// جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۰۰

موشکافی اسرار Game of Thrones: والدین جان اسنو چه کسانی هستند؟

این روزها امکان ندارد طرفدار دنیای «نغمه‌ی یخ و آتش» باشید و این سوال ذهن‌تان را مشغول نکرده باشد که «والدین جان اسنو چه کسانی هستند؟». خب، در زومجی ما تمام تئوری‌های طرفداران را گردهم آورده‌ایم تا ماجرا را به‌طرز موشکافانه‌ای بررسی کنیم. همراه زومجی باشید.

jon_snow_and_ghost_by_guillemhp-d4dbeqy

این مطلب حاوی بخش‌هایی است که داستان سریال را لو می‌دهد. اگر هنوز موفق به تماشای کامل سریال نشدید، سریعا از مطلب خارج شوید!

«بازی تاج و تخت» در کنار قتل‌عام‌های بی‌رحمانه و آنتاگونیست‌های شیطانی‌اش، به یک چیز دیگر هم معروف است: راز و رمزهای پیچیده. البته گفتگو درباره‌ی این آخری جدیدا مُد شده است. درست از وقتی که سریال‌بین‌ها و کتاب‌خوان‌ها به یک نقطه‌ی زمانی و داستانی مشترک رسیدند و به هم پیوستند. حالا هم می‌توانستند راحت‌تر با هم حرف بزنند و هم از آنجایی که از فصل بعدی سریال و کتاب بعدی تا سال آینده خبری نیست، کار و باری نداشتند جز اینکه شروع به نظریه‌پردازی درباره‌ی راز و رمزهای گم‌شده و ناگفته‌ی سریال کنند. از سرنوشت عمو بنجن و ریکان گرفته تا آینده‌ی آریا. اما در میان این سوال‌ها، یکی‌شان از اهمیت و هیجان بیشتری برخوردار است: «والدین جان اسنو چه کسانی هستند؟». تاکید جرج.آر.آر مارتین روی گذشته‌ی جان از همان بخش‌های ابتدایی داستان، به نوعی از افزایشِ اهمیت آن در ادامه می‌گفت. در این میان، وقتی (تقریبا) تنها قهرمان دوست‌داشتنی‌مان در پایان فصل پنجم کشته شد، طرفداران به هر مدرک و دلیل و منطق و برهانی چنگ می‌زدند تا مرگ او را باور نکنند، آن را واقعی نداند و خودشان را راضی به بازگشت او کنند. عده‌ای حضور ملیساندر و قدرت احتمالی‌اش در تجدید حیات مُردگان را راه‌حل می‌دانستند. اما تاکنون این سوال را از خودتان پرسید‌ه‌اید: «چرا جان اسنو باید زنده شود؟». جواب این سوال چیزی هیجان‌انگیزتر و مهم‌تر از این است که: جان خیلی خوش‌تیپ و جذابه و باید زنده باشه! حتما خبر دارید که مارتین از روی زیبایی و باحالی کاراکترهایش بین آنها فرق قائل نمی‌شود! اگر می‌خواهید جان اسنو را دوباره زنده ببینید، باید یک معادله‌ی خیلی خیلی عمیق‌تری درست از آب درآید تا از ارزش آن ضربات متوالی خنجرها بکاهد: والدین جان اسنو چه کسانی هستند؟ خب، در این مقاله سعی دارم تمام تئوری‌های طرفداران «نغمه‌ی یخ و آتش» درباره‌ی جواب این سوال را دور هم جمع کنم. و اهمیت و نقش احتمالی تمام کسانی که مربوط به این تکه قصه‌ی ناگفته‌ی والدین جان اسنو می‌شوند را بررسی کنم. آیا ادارد استارک همان‌طور که اطرافیانش باور دارند، شرافتش را زیر پا گذاشته و با یک بچه‌ی حرامزاده از جنگ برگشته یا او در تمام این مدت دروغ می‌گفته و در حقیقت جان اسنو نه تنها یک حرامزاده‌‌ی بی‌اصل و نصب نیست، بلکه براساس تئوری R+L=J ، که او را  فرزند ریگار تارگرین و لیانا استارک می‌‌داند، جان از هرکسی در تمام هفت پادشاهی لیاقت و سهم بیشتری برای نشستن روی تخت آهنین دارد؟  هیچکس دقیقا نمی‌داند! اما همه‌چیز از یک شاخه گل آبی، مسابقه‌ی زورآزمایی شوالیه‌ها، شورشی تاریخ‌ساز و قلعه‌ی دورافتاده‌ای در میان رشته‌کوه‌های سرخ دورن شروع شد... .

بازیگران

قبل از هرچیز بگذارید، شخصیت‌هایی که در این واقعه نقش دارند یا تصور می‌شود که نقش دارند را بشناسیم: ویلا: او دایه‌ی اریک دِین از خاندان دین بوده است. محل استقرار خاندان دین در قلعه‌ی استارفال واقع در بخش غربی رشته کوه‌های سرخ دورن است. ویلا یکی از متهمان ردیف اولِ پرونده‌ی والدین جان اسنو است. در حال حاضر از هرکسی در وستروس درباره‌ی مادر جان بپرسید یا جواب می‌دهد: جان دیگه کیه؟ یا نام ویلا را می‌آورد. اما آیا باید به حرف مردم اعتماد کرد؟! (ظاهر ویلا نامشخص است).

Ashara_dayne_by_elia_illustration-d5c4w97 آشارا دِین

آشارا دِین: او اشراف‌زاده‌ی خاندانِ دین است. خواهر شوالیه‌ی معروف آرتور دین. او درست بعد از قیام رابرت که به سقوط سلسله‌ی تارگرین‌ انجامید، به دلایل نامعلومی با پریدن از بالای قلعه‌ی استارفال، خودکشی کرد. دلیل مرگ او مشخص نیست، چون حتی جنازه‌اش هم یافت نشده است. آیا او با شنیدن خبر مرگ برادرش، آرتور توسط ادارد استارک از روی غم و اندوه دست به این کار می‌زند یا آیا رازی ناگفته در ملاقاتِ او و ند وجود دارد که ما از آن خبر نداریم. مهم این است که طبق شایعات، ند در جریان مسابقه‌ی معروف هرن‌هال با او ارتباط برقرار کرده و وقتی آشارا فهمیده برادرش توسط معشوقه‌اش کشته شده، حسابی کنترلش را از دست داده است. ادارد هم بچه‌شان که همان جان است را بعد این مسئله به وینترفل برگردانده است. هرچند این فقط یک شایعه است. آرتور دِین: شوالیه‌ی افسانه‌ای خاندان دین ملقب به «شمشیر صبح» و یکی از اعضای نگهبانانِ شاهنشاهیِ ایریس تارگرین دوم. آرتور نزدیک‌ترین دوست و همراه ریگار تارگرین بود. او برادر آشارا و آلاریا دین بود. آرتور یکی از کسانی بود که به ریگار برای گروگان گرفتنِ لیانا استارک کمک کرد. ادارد استارک او را بعد از جنگ در حال محافظت از «برج لذت»، محل نگهداری لیانا پیدا کرد. او پس از مبارزه با ادارد و همراهانش کشته شد.

game of thtones آرتور دِین

لیانا استارک: خواهر کوچکتر ادارد استارک و یکی از مهم‌ترین و مرموزترین عناصر معادله‌ی چندمجهولی «والدین جان اسنو». گروگان گرفتنِ او توسط ریگار تارگرین و اتفاقاتی که در جریان تورنومنتِ هرن‌هال افتاد، یکی از اصلی‌‌ترین چیزهایی بود که جرقه‌ی شورش رابرت براتیون را زد. بعد از جنگ، ند استارک درحالی خواهرش را خونین و درحال مرگ در «برج لذت» پیدا کرد که او از ند خواست تا به او قولی بدهد. ریگار تارگرین: او بزرگترین فرزند ایریس تارگرین دوم بود. در زمان شورش رابرت که به‌وسیله‌ی دزدیدنِ لیانا استارک توسط او کلید خورده بود، ریگار در مبارزه‌ی تن به تن با رابرت براتیون کشته شد. بزرگترین سوالی که در رابطه با او ذهن‌مان را مشغول کرده: چه اتفاقی بین او و لیانا در برج لذت افتاده است؟ آیا او پدر جان است؟

زوج‌های احتمالی

درحال حاضر کسانی که در زیر نامشان را می‌آورم، سه‌ مورد از محتمل‌ترین زوج‌هایی هستند که در به دنیا آمدنِ جان اسنو نقش داشته‌اند. زوج اول مربوط به کسانی می‌شود که تمام هفت پادشاهی به خاطر شایعه‌‌های پخش‌شده در سرزمین از آن خبر دارند. دومین زوج را به خاطر صحبت‌هایی بیرون آمده از دهانِ ادارد استارک و ادریک دِین می‌شناسیم. و زوج آخر به سادگی از طریق قدرت نظریه‌پردازی، رصد دقیق جزییات، تصورات و نتیجه‌گیری طرفداران به وجود آمده است.

320px-Rhaegar_twoiaf ریگار تارگرین

۱-اِدارد استارک و آشارا دِین

گمان می‌رود ادارد استارک قبل از قیام رابرت به آشارا دین، لیدیِ قلعه‌ی استارفال علاقه‌مند بوده است. ما می‌دانیم که او بعد از جنگ خودکشی کرد، اما هرچیزی که در این میان قرار می‌گیرد، حدس و گمان است و برای اثباتشان دلایلِ قدرتمندی نداریم. از زمانی که ادارد، جان را از جنوب به خانه آورد، شایعات پیرامون این می‌چرخید که مادر واقعی جان، آشارا است. کتلین این داستان را از زبان خدمتکارانِ وینترفل می‌شنود و هنگامی که کتلین از ادارد درباره‌ی این مسئله می‌پرسد، او جواب جالبی دارد: او به سردی یخ گفت: «هیچ‌وقت درباره‌ی جان ازم نپرس. اون از خونِ منه و این تمام چیزیه که لازمه بدونی. و حالا می‌خوام بدونم اون اسمو از کجا شنیدی، بانوی من». کتلین سوگند خورده بود که اطاعت کند؛ پس به او گفت؛ و از آن روز به بعد، زمزمه‌ها به پایان رسید و نام آشارا دِین هرگز دوباره در وینترفل شنیده نشد. جواب نـد را باری دیگر بخوانید و در نظر بگیرید که او شایعات را رد نمی‌کند، بلکه فقط می‌خواهد آنها را به گونه‌ای تمام کند. همان‌طور که تیریون لنیستر می‌گوید: «وقتی شما زبانِ کسی را قطع می‌کنید، در واقع در حال اثبات دروغگویی او نیستید، بلکه تنها به دنیا می‌گویید از چیزی که ممکن بود بگوید وحشت دارید». ادارد هم در این صحنه، با سوءاستفاده از قدرتش نسبت به همسرش، زبان کنجکاوِ کتلین را به‌صورت تئوری قطع می‌کند. به‌طوری که او مجبور است با آزردگی  از سوگند ازدواجش اطاعت کند. این درحالی است که این شایعات به‌شکلی پخش شده که حتی سرسی، ادریک دِین و هاروین (از نگهبانانِ لرد ادارد) هم آنها را شنیده‌اند. اما آیا قدرت و گسترش یک شایعه به معنای حقیقی بودن آن است؟

lyeana starkds لیانا استارک

مطمئنا، اگر رابطه‌ی ادارد و آشارا در حد همبستر شدن نبوده، اما حداقل آنها به یکدیگر علاقه‌مند بوده‌اند. اریک دین به آریا می‌گوید که ادارد و آشارا در هرن‌هال عاشق یکدیگر بوده‌اند. این درست به نظر می‌رسد. چون ما از داستانی که میرا برای برن درباره‌ی «شوالیه‌ی درختِ خندان» تعریف می‌کند، می‌دانیم که ادارد در جریان مسابقه‌ی هرن‌هال در سال «بهار اشتباه» با آشارا رقصیده است: «یه مرد مرداب دوشیزه‌ای با چشمان بنفش را درحال رقصیدن با یه گرگِ ساکت دید... اما درست بعد از اینکه گرگ وحشی به جای برادرِ خجالتی‌اش از دوشیزه درخواست کرد تا صندلی‌اش رو ترک کنه.» لازم به ذکر نیست که گرگ ساکت، ادارد بود، گرگ وحشی برادرش، برندون و ما می‌دانیم که آشارا چشمهای بنفش رنگی داشته است. اما در این شایعه یک تناقض زمانی بزرگ وجود دارد. مسابقه‌ی هرن‌هال یکی-دو سال قبل از شورش رابرت اتفاق افتاد. بنابراین، اگر آشارا در این دوره باردار می‌شد، جان می‌بایست خیلی بزرگ‌تر از چیزی که الان است، می‌بود. شاید بپرسید، خب، ممکن است آشارا در زمانی نامعلوم در جریان جنگ یا درست قبل از شروع جنگ، از ادارد باردار شده بوده. اما چگونه؟ در این زمان ادارد دیگر با کتلین ازدواج کرده و ما یک‌عالمه دلیل و مدرک از شرافت و افتخار استارکیِ ادارد داریم که پدری او بر حرامزاده‌ای از عشقی قدیمی را خیلی نامحتمل می‌سازد. دوباره شاید بپرسید: وقتی ادارد بعد از مرگ لیانا به استارفال سفر کرد تا شمشیر «سپیده‌دم» آرتور دِین را به خانه‌اش برساند، با آشارا رابطه برقرار کرده است. خب، در این صورت ادارد برای  به‌دنیا آمدن بچه می‌بایست کم‌کم ۹ ماه در استارفال می‌مانده. ما هیچ مدرکی برای اثبات اینکه ادارد چنین مدت طولانی‌ای را در دورن مانده است، نداریم. اما با این حال، هیچکدام از اینها با قدرت بر عدم وقوع رابطه‌ی ادارد و آشارا مهر تایید نمی‌زند. یک احتمال دیگر وجود دارد که می‌گوید ادارد و آشارا بعد از مسابقه‌ی هرن‌هال در یک محل سومی که در تاریخ ثبت نشده، به‌طور مخفیانه یکدیگر را ملاقات می‌کردند. این احتمال وجود دارد که آنها یک بار درست قبل از شروع شورش، هم‌دیگر را می‌بینند و همانجا آشارا جان اسنو را باردار می‌شود. درحالی که هیچ مدرکی برای پشتیبانی از این تئوری نداریم، اما هیچ مدرکی هم بر عدم وقوع آن وجود ندارد. به هرحال، فارق از اینکه آیا آشارا مادر جان هست یا نه، او درست بعد از جنگ خودکشی می‌کند. چرا؟ همان‌طور که بالاتر هم گفتم، این مسئله می‌تواند چندین دلیل داشته باشد. ۱) او نمی‌تواند غم از دست دادن آرتور به دست ادارد را تحمل کند. ۲) او از اینکه ادارد با زن دیگری (شاید ویلا) رابطه برقرار می‌کند، حسابی کفری و ناراحت می‌شود ۳) او از اینکه ادارد بچه‌شان، جان را پس از به دنیا آمدن برمی‌دارد و به کنار همسر واقعی‌اش، کتلین برمی‌گردد و او را تنها می‌گذارد، دیوانه می‌شود. ۴) ترکیبی از موارد ۱ و ۲. ۵) ترکیبی از موارد ۱ و ۳. در پایان، ما می‌دانیم که ادارد و آشارا به یکدیگر علاقه‌مند بودند، اما شایعاتِ پیرامون اینکه او مادر جان است، به یک‌ دنیا اما و اگر‌ها و حدس‌ و گمان‌های ضعیف و غیرمحتمل وابسته است که باعث می‌شود نتوانیم با قدرت واقعی بودن یا نبودن آن را به سادگی قبول یا رد کنیم. این درحالی است که پیدا نشدن جنازه‌ی آشارا و مشخص نبودنِ دقیقِ دلایلِ خودکشی‌اش، پای احتمال دیوانه‌وارِ زنده بودن آشارا را به وسط می‌کشد؛ آیا دیدار ادارد و آشارا در استارفال حامل ماجرای خیلی پیچیده‌تری بوده؟ آیا آشارا چیزی درباره‌ی ماجراهای بین ریگار و لیانا در «برج لذت» یا خواهش معروف لیانا می‌دانسته و ادارد را در ازای ترک کردن او، تهدید به آشکار ساختن آن کرده و ادارد با سر به نیست کردن آشارا، سعی در مخفی نگه داشتن این راز داشته است؟ آیا گناه ادارد چیزی بزرگ‌تر از هم‌بستر شدن با زنی غریبه است؟ چیزی مثل قتل؟ به هرحال، اگرچه مدارکی در خصوص زوج ادارد و آشارا وجود دارد، اما ما یک‌سری اکتشافات و پیش‌بینی‌های وسوسه‌کننده‌تر با مدارک قوی‌تر نیز داریم که  باعث می‌شود، حواس‌مان به سمت دیگری جلب شود.

1game-of-thrones-jon-snow-wide-wuallpaper-493157 بــرج لــذت

۲-ادارد استارک و ویلا

ویلا در حال حاضر خدمتکارِ خاندانِ دِین است و به احتمال فراوان در زمان جنگ رابرت هم بوده است. باور عمومی بر این است که او در صورتی می‌تواند مادر جان باشد که همراه لیدی آشارا دین می‌بوده. اگر این چنین است، پس این سوال مطرح می‌شود که لیدی آشارا تقریبا یک تا سه ماه پس از شروع جنگ، کجا می‌توانسته باشد؟ چیزی که تاحدودی از آن مطمئن هستیم این است که حداقل سر و کله‌ی آنها در این برحه در قدمگاه پادشاه پیدا نمی‌شود. اگر این‌طور بود، اختلاف قابل‌ ملاحظه‌ای در باور محکم مردم بر اینکه جان اسنو بچه‌ی ادارد استارک است، ایجاد می‌شد. برای اینکه این تئوری حقیقت پیدا کند، این زن می‌بایست در جایی غیرمعروف‌تر حضور داشت تا ادارد استارک بتواند در زمان لقاح حضور داشته باشد. البته این احتمال هم وجود دارد که ویلا تا مدتی بعد از شروع یا پایان جنگ به خدمت خاندانِ دِین درنیامد بوده. در این صورت، یافتنِ محل احتمالی او در زمان لقاح جان اسنو سخت‌تر و غیرممکن‌تر هم می‌شود. اطلاعاتی از شکل و قیافه‌ی ویلا در دست نیست. با این حال، ویلا یکی از مضنونان اصلی پرونده‌ی مادر جان اسنو است. چون خود ادارد جایی به رابرت می‌گوید که مادر پسر حرامزاده‌اش، ویلا است. برای اولین‌بار در صفحه‌ی ۱۱۰ کتاب «بازی تاج و تخت» به او اشاره می‌شود: «یه بار بهم گفتی. اسمش مریل بود؟ می‌دونی کی‌یو می‌گم، مادر حرومزاده‌ات؟» ند با ادبِ سردی جواب داد: «اسمش ویلا بود. و ترجیح می‌دم درباره‌اش حرف نزنم». پادشاه نیش‌خند زد: «آره، ویلا. اون باید ضعیفه‌ی کمیابی بوده که تونسته کاری کنه تا لُرد ادارد استارک، شرفش را فراموش کنه، حتی برای یه ساعت. هیچ‌وقت نگفتی چه شکلی بوده...» دهان ند از خشم جمع شد: «و نه قراره بگم. فراموشش کن رابرت. من خودم و کتلین رو جلوی چشم خدایان و انسان‌ها سرافکنده کردم». آیا ادارد در این گفتگو دروغ می‌گوید و از گفتن آن ناراحت است، یا راست می‌گوید و از یادآوری حقیقت عصبانی می‌شود؟ خب، او برای دروغ گفتن یک دلیل خیلی خیلی محکم و شگفت‌انگیز دارد که در بخش بعدی به آن می‌پردازیم، اما فعلا ما مدارک دیگری نیز داریم که ممکن است روی ادعای «ویلا مادر جان است» صحه بگذارند. اول اینکه از صحبت‌های ادارد در این صحنه می‌توان یک برداشت جایگزین هم کرد. برخی بر این باورند که شاید ادارد در این گفتگو فقط درحال جواب دادن به سوال رابرت است. «می‌دونی کی‌یو دارم می‌گم؟» وقتی ادارد جواب می‌دهد: «ویلا»، او فقط سوال را جواب می‌دهد و در نتیجه، این را نمی‌توان دروغ مستقیم او به رابرت محسوب کرد. ویلا شاید همان کسی باشد که رابرت به آن اشاره می‌کند، اما جواب ادارد دقیقا به معنای تایید آن نیست. این برداشت با شرافتِ معروف ند و این حقیقت که او به ندرتِ دروغ می‌گفته نیز جفت‌و‌جور است. مدرک بعدی‌مان در صفحه‌ی ۴۹۴ کتاب «یورش شمشیرها» در میان گفتگوی آریا و اریک دِین، که در استارفال به دنیا آمده و بزرگ شده، می‌آید: «تو جان رو از کجا می‌شناسی؟» «اون برادر شیری‌مه.» «برادر؟» آریا متوجه نشد. «تو اهل دورنی. چطوری تو و جان می‌تونین از یه خون باشین؟» «برادران شیری. نه خون. وقتی کوچیک بودم، مادر بزرگوار من شیر نداشت، پس ویلا منو پرستاری می‌کرد.» آریا قاطی کرده بود: «ویلا کیه؟» «مادر جان اسنو. هیچ‌وقت بهت نگفته؟ اون برای سالها و سالها در خدمت ما بود. قبل از اینکه من اصلا به دنیا بیام». «جان هیچ‌وقت مادرشو نمی‌شناخت. حتی اسمشو رو هم نمی‌دونست.» آریا نگاهی هوشیارانه به ند انداخت: «تو واقعا می‌شناسی؟ واقعا؟» داره اذیت‌ام می‌کنه؟ «اگه دروغ بگی، می‌زنم تو صورتت». او خیلی جدی تکرار کرد: «ویلا دایه من بود. به شرافتِ خاندانم قسم می‌خورم.» «تو یه خاندان داری؟» چه سوالِ احمقانه‌ای؛ اون یه ملازمه. معلومه که یه خاندان داره. «تو کی هستی؟» «بانوی من؟» ند خجالت‌زده به نظر می‌رسید: « من ادریک دین هستم... لرد استارفال.» بنابراین ما از دو منبع مدرک داریم که ویلا، مادر جان است. البته باز این وسط یک سری تناقض وجود دارد. همانند آشارا، برای اینکه لقاح در ویلا صورت بگیرد، بچه به دنیا بیایید تا ادارد بتواند او را با خود به شمال بیاورد، او می‌بایست زمان بسیار زیادی را در استارفال باقی می‌ماند. اما با این حال، تعطیلات طولانی‌مدت ادارد در دورن هم غیرممکن نیست. اما پس چرا طرفداران کاملا باور دارند، ویلا مادر جان نیست؟ برای اینکه سرنخ‌هایی که به سمت تئوری سوم اشاره می‌کنند، آنقدر آب‌و‌نان‌دارتر، جذاب‌تر و صحیح‌تر هستند که بقیه‌ی تئوری‌ها در مقابلش چیزی برای عرضه ندارند. اگرچه در این میان، هرکسی مادر جان باشد، به‌ نظر می‌رسد ویلا از آن خبر داشته و بخشی از نقشه بوده است، چون با اینکه او و ادارد صدها کیلومتر از هم فاصله دارند، اما هر دو یک داستان یکسان را رواج داده‌اند. یادتان هست بالاتر درباره‌ی تئوری نقش  ادارد در خودکشی و ناپدید شدنِ جنازه‌ی آشارا به‌تان گفتم. آیا ممکن است ویلا به عنوان دایه‌ی فرزندان آشارا و یکی از نزدیکانش، از تمام معمای دیدار ادارد از استارفال خبر داشته باشد؟ یا به احتمال زیاد تمام ماجرای ویلا نخود سیاهی بیش از سوی مارتین نیست تا ما را گیج کند و به بی‌راهه بکشد. مارتین به پیش‌بینی‌ناپذیری معروف است. چگونه چنین نویسنده‌ای می‌آید و آشناترین و شناخته‌شده‌ترین فرد این معما را به جواب نهایی آن تبدیل می‌کند. با این حال، ویلا هرکسی باشد، مادر واقعی جان یا نه و نقش‌اش هرچقدر اندک هم باشد یا نه، او به جز هاولند رید (همراه ادارد استارک)، می‌تواند تنها شاهد زنده‌ای باشد که حقیقتِ والدینِ جان اسنو را می‌داند.

rhaeg_lyanna-600x479 تورنومنت هرن‌هال‌

۳-ریگار تارگرین و لیانا استارک

خب، راستش را بخواهید هرچه تاکنون صغری کبری چیدم، برای رسیدن به این بخش بود. همان اثبات ریاضی‌وار معادله‌ی R+L=J که شاید برای اولین‌بار کاربرد ریاضی دوم دبستان را برایتان آشکار کند!  این تئوری می‌گوید که جان فرزند ریگار تارگرین و لیانا استارک است. حقیقتش، در نگاه اول اگر از ماجرا خبر نداشته باشید، ممکن است یاد یکی از آن تئوری‌های جنون‌آمیز طرفداران بیافتید که با عقل هیچ بنی‌ بشری جور در نمی‌آید. همان‌هایی که طرفداران از طریق‌شان دوست دارند هزارجور عنصر و نکته‌ی بی‌ربط را به زور با چسب دوقلو به هم بچسبانند، تا به یک نتیجه‌ی خیلی باحال برسند. اگر چنین فکری کنید، تقصیر شما نیست. در نگاه نخست، برخلاف پرونده‌ی آشارا و ویلا، هیچ ادعا و گفته‌های شخصی و مدرک مستقیمی برای پشتیبانی از آن نداریم. اما کافی است ذره‌بین به دست بگیرید تا شاهد جست و خیزِ سرنخ‌های زیادی باشید که توجه‌ی شما را می‌طلبند. در واقع، آنقدر تعدادشان زیاد است که جدی نگرفتن‌شان سخت است. و هرچه بیشتر درگیرشان می‌شوید، بیشتر متقاعد می‌شوید که این ممکن است و می‌تواند جواب نهایی سوال «والدین جان اسنو چه کسانی هستند؟» باشد. از آنجا که ماجرا کمی پیچیده است، من با روایت داستانِ این معادله شروع می‌کنم که طرفداران تئوری R+L=J به آن اعتقاد دارند (توجه کنید: این داستان طرفداران است، نه مارتین). سپس، مدارک و سرنخ‌ها را برای اثبات آن فهرست می‌کنم و نهایتا، بررسی می‌کنیم که چرا این تئوری بسیار محتملی به نظر می‌رسد که تا جایی که عقل ما جواب می‌دهد، مو لای درزش نمی‌رود. و مهم‌تر از همه، چرا حقیقی بودن این تئوری مساوی است با بالا رفتن نقش جان اسنو در نتیجه‌گیری قصه و بالا رفتنِ احتمالِ تجدید حیات او! (جان اسنویی‌هاش بپرن بالا!)

داستان

ریگار تارگرین، بزرگ‌ترین فرزند ایریس تارگرین معروف به «شاه دیوانه» با الیا مارتل ازدواج کرد و دارای دو فرزند به نام‌های رینیس و اگان شدند. با این حال، ازدواج آنها یک حرکتِ سیاسی برای جذب کردن قدرت دورن بود. از همین سو، در جریان مسابقه‌ی هرن‌هال، ریگار با عشق واقعی‌اش، لیانا استارک روبه‌رو شد. او که در مسابقه مهارناپذیر ظاهر شده بود، با شکست دادن همه تاج ملکه‌ی عشق و زیبایی را بدست می‌آورد و با نادیده گرفتن همسر خودش آن را به لیانا تقدیم می‌کند. این دو به یکدیگر علاقه‌مند شدند. هرچند ادارد استارک از این لحظه به عنوان «زمانی که همه‌ی لبخندها مُردند» یاد می‌کند. مدتی‌ بعد، ریگار به دلایل نامعلومی لیانا را می‌رباید و به «برج لذت» در رشته‌ کوه‌های سرخ دورن منتقل می‌کند. در آنجا لیانا توسط ریگار باردار می‌شود. اما از آنجایی که دزدیدنِ لیانا دلیل شورش رابرت بوده، او مجبور می‌شود لیانا را برای جنگ ترک کند. اما او سه‌ تن از اعضای نگهبانانش را برای محافظت از لیانا و فرزند به دنیا نیامده‌اش، در برج لذت قرار می‌دهد. به‌شکل نامعلومی ادارد و همراهانش، محل لیانا را کشف می‌کنند. آنها باور دارند که لیانا توسط ریگار ربوده شده و برخلاف میل باطنی‌اش در آنجا زندانی است. خلاصه، ادارد و مردان شمالی به برج لذت می‌رسند و بین آن‌ها نبردی با نگهبانان ریگار درمی‌گیرد. در پایان، ادارد و رهبر اهالی مرداب، هاولند رید (پدر میرا و جوجن) زنده باقی می‌مانند. ادارد به محض ورود به برج با لیانا روبه‌رو می‌شود. او که بچه را به دنیا آورده، به خاطر پیچیدگی‌ها و سختی زایمان، درحال مرگ است. او ادارد را قسم می‌دهد که به او قول دهد هیچ‌وقت هویت والدینِ واقعی بچه را به کسی فاش نکند. شاید به این دلیل که ممکن است نفرت رابرت نسبت به تارگرین‌ها به کشتن بچه ختم شود. در نهایت، لیانا می‌میرد. ادارد نام بچه را جان می‌گذارد. او به همراه جان و احتمالا هاولند به سمت استارفال می‌تازند تا شمشیرِ بزرگ خاندان دِین، «سپیده‌دم» که به آرتور دین تعلق داشته و او در جریان مبارزه کشته شده را به صاحبانش برگردانند. آنجا به احتمال زیاد ادارد و ویلا با هم نقشه می‌کشند تا وانمود کنند او مادر جان است. این وسط، آشارا خودش را می‌کشد. اینکه آیا خودکشی او مربوط به دلایل ساده‌تری که بالا به آنها اشاره کردم، بوده یا ماجرا ربطی به نقشه‌ی ادارد و ویلا داشته، از آن اسراری است که فقط مارتین می‌تواند از آن پرد‌ه‌برداری کند. بالاخره، ادارد با جان راهی شمال می‌شود و ادعا می‌کند که جان سوغات خوش‌گذارنی‌اش از جنگ است.

مدارک

خصوصیات شخصیتی ریگار

گذشته محو و مات است. بررسی اتفاقات و جزییاتِ رخدادهای سالهای پیش با استفاده از گفته‌های ضد و نقیض و نامطمئنِ شاهدان و دیگران، مساوی است با یک‌عالمه سوال و معما و حقایق نامعلومی که نمی‌توانیم با قدرت آنها را جدی بگیریم. چون به سادگی این پرسش مطرح می‌شود که نکند این حقایق، شایعاتِ بی‌اساسی بیشتر نیستند یا دروغی هستند که یک کلاغ، چهل کلاغ شده‌اند. این مسئله درباره‌ی خصوصیات شخصیتی ریگار نقش پُررنگی بازی می‌کند. ما او را به‌طرز جذابی از طریق گفته‌ها و تعاریفِ دیگران می‌شناسیم. از ابتدای داستان عموم خوانندگان یک‌جور حس بد و منفی نسبت به ریگار تارگرین پیدا می‌کنند. چرا که خواننده یا بیینده اکثر اطلاعاتش درباره‌ی این شخصیت را از طریق رابرت به دست می‌آورد. درحالی که رابرت اصلا فرد مناسبی برای توصیف او نیست. رابرت، ریگار را یکی از آن تارگرین‌های شیطانی و متجاوز خطاب می‌کند. فقط به خاطر اینکه ریگار، عشق واقعی رابرت، لیانا را از او دزدیده بود. از همین سو، ما هم با کنار هم قرار دادن این حرف‌ها و شهرت دیوانگی پدرش و دیدن کارهای احمقانه‌ی ویسریس (برادر دینریس)، بی‌خبر از همه‌جا چنین قضاوتی را درباره‌ی او می‌کنیم. اما اگر دقت کنید، به جز رابرت تقریبا هیچ کاراکتر دیگری از ریگار متنفر نیست و از او به بدی یاد نمی‌کند. در عوض، به نظر می‌رسد اکثر کاراکترها به او احترام می‌گذارند و ستایش‌اش می‌کنند. برای مثال: او {ند} به این فکر کرد که آیا ریگار در فاحشه‌خانه‌ها رفت و آمد داشته. به‌طریقی فکر کرد نه. == شوالیه {جورا} نگاهی کنجکاوانه به او انداخت: «شما در واقع خواهر برادرتون هستین.» او {دنی} متوجه نشد: «ویسیریس؟» او جواب داد: «نه،‌ ریگار.» == {دنی گفت}: «مطمئنا چیزهای خوبی برای گفتن درباره‌ی پدرم وجود داره؟» «همین‌طوره، اعلیاحضرت. درباره‌ی اون و کسایی که قبل از ایشون اومدن. پدربزرگ‌تون جهاریس و برادرش. پدرشون، اگان، مادرتون... و ریگار. بیشتر از همه ریگار.» این‌طور که به نظر می‌رسد، ادارد، جورا و باریستان همه با رابرت مخالف هستند و فکر می‌کنند ریگار آدم درستکار و خوبی بوده است. خب، چرا چنین چیزهایی مهم است؟ چون تصور اینکه چنین آدمی که همه از او به نیکی یاد می‌کنند، دختر جوانی را برخلاف میل‌اش بدزدد، سخت است. حتی رابرت هم به این مسئله اعتراف می‌کند: پادشاه با آشفتگی سرش را تکان داد: «ریگار... ریگار پیروز شد، لعنت به اون. من کشتمش ند، من یه نیزه به وسط زره سیاهش و به درون قلب سیاهش فرو کردم و اون جلوی پام مُرد... اما اون باز یه‌جورایی پیروز شد. اون الان لیانا رو داره و منم اون رو.»

ption id="attachment_63816" align="alignleft" width="396"]game-of-thrnoe نبرد رابرت براتیون و ریگار تارگرین

احتمالا این نقل‌قول به این حقیقت اشاره می‌کند که خودِ رابرت هم قبول دارد لیانا با میل خودش با ریگار رفت. این حقیقت محتمل‌تری به نظر می‌رسد؛ لیانا هم عشقِ ریگار نسبت به خودش را پس نزد و علاقه‌مندی دو طرفه‌ی آنها به یکدیگر باعث شد تا لیانا با او برود. ما می‌دانیم که او هیچ عشق عجیب و غریبی به رابرت نداشته است: «رابرت هرگز به یه تخت‌خواب راضی نمی‌شه» لیانا در وینترفل این را در شبی که پدرشان قول گذاشتن دستش در دستِ لُرد جوان استورمز اند را داده بود، به او گفته بود: «من شنیدم که اون یه بچه از دختر جوونی در ویل داره.» ند آن بچه را در آغوش گرفته بود؛ پس به سختی می‌توانست این حرف را رد کند و نه می‌توانست به خواهرش دروغ بگوید، اما او را مطمئن ساخت هرچیزی که رابرت قبل از نامزدی‌شان بوده، دیگر اهمیت ندارد. که او مرد خوبی است و کسی است که او را با تمام وجودش دوست خواهد داشت. لیانا فقط لبخند زد: «عشق شیرینه، ندِ عزیزم، اما این نمی‌تونه طبیعت یه مرد رو تغییر بده.» پس، با کنار هم گذاشتنِ همه‌ی اینها به این نتیجه می‌رسیم که نه تنها لیانا از نامزدی‌اش با رابرت راضی نبوده، بلکه او را واقعا دوست نداشته و حتی ریگار هم همان هیولایی که رابرت از او ساخته بود، نبوده. از همین رو، باورکردنی به نظر می‌رسد اگر بگوییم این دو عاشق هم می‌شوند. ظاهرا ریگار که نمی‌توانسته این علاقه‌مندی را مخفی کند، بعد از پیروزی در مسابقه‌ی هرن‌هال، با بی‌خیال شدن همسرش، تاج عشق و زیبایی که از جنس رُزهای آبی بوده را به لیانا تقدیم می‌کند. ند در توهماتش این لحظه را اینگونه به یاد می‌‌آورد: ند زمانی را به خاطر آورد که همه‌ی لبخندها مُردند، زمانی که شاهزاده ریگار تارگرین اسبش را از جلوی همسرش، پرنسس الیا مارتل دورنی عبور داد و تاج گلِ ملکه‌ی عشق و زیبایی را در دامن لیانا گذاشت. هنوز می‌توانست آن را ببیند: تاجی از رُزهای زمستانی، همچون یخ، آبی. ند استارک دستش را برای گرفتنِ تاج گل دراز کرد، اما زیر گلبرگ‌های آبی کمرنگ، تیغ‌ها مخفی شده بودند...» این مطمئنا لحظه‌ی برجسته‌ای برای ادارد است که آن را در تاریکی سلولش به یاد می‌آورد. این ابراز عشقی از سوی مردی است که حاضر به انجام چنین حرکت خطرناکی شده که بی‌شک عواقب بدی در پی داشته است. اما لیانا چطور؟ ما یک مدرک دیگر برای اثباتِ عشق لیانا به ریگار در مسابقه‌ی هرن‌هال داریم. داستان میرا درباره‌ی شوالیه‌ی درختِ خندان: «شاهزاده‌ی اژدها سرودی به حدی غم‌انگیز خواند که گرگ ماده را به گریه انداخت، اما وقتی برادرش او را به خاطر گریه کردن مسخره کرد، او شراب را بر سرش سرازیر کرد.» شاهزاده‌ی اژدها، ریگار است؛ و گرگِ ماده هم لیانا. از خط دوم به خوبی قابل‌برداشت است که اگرچه برادرش (ادارد) از این حرکت ناراحت شده و به نوعی قصد جلوگیری از آن را داشته، اما شراب ریختنِ لیانا به شکلی نشان از علاقه‌ی متقابل او به ریگار برای بستن دهان دیگران دارد. و راهنمای دیگری از سوی میرا: «و شوالیه‌ی ناشناخته باید تمامی رقبا را شکست دهد و گرگ ماده را ملکه‌ی عشق و زیبایی بنامد.» میرا گفت: «او شد. اما آن داستان غم‌انگیزتری است.» و در ادامه‌ی همین ماجرا یک‌ سری راهنمای دیگر نیز داریم که از عمد مبهم و غیرمستقیم نوشته شده‌اند: «برخی اوقات دنی آن را همان‌طور که بود تصور می‌کرد... برادرش ریگار در حال نبرد در جنگ غاصب، در آب‌های خونین ترای‌دنت و درحال مُردن برای زنی که دوستش داشت...» و همچنین توهماتِ دنی در خانه‌ی نامُردگان: «یاقوت‌ها همچون قطرات خون از سینه‌ی شاهزاده‌ی در حال مرگ سقوط کردند، و زمانی که او بر روی زانوهایش در آب سقوط کرد، با آخرین نفس‌اش، نام زنی را زمزمه کرد...» توجه کنید که در هر دو نقل‌قول، مارتین از استفاده‌ی کلمه‌ی «الیا» سر باز زده و در عوض از «زنی» یا «زنی که او دوستش داشت» استفاده کرده است تا شاید از این طریق به فرد دیگری به جز الیا اشاره کند... لیانا؟

نگهبانان شاه، برج لذت و مرگ لیانا

ption id="attachment_63821" align="alignleft" width="384"]game of theones رویای دنیریس در خانه‌ی نامُردگان

در صفحه‌ی ۴۲۴ از کتاب «بازی تاج و تخت» ادارد تحت تاثیر مصرفِ شیره‌ی خشخاش برای پای زخمی‌اش، خواب نبرد با نگهبابان شاه در برج لذت را می‌بیند. خودِ مارتین گفته است که خواب ند کاملا حقیقت ندارد، چون  هرچی نباشد، بالاخره او درحال رویابینی است. اما با این حال، نمی‌توان به راحتی چشممان را روی یک سری از حقایقِ پایه‌ای این خواب ببندیم. اول از همه، سه‌تا از نگهبانان شاه که شامل سِر آرتور دِین، سِر گرلود های‌تاور و سر آسوِل ونت می‌شوند، برای محافظت از برج لذت و ساکن یا ساکنانِ آن حاضر هستند. اینکه سه‌تا از مهم‌ترین شوالیه‌های شاه در جایی حضور داشته باشند که در آنجا خبری از اعضای سلطنتی نیست، برای خواننده عجیب و کنجکاوبرانگیز به نظر می‌رسد. بنابراین به سرعت این سوال مطرح می‌شود که آنها به جای محافظت از ویسیریس یا دینریس (ایریس و ریگار در این زمان مُرده‌اند)، وسط این ناکجا آباد چه کار می‌کنند؟ مطمئنا لیانا به تنهایی برای حضور نگهبانانِ قسم‌خورده‌ی شاه کافی نیست. پس، به این نتیجه می‌رسیم که او حتما بچه‌ی ریگار را باردار است و نگهبانان شاه هم آنجا هستند تا از خون سلطنتی محافظت کنند. اما آیا ریگار می‌تواند به آنها با چنین راز بزرگی اعتماد کند؟ احتمالا بله. همان‌طور که بریستان به دنی می‌گوید، قدیمی‌ترین و وفادارترین دوست ریگار، آرتور دین بوده. خب، حتما آنها آنقدر به یکدیگر نزدیک بوده‌اند که ریگار با خیال راحت در رابطه با چنین رازی به او اعتماد کند. سپس به لحظه‌ی مرگِ لیانا می‌رسیم. از افکار ادارد در صفحه‌ی ۴۳ «بازی تاج و تخت»، متوجه می‌شویم که لیانا در اتاقی که بوی «خون و رُز» می‌داده از تب مُرده است. از آنجایی که مبارزه‌ی بین همراهانِ ادارد و نگهبانان شاه بیرون از برج رخ داده، ما می‌توانیم به این نتیجه برسیم که خون مربوط به زایمان لیانا می‌شود. ما می‌دانیم که خون متعلق به لیانا است، چون در صفحه‌ی ۴۲۴ «بازی تاج و تخت» ادارد، لیانا را در «رختخوابِ خونین»اش به یاد می‌آورد. این درحالی است که اصولا کسی که تب دارد، خونریزی نمی‌کند و مارتین هم به خاطر استفاده‌ی «رختخواب خونی» به جای «زایمان» معروف است. در صفحه‌ی ۶۷۴ «بازی تاج و تخت»، میری ماز دور می‌گوید که او راه و روشِ «رختخواب خونی» (که به معنی زایمان است) را می‌داند. maxresdefault

«بهم قول بده، نِـد»

ند به پادشاه یادآور شد: «وقتی مُرد من کنارش بودم. اون می‌خواست که به خونه بیاد و در کنار برندون و پدر آرام بگیره.» او هنوز می‌توانست صدایش را بشنود. بهم قول بده. در اتاقی که بوی خون و رُز می‌داد، او ناله کرده بود. بهم قول بده، ند. تب تمام قدرتش را گرفته بود و صدایش به ضعیفی زمزمه بود. اما وقتی او قول داد، هراس از چشمانِ خواهرش رفته بود. در خلق یک معمای اسرارآمیز واقعی، شنونده باید با نتیجه‌ای چندوجه‌ای روبه‌رو شود. خب، مارتین این قانون را در پی‌ریزی تمام راز و رمزهای کتابش رعایت کرده است. در نقل‌قول بالا، ادارد طوری حرف می‌زند و فکر می‌کند که خواننده در نگاه اول به چیزی شک نمی‌کند. «بهم قول بده» می‌تواند نشانه‌ای از قولِ ادارد برای دفن کردن لیانا در وینترفل باشد. اما ادارد این جمله را در طول کتاب در عجیب‌ترین زمان‌ها و مکان‌ها به یاد می‌آورد. این یعنی «بهم قول بده» حتما معنای بیشتری داشته است. در نقل‌قول بالا، جمله‌ی ساده‌ی «هراس از چشمانِ خواهرش رفته بود» فریاد می‌زند که بدون‌شک این قول حامل معنای عمیق‌تری است. وگرنه لیانا باید برای چه نگران محل دفنش باشد؟ در اینکه ادارد جنازه‌ی خواهرش را وسط بیابان رها نمی‌کند، شکی نیست که حالا لیانا بخواهد در ثانیه‌های پایانی زندگی‌اش، وقتش را سر آن تلف کند. پس، با توجه به چیزهایی که تاکنون گفتیم، به نظر می‌رسد این قول در واقع سوگند آرامش‌بخش ادارد برای محافظت از جان و مخفی نگه داشتنِ هویت او بوده است. اهمیت کلماتِ پایانی لیانا را می‌توانید در نحوه‌ی به یاد آوردن آنها توسط ادارد درک کنید. ند درحالی که به آرامی کنار پادشاه می‌نشست گفت: «تو توی ترای‌دنت انتقامِ لیانا رو گرفتی» لیانا زمزمه کرده بود: بهم قول بده، ند. این نقل‌قول می‌تواند به عنوان اشاره‌ی ادارد به لیانا برداشت شود. اما کشتن ریگار به دست رابرت هیچ ربطی به قول ند برای دفن کردن خواهرش در وینترفل ندارد. پس اینها چگونه می‌توانند در کنار هم قرار بگیرند؟ در حقیقت، این جمله وقتی معنا و عمق بهتری پیدا می‌کند که قول ند را به ماجرای جان نسبت دهیم. چون این مسئله با نفرت رابرت از تارگرین‌ها هم جفت‌و‌جور است. به یاد بچه‌ی شیرخوار ریگار افتاد، جمجمه‌ی له‌شده‌ی او و به‌شکلی که پادشاه از آن روی برگرداند، همان‌طور که همین چند روز پیش در تالار عام دَری‌ها رویش را برگرداند. هنوز می‌توانست به مانند خواهش‌های لیانا، خواهش‌ کردن سانسا را هم بشنود. حالا قضیه جالب‌تر می‌شود. به نظرتان مقایسه‌ی خواهش‌های سانسا برای نجات جان لیدی و خواهش لیانا برای دفن شدن در وینترفل عجیب و بی‌ربط نیست؟ این مقایسه به‌هیچ‌وجه با عقل جور نمی‌آید، مگر اینکه ما خواهش برای حفاظت از زندگی جان را در مقابل خواهش برای نجات لیدی قرار دهیم. ند به او قول داد: «قول می‌دم». این قول نفرینش بود. رابرت به عشق فنا ناپذیرشان سوگند می‌خورد و شب نشده آنها را فراموش می‌کرد، اما ند استارک پای قول‌هایش ایستاد. او به قول‌هایی که به لیانای درحال مرگ داده بود و بهایی که برای نگه داشتن‌شان پرداخت، فکر کرد. دوباره، این هم در زمینه‌ی قول ند به لیانا برای دفن کردنش در وینترفل، منطقی به نظر نمی‌رسد. مثلا ند برای چنین قولی چه بهایی باید بپردازد؟ اما از سویی دیگر، اگر آن را با در نظر گرفتن جان اسنو بازخوانی کنیم، معنای پنهانش را کشف می‌کنیم. بدون‌شک ند با قبول کردن جان به عنوان فرزند حرامزاده‌اش، بهای سنگینی را پرداخته است. به‌خصوص در رابطه با کتلین. نقل‌قول بعدی از رویای ادارد می‌آید: مجسمه‌ی لیانا زمزمه کرد: «بهم قول بده، ند.» او حلقه‌ای از رُزهای آبی به گردن داشت و از چشمانش خون می‌گریست. ادارد رویاهای خشن و ناراحت‌کننده‌ای درباره‌ی قولش به لیانا می‌بیند. چرا؟ خب، خودتان چی فکر می‌کنید. به نظرتان آیا این همه اهمیت و تاکید روی دفن کردن او در وینترفل غیرمنطقی و اشتباه به نظر نمی‌رسد. {رابرت گفت} : «از گوشت اون حرومزاده بخور. برام مهم نیست اگه خفت کنه. بهم قول بده، ند.» «قول می‌دم» صدای لیانا در گوش‌اش طنین‌انداز شد: بهم قول بده، ند. در این نقل‌قول ادارد به سادگی با شنیدن آن درخواست آشنا از رابرتِ درحال مرگ، به یاد خواهش لیانا در رختخوابِ مرگش می‌افتد. با توجه به تمام ارجاع‌هایی که در طول کتاب به این قول‌ها می‌شود، به نظر می‌رسد آنها از اهمیت بسیار بالایی در ذهن ادارد برخوردارند؛ و مطمئنا خیلی مهم‌تر از اطمینان دادن به لیانا برای انتقال جنازه‌اش به وینترفل هستند. همه‌چیز به دو راه ختم می‌شود؛ یا این قول ربطی به جان اسنو دارد یا چیز دیگری که به همین اندازه بااهمیت است.

رُزهای آبی زمستانی

asoiaf___winter_roses_by_nachan-d4853q8 در کنار جمله‌ی «بهم قول بده، ند»، ادارد در موقعیت‌های عجیب و غریبی به یاد رُزهای آبی هم می‌افتد. همان‌طور که می‌دانیم شخصیت لیانا با رُزهای آبی گره خورده است؛ او عاشق عطر رُزهای آبی زمستانی بوده و تاج ملکه‌ی عشق و زیبایی که ریگار به او تقدیم می‌کند هم از جنس این گل‌ها است. البته که مثل همیشه به خاطر آوردن رُزهای آبی از سوی ند می‌تواند نشانه‌ای از غم و اندوه او از چگونگی مرگ خواهرش باشد، اما این گل‌ها می‌توانند دارای یک معنای زیرین نیز باشند... بهم قول بده. او در اتاقی که بوی خون و رُز می‌داد، ناله کرده بود: بهم قول بده، ند... ند به یاد می‌آورد او چگونه لبخند زد و درحالی که زندگی را رها می‌کرد و گلبرگ‌های رُز مُرده و سیاه از کف دستش فرو می‌افتاد، انگشتانش چقدر سخت مال او را چنگ زده بود. ند گفت: «هروقت بتونم براش گل می‌یارم. لیانا عاشق گل‌ها بود.» اتاقی که لیانا در آن مُرده بوی رُز می‌داده و ظاهرا چندتایی هم در مشتش بوده است. اگر ریگار از گل‌های موردعلاقه‌ی او خبر داشته، پس شاید او برای خوشحال کردنش چندتایی گیر آورده . هووم؟ درحالی که همچون یورش فلز و سایه به هم رسیدند، او می‌توانست صدای جیغ لیانا را بشنود: «ادارد». طوفانی از گلبرگ‌های رُز زیر آسمان خونین وزید. آبی به رنگ چشمان مرگ. == مجسمه‌ی لیانا زمزمه کرد: «بهم قول بده، ند.» او حلقه‌ای از رُزهای آبی به گردن داشت و از چشمانش خون می‌گریست. == دختر لاغر و ناراحتی که تاجی از رُزهای آبی رنگ‌پریده به سر داشت و لباسی بلند سفیدی منقش به خون به تن داشت، تنها می‌توانست لیانا باشد. اما مدرک اصلی‌مان با رویایی که دنی در خانه‌ی نامُردگان دید، می‌آید: گل آبی‌رنگی از شکافی درون دیواری از یخ رویده بود و فضا را با بوی خوش‌اش پُر کرده بود. این نقل‌قول با قدرت اعلام می‌کند که رُزهای آبی لیانا رابطه‌ای با «دیوار» دارند (دیواری از یخ) و این موضوع کاملا در خصوص جان اسنو با عقل جور در می‌آید. فرزند لیانا و رُزهای آبی‌اش هر دو بر روی دیوار هستند. شاید مارتین در این جمله می‌خواهد به‌طور غیرمستقیم از طریق چندین رابط، لیانا و جان را به‌هم متصل کند. سرنخ نهایی در صفحه‌ی ۷۴۶ «یورش شمشیرها» می‌آید. یگریت داستان کسی به اسم بائلِ شاعر را برای جان تعریف می‌کند. بائل رُزی را بدون اجازه از گلخانه‌ی وینترفل می‌چیند؛ یک سال بعد، او پسری که از دختر لُرد استارک به وجود آورده بود را به عنوان پول رُز برمی‌گرداند. از آنجایی که ریگار به طرفداری‌اش از ترانه و موسیقی معروف است، ممکن است او این داستان را شنیده باشد و سعی کرده با تقلید از رُزهای آبی بائل، چشم‌انداز رومانتیکش به زندگی را حقیقت ببخشد.

دروغ‌ها، عهد‌های شکسته و رویاهای بد

tumblr_mmelytMhRk1r2pdfbo1_1280 از آنجایی که همه‌ی‌‌‌ ما ادارد را به عنوان یکی از باشرافت‌ترین انسان‌های وستروس می‌شناسیم، مطمئنا چنین آدمی بعد از دروغ گفتن به دنیا درباره‌ی والدین جان اسنو، وجدان‌درد می‌گیرد. خب، در طول کتاب ما به لحظات و جملاتی برخورد می‌کنیم که با قدرت نشان می‌دهند او سر یک «چیزی» (دروغ‌هایش) احساس گناه می‌کند. دروغ‌هایی که به احتمال فراوان یا باید درباره‌ی جان باشند، یا درباره‌ی مسئله‌ای به همین اندازه جدی. خواب‌های پُرمشکل با او {ند} غریبه نبود. او برای ۱۴ سال با دروغ‌هایش زندگی کرده بود و هنوز آنها شب‌ها اذیتش می‌کردند. از آنجایی که جان در شروع داستان ۱۴ سال سن دارد، این مسئله با قدرت نشان می‌دهد که دروغ‌های ادارد از زمان به دنیا آمدن جان شروع شده‌اند. اینکه آنها هنوز او را در خواب اذیت می‌کنند هم با رویاهای ادارد درباره‌ی رُزهای آبی و برج لذت جفت‌و‌جور هستند. «اون ناله کرد و به من نگاه کرد و من احساس پیشمونی کردم، ولی کار درستی کردم، مگه نه؟ وگرنه ملکه می‌کشتش.» پدرش گفت: «درست بود. و حتی دروغی که گفتی هم بدون عزت نبود.» در اینجا ادارد سعی می‌کند به‌طور غیرمستقیمی دروغ‌های شرافتمندانه‌ی آریا را با مال خودش مقایسه کند. {افکار ند}: بعضی رازها بهتره که مخفی بمونن و بعضی رازها اونقدر خطرناکن که نباید آشکار بشن، حتی با اونایی که دوست‌شون داری و بهشون اعتماد داری. این نقل‌قول به سادگی بیان می‌کند که ند رازهای خودش را دارد. رازهایی آنقدر سخت و خطرناک که تمرکز فراوان روی آنها، او را مجبور به مونولوگ‌گویی‌های عمیق برای راضی کردن خودش به حفظ‌شان کرده است. باران همه را به زیر سقف‌هایشان فراری داده بود. قطرات باران همچون گناهان قدیمی، گرم و بی‌رحمانه بر سر ند می‌کوبید. == فریب‌کاری او {ند} را چرک و کثیف کرده بود. او فکر کرد: دروغ‌هایی که برای عشق می‌گوییم. خدایان من را ببخشند. تمامی نقل‌قول‌های بالا اینگونه به نظر می‌رسند که ادارد برای ۱۴ سال درحال دروغ گفتن درباره‌ی چیزی بوده است. اگر سرچشمه‌ی این دروغ‌ها به جان برنمی‌گردد، پس کاندیدای بعدی چه چیزی است؟ مطمئنا گزینه‌های دیگری هم وجود دارد، اما در حال حاضر جان اسنو نزدیک‌ترین گزینه به هدف‌مان است. 2game-of-thrones-jon-snow-wide-wallpaper-493157

افکاری که مربوط به جان اسنو می‌شوند

اکثر نقل‌قول‌های بالا مدارکی بودند که به سمت ریگار و لیانا نشانه رفته بودند، اما جملات و افکار پُرتعداد دومی هم هستند که به‌شکل مرموزی اشاره می‌کنند جان چیزی بیشتر از یک حرامزاده‌ی معمولی است. برای نمونه، ادارد به‌‌طرز جالبی هیچ‌وقت جان را به عنوان پسرش صدا نمی‌کند: او به سردی یخ گفت:«هیچ‌وقت درباره‌ی جان ازم نپرس. اون از خونِ منه و این تمام چیزیه که لازمه بدونی.» توجه کنید اینجا ادارد جان را «خون خودش» خطاب می‌کند، نه «پسرم». شاید این نشان می‌دهد ادارد دارد سعی می‌کند تا آنجایی که امکان دارد، حقیقت را بگوید. چون اگر جان پسر لیانا باشد، او هنوز خواهرزاده‌ی‌اش محسوب می‌شود و از «خونش» است. و بعد در صفحه‌ی ۴۸۶ «بازی تاج و تخت»: ند فکر کرد: اگر قضیه به قرار گرفتن جان بچه‌ای که نمی‌شناسم در مقابل راب و سانسا و آریا و برن و ریکان قرار بگیره، باید چیکار کنم؟ از اون مهم‌تر، اگر زندگی جان در مقابل بچه‌های خودش قرار بگیره، کتلین چیکار می‌کنه. او نمی‌دانست و دعا کرد که هرگز متوجه نشود. در اینجا ادارد نام فرزندانش را در ذهنش فهرست می‌کند، اما به‌طرز متقاعدکننده‌ای نام جان را در کنار آنها نمی‌آورد. جالبه. ادارد در حالی که در سلولی زیر قلعه‌ی سرخ زندانی شده و در انتظار مرگ است، افکار بیشتری درباره‌ی جان دارد. فکر کردن به جان وجود ند را با احساس شرم و اندوه چنان عمیقی پُر کرد که توسط کلمات قابل‌ابراز نبود. فقط اگر می‌توانست دوباره آن پسر را ببیند و بنشیند و با او حرف بزند... خب، چرا ادارد یک‌دفعه قبل از اینکه بمیرد می‌خواهد از بین تمامی فرزندانش با جان حرف بزند؟ آیا او بالاخره می‌خواهد راز والدینش را برای او آشکار کند؟ البته اگر مادر جان کس دیگری بود، باز ادارد می‌خواست این کار را بکند. از همین رو، این نقل‌قول کاملا درباره‌ی سناریوی ریگار و لیانا صدق نمی‌کند. این درحالی است که دو صفحه قبل‌تر، ادارد از وریس می‌خواهد که آیا او می‌تواند یک نامه منتقل کند. شاید ادارد خواسته راز مادر جان را در آن نامه فاش کند. بـرن رویای جالب‌توجه‌ای دارد که شاید به مدارک‌مان اضافه کند: «دیشب خواب یه کلاغ رو دیدم. همونی که سه‌تا چشم داره. اون به داخل اتاق خوابم پرواز کرد و بهم گفت که باهاش برم. من هم رفتم. ما به داخل سردابه‌ها رفتیم. پدر اونجا بود و ما صحبت کردیم. اون ناراحت بود.» لوین به درون لوله‌اش نگاه کرد: «برای چی ناراحت بود؟» «فکر کنم، مربوط به جان می‌شد.» این رویا خیلی بیشتر از دیگر رویاهای کلاغی‌اش، اذیتش کرده بود. تاکنون رویاهای اکثر کاراکترها حالتی جادویی و پیشگویانه داشته است. این حقیقت که ادارد سعی کرده چیزی درباره‌ی جان به برن بگوید، نشان می‌دهد شاید راز جان آن پایین در سردابه‌‌ها قرار دارد. شاید نزدیک مجسمه‌ی لیانا؟ جان هم رویایی شبیه به این دارد: «دارم توی یه تالار خالی طولانی راه می‌رم... درها رو باز می‌کنم، اسم‌ها رو فریاد می‌زنم... قلعه همیشه خالیه... استبل‌ها پُر از استخوونه. این همیشه منو می‌ترسونه. شروع به دویدن می‌کنم، درها رو محکم باز می‌کنم، پله‌های برج رو سه‌تا یکی می‌کنم، برای پیدا کردن یکی، هرکسی، فریاد می‌زنم. و بعد خودم رو جلوی در سردابه پیدا می‌کنم. اون داخل تاریکه و من می‌تونم پله‌هایی که به اون پایین پیچ می‌خورن رو ببینم. انگار باید برم اون پایین، اما من نمی‌خوام. از چیزی که ممکنه اون پایین منتظرم باشه، هراس دارم... فریاد می‌زنم که من یه استارک نیستم، اینجا جای من نیست، اما فایده‌ای نداره، به هرحال باید برم پایین. پس شروع می‌کنم. همین‌طوری که پایین می‌رم، بدون مشعلی برای روشن کردن راه، دیوارها رو احساس می‌کنم. همین‌طوری تاریک‌تر و تاریک‌تر می‌شه تا جایی که می‌خوام فریاد بزنم... اینجا از خواب می‌پرم.» این رویای جان هم دوباره انگار می‌خواهد به جواب سرنوشت یا میراث جان در سردابه‌ها اشاره کند. این هم یک نکته‌ی دیگر که به نظر قصد اشاره به والدین جان را دارد: کلاغ غار غارکنان گفت: «پادشاه». پرنده بال زد و بر روی شانه‌ی مورمونت نشست. درحالی که به عقب و جلو تکان می‌خورد دوباره گفت: «پادشاه». جان با لبخند گفت: «اون از این کلمه خوشش میاد.» «کلمه‌ی راحتی برای برای گفتن. کلمه‌ی راحتی برای دوست داشتن.» پرنده دوباره گفت: «پادشاه» «فکر کنم منظورش اینکه که شما باید یه تاج داشته باشین، سرورم.» «سرزمین همین الانش سه تا پادشاه داره. درحالی که دوتاش از نظر من اضافیه.» مورمونت با انگشتش به زیر منقار کلاغ زد، اما در تمام این مدت چشمانش هرگز جان اسنو را رها نکردند. این می‌تواند نگاه تصادفی یک کلاغ، یا سرنخ زیرکانه‌ای بر این حقیقت باشد که اگر تارگرین‌ها هنوز حکمرانی می‌کردند، جان به عنوان آخرین پسر زنده‌ی ریگار، پادشاه به‌حق می‌بود. با این حال، یک سرنخ محوری دیگر در شکل ظاهری و فیزیکی کاراکترها می‌آید. بارها در طول داستان به این نکته اشاره شده که جان و آریا شکل ظاهری مشابه‌ای دارند. این درحالی است که فیزیکِ آریا چندین بار توسط ادارد با لیانا مقایسه شده است. از همین رو، با یک دو دوتا چهارتای منطقی به این نتیجه می‌رسیم که نویسنده به‌طرز غرمستقیمی دارد لیانا را با جان مقایسه می‌کند (لیانا شبیه آریا است و آریا شبیه جان). از سویی دیگر، یادمان نرود اگر جان پسر ریگار و لیانا باشد، اسم این مجموعه، «نغمه‌ی یخ و آتش» معنای عمیق‌تری به خودش می‌گیرد و با این سناریو کلیک می‌کند. همان‌طور که می‌دانیم، جان اسنو تا قبل از مرگش به عنوان یکی یا شاید اصلی‌ترین کاراکتر و قهرمان داستان پردازش می‌شد. پس، اینکه هویت قهرمان داستان به وسیله‌ی پدرش، ریگار (آتش) و مادرش، لیانا (یخ) با عنوان کل مجموعه رابطه داشته باشد، بعید نیست. jon-snow

ایرادگیری

تا اینجای کار برای رسیدن به راز «والدین جان اسنو» سه تئوری را بررسی کردیم، هرچند، حتما موافق‌اید دوتای اولی فقط مقدمه‌ای برای صحبت درباره‌ی آخری بود و مطمئنا قبول دارید که تئوری R+L=J اینقدر نان و آب‌دار و جذاب و پُرپیچ‌و‌خم است که ذهن آدم را دیوانه‌ی خودش می‌کند. با این حال، هنوز عده‌‌ای هستند که ایرادهایی را به آن وارد می‌دانند؛ ایرادهایی که حتی اگر طرفدار سرسختِ این تئوری باشید هم باز ته ذهن‌تان زنگ می‌زنند. پس بگذارید آنها را مرور کنیم: عده‌ای ممکن است بعد از خواندن همه‌ی این مدارک و سرنخ‌ها به این نتیجه برسند که سناریوی ریگار و لیانا خیلی «واضح» است. یعنی مارتین نمی‌آید اینقدر روشن هسته‌ی یکی از بزرگ‌ترین اسرار داستانش را فاش کند. خب، این درست نیست. کافی است این سوال را از خودتان بپرسید: آیا قبل از خواندن این تحلیل چنین نظریه‌ای به ذهن‌تان خطور کرده بود؟ تازه، سناریوی ریگار و لیانا در مقایسه با سناریوی ند و آشارا و ند و ویلا به عنوان والدین جان، اصلا واضح نیست. یعنی اگر معیارمان برای درجه‌بندی حقیقی بودن این سه تئوری مقدار «دور از ذهن» بودن‌شان باشد، مطمئنا R+L=J از دوتای دیگر ناشناخته‌تر است. این را هم در نظر بگیرید که از میلیون‌ها خوانندگان «نغمه‌ی یخ و آتش» تمامی‌شان مثل ما اینقدر خوره نیستند که ذره‌بین دست بگیرند و به جان جزییات داستان بیافتند. برای اکثر دنبال‌کنندگان وستروس، ماجرای والدین جان اسنو اصلا مهم نیست. jon snow بعد از ایراد واضح بودن، اشکال «کلیشه» به وسط کشیده می‌شود. اینکه جان اسنو، همان پسر بیچاره‌ی غمگینِ خسته‌ی داستان که حالا پادشاه‌ی گم‌شده‌ی ملت است، کلیشه‌ای به نظر می‌رسد و مارتین ثابت کرده اهل کلیشه نیست. اما باید این نکته را در نظر بگیریم که همین مارتین از دل کلیشه‌های فانتزی، چنین داستان‌های ناگفته‌ای را بیرون کشیده است. این مسئله ممکن است درباره‌ی جان اسنو هم صدق کند. شاید خط اول داستان زندگی او درباره‌ی مرد فراموش‌شده‌ای باشد که پادشاه به حق است، اما این شروعِ تکراری می‌تواند طوری پیچ و تاب بخورد و با راز و رمزهای مختلف ترکیب شود که تجربه‌‌ی جدیدی را به همراه بیاورد. ممکن است پس‌فردا مارتین اعلام کند، بله جان «وارث به‌حق» است، اما او قرار نیست طوری که شما انتظار دارید «حاکم وستروس» شود. در حال حاضر این اتفاق افتاده است؛ از انگیزه‌اش برای شکست وایت‌واکرها گرفته تا مرگش در آخرین دیدارمان، لایه‌ی دیگری از پیچیدگی و مشکلات را به روی زندگی او کشیده است. شاید پس از نسبت دادن تئوری R+L=J‌ به جان این سوال برایتان پیش آید که خب، این‌طوری دینریس غیرمهم و بی‌خاصیت می‌شود! ما مدت‌هاست که می‌دانیم اژدها سه سر دارد. مشخصا، یکی از سرهایش دینریس است. این درحالی است که ما از ابتدا بر این باور بودیم که دینریس کلید نهایی داستان و تمام‌کننده‌ی همه‌ی مشکلات است. مارتین برای شکستنِ این انتظار قدیمی ما به قهرمانی دیگر احتیاج دارد که آن را تبدیل به سر دیگری از اژدها کند: جان اسنو. این‌طوری نه تنها از نقش دینریس کاسته نمی‌شود، بلکه کلیشه‌ای که  بالاتر از آن گفتم هم از بین می‌رود و داستان وارد مرحله‌ای می‌شود که اصلا فکرش را نمی‌کردیم: «دینریس همان قهرمان بزرگی که بیشتر از همه‌کس و همه‌چیز اهمیت دارد، نیست». تازه، این تئوری شامل یک قصه‌ی رومانتیک جان‌سوز بین ریگار و لیانا هم می‌شود. مارتین از ابتدا با تصویر زیبای رُزهای زمستانی که رابطِ بین لیانا و ریگار هستند، علاقه‌اش به بازی با مفهوم تراژدی‌های عاشقانه را نشان داده است. این به کنار، حتی اگر لیانا مادر جان نباشد، همین که رابطه‌ی ریگار و لیانا به تراژدی وحشتناکی ختم شده، آورنده‌ی سوال‌های احساسی هیجان‌انگیزی است. ما می‌دانیم ریگار به چه دلیلی لیانا را به برج لذت منتقل کرده، اما کماکان این سوال وجود دارد که چرا آدم باهوشی مثل او با این کار، خطر جنگ و نابودی را به جان خریده است. اما باز ما بارها قصه‌های زیادی درباره‌ی رابطه‌ی نازکِ تارگرین‌ها با عقل شنیده‌ایم! چرا ریگاری که به صداقت و شرافت معروف است، به همسرش خیانت کرده و با لیانا برای به وجود آوردن فرزندی دیگر فرار می‌کند؟ این سوالی است که به راحتی و کاملا قابل‌توضیح نیست، اما شاید رویایی که دنی در «خانه‌ی نامردگان» می‌بیند، بتواند کمی از عطشه‌مان برای دانستن بکاهد؛ در این صحنه، دنی ریگار و الیا را می‌بیند که بالای سر پسر تازه به دنیا آمده‌شان، اگان ایستاده‌اند. ریگار می‌گوید، اگان همان «شاهزاده‌ی وعده داده شده» و «نغمه‌ی یخ و آتش» است. و بعد  به‌شکل معماگونه‌ای اضافه می‌کند: «باید یه نفر دیگه هم باشه... اژدها سه سر داره.» امکان دارد براساسپیش‌گویی‌ای که ریگار از آینده خوانده، او فکر کرده برای تکمیل کردن سه سر اژدها و نغمه‌ی یخ و آتش، باید فرزندی از یک زن استارک نیز داشته باشد. اینگونه پای حدس و گمان‌ها و اسرار دیگری به میان کشیده می‌شود. آیا ریگار عاشق لیانا نبوده و فقط خواسته از این طریق پیش‌گویی‌ای که خوانده بوده را عملی کند؟ آیا به این ترتیب، جان اسنو همان شاهزاده‌ی موعود یا آزور آهای است؟ بررسی اینها خودش یک تحلیل جداگانه می‌طلبد. اما قبل از آن، شما درباره‌ی «والدین جان اسنو» چه فکر می‌کنید؟ آیا با معادله‌ی R+L=J موافق‌اید؟ تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده