// یکشنبه, ۲۷ فروردین ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۵۹

نقد فیلم Silence - سکوت

 فیلم Silence، جدیدترین ساخته‌ی مارتین اسکورسیزی گشت‌و‌گذاری تامل‌برانگیز در ماهیت ایمان است. همراه برررسی زومجی باشید.

مارتین اسکورسیزی همیشه یکی از کارگردانانی بوده که با فیلم‌هایش ذهن مخاطبانش را از محدوده‌ی آسایششان خارج می‌کند، تپه‌ای بزرگ از مغزهای خارج از جمجمه‌هایشان درست می‌کند، روی آنها بنزین می‌ریزد، سیگارش را روشن می‌کند و بعد از اینکه حسابی آن را دود کرد، ته سیگارش را روی آن مغزها می‌اندازد. آنها گُر می‌گیرند، شعله‌ور می‌شوند و او بدون اینکه اهمیتی به صدای جلز و ولزِ مغزهای بخت برگشته بدهد، صحنه را ترک می‌کند. فیلم‌های اسکورسیزی در بهترین حالتشان کاری می‌کنند تا چند روز نتوانیم بدون فکر کردن به آنها سرمان را روی بالشت بگذاریم. کاری می‌کنند تا مدت‌ها وقتی یاد لحظه‌ای از فیلم‌ به‌خصوصی از او می‌افتیم خودمان را در یک خلسه پیدا کنیم و دنیا را به شکل دیگری ببینیم یا بهتر است بگویم خودمان را به شکل دیگری ببینیم. مارتی طوری مچ‌مان را می‌گیرد و طوری خودمان را توسط خودمان غافلگیر می‌کند و خصوصیات شخصیتی‌ای را که در عمیق‌ترین اتاق‌های وجودمان مخفی کرده‌ایم جلوی رویمان علم می‌کند که چاره‌ای جز سرافکنده شدن و به فکر فرو رفتن نداریم. چه وقتی در پلان‌سکانس معروف «رفقای خوب» تماشاگران را مهبوتِ زندگی پرزرق و برق و لذت‌بخش گنگستری می‌کند و چه وقتی که در پایان «گرگ وال‌ استریت» بعد از اینکه حسابی به کثافت‌کاری‌های و کارهای حال‌بهم‌زن جوردن بلفورت فحش دادیم، مردمان ساده‌ای مثل خودمان را نشان می‌دهد که بی‌صبرانه منتظرند تا رازِ موفقیت بلفورت را از دهانش بشوند و با عجله در دفترچه‌هایشان یادداشت کنند که مبادا فراموش کنند و چگونه می‌توان آنها را سرزنش کرد که خود یکی از آنها هستیم.

بعد از کمدی دیوانه‌وار و لجام‌گسیخته‌ای مثل «گرگ وال ‌استریت» که اسکورسیزی با آن به معنای واقعی کلمه یک بلاک‌باستر عامه‌پسندِ هنری را معنا کرد، شاید کسی فکرش را نمی‌کرد تا او سراغ فیلم مستقل‌تر و متفاوت‌تری برود، اما یکی از ویژگی‌های مارتی این است که همیشه غافلگیرکننده ظاهر می‌شود و این‌بار این غافلگیری را به اوجش رسانده است. پس از «گرگ وال‌ استریت» که یکی از کمدی‌‌ترین‌ و بی‌پرواترین فیلم‌های قرن بیست و یکم از لحاظ شوخی‌های مسخره و بی‌قید و بندش بود، او با «سکوت» در متضادترین نقطه‌ی ممکن قرار گرفته است. فیلمی به شدت جدی در باب سوالات بسیار حساس و پیچیده‌ای درباره‌ی ایمان، تردید، گناه، بخشش، ملیت‌گرایی، امپریالیسم و سکوت کرکننده‌ی کیهان و هستی. فیلمی به شدت خسته‌کننده و طاقت‌فرسا که نفس آدمی را به شکل لذت‌بخشی می‌بُرد. از آن فیلم‌هایی که وقتی یک بار سختی کمرشکن و خشونت روانی تحمل‌ناپذیرش را تحمل کردید، برای دفعه‌های بعدی با ترس و لرز به آن نزدیک می‌شوید.

اسکورسیزی یکی از اندک کارگردانان مولف باقی مانده‌ی سینمای دنیاست که اعتقادی به میانه‌روی ندارد. او با جسارت و شجاعت تمام دست روی موضوعات و بحث‌های پیچیده و دیوانه‌کننده و آزاردهنده‌ای می‌گذارد که هرکسی جرات روایت آنها یا مهارت روایت درست و دقیق آنها را ندارد. مثلا «گرگ وال استریت» شاید روی کاغذ یک کمدی بسیار خنده‌دار عادی به نظر برسد، اما مسئله این است که اسکورسیزی داستان جوردن بلفورت را بدون سانسور و قیچی کردن و در تمام هیبت هیولاوارانه‌ی وحشتناکش به تصویر می‌کشد. همین می‌شود که همان کمدی که عادی به نظر می‌رسد، ناگهان این‌قدر بحث‌برانگیز و تامل‌‌برانگیز می‌شود. یک‌دفعه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم فیلمی که این‌قدر خنده‌دار و مسخره بود، در واقع یک تراژدی حقیقی هولناک و تلخ است و مطمئنا هرکسی تحمل قرار گرفتن در برابر چنین حقیقی را دارد و هرکسی یارای تحمل شکسته شدن توهماتش را ندارد. نه تنها جوردن بلفورت به سزای اعمالش نمی‌رسد، که او به آموزگار و مربی جوردن بلفورت‌های آینده بدل می‌شود که خود ما تشریف داریم.

مارتی با کسی تعارف ندارد و البته دروغگوی آب‌زیرکاه و نیرنگ‌بازی است که لنگه ندارد. مارتی همچون راهنمایی است که دست مای توریست را برای گرداندن در غار بشریت می‌گیرد و با خود می‌برد. در ابتدا همه‌چیز عادی به نظر می‌رسد، اما از یک جایی به بعد جای تفریح را وحشت می‌گیرد. راهنما دست‌مان را وسط غارِ تاریک و نمور رها می‌کند، ما را تنها می‌گذارد و غیبش می‌زند و ما می‌‌مانیم و تنهایی و تاریکی و ناشناختگی و هراس. از دست راهنمای کلاه‌بردار کفری می‌شویم و بعد از اینکه حسابی او را فحش دادیم، کورمال کورمال سعی می‌کنیم راه بیرون آمدن از این غار را پیدا کنیم. هرچه زودتر دست از غر زدن و گریه و زاری و نفرین کردن بکشیم و راه خروج را پیدا کنیم شانس زنده ماندمان بیشتر است و اگر از ترس یک جا بنشینیم و از پیدا کردن مسیر درست دست بکشیم، خواهیم مُرد. خب، می‌خواهم بگویم اسکورسیزی در «سکوت» باز دوباره همان راهنمایی است که ما را در غار وجودی خودمان تنها می‌گذارد و می‌رود؛ غاری که به مراتب عمیق‌تر و تاریک‌تر از چیزی است که این اواخر از این کارگردان تجربه کرده‌ایم.

قصه درباره‌ی مبلغانی مذهبی به اسم‌های رودریگز و گارپ (به ترتیب با بازی اندرو گارفیلد و آدام درایور) است که از پرتغال به ژاپن قرن هفدهم سفر می‌کنند تا آموزگارشان پدر فیریرا را از دست حکومت ضدمسیحیتِ این کشور نجات بدهند. قدم گذاشتن به سواحل ژاپن و ورود به جهنم سبزی که ساکنانش مسیحیان را همچون گرگ شکار می‌کنند همانا و مورد آزمایش قرار گرفتنِ ایمان و اخلاق آنها نیز همانا! اسکورسیزی همواره با دو واژه توصیف می‌شده: فیلم و دین. خودش می‌گوید: «زندگی من همیشه به فیلم و دین خلاصه می‌شده. همین. نه چیز دیگه‌ای». پس، می‌توان تصور کرد وقتی سینماگری حرفه‌ای و کارکشته دست روی مضمون موردعلاقه‌اش که در تمام طول زندگی‌اش با آن گلاویز بوده است می‌گذارد، یعنی نتیجه‌ی کار قرار است از دل برآید. فیلمی که قرار نیست نگاه کلیشه‌ای و سطحی‌نگرانه‌ای از دین و ایمان مثل چیزی که این اواخر در «لبه‌ی تیغ» (Hacksaw Ridge) دیدیم باشد. بلکه فیلمی است که قرار است تیغ جراحی به دست گرفته و دل و روده‌اش را بیرون بریزد و به تمام زاویه‌هایش نگاه بیاندازد.

«سکوت» قبل از هرچیز حس‌و‌حال دنباله‌ی معنوی و تکمیل‌کننده‌ی مسائل مطرح شده در «آخرین وسوسه‌ی مسیح» را دارد

«سکوت» قبل از هرچیز حس‌و‌حال دنباله‌ی معنوی و تکمیل‌کننده‌ی مسائل مطرح شده در «آخرین وسوسه‌ی مسیح» را دارد. فیلمی که اسکورسیزی سعی کرده بوده از طریق آن جلوه‌ای انسانی به عیسی مسیح ببخشد، اسطوره را از آسمان به زمین پایین بیاورد و تمام هراس‌ها و استرس‌ها و وسوسه‌ها و خستگی‌هایش را مورد بررسی قرار بدهد. در «آخرین وسوسه‌ی مسیح» با کاراکتری سروکار داشتیم که می‌دانست برگزیده‌ی نیرویی فراتر است، می‌دانست کسی آن بالا دارد تماشایش می‌کند، معجزه می‌کرد و می‌دانست در طرف حق قرار دارد. خبری از سکوت در کار نبود. با این وجود، مسیحِ اسکورسیزی خودش را در موقعیت‌هایی پیدا می‌کرد که تصمیماتش را زیر سوال می‌برد، فریادش از درد و عذاب به آسمان بلند می‌شد و بالاخره به نقطه‌ای می‌رسید که وا می‌داد و از شدت فشارِ بار سنگینی که بر دوش می‌کشید تا مرز انصراف دادن پیش می‌رفت. در «سکوت» به قرن‌ها بعد سفر می‌کنیم. جایی که مسیح اسطوره‌ای است که پیروان زیادی دارد و امثال کسانی مثل رودریگز و گارپ خودشان را در موقعیت شکنجه‌های مسیح پیدا می‌کنند. با این تفاوت که در مقابل زجه و زاری‌هایشان و در مقابل تمام کسانی که به خاطر آنها و به اصطلاح در راه خدا کشته می‌شوند، هیچ چیزی به جز سکوت به گوش نمی‌رسد و این یعنی کارِ رودریگز و گارپ خیلی دشوارتر و طاقت‌فرساتر و عصبی‌کننده‌‌تر از خود شخص مسیح است و اینجاست که «سکوت» در مقایسه با «آخرین وسوسه‌ی مسیح» به فیلم بسیار پیچیده‌تر و کامل‌تری تبدیل می‌شود. اگر آنجا با بازگویی داستان عیسی مسیح از زاویه‌ی انسانی‌تر و خاکی‌تری طرف بودیم و در نهایت با فیلمی مواجه بودیم که چیزی بیشتر از یک فیلم تاریخی/مذهبی غیرمرسوم نبود، «سکوت» نگاه مدرن‌تر، به‌روزتر و عمیق‌تری درباره‌ی ماهیت ایمان و دین به عنوان یک موضوع قابل‌بحث و کنجکاو برانگیز محسوب می‌شود.

بگذارید همین ابتدا بگویم اولین چیزی که درباره‌ی فیلم دوست دارم، عدم وجود آدم‌های خوب و بد در داستان است. راستش را بخواهید بزرگ‌ترین نگرانی‌ام قبل از تماشای فیلم این بود که نکند «سکوت» هم به جمع یکی از دیگر فیلم‌های پرتعدادی بپیوندد که سفیدپوست‌ها را آدم‌خوبه‌ی قصه و به عنوان نجات‌دهندگان مردمان دیگر کشورها معرفی می‌کنند. گرچه اسکورسیزی مثل بهترین فیلم‌هایش، پیچیدگی‌های داستان و شخصیت‌هایش را طوری مخفی کرده است که ممکن است در نگاه اول به اشتباه بربخورید و فکر کنید چنین چیزی درباره‌ی «سکوت» هم صدق می‌کند، اما فیلم بیشتر از این بحث‌های پیش‌پاافتاده، درگیر ماهیت ایمان و عواقب باور داشتن به نیرویی بالاتر است و در این مسیر طیف فکری هر دوی کاراکترهای مسیحی و مفتش‌های عقایدِ ژاپنی را مورد بررسی قرار می‌دهد و از آنها شمایلی ساخته که به جای اینکه صرفا فقط دل‌تان برایشان بسوزد یا صرفا ازشان متنفر باشید، دوست دارید درباره‌ی فلسفه‌هایشان و چیزی که درون ذهن‌شان می‌گذرد فکر کنید. شاید در نگاه اول رودریگز و گارپ به عنوان قهرمانانی به نظر برسند که دارند در برابر ناحقی ایستادگی می‌کنند و شاید حکومت ژاپن در قالب آنتاگونیست‌های تنفربرانگیزی قرار بگیرند که آزادی مردم برای انتخاب دین خودشان را از آنها سلب کرده‌اند، اما در نهایت به جایی می‌رسیم که هیچکدام با دیگری فرقی ندارد. هیچ خطی وجود ندارد که میدان نبرد را به دو دسته‌ی جبهه‌ی مبارزان حق و دشمنانشان تقسیم کند. هر دو گروه کسانی هستند که به «چیزی» باور دارند و به روش‌های خودشان دارند تلاش می‌کنند تا آن را گسترش بدهند و آن را والاتر و حق‌تر از دیگری معرفی کنند. آیا حکومت ژاپن کار اشتباهی در سرکوب مسحیان می‌کند یا آیا تقصیر گردن مبلغان دینی است که با پافشاری روی گسترش دینشان در این کشور، زندگی مردم را به عذاب و شکنجه تبدیل می‌کنند؟

سورن کی‌‌یرکگارد، فیلسوف دانمارکی قرن نوزدهمی در یکی از مشهورترین جملاتش می‌گوید: «یک نظام دینی نباید براساس فهمیدن ایمان برپا شود، بلکه باید براساس این فهم بنا شود که نمی‌توان ایمان را فهمید». و «سکوت» در طول زمان طولانی دو ساعت و چهل دقیقه‌ای‌اش با این جمله سروکار دارد. یکی از قابلیت‌های اسکورسیزی، قرار دادن کاراکترهایش در موقعیت‌هایی که خودشان هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردند چنین چیزی وجود داشته باشد و تماشای دست و پا زدن آنهاست. رودریگز و گارپ آدم‌های به شدت دین‌داری هستند که نمی‌توانند باور کنند آموزگارشان که آنها را به چنین خدادوست‌هایی تبدیل کرده، مسیح را نفی کرده باشد و بودایی شده باشد. آنها جوانان بی‌تجربه‌ای هستند که احتمالا تمام عمرشان را در کلیسا گذرانده‌اند، کسی برای به چالش کشیدن آنها نبوده است و خلاصه آنها فقط در یک طرف از هندسه‌ی پراضلاعِ زندگی روزگار می‌گذرانند و چیزی درباره‌ی اضلاع دیگرش که آدم دیر یا زود با آنها برخورد می‌کند نمی‌دانسته‌اند و قدم گذاشتن به سرزمین آفتاب مثل دروازه‌ای عمل می‌کند که آنها را در شرایط کاملا وارونه‌ای قرار می‌دهد و واژه‌هایی مثل ایمان، عذاب عیسی مسیح، مُردن در راه چیزی که به آن باور داری و قدم گذاشتن جای پای اسطوره‌ای که قصه‌اش را مدام در ذهن‌ات مرور کرده‌ای و به تحمل و جایگاهش غبطه خورده‌ای معنای واقعی‌تری به خودشان می‌گیرند. وقتی در پایتخت یک کشور کاملا مسیحی و در کلیسا درباره‌ی ایمان داشتن حرف می‌زنی یک چیز است، اما اینکه در دل دنیای دیگری که این کار به معنای شکنجه و تماشای مرگ دیگران به بی‌رحم‌ترین شکل ممکن است باشی، چیزی دیگر! ناگهان رودریگز آرام آرام از کسی که تاکنون فکر می‌کرد تمام راز و رمزها و پیچیدگی‌های شغل و باورش را می‌داند به کسی تبدیل می‌شود که می‌فهمد هیچی نمی‌داند و هیچی از عذاب مسیح و تصمیماتی که او در شرایط سخت گرفته را واقعا درک نکرده بوده است، از یک طرف سعی می‌کند تا در برابر شکنجه‌های روانی و فیزیکی‌اش دوام بیاورد و از طرف دیگر آرام آرام به نتیجه می‌رسد که قضیه خیلی خیلی قمر در عقرب‌تر از دوام آوردن، مُردن و رفتن پیش خداست.

شاید بهترین سکانسِ فیلم در این زمینه، سکانس به صلیب کشیده شدن آن سه ژاپنی مسیحی در ساحل اقیانوس باشد. ناگهان موج‌های اقیانوس معنای دیگری به خودشان می‌گیرند. تا قبل از این صحنه، برخورد موج‌ها به صخره‌ها اتفاقی عادی بودند. صحنه‌ای که خبر از آسودگی و تکرار ریتم طبیعت و هستی می‌دهد. صحنه‌ای که مثل ساعت نشانه‌ای از گذشت زمان است. اما به محض اینکه رعیت‌های ژاپنی به صلیب کشیده می‌شوند و به کشیش‌هایی که لای بوته‌ها این صحنه را از راه دور تماشا می‌کنند کات می‌زنیم، برخورد موج‌ها به ساحل جلوه‌ی گذشته‌اش را از دست می‌دهد و از اتفاقی زیبا و خیال‌انگیز و تکراری، به اتفاقی هولناک تغییر می‌کند. به ابزاری برای شکنجه. اقیانوس آبی آن روی دیگرش را برایمان فاش می‌کند. «سکوت» به‌طور کلی در این سکانس خلاصه می‌شود. فیلم درباره‌ی دوگانگی و پیچیدگی و ماهیت غیرقابل‌فهم دنیای اطراف‌مان و در اینجا ایمان است. درباره‌ی تغییر قیافه‌ی چیزی که تاکنون به نظرتان آرامش‌بخش و عادی بود. رودریگز در جایی از فیلم با خودش می‌گوید: «حتما خدا موقع مرگشون دعاهاشون رو شنیده، اما آیا زجه‌هاشون رو هم شنیده؟»

«حتما خدا موقع مرگشون دعاهاشون رو شنیده، اما آیا زجه‌هاشون رو هم شنیده؟»

مسئله این است که فیلم کم‌کم فاش می‌کند قضیه خیلی چندلایه‌تر از «حکومتِ ژاپن مسیحیان را به‌طرز بی‌رحمانه‌‌ای سرکوب می‌کند» است. «سکوت» با ماهیت این مسیحیان و تعریفشان از ایمان‌شان کار کرد. مثلا روستایان ژاپنی فقط به خاطر نیاز شدیدشان به آرامش روانی به مسیحیت روی آورده‌اند. زندگی‌شان آن‌قدر سخت و طاقت‌فرساست که آنها به دینی روی آورده‌اند که قول بهشت و دنیایی بدون درد و رنج را در آخرت به آنها می‌دهد. مسیحیت کاری می‌کند تا باور کنند سختی‌هایشان در این دنیا بعد از مرگشان در دنیایی دیگر پاداش دارد. فقط سوالی که مطرح می‌شود این است که آیا چنین ایمانی درست است یا ایمانی که براساس چنین چیزی بنا شده باشد به درد نمی‌خورد؟ آیا بسیاری از خود ما از طرز فکر روستایان ژاپنی پیروی نمی‌کنیم؟ اسکورسیزی جواب نمی‌دهد، بلکه می‌گذارد خودمان به این سوالات فکر کنیم. پدر والیگنانو، رییس انجمن عیسی باور دارد وظیفه‌اش برنامه‌ریزی و گسترش دین مسیحیت کاتولیک در سرتاسر دنیاست و شاید تاکنون به این موضوع فکر نکرده که این کار چه پیامدهایی می‌تواند در پی داشته باشد یا اگر هم فکر کرده باشد، شاید باور دارد که دارد کار درست را انجام می‌دهد. از سوی دیگر مفتشان عقاید هم ماموریت دارند تا تمام تهدیدهایی را که به دین‌ بومی‌شان می‌شود نابود کنند و با محدود نگه داشتن مردمانشان، آنها را در کنترل نگه دارند. ماموریت آنها گرچه در نگاه اول غیرانسانی است، اما می‌توان تصور کرد آنها به‌طرز قابل‌درکی به این موضوع به عنوان تهاجم فرهنگی و از بین رفتن یکدستی کشور نگاه می‌کنند. از نگاه آنها، بومی‌ها به خاطر فرهنگ و طرز فکر بسیار متفاوتشان با اروپا، به نسخه‌ی متفاوتی از مسحیت باور دارند و وقتی می‌بینیم آنها مسحیت را فقط با بهشتش و سمبل‌هایش می‌فهمند و می‌خواهند، آیا می‌توان با مفتشان هم‌عقیده نبود؟!

در نهایت رودریگز و گارپ را داریم که در برخورد با سد‌هایی که حکومت ژاپن جلوی راهشان قرار داده است، به آنها به عنوان آزمایشی از سوی خداوند نگاه می‌کنند. اما آیا آنها معنای این آزمایش را به درستی فهمیده‌اند؟ آیا این آزمایشی از سوی خداوند برای تست ایمان‌شان است یا آزمایشی برای سنجش غرور و تکبرشان یا آزمایشی که اصلا آزمایشی از سوی خدواند نیست و فقط آنها آن را این‌طور برداشت می‌کنند؟ کشیش‌های قصه طبیعتا اولی را انتخاب می‌کنند. به این نتیجه می‌رسند که این میدان نبردی است که باید خودشان را به خودشان اثبات کنند. گارپ باور دارد که باید در ماموریتش برای پیدا کردن پدر فیریرا و پایبند ماندن به ایمانش ثابت قدم باشد و وا ندهد. او سعی می‌کند تا از دینش در مقایسه با نسخه‌ی متفاوتی‌ از آن که در روستای ژاپنی می‌بیند کوتاه نیاید و اجازه نمی‌دهد تا خطر مرگ و عذاب فیزیکی روی ایمانش تاثیر بگذارد. او از نگاه خودش یک پدر روحانی ایده‌آل است که با تمام وجود تا لحظه‌ی آخر پای ماموریتش ایستادگی می‌کند و حتی حاضر است به جای نفی کردن ایمانش، روستایی‌ها را به کشتن بدهد و خودش هم در این راه جانش را از دست بدهد. طبق معمول اسکورسیزی تصمیم‌گیری درباره‌ی باور او را به تماشاگرانش می‌سپارد؛ آیا ایستادگی او پای ایمانش که به کشته شدن دیگران و خودش منجر شد، کار درستی است یا او نه تنها خود را الکی به کشتن داده، بلکه فقط صرفا به خاطر غرور خودش و تکمیل وظیفه‌اش به عنوان یک کشیش، باعث مرگِ دردناک یک سری غریبه هم شده است؟

رودریگز اما عمیق‌ترین و چالش‌برانگیزترین تکامل شخصیتی را در بین دیگر کاراکترهای فیلم پشت سر می‌گذارد. مسیری که در آن قدم می‌گذارد استعاره‌ای از دست به یقه شدن با تمام زاویه‌های مختلفِ ایمان است. از تصمیم‌های طاقت‌فرسا و دیوانه‌کننده‌ای که باید بگیرد و تصمیماتی که از گرفتن آنها شانه‌خالی می‌کند گرفته تا روبه‌رو شدن با شک و تردیدها و چنگ انداختن به نیرویی که در مقابل زجه و زاری‌های او و دیگران بی‌تفاوت است و در قالب عکس عیسی با تاج خار‌هایش فقط نظاره‌گر ماجراست. رودریگز با سوالات فلسفی بی‌جوابی شاخ به شاخ می‌شود که قبل از این مجبور به فکر کردن به آنها نشده بوده است. بزرگ‌ترین حریفش اما دست به گریبان شدن با بزرگ‌ترین سوال ممکن است: این انگیزه و آتشی که او را در مقابل این شکنجه‌ها روی پا نگه می‌دارد چه چیزی است: سربلند بیرون آمدن از آزمایش خداوند یا غروری که اجازه نمی‌دهد با وجود مرگ دیگران به خاطر او، دینش را نفی کند. اینکه فقط خودت مورد شکنجه قرار بگیری و در مقابل آنها ایستادگی کنی و به این باور داشته باشی که از این طریق جا پای مسیح می‌گذاری یک چیز است، اما اگر تو نظاره‌گر آدم‌هایی باشی که به خاطر تو جیغ و فریادشان از درد به آسمان بلند شده چه کار می‌کنی. آیا کم می‌آوری یا نه؟ آیا کم آوردن درست است یا اینکه ساعت‌ها صدای خرخر و آه و ناله‌های آنها را گوش کنی و عقب نکشی؟ اصلا آیا خداوند برای گسترش دینش راضی به درد کشیدن این آدم‌ها است یا رودریگز با نفی نکردن دینش، دارد مخلوق‌های خدا را آزار می‌دهد؟ آیا خدا می‌خواهد به هر ترتیبی که شده در مقابل ستم ایستادگی کنیم یا همان خدایی که از مهربانی و بخشش و عشق حرف می‌زند، از تو می‌خواهد تا دست از ایستادگی بکشی؟ آیا در این صورت خدا را ناامید می‌کنی یا از طریق رها کردن مخلوقاتش از درد و رنج، به فرمانی که داده بود عمل می‌کنید؟

رودریگز بیچاره با چنین سوالات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم می‌کند و تنها جوابی که دریافت می‌کند تصویری از چهره‌ی عیسی مسیح با تاج خارش است که فقط به او خیره می‌شود. تصویری زیبا و تاثیرگذار و همزمان ترسناک. تصویری که تمام تلاش‌های اسکورسیزی در جستجو و کندو کاو در مفهوم ایمان را در ۵ دقیقه چشم در چشم شدن با یک عکس خلاصه می‌کند. مهم نیست رودریگز و دیگران چقدر فریاد می‌زنند، او با بی‌تفاوتی‌ تمام فقط نگاه می‌کند. بدون واکنش و بدون صدا. دوباره باید به سورن کی‌‌یرکگارد برگردم که برخلاف بسیاری از فیلسوف‌های دیگر اعتقادی به دلیل و منطق آوردن برای باور کردن به وجود خدا نداشته است، بلکه می‌گوید فقط باید باور داشت که خدایی وجود دارد. فقط باید باور داشت و بس. و اسکورسیزی در «سکوت» نشان می‌دهد که رودریگز در پایبند ماندن به ایمان در اوج سکوتِ ناشکستنی هستی، چه سختی غیرممکنی را تحمل می‌کند.

مراحل آزمایش یا حداقل چیزی که رودریگز آن را آزمایش می‌داند به مرور غیرقابل‌تحمل‌تر می‌شود و نهایتا به جایی می‌رسد که در برخورد با آن از جا پریدم. جایی که ناگهان سکوت می‌شکند و رودریگز در حالی که در بدبختانه‌ترین و نحیف‌ترین وضعیتش به سر می‌برد صدای عیسی مسیح را می‌شنود که از او می‌خواهد تا عکس او را لگد کند و به عذاب روستایان پایان بدهد. اما سوال‌ پرسیدن‌های اسکورسیزی در اینجا هم به پایان نمی‌رسد؛ از یک طرف به نظر می‌رسد رودریگز واقعا در آزمایشش پیروز شده است و به درجه‌ای از پاکی و رنج رسیده که مسیح با او صحبت می‌کند، اما از طرف دیگر می‌توان به آن به عنوان غول‌آخرِ غول‌آخرهای آزمایش رودریگز نگاه کرد. اگر اسکورسیزی را نشناسیم، حتما شنیدن صدای عیسی به معنی تایید باور و ماموریت رودریگز و دار و دسته‌ی آنها برداشت می‌شود. که تاکنون حق با مسیحیان بوده است. اما همان‌طور که بارها در طول این متن هم گفتم اسکورسیزی کارگردانی است که جوابی برای تماشاگرانش فراهم نمی‌کند، بلکه آنها را مجبور به فکر کردن در کنار خودش می‌کند و همیشه این فکر کردن‌ها به حقیقت غافلگیرکننده‌ای ختم می‌شوند و حقیقت این است که در جدال ایمان و غرورِ رودریگز، غرور است که در نهایت پیروز از میدان نبرد خارج می‌شود.

رودریگز بیچاره با سوالات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم می‌کند و تنها جوابی که دریافت می‌کند تصویری از چهره‌ی عیسی مسیح با تاج خارش است که فقط به او خیره می‌شود

حقیقت این است که درد و رنج تمام روستایانی که به خاطر رودریگز کشته یا شکنجه شدند کافی نبود تا او پا بر روی عکس عیسی مسیح بگذارد و در نهایت این خود مسیح بود که باید ظاهر می‌شد و به او می‌گفت تا این کار را بکند. رودریگز حاضر بود تا به خاطر دست‌یابی به درجه‌ی والایی از ایمان، آن روستایانِ در حال جان دادن را نیز به کشتن بدهد. رودریگز تا آن لحظه سکوت را به عنوان نشانه‌ای از تایید رفتارش برداشت می‌کرد. اما اسکورسیزی سکوت را نه به عنوان تایید رفتارمان از سوی نیرویی بالاتر، بلکه به عنوان چیزی می‌داند که به انسان‌ها اجازه می‌دهد تا تصمیماتشان را در آزادی عمل کامل بگیرند و این‌گونه بهمان هشدار می‌دهد که چگونه بعضی‌وقت‌ها ممکن است با وجود داشتن چنین فکر خوبی در ذهن‌مان (سرافراز شدن جلوی خدا)، معنای سکوت را اشتباه متوجه شویم، داستان‌های سرراست کهن را به عنوان واقعیت پیچیده حال برداشت کنیم و ناگهان بزرگ‌ترین نادان قصه از آب در بیاییم. بزرگ‌ترین دشمن ماجرا. دشمن خودمان.

در نهایت مارتین اسکورسیزی مثل یک مرشد و داستانگوی باتجربه، یکی از ترسناک‌ترین و عمیق‌ترین فیلم‌هایش را با یک پیام به پایان می‌رساند و آن هم این است که مواظب باشیم در موقعیتی قرار نگیریم تا از کسی که با تمام وجود باور داشتیم دارد کار درست را می‌کند، به کسی بدل شویم که طوری توسط غرور و خودبرتربینی‌ و تکبر شعله‌ور می‌شود که در نهایت چیزی جز خاکستر ازش باقی نمی‌ماند. اسکورسیزی از وحشت و بیم فلج‌کننده‌ای تعریف می‌کند؛ از لحظه‌ای که متوجه می‌شویم ما در برابر انتخاب‌هایی که زندگی در مقابل‌مان قرار می‌دهد چقدر ناتوان هستیم و چقدر در فهمیدن آنها و انتخاب درستشان بی‌نوا و غیرآماده. «سکوت» از این می‌گوید که انسان‌ها باید از خود انعطاف‌پذیری نشان بدهند و از آنجایی که هیچ مکتب و فلسفه‌ی مطلقی برای داشتن یک زندگی بی‌نظیر وجود ندارد، انعطاف‌پذیری و درک این موضوع که چه زمانی باید از باورمان به یک مکتب کوتاه بیاییم خیلی مهم است. در فیلم فقط شخصیت‌هایی مورد شکنجه قرار می‌گرفتند و کشته می‌شدند که به‌طرز کورکورانه و لجبازانه‌ای از لگد کردن عکس امتناع می‌کردند و همدردی‌پذیرترین شخصیت داستان کیچیجیروی ژاپنی بود که بارها پا روی عکس می‌گذاشت و مدتی بعد سروکله‌اش برای طلب بخشش پیدا می‌شد. حکایت خودمان است، مگه نه؟ و رودریگز هم در نهایت وقتی به جایگاه مسیح می‌رسد که موفق می‌شود از مهم‌ترین چیزی که در زندگی‌اش اهمیت دارد دست بکشد و این است جلوه‌ی غافلگیرکننده‌ی زندگی که اسکورسیزی برایمان شرح می‌دهد. بعضی‌وقت‌ها راه پیروزی و رسیدن به خواسته‌مان دست کشیدن است، به جای چسبیدن. آزمایش واقعی رودریگز تحمل شکنجه‌هایش نبوده. آزمایش واقعی رودریگز این بوده که در حالی که تا پایان زندگی‌اش هرروز مجبور بوده ادای یک بودایی ژاپنی را در بیاورد، مسیحی باقی بماند. آزمایشِ رودریگز این بوده که به جای فریاد زدن، در سکوت مطلق مسیحی بماند.

اسکورسیزی با «سکوت» یکی از بهترین فیلم‌هایش را ساخته که علاوه‌بر اینکه یک شاهکار دیگر به کارنامه‌اش اضافه می‌کند، به عنوان کامل‌کننده‌ی بحث‌های مطرح شده در شاهکارهای قبلی‌اش هم عمل می‌کند. این فیلم در کنار «او» (Elle) پیچیده‌ترین و بحث‌برانگیزترین فیلم سال ۲۰۱۶ است که با شیرجه زدن به درون عجیب‌ترین و ناشناخته‌ترین احساسات بشری همچون فیلسوفی عمل می‌کنند که ساز و کار دنیا و ماهیت وجودی خودمان را کمی برایمان روشن‌تر و قابل‌فهم‌تر می‌کنند. «سکوت» یک سینمای لذت‌بخش نیست. این فیلم یک زلزله‌ی روانی کامل است و به نظرم هیچ چیزی لذت‌بخش‌تر از این نیست.


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده