// یکشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۰۱

نقد فیلم Atomic Blonde - بلوند اتمی

شارلیز ترون، جاسوس‌بازی، برلین دهه‌ی هشتاد، سیگار، کافه‌های نئونی، مرلین منسون و کفش پاشنه‌بلند قرمز. اگر می‌‌خواهید بدانید چگونه با ترکیب اینها می‌توان فیلم خواب‌آوری ساخت، Atomic Blonde را ببینید.

«بلوند اتمی» (Atomic Blonde)، یکی از خوشگل‌ترین و اتمی‌ترین ناامیدی‌هایی است که از این اواخر به یاد دارم. «جان ویک» (John Wick)، ساخته‌ی چاد استالهسکی و دیوید لیچ در سال ۲۰۱۴ به یک موفقیت کرکننده تبدیل شد. در دورانی که اکشن‌های قلابی و چندش‌آور و بلاک‌باسترهای دیجیتالی دارند مثل مور و ملخ از سینما بالا می‌روند، «جان ویک» حکم اکشنِ رزمی اولد-اسکولِ خون‌آلود و بزرگسالانه‌ای را داشت که همچون اکسیژنی دقیقه‌ی نودی برای سینمادوستانی که داشتند زیر این همه فیلمِ به اصطلاح سرگرم‌کننده‌ی بنجل غرق می‌شدند عمل کرد. وقتی استالهسکی و لیچ برای ساخت دنباله‌ی «جان ویک» از هم جدا شدند ترس برمان داشت، اما علاوه‌بر اینکه استالهسکی با «جان ویک ۲» نشان داد که تک و تنها موفق شده فیلم بهتر و تکامل‌یافته‌تری ارائه بدهد، بلکه وقتی معلوم شد لیچ سراغ ساخت اکشنی در حال و هوای «جان ویک» رفته است خوشحال شدیم. چون اصولا یکی از عادت‌های بد هالیوود این است که نگاه می‌کند الان دقیقا چه چیزی روی بورس است و بلافاصله برای احداث کارخانه‌ی تولیدی‌اش از روی آن دست به کار می‌شود. اما این‌دفعه هالیوود را تحسین کردیم. چون شاید سودای استودیوها برای به راه انداختن دنیاهای سینمایی‌شان اعصاب‌خردکن باشد، اما هرچه اکشن‌های «جان ویک»‌وار داشته باشیم هم کم است. پس، چه خبری بهتر از اینکه سال ۲۰۱۷ فقط به «جان ویک ۲» خلاصه نمی‌شد و شاهد یک نوع جاسوسی‌اش هم در قالب «بلوند اتمی» با محوریت یک ضدقهرمانِ زن هم بود. قرار گرفتن یکی از کارگردانان «جان ویک» در پشت دوربین هم یک‌جورهایی موفقیت فیلم را از قبل تضمین کرده بود. بنابراین برای خودم هم غیرقابل‌باور و عجیب است که چرا باید متنم را با چنین جمله‌‌ی دلسردکننده‌ای شروع کنم. واقعا هنوز که هنوزه نمی‌توانم هضم کنم که چرا «بلوند اتمی» با این همه پتانسیل که از سر و رویش می‌بارد و با کنار هم قرار دادن این همه عناصر اغواکننده و درجه‌یک، فیلم خوبی از آب در نیامده است.

بگذارید یکی‌یکی تمام چیزهایی که «بلوند اتمی» را قبل از دیدن فیلم و در جریان دیدنش برایم هیجان‌زده کرده بود فهرست کنیم. اول از همه یک شارلیز ترون داریم که در مرکز قصه قرار دارد؛ شارلیز ترونی که بعد از تبدیل کردن فیوریوسا در «مد مکس: جاده‌ی خشم» (Mad Max: Fury Road) به یکی از شمایل شناخته‌‌شده‌ی جدید ژانر اکشن در هزاره‌ی جدید حسابی روی بورس است. او حالا در «بلوند اتمی» جای آن راننده کامیونِ سایبورگِ آخرالزمانی چرک و کثیف و کچل را با یک جاسوس سوپرمُدل تعویض کرده است. جاسوسی که صحنه به صحنه آرایش و لباس‌های گران‌قیمت و پرزرق و برقش را عوض می‌کند و همچون یک مرسدس بنز صورتی، دشمنانش را زیر می‌گیرد و ماشینش را در خون سرخشان حمام می‌کند. از سوی دیگر داستان در بحبوحه‌ی جنگ سرد و فروریزی دیوار برلین جریان دارد. پس، دست سازندگان برای ترسیم دنیایی بی‌قانون و پرهرج و مرج که آدم‌هایش به جای مذاکره، قبل از هرچیز به بیرون کشیدن هفت‌تیر و بلند کردن لگدشان فکر می‌کنند باز است. «بلوند اتمی» همچنین فیلم زیبایی است. طوری که بعضی‌‌وقت‌ها به نظر می‌رسد در حال تماشای موزیک‌ویدیویی دو ساعته هستید. بالاخره داریم درباره‌ی فیلمی حرف می‌زنیم که در یکی از صحنه‌هایش کاراکترهایش در حالی که فیلم «استاکر» تارکوفسکی دارد در پشت‌‌سرشان پخش می‌شود، در نمای ضدنور با هم مبارزه می‌کنند.

تک‌تک سکانس‌های فیلم شامل ترانه‌ها و آهنگ‌های خاطره‌انگیزی از دهه‌‌های هفتاد و هشتاد هستند که از دیوید بویی شروع می‌شوند و تا مرلین منسون ادامه دارند. موزیک‌های الکترونیکی که همه پر از جیغ و فریاد و بیس و گیتار و درام است. موزیک‌هایی که شامل بیت‌هایی مثل «دارم شیشه می‌جوم و دارم انگشتانم رو می‌خورم» می‌شوند! مهم‌تر از همه با فیلمی با هدایت دیوید لیچ سروکار داریم که باید تجربه‌‌هایش از بدلکاری‌ها و اجرای درست اکشنِ گان‌فو از «جان ویک» و «ماتریکس» را به اینجا آورده باشد. از کاراکترهایی که با کفش‌پاشه‌بلند قرمز آدم می‌کشند گرفته تا کسانی که تا سر حدِ در آغوش کشیدن سرطان ریه، سیگار آتیش می‌کنند. بگذارید رک و پوست‌کنده بگویم که «بلوند اتمی» هیچ دلیلی برای بد بودن نداشت. «بلوند اتمی»‌ طوری همه‌چیز تمام به نظر می‌رسید که شخصا انتظار داشتم از نظر سرگرم‌کنندگی دست «جان ویک‌»ها را هم از پشت ببندد. تمام پوسترها و حال و هوای شدیدا نئونی و شخصیت اصلی فریبنده‌ و مرگبار فیلم خبر از یکی از آن فیلم‌های اکشنی می‌دادند که در زمان اوج فعالیتِ ویدیو کلوپ‌ها، کاورهایشان چشممان را به خود می‌گرفت، آنها را کرایه می‌کردیم، به خانه آورده و در ویدیو پلیر می‌گذاشتیم و کف و خون قاطی می‌کردیم. این در حالی است که «بلوند اتمی» در واقع اقتباسی از روی کامیک‌بوک‌هایی به اسم «سردترین شهر» است. پس، «بلوند اتمی» این شانس را داشت تا به یک اکشنِ اولد اسکول دیوانه‌وار تمام‌عیار تبدیل شود. اما حتما می‌پرسید چرا فکر می‌کنم فیلم در چنین ماموریتی شکست خورده است؟ چرا فکر می‌کنم «بلوند اتمی» چیزی بیشتر از تقلید توخالی‌ای از «جان ویک» نیست؟

بزرگ‌ترین مشکل «بلوند اتمی» این است که با فیلمی طرفیم که در آن فرم به‌طرز بدی نسبت به محتوا اولویت دارد. با یکی از آن فیلم‌هایی طرفیم که فرم را به محتوا و پرزرق و برق بودن را به نامحسوس‌بودن ترجیح می‌دهد. اینکه فیلمی نان فرمش را بخورد صرفا بد نیست. به شرطی که با فرم خشک و خالی‌ای که فقط قصد خوشگل‌بودن را داشته باشد طرف نباشیم. به شرط اینکه فیلم از داستانگویی تصویری قوی‌ای بهره ببرد. نمونه‌ی عالی این موضوع را می‌توانید در فیلم‌های نیکولاس ویندینگ رفن ببینید. اگرچه به‌طور واضحی فرم در فیلم‌هایی نظیر «رانندگی» (Driver) و «شیطان نئونی» (Neon Demon) بر محتوا ارجعیت دارد، اما رفن عقده‌ی نورپردازی‌های نئونی و طراحی دکورهای خیره‌کننده ندارد. تصاویر فیلم در عین زیبابودن، تاثیر مهمی در قصه و شخصیت‌‌پردازی هم دارند. از کاپشن عقرب رایان گاسلینگ در «رانندگی» گرفته تا سکانس مهمانی در «شیطان نئونی» که به روبه‌رو شدن اِل فانینگ با همزادهای مثلثی‌شکل خودش منجر می‌شود و خیلی‌های دیگر. همه تصاویری هستند که شاید در نگاه اول فقط زیبا و باحال به نظر می‌رسند، اما در واقع رفن موفق شده تا از فرم به عنوان محتوا استفاده کند. اصلا خودِ «جان ویک‌»ها هم نمونه‌ی فوق‌العاده‌ای از این سبک فیلمسازی هستند. سکانس مبارزه نهایی «جان ویک ۲» در تالار آینه‌ها را به یاد بیاورید. صحنه‌ی مبهوت‌کننده‌ای که کاربرد دیگری هم دارد: روبه‌رو کردنِ جان ویک با بازتاب خودش در آینه‌ها. نکته‌ی مهمی که باید درباره‌ی این‌جور فیلم‌ها بدانیم این است که آنها سعی نمی‌کنند بی‌محتوا بودنشان را پشت نقابی زیبا مخفی کنند. اتفاقا این محتوایشان است که به سازندگان این فرصت را می‌دهد تا از طریق بازی با فرم، آن را منتقل کنند. در تمام فیلم‌هایی که نام بردم، ظاهر خوشگل فیلم، به تافته‌ی جدابافته‌‌ای تبدیل نمی‌شود. بلکه یکی از چیزهایی است که در دیگر اجزای فیلم ذوب شده است. «بلوند اتمی» اما یکی از نمونه‌های بد این سبک فیلمسازی است. «بلوند اتمی» فیلمی است که سعی می‌کند خودش را فقط و فقط با ظاهر و قیافه‌اش جلو ببرد. تمامش به خاطر این است که محتوای بسیار ضعیفی دارد. در نتیجه چاره‌ای جز بسته‌بندی کردن خودش در کاغذ کادوی خوشگلی برای باارزش به نظر رسیدن و فریب دادن مخاطب ندارد.

هنوز که هنوزه نمی‌توانم هضم کنم که چرا «بلوند اتمی» با این همه پتانسیل که از سر و رویش می‌بارد و با کنار هم قرار دادن این همه عناصر اغواکننده و درجه‌یک، فیلم خوبی از آب در نیامده است

یکی از ویژگی‌هایی که به موفقیت «جان ویک» منجر شد، داستانگویی انقلابی‌اش نبود. ماجرا درباره‌ی همان آدمکش بازنشسته‌ای بود که سگی که تنها یادگار زن مرحومش بود را از دست می‌دهد و طی اتفاقاتی مجبور می‌شود تا باز دوباره به دنیای خلاف و خونریزی و هدشات کردن دشمنانش برگردد. اما خلاقیت‌های جسته و گریخته‌ی سازندگان مثل خلق دنیای خلافکاری فوق سری سازمان‌یافته‌ای که در کنار گوش مردم عادی فعالیت می‌کند و شخصیت‌پردازی صاف و ساده و محکم آقای ویک به عنوان یک لولوخورخوره‌ی مسلح، به نتیجه‌ی سرگرم‌کننده و بعضا تکان‌دهنده‌ای منتهی شده بود. به عبارت دیگر سری «جان ویک»‌ با وجود تمام الهام‌برداری‌هایش، روی پای خودش می‌ایستاد. آدم خودش بود. داستان آشنا آغاز می‌شود، اما از پیچ و تاب‌های غافلگیرکننده‌ی خودش بهره می‌برد. شاید از جاده‌‌ای کلیشه‌ای سفرش را آغاز می‌کرد، اما کارش به ورود به قلمروی تازه‌ای کشیده می‌شد. خب، چنین چیزی درباره‌ی «بلوند اتمی» صدق نمی‌کند. فیلم از لحاظ داستانی ضعیف است، چون با همان قصه‌ی جاسوس‌بازی پیچیده‌ای که بارها و بارها نمونه‌اش را دیده‌اید طرف هستیم. همان داستان آشنای جاسوس‌های چند سازمان اطلاعاتی مختلف که هرکدامشان انگیزه‌ها و وفاداری‌های مبهمی دارند و چپ و راست به هم رودست می‌زنند و چیزی که در ظاهر به نظر می‌رسند نیستند. به عبارت دیگر انگار نویسندگان ساده‌ترین و نخ‌نماشده‌ترین الگوی داستانی فیلم های جاسوسی، ترجیحا «جیمز باند»ها را برداشته‌اند و فقط کاراکترهای خودشان را جایگزین قبلی‌ها کرده‌اند.

همه‌ی مهره‌های لازم برای دستکاری‌شان با کمی خلاقیت و روایت یک داستان آشنا اما جذاب در اینجا حضور دارند. از شارلیز ترون در قالب خانم جیمز باند بزن‌‌بهادری به اسم لورین تا جان گودمن و توبی جونز در نقش فرماندهان سازمان‌های اطلاعاتی کشورهای بریتانیا و آمریکا که همیشه به نظر می‌رسد کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌شان است. از جیمز مک‌ووی در قالب یک جاسوس آب‌زیرکاه و شرور که بین دوست یا دشمن‌بودنش شک وجود دارد و سوفیا بوتلا که حکم «دختر باند» در این فیلم را برعهده دارد. مسئله این است که هیچکدام از این بازیگران هیجان‌انگیز متریال کافی برای کار کردن با آنها را ندارند. رابطه‌ی شارلیز ترون و جیمز مک‌کووی یکی از چیزهایی بود که شخصا خیلی برای دیدنش در فیلم لحظه‌شماری می‌کردم. چون تریلرها خبر از یک رابطه‌ی آتشین و پر از بگومگوهای سگ‌ و گربه‌وار را بین این دو نفر می‌دادند و البته چندتا از سکانس‌های دونفره‌ی این دو در آغاز فیلم هم به این موضوع اشاره می‌کند، اما خیلی زود این دو در ادامه‌ی فیلم برای مدت زیادی از هم جدا می‌شوند. از سوی دیگر به نظر می‌رسد سازندگان می‌خواهند از کاراکترِ سوفیا بوتلا به عنوان وسیله‌ای برای پرداخت به جنبه‌ی بی‌رحم دنیای جاسوس‌ها استفاده کنند، اما شخصیت او آن‌قدر بی‌مایه است که باعث نمی‌شود به سرنوشتش اهمیتی بدهیم. شارلیز ترون هم برخلاف تصاویر فیلم که خبر از یک شخصیتِ ضدگلوله‌ی خفن می‌دهند، در واقع نقش کاراکتر خسته و کوفته و کبود و درب و داغانی را بازی می‌کند که اگرچه تصمیم درستی برای تزریق واقع‌گرایی به اکشن‌ها است، اما در عمل شخصیت او هم آن‌قدر یک‌لایه و بی‌ظرافت است که آن ارتباطی که باید بین تماشاگر و قهرمان یک فیلم اکشن برقرار شود، اینجا برقرار نمی‌شود. این را مقایسه کنید با شخصیت‌های «جان ویک»‌ها که شاید منهای خود ویک، پیچیده‌ترین شخصیت‌های ژانر اکشن نباشند، اما تک‌تکشان حضور باصلابت و محکمی جلوی دوربین دارند و نکته‌ی جالبش این است که با مقدار بسیار کمی دیالوگ، به این درجه از جذابیت دست پیدا می‌کنند.

می‌توانستم چشمم را روی شخصیت‌پردازی ضعیف فیلم ببندم اگر فیلم فاقد این دو مشکل بود: داستان الکی پیچیده و تعداد کم صحنه‌های اکشن خوب

مسئله‌ی بعدی این است که زن‌بودن شخصیت اصلی هیچ ویژگی خاصی به فیلم اضافه نمی‌کند. اگر شارلیز ترون را با یک بازیگر مرد عوض می‌کردیم، هیچ تغییری در داستان یا اکشن‌ها ایجاد نمی‌شد. شخصیت ترون در اینجا در تضاد با فیوریوسا قرار می‌گیرد. هرچه فیوریوسا نماد قدرتمندی از زنان بود و به عنوان یک زن تصمیم گرفته بود تا به ظلم و ستم علیه زنان ایمورتان جو پایان بدهد، لورین در اینجا حکم سوپرمُدلی برای تزیین فیلم برای مردان را برعهده دارد. آره، لورین به عنوان زن قوی و بااستقامت و باهوش و ماهری به تصویر کشیده می‌شود، اما او همزمان وسیله‌ای برای جذب نگاه مردان هم است. البته که همه‌ی فیلم‌ها نباید دارای پیام‌های فمینیستی خاصی باشند و البته که انتخاب زنان به عنوان شخصیت اصلی نباید حتما دلیل خاصی داشته باشد، اما به شرطی که از این موقعیت سوءاستفاده هم نشود. شخصا احساس کردم به همان اندازه که به لورین به عنوان زن توانایی پرداخت می‌شود، به همان اندازه هم از او به عنوان شی زیبایی برای جلب نظر تماشاگران مرد نیز استفاده می‌شود. نتیجه این است که لورین بیشتر از اینکه یک شخصیت قابل‌لمس باشد، شبیه یکی از بازیگران این پیام‌های بازرگانی عطر و ادکلن به نظر می‌رسد که حالا کونگ‌فو هم بلد است!

البته می‌توانستم چشمم را روی شخصیت‌پردازی ضعیف فیلم ببندم اگر فیلم فاقد این دو مشکل بود: داستان الکی پیچیده و تعداد کم صحنه‌های اکشن خوب. آره، داستان پیچیده در نگاه اول نکته‌ی ضعف نیست، اما داستانی که به‌طرز نامفهومی پیچیده باشد چرا. «بلوند اتمی» در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرد. یک‌جور داستان پیچیده داریم که آدم از گم شدن در هزارتویش لذت می‌برد. چون سازندگان پازل جذابی ساخته‌اند که آدم از سروکله زدن باهاش سرگرم می‌شود. اما یک‌جور داستانگویی پیچیده هم داریم که در واقع پیچیده نیست، بلکه فقط ادای پیچیده‌بودن را در می‌آورد. با پیچ و تاب‌های پرتعداد و بی‌مورد سعی می‌کند تماشاگر را گول بزند که آره، خیلی سرش می‌شود. این درست در تضاد با «جان ویک» قرار می‌گیرد و اگر قبول داشته باشیم که «بلوند اتمی» قصد داشته تا به نسخه‌ی زنانه‌ی «جان ویک» تبدیل شود، پس به این نتیجه می‌رسیم که دیوید لیچ با این کار به‌طرز ناشیانه‌ای یکی از بزرگ‌ترین دلایل موفقیت آن فیلم‌ها را زیر پا گذاشته است: هرس کردنِ شاخ و برگ‌های اضافی و تمرکز روی روایت یک قصه‌ی سرراست. نمی‌دانم هدف لیچ و فیلمنامه‌نویسش دقیقا چه بوده است. آیا آنها می‌خواستند تا جان ویکی با قصه‌ی پیچیده‌تر بسازند یا چیز دیگری. ولی می‌دانم که «بلوند اتمی» شامل مزخرفات زیادی است که هیچ تلاشی برای بااهمیت کردن آنها برای تماشاگر نمی‌کند. یک اکشن کلاسیکِ واقعی باید دهانش را ببندد و با حرکات رزمی‌کارانش داستانگویی کند، اما اینجا با فیلمی طرفیم که خیلی وراجی می‌کند و نه تنها از این طریق به نتیجه‌ای نمی‌رسد، بلکه جای اکشن‌ها را هم تنگ می‌کند.

اگر تمام این قصه‌سرایی‌ها و تلاش برای مبهم جلوه دادن هویت و انگیزه‌ی کاراکترها به اکشن‌های پیچیده‌‌تری منجر می‌شد از آن استقبال می‌کردم. اصلا اگر فیلم دارای ست‌پیس‌های دیوانه‌وار بیشتری بود، بخش‌های بی‌اهمیت فیلم را می‌شد بخشید. اما حقیقت این است که «بلوند اتمی» فقط یک سکانس اکشن واقعی دارد: سکانس مبارزه در راه‌پله‌های ساختمان در اواخر فیلم. خیر، سکانس مبارزه در آپارتمان که به پریدن شارلیز ترون از بالکن به بیرون منجر می‌شود در یک کلام جان ویکی نیست. اکشن‌های «جان ویک» با نماهای بازشان شناخته می‌شوند. با عدم کات زدن در لحظه‌‌ی برخورد مشت و لگد‌ها. اما در این صحنه شاهد اکشنی هستیم که مصنوعی احساس می‌شود. اکشنی که صیقل‌خوردگی و نبوغ و سیال‌بودنِ «جان ویک‌»ها را کم دارد. و برخلاف کیانو ریوز که به خاطر آشنایی‌اش به فنون رزمی و تیراندازی به‌طرز بی‌نقصی در اثبات خودش به عنوان یک آدمکش حرفه‌ای متقاعدکننده است، در اینجا به نظر می‌رسد شارلیز ترون با وجود تمام تمرینات قبل از فیلمبرداری‌اش، فقط دارد ادای مبارزه را در می‌آورد. به نظر می‌رسد کارگردان با نماهای کلوزآپ می‌خواهد این تصنعی‌بودن را مخفی نگه دارد. تنها اکشن واقعی یک پلان‌سکانس حدودا هفت-هشت دقیقه‌ای است که به درگیری شارلیز ترون در راهروهای یک ساختمان و بعد تعقیب و گریز در خیابان اختصاص دارد.

سکانسی که «بلوند اتمی» را در بهترین حالتش به نمایش می‌گذارد. تمامش به خاطر این است که در این سکانس با یک هدف روشن طرفیم. کاراکتر ترون باید از یک مامور فراری در مقابل سیلی از آدمکش‌هایی که قصد جانش را کرده‌اند محافظت کند. به همین سادگی. منهای کات‌های مخفی که بعضی‌وقت‌ها تابلو می‌شوند، تمام اجزای این سکانس بی‌نقص است. از فیلمبرداری و کوریوگرافی اکشن گرفته تا خستگی و درد و آه و ناله‌ی شارلیز ترون و دشمنانش در نبردهای تن‌به‌تن نفسگیر و خشن. اینجا با یک اکشن کثیف سروکار داریم. یکی از آن اکشن‌هایی که با حرکات و فنون خوشگل شروع می‌شوند و به مرور با هرچه خسته‌تر شدن و زخمی‌تر و کبودتر شدن افراد درگیر نبرد، مبارزه هم حالتی سنگین و زشت به خود می‌گیرد. کاراکترها نمی‌توانند روی پایشان بیاستند، به نفس‌نفس زدن می‌افتند، دیگر به اجرای عالی فنون رزمی اهمیتی نمی‌دهند و از هرچه که دم دستشان باشد برای کشتن طرف مقابل استفاده می‌کنند و در همین حین خون از سر و بدنشان می‌چکد. «بلوند اتمی» در جریان این سکانس منفجر می‌شود و نشان می‌دهد که اگر فیلم از اول چنین روند رک و پوست‌کنده‌ای را انتخاب می‌کرد، الان شاهد یک سواری تماما هیجان‌انگیز بودیم. از تنش مورد حمله قرار گرفتن توسط آدمکش‌ها در یک ساختمان متروکه تا قرمز شدن پایین موهای نقره‌ای شارلیز ترون توسط خون دشمنانش. این سکانس از اول تا انتها، همان چیزی را که این فیلم قولش را داده بود ارائه می‌کند. حیف که تمام لحظات قبل و بعد از این سکانس، چیزی برای عرضه با این کیفیت ندارند.

از طرف دیگر اگرچه بعضی‌وقت‌ها به نظر می‌رسد که ظاهر و ساندترک فیلم جزو نکات مثبتش است، اما همزمان می‌تواند جزو نکات منفی‌اش هم قرار بگیرد. مشکل وقتی پدیدار می‌شود که فیلم در اکثر اوقات در زمان درستی از ساندترک‌هایش استفاده نمی‌کند. همچنین کارگردان آن‌قدر شیفته‌ی تصویرسازی‌هایش شده که اصل کار را فراموش می‌کند. مثلا این اتفاق در سکانس مبارزه در جلوی پرده‌ی سینما می‌افتد. مشت و لگدپراکنی‌های شارلیز ترون و دشمنانش جلوی پرده‌ی سینمایی که دارد نقطه‌ی اوج «استاکر» تارکوفسکی را پخش می‌کند واقعا از نظر کانسپت، مریض است. اما حیف که اصل کار که اکشن است، خیلی بی‌حس و حال از کار در آمده. اتفاقی که دلایل زیادی دارد. از داستان نامفهوم که باعث می‌شود ندانید دقیقا کاراکتر ترون با چه کسانی درگیر است و دنبال چه چیزی است گرفته تا فیلمبرداری و بدلکاری‌هایی که اگرچه خیلی خیلی بهتر از دیگر اکشن‌های آبکی روز هستند، اما نسبت به منبع الهام اصلی‌اش که «جان ویک» است هم کمبود قابل‌توجه‌ای دارند.

«بلوند اتمی» یکی از موردانتظارترین فیلم‌های امسالم بود. در هنگام تماشای فیلم می‌توان به وضوح دید که این فیلم تمام ویژگی‌های لازم برای تبدیل شدن به یک اکشنِ دهه‌ی هشتادی مدرن را داشته است، اما در نهایت به خاطر داستانی که به‌طرز خواب‌آوری کلیشه‌ای و درهم‌برهم است و تعداد کم سکانس‌های اکشن شکست می‌خورد. راستش بیشتر از اینکه با تعداد کم اکشن‌ها مشکل داشته باشم، با این مشکل دارم که ظاهرا دیوید لیچ تکلیفش با خودش روشن نبوده و اکشنی ساخته که نه ریتم درست و درمانی دارد و نه استانداردهای ژانر را رعایت می‌کند. وگرنه می‌توانم برای نمونه به اکشن‌هایی مثل «لیون: حرفه‌ای» (Leon: The Professional) یا «جان ویک ۲» اشاره کنم که در آنها بعضی‌‌وقت‌ها به مدت بسیار طولانی‌ای خبری از صحنه‌های اکشن نیست و گله‌ای هم بهشان وارد نمی‌شود. چون این فیلم‌ها در لحظات ساکت و دیالوگ‌محورشان، شلخته نیستند، بلکه هدفشان برای شخصیت‌پردازی و زمینه‌چینی اتفاقات آینده را به خوبی انجام می‌دهند. تعجبی ندارد که بهترین سکانس فیلم، همان سکانس مبارزه در راه‌پله‌های ساختمان متروکه است. در این سکانس شارلیز ترونِ سوپرمدل به یک شارلیز ترون معمولی تغییر کرده است. نورپردازی‌های رنگارنگ و استفاده‌ی بیش از اندازه از لامپ‌های نئون جای خودشان را به نور معمولی خورشید که از پنجره‌ها وارد می‌شود داده است. اکشن‌ها بدون خودنمایی کارگردانی می‌شوند. خبری از هیچ ساندترکی هم برای پرت کردن حواس بیننده نیست. مهم‌تر از همه، داستان گیج‌کننده‌ی فیلم جایش را به یک ماموریت ویدیو گیمی ساده‌ی «در مقابل سیل دشمنان، از این فرد محافظت کن» داده است. کاش بقیه‌ی فیلم هم مثل این سکانس بود. نمونه‌ی موفق کاری را که دیوید لیچ باید با «بلوند اتمی» می‌کرد می‌توانید در کاری که ادگار رایت امسال با «بیبی راننده» (Baby Driver) کرد ببینید. یک فیلم بی‌‌ادعا که خودش را دست‌بالا نمی‌گرفت و روی محور اکشن‌ها و کاریزمای بازیگرانش حرکت می‌کرد. اگر تماشای شارلیز ترون با آرایش غلیظ در حال سیگار دود کردن زیر نورهای نئون برایتان کفایت می‌کند که «بلوند اتمی» بی‌بروبرگرد در ماموریتش سربلند بیرون می‌آید. اما اگر انتظار دارید این فیلم همان نقشی را برای شارلیز ترون ایفا کند که «جان ویک» برای کیانو ریوز بازی کرد ناامید خواهید شد.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده