// دوشنبه, ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۲۰:۰۱

نقد فیلم The Call of the Wild – آوای وحش

فیلم آوای وحش با وجود همه ضعف‌هایی که دارد، در یک چیز اما موفق می‌شود؛ شخصیت‌پردازی یک سگ دوست‌داشتنی. برای نقد این فیلم همراه زومجی باشید.

اغلب فیلم‌های سینمایی که در چند سال اخیر از بستر طبیعت وحشی و حیوانات استفاده کرده‌اند، در یک چیز مشترکند؛ روایت و شخصیت‌پردازی اصلی متعلق به انسان یا انسان‌های اثر بوده است و حیوانات در شخصیت‌پردازی دست‌دوم اثر به آن اضافه شده‌اند. همیشه مرکز توجه مخاطب انسان است و آن سگ یا گربه‌ای که در پس‌زمینه وجود دارد، در تکمیل شخصیت اصلی کار می‌کند مگر در آثاری که اساس و بنیان مضمون، هویت‌بخشی به حیوانات در دنیایی غیرواقعی است، درست مانند آثار انیمیشنی نظیر «زندگی حیوانات خانگی» که شخصیت‌پردازی از ناطق شدن حیوانات نیز عبور می‌کند. داستان فیلم آوای وحش (The Call of the Wild) مربوط‌به سگی به نام «باک» است که از زیست‌بوم ابتدایی خود (شهر) جدا شده و در سفری پر افت و خیز به زیست‌بوم اصلی خود یعنی طبعیت وحشی بازمی‌گردد. فیلم آوای وحش در کمال ناباوری موفق به شخصیت‌پردازی سگی می‌شود که نه مانند فیلم‌های مشابه شخصیت دسته‌دوم اثر است و نه با تزریق تخیل لب به سخن می‌گشاید بلکه او را طوری برایمان تصویر می‌کند که گویی با یک انسان عادی سروکار داریم.

اولین نکته در این رابطه، استفاده به‌جا و درست از جلوه‌های کامپیوتری و CGI است. در اغلب فیلم‌هایی که می‌شناسیم، تکنولوژی کامپیوتری برای یک چیز زور می‌زند و آن طبیعی کردن هرچه بیشتر جلوه بصری است. فیلم‌ها درحالی تلاش می‌کنند چنان آن سگ یا گربه را برایمان طبیعی بازسازی کنند که بابت نوازش باد به یال و کوپالشان، آب از لب و لوچه‌مان جاری شود که ببینید چقدر «زیبا» و «طبیعی» از آب درآمده درحالی که هنوز اهمیت و جایگاه آن حیوان در روایت و شخصیت‌پردازی الکن یا در بهترین حالت نحیف است. در چنین حالتی نقش جلوه‌های کامپیوتری در اثر، حداکثر به یک تزیین‌کننده‌ی دکور تبدیل می‌شود، درست مانند گیمی که گرافیک خیره‌کننده‌اش ما را به لکنت می‌اندازد اما هنوز در شخصیت‌پردازی و روایتش لنگ می‌زند.

خوشبختانه در فیلم آوای وحش حد و فاصله‌ی تکنولوژی به اندازه و در راستای شخصیت‌پردازی است. CGI به کار رفته در چهره‌پردازی باک سبب شده تا علاوه‌بر طبیعی از آب درآمدن فیزیک بدن باک، حالات حسی او را نیز در لحظات مختلف دریابیم. در ابتدای فیلم و به محض ورود به آشپزخانه، نگاه باک به آشپز ملتمسانه است. نگاهش به دانه‌های برف و بیرون آوردن زبانش نشان از شوق دارد و رابطه‌اش با سگ‌های دیگر گله، دوستی و رفاقت را نشان می‌دهد. حتی زمانی‌که برای اولین‌بار می‌خواهد هدایت گله سگ را بر عهده بگیرد، پا به زمین می‌کوبد و لجاجت از چهره‌اش فریاد زده می‌شود. در این لحظات و بسیاری لحظات دیگر، جلوه‌های بصری کامپیوتری سبب شده که باک به‌عنوان یک حیوان عادی، بدون به زبان آوردن حتی یک کلمه، با نشان دادن حالات چهره صاحب پرسوناژ شود. ما فقط قرار نیست از بابت میزان دقت بازسازی یال‌ها و گوش‌های باک به وجد آییم بلکه از بابت واکنش‌های حسی باک به لحظات مختلف، آن هم به شکل انسانی حیرت می‌کنیم.

The call of the wild

دوربین چه در مواجهه و چه رفتار با باک و چه در تدوین نماها، طوری عمل می‌کند که گویی با یک انسان طرفیم که می‌فهمد، حس می‌کند، می‌بیند و صاحب شعور انسانی است

نکته دوم استفاده به جا و درست از جایگاه دوربین برای شخصیت‌پردازی است. اغلب نماهای فیلم یا در لانگ‌شات گرفته شده است یا در نماهای کلوزآپ یا مدیوم‌کلوز. نماهای لانگ همگی برای وصف عظمت و زیبایی طبیعتی است که فیلم در آن جریان دارد اما نماهای مدیوم و کلوز اغلب متعلق به باک و در راستای شخصیت‌پردازی اوست. مواجهه دوربین با او، درست مثل مواجهه دوربین با یک شخصیت انسانی است. مثلا در سکانسی که باک سردسته گله را در نبردی شکست می‌دهد و بالاسر او ظاهر می‌شود، دوربین از زیر چهره باک را به ما نشان می‌دهد که بر موقعیت غالب است و سردسته سگ‌ها مغلوب یا مثلا در سکانسی که مأموریت گله سگ‌های نامه‌رسان تمام می‌شود، آن‌ها باید با باک خداحافظی کنند و جالب است که پس از دور شدن آن‌ها، یک پلان کوتاه اور شولدر از باک داریم و کات به نمای کلوزآپ از او که غمگین است. دوربین حتی پا فراتر هم می‌گذارد و لحظاتی که را نشان می‌دهد که POV از باک است. به یاد آورید سکانسی را که بهمن در حال سقوط است و باک نهایتا یک راه میان‌بر به داخل غار پیدا می‌کند. هم‌گام با چرخش سر باک به سمت کوه و سپس به سمت غار، دوربین نیز در همین راستا از نقطه دید باک می‌چرخد و دقیقا این حس را القا می‌کند بیننده همه چیز را از دید باک نظاره می‌کند و نه انسان‌هایی که پشت سورتمه سوار هستند.

اصلا مگر می‌شود یا داشته‌ایم که دوربین از یک حیوان، نمای اورشولدر یا POV شخصیت‌ساز بگیرد؟ تجمع چنین کارگردانی از نماهای مختلفی که یا نقطه دید باک است یا واکنش حسی او نسبت به موقعیت‌های مختلف، خودبه‌خود او را تبدیل به پدیده‌ای می‌کند که مخاطب متوجه می‌شود شخصیت اصلی قصه، باک است و انسان‌ها شخصیت‌های فرعی‌اند. به بیان خلاصه، دوربین چه در مواجهه و چه رفتار با باک و چه در تدوین نماها، طوری عمل می‌کند که گویی با یک انسان طرفیم که می‌فهمد، حس می‌کند، می‌بیند و صاحب شعور انسانی است. همه اینها سبب می‌شود که نقطه دید ما حتی در پیگیری قصه نیز، باک باشد، دغدغه‌مان این باشد که کنش و واکنش‌های او در موقعیت‌های مختلف چیست درحالی که کنش سایر انسان‌های حاضر در فیلم اصلا برایمان مهم نشود. اینکه فیلم آوای وحش بتواند یک سگ را نسبت به انسان دوست‌داشتنی‌تر بکند، اگر دستاورد جدیدی نباشد، کم‌اهمیت نیست. تنها نکته منفی کارگردانی اثر، لحظاتی است که فیلم روی تصاویر حسانی و ادراکی باک، نریشنِ جان (هریسون فورد) را می‌خواند. بماند که نقطه دید این نریشن از نظر منطق روایی غلط است چرا که جان در نیمه دوم به قصه اضافه می‌شود و چون هنوز رابطه‌ای با باک برقرار نکرده، نمی‌تواند به‌عنوان نقطه دید سوم شخصی چیزی را روایت کند اما همین که فیلم می‌‎تواند حالات حسی و ادراکی باک را چه در دوربین و چه در CGI و پرسوناژ نشان دهد، استفاده از نریشن یک کار اضافه و بی‌مورد است.

The call of the wild

از نیمه دوم فیلم و به بعد، روند قصه و پایان آن به‌راحتی قابل پیش‌بینی می‌شود

از طرفی وضعیت فیلم‌نامه به اندازه کارگردانی اثر قوی نیست به طوری که از نیمه دوم فیلم و به بعد، روند قصه و پایان آن به‌راحتی قابل پیشبینی می‌شود. این اشکال هم بیشتر به این برمی‌گردد که فیلم آوای وحش از یک فرمول ساده و صیقل‌نخورده برای روایت قصه‌اش استفاده می‌کند. از همان ابتدای فیلم که باک از خانواده مرفه و ثروتمندش جدا می‌شود و رفته‌رفته وارد طبیعت وحشی می‌شود، می‌دانیم که قصه پیش رو، قصه یک قهرمان است که از زیست‌بوم قبلی‌اش جدا شده و حالا در یک سفر پرافت و خیز، بناست تا هویت خودش را پیدا کرده و نهایتا به آغوش طبیعت بازمی‌گردد. در نتیجه هرچه در فیلم‌نامه پیش می‌رویم، اتفاق‌ها قابل‌ پیشبینی خواهند بود. مثلا حضور جان در قصه به‌عنوان پدری که در رنج فقدان پسرش سوگوار است، به‌راحتی قابل حدس می‌شود که باک قرار است جای این فقدان فرزند را پر کند یا در یک‌سوم پایانی فیلم که باک هویت خودش را در طبیعت بازیابی می‌کند، فیلم تلاش می‌کند تا از این پیرنگ، به بازیابی هویت جان هم برسد درحالی که موفق نمی‌شود. اول به این علت که شخصیت‌پردازی جان نه از نظر تصویر و کارگردانی و نه از نظر فیلم‌نامه اصلا در حد و اندازه‌ی باک نیست و دوم پروسه تحول جان در فیلم‌نامه غایب است. اینکه جان یکباره طلاها را به درون آب می‌اندازد (از مال دنیا دل می‌کند) نه قانع‌کننده است و نه باورپذیر. فیلم می‌خواهد باور کنیم که اگر باک دچار تحول شخصیتی شده، در رابطه با جان نیز او را دچار تحول می‌کند درحالی که باک حداکثر او را از نوشیدن بازمی‌دارد و با این شخصیت‌پردازی و شیمی نحیف میان باک و جان ، نمی‌توان به چنین نتیجه‌ای رسید.

فیلم همیشه شخصیت اصلی‌اش را از خطر مصون می‌کند و چون در این کار کاملا عریان و رو بازی می‌کند، دستش هم برای مخاطب رو می‌شود

از طرفی هیچ مانعی برای پیشروی باک در فیلم‌نامه وجود ندارد. سکانسی که باک صاحبان سورتمه را از دریاچه یخ نجات می‌دهد، مخاطب هیچگاه حس نمی‌کند که باک ممکن است بمیرد. آن هم به این علت که این حادثه در ابتدای فیلم رخ می‌دهد و علی‌القاعده نمی‌توان انتظار داشت که شخصیت اصلی و دوست‌داشتنی قصه، در همین ابتدا حذف شود. پس هر اتفاق یا حادثه‌ای که در ادامه شاهد آن هستیم، قطعا نمی‌تواند باک را تهدید کند. در حقیقت فیلم همیشه شخصیت اصلی‌اش را از خطر مصون می‌کند و چون در این کار کاملا عریان و رو بازی می‌کند، دستش هم برای مخاطب رو می‌شود. مخاطب همیشه جلوتر از مانع یا خطری است که قرار است متوجه باک باشد و از آنجایی که پیش‌تر می‌داند باک قطعا به مقصد نهایی‌اش (بازگشت به طبیعت) می‌رسد، سبب می‌شود که هیچگاه حس نکند در لحظه یا موقعیتی، مانعی برای سفر باک وجود دارد. این موضوع خصوصا در لحن فیلم نیز دیده می‌شود. لحن فیلم در بسیاری از لحظات عامدانه به سمت کمدی می‌رود که بد نیست اما به همان اندازه از جدیت آن کم می‌کند و در نتیجه چیزی تحت عنوان مانع یا خطر نیز در روایت برای مخاطب جدی نمی‌شود. حتی شخصیت منفی که در یک‌سوم پایانی فیلم از آن رونمایی می‌شود، کاملا کلیشه‌ای تصویر شده؛ یک شکارچی سادیست و دیوانه با گریمی اغراق‌آمیز که بی‌دلیل حیوانات را آزار می‌دهد، درست مثل بسیاری از شخصیت منفی‌های مشابه‌ای که در فیلم‌های مختلف دیده‌ایم.

The call of the wild

فیلم آوای وحش اصلا فیلم بدی نیست، همین که موفق می‌شود یک سگ را چنان در تصویر برایمان شخصیت‌پردازی کند که او را حتی بیشتر از انسان‌ها دوست بداریم، دست‌آوردی است که کمتر به آن در سینما برمی‌خوریم. اما روند فیلم‌نامه درست مانند یک قصه کلیشه‌ای و قابل‌پیشبینی عمل می‌کند به‌طوری که مخاطب خصوصا از نیمه دوم، هم پایان را حدس می‌زند و هم شخصیت سگ را در خطری جدی نمی‌بیند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده