// دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۵۹

نقد فصل دوم سریال Preacher

 فصل دوم سریال کامیک‌بوکی Preacher ترکیبی از بهبود مشکلات فصل قبل و تکرار دوباره‌ی آنهاست. همراه نقد زومجی باشید.

فصل دوم سریال کامیک‌بوکی «واعظ» (Preacher) به یکی از مهم‌ترین سریال‌های تابستان امسال تبدیل شد و این اتفاق برای سریالی که فصل اولش را با ناامیدی طرفداران به پایان رساند، پیشرفت خوشحال‌کننده‌ای بود. آخه می‌دانید چه شده؟ مدتی است که سنت جدیدی در فضای تلویزیون در حال شکل گرفتن است. سنت تبدیل کردن فصل‌های اول به پیش‌درآمدها و مقدمه‌های فصل‌های آینده. مثلا نمونه‌ی عالی این حرکت را با «وست‌ورلد» (Westworld) دیدیم. اکثر داستان‌های هوش مصنوعی‌محور با آغاز خودآگاهی اندرویدها و انقلابی که در ادامه‌اش می‌آید شروع می‌شوند. اما جاناتان نولان و تیمش تصمیم گرفتند تا کمی به عقب‌تر برگردند و خودِ روند خودآگاهی اندرویدها را به داستان پرفراز و نشیبی تبدیل کنند که با جزییات کامل این تحول درونی در میان سیم‌پیچی‌های اندرویدها را مورد بررسی قرار می‌داد. تازه در پایان فصل اول بود که داستان اصلی کلید خورد. اما خب، آن‌قدر این فصل به عنوان پیش‌درآمدی بر اتفاقات اصلی داستان قوی و جذاب بود که این تصمیم نه به عنوان یک ضعف، بلکه به عنوان یک حرکت هوشمندانه مورد ستایش قرار گرفت. دلیلش به خاطر این بود که سازندگان نمی‌خواستند برای ۱۰ اپیزود، داستان اصلی‌شان را برای پول بیشتر عقب بیاندازند، بلکه این تصمیمشان دلیل هنری داشت.

اما چنین چیزی درباره‌ی همه‌ی سریال‌هایی که سراغ این فرمت داستانگویی می‌روند صدق نمی‌کند. نمونه‌اش «خدایان آمریکایی» که با وجودِ داشتن یک سری اپیزودهای شگفت‌انگیز و لحظات به‌یادماندنی، احساس می‌شد که سازندگان دارند تا آنجا که می‌توانند از پیشرفت داستان جلوگیری می‌کنند و همه‌چیز را به فصل‌های بعدی موکول می‌کنند. نتیجه سریالی بود که با وجود تمام پتانسیل‌هایش، کُند و خسته و بی‌حس و حال احساس می‌شد. خب، قبل از «خدایان آمریکایی» (American Gods) چنین چیزی درباره‌ی فصل اول «واعظ» هم حقیقت داشت. «واعظ» به عنوان اقتباسی از روی سری کامیک‌بوک‌های خشن و دیوانه‌واری با ایده‌ای بکر، با افتتاحیه‌ای کوبنده آغاز به کار کرد. اما به مرور قدرتی را که ما را شیفته‌ی خودش کرده بود از دست داد. البته که هنوز با سریال بامزه و کنجکاوی‌برانگیز طرف بودیم، اما «واعظ» به سریالی تبدیل شده بود که ممکن بود برای انتشار اپیزود جدیدش در هفته‌ی بعد لحظه‌شماری نکنید. اما فصل اول هرچه بود و نبود در انفجاری غول‌پیکر به هوا رفت. انفجاری که تقریبا همه‌ی کاراکترهای فرعی را نابود کرد و فقط جسی کاستر همراه با اعضای اصلی تیمش تولیپ و کسیدی را برای آغاز سفرشان باقی گذاشت. سفری در طول و عرض کشور برای پیدا کردن خدا. این انفجار به سریال اجازه داد تا همه‌چیز را پاک کند و از نو شروع کند. اجازه داد تا «واعظ» بتواند امسال به سریال خیلی متفاوت‌تری تبدیل شود (و البته نشود). این حرف‌ها به این معنی نیست که با سریال بی‌نقص و کاملا فوق‌العاده‌ای نسبت به فصل اول طرفیم، اما همزمان می‌توان بهبودهای متعددِ فصل دوم و نتیجه‌ی مثبتی را که روی تجربه‌ی کلی گذاشته‌اند حس کرد. حالا با سریالی طرفیم که هرچه نباشد، پراکنده و شلخته و کُند احساس نمی‌شود (و می‌شود). بلکه از داستانگویی هدف‌داری بهره می‌برد (و نمی‌برد). سریالی که مثل فصل اول به یک سری شوخی‌ خلاصه نشده، بلکه داستانی روشن برای روایت دارد. کامیک‌بوک‌های «واعظ» به عنوان داستانی درباره‌ی سفر سه آدم و غیرآدمِ عجیب در جستجوی خدا شناخته می‌شوند و فصل اول خیلی طول کشید تا این چارچوب داستانی را فراهم کند و فصل دوم به این دلیل فصل بهتری است که در داخل این چارچوب داستانی جریان دارد.  

preacher

دوباره مثل فصل اول، جایزه‌ی بهترین اپیزود فصل دوم به اپیزود افتتاحیه اهدا می‌شود. سازندگان سریال دوباره نشان دادند که راه و روش طراحی اپیزود‌های افتتاحیه‌ای را که تماشاگران را شکار کنند بدجوری بلدند. سث روگن و ایوان گولدبرگ، خالقان سریال اپیزود افتتاحیه‌ی این فصل مثل دو اپیزود آغازین فصل اول را کارگردانی کرده‌اند و کاملا می‌توان تفاوت جنس کار آنها را با بقیه‌ی کارگردانان تشخیص داد. این به یکی از نقاط مثبت و منفی «واعظ» تبدیل شده است. اپیزودهای اول با خلاقیت و دیوانگی بی‌پروایشان سطح انتظارات تماشاگران را خیلی بالا می‌برند، اما اپیزودهای بعدی معمولا به جز یکی-دو مورد توانایی رقابت با آنها را ندارند. سکانس آغازین فصل دوم که به تعقیب و گریز ماشینِ جسی، تولیپ و کسیدی با پلیس اختصاص دارد نشان می‌دهد که وقتی «واعظ» جفت‌پا به قلمروی جنون می‌پرد و دلش را به دریا می‌زند در بهترین حالتش به سر می‌برد. به محض اینکه گروه تصمیم می‌گیرد از دست پلیس فرار کند، همه‌چیز به یک سکانس تعقیب و گریز دیوانه‌وار تغییر قیافه می‌دهد. سکانس تعقیب و گریزی که انگار از دل فیلم‌های اکسپلویتیشن دهه‌ی ۷۰ بیرون آمده است. از زوم‌های ناگهانی دوربین و پلیس‌هایی که از ناکجاآباد یکهویی جلوی قهرمانان‌مان سبز می‌شوند گرفته تا خط و خطوط روی نوار فیلم و کارگران جاده‌‌سازی که یک‌دفعه وسط راه ظاهر می‌شوند و شرایط را برای یک حرکت ژانگولر با ماشین برای تولیپ فراهم می‌کنند و البته ساندترکی شاد و شنگول که قهرمانان‌مان را فارغ از اتفاقاتی که بیرون از ماشین دارد می‌افتد در خود غرق کرده است. ما می‌دانیم قهرمانان‌مان دستگیر نخواهند شد و سر از زندان در نخواهند آورد و دقیقا به خاطر همین است که از چنین سکانس‌هایی لذت می‌بریم.

دوباره مثل فصل اول، جایزه‌ی بهترین اپیزود فصل دوم به اپیزود افتتاحیه اهدا می‌شود

«واعظ» یکی از آن سریال‌هایی است که برای به راه انداختن دیوانه‌بازی لزوما نیازی به منطق و بحران شخصیتی ندارد. «واعظ» از آن سریال‌هایی است که هروقت دلش خواست می‌تواند همین‌طوری از روی بی‌حوصلگی به جاده خاکی بزند و خوش بگذراند. البته این به این معنا نیست که بعضی‌وقت‌ها بازی کردن با کبریت بی‌خطر نمی‌تواند به نتایج مرگباری منجر شود و این اتفاقی است که در ادامه‌ی این سکانس می‌افتد. از بلایی که جسی با استفاده از جنسیس سر پلیس‌های بیچاره می‌آورد بگیرید تا پیدا شدن سروکله‌ی «قدیس قاتلان» که با تفنگ کله‌گنده‌اش مغز پلیس‌ها را می‌ترکاند و زمین و زمان را درب‌و‌داغان می‌کند. کمدی اسلپ‌استیک کسیدی در تلاش برای ماندن در سایه‌ی ماشین و پلیسی که جسی بهش دستور داده بود تا آواز بخواند، حتی بعد از برخورد گلوله به صورتش به خواندن ادامه می‌دهد و همه‌چیز با یک انفجار و تکه روده‌ای که از پشت ماشین قهرمانان‌مان آویزان است و روی آسفالت کشیده می‌شود به اتمام می‌رسد. دستیابی به لحن مناسبی در چنین داستان خشن و پرمرگ و میر و خنده‌داری سخت است، اما «واعظ» در این سکانس و اکثر لحظات فصل در انجام آن موفق ظاهر می‌شود. مرگ و میرهای سریال ناراحت‌کننده نیستند، اما صرفا برای تولید خنده هم نیستند. سریال به تعادلی در اجرای کمدی سیاهش دست پیدا می‌کند که تماشاگران را بر سر دوراهی لذت‌بخشی از شوک و خنده قرار می‌دهد.

preacher

یکی از بهبودهای فصل دوم نسبت به قبلی مربوط به شخصیت‌پردازی بهتر قهرمانان‌مان و استفاده‌ی بهتر از روابط آنها با یکدیگر است. در فصل اول سه بازیگر محوری داستان بیشتر از اینکه شخصیت باشند، نماینده‌ی یک نوع رفتار بودند. جسی کاستر خلافکار سابقی بود که می‌خواست آدم خوبی باشد. تولیپ نامزد سابقش یک زن خفن بود و کسیدی، دوست جدیدشان هم یک خون‌آشام بامزه و طعنه‌انداز بود. این موضوع اما در طول فصل دوم تغییر می‌کند و این‌بار با شخصیت‌های واقعی‌تری سروکار داریم. یکی از بهترین اپیزودهای این فصل در این زمینه، اپیزود پنجم است؛ اپیزودی که به درگیری جسی با خودش سر کشتن یا نکشتنِ شوهر سابق تولیپ که از قضا یک رییس مافیا است و همچنین فلش‌بک‌هایی به گذشته‌ی جسی و تولیپ بعد از خیانت کارلوس و تلاش‌های ناموفق‌شان برای بچه‌دار شدن می‌پردازد. ما قبلا جسی و تولیپ را در در حال جر و بحث کردن و دعوا دیده‌ایم، در حالی که دیوانه‌وار عاشق یکدیگر بوده‌اند دیده‌ایم، در حال سرقت از بانک و سیاه و کبود کردن مردم دیده‌ایم، اما در این اپیزود و در جریان مونتاژهای بسیار افسرده‌کننده‌ای که از زندگی خسته‌کننده و تکراری‌ این زوج می‌بینیم، برای اولین‌بار با کسانی روبه‌رو می‌شویم که حسابی درهم‌شکسته و ناامید هستند. در این اپیزود هیچکدام از این دو نفر به عنوان انسان‌هایی کامل به تصویر کشیده نمی‌شوند. معلوم می‌شود تولیپ در تمام این مدت به جسی دروغ می‌گفته و به دنیای خلافکاری و آدمکشی برگشته است، اما حداقل او قدمی برای ایجاد تغییری در زندگی‌اش برداشته است. چنین چیزی را نمی‌توان درباره‌ی جسی گفت. کسی که از صبح تا شب وقتش را جلوی تلویزیون و با احساس تنفر از خودش می‌گذراند و فقط به دنبال بهانه‌ای برای پایان دادن به رابطه‌اش با تولیپ است.

در تاریک‌ترین صحنه‌‌ی این اپیزود، وقتی تولیپ به جسی می‌فهماند که چه زندگی مصنوعی و دروغینی برای خودش ترتیب داده است، جسی در جواب از آنجایی که نمی‌تواند دست روی تولیپ بلند کند، رجی دوستشان را زیر مشت می‌گیرد. نتیجه‌ صحنه‌ای کاملا زشت و کثیف است که جسی را در بدترین شرایطش به تصویر می‌کشد و همین که جسی درست بعد از این اتفاق تصمیم می‌گیرد تا به کلیسای پدرش برود، مدرک دیگری بر این حقیقت است که او در مسیر اشتباهی قرار دارد. یکی از ویژگی‌های شخصیتی جسی این است که او برای پیدا کردن خدا، انگیزه‌ی درونی دارد. کسی او را مجبور نکرده که این کار را کند. هیچ نیاز و خطری وجود ندارد که آنها را به سمت انجام این ماموریت سوق بدهد. جسی این کار را فقط به این دلیل انجام می‌دهد که فکر می‌کند کار درستی است. تمام فکر و ذکرش به پیدا کردن خدا معطوف شده است و داشتن چنین انگیزه‌ی کورکورانه‌ای می‌تواند به نتایج بدی منجر شود. از سوی دیگر با معرفی دنیس به عنوان پسر ۶۰ ساله‌ی مبتلا به سرطان کسیدی و علاقه‌ی زیرزیرکانه‌ی این خون‌آشام به تولیپ که به یک مثلث عشقی منجر شده، او هم فرصت بهتری برای درخشیدن پیدا کرده است (و نکرده است). خبر بد این است که فصل دوم تقریبا از نیمه به بعد در زمینه‌ی داستان این سه نفر به همان مشکلی دچار می‌شود که فصل قبل گرفتارش شده بود: تکرار و کُندی ریتم. اگرچه فصل با استفاده از خط‌های داستانی فیوره که حالا تبدیل به شعبده‌بازی هندی شده است، اتفاقات جهنم و دوستی اس‌فیس با آدولف هیتلر و اپیزودی که به موفقیت «هِر استار» در آزمون‌های سازمان «گریل» و دستیابی او به جایگاه فرماندهی سازمان اختصاص دارند باعث می‌شوند این فصل ملال‌آور نشود، اما خب، حقیقت این است که اکثر تمرکز داستان روی جسی و تولیپ و کسیدی است و اگر آنها چیزی برای عرضه نداشته باشند، تاثیر منفی‌اش را می‌توان روی کل فصل حس کرد.

preacher

مخصوصا با توجه به اینکه ۱۳ اپیزودی شدن این فصل در مقایسه با فصل ۱۰ اپیزودی اول باعث شده تا همه‌ی خط‌های داستانی، مخصوصا خط داستانی جسی و دیگران، شتاب و هیجان ابتدایی را از دست بدهند و در اپیزودهای پایانی روی دور تکرار بیافتند. و مخصوصا اینکه فصل دوم هم دقیقا همان‌طور به پایان می‌رسد که فصل اول به پایان رسیده بود؛ با یک سرانجام نصفه و نیمه و دلسردکننده. سرانجامی که بیشتر از اینکه تمرکزش روی ارائه‌ی پایانی منسجم بر خط داستانی فصل باشد، علاقه‌ی فراوانی به زمینه‌چینی اتفاقات فصل بعد و کلیف‌هنگرهای نابه‌جا دارد. مثلا موضوع ضایعه‌ی روانی تولیپ از برخورد با قدیس قاتلان و استرس و وحشت او از بازگشت را داشتیم که چند اپیزود به آن اختصاص پیدا کرده بود و احساس کردم بیشتر از اینکه وسیله‌ای برای وارد شدن به روانشناسی ناگفته‌ای از این شخصیت باشد، وسیله‌ای برای وقت‌کشی است. از طرف دیگر بحران درونی کسیدی در زمینه‌ی تبدیل کردن پسرش به خون‌آشام به نتیجه‌ی قابل‌توجه‌ای منجر نشد. اینکه کسیدی وحشت‌زده از اینکه دنیس بخش تاریک خون‌آشامی‌اش را بیدار می‌کند و ممکن است این موضوع به از دست دادن کنترلش به غریزه‌‌‌اش و کشتن تولیپ منجر شود و در نتیجه دنیس را زیر نور خورشید می‌فرستد تا بسوزد و بمیرد خوب است، اما مشکل زمان بسیار زیادی است که به دنیس اختصاص داده شده بود.

۱۳ اپیزودی شدن این فصل در مقایسه با فصل ۱۰ اپیزودی اول باعث شده تا همه‌ی خط‌های داستانی، مخصوصا خط داستانی جسی و دیگران، شتاب و هیجان ابتدایی‌اش را از دست بدهند

دنیس هفته‌ها در پس‌زمینه‌ی داستان حضور داشت، اما ما به جز اینکه فهمیدیم او در قالب خون‌آشام خوشحال‌تر است اطلاعات بیشتری درباره‌اش به دست نیاوردیم و از آنجایی که داستان کسیدی در این فصل با دنیس گره خورده است، این مسئله باعث گرفتار شدن این شخصیت در چرخه‌ای تکراری شده بود. مطمئنا اگر دنیس بیشتر مورد شخصیت‌پردازی قرار می‌گرفت، سرانجامش هم تاثیر قابل‌لمس‌تری از خود بر جای می‌گذاشت. این موضوع من را یاد فصل هفتم «بازی تاج و تخت» انداخت. جایی که نویسندگان پیشرفت کاراکترها را هفته‌ها عقب انداختند تا اینکه بالاخره در اپیزود آخر سراغشان را گرفتند. اما از آنجایی که آنها در طول فصل مورد شخصیت‌پردازی ادامه‌دار و مداوم قرار نگرفته بودند، نتیجه‌گیری خط‌های داستانی‌شان در قسمت آخر ناگهانی احساس می‌شد و به اندازه‌ی کافی تاثیرگذار نبود. این در حالی است که فصل دوم بلافاصله عنصر طلایی‌اش را که داشت آن را به فصل قدرتمندی تبدیل می‌کرد دور می‌اندازد؛ همراهی سه‌نفره‌ی قهرمانان‌مان در ماجراجویی‌های مسخره و دیوانه‌وار. ما یک فصل کامل صبر کردیم تا این تیم تشکیل شود. در دو-سه اپیزود اول می‌بینیم که همراهی این تیم با یکدیگر و زدن به دل ماجراهای خطرناک و غیرمعمول چقدر کیف می‌دهد. اما سازندگان به‌طرز ناشیانه‌ای آنها را دوباره به جان هم می‌اندازند و از هم جدا می‌کنند.

preacher

آره، می‌دانم همین درگیری‌های بین شخصیت‌هاست که ارتباط آنها را جذاب می‌کند. یکی از پراضطراب‌ترین بخش‌های «برکینگ بد» (Breaking Bad) به بحران‌ها و دعواهای بین والتر وایت و جسی پینکمن اختصاص داشت. چون هیچکس دوست نداشت رابطه‌ی قهرمانان سریال با یکدیگر بد باشد. چون دیده بودیم که وقتی این دو با هم هستند، چه تیم درجه‌یکی را تشکیل می‌دهند. چون هر دو را دوست داشتیم و نمی‌خواستیم که مجبور به انتخاب از بین یکی از آنها شویم. اما مسئله این است که «برکینگ بد» زمان قابل‌توجه‌ای را به پرداخت رابطه‌ی والت و جسی اختصاص داده بود. دعواها و جدایی آنها از یکدیگر از یک رابطه‌ی علت و معمولی بهره می‌برد. نویسندگان به نقطه‌ای رسیده بودند که می‌توانستند ما را نگران شکرآب شدن رابطه‌ی آنها کنند. اما «واعظ» هنوز به آن نقطه نرسیده است. ما هنوز اوج همراهی قهرمانان‌مان را ندیده‌ایم. ما هنوز به رابطه‌ی آنها با یکدیگر به اندازه‌ی کافی اهمیت نمی‌دهیم که فروپاشی آن نگران‌کننده باشد. به محض اینکه به نظر می‌رسید فصل دوم می‌خواهد قدم در این مسیر بگذارد، دوباره نویسندگان همه‌چیز را به وضعیت فصل اول ری‌ست می‌کنند. این در حالی است که اگرچه اپیزودهای اول فصل به این معنی بودند که بالاخره از دست آن شهر راحت شده‌ایم و کاراکترهایمان از این به بعد در حال ماجراجویی و در حرکت خواهند بود، اما خیلی طول نمی‌کشد که دوباره خودمان را در نسخه‌ی جایگزین محل سکونت جسی که آپارتمان دنیس است پیدا می‌کنیم. این به این معنا نیست که نیو اورلینز چیزی برای عرضه نداشت. بدون‌شک این شهر نئونی با کافه‌های عجیب و غریبش، تغییر قابل‌توجه‌ای نسبت به شهر آرام و خاکی انویل به حساب می‌آمد، اما سریال برای مدت زیادی در نیو اورلینز لنگر انداخت. شاید نویسنده‌ها در مجبور کردن تماشاگران در حس کردن کلافگی جسی از عدم پیشرفت ماموریتش، بیش از اندازه خوب ظاهر شده‌اند!

اتفاقی که خاطره‌ی بد فصل دوم «مردگان متحرک» را به خاطرم آورد. جایی که نویسندگان به هر زور و زحمتی که بود سعی کردند کاراکترها را برای ۱۳ اپیزود در مزرعه‌ی هرشل نگه دارند. اگرچه هنوز «واعظ» به درجه‌ی ملال‌آوری «مردگان متحرک» نرسیده است و اگرچه سریال هنوز پیرنگ‌های فرعی قوی‌ای دارد که جلوی ایست کامل شتاب سریال را بگیرند، اما همین که یک سریال شما را یاد «مردگان متحرک» بیاندازد یعنی دارید راه را اشتباه می‌روید. دلیل اصلی این مشکل را باید به پای افزایش تعداد اپیزودهای این فصل نوشت که باعث شد بعضی‌ داستان‌ها بیشتر از بقیه کش بیایند و بعضی‌ها بیش از پتانسیلشان مورد توجه قرار بگیرند. مثلا باید به خط داستانی یوجین در جهنم اشاره کنم که در ابتدا به لحظات مفرحی منجر شد. دیدن جهنم به عنوان سازمانی بیرون آمده از دل داستان‌های سیاه دستوپیایی و کافکایی عالی بود و سازندگان جوک‌های متعددی از ساز و کار آن بیرون کشیده بودند. از بسکتبال بازی کردنِ زندانیان با توپ پنچر تا استفاده از نوار چسب به جای دستمال کاغذی در دستشویی، رفاقت یوجین با هیتلر و تماشای گذشته‌ی همدردی‌برانگیزش و سیستم اجتماعی جهنم که زندانیان در صورت رفتار خوب با یکدیگر مورد شکنجه قرار می‌گرفتند. اما بعد از مدتی به نظر می‌رسید در حالی که این خط داستانی برای ورود به مرحله‌ی بعدی لحظه‌شماری می‌کند، ما هنوز در جایگاه یکسانی گیر کرده‌ایم. این به یکنواخت شدن این خط داستانی منجر شد. این باعث شد تا احساس کنیم بیشتر از آن چیزی که باید در جهنم وقت گذراندیم.

preacher

اما هرچه این فصل در زمینه‌ی قهرمانانش مطمئن ظاهر نشد، در زمینه‌ی پرداخت دوتا از بزرگ‌ترین آنتاگونیست‌های کامیک‌بوک‌ها موفق ظاهر شد؛ قدیسِ قاتلان و هر استار. تعجبی ندارد که بهترین اپیزودهای فصل آنهایی بودند که این دو کاراکتر حضور پررنگی در آنها داشتند. قدیس به عنوان موجود ماوراطبیعه‌ی غیرقابل‌توقفی که حتی قدرت جنسیس هم روی او تاثیرگذار نبود، به نیروی متخاصم قدرتمندی تبدیل شده بود. ترمیناتوری در ظاهر یک کابوی جهنمی. شخصیتی که هم به عنوان قاتلی خشمگین که قهرمانان‌مان را مجبور به متحرک بودن می‌کرد موفق بود و هم گراهام مک‌تاویش کار تحسین‌آمیزی در زمینه‌ی به نمایش گذاشتنِ بخش تراژیک این شخصیت انجام داد. به محض کم‌رنگ شدن نقش قدیس در داستان، هر استار با موفقیت جای خالی او را به عنوان نیروی شروری جذاب پر کرد. آنتاگونیستی که اگرچه چیزی از لحاظ بی‌رحمی از قدیس کم و کسر ندارد، اما به نسخه‌ی بامزه‌تر و خنده‌دارتری از او تبدیل شد. سریال هم کار فوق‌العاده‌ای در متعادل کردن عناصر مسخره و سادیستی کاراکترش انجام داد. از جاه‌طلبی بی‌حد و مرزش گرفته تا مهارت‌هایش در آب‌زیرکاه‌بودن و حیله‌گری. از اعتمادبه‌نفس و آرامش گول‌زننده‌اش گرفته تا فوران ناگهانی خشونتش. نتیجه آنتاگونیستی است که در عین خنده‌دار بودن، تهدیدبرانگیز بود. یک شخصیت کامیک‌بوکی تمام‌عیار که یکی از بخش‌های سریال است که به نظر می‌رسد سازندگان در اقتباس کامیک به تلویزیون توی خال زده‌اند. چنین خصوصیاتی درباره‌ی ماموران استار که در همسایگی آپارتمان دنیس کمین کرده بودند هم صدق می‌کند. تمام اینها به‌علاوه‌ی راز و رمز پیرامون ماهیت سازمان «گریل» باعث شده بود تا برای بازگشت هر استار در جلوی دوربین لحظه‌شماری کنم.

فصل دوم «واعظ» اگرچه در چند اپیزود اول پیشرفت محسوسی نسبت به فصل او دارد، اما در ادامه سریال دوباره به دام همان مشکلاتی می‌افتد که در فصل اول دیده بودیم. با اینکه همیشه تکه‌ دیالوگ و حرکت جالبی از سوی کاراکترها مخصوصا کسیدی وجود دارد که آدم را در سریال نگه دارد، اما «واعظ» هنوز به آن سریال منسجم و محکمی که پتانسیلش را دارد تبدیل نشده است. «واعظ» هنوز به سریالی تبدیل نشده که بتوان روی آن حساب باز کرد. همیشه امکان دارد در ادامه‌ی یک اپیزود عالی، یک اپیزود خسته‌کننده از راه برسد. سازندگان از تمام پتانسیل منبع اقتباسِ جنون‌آمیزشان استفاده نمی‌کنند و به نظر می‌رسد در طراحی قوس‌های داستانی مشکل دارند. در ارائه‌ی سریالی که اپیزود به اپیزود خلاقانه و پرانرژی باقی بماند کمبود دارند. سریال در یک اپیزود شگفت‌انگیز ظاهر می‌شود و خودش را به عنوان یکی از سرگرم‌کننده‌ترین سریال‌های روز ثابت می‌کند و در اپیزودی دیگر هویتش را فراموش می‌کند. «واعظ» سریال حوصله‌سربری نیست و هیچ‌وقت در طول فصل دوم نشد که از روی اجبار به تماشای آن بنشینم، اما سریالی که بی‌وقفه سرگرم‌کننده هم باشد نیست. «واعظ» در اکثر اوقاتش جایی در این بین قرار دارد. حیف است سریالی که دستش برای خلاقیت‌ باز است و از چنین اکشن‌های خوبی بهره می‌برد همیشه در چنین برزخ اعصاب‌خردکنی گرفتار شود.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده