// شنبه, ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۰۱

نقد سریال Legion؛ قسمت پنجم، فصل دوم

جدیدترین اپیزود سریال Legion اگرچه در ابتدا یکی از بهترین‌های ارائه‌های سریال به نظر می‌رسد، اما یک لغزش بزرگ جلوی آن را از تبدیل شدن به اپیزودی به‌یادماندنی می‌گیرد. همراه نقد زومجی باشید.

اپیزود پنجم فصل دوم «لژیون» (Legion) موفق به بیدار کردن حسی درونم شد که تقریبا می‌توانم بگویم در طول این سریال سابقه نداشته است: خشم. فقط مشکل این است که این حسی نبود که خود سریال می‌خواست در وجودم زنده کند. این حسی نبود که این اپیزود برای فعال کردنش در بینندگانش در نظر گرفته بود. اتفاقا این حسی بود که در تضاد کامل با هدفی که این اپیزود در سر داشت قرار می‌گیرد. واکنشی که این اپیزود باید در پایان ازم می‌گرفت «وحشت» و «دلهره» می‌بود، اما سریال کاری کرد تا در عوض با احساس عصبانیت به تیتراژ پایانی این اپیزود برسم. باعث شد تا این اپیزود به یکی از اندک دفعاتی در طول سال‌های دنبال کردن کارهای نوآ هاولی تبدیل شود که از دستش به خاطر خراب کردن داستانی که تا دقیقه‌ی آخر عالی پیش رفته بود ناامید شوم. باعث شد تا به خاطر وجود چنین اشتباه آماتوری در داستانگویی این اپیزود از دست نوآ هاولی افسوس بخورم. اما عصبانیت و ناامیدی از اینکه این اپیزود تمام چیزهایی که برای تبدیل شدن به یکی از بهترین‌های «لژیون» می‌خواست را گرد هم آورده بود و به‌طرز تحسین‌برانگیزی کنار هم چیده بود، اما دقیقا همان چیزی که به عنوان قطعه‌ی پایانی نیاز داشت را کم داشت. اپیزود این هفته حکم دومینوی پیچیده‌ای به بزرگی یک زمین فوتسال را دارد. دومینوی باشکوهی که شاملِ تصاویر گوناگون و طبقات مختلف و لایه‌های سرگیجه‌آور زیادی می‌شود که گروه سازندگانش هفته‌ها روی سرهم‌بندی آن کار کرده‌اند و همه‌ی اینها در حالی است که آنها در حال آماده‌سازی این دومینو برای افتتاحیه‌ی مراسمی هستند که قرار است در استادیوم محله برگزار شود. خلاصه همه خیلی روی آنها به عنوان یکی از بخش‌های افتتاحیه حساب باز کرده‌اند. اما درست یکی-دو روز مانده به مراسم، درست قبل از اینکه چند قطعه‌ی پایانی دومینو سر جایشان کاشته شوند، دست یکی از سازندگان به یکی از آجرها می‌خورد و بعد همه در حالی که هیچ کاری از دستشان برنمی‌آید، خراب شدن و فروریزی پرسرعتِ چیزی را که تا همین چند ثانیه پیش به خاطر ساختش به آن افتخار می‌کردند به نظاره می‌ایستند.

حتما می‌گویید چنین اشتباهی امکان ندارد. حتما می‌گویید استعاره‌ام از لحاظ منطقی درست نیست. حتما با خودتان می‌گوید در ساخت چنین دومینوهای پیچیده‌ای هیچ‌وقت تمام بخش‌های کار تا پایان کار به یکدیگر متصل نمی‌شوند. تا اگر احیانا یکی از بخش‌های کار خراب شد، خرابی به دیگر بخش‌های دیگر کار کشیده نشود. اما نکته همین‌جا است. سازندگان این دومینو یک اشتباه آماتورگونه مرتکب شده‌اند که بدجوری برایشان گران تمام شده است. آنها کل این دومینو را بدون جدا کردن آن به بخش‌های کوچک‌تر نساخته‌اند، بلکه تمامش از صفر تا صد یک ساختمان یکدست و متصل را تشکیل می‌دهد. همین اشتباه کاری می‌کند تا کارشان به آن مراسم افتتاحیه نرسد و کسی که استخدامشان کرده بود حسابی از دستشان کفری شود. این کم و بیش همان اتفاقی است که در اپیزود این هفته‌ی «لژیون» افتاده است. اما قبل از اینکه به آن اشتباه واضح اما با تاثیری بزرگ برسیم بیاید از ویژگی‌های مثبت این اپیزود شروع کنیم که راستش تعدادشان کم هم نیست و به خاطر همین است که عدم کار کردن این اپیزود در نهایت آن را بیشتر از چیزی که باید باشد ناامیدکننده می‌کند. بالاخره چه ویژگی مثبتی بهتر و خفن‌تر از اختصاص یک اپیزود کامل به لنی با بازی فوق‌العاده‌ی آدری پلازا. اپیزود هفته‌ی گذشته که ۹۹ درصدش حول و حوشِ داستان شخصی سید و دیوید می‌چرخید با یک معمای بزرگ به اتمام رسید. جایی که سروکله‌ی لنی که بدنش قبلا لای دیوار گیر کرده بود و از لحاظ فیزیکی کشته شده بود و بعدا ذهنش به بردگی شدو کینگ در آمده بود صحیح و سالم جلوی رویمان در ساختمان دیویژن ۳ ظاهر شد. بنابراین اپیزود این هفته را در حالی شروع کردیم که می‌خواستیم ببینم شدو کینگ چگونه یک بدنِ جدید برای لنی جفت و جور کرده است و اینکه اصلا امهل فاروق چه نقشه‌ای با آزاد کردن لنی و فرستادن او به دیویژن ۳ در سر دارد. راستش شخصا سوال دوم بیشتر ذهنم را مشغول کرده بود. شدو کینگ به عنوان میوتنتی که قدرت‌هایش را قبلا ثابت کرده است به نظرم موجودی به نظر می‌رسید که اگر اراده کند می‌تواند بدن جدیدی برای لنی دست و پا کند و این سوال را که او دقیقا با چه روشی این کار را کرده است به قدرت‌های فرابشری او سپرده بودم. اما سوال مهم‌تر این بود که فاروق با آزاد کردن لنی چه حیله‌ای در سر دارد؟

Legion

اپیزود این هفته با تمرکز روی سوال دوم آغاز می‌شود. با اینکه لنی از ابتدا تا انتهای حضورش را در اتاق بازجویی می‌گذراند و افراد مختلف سعی می‌کنند تا از ماهیت و نقشه‌ای که در سر دارد آگاه شوند، اما خیلی طول نمی‌کشد که سوال دوم (اینکه لنی چگونه یک بدن جدید به دست آورده است؟) در کانون توجه قرار می‌گیرد و به معمای اصلی این اپیزود که همه‌چیز حول و حوش آن می‌چرخد و به سوی افشای آن حرکت می‌کند تبدیل می‌شود. کم‌کم جواب این معما جلوه‌ی ترسناکی به خود می‌گیرد و تبدیل به یکی از آن معماهایی می‌شود که به همان اندازه که مشتاقیم تا از جوابش با خبر شویم، به همان اندازه هم از کنار زدن پرده‌ی حمام و دیدن چهره‌ی سایه‌ی ناشناسی که پشت آن به چشم می‌خورد وحشت داریم. به همان اندازه که می‌خواهیم با کنار زدن پرده به بی‌قراری و عدم اطمینان‌مان پایان بدهیم، به همان اندازه هم می‌توانیم تصور کنیم که به احتمال زیاد کنار رفتن پرده مساوی با روبه‌رو شدن با فرد ناشناسی است که آماده است تا چاقویش را در عمق سینه‌مان فرو کند و بدن‌مان را در وان حمام خودمان تیکه‌تیکه کرده و رها کند تا بوی تعفنش همسایه‌ها را مجبور به شکستن درِ خانه و روبه‌رو شدن با خون‌آبه‌ای که از زیر در حمام به بیرون می‌آید کند. اما اگرچه از این سرنوشت شوم تقریبا مطمئن هستیم، اما چاره‌ای جز کنار زدن پرده نداریم. نمی‌توانیم در حمام را ببندیم، زیر پتو رفته و امیدوار باشیم که آن سایه‌ای که پشت پرده‌ی حمام دیده‌ایم تا فردا صبح ناپدید می‌شود یا پس از بیرون آمدن از حمام و دیدن اینکه ما زیر پتو قایم شده‌ایم، افسوس بخورد که دیگر نمی‌تواند ما را بکشد و راهش را بکشد و با لب و لوچه‌ی آویزان برود. پس اپیزود این هفته در حالی شروع می‌شود و ادامه پیدا می‌کند که اتمسفر سنگینی در فضا تنفس می‌شود و می‌توان فاجعه‌ای را که دیر یا زود بهش می‌رسیم اما نمی‌توانیم خودمان را برای رویارویی با آن آماده کنیم و شک‌ محکم‌مان را به یقین تبدیل می‌کند پیش‌بینی کرد.

پلانِ افتتاحیه اما به همان اندازه که می‌خواهد حال و هوای غیرقابل‌اعتماد این اپیزود را پی‌ریزی کند، به همان اندازه هم وسیله‌ی فوق‌العاده‌ای برای سر در آوردن از ذهنِ آشفته‌ی سوژه‌ی اصلی حاضر در این اتاق است

بالاخره اپیزود این هفته به جای جمله‌ی آشنای «آنچه در لژیون گذشت»، با «آنچه ظاهرا در لژیون دیدیم» آغاز می‌شود. «لژیون» همیشه سریالی درباره‌ی دنیایی بوده که چیزی که در ظاهر به نظر می‌رسد نیست و همیشه می‌تواند سربزنگاه از طریق بازی با ماهیت واقعیت شوکه‌تان کند. اما ممکن است بینندگان به این حقیقت عادت کرده باشند. بنابراین آغاز داستان با چنین جمله‌ای باعث می‌شود تا شاخک‌هایمان را بیشتر از همیشه تیز کنیم. خود سریال دارد بهمان می‌گوید چیزی که تاکنون دیده‌اید را فراموش کنید و حواس‌تان به اینجا باشد. انگار سریال با این جمله دستش را در کیسه‌اش می‌کند و یک مشت شک و تردید برمی‌دارد و روی تمام این اپیزود می‌پاشد. همچنین در یکی از بهترین لحظات سریال که باز دوباره خلاقیت به کار رفته در پروداکشن و کارگردانی «لژیون» را به رخ می‌کشد، سریال با پلانِ خیره‌کننده‌ای آغاز می‌شود که خیلی برای زمینه‌چینی حسِ سرگیجه‌آور و غیرمنتظره‌‌ی این اپیزود عالی است. اپیزود با یک نمای دید پرنده از سقفِ آسمان‌خراش‌های شهری آغاز می‌شود که آن را از پشتِ شیشه‌های پنجره‌ی یک ساختمان دیگر می‌بینیم. نمایی که از لحاظ قوانین فیزیک و معماری کمی عجیب و غیرممکن به نظر می‌رسد. اولین سوالی که مطرح می‌شود این است که جایی که با دوربین داریم آسمان‌خراش‌های بلند آن طرف شیشه را می‌بینیم دقیقا کجاست. آیا اینجا جایی شبیه به هواپیمایی، بالنی-چیزی است که کفِ شیشه‌ای‌اش به مسافرانش اجازه می‌دهد تا زیر پایشان را در حال پرواز تماشا کنند؟ در این فکر هستیم که دوربین می‌چرخد و یک در، دو لوستر آویزان از سقف و نوشته‌هایی روی دیوار که از مردم می‌خواهند تا دستانشان را در دید قرار بدهند و از تماس فیزیکی خودداری کنند فاش می‌شود. خب، پس اینجا هواپیمایی، بالنی-چیزی با کف شیشه‌ای نیست. بلکه احتمالا اتاقی واقع در یک ساختمان است. اما این حقیقت دردی را ازمان دوا نمی‌کند. باعث نمی‌شود که خیال‌مان از ماهیتِ این اتاق راحت شود. اتفاقا اگر اینجا هواپیما، بالنی-چیزی معلق در هوا بود خیلی بهتر بود. اما اتاقی معلق در بالای آسمان‌خراش‌ها باعث می‌شود تا علامت سوالی که در ابتدا روی سرمان ظاهر شده و به آرامی در حال محو شدن بود دوباره با قدرت بازگردد و دوباره مجبورمان کند تا به سوال سختِ اول برگردیم: اتاقی معلق در چند صد متری بالای آسمان‌خراش‌های شهر دیگر چه کوفتی است؟ چنین چیزی چگونه امکان‌پذیر است؟

Legion

در همین فکر هستیم که در باز می‌شود و بووم چشممان به کلارک می‌افتد. فقط مشکل این است که او برعکس است. کلارک از زاویه‌ی دید ما به معنای واقعی کلمه در حال راه رفتن روی سقف است. سوال سخت قبلی جای خودش را به سوال سخت‌تری می‌دهد. در این لحظه سلول‌های بیچاره‌ی مغزمان از اتفاقاتی که دارد می‌افتد و تصاویر متناقض و متضاد و سردرگم‌کننده‌ای که هر چند ثانیه یک‌بار بهشان مخابره می‌شود و بدون اینکه فرصتی برای حل آنها داشته باشند، سوال بعدی از راه می‌رسد و آنها را سراسیمه از اینکه باید برای پردازش این همه تصویر کج و کوله چه کار کنند رها می‌کند. در حال فکر کردن به این هستیم که اینجا کجاست که از جاذبه‌ی مصنوعی بهره می‌برد که دوربین روی محور خود شروع به چرخیدن می‌کند و متوجه می‌شویم که بله، تا حالا سر کار بودیم. نه تنها کل دکور این اتاق طوری چیده شده است که جای سقف و کف‌اش عوض شده است، بلکه پنجره‌‌ی رو به آسمان‌خراش‌های شهر هم در واقع یک سری ال‌ای‌دی‌های متصل به یکدیگر هستند که در حال پخش ویدیویی از آسمان‌خراش‌های شهر هستند. تیم میئلانتس به عنوان کارگردان این اپیزود که سابقه‌ی کارگردانی اپیزود افتتاحیه‌ی فصل دومِ درخشان سریال را هم برعهده داشت، با این آغاز به‌یادماندنی و تاثیرگذار که در همان ثانیه‌‌های آغازین اپیزود مغز تماشاگر را بدون آمادگی قبلی و بدون گرم شدن در مشت می‌گیرد و می‌چلاند به بهترین شکل ممکن حال و هوای غیرقابل‌اطمینان و تردیدبرانگیز این اپیزود را زمینه‌چینی می‌کند. و البته بهمان خبر می‌دهد که «لژیون» شاید ۱۳ اپیزود از عمرش می‌گذرد، اما کماکان می‌تواند از طریق بازیگوشی با فرم، راه‌ و روش‌های تازه‌ای برای شگفت‌زده‌ کردن‌مان و انتقال هرچه بهتر احساساتِ عجیب کاراکترهایش پیدا کند. این در حالی است که پلان آغازینِ این اپیزود آخرین‌باری نیست که تیم میئلانتس کارگردانی حساب‌شده و درگیرکننده‌اش را به رخ می‌کشد. این افتتاحیه اما به همان اندازه که می‌خواهد حال و هوای غیرقابل‌اعتماد این اپیزود را پی‌ریزی کند، به همان اندازه هم وسیله‌ی فوق‌العاده‌ای برای سر در آوردن از ذهنِ آشفته‌ی سوژه‌ی اصلی حاضر در این اتاق است.

لنی هم در حالی به خودش آمده است که در وضعیت روانی دیوانه‌کننده‌ای به سر می‌برد. درست همانند ما که در آغاز این اپیزود نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم که کجا سقف است و کجا کف است و اصلا در چه مکانی حضور داریم، لنی هم بعد از پشت سر گذاشتنِ تمام زجرهایی که در دستان شدو کینگ کشیده است نمی‌تواند جلوی ذهنش را از متلاشی‌ شدن‌های متوالی بگیرد. بالاخره دو نوع زجر کشیدن داریم. نوع اول وقتی است که یک نفر، دیگری را به بردگی می‌گیرد، آزادی‌اش را از او سلب می‌کند و بدنش را در اختیار خود می‌گیرد تا دستوراتش را فارغ از اینکه چقدر با شخصیتِ خود او فاصله دارند انجام بدهد. طبیعتا این آدم پس از آزادی روان سالمی نخواهد داشت. اما نوع دوم وقتی است که لنی بدن خودش را که بین یک دیوار مانده بود و به یکی از فجیعترین اشکال ممکن کشته شده است به چشم دیده است. حالا ضمیر خودآگاه این آدم توسط یک میوتنت کش می‌رود و او را در دنیای غیرفیزیکی زندانی می‌کند. وضعیتِ لنی در دورانی که در چنگال فاروق سپری کرد چیزی شبیه به آن ضمیرهای خودآگاهی است که در اپیزود فینال فصل چهارم «آینه‌ی سیاه» (Black Mirror) درون آن عروسک خرس جاسازی شده بود. آدم‌هایی که کاملا از قدرت فکر کردن و احساس کردن بهره می‌برند، اما خودشان را درون عروسکی پیدا می‌کنند که هیچ‌ کاری جز نشستن روی صندلی و نظارت دنیای اطرافشان ازشان برنمی‌آید. هیچ وسیله‌ای برای صحبت کردن و ارتباط برقرار کردن با کودکشان و دنیای اطرافشان ندارند. این در حالی است که لنی برخلاف آن نمونه از «آینه‌ی سیاه» فقط زندانی یک دنیای غیرفیزیکی نبوده است، بلکه شدو کینگ از او به عنوان عروسک خیمه‌شب‌بازی‌اش برای آسیب زدن به دوستش دیوید و دیگران استفاده می‌کرده. حالا این آدم یک روز بیدار می‌شود و خودش را در یک بدن جدید در ته گودالی در وسط کویر پیدا می‌کند. حالا بماند که بدن جدیدی که به دست آورده است بدن خودش نیست، بلکه از طریق تغییر شکلِ یک بدن دیگر به وجود آمده است که همراه با جیغ و فریادهای زیادی از شدت درد بوده است. وضعیت لنی خیلی قمر در عقرب‌تر از چیزی است که کسی بتواند او را درک کند. پس می‌توان تصور کرد که لنی در سطح عمیق‌تری زجر کشیده است. او نه تنها از لحاظ روانی زجر کشیده، بلکه تعریفش از واقعیت و متافیزیک طوری در هم شکسته است که مغزش را به یک کاسه آبگوشت داغی که ازش بخار بلند می‌شود تبدیل کرده است. پس طبیعی است که او طولِ این اپیزود را به تلاش برای زور زدن و فکر کردن به اینکه دقیقا چه بلایی سرش آمده است بگذارند. اما به همان اندازه که لنی با ذهنش کلنجار می‌رود، به همان اندازه هم کلارک و پتونومی و دیوید نمی‌توانند حرف‌های لنی درباره‌ی اینکه او خودِ خود لنی است را باور کنند. در نتیجه هر دو طرف میز بازجویی نمی‌دانند دقیقا دنبال چه چیزی می‌گردند و حیله‌ای که بوی آن را حس می‌کنند، اما نمی‌توانند آن را با انگشت نشان بدهند کجا است.

Legion

خبر خوب این است که تمرکز روی لنی یعنی تمرکز روی نقش‌آفرینی آدری پلازا که به یکی از جذابیت‌های این اپیزود تبدیل می‌شود. حقیقت این است که لنی باسکر، یکی از آن کاراکترهایی است که بدون حضور خیره‌کننده‌ی آدری پلازا در قالب او به چیزی که الان می‌شناسیم تبدیل نمی‌شد. راستش دلیل خاصی برای توضیح اینکه چرا شدو کینگ بعد از تصاحب اُلیور، لنی را کماکان نگه داشته است وجود ندارد. اما شخصا اگر بخواهم حدس بزنم باید بگویم دلیل اصلی حضور لنی در فصل دوم ناشی از واکنش بسیار مثبتِ مخاطبان به او بود. در طول فصل اول لنی و آدری پلازا یکی از عناصر سریال بود که تقریبا بعد از هر اپیزود حتی بیشتر از خود دیوید به او اشاره می‌شد. تقریبا آدری پلازا اپیزود به اپیزود حرکت تازه‌ای برای شگفت‌زده کردن طرفداران داشت. یکی از دلایلش به خاطر این است که پلازا ار طیف گسترده‌ای از احساسات برای بازی کردن بهره می‌برد. برخلاف دیوید که همیشه گیج و منگ به نظر می‌رسد و برخلاف سید که همیشه ساکت و غمگین ظاهر می‌شود، لنی کاراکتری بود که با توجه به چیزی که دیوید می‌دید یا با توجه به چیزی که شدو کینگ مجبور به انجامش می‌کرد، رنگ عوض می‌کرد. لنی با توجه به چیزی که هر سکانس ازش طلب می‌کرد به یک رفیق شفیق، یک دکتر روانشناس، یک فرمانبردار ترسناک به دستور شدو کینگ یا یک هیولای کابوس‌وار تبدیل می‌شد. لنی با اینکه نماینده‌ی فیزیکی انگلی بود که ذهنِ دیوید را تصاحب کرده بود، اما نمی‌توانستیم برای بازگشت او و تماشای چشمان درشت آدری پلازا که برای زجر دادنِ دیوید تلاش می‌کرد هیجان‌زده نشویم. متاسفانه بعد از اینکه چهره‌ی واقعی شدو کینگ فاش شد، لنی جایگاه پررنگ اصلی‌اش را برای چند اپیزودی از دست داد، ولی اپیزود این هفته با موفقیت لنی را دوباره به مرکز توجه بازمی‌گرداند و آدری پلازا هم طبق معمول ترکیبی از آن معصومیت و دیوانگی همیشگی‌اش را رو کند. در اپیزودی که همه‌چیز پیرامونِ این سوال که ماهیتِ لنی دقیقا چه چیزی است می‌چرخد، آدری پلازا باید روی خط باریکی حرکت کند که هم معصومیتِ لنی بیچاره را به تصویر بکشد و هم دیوانگی مشکوکی که ممکن است ناشی از حیله‌ای از سوی شدو کینگ باشد.

نویسندگان این اپیزود برای افشای هویت کسی که قرار است بمیرد حسابی دراماتیک‌بازی در می‌آورند، اما مشکل این است که اسمی که در پایان فاش می‌شود آن‌قدر غیردراماتیک است که هیچ‌جوره نمی‌توان مرگش را برای بیننده شوکه‌کننده کرد

بنابراین آدری پلازا در این اپیزود به‌طرز زیرکانه‌ای مدام در حال رفت و آمد بین دو فاز اصلی‌اش است. زمانی که با حالتی التماس‌گونه، زندگی‌اش به عنوان یک معتاد را برای کلارک تعریف می‌کند حالتِ زن آسیب‌دیده‌ای را به خود می‌گیرد که آدم بدون اینکه متوجه شود خودش را در حال غرق شدن در اقیانوسِ غمی که در چشمان درشتش است پیدا می‌کند، اما در صحنه‌های دیگری که دوربین روی چشمان آبی‌اش که باعث شده چشمان درشتش، درشت‌تر از همیشه به نظر برسند زوم می‌کند می‌توانیم عقب رانده شدن را احساس کنیم. می‌توانیم احساس کنیم که یک جای کار می‌لنگد. پتونومی در دیدارش با لنی می‌خواهد همین موضوع را به او و ما بینندگان ثابت کند. پتونومی می‌گوید: «تئوری من اینه که هیچ زمان حالی وجود نداره. فقط گذشته و آینده وجود داره». این طرز فکر در واقع مربوط به فلسفه‌ای می‌شود که پتونومی از هنری برگسون، فیلسوف فرانسوی قرن بیستمی قرض گرفته است. قضیه از این قرار است که برگسون باور داشت که زمان به شکل یک خط صاف تیکه‌تیکه شده به سه بخش گذشته، حال و آینده تجربه نمی‌شود. از نگاه برگسون پدیده‌ی واقعی زمان با تعریفی که همه‌ی مردم درباره‌ی آن در زندگی عادی‌شان دارند فرق می‌کند. عده‌ای به زمان به عنوان فاکتوری در زمینه‌ی آزادی عمل و تصمیم‌گیری نگاه می‌کنند. یعنی زمان از طریق تصمیم‌گیری‌شان برای انجام کاری یا نکردن کاری شکل می‌گیرد و جلو می‌رود. این تعریف آدم‌های عادی از زمان است. اما عده‌ای دیگر دانشمندان هستند که به زمان به عنوان فاکتور اصلی تکامل نگاه می‌کنند و روانشناسان هم زمان را از زاویه‌ی خاطره‌سازی و تاثیرش روی ذهن اندازه‌گیری می‌کنند و این تعریف‌های گوناگون در رابطه با زمان به همین شکل ادامه پیدا می‌کند.

اما برگسون می‌گوید که هیچکدام از اینها درست نیست. «زمان» در واقع فقط «فضا» است. به عبارت دیگر چیزی که ما آن را «زمان» می‌نامیم دقیقا از همان خصوصیات چیزی که ما «فضا» می‌نامیم بهره می‌برد. بنابراین کانسپت رایج ما از زمان برای درک پدیده‌ی زمان دقیق نیست. در نتیجه برگسون باور داشت که ما به یک واژه‌ی دیگر برای توضیح زمان نیاز داریم و او واژه‌ی «دوره» را برای آن انتخاب کرد. چرا که تعریف قبلی‌مان از «زمان» تعریف نادرستی است که بین همه جا افتاده است. تعریفی است که برای آسان‌تر کردن کارمان برای فکر کردن به پدیده‌ی زمان درست شده است. اما بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت نیست. تعریفی است که مغزمان راحت‌تر بتواند با استفاده از آن زمان را به‌طور تصویری تصور کند، اما چیزی که راحت‌تر است لزوما به معنی درست‌تر نیست. بنابراین تعریف رایجی که ما از زمان داریم مثل این می‌ماند که تعریف‌مان از رنگ قرمز شامل رنگ سبز و آبی در آن هم می‌شد. تعریفِ برگسون از زمان اما این است: اگرچه ما فکر می‌کنیم که گذشته در واقع زمان حالی است که دیگر حال نیست و آینده در واقع زمان حالی است که هنوز نیامده. ولی حقیقت این است که چیزی به اسم گذشته و آینده وجود ندارد. همه‌چیزِ حال است. خب، پتونومی این نظریه را برداشته است و آن را برعکس کرده است. اگر برگسون به گذشته و آینده اعتقاد ندارد، پتونومی فقط به گذشته و آینده اعتقاد دارد. از نگاه پتونومی هر کاری که داریم می‌کنیم یا چند میلیونیم ثانیه در گذشته قرار می‌گیرد یا چند میلیونیم ثانیه در آینده. پتونومی می‌خواهد بگوید چیزی به اسم زمان حال به این معنی که همه‌چیز در آن ساکن باشد و هیچ تغییری نکند وجود ندارد. چرا که همه‌چیز با سرعت در حال پیوستن به گذشته و اضافه شدن به آینده هستند. به عبارت دیگر ما بی‌وقفه در حال متحول شدن هستیم. این حرف‌ها همچون هیزمی عمل می‌کند که آتش شک و تردیدمان به ماهیت لنی را افزایش می‌دهد.

لنی به این حرف‌های صد من یک غاز کاری ندارد. او فقط به یک چیز باور دارد: اینکه او همان لنی قدیمی است و فقط می‌خواهد دوستش دیوید را ببیند. اما پتونومی می‌گوید هیچکدام از ما هیچ‌وقت همان «لنی قدیمی» نیستیم. ما در این لحظه کسی که یک ثانیه قبل بودیم نیستیم و او حداقل درباره‌ی لنی بدجوری حق دارد. تفاوتِ بین شخصیت قبلی‌مان با شخصیت فعلی‌مان یکی از تم‌هایی است که بیش از پیش دارد در این فصل مهم می‌شود. موضوعی که بیشتر از همه در خط داستانی نسخه‌ی آینده سید و نگاه حسرت‌آمیزی که او به دیوید زمان حال دارد مشخص می‌شود. انگار در آینده دیوید به فرد دیگری تبدیل می‌شود که سید دلش برای شخصیت قبلی‌اش تنگ شده است. در اپیزود این هفته هم تلاشِ برخی از اعضای دیویژن ۳ برای بازجویی لنی و کشف ماهیت واقعی‌اش، درگیری بین گذشته و حال را دوباره در مرکز توجه قرار می‌دهد. تلاشی که در نهایت به جوابی منجر می‌شود که همچون امواج خروشان دریا قایق دیوید را بلند می‌کند و دو دستی به صخره‌های سفت ساحل می‌کوبد تا با استخوان‌های شکسته که توانایی شناور نگه داشتن خودش روی آب را ندارد در کف دریا غرق شود. فقط یک مشکل وجود دارد و آن هم این است که خب، ما همراه دیوید در قایقی که به صخره‌های ساحل برخورد می‌کند حضور نداریم. این موضوع از جایی سرچشمه می‌گیرد که ما هیچ ارتباط نزدیکی با کسی که در پایان این اپیزود به‌طرز وحشتناکی کشته می‌شود نداریم. همان‌طور که در نقد اپیزود هفته‌ی گذشته هم صحبت کردیم، «لژیون» سریالی است که اگر در یک زمینه کمبود داشته باشد یا حداقل در یک زمینه جای پیشرفت داشته باشد، آن بخش مربوط به بخش شخصیت‌پردازی می‌شود. خوشبختانه فصل دوم با اپیزودهایی که به گشت و گذار در ذهنِ ملانی و پتونومی و سید جریان داشت یا با سکانس‌هایی که به امهل فاروق اختصاص داشت و کلیپ‌هایی که به توضیح کانسپت‌های روانشناسانه با صداپیشگی جان هم تهیه کرده است، قدم‌های خیلی خوبی برای قرار دادن ما به جای کاراکترهایش انجام داده است، اما متاسفانه مرگ اصلی این اپیزود پیرامون کاراکتری جریان دارد که خب، نه تنها از شخصیت‌پردازی خوبی بهره نمی‌برد، بلکه اصلا شخصیت نیست. از آن بدتر اینکه او که اصلا شخصیت حساب نمی‌شود، خیلی وقت است که فراموش شده بود و این شخصیت کسی نیز جز امیلی، خواهر دیوید.

نویسندگان این اپیزود دقیقا مثل من برای افشای هویت کسی که قرار است بمیرد حسابی دراماتیک‌بازی در می‌آورند، اما مشکل این است که اسمی که در پایان فاش می‌شود آن‌قدر غیردراماتیک است که هیچ‌جوره نمی‌توان مرگش را برای بیننده شوکه‌کننده کرد. قضیه از این قرار است که دیوید بالاخره در پایان متوجه می‌شود که کسی که در اتاق بازجویی روبه‌روی او نشسته است، در واقع بدنِ خواهرش است که توسط شدو کینگ و اُلیور تغییر کرده تا به محل قرارگیری ذهنِ لنی تبدیل شود. لنی در واقع جنازه‌ی متحرکِ خواهر به قتل رسیده‌ی دیوید است. اما هرچه این رونمایی برای دیوید شوکه‌کننده است، برای ما نیست. دلیلش ساده است. امیلی تعریف واقعی یک شخصیت جزیی است. این اپیزود نه تنها اولین حضور امیلی در این فصل را ثبت می‌کند، بلکه حتی حضور امیلی در فصل اول هم خیلی خیلی پیش‌پاافتاده و کوتاه و بی‌اهمیت بود. امیلی در فصل اول بیشتر از اینکه یک شخصیت باشد، نماینده‌ای از زندگی نرمال و عادی‌ای بود که دیوید آرزوی داشتنش را داشت. تنها نماینده‌ی خوشحالی‌ او از دوران کودکی سختش بود. بنابراین امیلی بیشتر ابزاری برای شخصیت‌پردازی خودِ دیوید بود. همچنین نه تنها امیلی به مرور زمان فراموش شد، بلکه این بخش از زندگی دیوید هم فراموش شد. اتفاقا همان‌طور که یکی از شما خوانندگان در کامنت‌های نقد اپیزود هفته‌ی گذشته برایتان سوال شده بود، عدم حضور امیلی به عنوان کسی که در فصل اول خیلی نگران برادرش بود داشت کمی توی ذوق می‌زد.

Legion

داستان دیوید اخیرا به جایی رسیده بود که فقط حول و حوش تلاش برای نجات دنیا و کمک به سید و سروکله‌ی زدن با نوید نگهبان خلاصه شده بود. اندوه و وحشتِ دیوید بعد از اطلاع از ماهیت لنی برای خود دیوید قابل‌درک است، اما در واقع ما هم باید مشت احساسی دیوید را روی صورت خودمان هم حس می‌کردیم که نمی‌کنیم. کاری که سازندگان در این اپیزود انجام می‌دهند کشتنِ یکی از شخصیت‌های مهم داستان برای حساس کردن قصه نیست، بلکه مثل این می‌ماند که آنها دور هم جمع شده‌اند و از خودشان پرسیده‌اند که خب، بی‌‌اهمیت‌ترین شخصیتی که هیچ استفاده‌ی برای او در آینده نداریم چه کسی است و دقیقا همان را برای این کار انتخاب کرده‌اند. کشتنِ امیلی باید لحظه‌ی مهمی را در داستان ایفا کند. این اتفاق از چند جهت حیاتی است. امیلی نه تنها به عنوان یکی از تنها خاطره‌های خوب دیوید کشته می‌شود، بلکه فاروق هم بعد از مدت‌ها در عمل نشان می‌دهد که چرا باید از او بترسیم. نه تنها اُلیور در این قتل فجیع و دردناک نقش دارد، بلکه لنی هم از این بعد هر وقت خودش را در آینه ببیند می‌داند که درون بدن یک جنازه‌ی متحرک زندانی شده است و چنین چیزی درباره‌ی دیدن بدن لنی توسط دیوید هم صدق می‌کند. فقط مسئله این است که عدم اهمیت دادن به امیلی اجازه نمی‌دهد تا عمق وحشت این اتفاق تا مغز استخوان‌هایمان نفوذ کند. قضیه فقط درباره‌ی اهمیت ندادن به امیلی نیست. مسئله این است که امیلی چنان شخصیت جزیی‌ای است که وقتی در تعقیب ماشین زیردریایی دونات‌فروش شوهرش سر از خانه‌ی محافظت‌شده‌ی او در آوردیم نمی‌دانستم این دو نفر چه کسانی هستند و تازه وقتی اُلیور شروع به صحبت درباره‌ی دیوید با امیلی می‌کند دوزاری‌ام افتاد. شاید اگر نوآ هاولی در چهار اپیزود گذشته چند سکانسی به امیلی اختصاص می‌داد، مرگ او می‌توانست خیلی با معنی و مفهو‌م‌تر از آب در بیاید. اما چیزی که الان دریافت کردیم، چیزی بیشتر از کشتن یک شخصیت بی‌اهمیت و الکی دراماتیک و ترسناک جلوه دادن آن نیست.

اپیزود این هفته‌ی «لژیون»، اپیزود بدی نیست. طبق معمول فورانِ جذابیت‌های بصری و کارگردانی سریال در این اپیزود هم وجود دارد. از اتاق بازجویی که قوانین جاذبه را برعکس می‌کند تا ماشینِ زیردریایی شوهر امیلی که وسط کویر دونات می‌فروشد و کابوسِ پتونومی که در آن وارد سبد روی سر فرمانده فوکویاما ‌می‌شویم و متوجه می‌شویم احتمال اینکه قیافه‌ی واقعی این آقا، ترکیب چندش‌آوری از پرنده و اسب باشد وجود دارد. این در حالی است که سکانس حمله‌ی شدو کینگ و اُلیور به خانه‌ی امیلی هم فارغ از محتوا از لحاظ کارگردانی مثال‌زدنی است. تیم میئلانتس این سکانس را همچون یک فیلم ترسناک اسلشر کارگردانی می‌کند. دوربین ساکنِ او روی صورت امیلی در حال آب دادن به گل‌هایش و شوهرش که پشت میز غذاخوری نشسته است، شرایط ساکن آنها را منتقل می‌کند. شاید خیلی خیلی ساکن‌تر و آرام‌تر از چیزی که انتظار می‌رود. آن‌قدر ساکت و آرام که بیشتر از اینکه آرامش‌بخش باشد، حکم تعلیقِ آرامش قبل از طوفان را دارد. این در حالی است که پره‌های آسیاب‌های بادی که مدام روی خانه سایه می‌اندازند اگرچه در ابتدا عصبی‌کننده است و همچون عقربه‌ی ثانیه‌شمارِ ساعتی عمل می‌کند که دارد به سوی زمان شروع اتفاقی شوم حرکت می‌کند، اما به مرور عادی می‌شود. تا اینکه‌ با آغاز حمله و از حرکت ایستادن آسیاب، در شرایط ذهنی کاراکترها که می‌دانند خانه‌شان حس و حال چند دقیقه پیش را ندارد قرار می‌گیریم. فقط حیف که یک اشتباه آماتورگونه باعث شده که ویژگی‌های مثبت این اپیزود به عنوان لحظات پراکنده‌ی قابل‌تحسین باقی بمانند و به عنوان یک داستان کلی به بار ننشینند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده