‌کنیم کم نمی‌کند. ما وقتی به تماشای فیلمی مثل «راننده تاکسی» می‌نشینیم می‌دانیم که در حال تماشای یک خیال‌پردازی هستیم. تیتراژ آخر فیلم بهمان نشان می‌دهد اسم واقعی آدم‌های پشت و جلوی دوربین چه چیزی است و کاراکترهایی که دیده‌ایم با به پایان رسیدن فیلم به زندگی‌شان ادامه نمی‌دهند. ولی غیرمستندبودن فیلم باعث نمی‌شود تا احساساتی را که در طول فیلم بهمان دست می‌دهد به‌طور کامل نادیده بگیریم. همان‌طور که خود فورد می‌گوید، داستانگویی دروغی است که از حقیقت بزرگ‌تری می‌گوید. سفرِ دلورس و ویلیام اگرچه با دروغ از آب در آمدن آن به نتیجه می‌رسد، ولی شکست عشقی ویلیام و ضربه‌ای که از برخورد با واقعیت دریافت می‌کند باعث می‌شود تا تخم درخت پارانویا در وجودش کاشته شود. باعث می‌شود ویلیام به‌طرز دیوانه‌واری همیشه در جستجوی رسیدن به واقعیتِ اصلی باشد. بنابراین او راه می‌افتد و میزبانان را آن‌قدر شکنجه می‌کند که واکنش واقعی‌ای از آن دریافت کند. به خاطر همین است که در طول فصل اول به دنبال از بین بردن سیستم محافظت از مهمانان پارک بود. تعجبی ندارد که ویلیام همان کسی است که پروژه‌ی زندگی جاودان را راه می‌اندازد. او کسی است که باور دارد با مرگ انسان، معنای زندگی‌اش به‌طور کامل ناپدید می‌شود؛ همان‌طور که از نگاه او ۳۰ سال زندگی زناشویی‌اش با ژولیت، با مرگ زنش ناپدید شد. پس قابل‌درک است که او بیشتر از همه از مرگ وحشت داشته باشد و برای هرچه طولانی‌تر کردن واقعیت زندگی‌اش سگ‌دو بزند. اما همان‌طور که فورد در فصل اول به برنارد گفت، انسان‌ها شاید در ظاهر به زندگی واقعی‌شان نسبت به روبات‌ها اعتقاد داشته باشند و به آن بنازند، شاید آنها به آزادی عمل نسبت به اسباب‌بازی‌های پارک افتخار کنند، ولی حقیقت این است که انسان‌ها هم بدون اینکه بدانند در چرخه‌های داستانی خودشان گرفتار هستند. سفری که ویلیام با دلورس پشت سر می‌گذارد اطلاعاتی بسیار کاربردی را درباره‌ی خودش برای او فاش می‌کند. ویلیام متوجه می‌شود برخلاف چیزی که فکر می‌کرده، قهرمانی با کلاه سفید نیست، بلکه تبهکاری با کلاه سیاه است. فقط نکته این است که ویلیام در دروغ گفتن به خودش و وانمود کردن عالی بوده است که حتی خودش هم گول خورده است. بالاخره حتی بدترین آدم‌ها هم خود را قهرمان داستانِ‌ زندگی خودشان می‌دانند. وست‌ورلد، حقیقت وجودی ویلیام را طوری به او اثبات می‌کند که توانایی انکار کردنش را ندارد. ولی مشکل از جایی پدیدار می‌شود که ویلیام پایان‌بندی بازی فورد را اشتباه برداشت می‌کند.

هدف فورد با وست‌ورلد این است تا واقعیت وجودی انسان‌ها را به آنها نشان بدهد تا آدم‌های باوجدان بعد از روبه‌رو شدن با عمق کثافت و سیاهی درونشان از خودشان بدشان بیاید و تلاش کنند تا به انسان‌های بهتری تبدیل شوند. ویلیام اما مضمون بازی فورد را برعکس متوجه می‌شود. ویلیام به این نتیجه می‌رسد حالا که تبهکار از آب در آمده است، به تبهکار بودن هم ادامه خواهد داد. حالا که وست‌ورلد شخصیت واقعی‌اش را برای او فاش کرده است، آن را در آغوش می‌کشد و نه تنها جلوی آن را نمی‌گیرد،‌ بلکه بهش پر و بال هم می‌دهد. بازی فورد کاری را با ویلیام انجام می‌دهد که دارن آرنوفسکی سال گذشته با فیلم «مادر!» روی ما اجرا کرد. «مادر!» به عنوان یک فیلم ترسناکِ تهاجم به خانه‌ی آشنا آغاز می‌شود. یک زن یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند خانه‌اش مورد هجوم غریبه‌ها قرار گرفته است و هر کاری می‌کند نمی‌تواند آنها را بیرون کند. در ابتدا حسابی با او همذات‌پنداری می‌کنیم. هیچکس دوست ندارد محیط آرامش‌بخش خانه‌اش به چنین دیوانه‌خانه‌ای تبدیل شود. هیچکس دوست ندارد یک سری بیگانه وارد خانه‌اش شوند و یکدیگر را به قتل برساند و او را با حوضی از خون در کف اتاق برای تمیز کردن تنها بگذارند. هیچکس دوست ندارد تکه و پاره شدن نوزادش را تماشا کند. هیچکس دوست ندارد با شکم حامله زیر دست و پای جمعیت له و لورده شود. غافلگیری نهایی فیلم که البته چندان نهایی هم نیست وقتی است که می‌فهمیم کاراکتر جنیفر لارنس نه نماینده‌ی ما انسان‌ها، بلکه نماینده‌ی قربانی ما انسان‌ها است. می‌فهمیم نماینده‌ی واقعی ما انسان‌ها در فیلم همان مهمانان ناخوانده هستند. به این ترتیب آرنوفسکی موفق می‌شود از طریق برانگیختن حس همذات‌پنداری ما با کاراکتر جنیفر لارنس که استعاره‌ای از مادر زمین است، عمق بلای دردناک و ترسناکی را که انسان‌ها سرش می‌آورند منتقل کند و از یک کلیپ تبلیغاتی «به محیط زیست‌مان آسیب نرسانیم» فراتر برود. «مادر!» به‌طرز غیرقابل‌انکاری شخصیتِ وحشتناک‌مان را بهمان ثابت می‌کند. طبیعتا هدفِ آرنوفسکی از تبدیل کردن خود انسان‌ها به آنتاگونیست‌های فیلم قصد دارد تا یک تلنگر محکم به انسان‌ها وارد کند. می‌خواهد تا انسان‌ها سعی کنند نقششان در این داستان را تغییر بدهند. می‌خواهد آن واقعیتِ هولناک نابودی زمینی را که روی آن زندگی می‌کنیم طوری توی مخ‌مان فرو کند که کاری جز متنفر شدن از خودمان نداشته باشیم. ولی احتمالا اگر ویلیام «مادر!» را تماشا می‌کرد، بعد از اتمام فیلم که متوجه می‌شود حکم نابودکننده‌ی زمین را دارد، یک مخزن بنزین برمی‌دارد و با یک بسته کبریت وسط جنگل می‌رود و آتش‌سوزی راه می‌اندازد و وقتی ازش می‌پرسند که چرا چنین کاری کرده است، جواب می‌دهد: «چون من آدم بدی هستم. پس به بد بودن ادامه می‌دم».

سرانجام داستان ثابت می‌کند تمام چیزی که در این مدت دیده‌ایم فقط یک بازی ویدیویی پیشرفته بوده است، ولی این چیزی از واقعی‌بودن احساساتی که در طول سفر تجربه می‌کنیم کم نمی‌کند

این دقیقا کاری است که ویلیام بعد از اتمام اولین سفرش در وست‌ورلد انجام می‌دهد. روبه‌رو شدن ویلیام با روح پوسیده‌اش بهش این بهانه را می‌دهد تا بدون عذاب وجدان و با آزادی کامل به تبهکاری و شرارت ادامه بدهد. یکی از اولین چیزهایی که در «وست‌ورلد» متوجه می‌شویم این است که روبات‌ها با وجود ماهیت ماشینی و مصنوعی‌شان، از احساسات انسانی بهره می‌برند. بنابراین مهم نیست پشت ظاهر بیرونی‌شان، پیچ و مهره و سیم‌ و موتور قرار دارد یا گوشت و استخوان. ولی مواجه شدن ویلیام با دلورسی که دیگر او را به خاطر نمی‌آورد باعث می‌شود تا او برای همیشه تعریفش از واقعیت را زیر سوال ببرد. از همین رو دقیقا همان دلورسی که در اولین سفرش به وست‌ورلد به او عشق می‌ورزید، در ادامه به بازیچه‌ی دستش و سوژه‌ی اذیت و آزارهایش تبدیل می‌شود. نه لزوما به خاطر اینکه ویلیام آدم بی‌اخلاقی است، بلکه به خاطر اینکه او اصلا باور ندارد که اخلاق درباره‌ی اندرویدهای وست‌ورلد حساب می‌شود. جداافتادگی ویلیام از واقعیت به تدریج آن‌قدر زیاد می‌شود که او اکثر اوقات زندگی‌اش را یا در وست‌ورلد می‌گذراند یا در دنیای بیرون بی‌وقفه در حال فکر کردن به برگشتن به وست‌ورلد است. او حکم یکی از آن گیمرهایی را دارد که هیچ هدفی به جز غرق شدن در بازی ویدیویی‌شان ندارند. مرد سیاه‌پوش تعریف واقعیت را آن‌قدر کج و کوله متوجه شده است که در فصل اول به‌طرز دیوانه‌واری در جستجوی هزارتو بود. چون فکر می‌کند یافتن هزارتو به زندگی‌اش معنا می‌بخشد. ولی در پایان متوجه می‌شود هزارتو چیزی بیشتر از یک اسبا‌ب‌بازی بی‌خاصیت که در یک قبر دفن شده است نیست. فورد برای ویلیام توضیح می‌دهد که هزارتوی واقعی، هزارتویی است که اندرویدها در ذهنشان با آن روبه‌رو می‌شوند. هزارتویی است که آنها در ذهنشان برای رسیدن به خودآگاهی آن را پشت سر می‌گذارند و آنها این کار را نه از طریق پیدا کردن یک هزارتوی واقعی در مکان محرمانه‌ای از پارک، بلکه از طریق به یاد آوردن خاطرات و تجربه‌های زندگی‌شان انجام می‌دهند. دلورس تمام آزار و اذیت‌هایی که در طول ۳۵ سال گذشته تجربه کرده بود را به یاد می‌آورد و میو از طریق خاطرات جسته و گریخته‌ای از دخترش در زندگی قبلی‌اش داشته است به خودآگاهی می‌رسد. همچنین چیزی که آکيچيتا را بعد از اینکه به یک سرخ‌پوست وحشی و خون‌خوار تبدیل می‌شود به خودآگاهی می‌رساند، دوران زیبایی که با همسرش گذرانده بود است. نقطه‌ی مشترک همه‌ی آنها این است که گذشته‌شان را مرور می‌کنند. نقطه‌ی مشترکشان این است که اگرچه میو می‌داند کسی که به یاد می‌آورد دختر واقعی‌اش نیست، ولی برای او از قطار پیاده می‌شود. اگرچه دلورس می‌داند پیتر ابرناتی، پدر واقعی‌اش نیست، ولی از بلایی که شارلوت هیل سرش می‌آورد های‌های گریه می‌کند و اگرچه آکيچيتا می‌داند زنی که به خاطر می‌آورد همسر واقعی‌اش نیست، ولی به خاطر باز پس گرفتن او به جهنم سفر می‌کند.

نقطه‌ی مشترک همه‌ی این اندرویدها این است که برایشان مهم نیست چه چیزی واقعی است و چه چیزی نیست. مهم احساساتشان است. مهم چیزی است که آنها با این آدم‌ها احساس کرده‌اند. مرد سیاه‌پوش اما در تضاد با اندرویدهای خودآگاه وست‌ورلد قرار می‌گیرد. هرچه آنها از اشخاص مهم زندگی قبلی‌شان به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به معنا استفاده کرده‌اند، مرد سیاه‌پوش به محض اینکه متوجه می‌شود ماجراجویی‌اش با دلورس چیزی بیشتر از یک بازی نبوده است، آن را به‌طور کامل نادیده می‌گیرد. این بدترین اتفاقی است که برای یک انسان می‌تواند بیافتد. چرا؟ همان‌طور که فورد گفت، انسان‌ها هیچ فرقی با اندرویدها ندارند. وقتی در عمق بیولوژی و روانشناسی و زندگی انسان‌ها عمیق می‌شویم متوجه می‌شویم که ما چیزی بیشتر ار روبات‌هایی ساخته شده از گوشت و استخوان با برنامه‌ریزی‌های از پیش نوشته شده‌ی خودمان نیستیم. خب، حالا تصور کنید فردی مثل مرد سیاه‌پوش باشید که به واقعیت در دنیای غیرواقعی اعتقاد ندارد. کسی که واقعیت را به جای درون، در بیرون جستجو می‌کند. مطمئنا چنین آدمی در جستجوی واقعیت اصلی که وجود خارجی ندارد بی‌وقفه شکست می‌خورد. در این صورت با کسی طرفیم که بدگمانی بر او فرمانروایی می‌کند. واقعیتی که مرد سیاه‌پوش در به در دنبالش است دخترش است. احساساتی است که در اولین سفرش با دلورس احساس کرده بود. ولی مرد سیاه‌پوش باور دارد که «خاطرات» و «احساسات» نامرئی برای او آب و نان نمی‌شود. بنابراین اگرچه در اپیزود این هفته دخترش راست راست جلوی او راه می‌رود. اگرچه معنای زندگی‌اش که سرِ رسیدن به آن پیر شده است راست راست جلوی او راه می‌رود. ولی او به دنبال واقعیتی است که بتواند آن را در دستش بگیرد. اگر به گذشته نگاه کنیم می‌بینیم برخی از تاریک‌ترین اپیزودهای سریال، اپیزودهایی هستند که اکثرا حول و حوش مرد سیاه‌پوش می‌چرخند. از اپیزود افتتاحیه‌ی فصل اول که مرد سیاه‌پوش داستان عاشقانه‌ی دلورس و تدی را به‌طرز خشنی نابود کرد تا اپیزود دوم این فصل که ویلیام به‌طرز شرورانه‌ای جیم دلوس را برای اهداف شوم‌شان متقاعد به خرید وست‌ورلد می‌کند و اپیزود چهارم این فصل که به نحوه‌ی آزار دادنِ کلون جیم دلوس توسط ویلیام در طول سال‌ها آزمایشات ناموفق اختصاص داشت. پس طبیعتا اپیزود این هفته نه تنها به‌طور پیش‌فرض به جمع تاریک‌ترین اپیزودهای سریال می‌پیوندد، بلکه شاید بتواند لقب تاریک‌ترین اپیزود سریال را هم به دست بیاورد. بالاخره داریم درباره‌ی اپیزودی صحبت می‌کنیم که جنون افسارگسیخته‌ی مرد سیاه‌پوش بیش از پیش از کنترل خارج می‌شود. جایی که او در جستجوی واقعیت قلابی خودش، اسلحه‌اش را به سمت یکی از بزرگ‌ترین معناهای زندگی‌اش می‌گیرد و شلیک می‌کند. بالاخره انتظاری جز این از اپیزودی که به کاراکتری که هیچ اعتقادی به احساسات انسانی ندارد می‌پردازد هم نمی‌رود.

«نقطه‌ی محو» به خاطر مشخص کردن دو چیز تاریک‌ترین اپیزود سریال تا این لحظه است. نکته‌ی اول اینکه این اپیزود جایی است که اندک امیدی که به رستگاری مرد سیاه‌پوش داشتیم از بین می‌رود. اپیزود چهارم این فصل که به بررسی خط داستانی کلون جیم دلوس اختصاص داشت همزمان آزاردهنده و خوشحال‌کننده بود. آزاردهنده از این جهت که در آن اپیزود جلوه‌ی تازه‌ای از شخصیت ویلیام فاش شد؛ او به کسی تبدیل شده بود که حتی بعد از ساعت‌ها وقت گذاشتن، در پیدا کردن ذره‌ای از انسانیت در او به در بسته می‌خوردیم. ولی همزمان مقایسه‌ی ویلیام مغروری که به زجر کشیدنِ کلون جیم دلوس نیشخندهای شیطانی می‌زد با مرد سیاه‌پوشِ خسته و کوفته‌ی حال حاضر که درباره‌ی حقانیت مرگ سخنرانی می‌کرد و همسرِ لورنس را از مرگ نجات داد باعث شد تا به این نتیجه برسیم که او قدم‌های کوچک اما مهمی به سوی رستگاری برداشته است. ولی اپیزود این هفته با بی‌رحمی اندک امیدی که به تحولِ مرد سیاه‌پوش به آدمی بهتر که اشتباهاتش را قبول کرده است داشتیم را به رگبار می‌بندد و جنازه‌ی بی‌حرکت و خون‌آلودش را رها می‌کند. از این جهت «نقطه‌ی محو» حکم یکی از آخرین تکه‌های پازل مرد سیاه‌پوش را دارد که ما را به درک تقریبا کاملی درباره‌ی عمق تراژدی او می‌رساند. نکته‌ی دومی که «نقطه‌ی محو» را به تاریک‌ترین اپیزود سریال تبدیل می‌کند (منهای مرگ تدی)، مقایسه‌ی مرد سیاه‌پوش با فورد است. فورد همیشه کاراکتر مرموزی بوده است، اما صحنه‌‌ی او با میو و با مرد سیاه‌پوش در فلش‌بک در این اپیزود، کمک می‌کند تا با خیال راحت بتوانیم خط قطوری بین این دو نفر بکشیم. اپیزود این هفته درباره‌ی پدرها است. در یک طرف ماجرا پدر یک دختر واقعی و صاحب کمپانی دلوس قرار دارد و در طرف دیگر پدرِ میزبانان قرار دارد که گرچه بچه‌ی بیولوژیکی خودش را نداشته است، اما پدر صدها اندروید بوده است که همه با جهان‌بینی او خلق شده‌اند. در یک طرف مرد سیاه‌پوشی قرار دارد که در هیبت یک شیطان قصد نابودی بهشت را دارد و در طرف دیگر خدایی که سعی می‌کند او را برای فهمیدن حقیقتِ آشکاری که جلوی چشمانش است کمک کند. یکی قادر به عشق ورزیدن است و چشمه‌ی عشق دیگری آن‌قدر خشک شده است که حتی یک جرعه آب برای دخترش هم ندارد. مرد سیاه‌پوش همیشه به این علاقه داشته است تا روی طراحی سیستم‌ها و اختراعاتی که بتواند هسته‌ی اصلی ذهن و شخصیت انسان‌ها را کشف کند سرمایه‌گذاری کند، اما نکته‌ی جالب قضیه این است که همسرش ژولیت به‌ صورت رایگان و بدون نیاز به هیچکدام از دم و دستگاه‌های فوق‌پیشرفته‌ی ویلیام این کار را برای او انجام می‌دهد.

«نقطه‌ی محو» تاریک‌ترین اپیزود سریال است و برای اینکه این موضوع برایمان ثابت شود لازم نیست تا انتها صبر کنیم. همه‌چیز از لحظه‌ای که ویلیام و ژولیت در شبی که او خودکشی می‌کند همراه می‌شویم آشکار است. اینجا تقریبا اولین باری است که به‌طور رسمی با ژولیت (سِلا وارد) آشنا می‌شویم. وظیفه‌ی سلا وارد این است که در جریان چند دقیقه، یک عمر زجر و عذابی که کشیده است را به نمایش بگذارد. کار آسانی نیست. ولی این بازیگر عمق خشم و اندوه این زن از جهنمی که ویلیام برایش درست کرده است را به نمایش می‌گذارد. به نمایش می‌گذارد که ویلیام چگونه کاری کرده است که او در نگاه دیگران دیوانه به نظر برسد. سکانس افتتاحیه‌ی این اپیزود از یک نظر دیگر هم اهمیت دارد. خیلی وقت است که ما ویلیام را فقط در محدوده‌ی پارک دیده‌ایم؛ به عنوان مرد سیاه‌پوش، آزاردهنده‌ی دلورس و قهرمان نجات‌دهنده‌ی لورنس از اعدام‌هایش. اما همان‌طور که در فصل اول هم تشکر یکی از مهمانان از او به خاطر کارهای بشردوستانه‌اش را دیده بودیم، چهره‌ای که ویلیام در دنیای بیرون به نمایش می‌گذارد با داخل پارک فرق می‌کند. با این تفاوت که شخصیت واقعی ویلیام همان کسی است که در پارک است و شخصیت قلابی‌اش همان آدم‌ خیرخواهی است که در بیرون از پارک وانمود می‌کند. برخلاف ما که در Red Dead Redemption در قالب جان مارستون قرار می‌گیریم و بعد از خاموش کردن کنسول به رضا حاج محمدی تغییر می‌کنیم، مرد سیاه‌پوش در همه حال جان مارستون است و فقط بیرون از پارک در قالب آواتار غیرواقعی‌اش قرار می‌گیرد. ویلیام در جریان سکانس‌های مهمانی بیشتر از اینکه مرد سیاه‌پوش باشد، اولین دیدارمان با ویلیام را به یاد می‌آورد. کسی که اصلا به قیافه‌اش نمی‌خورد که صاحب یک کمپانی تکنولوژیک غول‌پیکر باشد. وقتی همسرش با هوشیاری به او نگاه می‌اندازد، او حالتی دفاعی به خود می‌گیرد و وقتی ژولیت از شدت مستی لیوانش را می‌شکند، ویلیام همچون شوهری که از دست بی‌ملاحظه‌گری‌های همسرش خسته شده است، از راه می‌رسد و او را به خانه می‌برد. در نتیجه همه ویلیام را به عنوان مرد خوبی می‌بینند که دارد با همسر اعصاب‌خردکنش تا می‌کند. ویلیام آ‌ن‌قدر در وانمود کردن خوب است که امیلی ناآگاه از واقعیت ماجرا، عاشق پدرش است و از اینکه اعتیاد مادرش در حال آزار دادن پدرش است عصبانی است. امیلی کسی است که شب برای دعوا کردن با مادرش به خانه می‌آید و او کسی است که از پدرش می‌خواهد که او را دوباره به کمپ ترک اعتیاد بفرستند. حقیقت اصلی تمام سریال در این لحظات به‌طرز زیبایی توسط ژولیت به زبان آورده می‌شود: «اگه همین‌طوری به وانمود کردن ادامه بدی، خودت رو فراموش می‌کنی». متاسفانه ژولیت مدت‌ها قبل از اینکه ویلیام، دخترشان را در پارک به قتل برساند، به این نتیجه رسیده است که ویلیام فراتر از اینکه شانسی برای رستگاری داشته باشد گم‌شده است. اگر امید ما برای رستگاری ویلیام در جریان اپیزود این هفته از بین می‌رود، این اتفاق برای ژورلیت در شب مرگش اتفاق می‌افتد. زمانی که ویلیام با اعترافش، اندک امیدی که برای بازگشت شوهرش دارد را زیر پا له می‌گذارد. ویلیام که فکر می‌کند ژولیت خواب است، اعتراف ترسناکی می‌کند: «من به تو یا این دنیا تعلق ندارم. من به یه دنیای دیگه تعلق دارم. همیشه همین‌طور بوده».

اپیزود این هفته با بی‌رحمی اندک امیدی که به تحولِ مرد سیاه‌پوش به آدمی بهتر که اشتباهاتش را قبول کرده است داشتیم را به رگبار می‌بندد و جنازه‌ی بی‌حرکت و خون‌آلودش را رها می‌کند

برای امیلی سوال است که چه چیزی مادرش را متقاعد به خودکشی کرد. در حالی که حال بد مادرش در آن شب هیچ فرقی با شب‌های قبل نداشته است. جواب اعترافِ ویلیام است که برای همیشه آب پاکی را روی دستان ژولیت می‌ریزد. ویلیام پروفایلِ شخصیتی‌اش از وست‌ورلد را در دسترس همسرش قرار می‌دهد. اگرچه اعترافِ ویلیام برای متقاعد کردن ژولیت برای خودکشی کافی است، اما پروفایل مدرک فوق‌العاده‌ای برای امیلی است تا از هسته‌ی پوسیده‌ی پدرش آگاه شود. فورد، پروفایلِ ویلیام را برای او می‌آورد. اینکه تصور کنیم فورد با تمام نبوغش از قبل می‌دانسته که این کارش در نهایت منجر به نابود شدن زندگی ویلیام می‌شود سخت است، اما همین که فورد در زمانی که ویلیام در حال وانمود کردن است از راه می‌رسد و به او یادآوری می‌کند که واقعا چه چیزی است، حداقل عذاب وجدانِ ویلیام را سنگین‌تر می‌کند. مخصوصا با توجه به اینکه فورد از فعالیت‌های مخفیانه‌ی ویلیام برای رسیدن به زندگی جاودان آگاه است و می‌داند که انتقال ذهنِ انسان‌ها به درون روبات‌ها غیرممکن است و می‌داند که ویلیام در ماموریت ۳۰ ساله‌اش شکست خواهد خورد. ویلیام اما برای اینکه با تاریکی غلیظ درونش مواجه نشود، به درون وست‌ورلد عمیق می‌شود. به فانتزی و بازی و انکار روی می‌آورد. وانمود کردن‌های ویلیام و فرار او از واقعیت به جایی رسیده است که امیلی در یک جمله پدرش را به بهترین شکل ممکن توصیف می‌کند: «عصاره‌ی تو از دروغه». از زمانی که امیلی معرفی شد، سریال سعی کرده تا ماهیت امیلی را زیر سوال ببریم. آیا او دختر واقعی ویلیام است یا یک چالش دیگر از سوی فورد؟ ویلیام طبیعتا با زیر سوال بردن اینکه امیلی چگونه او را پیدا کرده است، به دومی اعتقاد دارد. ویلیام رسما به یک آدم پارانویدی تمام‌عیار پوست می‌اندازد. او به حدی متوهم شده است که حتی به دخترش هم اعتماد نمی‌کند. ویلیام فاش می‌کند که آنها در تمام این مدت به وسیله‌ی دستگاه‌هایی که درون کلاه‌های مهمانان مخفی کرده بودند در حال جاسوسی کردن از مهمانان بوده‌اند. کلاه سفید یا سیاه. خوب یا بد. اهمیتی ندارد. هیچکدام از اینها برای دلوس که همه را به یک چشم می‌بیند اهمیتی ندارد. ولی ما به کلاه تکنولوژیک وست‌ورلد برای خواندن ذهن ویلیام نیاز نداریم. حتی امیلی هم نیاز ندارد. امیلی حقیقت را فاش می‌کند. او در اپیزود هفته‌ی گذشته وقتی به گوست نیشن اطمینان داد که سرنوشت بدتری را برای پدرش در نظر دارد در حال دروغ گفتن نبود. او قصد خوب کردن حال ویلیام را به این دلیل که به سلامت پدرش اهمیت می‌دهد نداشته است. امیلی تنها چیزی که از سفر به وست‌ورلد می‌خواهد نابود کردن زندگی ویلیام از طریق افشای اطلاعاتی که مادرش را به خودکشی کشانده به دنیا است.

درست در حالی که به نظر می‌رسد ویلیام هیچ راه فراری ندارد و باید دستش را روی سرش بگذارد، تسلیم شود و یک عمر دروغگویی به خودش را قبول کند، او غیرممکن را ممکن می‌کند. ویلیام علاوه‌بر نیروهای پارک، امیلی را هم به قتل می‌رساند و بعد همچون گیمر خسته‌ای که بالاخره سخت‌ترین غول‌آخر «دارک سولز» را شکست داده است، می‌خندد. ولی او در این لحظه به جای کسب یک تروفی دشوار، در واقع حکم همان بادکنک قرمزی را دارد که آخرین ریسمانی که آن را به زمین متصل کرده بود هم جدا می‌شود و بادکنک در آسمان رها می‌شود. با اینکه امیلی به وضوح خاطراتش از شبی که مادرش مُرد را به یاد می‌آورد، ولی ویلیام به حدی در فانتزی خودساخته‌اش غرق شده است که به واقعی بودن دخترش شک می‌کند. امیلی داستانِ جعبه‌ی موسیقی‌ای که هدیه‌ی مادرش بوده است و آن را دور می‌اندازد را تعریف می‌کند. همان جعبه‌ی موسیقی‌ای که ویلیام حتما باید از وجود آن در کشوی اتاقشان خبر داشته باشد. ولی آگاهی ویلیام از این حقیقت در صورتی امکان‌پذیر است که او همسر و دخترش را بشناسد. مرد سیاه‌پوش در حالی هر کاری برای رسیدن به معنا انجام می‌دهد که در همین لحظه‌ معنای واقعی زندگی‌اش در قالب دخترش که زمانی دوستش داشت به او زُل زده است. ویلیام نگرانی و خشم ‌قابل‌درک دخترش را نادیده می‌گیرد. او حتی نمی‌تواند وحشتِ دخترش در لحظه‌ای را که او نگهبانان پارک را به قتل می‌رساند و بعد سر تفنگش را به سمت او نشانه می‌گیرد هم ببیند. پس او را به رگبار می‌بندد. این حقیقت که ویلیام اول به‌طور غیرمستقیم و بعد به‌طور مستقیم دوتا از تنها معناهای زندگی‌اش را به ازای فانتزی یافتنِ معنایی که خود به آن اعتقاد دارد به قتل می‌رساند به‌طرز افسردکننده‌ای بی‌نقص است. همچنین همین که ما نتیجه‌ی تستِ نگهبانان پارک از امیلی را نمی‌بینیم اتفاقی نبوده است. شک داشتن ما به اینکه امیلی واقعی بود یا نه، همان چیزی است که ویلیام را هم برای همیشه آزار خواهد داد. نکته اما این است که این شک و تردید داشتن اشتباه است. شک داشتن به اینکه آیا امیلی میزبان بود یا نه یعنی میزبان‌بودن او از انسانیتش کم می‌کند و کشتن او را توجیه می‌کند. در حالی که حقیقت این است که ویلیام فارق از میزبان یا انسان‌بودنِ امیلی به او شلیک می‌کند. توهم ویلیام اما به حدی بالا زده است که حتی به خودش هم باور ندارد. او که حتی عرضه‌ی خودکشی هم ندارد، چاقویش را برمی‌دارد و آن را به درون ساعدش فرو می‌کند تا از ماهیت واقعی‌اش اطلاع پیدا کند. آیا ویلیام میزبان است؟ احتمالا اپیزود بعد یا در آینده‌ای دور، جواب‌مان را بگیریم. ولی اهمیتی ندارد. قضیه درباره‌ی واقعی‌بودن یا نبودنِ ویلیام نیست. چیزی که حتمی است این است که عواقب بد کارهای ویلیام واقعی هستند و هیچ تغییری در آنها ایجاد نخواهد شد. فرار کردن ویلیام از زخم‌ها و آسیب‌هایی که به جا گذاشته‌ایم واقعی است. ویلیام در این لحظاتِ آرزو می‌کند که به جای استخوان، با سیم‌پیچی روبه‌رو شود. تا این‌طوری بتواند تمام کارهایش را گردنِ میزبان‌بودنش بیاندازد. پس میزبان از آب در آمدن ویلیام انتخاب درستی از سوی نویسندگان نخواهد بود. اسم اپیزود این هفته ارتباط نزدیکی با پارانویای مرد سیاه‌پوش دارد. «نقطه‌ی محو» یا «نقطه‌ی گریز» به نقطه یا نقاطی فرضی در تصویر گفته می‌شود که در آن کلیه‌ی خطوطی که به موازات محوری مشخص به عمق تصویر می‌روند به هم می‌رسند. از این تکنیک برای سه‌بعدی کردن و واقع‌گرایانه‌تر به تصویر کشیدن تصاویر دو بعدی استفاده می‌شود. ترفندی از سوی طراحان و نقاشان تا تصاویر سطحی، عمق‌دار به نظر برسند. یک چیزی شبیه نحوه‌ی برنامه‌ریزی میزبانان برای انسان‌تر به نظر رسیدن. فقط نکته این است که ویلیام نشانه‌هایی که به عمق و انسانیت خودش و آدم‌های اطرافش اشاره می‌کنند را به عنوان ترفندی از سوی فورد برای گول زدن او برداشت می‌کند.

اما از مرد سیاه‌پوش که بگذریم، در آنسوی ماجرا برنارد را داریم که کماکان با فورد سر کمک کردن به روند نابودی انسان‌ها سر و کله می‌زند. فورد همچون شیطانی روی شانه‌ی برنارد جملات آنتونی هاپکینزی فلسفی خوشمزه‌اش را ردیف می‌کند و برنارد در حال تلاش برای حفظ انسان‌هایی است که تقریبا همگی آنها به جز اِلسی، عوضی هستند دل خوشی از شنیدن آنها ندارد. فورد با جملات تامل‌برانگیزش روی اعصاب برنارد می‌رود: «نوع بشر بین خدایان و دیوها گیر افتاده. ممکنه این جمله تو زمان پلوتینوس درست بوده باشه. ولی مشخصه که از اون موقع تا حالا خیلی سقوط کردیم». همچنین او درباره‌ی تکامل می‌گوید: «انسان‌ها همیشه چیزی رو که درک می‌کنن انتخاب می‌کنن تا چیزی که درک نمی‌کنن. ولی تنها حیواناتی که توی این دنیا باقی موندن که رام و مطیع شدن. اونایی که پایین پای انسان حلقه زدن یا اونایی که یاد گرفتن به محض نزدیک شدن آدم‌ها فرار کنن. غیر از این دو حالت چیزی نیست». این جملات که به‌طرز متقاعدکننده‌ای توسط آنتونی هاپکینز بیان می‌شوند و کاری که مرد سیاه‌پوش با دخترش می‌کند باعث‌ می‌شود تا به یک نتیجه‌ی نهایی درباره‌ی موضوع اصلی اپیزود این هفته برسیم: نگاهی افسرده‌کننده به این حقیقت که بشریت لایق نجات پیدا کردن نیست. اگرچه جاناتان و کریس نولان با «بین‌ستاره‌ای» که همچون «وست‌ورلد» در دنیایی در شرف آخرالزمان اتفاق می‌افتد، آینده‌ای را متصور می‌شوند که انسان‌ها به نجات‌دهنده‌ی خودشان تبدیل می‌شوند، اما «وست‌ورلد» چشم‌اندازی ضدانسانی به سرنوشت بشریت دارد. «وست‌ورلد» می‌گوید اگر کارمان به انقراض کشید، حق‌مان است. ما دنیا را به گند کشیده‌ایم و شاید بهترین کاری که می‌توانیم کنیم این است کنار بکشیم و از خودمان موجوداتی بهتر به جا بگذاریم. همان‌طور که دلورس در سکانس پایانی این اپیزود به تدی می‌گوید، اگرچه هیچ طبیعتی در شهربازی مصنوعی دلوس وجود ندارد، ولی شاید همین عدم وجود تکامل بیولوژیکی در میزبانان است که آنها را از زندانِ انسان‌ها آزاد می‌کند. احتمالا در صورت حذف شدن ویروسِ انسانیت، آنها علاقه‌‌ی کمتری به نابودی دنیا و دیگر موجودات زنده نشان خواهند داد. این موضوع طرز فکر ترسناک اما متقاعدکننده‌ی دکتر رابرت فورد است. طرز فکری که با کشته شدن امیلی به دست ویلیام و با تماشای جان دادن میو برای نجات دادن دختر ماشینی‌اش متقاعدکننده‌تر هم می‌شود. سرنوشت وحشتناکِ میو حتی دل کسی مثل فورد را هم به لرزه در می‌آورد. او از طریق نزدیک کردن برنارد به اتاق میو موفق می‌شود ذهنش را به درون بدن میو انتقال بدهد. متوجه می‌شویم شارلوت هیل قصد دارد تا با استخراج ویژگی‌ای که میو از طریق آن قادر به کنترل دیگر میزبانان است، از آن برای تبدیل کردن آنها به زامبی‌هایی که به جان یکدیگر می‌افتند استفاده کند و به شورش میزبانان پایان بدهد.

فورد در جریان گفتگوی یک‌طرفه‌اش با میو یکی از شک‌هایمان درباره‌ی میو را تایید می‌کند. متوجه می‌شویم درست همان‌طور که فورد از نشانه‌های انسانیت و کنجکاوی توسط آکیچیتا شگفت‌زده شد، از پیاده شدن میو از قطار برای پیدا کردن دخترش هم متعجب شده است. متوجه می‌شویم هدفِ فورد با میو این نبوده است تا او را به دنبال دخترش بفرستد، بلکه داستان میو در ابتدا داستان فرار یک میزبان بوده است. داستانی که سرانجامش باید به حرکت کردن قطار همراه با میو در آن به اتمام می‌رسید. اما همان‌طور که فورد نمی‌تواست باور کند که سرخ‌پوست‌ها همان گُلی هستند که در تاریکی رشد می‌کنند، به فکرش نمی‌رسید که سناریوی فرار از پارک به اندازه‌ی کافی برای میو رضایت‌بخش نباشد. این دو ثابت می‌کنند که اندرویدها هنوز هیچی نشده به چنان موجودات پیچیده‌ و غیرمنتظره‌ای تبدیل شده‌اند که حتی خالقشان را هم شگفت‌زده کرده‌اند. نکته‌ی جالب قضیه این است که فورد، میو را مخلوق موردعلاقه‌اش معرفی می‌کند. در حالی که شخصا اگر می‌خواستم مخلوق موردعلاقه‌ی فورد را حدس بزنم، احتمالا دلورس را انتخاب می‌کردم. در عوض دلورسِ اندروید موردعلاقه‌ی آرنولد بود. البته قبل از اینکه دختر آبی‌پوش مزرعه، به یک قاتلِ بی‌رحم تبدیل شود. شاید آرنولد آرزوی دیدن تبدیل شدنِ دلورس به یک موجود آزاداندیش را داشت، ولی او حالا به ابزار دستِ فورد تبدیل شده است که از او برای تمیزکاری پارک از انسان‌ها و گذاشتنِ اولین آجرِ گونه‌ی جانوری روبات‌ها استفاده می‌کند. او درست مثل فورد خشن، بی‌رحم و انتقام‌جو است، ولی وقتی نوبت به انتخاب موردعلاقه‌ها می‌شود فورد، میو را انتخاب می‌کند. این موضوع خبر خوبی برای دلورس نیست. از آنجایی که فورد به آکیچیتا دستور داد که بعد از کشته شدن توسط آورنده‌ی مرگ، مردمش را به «دره‌ی دوردست» منتقل کند و از آنجایی که او میو را به عنوان مخلوق موردعلاقه‌اش انتخاب می‌کند، دلورس در موقعیت خطرناکی قرار می‌گیرد. انگار اولویت زنده ماندن با آکیچیتا و میو است و دلورس فقط وسیله‌ای برای باز کردن مسیر این دو نفر است. شاید همین که میو موفق شده با انسان‌هایی مثل فیلیکس و سایزمور دوست شود و از روایتِ خشن ویدیو گیمی فورد خارج شود چیزی است که خالقش را به وجد آورده است. نتیجه لحظه‌ی زیبایی است که فورد پیشانی میو را می‌بوسد و «دستورات هسته‌ای»‌اش را آنلاک می‌کند. نمی‌دانم منظور از دستورات هسته‌ای یعنی چه و نمی‌دانم آیا این کار قدرت پرواز کردن و شلیک لیزر از چشمانش را به او می‌دهد یا نه، ولی هرچه هست یعنی میو خیلی زود به میادین باز خواهد گشت!

بازگشتی که البته با توجه به چیزی که احتمالا انتظارش را می‌کشد آسان نخواهد بود. چه چیزی؟ خب، در این اپیزود متوجه می‌شویم که شارلوت هیل، کلمنتاین را تبدیل به یک سلاح کشتار جمعی کرده است. این یعنی احتمالا باید شاهد تکرار نبرد «میدان آتش ۲» از فصل هفتم «بازی تاج و تخت» در «وست‌ورلد» باشیم. همان‌طور که در سکانس حمله‌ی دنریس تارگرین به کاروانِ جیمی لنیستر، در یک طرف میدان تیریون را داشتیم و در طرف دیگر جیمی و بران و هنگام تماشای این نبرد هاج و واج مانده بودیم که باید برای پیروزی کدامیک در این نبرد هورا بکشیم، احتمالا در اپیزود آخر فصل دوم «وست‌ورلد» هم شاهد رویارویی کلمنتاین و میو خواهیم بود. از آنجایی که میو همیشه به کلمنتاین به چشم فرزندش نگاه کرده است، مطمئنا روبه‌رو شدن میو با بچه‌‌ی ناتنی‌اش که قصد کشتن او را دارد، او را در موقعیت تصمیم‌گیری فشرده‌ای قرار می‌دهد. بالاخره نه تنها قبلا دیده بودیم که میو پیشانی کلمنتاین لوبوتومی‌شده را مثل پیشانی دختر خودش می‌بوسد، لکه فورد هم در این اپیزود با بوسیدن پیشانی میو، او را فرزند موردعلاقه‌اش صدا می‌کند. این در حالی است که میو نه تنها در فصل اول جایگزین کلمنتاین را پس از اولین خودآگاهی واقعی‌اش با بُریدن گلویش می‌کشد، بلکه در جریان سفر میو به شوگان‌ورلد، دیدیم که ساکورا که حکم نسخه‌ی ژاپنی کلمنتاین را دارد کشته می‌شود و آکانه، نسخه‌ی ژاپنی میو را هاج و واج می‌گذارد. همچنین وقتی برنارد در اپیزود هفتم این فصل به درون گهواره وارد می‌شود، دوربین برای لحظاتی میو و کلمنتاین را از روزهای خوش گذشته به تصویر می‌کشد. آیا هدف سازندگان از طریق نمایش این نما این بوده تا ما را قبل از سرانجام تراژیک این دو، یاد رابطه‌ی مادر و دختری‌شان بیاندازد؟ خلاصه اگر میو مجبور به کشتن کلمنتاین شود و در کنارش بتواند دختر کوچکش را به دست بیاورد، با پایانی طرف خواهیم بود که همزمان خوشحال‌کننده و غم‌انگیز خواهد بود. میو بعد از تمام این مدت باید یکی از دخترانش را برای به دست آوردن دیگری فدا کند. در این صورت میو به جمع ویلیام و دلورس به عنوان کسانی که یکی از عزیزترین افراد زندگی‌شان را کشته‌اند می‌پیوندد.

«نوع بشر بین خدایان و دیوها گیر افتاده. ممکنه این جمله تو زمان پلوتینوس درست بوده باشه. ولی مشخصه که از اون موقع تا حالا خیلی سقوط کردیم»

اما اتفاقی که برای میو در رابطه با باز پس گرفتن قدرت‌هایش توسط فورد می‌افتد در تضاد جالبی در مقایسه با دلورس قرار می‌گیرد. میو در حالی که با بدنی تیکه و پاره روی تخت افتاده است در حال برنده شدن است، در حالی که دلورس با اینکه در آستانه‌ی پیروزی جنگش علیه انسان‌هاست، ولی همزمان باخته است. رویارویی دلورس در این اپیزود با گوست نیشن به واکنش غیرمنتظره‌ای از سوی بینندگان منجر می‌شود. احتمالا تا قبل از اپیزود هفته‌ی گذشته هر وقت دلورس یا میو در مقابل سرخ‌پوست‌ها قرار می‌گرفتند، گوست نیشن را به عنوان مانعی می‌دیدیم که می‌بایست از میان برداشته شوند. ولی با توجه به اپیزود هفته‌ی گذشته ‌می‌دانیم که مردمِ آکیچیتا، انقلابیون اصلی هستند. در عوض دلورس همان شخصیتِ کلیشه‌‌‌ی مرکزی داستان‌هایی که به شورش روبات‌ها می‌پردازند است. همان روبات خشنی که تفنگ در دست راه می‌افتد و با تیراندازی و کشت و کشتار سعی می‌کند تا انسان‌ها را به زیر بکشد. دلورس در حالی جنگجویان گوست نیشن را نفله می‌کند و آنها را لایق رسیدن به «دره‌ی دوردست» نمی‌داند که اتفاقا آنها کسانی هستند که زنجیرهای بردگی‌شان را پاره کرده‌اند و در مقابل دلورس کسی است که زنجیرهای قدیمی‌اش را با یک جفت جدید عوض کرده است. مخصوصا با توجه به اینکه عشق زندگی‌اش را هم به زنجیر مشابه‌ای کشیده است. اگر خط داستانی ویلیام در این اپیزود با روشن شدنِ غیرقابل‌انکار شکست بشریت به اتمام رسید، دلورس هم ثابت کرد که میزبانان به اندازه‌ی انسان‌ها مشکل‌دار و ناقص هستند. میو و آکیچیتا در حالی که هیچکس حواسش بهشان نبود موفق شدند به خودآگاهی برسند و به همان موجودات خوش‌ذاتی که فورد می‌خواهد بعد از گندکاری انسان‌ها بر روی زمین جایگزین کند تبدیل شوند. دلورس اما هیچ‌وقت موفق نشد از دست طبیعت زشت انسانی که فورد دل خوشی از آن ندارد خلاص شود. در عوض او مثل انسان‌ها تدی، عشق زندگی‌اش را به ابزار دستش تبدیل کرد. در پایان اپیزود این هفته اما معلوم می‌شود از قرار معلوم تدی چیزی فراتر از یک سری کُد بوده است که توانایی دستکاری کردن آن وجود داشته باشد. همان‌طور که آکیچیتا بعد از تبدیل شدن از یک مرد مهربانِ خانواده‌دار به یک قاتلِ خون‌خوار موفق شد تا عشق زندگی‌اش را به یاد بیاورد و هویت سلب‌شده‌اس را باز پس بگیرد، تدی هم هنوز همان کابوی قهرمانی است که دلورس را به عنوان هسته‌ی اصلی برنامه‌ریزی‌اش نگه داشته است. مهم نیست او چقدر تغییرش می‌دهد یا چقدر خرابش می‌کند. تدی، تدی باقی می‌ماند.

اینجا لحظه‌ای است که تدی برای اولین‌بار در طول سریال واقعا بیدار می‌شود. قبل از اپیزود این هفته، تدی یا با پافشاری‌های دلورس دست و پنجه نرم می‌کرد یا دستوراتش را به خاطر دستکاری ذهنش اجرا می‌کرد. ولی در این لحظه برای اولین‌بار موفق می‌شود از درون زندان ذهنش بیرون بیاید و پرواز کند و خودش را از فاصله‌ی دور ببیند. او وقتی به عدم وجود هیچ طبیعتی در طبیعتِ دنیایشان اشاره می‌کند در واقع در حال اشاره به احساس توخالی خودش است. سریال از طریق فلش‌بکی به لحظه‌ای که تدی برای اولین‌بار دلورس را می‌بیند، یادآوری می‌کند که چقدر عشقِ صاف و ساده‌ی تدی به دلورس زیبا بود. تدی از لحظه‌ای می‌گوید که برای اولین‌بار چشم باز می‌کند و وقتی با بدن برهنه‌ی دلورس در گوشه‌ی آزمایشگاه روبه‌رو می‌شود، نگران می‌شود که نکند سردش شده باشد. همین یادآوری کافی است تا وقتی تدی تفنگش را از غلاف بیرون می‌کشد، بدانیم هدفش چه کسی است. او هیچ قصدی برای کشتن عشق زندگی‌اش ندارد. تدی در موقعیت دردناکی قرار گرفته است. او از یک طرف ۳۰ سال تجربه از عشق ورزیدن به دلورس و بازی کردن نقشِ یک کابوی قهرمان را دارد و از طرف دیگر دلورس، او را تغییر داده است تا به فرد دیگری تبدیل شود که در تضاد با ذاتش قرار می‌گیرد. برخلاف آکیچیتا که از قدرت عشق برای شکستنِ برنامه‌ریزی‌اش استفاده کرد و راه بازگشت به عشقش را پیدا کرد، اما وقتی عشقت مسئول تغییر دادنت باشد، آن وقت باید چه کار کرد؟ مخصوصا عشقی که توانایی کشتن او را هم نداری؟ پس تدی فقط دو انتخاب دارد: یا به تغییراتش تن بدهد یا طوری به آنها خاتمه بدهد که به آرامش برسد. تدی دومی را انتخاب می‌کند. دلورس لحظه‌ای را که عشقش جان خودش را به جای قبول کردن زندگی به عنوان فردی بی‌هویت و محبوس می‌گیرد نظاره می‌کند. در حالی که دلورس تنها شده است و روی زانو افتاده است و بالای سر تدی زجه می‌زند، نمی‌توان یاد وضعیت حال حاضر ویلیام نیافتاد. کسانی که داستانشان را در یک نقطه شروع کرده بودند، بعد از مسیری دور و دراز به سرانجامی یکسان رسیده‌اند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده