// شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۰۱

نقد فصل اول سریال Happy

سریال کامیک‌بوکی/غیرابرقهرمانی Happy می‌خواهد به جمع عجیب‌ترین سریال‌های تلویزیون بپیوندد، اما آیا در این کار موفق هم شده است؟

سریال «هپی!» (Happy) یکی از آن اقتباس‌های کامیک‌بوکی است که تا همین چند سال پیش روبه‌رو شدن با چیزی شبیه به آن تقریبا غیرممکن بود. این نکته دقیقا همان چیزی بود که من را برای «هپی!» هیجان‌زده کرده بود. دنیای کامیک‌بوک‌ها خیلی گسترده‌تر و پیچیده‌تر از چیزی است که اقتباس‌های آنها در مدیوم‌های مختلف نشان می‌دهند. اقتباس‌های کامیک‌بوکی، این مدیوم را به عنوان جولانگاه تک و تنهای ابرقهرمانان به تصویر می‌کشند، ولی این‌طور نیست. شاید داستان‌های ابرقهرمانی جزو پرفروش‌ترین‌ و پرطرفدارترین کامیک‌بوک‌ها قرار بگیرند، اما درست مثل سینما که همه‌چیز با وجود پرفروش‌‌تر بودنِ اقتباس‌های ابرقهرمانی به این دسته از فیلم‌ها خلاصه نمی‌شود، چنین چیزی درباره‌ی خود کامیک‌ها هم صدق می‌کند. نکته‌ی دوم این است که کامیک‌بوک‌، مدیوم فوق‌العاده عجیب و افسارگسیخته‌ و جاه‌طلبی است. در نتیجه معمولا یا کامیک‌هایی مورد اقتباس قرار می‌گیرند که لحن و فضای کنترل‌شده‌تری دارند یا اقتباس‌کنندگان به جای انتقال همان اسب وحشی و سرکش به سینما یا تلویزیون، آن را به زور رامش می‌کنند که به معنی حذف یکی از مهم‌ترین عناصر جذاب و معرف کامیک‌بوک‌هاست. خوشبختانه حالا که اقتباس‌های کامیک‌بوکی به این درجه از محبوبیت و گستردگی رسیده است، ذهن تماشاگران نه تنها برای هرچیزی آماده است، بلکه خودشان هم به دنبال چیزهایی به مراتب غیرمنتظره‌تر و تازه‌نفس‌تر هستند. در نتیجه در فضای سینما فیلم‌هایی مثل «ددپول» (Deadpool) و «ثور: رگناروک» (Thor: Ragnarok) را داریم و در فضای تلویزیون با سریال‌هایی مثل «لژیون» (Legion) یا «واعظ» (Preacher) روبه‌رو می‌شویم که اولی در تضاد با یک داستان ابرقهرمانی سرراست قرار می‌گیرد و دومی هم حول و حوشِ خوش‌آشامی ایرلندی و وقت‌گذرانی با هیتلر در جهنم می‌چرخد.

«هپی!» محصول شبکه‌ی سای‌فای که براساس کامیک‌بوکی از گرنت موریسن، یکی از کاربلدترین و شناخته‌شده‌ترین چهره‌های این حوزه نوشته شده قصد دارد تا به جمع این دسته از اقتباس‌های کامیک‌بوکی بپیوندد. سریالی که نه تنها براساس یک کامیک‌بوک غیرابرقهرمانی است، بلکه شامل ویژگی‌های جالب‌توجه‌ و اتمسفرِ اغراق‌شده‌ای است که آدم هرروز با آنها برخورد نمی‌کند. در واقع «هپی!» یکی از داستان‌های کنجکاوی‌برانگیزی به نظر می‌رسد که احتمالا بزرگ‌ترین تبلیغاتش، خود خلاصه‌قصه‌اش است. بعضی داستان‌ها آشنا آغاز می‌شوند و به مرور عیار و هویت واقعی‌شان را فاش می‌کنند، اما بعضی داستان‌ها حکم «عشق در نگاه اول»‌ را دارند. بعضی داستان‌ها چنان ویترین خوشگل و جذابی دارند که امکان ندارد در حال عبور از کنارشان نظرتان را به خودشان جلب نکنند. بهره بردن از یک ویترین جلب نظرکننده به معنی داشتن همه‌چیز نیست. سوال مهم‌تر این است که کیفیت محصول واقعی پشت شیشه چگونه است؟ سوال مهم‌تر این است که آن خلاصه‌قصه‌ی جذاب چقدر خوب به اجرا در آمده است؟ ولی چه کنیم. هرکاری کنیم عقل‌مان به چشممان است!

پس حداقل روی کاغذ به نظر می‌رسید «هپی!» می‌تواند به یکی از قوی‌ترین اقتباس‌های کامیک‌بوکی تلویزیون تبدیل شود. اما حتما می‌پرسید خب، مگر «هپی!» در ویترینش چه چیزی گذاشته است که این‌طوری نگاه رهگذران را به سمت خودش هدایت می‌کند؟ خب، هنوز چند ثانیه از شروع اپیزود اول نگذشته است که «هپی!» بدون مقدمه‌چینی و آماده‌سازی قبلی نشان می‌دهد از این بعد قرار است در چه دنیایی به سر ببریم. کریستوفر ملونی نقش پلیس سابق و بدنامی به اسم نیک ساکس را بازی می‌کند. نیک با قیافه‌ی آشفته‌ و چشم‌های ورقلنبیده‌اش قدم در دستشویی کثیف یک کافه‌ی تاریک می‌گذارد، به درون آینه زل می‌زند و بدون مقدمه دو تفنگ کمری‌اش را در می‌آورد، لوله‌هایش را به زیر دهانش نشانه می‌گیرد، ماشه‌ها را می‌کشد و مغزش را منجر می‌کند. ولی نیک زمین نمی‌خورد و روی کف دستشویی جان نمی‌دهد. در عوض وسط جمجمه‌ی نیک بر اثر شلیک گلوله‌ها از هم شکافته می‌شود و خون با فشار شروع به فوران کردن به بیرون می‌کند. خونِ کامپیوتری طوری از وسط سرِ نیک به آسمان شلیک می‌شود که انگار در حال تماشای تلاش ناموفق شهرداری برای مهار شکستگی لوله‌ی اصلی آب هستیم. در حالی که خون قرمزِ نیک، سقف را رنگ‌آمیزی می‌کند، رقص نور در و دیوار دستشویی را به مکان ایده‌آلی برای جشن و پایکوبی تبدیل می‌کند و همزمان رقصنده‌هایی وارد صحنه شده و همراه با بدن تلوتلوخورانِ نیک می‌رقصند.

happy

خیلی زود به زمان قبل از خودکشی نیک در همان دستشویی برمی‌گردیم. بنابراین سوالی که در طول اپیزود اول یا کل فصل اول بی‌جواب باقی می‌ماند این است که آیا شلیک نیک به مغزش واقعی بود یا نه؟ آیا او مُرده است و تمام چیزهایی که دارد می‌بیند زندگی‌ای است که می‌خواست داشته باشد اما هیچ‌وقت به آن دست پیدا نکرد؟ آیا او فقط در حال فکر کردن به خودکشی بوده یا تمام اتفاقات عجیب و غریبی که در ادامه‌ی فصل می‌بینیم را باید با منطق سیر و سفرِ نیک در دنیای توهماتِ مغزی متلاشی‌شده با گلوله توضیح داد؟ نکته این است که جواب هیچکدام از این سوالات اهمیت ندارد. هدف سریال با چنین سکانس افتتاحیه‌ای بیشتر از مطرح کردن سوالات جدی، درهم‌شکستن هرگونه جدیتی است که از آن انتظار دارید. هدف سریال با این سکانس بیشتر از روشن کردن کوره‌ی مغزمان و آغاز روند سوزاندن فسفرهایش، تخریب کردن آن به‌طور کلی است. هدف این سکانس نه به میان کشیدن سوالات فلسفی درباره‌ی ماهیت دیوانه بودن یا نبودن نیک و تعریف واقعیت و توهم، بلکه به معنی آغاز سفری درهم‌برهم و شوکه‌کننده است که جستجو برای منطق در دنیای آن، به معنی دستی‌دستی باختن است. این سکانس برای این است تا بهمان بگوید چیزی که قرار است اینجا ببینیم شاید در نگاه اول آشنا برسد، اما شامل چندتا غافلگیری کوچک است که آن را به تجربه‌ی کاملا متفاوتی تبدیل می‌کند. به عبارت دیگر «هپی!» محصول یکی از آن ایده‌های ترکیبی است. چه می‌شد اگر فیلم‌های کاراگاهی بددهن و تیره و تاریک و خشن و مرگبار را با لطافت و بامزگی انیمیشن‌های پیکسار، مخصوصا «داستان اسباب‌بازی» و «پشت و رو» مخلوط می‌کردیم؟ چه می‌شد اگر روابط تند و سخت کاراکترهای فیلم‌های کاراگاهی را با روابط کودکانه‌ی فیلم‌های پیکسار ترکیب می‌کردیم؟ چه می‌شد اگر آن جنس از قاتل‌های روانی و ترسناک فیلم‌های کاراگاهی را در فیلم‌های پیکسار می‌دیدیم؟ چه می‌شد اگر یکی از کاراکترهای رنگارنگ و بامزه‌ی کارتون‌‌های پیکسار به دوست یکی از آن کاراکترهای درب‌و‌داغانِ فیلم‌های کاراگاهی تبدیل می‌شد؟ احتمالا نتیجه چیزی شبیه به «هپی!» از آب در می‌آمد.

چه می‌شد اگر فیلم‌های کاراگاهی بددهن و تیره و تاریک و خشن و مرگبار را با لطافت و بامزگی انیمیشن‌های پیکسار، مخصوصا «داستان اسباب‌بازی» و «پشت و رو» مخلوط می‌کردیم؟

«هپی!» تمام کلیشه‌های داستان‌های جنایی/قاتلان سریالی را دارد. از پلیسی که روزگار او را با نامروتی‌هایش به یک هیتمن استخدامی برای خلافکاران کله‌گنده تبدیل کرده تا یک کلان‌شهر شلوغ و سیاه که چرک و کثیفی از سر و رویش بالا می‌رود. از ضدقهرمانی که می‌خواهد از آخرین فرصتش برای رستگار شدن و اثبات خودش به خانواده‌ای که ازش دلخور هستند استفاده کند تا بدمنی با چنان قدرت و نفوذی در جامعه که دست هیچکس بهش نمی‌رسد. از باندهای خلافکاری که هر گوشه از شهر را در اختیار دارند تا افسران پلیسی که همه به‌طرز قابل‌انتظاری فاسد از آب در می‌آیند. از قاتلی با دندان‌های زرد و خراب که در لباس بابانوئل، بچه‌ها را می‌رباید تا درگیری‌های خون‌باری که کشته‌های زیادی از خود بر جای می‌گذارند. یکی از آن داستان‌های کریسمسی که به جای اینکه در جای گرم و نرم و روشنی کنار شومینه جریان داشته باشد، در خیابان‌های برفی و سرد جریان دارد. یکی از آن داستان‌های کریسمسی در مایه‌های فیلم‌های شین بلک که از فضای کریسمس به عنوان وسیله‌ای برای هرچه تاریک‌تر و خشن‌تر جلوه دادن اتفاقاتش تمرکز می‌کند. چیزی که قرار است از این مشت از کلیشه‌های جسته و گریخته‌ی فیلم‌های جنایی، انرژی و جذابیت تازه‌ای بیرون بکشد، همان بخش «پیکساری» سریال است. این اتفاق از طریق معرفی کاراکتری به اسم هپی اتفاق می‌افتد. هپی در واقع نه یک موجود واقعی، که یک دوست خیالی است. یک اسب تک‌شاخ آبی‌رنگ با دماغی گنده و ثم‌های صورتی و دندان خرگوشی. هپی دوست خیالی دختربچه‌ای به اسم هیلی است. هیلی یک شب توسط همان بابانوئل مذکور ربوده می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا دوست خیالی‌اش را که به محدودیت‌های زمان و مکان بسته نیست برای پیدا کردن نجات بفرستد. فقط مشکل این است که هیچکس توانایی دیدن هیلی و شنیدن فریادهای کمکش را ندارد. هیچکس به جز نیک. آقای هیتمن در ابتدا هپی را به عنوان یکی از آن توهمات پیشرفته برداشت می‌کند، ولی به مرور به وجودش ایمان می‌آورد و با او همراه می‌شود تا رد گروگانگیر و محل نگهداری از هیلی را بزنند. مخصوصا با توجه به اینکه هپی رازی را درباره‌ی هیلی برای نیک فاش می‌کند که او را برای انجام این ماموریت به هر قیمتی که شده مصمم‌تر می‌کند.

happy

دوستی نیک و هپی هم به یکی دیگر از کلیشه‌های فیلم‌های کاراگاهی منجر می‌شود. اما تضاد شخصیتی نیک و هپی به نتایج کاملا غیرمنتظره‌ای منتهی می‌شود. چه می‌شد اگر کاراگاه کارکشته و خسته و بی‌حوصله و پوچ‌گرایی مثل راست کول از «کاراگاه حقیقی» با بینگ بانگ، دوست خیالی رایلی از «پشت و رو» با هم همکار می‌شدند. از یک طرف نیک، آدم زخم‌خورده و بی‌اعصابی است که به سادگی آب‌ خوردن، شلیک می‌کند و مغز دشمنانش را بیرون می‌ریزد و هیچ دلیلی برای زندگی ندارد و از طرف دیگر هپی را به عنوان دوست خیالی خوشحالِ یک دختربچه‌ی شش-هفت ساله داریم که واکنشش به اخلاق و رفتارِ نیک مثل نشاندن یک بچه‌ی کوچک در مقابل یک فیلم ترسناکِ خشنِ بزرگسالانه است. هرچه نیک پوستش در مقابل سیاهی‌های دنیا کلفت شده و خون و مرگ به جزیی از روتین دنیایش تبدیل شده، هپی طبیعتا شخصیت لطیف و شاد و شنگولی دارد. تضاد شخصیتی کاراگاهان در داستان‌های جنایی یکی از جذابیت‌ها و ابزارهای داستانگویی بوده است. همیشه یکی به نظم اعتقاد دارد و دیگری به بی‌نظمی. یکی به دنیا امید دارند و دیگری ناامید است. یکی کارکشته است و یکی تازه‌کار. این تضاد به درگیری‌های بین‌شخصیتی منجر شده و باعث تولید بحران و رشد شخصیت‌ها می‌شود. خب، «هپی!» این موضوع را به اکستریم‌ترین حالت ممکنش رسانده است. در اینجا سیاهی مطلق در برابر معصومیت مطلق، واقعیت در برابر کارتون و روان و فیزیک درهم‌شکسته‌ و چشمان خشمگین نیک در مقابل بدن لطیف و نگاه‌های متعجب هپی قرار گرفته است. سریال از این تضاد برای تولید جوک‌های زیادی استفاده می‌کند. همچنین این تضاد وسیله‌ای برای شخصیت‌پردازی این دو هم است. نیک از طریق همکاری و هم‌صحبت شدن با هپی به ارزش‌هایی پی می‌برد که فکر می‌کرد در وجودش منقرض شده‌اند و هپی هم درست مثل هیلی با جلوه‌‌ی وحشتناکی از دنیا روبه‌رو می‌شود که به نماینده‌ای از رشد هیلی از کودکی ناآگاه به کودکی آگاه از بی‌رحمی دنیای اطرافش تبدیل می‌شود. بنابراین «هپی!» به لطف درگیری‌ها و بگومگو‌های دو شخصیت اصلی‌اش موفق می‌شود استخوان‌بندی کلیشه‌ای‌اش را پشت سر بگذارد و به چیزی جالب‌توجه تبدیل شود. ولی نه برای طولانی‌مدت.

در دو اپیزود اول کانسپتِ «رفاقتِ قاتلی با یک عروسک کارتونی خیالی» کافی است تا نظرتان را به خود جلب کند. مخصوصا با توجه به اینکه فرم داستانگویی و اکشن‌های «هپی!» با الهام‌برداری آشکاری از «هانیبال» و «واعظ» و «اش علیه مردگان شریر» (Ash vs. Evil Dead) انتخاب شده است. با یکی دیگر از آن سریال‌هایی مواجه‌ایم که اتمسفر نئونوآر غلیظی دارد، کاراکترهایش چند لیتر بیشتر از آدم‌های معمولی خون دارند، گلوله‌ها سوراخ‌های بزرگ‌تری از خود بر جای می‌گذارند و درگیری‌های فیزیکی اکثرا به جاهای خشن‌تر از حد معمول اما خنده‌داری منجر می‌شود. یکی از آن سریال‌هایی که انگار یک مشت قرص روانگردان بالا انداخته است. خب، بگذارید با هم مرور کنیم: یک سریال حادثه‌محورِ کله‌خراب دربار‌‌ه‌ی مبارزه یک پلیس سابق و یک اسب کارتونی با یک بابانوئل روانی. چه چیزی بهتر از این؟! خبر بد این است که «هپی!» بعد از یکی-دو اپیزود دچار همان مشکلی می‌شود که بیشتر از همه سریال‌هایی با کانسپت‌های هیجان‌انگیز را تهدید می‌کند؛ وقتی داستان فراتر از کانسپت نمی‌رود. وقتی کانسپت به تمام دارایی‌های سریال تبدیل می‌شود. وقتی کانسپت علاوه‌بر نقطه‌ی شروع، به خط پایان هم تبدیل می‌شود. وقتی ویترینی خوشگل و پرزرق و برق نظرت را جلب می‌کند، اما به محض قدم گذاشتن به درون مغازه با یک مکان خالی روبه‌رو می‌شوید. انتخاب ایده‌ای کنجکاوی‌برانگیز شاید به عنوان دروازه‌ی ورودی داستان عالی باشد، اما فقط به عنوان دروازه‌ی ورودی و نه چیزی بیشتر. «هپی!» مثل دنیای توخالی‌ای می‌ماند که یک سردر گران‌قیمت دارد. مطمئنا اولین برداشت‌مان این است که اگر این دنیا چنین سردر جذابی دارد، آن وقت داخلش چه خبر است. اما به محض قدم گذاشتن در داخل آن دنیا متوجه می‌شویم نمی‌توانیم چیزی زیباتر از سردرش پیدا کنیم.

happy

نتیجه این است که به جای اینکه ایده‌ی ابتدایی «هپی!» نشان از سریالی نوآورانه و غافلگیرکننده بدهد، خبر از سریالی می‌دهد که می‌خواهد ساختار فرسوده و آشفته‌اش را پشت ایده‌اش مخفی کند. به جای اینکه دوستی قاتلی با یک اسب خیالی به اولین ایده‌ی جذابش تبدیل شود، به اولین و آخرین ایده‌ی جذابش تبدیل می‌شود. چون نه تنها سریال به اندازه‌ای که ازش انتظار می‌رود رابطه‌ی نیک و هپی را مورد بررسی قرار نداده و به جز اندک لحظاتی (مثل دیدار هپی با دیگر دوست‌های خیالی سرگردان) از آن برای تزریق ایده‌های دیوانه‌وارتر استفاده نمی‌کند، بلکه بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد اگر هپی را از داستان حذف کنیم، تغییر نه چندان بزرگی در قصه ایجاد نمی‌شود. به عبارت دیگر معرفی هپی بیشتر از وسیله‌ای برای روایت داستانی کهنه به روشی جدید، وسیله‌ای برای مخفی کردن کمبودهای اساسی سریال است. شاید سریال با معرفی هپی، خلاقیت قابل‌توجه‌ای در بخشِ «رفاقت متزلزل دو کاراگاه» ایجاد کرده باشد، ولی چنین چیزی درباره‌ی دیگر بخش‌های سریال صدق نمی‌کند. از بدمن‌ها که همان مافیاهای ایتالیایی زیرزمینی کلیشه‌ای هستند تا آنتاگونیست‌های مثلا شروری که برای مدت‌های حوصله‌سربری درباره‌ی خشونت مونولوگ‌گویی می‌کنند. از خط اصلی داستان که موبه‌مو فرمول تکراری داستان‌های رستگاری را دنبال می‌کند تا معمای مرکزی فصل اول که بارها و بارها قبلا نمونه‌های بهترش را دیده‌ایم. در یک کلام «هپی!» نه تنها از منابع الهامش فاصله نمی‌گیرد،‌ بلکه حتی به کیفیت آنها نزدیک هم نمی‌شود.

مشکل بعدی سریال این است که یا عجیب و غریب‌بودن را بد متوجه شده یا توانایی و سواد اجرای درستش را ندارد

مشکل بعدی سریال این است که یا عجیب و غریب‌بودن را بد متوجه شده یا توانایی و سواد اجرای درستش را ندارد. تلویزیون است و آزادی عمل سازندگان برای دیوانه‌بازی. برخی از بهترین سریال‌های سال‌های اخیر تلویزیون آنهایی بوده‌اند که تا دلتان بخواهد ابسورد هستند. از اسب سخنگوی هالیوودنشینی که می‌خواهد هدف زندگی‌اش را پیدا کند تا بازمانده‌ی یک آخرالزمان ماوراطبیعه که فکر می‌کند مسیح است و به عنوان یک قاتل بین‌المللی در دنیایی برزخ‌گونه بیدار می‌شوند. از درس‌های فلسفه‌ی یک دانشمند الکلی در سفرهای بین‌کهکشانی‌اش تا گیر کردن سر یک قاتل سایبورگ در دل و روده‌ی یک جنازه‌ی بدون سرِ زنده در «اش علیه مردگان شریر». خلاصه تلویزیون به حدی عجیب شده که دیوید لینچ بالاخره بعد از ۲۶ سال یک نگاهی به دور و اطرافش انداخت و متوجه شد دنیا برای فصل جدیدی از «تویین پیکس» آماده است. حق با او بود. مشکل اما این است که عجیب و غریب‌بودن به معنی سرهم‌بندی و تدوین یک سری سکانس‌های عجیب و غریب پشت سر هم نیست. عجیب و غریب به معنی چسباندن یک سری تصاویر بی‌معنی و مفهوم اما خیره‌کننده به یکدیگر نیست. ابسوردیسم یک‌جور مهندسی است. یک‌ نوع فلسفه و یک تجربه‌ی سینمایی است که مهارت اجرا می‌خواهد. «هپی!» این مهندسی را کم دارد. بنابراین این بخش از سریال چیزی بیشتر از سکانس‌های عجیب و غریبی که ‌به‌طرز جسته و گریخته‌ای در سرتاسر فصل پراکنده شده‌اند نیست.

«هپی!» به جای اینکه از ابسوردیسم به عنوان وسیله‌ای برای داستانگویی استفاده کند، از آن به عنوان وسیله‌ای برای بازیگوشی و پُز دادن استفاده می‌کند. سریال به ندرت به آن انسجام و معنایی که برای قدرت بخشیدن به بخش‌های عجیبش نیاز دارد دست پیدا می‌کند. «هپی!» بیشتر از اینکه واقعا عجیب باشد، به‌طرز تابلویی فقط ادای عجیب‌بودن را دارد. بعضی‌صحنه‌ها مثل گفتگوی هپی در جلسه‌ی درد و دلِ دوستان خیالی بی‌خانمان کار می‌کنند. چون داستان به این سکانس‌ها اجازه‌ی نفس کشیدن می‌دهد. اجازه می‌دهد تا در عمق دیوانگی صحنه غرق شویم. ولی اکثر سکانس‌های این‌شکلی سریال بسیار شتاب‌زده و بی‌مقدمه و نپخته و بی‌هدف هستند. از سکانسی که نیک پس از سقوط از ساختمان و بیهوش شدن، خود را در یک برنامه‌ی تلویزیونی پیدا می‌کند تا گرفتار شدن مادر هیلی در مهمانی فرقه‌ی سوسک سیاه. مشکل این نیست که سازندگان باید این سکانس‌ها را به‌طور کلی حذف می‌کردند، بلکه باید در نحوه‌ی اجرایشان دقت بیشتری به خرج می‌دادند تا همچون تافته‌ی جدا بافته احساس نشوند. هرچند خوشبختانه سریال همیشه در این زمینه بد هم نیست، بلکه سکانس‌هایی مثل بازجویی هپی به‌ سبک آقای صورتی از «سگ‌های انباری» یا لحظه‌ی گیر کردن نیک در یک تله‌ی خرس و سقوط کردن به درون یک تله‌ی خرس دیگر نشان می‌دهند که سریال در اجرای هدفش چندان پرت هم نیست. هروقت سریال صرفا قصد شوکه کردن مخاطب را دارد و هوش و ذکاوت را با جنونِ توخالی اشتباه می‌گیرد در بدترین حالتش به سر می‌برد و هروقت دیوانگی را به شکل معتادکننده‌ای ارائه می‌کند به همان چیزی تبدیل می‌شود که طرفداران این‌جور سریال‌ها کشته‌مُرده‌ی آن هستند.

happy

اما شاید بزر‌گ‌ترین کمبود سریال، در بخش اکشن‌هایش باشد. حوادث و درگیری‌های فیزیکی عنصر اصلی این‌جور سریال‌ها هستند. رعایت همین نکته است که «اش علیه مردگان شریر» را به یکی از بهترین سریال‌های حال حاضر تلویزیون تبدیل کرده است. «اش علیه مردگان شریر» داستانگویی پیچیده‌ای ندارد، ولی کارگردانی اکشن‌های تعلیق‌زا و پیچیده که برخی از آنها برخی از بهترین صحنه‌های کمدی/ترسناک معاصر هستند جای خالی آن را پر می‌کنند. «اش علیه مردگان شریر» یک سری مواد اولیه‌ی ساده (یک سردخانه، یک جنازه‌ی بدون سرِ تسخیرشده و خود آقای اش ویلیامز) را برمی‌دارد و طوری آنها را با هم ترکیب کرده و به طعم و مزه‌ای تازه‌ دست پیدا می‌کند که احتمالا کارگردانان کمدی/ترسناکِ بزرگ سینما بهش افتخار می‌کنند. پس، ما «اش علیه مردگان شریر» را بیشتر از داستان شخصی شخصیت اصلی برای این می‌بینیم که این هفته قرار است چه حوادث عجیب و غریبی برای او بیافتد و او چگونه قرار است با شوخ‌طبعی‌اش از آنها قسر در برود. «هپی!» عمیقا این جنبه را کم دارد. به جز چند سکانس اکشن اپیزودهای ابتدایی که از کارگردانی و پروداکشن قوی‌تری بهره می‌برند، اکشن‌های سریال به مرور ضعیف و ضعیف‌تر می‌شوند. بعضی از آنها به مرز رسیدن به کیفیت اکشن‌های «اش علیه مردگان شریر» نزدیک می‌شوند (مثل مبارزه نیک و مادر هیلی در خانه‌اش با دشمنانشان)، اما آن‌قدر جان ندارند که این مرز را پشت سر بگذارند و بعضی از آنها هم خیلی سرسری صورت می‌گیرند. به نظر می‌رسد دلیل اصلی‌اش هم به کمبود بودجه‌ای که سای‌فای در نظر گرفته مربوط شود. بنابراین بارها خودم را در حال فکر کردن به چیز مشابه‌ای پیدا می‌کردم: سریال مهارت و مواد لازم برای اجرای اکشن‌های جذاب را دارد، اما پول آن را ندارد. پس بعضی اکشن‌ها که باید خیلی طولانی‌تر و پیچیده‌تر باشند، به‌طرز ناامیدکننده‌ای با شلیک چهارتا گلوله و سوراخ شدن چهارتا مغز شروع نشده، به پایان می‌رسند. آن هم با کیفیتی که اصلا برای یک شبکه‌ی تلویزیونی قابل‌قبول نیست.

بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوت «هپی!» که یک‌تنه کمک فراوانی به بالا بردن کیفیت سریال و کاهش تاثیر منفی کمبودهایش کرده بازی کریستوفر ملونی و صداپیشگی پتن اُسوالت است. مخصوصا ملونی. رابطه‌ی بین بازی ملونی و دوربین آن‌قدر نزدیک است که اکثر اوقات به نظر می‌رسد ملونی همزمان در عین بازی کردن، در حال کارگردانی کردن هم است. انگار ملونی در عین بازی کردن، در حال فیلمبرداری از خودش هم است. انگار دوربین به اراده‌ی ملونی حرکت می‌کند. انگار او به تنهایی کنترل همه‌چیز در صحنه را در دست دارد. واکنش دوربین به ادا و اطوارها و میمیک‌های اغراق‌آمیزِ صورتش آ‌ن‌قدر به موقع است که به نظر می‌رسد دوربین یکی از اعضای بدنِ خود ملونی است. به عبارت دیگر شاید تنها چیزی که «هپی!» به بی‌نقص‌ترین شکل ممکن از «اش علیه مردگان شریر» به ارث برده است، نقش‌آفرینی پرانرژی و درجه‌یک ستاره‌ی اصلی‌اش است. کریستوفر ملونی درست مثل بروس کمپل، تک‌تک از کوره در رفتن‌ها و سردرگمی‌ها و درد کشیدن‌هایش را به لحظات اسلپ‌استیک جذابی تبدیل می‌کند. «هپی!» به جای اینکه یکراست و بدون هیچ شانسی برای رستگاری جزو سریال‌های بد قرار بگیرد، یکی از آن سریال‌هایی است که به تمام پتانسیل‌هایش دست پیدا نکرده است. بهترین اپیزودهای سریال، دو قسمت اول و دو قسمت آخر هستند. در این اپیزودها همه‌چیز با کمترین اشتباه، در بالاترین سطح خودش قرار دارد. شوخی‌ها پشت سر هم سرازیر می‌شوند، اتفاقات عجیب و غریب به جای پراکنده بودن، در لحظه لحظه‌ی سریال بافته شده‌اند و حتی سریال موفق می‌شود تا هر از گاهی یک بغض گنده در گلویتان درست کند و آدم را همزمان مجبور به خندیدن از ته قلب، تعجب کردن از اتفاقاتی که اصلا فکرش را نمی‌کرد یک روزی ببیند و تحت‌تاثیر قرار دادن از لحاظ احساسی کند. «هپی!» یکی از آن سریال‌هایی است که شکست‌ها و کمبودهایش بیشتر از موفقیت‌هایش است، ولی وقتی سریال روی دور خوبش قرار می‌گیرد آن‌قدر مفرح و جنون‌آمیز است که تماشاگر را برای تحملِ کم و کاستی‌هایش ترغیب کند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده