// یکشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۰۲

نقد انیمیشن Princess Mononoke - پرنسس مونونوکه

«پرنسس مونونوکه» (Princess Mononoke) یکی از بهترین آثار هایائو میازاکی است که در قالب انیمه به مهم‌ترین و جدی‌ترین مشکل بشریت می‌پردازد. همراه بررسی این فیلم در زومجی باشید.

یک گراز شیطانی وحشی، یک شاهزاده‌ی مصمم و کمان‌دار، یک بازوی نفرین‌شده، گوزنی با چهره‌ی یک انسان، حاکمی که می‌خواهد خدای طبیعت را شکار کند و دختری با مشکل بحران هویتی که بر پشت گرگ‌هایی عظیم‌جثه سواری می‌کند. با ترکیب تمام اینها به یکی از مسخره‌ترین اپیزود‌های کارتونی که در تمام عمرتان دیده‌اید نمی‌رسید، بلکه نتیجه یکی از عمیق‌ترین و خوش‌ساخت‌ترین انیمه‌‌های تاریخ سینما است. «پرنسس مونونوکه» همین‌طوری بی‌دلیل به عنوان یکی از انیمه‌های کالتی که مرزهای این مدیوم را تکان داده شناخته نمی‌شود، بلکه حقیقت این است که هایائو میازاکی در ساخت یکی از متفاوت‌ترین آثارش قدرت منحصربه‌فرد یک انیمه در خلق و روایت یک داستان حماسی و انسانی را ثابت می‌کند. در فیلمی مثل «پرنسس مونونوکه» است که می‌توانید قدرت مدهوش‌کننده‌ی تصورات خالص یک انسان را کاملا لمس کنید. چون اگرچه در فیلم‌های لایو اکشن، بسیاری از عناصر صحنه به شانس و چیزهای از پیش تعیین شده سپرده می‌شود، اما انیمیشن به نوآوری و خلاقیت بی‌کرانی نیاز دارد. در این مدیوم سازنده مجبور است دنیاهای پرجزییاتش را از صفر خلق کند و روی کوچک‌ترین و دور از ذهن‌ترین ریزه‌کاری‌ها وقت بگذارد. بله، کار طاقت‌فرسا و گرانی است، اما نتیجه به چیزی مثل «پرنسس مونونوکه» منجر می‌شود که تعریف نهایی فوران کنترل‌شده‌ی خلاقیت جمعی به سوی هدفی یکسان است.

بله، خلاقیت عنصر مهمی در تولید کامیک‌بوک‌ها و سریال‌های تلویزیونی و فیلم‌های زنده است، اما هیچ‌جا مثل مدیوم انیمیشن، دست سازنده برای رها کردن غیرقابل‌تصورترین خلاقیت‌هایش باز نیست. به قول خودِ میازاکی، انیمیشن «جایی است که هرچیزی را که می‌خواهم می‌توانم خلق کنم». «پرنسس مونونوکه» به‌طرز کاملا زیبایی چنین گفته‌ای را جلوی رویتان ثابت می‌کند. سفری که چه از لحاظ داستانی و چه از لحاظ بصری در دو کلمه خلاصه می‌شود: شگفتی محض. این از آن فیلم‌هایی است که نه می‌توان داستان عجیبش را در مدیوم دیگری روایت کرد و نه می‌توان ایده‌های انسانی و تصاویر جادویی‌اش را به جز هزاران فریمی که توسط دست کشیده شده‌اند به روش دیگری به نمایش درآورد. «پرنسس مونونوکه» در کمال فانتزی‌ و رویایی بودن، با واقعیت مو نمی‌زند و این آن را به تجربه‌ای تبدیل می‌کند که نمی‌توان شبیه‌اش را پیدا کرد.

«پرنسس مونونوکه» به یک دلیل دیگر هم به عنوان کامل‌ترین اثر میازاکی شناخته می‌شود و آن هم این است که در هیچ فیلم دیگری از او نمی‌توانید شاهد درهم‌تنیدگی فوق‌العاده‌ی تمام عناصر و تم‌های موردعلاقه‌ی او باشید. اول از همه، عنصر عشق را داریم که در اینجا در پس‌زمینه‌ی داستان به‌طرز باوقاری بین آشیتاکا و پرنسس مونونوکه جریان دارد و معمولا به سرانجام تلخ و شیرینی منجر می‌شود. دومی تلاش برای حفظ محیط زیست است که در این فیلم نقش پررنگی در خط اصلی داستان دارد و اصلا محیط زیست به عنوان یک موجود زنده و سخنگو حضور دارد و نهایتا موجودات خیالی و ژاپنی که در این فیلم به صورت فت و فراوان یافت می‌شوند. حالا میازاکی با هنر خاص خودش طوری تمام المان‌های فیلمسازی‌اش را با هم ترکیب کرده و به یک روایت واحد رسانده که «پرنسس مونونوکه» را به بهترین فیلم او برای پیشنهاد به کسی که با او آشنایی ندارد، تبدیل کرده است.

داستان ساده است. درست مثل دیگر کارهای میازاکی. همین ساده‌بودن آن را برای همه قابل دسترس می‌کند. اما میازاکی طبق معمول با جزییات پرتعدادی این داستان ساده را روایت می‌کند. بنابراین یکدفعه به خودتان می‌آیید و می‌بینید میازاکی چه روایت چندلایه‌ای ترتیب داده است که هرچه بیشتر بررسی‌اش می‌کنید به عمق و زیبایی فیلم اضافه می‌شود. در ژاپن دوران موروماچی، یک روستا مورد حمله‌ی یک گراز عظیم و شیطانی قرار می‌گیرد. شاهزاده آشیتاکا اگرچه موفق به کشتن گراز می‌شود، اما قبل از آن دستش توسط او مبتلا به همان بیماری نفرین‌شده‌ی کشنده می‌شود. خیلی زود مشخص می‌شود این گراز از اول شیطانی نبوده است، بلکه همه‌چیز زیر سر گلوله‌‌ای است که در بدنش پیدا می‌کنند. آشیتاکا برای یافتن درمان نفرین دستش مجبور می‌شود روستا را ترک کند و به سمت محل زندگی گراز رهسپار شود. اگرچه این بیماری آشیکاتا را در نهایت خواهد کُشت، اما تا آن زمان این نفرین او را آن‌قدر قوی کرده که تیرهایش اعضای بدن هرکسی را که در مورد هدف قرار بگیرند قطع می‌کند.

در هیچ فیلم دیگری از میازاکی نمی‌توانید شاهد درهم‌تنیدگی فوق‌العاده‌ی تمام عناصر و تم‌های موردعلاقه‌ی او باشید

در ادامه با دختری سوار بر گرگ‌های سفید بزرگی آشنا می‌شویم که سان نام دارد و همراه با موجودات جنگل از طبیعت مراقبت می‌کند. چرا؟ چون مدتی است که زنی به اسم بانو اِبوشی شهری را در نزدیکی جنگل برپا کرده و سعی می‌کند تا از منابع سنگ‌آهن کوهستان و چوب جنگل بهره‌برداری کند و با استخدام زنان و مردان مریض و بی‌خانمان برای مبارزه با خدایان جنگل اسلحه و گلوله تولید می‌کند. آشیتاکا که برای دیدار با «خدای گوزن» باید وارد جنگل شود، خودش را در میان نزاع پرنسس مونونوکه که از انسان‌ها تنفر دارد و بانو اِبوشی که می‌خواهد بقای شهرش را تامین کند پیدا می‌کند.

اگر فیلم را ندیده باشید، شاید با خواندن این خط داستانی انتظار انیمیشن دیگری در حال‌و‌هوای کارهای قبلی میازاکی را بکشید. داستانی تکراری درباره‌ی نابودی زمین و طبیعت توسط انسان‌ها. اما اگر مثلا «همسایه‌ام توتورو» روایت زیبا و آرامش‌بخشی در وصف دوران کودکی است، «پرنسس مونونوکه» شاید جدی‌ترین، سیاه‌ترین و پیچیده‌ترین اثر میازاکی باشد. بنابراین برخلاف چیزی که در ابتدا به نظر می‌رسد، فیلم داستان ساده‌‌ای با پیام «از محیط زیست مراقبت کنید» نیست، بلکه میازاکی در یک انیمیشن کودکانه به دل پیچیدگی و وحشت جنگ وارد می‌شود و از این می‌گوید که در واقعیت همه‌چیز این‌قدر سیاه و سفید نیست و به این ترتیب فیلمی که درباره‌ی محیط زیست به نظر می‌رسید، جلوه‌ی جهان‌شمول‌تری به خودش می‌گیرد و به ماهیت جنگ در ابعادی وسیع می‌پردازد. اما میازاکی چگونه از روایت یک داستان کلیشه‌ای و شعارزده جاخالی می‌دهد و به پیچیدگی می‌رسد؟ از طریق پرداخت کاراکترهای خاکستری.

«در پرنسس مونونوکه» مثل بقیه‌ی کارهای میازاکی خبری از آنتاگونیست‌های تماما شرور و آدم‌خوب‌های تماما معصوم نیست. بله، روی کاغذ باید انتظار داشته باشیم که نویسنده طرفِ محیط زیست و موجودات جنگل را بگیرد، اما حقیقت این است که انسان‌ها نمی‌توانند با عدم استفاده از منابع طبیعت به اسم محافظت از آن، از گرسنگی بمیرند. میازاکی از این طریق به هر دو طرفِ نبرد فرصتی برای بیان دلایل متقاعدکننده‌شان می‌دهد و حالا از قهرمانش می‌خواهد تا برای رسیدن به صلح در بین این دو جبهه تلاش کند. زیرکی و هنر میازاکی در این است که این کار را به نحوی انجام می‌دهد که کاراکترهایش واقعا انسانی به تصویر کشیده می‌شوند و خصوصیات بد و خوبشان توی ذوق نمی‌زند.

مثلا به بانو اِبوشی نگاه کنید. شاید در نگاه اول او یکی از آن تشنگان قدرت و نابودی به نظر برسد، اما حقیقت این است که اِبوشی با اینکه روحیه‌ی انقلابگری دارد، اما نه با هدف نابودی یک نظام قدیمی برای رسیدن به پیشرفت تکنولوژی شخصی‌اش. او زن مستقل و باهوشی است که به جای اینکه مثل بقیه‌ی زن‌های دوران قرون وسطایی ژاپن، توسرخور مرد‌ان باشد، کار و کاسبی خودش را راه انداخته است و روی پای خودش می‌ایستد و آن‌قدر در این کار موفق بوده و پیشرفت کرده که می‌بینیم امپراطوری قصد حمله به شهر او و نابودی آن را دارد. به عبارتی دیگر بانو اِبوشی فقط یک زن معمولی نیست، بلکه نمایند‌گی پیشرفت تکنولوژی، دوران جدید و رنسانس جامعه‌ی انسان‌ها را برعهده دارد. میازاکی از طریق او به بحث روز می‌پردازد. اینکه پیشرفت تکنولوژی و تحول نحوه‌‌ی زندگی اجتماعی مردم غیرقابل‌اجتناب است، اما سوال این است که چگونه باید آن را مدیریت کنیم.

شاید تماشاگرانی که تاکنون به هواداری از طبیعت بلند شده باشند، او را به عنوان آنتاگونیست ببینید، اما بانو اِبوشی خیلی با آدم‌بد بودن فاصله دارد. بله، ما همراه با آشیتاکا می‌بینیم که حضور بانو اِبوشی به جنگ بین انسان‌ها و خدایان و موجودات جنگل انجامیده است و عملیات‌های استخراج او، زمین‌های سبز جنگل را دارد به بیابان تبدیل می‌کند و کارگرانش دارند به‌طرز طاقت‌فرسایی برای روشن نگه داشتنِ کوره‌‌ها عرق می‌ریزند، اما وقتی وارد جامعه‌ی آنها می‌شویم و از نزدیک با بانو ابوشی و کارگرانش حرف می‌زنیم، متوجه می‌شویم که ساکنان شهر از ابوشی به خاطر قبول کردن آنها متشکر هستند، به او احترام می‌گذارند و از محیط حفاظت‌شده‌ای که برای آنها درست کرده لذت می‌برند.

ابوشی بدون اینکه ضعیف باشد یا در بخشندگی زیاده‌روی کند، خونسرد و مهربان است. ما چیزی درباره‌ی گذشته‌اش نمی‌دانیم، اما حداقل مردمش از کاری که او برای آنها کرده خوشحال هستند. شاید اختراعات و نوآوری‌هایش در نابودی جنگل مورد استفاده قرار بگیرند، اما از طرفی دیگر این نوآوری‌ها به پیشرفت و استواری شهرآهن منجر شده است. به‌طوری که آنها نه تنها نگران گرسنگی کشیدن نیستند، بلکه آزاد از لردهای فئودالی زندگی می‌کنند و با وجود تمام کارگری‌ها و سختی‌هایی که می‌کشند از زندگی‌شان لذت می‌برند. اما تمام اینها به این معنی نیست که او قهرمان است. چرا؟ چون او بدون خصوصیات زشت هم نیست. بانو ابوشی دشمن درجه‌یک طبیعت است. اگرچه دستاوردهای تکنولوژیکش به کمک انسان‌ها آمده است، اما به نابودی درختان و حیوانات هم منجر شده است. از یک طرف او خدای جنگل را ناراحت می‌کند و از طرفی دیگر نیروهای جنگل کاروان‌های او را مورد حمله قرار می‌دهند. تمام اینها باعث شده تا جنگ این دو گروه در چرخه‌ی بی‌پایانی از کشت و کشتار و انتقام‌جویی قرار بگیرد.

میازاکی چگونه از روایت یک داستان کلیشه‌ای و شعارزده جاخالی می‌دهد و به پیچیدگی می‌رسد؟ از طریق پرداخت کاراکترهای خاکستری

اما پرنسس مونونوکه هم به عنوان دشمن درجه‌یک ابوشی و مردمان شهر آهن چاره‌ای جز این ندارد و می‌توانید جلو‌ه‌ی قوی‌تری از شخصیت‌پردازی میازاکی را در این شخصیت ببینید. پرنسس مونونوکه مثال بارز یک شخصیت پیچیده است. این روزها به دلیل نابودی روز افزونِ محیط زیست خیلی راحت می‌توان یک‌عالمه پیام‌های طرفداری از طبیعت را به درون فیلم‌ سرازیر کرد و مورد ستایش قرار گرفت. چون بالاخره قدرت انسان‌ها آن‌قدر بیشتر از گیاهان بی‌جان و حیوانات بدون محافظ است که پیروزی نهایی برای انسان‌ها خواهد بود. البته اگر بتوانیم اسمش را پیروزی بگذاریم. مسئله این است که داستان‌هایی که ضد پیشرفت صنعت هستند، روی کسی تمرکز می‌کنند که به‌طرز غیرلازمی درختان را آسفالت می‌کند و هوا را آلوده. آدم‌های سودجویی که به جز پول و مقام به چیز دیگری اهمیت نمی‌دهند.

اما میازاکی از قصد زمان وقوع «پرنسس مونونوکه» را در قرون وسطای ژاپن انتخاب کرده است. چون اینجا دورانی است که بهتر از دوران مدرن می‌توان تقلای مردم برای زنده ماندن را به چشم دید. مسئله این است که مردم شهر آهن برخلاف کارخانه‌داران کلیشه‌ای نابودکننده‌ی زمین، ثروتمند نیستند و در ویلاهای مجلل زندگی نمی‌کنند. آنها جامعه‌ی مستقلی هستند که از قضا شرایط‌شان به خاطر جنگ با موجودات جنگل و کمبود منابع خارجی بد است. یا به زبان ساده‌تر، اگر آنها از کوهستان سنگ استخراج نکنند و درختان را قطع نکنند، یا از گرسنگی می‌میرند یا حداقل دوباره زیر تسلط و سلطه‌ی لُرد دیگری برمی‌گردند که مطمئنا از بانو ابوشی ستمگرتر و نامهربان‌تر خواهد بود.

همذات‌پنداری با پرنسس مونونوکه و درک کردن عصبانیت او اما آسان‌تر است. بالاخره اکثر ما به راحتی می‌توانیم تلاش سان و موجودات جنگل را برای حفاظت از محل زندگی‌شان درک کنیم. شاید اگر سان توسط گرگ‌ها بزرگ نمی‌شد، به افراد ابوشی می‌پیوست، اما از آنجایی که او در دل جنگل و همراه با ساکنان آن بزرگ شده است، جنگل و متعلقاتش را به عنوان یک موجود زنده و قابل‌احترام می‌بیند. به‌طوری که در چشم‌انداز سان، نابودی یک میمون یا گراز یا درخت هیچ فرقی با کشته شدن یک انسان ندارد. درست در این نقطه است که به یک کشف تازه درباره‌ی «پرنسس مونونوکه» می‌رسیم؛ این فیلم برخلاف تصور اولیه‌ی ما به جای اینکه درباره‌ی طرفداری از محیط زیست باشد، پیام ضد جنگ دارد. ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌بینیم که فیلم نه تنها از محیط زیست طرفداری نمی‌کند، بلکه تقصیر را هم به گردن طبیعت می‌اندازد. چون هسته‌ی اصلی داستان «پرنسس مونونوکه» این است که انسان‌ها دارند برای زنده ماندن تلاش می‌کنند و این طبیعت است که می‌خواهد آنها را نابود کند. داستان واقعی فیلم این است: انسان‌ها می‌خواهند برای درآوردن یک لقمه نان در کوهستان معدن‌کاری کنند، اما خدایان جنگل اجازه‌ی چنین کاری را نمی‌دهند و تنها دلیل‌شان هم این است که: جنگل خودمونه!

یادمان باشد که ما داریم درباره‌ی قرن نوزدهم و بیستم ژاپن حرف می‌زنیم که هنوز انقلاب صنعتی صورت نگرفته و جنگل‌ها اکثر نقاط سرزمین را پوشانده‌اند. بله، می‌توان دلیل آورد که اگر خدایان جنگل جلوی انسان‌ها را نگیرند، بالاخره این روند تا جایی ادامه پیدا می‌کند که به امروز می‌رسیم. زمانی که جنگل‌ها اکثر نقاط سرزمین را نپوشانده‌اند. اما خدایان جنگل این موضوع را درک نمی‌کنند و در نتیجه دارایی‌ها و منابعشان را با دیگر موجودات زنده‌ی دنیا تقسیم نمی‌کنند. میازاکی از طریق این داستان می‌خواهد به این نکته برسد که هر بدبختی و مشکلی که ما انسان‌ها می‌کشیم به خاطر حرص و طمع و تنگ‌دستی و عدم درک بقیه است. بیایید کمی بخشنده باشیم.

اینجاست که سروکله‌ی آشیتاکا به عنوان کسی که به هیچکدام از این دو جبهه تعلق ندارد پیدا می‌شود. اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسد آشیتاکا طبیعتا به طرفداری از سان و جنگل بلند خواهد شد، اما حقیقت این است که او از رفتار هر دو طرف متنفر است. او شاید از سوءاستفاده از جنگل ناراحت باشد، اما به محض اینکه با مردم شهر بانو ابوشی ارتباط برقرار می‌کند، با آنها همذات‌پنداری می‌کند و دردها و نیازهایشان را درک می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که مشکل اصلی خدایان جنگل هستند که منابع و نعمت‌های خدا را با بقیه تقسیم نمی‌کنند. اما خصوصیت قهرمانی آشیتاکا زمانی مشخص می‌شود که او به یکی از سربازان جنگ علیه جنگل تبدیل نمی‌شود، بلکه از سویی دیگر می‌داند که پرنسس مونونوکه و موجودات جنگل هم فقط به دلیل سوءتفاهم وارد این جنگ شده‌اند و نیاز به هدایت شدن دارند. بنابراین تصمیم می‌گیرد به جای اینکه از یکی از این دو طرفداری کند، هر دو را به صلح برساند.

آشیتاکا کسی است که باید دنیاهای غیرانعطاف‌پذیرِ پرنسس مونونوکه و بانو ابوشی را در هم ترکیب کند و به هارمونی برساند

یکی از عناصری که انیمه‌های میازاکی را به جایگاهی می‌رساند که حتی استودیوی مشهوری مثل پیکسار هم نمی‌تواند خوابش را ببینید، این است که میازاکی بلد است چگونه شخصیت‌هایی طراحی کند که از کلاس داستان‌گویی ساده‌نگرانه‌ی انیمیشن‌ها چندین پله بالاتر است، اما همزمان آن‌قدر خوب روایت می‌شود که حتی بچه‌ها را گیج نمی‌کند و از سویی دیگر قهرمانش را  طوری در میانه‌ی یک نبرد واقع‌گرایانه‌ی نفسگیر رها می‌کند که اصلا به نظر نمی‌رسد در حال تماشا کردن جنگ چهارتا کاراکتر کارتونی هستیم. در «پرنسس مونونوکه» هم خوب و بد قابل تعریف کردن نیستند. همان‌طور که طبیعت اهمیت دارد، پیشرفت جامعه‌ی بانو ابوشی به عنوان مکانی که در آن به زن‌ها بها داده می‌شود و از مریض‌ها نگهداری می‌شود قابل‌تحسین است. در پایان‌بندی حماسی فیلم این دو نیروی حیاتی و ایده‌آل زندگی به هم برخورد می‌کنند و فقط آشیتاکا است که می‌تواند ببینید تنها صلح است که این درگیری را حل می‌کند. وگرنه این ماجرا تا ابدیت ادامه خواهد داشت. میازاکی به خوبی از این طریق نشان می‌دهد که درگیری‌های سیاسی دنیای واقعی همیشه شامل پیچیدگی‌هایی می‌شوند که نمی‌توان به راحتی جبهه‌ی خوب را از بد جدا کرد و این‌گونه اگرچه اغلب فیلم‌های میازاکی در دنیاهای فانتزی جریان دارند، اما داستان‌هایشان واقع‌گرایانه‌تر و عمیق‌تر از خیلی از داستان‌های ماجرایی دیگر می‌شوند.

خب، حالا فقط آشیتاکا برای نجات دنیا باقی مانده است. کسی که باید دنیاهای غیرانعطاف‌پذیرِ پرنسس مونونوکه و بانو ابوشی را در هم ترکیب کند و به هارمونی برساند. هر دو این دنیاها دیوارهایی به دور خود کشیده‌اند و کسانی را که آنسوی دیوار هستند بیگانه به حساب می‌آورند. بنابراین می‌توان تصور کرد وقتی یکی از این دیوارها به زمین بریزد، هر دو طرف از روی نادانی وارد چه جنگ خون‌باری می‌شوند. جنگی که همه در آن تقصیرکار هستند و نیستند. چنین اتفاقی هم می‌افتد. در یکی از نفسگیرترین لحظات فیلم با دستور بانو ابوشی سرِ خدای گوزن قطع می‌شود و ناگهان انسان‌ها با دستان خودشان نظم هستی را برای دقایقی از دنیا حذف می‌کنند و در نتیجه سیل تاریکی شروع به سرازیر شدن از سراشیبی کوهستان می‌کند. چون خدای گوزن در فیلم استعاره‌ای از نظم مطلق هستی است که هیچ تفاوتی بین هیچکس قائل نمی‌شود. موجودی که نماینده‌ی زندگی و مرگ است. هروقت لازم باشد به موجودات زندگی هدیه می‌دهد و هروقت لازم بداند آنها را به مرگ می‌سپارد. انگار میازاکی می‌خواهد خدای گوزن را به عنوان موجودی که همه‌ی ما باید از او یاد بگیریم، معرفی کند. موجودی که بخشنده است، اما در مورد هم‌جنگلی‌های خودش پارتی‌بازی نمی‌کند. موجودی که هیچ خصوصیت زشت و بدی ندارد، اما به محض اینکه سرش قطع می‌شود، تمام خصوصیات تاریک انسانی از جمله حرص و طمع و نادانی و خشم را بیرون می‌ریزد.

در این لحظات فیلم فاش می‌کند که باید دیوارهایی را که دور دنیاهایمان کشیده‌ایم برداریم. چون زندگی در کنار یکدیگر امکان‌پذیر است، اما قطع شدن سر خدای گوزن نشان می‌دهد که بعضی‌وقت‌ها خیلی زود در رسیدن به این درک دیر می‌شود و دیگر فرصتی برای جبران نیست. مسئله این است که بشریت به عنوان نیروی تخریبگر به حمله ادامه می‌دهد و اگر طبیعت ایستادگی کند، همه با هم نابود می‌شوند. پس، بهتر است در کنار یکدیگر زندگی کنیم و همان‌طور که طبیعت منابعش را به انسان‌ها می‌بخشد، انسان‌ها هم باید بدانند که در استفاده از آنها زیاده‌روی نکنند و به آن احترام بگذارند. همان‌طور که از طریق شخصیت‌پردازی خاکستری کاراکترهای فیلم هم قابل‌حدس است، میازاکی سعی نمی‌کند با فیلمش بگوید که ایده‌ی تکنولوژی و صنعت از بیخ اشتباه است، بلکه می‌خواهد بگوید که ایده‌ی خودخواهی اشتباه است. به عبارتی دیگر، اگرچه ما شخصیت میازاکی را به عنوان یک طبیعت‌دوست می‌شناسیم، اما او هم قبول دارد که پیشرفت تکنولوژی کمک زیادی به زندگی بشر می‌کند. البته در صورتی که این پیشرفت به معنای نابودی چیز دیگری نباشد.

بانو ابوشی زن قابل‌تحسینی است، اما بزرگ‌ترین «مشکل» او این است که بیشتر از طبیعت به تکنولوژی باور دارد و این بزرگ‌ترین نیروی شر فیلم است. وگرنه چرا باید یک گلوله‌ی آهنی یک گراز را به یک موجود شیطانی تبدیل کند؟ این در حالی است که از حرکت نگه داشتن چرخ پیشرفت به نام حفاظت از طبیعت هم جلوی پیشرفت را به‌طور کلی می‌گیرد. ما باید به نقطه‌ی توازن و تعادلی بین این دو برسیم. میازاکی باور دارد که رسیدن به تعادل بین طبیعت و صنعت همان تفکر غیرممکن و جاه‌طلبانه‌ای است که انسان‌ها باید به آن برسند. به خاطر همین است که باید بگویم چیزی که «پرنسس مونونوکه» را به یک فیلم فانتزی تبدیل می‌کند، تنظیمات داستانی و موجودات خیالی‌اش نیست، بلکه پایان‌بندی‌اش است. جایی که کارگردان همه‌چیز را به سرانجامی صلح‌آمیز می‌رساند. جایی که هر دو طرف نزاع به این تعادل ایمان می‌آورند. رسیدن انسان‌ها به این تفکر در دنیای واقعی حقیقا غیرقابل‌تصور است. شاید چون هیچ‌وقت قهرمان بی‌طرفی مثل آشیتاکا پیدا نمی‌شود که به درگیری‌ها پایان بدهد. به همین دلیل همه‌ی ما در چرخه‌ی تکرارشونده‌ای از جنگ و مرگ و میر گرفتار شده‌ایم و صلح رویایی بیش نیست.

نکته‌ی جالب پیام میازاکی این است که «پرنسس مونونوکه» اولین باری را که این کارگردان راضی به استفاده از نرم‌افزارهای کامپیوتری شد نیز ثبت می‌کند. این نشان می‌دهد میازاکی فقط درباره‌ی به تعادل رسیدن طبیعت و تکنولوژی مدیحه‌سرایی نمی‌کند، بلکه خودش آن را در دنیای واقعی انجام می‌دهد. میازاکی طوری تکنولوژی را پشت انیمیشن‌های سنتی مخفی کرده است که اگرچه ما می‌توانیم حضور آن را به خاطر روان‌تر بودن حرکات و انیمیشن‌ها حس کنیم، اما هرگز نمی‌توانیم روی آن دست بگذاریم و او از این طریق به خلق جنگل زیبا و زنده‌ای می‌رسد که می‌توانیم تکان خوردن شاخ و برگ‌ درختانش با وزش باد را حس کنیم. یا زمانی که در نقطه‌ی اوج پرده‌ی نهایی فیلم گیاهان به‌طرز معجزه‌آسایی به زندگی برمی‌گردند. میازاکی چه در داستانی که می‌گوید و چه در عملش، نشان می‌دهد که آمیزش طبیعت و صنعت به چه لحظه‌ی محشری می‌انجامد.

در این میان، «پرنسس مونونوکه» از این جهت هم از منحصربه‌فردترین کارهای میازاکی است که شما را با واقع‌گرایانه‌ترین انیمیشن او طرف می‌کند. طراحی هنری فیلم دور از طراحی کارتونی و اغراق‌شده‌ی اکثر کارهای او است و این باعث شده تا «پرنسس مونونوکه» انیمه‌ای با احساس یک فیلم حماسی زنده باشد. از یک طرف شفافیت جزییات صحنه باعث می‌شود که همه‌چیز برای تماشاگر در دسترس احساس شود و از طرفی دیگر همه‌چیز در اوج واقعی‌بودن، رویایی است و در نهایت «پرنسس مونونوکه» در کمال تاسف تنها فیلمی است که میازاکی در آن به ژاپن دوران موراماچی می‌پردازد. تاسف از این نظر که او نشان می‌دهد در به تصویر کشیدن عصرهای تاریخی هم به اندازه‌ی دنیاهای خیالی استاد است.

نهایتا بزرگ‌ترین نکته‌ای که درباره‌ی «پرنسس مونونوکه» دوست دارم و عنصری که آن را به اثر ماندگار و بی‌نظیری تبدیل کرده، این است که فیلم بدون اینکه سطحی به نظر برسد، دست روی بزرگ‌ترین مشکل و گره‌‌ی بشریت می‌گذارد و تمام جوانب آن را بررسی می‌کند. نمی‌توان انکار کرد که در طول تاریخ تمام بدبختی‌هایی که کشیده‌ایم به خاطر عدم قانع بودن و عدم احترام گذاشتن به دیگران و متعصب‌بودن بوده است. میازاکی بدون اینکه حتی طرف طبیعت را بگیرد، از این می‌گوید که راه رهایی از درگیری‌های اجتماعی و سیاسی، همزیستی مسالمت‌آمیز در هارمونی کامل است. آدم باید خیلی شجاع و استاد باشد که چنین موضوع مهمی را در قالب یک کارتون ساده‌سازی کند. اگر یک لحظه درباره‌ی مولف‌بودن، قدرت داستانگویی و کنترل هنری میازاکی شک دارید، تماشای «پرنسس مونونوکه» برای ایمان آوردن به او و مدیوم انیمه کافی است.


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده