// چهار شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۲۹

نقد فیلم Swiss Army Man - مرد آچار فرانسه

در این مطلب کمدی Swiss Army Man، یکی از بهترین فیلم‌های امسال را بررسی می‌کنیم.

«مرد سوئیسی» که اشاره به چاقوی چندکاره‌ی‌‌‌ سوئیسی دارد، یکی از بهترین و عجیب‌‌ترین فیلم‌های ۲۰۱۶ و حتی سال‌های اخیر سینماست. خیلی کم پیش می‌آید به فیلمی برخورد کنیم که با جسارت و خلاقیت سازندگانش ما را در موقعیت غیرمنتظره‌‌ی قرار دهد و کاری کند که نفس تازه‌ای به دور از دنباله‌های پرتعداد هالیوودی و فرمول‌های تکرارشونده‌ی فیلم‌های استودیویی بکشیم. بعد از عاشقانه‌ی «آنومالیسا» که درباره‌ی مردی گرفتار در میان آدم‌هایی با چهره و صدای یکسان بود و علمی‌-تخیلی «خرچنگ» که به مسئله‌ی عشق در دنیایی می‌پرداخت که انسان‌ها در صورت مجرد بودن تبدیل به حیوان می‌شدند، حالا «مرد سویسی» نیز ایده‌ی داستانی دیوانه‌واری را رو کرده است. به‌طوری که حتی ممکن است در نگاه اول آن را جدی نگیرید: داستان درباره‌ی مرد جوانی به اسم هنک است که در یک جزیره‌‌ی دورافتاده گرفتار شده است. او در حال آماده شدن برای خودکشی است که ناگهان متوجه بدن بی‌حرکتی در ساحل می‌شود. هنک به این مرد که از قضا هری پاتر خودمان است نزدیک می‌شود و سعی می‌کند او را احیا کند. اما فقط یک مشکل وجود دارد. جنازه‌ی هری پاتر که هنک او را در ادامه مانی می‌نامند، مشکل جدی گوارشی دارد‍!

بله، در ابتدا اگر تصور کردید با فیلم زننده و مسخره‌ای که از تکنیک نخ‌نماشده‌ای برای خنده استفاده می‌کند طرف هستید، حق با شماست، اما وقتی هنک بر پشت جنازه‌ی مانی سوار شد و از مشکل او برای تبدیل کردنش به یک جت اسکی و فرار کردن از جزیره استفاده کرد، نظرتان عوض می‌شود و متوجه می‌شوید اگر فیلم با چنین اتفاق عجیبی شروع شده، پس در ادامه چه اتفاقات عجیب‌تری انتظارتان را می‌کشد! همین اتفاق هم می‌افتد. این فیلم هرگز از هیجان‌زده کردنتان دست نمی‌کشد. به‌طوری که بعد از اتمام فیلم، «مرد سوئیسی» به یکی از بامزه‌ترین، عجیب‌ترین، مفرح‌ترین، شگفت‌آورترین، عاطفی‌ترین و لذت‌بخش‌ترین فیلم‌هایی که پس از مدت‌ها تماشا کرده‌اید تبدیل می‌شود. خیلی کم پیش می‌آید که فیلمی این‌طوری تمام گزینه‌ها را تیک بزند، اما خب، «مرد سوئیسی» این کار را کرده است و به همین دلیل با اثر عمیق و در عین حال سرگرم‌کننده‌ای طرفیم که اگرچه از فیلم‌های گوناگونی الهام گرفته‌ است، اما دن کوان و دنیل شاینرت در اولین تجربه‌ی کارگردانی‌شان تمام این عناصر پراکنده، الهام‌ها و خلاقیت‌های خودشان را طوری در هم ذوب کرده‌اند که شبیه چیز دیگری نیست.

«مرد سوئیسی» قبل از هرچیز یک کمدی سورئالِ پرجنب و جوش با دیالوگ‌های خنده‌دار و زننده‌ای است که از کسی مثل لویی سی.کی انتظار داریم. موسیقی پرانرژی و مونتاژهای پرتعداد فیلم به ریتم جذاب و پرکششی ختم شده است. از همه مهم‌تر رابطه‌ی واقعا دیوانه‌وار هک و مانی است. همان‌طور که گفتم خیلی زود مشخص می‌شود مانی یک جنازه‌ی کبود و بوگندوی بی‌خاصیت که فقط به درد جت اسکی کردن بخورد نیست! بلکه او مثل یک چاقوی سوئیسی ابزارهای مخفی زیادی برای کمک کردن به هنک برای زنده ماندن دارد. از آنجایی که هنک پس از ماجرای جت اسکی با این جنازه رابطه‌ی احساسی برقرار کرده است، نمی‌تواند او را تنها بگذارد. بنابراین او را بر پشتش می‌اندازد و به دنبال خودش در جنگل می‌کشاند و در همین حین آرام آرام ویژگی‌های مختلف بدن مانی را کشف می‌کند.

‌ «مرد سوئیسی» قبل از هرچیز یک کمدی سورئالِ پرجنب و جوش با دیالوگ‌های خنده‌دار و زننده‌ای است که از کسی مثل لویی سی.کی انتظار داریم

ناگهان معلوم می‌شود با فشار دادن سینه‌ی مانی، از دهانش آب زلال بیرون می‌آید. یا می‌توان با قرار دادن سنگ در دهانش، از او به عنوان اسلحه استفاده کرد و غذا شکار کرد. یا از دستان او به عنوان تبری برای قطع کردن درختان بهره گرفت. این در حالی است که خودِ مانی هم از یک ابزار بی‌جان تبدیل به یک همدل و هم‌زبان برای هک می‌شود و علاوه‌بر نجات دادن جانش، او را از تنهایی هم در می‌آورد. هرچند مانی مثل بچه‌‌ی تازه متولد شده‌ای در پوست یک انسان بزرگ است که چیزی درباره‌ی دنیا نمی‌داند. نمی‌دانید چقدر خوشحال‌کننده است که پس از مدت‌ها با فیلم جدیدی روبه‌رو می‌شویم که کاراکترها و رابطه‌شان مصنوعی نیست و واقعا می‌توان جریان الکتریسته‌ای را که بین آنها جرقه می‌خورد و به مرور قوی‌تر و قوی‌تر می‌شود حس کرد. «مرد سوئیسی» با استفاده از این تنظیمات داستانی افسارگسیخته و کاراکترهای بامزه و بازی فوق‌العاده‌ی پائول دانو و دنیل ردکلیف به فیلم بسیار بسیار سرگرم‌کننده‌ای تبدیل می‌شود. در همه‌جای فیلم جنون و اتفاقات غافلگیرکننده موج می‌زند و این آن را به تجربه‌ی رنگارنگ و پراحساسی در میان سیل بلاک‌باسترهای عبوس و خاکستری این روزها تبدیل کرده است.

اما چیزی که «مرد سوئیسی» را به فراتر از یک کمدی بامزه‌ی معمولی سوق می‌دهد، این است که در زیر تمام جوک‌های مسخره‌ی فیلم، با یک درام روان‌شناختی و مطالعه‌ای در باب فلسفه‌ی زندگی طرف هستیم که می‌توان از آن به عنوان نسخه‌‌ی شاد و شنگول «۲۰۰۱: یک ادیسه‌ی فضایی» نام برد. ناگهان ایده‌ی مسخره‌ی جنازه‌‌ای با مشکل گوارشی که از دهانش آب بیرون می‌آید و نمی‌داند نت‌فلیکس چیست، تبدیل به استعاره‌ی عمیقی در باب دوستی، عشق، زندگی و تنهایی می‌شود. داستان لو نمی‌رود اگر بگویم خیلی زود مشخص می‌شود هنک به معنای فیزیکی در جزیره یا جنگلی دورافتاده گرفتار نشده است، بلکه او در لابه‌لای درختانِ فضای ذهنی خودش نمی‌تواند راهی برای بازگشت به جامعه پیدا کند. هنک آدم عجیبی است. از آنهایی که او را در مدرسه مسخره می‌کنند و در جامعه از او دوری می‌کنند. فقط به خاطر اینکه این آدم شبیه اکثریت نیست.

‌ در همه‌جای فیلم جنون و اتفاقات غافلگیرکننده موج می‌زند و این آن را به تجربه‌ی رنگارنگ و پراحساسی در میان سیل بلاک‌باسترهای عبوس و خاکستری این روزها تبدیل کرده است.

درست مثل خودِ فیلم که در مقابل محصولات جریان اصلی یک فیلم عجیب به حساب می‌آید، هنک هم یک خارجی است. همان‌طور که اکثر ما به دیدن فیلم‌های تکراری و بدون خلاقیت عادت کرده‌ایم، بسیاری از ما به معاشرت و دوستی با آدم‌های تکراری ادامه می‌دهیم و از کسی که رفتاری غیرمعلول داشته باشد فراری هستیم. درست همان‌طور که عده‌ای ممکن است در لحظات آغازین «مرد سوئیسی» بی‌خیال آن شوند. اما وقتی با این آدم (یا فیلم) غیرمعمول وقت می‌گذرانیم، متوجه می‌شویم که نه تنها همه‌ی ما به نوعی غیرمعمول هستیم و مشکلات و سرخوردگی‌ها و ناراحتی‌هایی داریم که در عمق وجودمان مخفی کرده‌ایم، بلکه حالا ویژگی‌های عجیب آن فرد چه رابطه‌ی جادویی و خارق‌العاده‌ی را رقم زده است. هنک مثل بچه‌ی معصومی است که از دنیای اطرافش عاصی شده است. از قضاوت مردم. از عدم درک متقابل. از عدم نشستن دو نفر در کنار هم و صحبت کردن بدون اینکه نگران چیز دیگری باشند.

مانی چیزی درباره‌ی نحوه‌ی کارکرد دنیای واقعی نمی‌داند و هنک به او هشدار می‌دهد که ما خیلی باید در برخورد با دیگران مواظب باشیم. چون خیلی راحت می‌توانیم مورد قضاوت آنها قرار بگیرم. بچه‌های مدرسه مسخره‌تان می‌کنند و در نتیجه مجبور می‌شوید محل زندگی‌تان را عوض کنید. اما هنک این قوانین من‌درآوردی را با لحن محزونی می‌گوید که انگار خودش آنها را تجربه کرده است. که انگار دوست ندارد دنیا این‌طور باشد. دوست دارد آدم‌ها بدون اینکه از بیرون ریختن عجایب درونشان بترسند، آنها را آزاد کنند و شخصیت واقعی خودشان باشند. نه چیزی که جامعه به آنها دیکته می‌کند. چون همان‌طور که پشتِ مشکل گوارشی مانی، معنای عمیقی خوابیده است، ویژگی‌های عجیب آدم‌ها هم به معنای مشکل روانی یا دیوانگی آنها نیست. بلکه به معنای انسان‌بودن آنهاست. هیچ انسانی کامل و ایده‌آل نیست و زندگی وقتی لذت‌بخش‌تر و راحت‌تر می‌شود که بدانیم این درباره‌ی ما و دیگران صدق می‌کند. بنابراین اگر کسی کار عجیبی انجام داد، به جای اینکه تعجب کنیم و شاخ در بیاوریم و از او دوری کنیم، آن را به عنوان مدرک محکمی برای اثبات انسان‌بودن او برداشت کنیم.

هنک عکس دختری را در پس‌زمینه‌ی موبایلش گذاشته است. دختری که عاشقش است. روی کاغذ ممکن است اولین چیزی که به ذهن‌مان برسد این باشد که او حتما نقشه‌ی شومی برای این دختر کشیده است و به‌طرز مریضی به او علاقه دارد. اما کمی که با هنک وقت می‌گذرانیم متوجه می‌شویم که هنک یک مشکل ساده دارد. او نمی‌تواند احساساتش را به آن دختر ابراز کند. من عاشق داستان‌هایی هستم که از زاویه‌ی پیچیده و عمیقی به موضوع‌های پیش‌پاافتاده و کلیشه‌ای نزدیک می‌شوند. «مرد سوئیسی» درباره‌ی ترس ساده اما مهمی است. ترس از اینکه نکند دختر انسانیت پاک پشت غرابت او را تشخیص ندهد و از او دوری کند. ترس از اینکه نکند احساساتش را به درستی اعلام نکند. ترس از اینکه نکند همه‌چیز به آن شکل شاعرانه‌ای که در ذهنش طراحی کرده اتفاق نیافتد. بله، در برابر ترس‌های بزرگ‌تر بشر، چیز پیش‌پاافتاده و کم‌اهمیتی است. اما «مرد سوئیسی» خلاف آن را ثابت می‌کند. چه چیزی مهم‌تر از درک کردن اینکه مردی که در اتوبوس کنار من نشسته است، به اندازه‌ی من تجربه‌های درب‌و‌داغانی را از سر گذرانده است و چه چیزی مهم‌تر از در آغوش کشیدن بخش جادویی و عجیب‌مان. «مرد سوئیسی» فیلم رویاهای انسان‌های عجیب است و خوشحالم که من هم یکی از آنها هستم.  

شخصیت مانی می‌تواند خیلی چیزها باشد. یک نفر می‌تواند به مانی به عنوان کسی نگاه کند که مثل هنک یک جوان طردشده و مشکل‌دار بوده است که خودکشی کرده است. نشانه‌ای از اینکه که شاید کار هنک هم به اینجا کشیده شود. حالا مانی به زندگی برمی‌گردد و به‌طرز غیرمستقیمی سعی می‌کند هنک را از تبدیل شدن به جنازه‌ی به بن‌بست‌خورده ای مثل خودش نجات دهد. اما به‌شخصه فکر می‌کنم مانی تجسم فیزیکی بخشی از ذهن و شخصیت هنک است که جامعه به او یاد داده تا آن را فراموش کند. مثلا ببینید چگونه مانی خودش را بارها به عنوان آشغالی بی‌خاصیت خطاب می‌کند. ما چیز زیادی درباره‌ی گذشته‌ی هنک نمی‌دانیم، اما مشخص است که او طوری از دنیا بریده است که قصد حلق‌آویز کردن خودش را دارد. شاید به این دلیل که هنک با پیروی از عرف‌های خودنوشته‌ی جامعه، خود واقعی‌اش را فراموش کرده بوده و از ابراز آن وحشت و احساس شرم می‌کرده است و به مرور زمان به آدمی تبدیل شده بوده که شبیه خودش نبوده است، اما نمی‌دانسته که اشکال کار کجاست. اما هنک در لحظات پایانی زندگی‌اش متوجه این بخش از روانش در ساحلِ دریای ذهنش می‌شود.

همین‌طوری که فیلم جلو می‌رود هنک شروع به دوست داشتن این جنازه‌ می‌کند. استعاره‌ای از اینکه هنک کم‌کم دارد بخش گم‌شده‌ی ذهنش را که شخصیت واقعی‌اش را می‌سازد پس می‌گیرد و با وجود آن احساس زنده‌بودن می‌کند. او نه تنها آن را قبول می‌کند، بلکه متوجه جنبه‌ی شگفت‌انگیز و بااهمیت آن برای لذت بردن از زندگی هم می‌شود و می‌بینیم که او در پایان فیلم بدون توجه به نگاه تعجب‌برانگیز دیگران با تمام وجودش با مانی صحبت می‌کند. چون بالاخره هنک به این نتیجه رسیده است که آن نگاه‌ها دیگر اهمیت ندارند. این همان نگاه‌هایی بودند که باعث شدند هنک، مانی را گم کند. مثلا به صحنه‌ای که هنک و مانی بالاخره به جامعه برمی‌گردند نگاه کنید. مانی احساس شرمندگی می‌کند و به هنک یادآوری می‌کند که «من» در مقابل تمام محدودیت‌های جامعه قرار می‌گیرم و به همین دلیل تهوع‌آور هستم. اما هنک جواب می‌دهد که دیگر این حرف را تکرار نکند. انگار هنک دارد به خودش یادآوری می‌کند که اجازه ندهد باز دوباره جامعه او را به خاطر در آغوش کشیدن شخصیت واقعی‌اش مجبور به شرمندگی کند. این مشکل خودِ مردم است که از روی ظاهر قضاوت می‌کنند. بله، مانی یک جنازه‌ی پوسیده‌ی کثیف است، اما خیلی از ما فراموش می‌کنیم که همه‌ی ما جایی در اعماق ذهن‌مان یک جنازه‌ی پوسیده‌ی کثیف داریم و کسی زندگی لذت‌بخش‌تری خواهد داشت که به جای تنظیم کردن زندگی‌اش با نگاه و قضاوت دیگران، با افتخار آن جنازه‌ی پوسیده‌ی کثیف را پیدا کند و به شخصیت واقعی‌اش تبدیل شود.

در پایان مانی دوباره قدرت تکلمش را بر روی آن چمن‌زار از دست می‌دهد و می‌میرد. نشانه‌ای از اینکه جامعه باز دوباره شروع به آزار دادن هنک برای سرکوب کردن شخصیت واقعی‌اش کرده است. اما به محض اینکه آمبولانس قصد بردن جنازه‌ی مانی را دارد، هنک جلوی آنها را می‌گیرد و با مانی فرار می‌کند. استعاره‌ای از اینکه هنک دیگر نمی‌خواهد اجازه دهد تا جامعه شخصیتش را زیر پا له کند. در پایان اتفاق زیبایی می‌افتد: مانی دوباره به زندگی برمی‌گردد و همانند آغاز فیلم همچون یک جت اسکی در افق اقیانوس محو می‌شود. هنک خوشحال است. چون او دیگر به مانی احتیاج ندارد. حالا او و مانی در یکدیگر ذوب شده‌اند و کسی نمی‌تواند آنها را از هم جدا کند. حاضران نیز به جای اینکه از این صحنه‌ی جنون‌آمیز تعجب‌‌ کنند، لبخند می‌زنند. انگار آنها هم متوجه بخش عجیب اما واقعی شخصیت هنک شده‌اند و حالا می‌بینید چیزی که تا چند دقیقه پیش بد به نظر می‌رسید، به چه لحظه‌ی شگفت‌انگیزی منجر شده است: بازگشت یک فرد به درون کالبد واقعی‌اش. یا همان‌طور که آن رایس توصیف می‌کند: «کمر خم نکن؛ از قدرتش نکاه؛ سعی نکن منطقی باشی؛ روحت را براساس مُد تغییر نده؛ دیوانه‌وارترین مشغله‌های فکری‌ات را به‌طرز بی‌رحمانه‌ای دنبال کن».


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده