ترسناکترین عروسکهای تسخیرشده دنیا؛ از عروسک آنابل تا جزیرهی عروسکها
عروسکها همراهانِ همیشگی بچهها هستند؛ بچهها با استفاده از آنها در بازیها و ماجراجوییهایشان از تنهایی در میآیند و شاید شبها با در آغوش کشیدنِ آنها با آرامش بیشتری به خواب میروند. اما ماهیتِ کودکانه، معصومانه و بیحرکتِ عروسکها، آنها را به اشیایی با پتانسیلِ بالایی از نظر ترساندن تبدیل کرده است. آنها از یک طرف ظاهری انسانی و بیخطر دارند، اما از طرف دیگر با چشمانِ بیاحساسی که به یک نقطه زُل میزنند، غریبه احساس میشوند. این تناقض، نقطهای از مغزمان را که مسئول تشخیصِ چیزهای غیرطبیعی و خصومتآمیز است فعال میکند.
از همین رو، عروسکها از نگاه بسیاری از مردم، اشیای هولناکی که شبانه، خوابیدنمان را زیر نظر میگیرند و میزبانانِ پُرطرفداری برای تسخیرشدگیهای شیطانی هستند حساب میشوند. به بیان دیگر، آنها تندیسهای قاتلی از جنسِ پشم یا چینی هستند. تعجبی ندارد که آنها از زمان عروسکِ تاکی تینا از سریال «منطقهی گرگ و میش» (The Twilight Zone) تا دلقکِ «پولترگایست» (Poltergeist) و از چاکی در مجموعه فیلم ترسناک «بچهبازی» (Child’s Play) تا آنابل از دنیای سینمایی «احضار» (The Conjuring) در همین اواخر، نقشِ هیولاهای محبوبِ فرهنگ عامهی ماوراطبیعه را ایفا کردهاند. البته که شیفتگی فرهنگ عامه به عروسکهای هولناک دربارهی شیفتگی ما به آنها در دنیای واقعی نیز صدق میکند. بنابراین این شما و این هم تعدادی از مشهورترین عروسکهایی که فکر و ذکرمان را در دنیای واقعی به خودشان مشغول کردهاند:
داستان ژولیت به چهار نسل قبل بازمیگردد. گفته میشود که این عروسکِ جنزده، دختران و مادرانِ خانوادهای را که صاحبش بودند نفرین کرده است. این عروسکِ نفرینشده از مادر به دختر رسیده بوده است. دختری که به صاحبِ جدیدِ عروسک تبدیل شده بود، بدونِ آگاهی از اینکه نفرینِ ژولیت به آنها منتقل شده است، کودکیاش را با بازی کردنِ با این عروسک میگذراند. دخترانِ این خانواده بزرگ میشوند و هر دو صاحبِ یک دختر و یک پسر میشوند. اما پسران جان سالم به در نمیبرد و در سه روزگی میمیرد. عدهای اعتقاد دارند که ژولیت توسط ارواحِ پسرانِ مُرده تسخیر شده است و بچههای دخترانِ نسل بعد که مادر خواهند شد را محکوم به سرنوشتِ شومِ مشابهای میکند. گفته میشود که شبها، صدای گریه و زاری نوزادانِ بسیاری از این عروسک شنیده میشود. بعضیوقتها این عروسک بهشکلی شیون میکند که موی تنِ شوندگان را سیخ میکند.
یکی از صاحبانِ شوربختِ ژولیت، زنی به اسمِ آنا است. او دربارهی اینکه نفرینِ ژولیت چگونه از مادر به دختر منتقل میشود و داستانِ ریشهای آن صحبت کرده است: «طبقِ گفتهی مادرم، یک دوستِ حسود این عروسکِ نفرینشده را به مادرِ مادربزرگم در زمانیکه با دومین بچهاش حامله بود، میدهد؛ یک پسربچه که او هم در سه روزگی میمیرد». اگرچه آنا از نفرینِ ژولیت اطمینان دارد، اما او بهدنبالِ راهی برای خلاص شدن از دستِ آن نیست؛ آنا گفته است که خانوادهاش با محبت و دقت از عروسکی که نمادِ غم و اندوهِ ناشی از فقدانِ پسرانشان است نگهداری خواهند کرد. درواقع آنا قصد دارد که یک روز ژولیت را به دخترِ خودش بدهد: «ما قصد نداریم از دستِ عروسک خلاص بشیم، چون میدونیم که ارواحِ پسرانمون درونش گرفتار شدن و نمیخواهیم که آسیبی بهشون وارد بشه». این خانواده با میانجیها، رمالها، کشیشها و بازرسانِ امور ماوراطبیعه مشورت کردهاند و نظرشان را دربارهی عروسکِ نفرینشده پرسیدهاند، اما پاسخِ تمامی آنها این بود که آنا عقلش را از دست داده است. آنا اما بهطرز قاطعانهای مطمئن است که مأموریتِ خانوادهاش تحمل کردنِ این نفرین و نگهداری از ژولیتِ نفرینشده و مورمورکننده برای همیشه است.
در شانزدهم آوریل سال ۱۸۴۶، نُه واگن شهر اسپرینگفیلد در ایالتِ ایلینوی را برای سفرِ ۲ هزار و ۵۰۰ مایلیشان به سمتِ کالفرنیا ترک کردند؛ سفری که به یکی از بزرگترین تراژدیهای تاریخِ تبِ مهاجرت به غرب تبدیل شد. و عروسکِ پتی رید بهعنوانِ یکی از اشیای نمادینِ این تراژدی تاریخی مشهور شده است. این عروسک نه به خاطر ارواحِ خبیثی که تسخیرش کردهاند، بلکه به خاطر وحشتهای واقعی که با چشمهای نقاشیشدهاش دیده است ترسناک است. در دههی ۱۸۴۰، برخلافِ وفورِ برداشتها از خاکِ حاصلخیزِ ایلینوی، بیقراری به سراسرِ سرزمین نفوذ کرده بود. شیوعِ شدیدِ بیماری وبا و عواقبِ باقیمانده از وحشت و هراسِ بحرانِ مالی سال ۱۸۳۷ باعث شدند برخی کشاورزان، مثل بسیاری از کسانی که در آینده به به آنها میپیوستند، خانه و زندگیشان را به اُمید یک زندگی غنیتر ترک کنند. آنها ندایی که به سرعت در سراسرِ کشور پیچیده بود را شنیده بودند و مشخصا به این باورِ رایج و عمومی اعتقاد داشتند که ایالات متحده مأموریت دارد که گسترش پیدا کند و نوعِ دولتش و سبکِ زندگیشان را در سراسرِ قاره پخش کند.
این جنبش به «سرنوشتِ ملی» معروف شده بود. جان اِل. اُسالیوان، یک ناشرِ نیویورکی، این شعار را در شمارهی ژوئیه-آگِستِ روزنامهی «دموکراتیک ریویو» ابداع کرد و اعلام کرد که آمریکاییها به حقِ سرنوشتِ ملیشان وظیفه دارند که کلِ قارهای که مشیت الهی برای توسعه و امتحانِ بزرگِ آزادی در اختیارشان گذشته است تصاحب کنند. در پانزدهم آوریل سال ۱۸۴۶، برخی از اولین سربازانِ جنبشِ سرنوشتِ ملی در قالب گروهی از مهاجرانی که در تاریخِ آمریکا به «گروه دانر» مشهور شدند، شهر اسپرینگفیلد در ایلینوی را به سمتِ کالیفرنیا که در گذشته یکی از استانهای مکزیک بود ترک کردند. آنها داشتند آمریکایی با ۲۰ میلیون نفر جمعیت را که شامل سرخپوستها و مردمی که هنوز بهعنوان برده، اسیر بودند، پشت سر میگذاشتند. اگرچه کشاورزی و زراعت هنوز غالب بود، اما ظهورِ شهرها، تحرکِ صنایع و شتابِ حملونقل و تجارت بهمعنی آغازِ دوران جدید بود. جلوی پیشرفتِ آمریکا را در سال ۱۸۴۶ نمیشد گرفت. تاریخدانان از سال ۱۸۴۶ بهعنوانِ «سال تصمیمگیری» یاد میکنند. همهی تصمیمها اما خردمندانه نبود. آمریکا داشت از کشورِ جدیدی در حال تقلا کردن به یک قدرتِ بینالمللی تبدیل میشد.
درست یک سال قبل، کشورِ تگزاس به جزوِ ایالات متحده افزوده شده بود. اما آمریکا به این راضی نبود؛ آنها کالیفرنیا، آریزونا، نیومکزیکو، نِوادا و یوتا را نیز میخواستند. پس کشور به رهبری ریسجمهورِ جنگطلب و طمعکاری به اسم جیمز کی. پولک با مکزیک وارد نبرد شد. ایالات متحده پیش از به پایان رسیدنِ جنگ، دو هزار نفر را در حین نبرد و دوازده هزار نفر را به خاطر بیماری ناشی از جنگ از دست داد، اما در عوض تمام زمینهایی را که میخواست تصاحب کرد. گرچه برخی رهبرانِ سیاسی از جمله آبراهام لینکلن بهعنوانِ سناتورِ اهل ایلینوی اعتقاد داشتند که شخصیتِ ملی کشور بر اثرِ این جنگافروزیها بدتر شده است، اما برخی از آشنایانِ لینکن در اسپرینگفیلد با او همعقیده نبودند. درحالیکه حدود یک میلیون نفر از آوارگانِ ایرلندی ناشی از قطحی سیبزمینی بزرگِ ایرلند به آمریکا مهاجرت کرده بودند، هزاران آمریکایی مشتاق بودند تا به بخشی از ماجراجویی باشکوهِ فتحِ غرب تبدیل شوند. رویای جمعی گروه دانر اما به یک کابوسِ جمعی تغییر کرد. آنها اگرچه سفرشان را با دنبال کردنِ مسیرِ آشنای کالیفرنیا به سمتِ شهرِ کوچکِ فورت بریجر در ایالتِ وایومینگ آغاز کردند، اما تصمیم گرفتند مسیرِ عادیشان به سمتِ کالیفرنیا را ترک کرده و از مسیرِ کوتاهتر اما ناشناختهای که راهنمایی به اسم لنسفورد هِیستینگ به آنها پیشنهاد کرده بود استفاده کنند.
هیستینگ در آن زمان در فورت بریجر حضور نداشت؛ او مسئولیتِ رهبری یک قطارِ واگن دیگر را در این مسیرِ جدید برعهده داشت. اما او برای گروه دانر پیغام گذاشته بود که دنبالش کنند و قول داده بود که مسیر را برایشان علامتگذاری خواهد کرد. گروه دانر که از ۸۹ مهاجر تشکیل شده بود، فورت بریجر را با بیست واگن به سمتِ درهی وبـر ترک کردند؛ جایی که هیستینگ ادعا کرده بود که مسیرِ راحتی در بینِ کوهستانِ واساچ انتظارشان را میکشد. اما وقتی گروه دانر به دهانهی دره رسیدند، با پیغامی بر سر یک شاخه درخت از هیستینگ مواجه شدند که هشدار داده بود که مسیرِ روبهرو پیچیدهتر از چیزی که فکر میکرد است. او از مهاجران خواست که همانجا اردو بزنند و منتظر بمانند تا او برگردد و راهِ بهتری بهشان نشان بدهد. آنها تصمیم گرفتند صبر کنند. بعد از گذشتِ هشت روز که خبری از هیستینگ نشد، مهاجران یک پیامرسان را به بالای دره فرستادند تا او را پیدا کند. پیامرسان چند روز بعد با دستورالعملِ جدیدی از هیستینگ برای دنبال کردن یک مسیرِ دیگر بازگشت. مسیرِ جایگزین اما بدتر از جادهی درهی وبـر از آب درآمد. مهاجران باید به سختی راهشان را از وسط جادهی خشنی پُر از درختانِ پُرپشت و زمین پُرسنگ و کلوخ باز میکردند.
گرچه گروه دانر بالاخره از کوهستان واساچ جان سالم به در بُرد و به دریاچه نمک یوتا رسید، اما مسیرِ جایگزینِ هیستینگ، آنها را ۱۸ روزِ ارزشمند عقب انداخته بود. بنابراین مشکلاتِ آنها تازه از اینجا به بعد شروع شد. روزهای هدررفته به این معنی بود که گروه دانر باید رشته کوه نوادا را در اواخرِ فصل پشت سر میگذاشتند. بارشِ سنگین برف راههای مرتفعِ کوهستان را بست و مهاجران را در حیاتِ وحشِ یخزدهی بیرون گرفتار کرد که به کاهشِ سریعِ منابعِ غذاییشان منجر شد. درحالیکه اعضای گروه داشتند از گرسنگی میمردند، هر چیزی که دستشان میآمد میخوردند؛ از موش و استخوان گرفته تا چرم. و وقتی که اوضاع بیخ پیدا کرد، آنها به آدمخواری رو آوردند و از گوشتِ مُردههای گروه تغذیه کردند. در پایان فقط ۴۵ نفر از گروه ۸۹ نفری اولیه به مقصدشان رسیدند که خانوادهی رید در بینِ بازماندگان قرار میگیرد. پتی رید که این عروسک مشهور به او تعلق داشته، دختر هشت سالهای بود که همراهبا خانوادهاش در گروه دانر حضور داشته است و جان سالم به در بُردنِ کلِ اعضای خانوادهشان به معنای آدمخواری آنهاست.
پس از این ماجرا، روزنامهها برای مخفی کردنِ شرم و ننگِ آدمخواری و حفظ کردن چهرهی زیبای جنبشِ مهاجرت به غرب یا از منتشر کردنِ حقایقِ وحشتناک این فاجعه امتناع کردند یا از شدتِ آنها کاستند. به این ترتیب، داستانِ گروه دانر به داستانِ افرادی با پسزمینههای سنی، نژادی، تحصیلی و مالی مختلفی است که در جستجوی رویای آمریکایی، کارشان به نبرد بر سر مرگ و زندگی کشیده میشود. سرنوشتِ آنها به نماد جاهطبی، حماقت و بیپروایی جنشِ مهاجرت به غرب تبدیل شده است. این گروه به نسخهی کوچکِ ایالات متحدهای تبدیل شده که آنقدر درگیر بلعیدنِ کشورهای دیگر (مکزیک و قبیلههای سرخپوست) بود که پتانسیلِ بلعیدنِ گوشتِ خودش را هم داشت. و در تمام این مدت، پتی رید، عروسکش را در زیر لباسش مخفی کرده بودند. شاید تمام آن مهاجران مُرده باشند، اما عروسکِ پتی رید کماکان بهعنوانِ آخرین بازماندهی وحشتِ مردمی است که پس از فرار از کشورِ پدریشان، واقعا اعتقاد داشتند که زندگی جدیدی انتظارِ فرزندانشان را میکشد، اما در عوض با کابوسِ مبارزه برای زندگیشان در شرایطِ سخت پذیرایی شدند. عروسکِ پتی رید هماکنون در موزهی پارکِ تاریخی ساترز فورت در سکرمنتوی کالیفرنیا در معرضِ دید عموم قرار دارد.
۱۲- هارولد
هارولد یکی دیگر از عروسکهای مشهور در حوزهی عروسکهای تسخیرشده است و همچنین یکی از آنهایی که تاریخِ بلند و بالایی دارند. گفته میشود تاریخِ تولدِ این عروسک که با آب و گچ ساخته شده است به اوایلِ دههی ۱۹۰۰ بازمیگردد و کاملا از سر و روی زخمی و کثیفش مشخص است که گرد و غبارِ گذشتِ سالهای بسیاری را تحمل کرده است. هارولد سراسر دنیا را سفر کرده است و دراینمیان نهتنها چیزهای متعددی را دیده است، بلکه خودش احتمالا دلیلِ وقوعِ دردسرهای متعددی برای صاحبانش بوده است. خیلیها تغییر در حالتهای چهره، حرکات و صداهای عجیب از این عروسک را گزارش کردهاند و از این گفتهاند که در زمانیکه مالکِ این عروسک بودهاند، دچارِ میگرنهای شدید، دردِ پشت و جراحاتِ عجیبی شدهاند. صاحبِ فعلی هارولد مردی به اسم آنتونی کویناتا است که این عروسک را در سال ۲۰۰۴ از وبسایتِ «ئیبِی» خریداری کرده بود. پس از اینکه آنتونی از فعالیتهای ماوراطبیعهی پیرامونِ هارولد وحشت میکند، آن را به مدتِ هشت سال در انباری زندانی میکند. در ادامه، تحقیقاتِ ماوراطبیعه در خصوصِ این عروسک به این نتیجه رسید که واژههای «عذاب» و «نگرانی» مدام تکرار میشدند و صدای خنده و جیغ از عروسک شنیده میشد. برخی از کسانی که روی عروسک تحقیق میکردند بهطور جدی بیمار شدند و عدهای هم سرگیجه میگرفتند و عدهای هم احساس میکردند که تحتِ حمله قرار گرفتهاند. گفته میشود که یک شبحِ شرور در این عروسک ساکن شده است.
۱۱- عروسک زامبی وودو
در اکتبر سال ۲۰۰۴، زنِ تیرهبختی اهل تگزاس عروسکی معروف به «عروسکِ زامبی وودو» را از سایت «ئیبی» خریداری کرد. این عروسک وودو در یک جعبهی فلزی بسته شده بود و شامل هشداری در خصوصی عدم جدا کردنِ آن از نگهدارندهی فلزیاش میشد. زنِ خریدار بدون آگاهی از خطری که تهدیدش میکند، عروسک را از جعبهاش آزاد کرد و بیرون آورد. گفته میشود که عروسک بلافاصله به زن حمله میکند. زن از ترسِ جانش، عروسک را دوباره به تابوتِ کوچکش متصل میکند. شاید این کار برای جلوگیری از حملهی فیزیکی عروسک در دنیای واقعی کافی بود، اما قادر به متوقف کردنِ عروسک از اذیت کردن زن در خوابهایش نبود. زن بهحدی از وجودِ این عروسک عاصی شده بود که تصمیم میگیرد با سوزاندنِ آن، کاملا از شرش خلاص شود، اما متوجه میشود که عروسک دربرابرِ آتش ضدضربه است. سپس، زن تصمیم میگیرد عروسک را با چاقو تکهتکه کند، اما چاقو میشکند.
او بالاخره به این نتیجه میرسد که عروسکِ شیطانی را در قبرستانی که به آن تعلق دارد دفن کند. اما حتی این کار هم به نتیجه نرسید. ظاهرا عروسک موفق میشود از گورِ کمارتفاعش خارج شده و خودش را به جلوی درِ خانهی زن برساند. بالاخره زن تصمیم میگیرد که بهترین راهحلِ خلاص شدن از شرِ عروسک، فروختنِ آن به یک خریدارِ دیگر است. او آن را ازطریقِ سایت «ئیبی» مجددا به فروش میرساند و آن را به آدرسِ خانهی خریدار میفرستد، اما مدتِ کوتاهی بعد، عروسک ناپدید شده بود و مجددا جلوی درِ خانهی زن پدیدار شده بود. زن دوباره عروسک را به خریدار میفرستد، اما خریدار میگوید که جعبهی حاوی عروسک، خالی به دست او رسیده است. دوباره عروسک ناپدید شده و دوباره در جلوی درِ خانهی زن ظاهر شده بود.
این زن اما تنها کسی نیست که با ویژگیهای مورمورکنندهی این عروسکِ تسخیرشده دستوپنجه نرم کرده است. آن فروشندهای که عروسک را به این زن فروخته هم گفته است که عروسکِ وودو واقعا زنده بوده است. فروشنده به خریداران هشدار داده بود که هرکسی که عروسک را میخرد نباید حتی جعبهی نقرهای حاوی عروسک را هم باز کند؛ که این عروسک باید دور از دسترس و یک جای پنهان نگهداری شود. بالاخره زن تصمیم گرفت عروسک را به فرستنده باز پس بفرستد، اما مجددا بسته به خانهی خودش برگشت خورد؛ بسته اما شاملِ یادداشتی میشد که خبر از فوتِ دریافتکننده میداد. درنهایت زن برای اجرای مراسم جنگیری روی عروسک، از یک کشیش کمک خواست. گرچه کشیش جعبهی نگهدارنده را متبرکسازی کرد، اما روحِ شیطانی کماکان داخلِ جعبه باقی ماند. زن، عروسک را در جعبهی نقرهای قرار داد و آن را در اتاقِ زیرشیروانیاش زندانی کرد و ظاهرا عروسک تا به امروز در همانجا به سر میبرد.
۱۰- آنابل
آنابل مشهورترینِ عروسکِ تسخیرشده است. البته از عروسکی که توسط اِد و لورین وارن، شناختهشدهترین کاراگاهانِ ماوراطبیعهی دنیا کشف و ضبط شده است و بخشی از یکی از پُرفروشترین مجموعه فیلمهای ترسناکِ تاریخ است نیز غیر از این انتظار نمیرود. اما آن آنابلی که در فیلمهای او دیدهایم، زمین تا آسمان با نسخهی واقعی آنابل فرق میکند. اگرچه آنابل در فیلم یک عروسکِ سرامیکِ چینی است که قیافهاش از صد کیلومتری فریاد میزند که این عروسک نه برای بازی دختربچهها، بلکه برای استفاده در فیلمهای ترسناک تهیه شده است، اما عروسک آنابل در دنیای واقعی، یک عروسکِ پارچهای با چهرهای ملایمتر و محبتآمیزتر اما همزمان مشکوکتر است. داستانی که وارنها از چگونگی تسخیرشدگی آنابل تعریف کردهاند با مادری که این عروسک را به مناسبتِ تولد دخترِ بزرگسالش دانـا برای او میخرد آغاز میشود. دانا که پرستار بوده، همراهبا دوست و همکارش اَنجی در یک آپارتمان زندگی میکرد. وقتی یک کشیش با وارنها تماس میگیرد و مشکلِ پرستاران با آنابل را برای آنها تعریف میکند، آنها برای بررسی به آپارتمانشان سر میزنند و با دانا، اَنجی و لـو، نامزدِ اَنجی دیدار میکنند.
آنها دربارهی جابهجایی غیرقابلتوضیحِ عروسک از اتاقی به اتاقی دیگر و تغییر حالتهای او در زمانیکه شب از سرکار به خانه برمیگردند تعریف میکنند. از پدیدار شدن یادداشتهایی روی کاغذ پوستی با دستخط بچه در خانه میگویند و تاکید میکنند که آنها در خانه نه مداد دارند و نه کاغذ پوستی. آنها یک شب روی دست و سینهی عروسک، اثراتِ خون کشف میکنند. دانا و اَنجی تصمیم میگیرند با یک میانجی تماس بگیرند. میانجی پس از ارتباط برقرار کردن با روحِ درونِ عروسک متوجه میشود که او خودش را آنابل هیگینز معرفی کرده است. میانجی ادعا میکند نیرویی که عروسک را تکان میدهد به او گفته است که او روحِ یک دختربچهی هفت ساله است که در زمانیکه هنوز آپارتمانی در این مکان ساخته نشده بود، در بیشهزارها بازی میکرد. حالا دخترک احساس تنهایی میکند و از دانا و اَنجی اجازه میخواهد که واردِ عروسک شده و در آپارتمانشان بماند. پرستاران از سر دلسوزی موافقت میکنند. اما اوضاعِ آنها به تدریج بدتر میشود. لـو تعریف میکند که یک شب از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که آنابل روی سینهی او نشسته است و قصدِ خفه کردن او را دارد. یک بار دیگر هم وقتی لـو پس از شنیدن صداهایی از اتاقِ دانا، به آنجا سر میزند، با آنابل که در گوشهی اتاق افتاده بود مواجه میشود و ناگهان توسط چیزی نادیدنی که هفت جای چنگال از خودش روی سینهی لـو به جا میگذارد مورد حمله قرار میگیرد.
وارنها در کمال ناباوری برای آنها توضیح میدهند که نهتنها کسی به اسم آنابل هیگینز وجود ندارد، بلکه ارواحِ انسانها قادر به تسخیرِ عروسکها نیستند. در عوض، چیزی که آنها را اذیت میکند، یک روحِ شیطانی است که آنها را با وانمود کردن به اینکه یک دختربچهی مُرده است فریب داده است و در جستجوی یک میزبانِ انسانی بوده است. درنهایت، کشیش آپارتمانِ پرستاران را متبرکسازی میکند و وارنها هم عروسک را برای محکمکاری با خودشان به خانه میآورند. گفته میشود که آنها در مسیر بازگشت، هدفِ تنفرِ شرورانهی این روحِ شیطانی که هنوز به عروسک چسبیده بود و تلاش میکرد تا ماشینشان را از جاده خارج کند قرار میگیرند. اگرچه آنابل در یک جعبهی شیشهای در موزهی ماوراطبیعهی وارنها قرار دارد، اما گفته میشود که نهتنها یک کشیش کاتولیک به خاطر توهین کردن به آنابل، با اتوموبیلش تصادف میکند، بلکه یک مرد جوان هم در جریانِ دیدن از موزهی وارنها، بلافاصله پس از زیر سؤال بُردنِ قدرتِ آنابل، با موتورسیکلتش تصادف میکند و میمیرد. از آنجایی که هیچ مدرکِ قرص و محکمی برای اثباتِ داستانِ آنابل وجود ندارد (درست مثل داستان تقریبا همهی عروسکهای تسخیرشده) نمیتوان صحتِ این گزارشات را تایید کرد، اما به هر حال، آنابل بهحدی مشهور است که احتمالا اولین چیزی که با شنیدنِ عروسکهای تسخیرشده به ذهنمان خطور میکند، چهرهی اوست.
۹- باربی پولائو بین
اگرچه این عروسک از لحاظ ظاهری هیچکدام از پوسیدگیها و حالاتِ چهرهی غیرعادی تیپیکالِ عروسکهای تسخیرشده را ندارد و درواقع آنقدر نرمال به نظر میرسد که احتمالا اگر فرصتش پیش بیاید، در خریدنِ آن برای فرزندتان شک نخواهید کرد، اما همزمان نباید گول ظاهرِ معصومش را خورد. عروسکِ «باربی پولائو بین» نه به خاطر ظاهرِ فیزیکیاش، بلکه به خاظر قدرتهای ماوراطبیعهای که مردم فکر میکنند دارد، بهعنوانِ یک عروسکِ تسخیرشده معروف است. پولائو بین نام جزیرهای است که در شمالِ شرقی سنگاپور قرار دارد و میزبانِ این عروسکِ باربی اسرارآمیز است؛ عروسکی با یک گردنبند، یک النگو و یک تاج گل که درونِ یک معبدِ ۱۱۷ ساله نگهداری میشود. مردم از هر جا هر هفته برای عبادت به این معبد میآیند. گفته میشود که قدرتهای ماوراطبیعهی این عروسک باربی شاملِ قدرتِ شفا و فراهم کردنِ پرستشکنندگان با ثروتهای بسیار میشود. اما چیزی که باید پیش از خودِ عروسک بدانیم، داستانِ محلِ نگهداریاش است؛ دو داستان مختلف دربارهی چگونگی تأسیسِ این معبد که بهعنوانِ «معبد دخترِ آلمانی» شناخته میشود وجود دارد. یکی از داستانها ادعا میکند که پیش از جنگ جهانی دوم، یک زوجِ آلمانی در این جزیره زندگی میکردند.
با آغاز جنگ، مرد به ارتش فراخوانده میشود و خانه را به اجبار ترک میکند. طبقِ این داستان، طی اتفاقاتی دخترِ این زوج در جزیره تنها میماند. وقتی سربازانِ آلمانی حمله میکنند، دختر در یک غار پناه میگیرد و آنجا از گرسنگی تلف میشود. بعدها معبدی به یاد و خاطرهی او توسط روستایان ساخته میشود. اما دومین داستان ادعا میکند که وقتی والدینِ دخترِ آلمانی توسط سربازانِ ژاپنی دستگیر میشود، اگرچه دخترشان فرار میکند، اما زیاد دوام نمیآورد. او بر اثر سقوط از یک پرتگاه میمیرد. سپس، روستایان معبدی را برای آرامشِ روح دختر ساختند. تا همین چند سال پیش، یک گلدان بهعنوانِ نماد دخترِ آلمانی در معبد قرار داشت. اما در سال ۲۰۱۷، یک مردِ جزیرهنشین رویای دخترِ سفیدپوشی را میبیند که او را به سمتِ یک مغازهی اسباببازیفروشی و عروسکِ باربی داخلش هدایت میکند. پس از اینکه این رویا در سه روز متوالی برای این مرد تکرار میشود، او روز بعد به مغازهی اسباببازیفروشی میرود و با همان عروسکی که در خواب دیده بود مواجه میشود. مرد عروسک را میخرد و آن را در معبدِ دخترِ آلمانی، جایگزینِ گلدان میکند. به این ترتیب، اکثرا زنان برای پرستشِ عروسک باربی به معبد دختر آلمانی سر میزنند و اگر گفتید پرستشکنندگانِ باربی چه چیزی به ازای ثروت، سلامتی و موفقیت پیشکش میکنند؟ رُژ لب، ادکلن، لاک ناخن و کلا لوازمِ آرایشی. بالاخره شاید همهی باربیها (چه معمولی و چه ماوراطبیعه) خیلی به سر و وضعشان اهمیت میدهند!
۸- تیکل می اِلمو
شاید یک عروسکِ پشمیِ نرم و لطیف حتی در صورتی که میزبانِ روحِ شیطانی باشد، بیخطر خواهد بود، اما این حرف به این معنی نیست که حداقل نمیتواند ترس به دلمان بیاندازد. عروسکِ «تیکل می اِلمو» یا «اِلمویِ منو قلقلک بده» براساس برنامه کودکِ بسیار محبوبِ «خیابان سسمی» (Sesame Street) ساخته شده بود و بیش از یک دهه قبل، به موفقیتِ بزرگی دست پیدا کرد؛ این عروسک آنقدر محبوب بود که خیلی از پدر و مادرها خودشان را میکُشتند تا یکی از آنها را گیر بیاورند و بهعنوانِ هدیهی کریسمس به بچههایشان بدهند. یکی از این خانوادهها، خانوادهی بومـن بود. شاید تنها خانوادهای که درنهایت از این همه جوش زدن برای خریدنِ یکی از این عروسکها عمیقا پشیمان شدند. عروسکهای اِلمو چند نوع داشتند؛ یکی از آنها «اِلمو اسم تو را میداند» نام داشت. سازوکارِ خلاقانهی این عروسک به این صورت بود که خریداران میتوانستند اسمِ فرزندشان را با متصل کردنِ آن به کامپیوتر انتخاب کنند. عروسکِ اِلمو از تعداد زیادی عبارتهای پیشفرض بهره میبرد که آنها را با فشردنِ بدنش یا بهطور اتوماتیک براساسِ تنظیماتِ خریداران تکرار میکرد.
شخصیسازی عروسک به این معنی بود که والدین میتوانستند کاری کنند تا عروسک در لابهلای عبارتهایش، از اسمِ فرزندِ خودشان برای خطاب کردنِ او استفاده کند. بخشِ ترسناکِ ماجرا بعد از به پایان رسیدنِ باتری عروسک آغاز میشود. پس از اینکه خانوادهی بومـن، باتری عروسک را با یک سری باتری نو عوض میکنند، رفتارِ عروسک کمی تغییر میکند. ناگهان خانواده بومـن متوجه میشوند که وقتی شکمِ عروسکِ پشمی سرخرنگ را فشار میدهند، عروسک مدام عبارتِ «جیمز را بُکش» را پشت سر هم تکرار میکند. انگار عروسک در حال تهدید کردنِ جانِ جیمز براون، صاحبِ دو سالهاش بود. ملیسا بومن، مادرِ جیمز در اینباره گفته است: «این چیزی نبود که آدم واقعا انتظار داشته باشه از دهان یک اسباببازی بشنوه. اما به محض اینکه شنیدمش، یکجورهایی نگران شدم».
بدتر اینکه ملیسا بلافاصله متوجه میشود که پسرش هم در حال تکرار کردنِ عبارتِ ترسناکی که عروسک میگفت است: «جیمز را بکش! جیمز را بکش! جیمز را بکش!». اِلمو بهعنوانِ شخصیتِ محبوب جیمز، حکمِ الگوی این پسربچه را داشت. جیمز حتی دمپاییهای اِلمو را به پا میکرد. بنابراین وقتی عروسک بهطرز دیوانهواری شروع به محکوم کردن جیمز به مرگ کرد، مادرش بلافاصله عروسک را از او دور کرد. ملیسا تعریف میکند: «اِلمو، بهترین عروسکِ جیمزـه. به خاطر همین ما به خاطر تلاشهای جیمز برای بالا رفتن از کابینت برای برداشتنِ عروسک از کُمد دردسر داشتیم». شرکتِ فیشر-پرایس، تولید کنندهی اسباببازی در واکنش به این خبر گفت که یک عروسکِ جایگزین به خانواده بومن داده خواهد شد و این مسئله را بررسی میکنند تا دیگر اِلموهای مشکلدار احتمالی را از بازار جمعآوری کنند. وقتی بالاخره این مشکل برطرف شد، جیمز دوباره فرصت بازی کردن با عروسک محبوبش را به دست آورد، اما حداقل از یک چیز مطمئن هستیم: تا حالا شخصیتِ یک برنامه کودک اینقدر ترسناک نبوده است!
۷- پوپا
یک کاراگاهِ ماوراطبیعه که تمرکزِ ویژهای روی عروسکهای تسخیرشده دارد، عروسکِ پوپا را «تسخیرشده» خطاب کرده است. برخی بچهها، قدرتِ خیالپردازی بیحد و مرزی دارند. آنها فکر میکنند که عروسکهایشان، دوستانشان هستند؛ آنها حتی بعضیوقتها تقصیرِ کارهای بدشان را گردنِ عروسکهایشان میاندازند. اما چه میشود اگر حق با بچهها باشد؟ چه میشود اگر دوستانِ بیحرکت و ساکتِ پارچهای و پلاستیکی بچهها واقعا تقصیرکار باشند؟ چه میشود اگر عروسک جان گرفته و صاحبش و ساکنان خانه را وحشتزده کند؟ اگرچه عروسکِ پوپا وحشتآفرین نبود، اما بدونشک انرژی ناراحتکنندهای از خودس ساطع میکرد. نهتنها گفته میشود که پوپا خود به خود حرکت میکند، بلکه چیزهای داخلِ همان کُمدی را که در آن نگهداری میشود نیز جابهجا میکند. وقتی صاحبِ اصلی پوپا در سال ۲۰۰۵ فوت کرد، این عروسک فعالتر و سرزندهتر شد و انگار دوست داشت که از کُمد محلِ نگهداریاش آزاد شود. خانوادهی صاحبِ پوپا گزارش کردهاند که عروسک را در حالتهای متفاوتی نسبت به چیزی که دیده بودند پیدا میکنند. همچنین خانواده گفته است که آنها وقتی از کنار کُمدِ پوپا عبور میکنند، بارها صدای ضربه زدن یک نفر روی شیشهی کُمد را شنیدهاند.
وقتی آنها متوجه صدا شده و به سمتِ او برمیگردند، متوجه میشوند که دستِ عروسک روی شیشه قرار دارد. پوپا درست شبیه به بچهای در ایتالیا که صاحبِ اصلیاش بوده طراحی و ساخته شده است. ساختن عروسکهایی که از لحاظ ظاهری با بچهها مو نمیزنند، یکی از سنتهای قدیمی این کشور است. درواقع بعضیها حتی از موی واقعی بچهای که عروسک قرار است به کُپی او تبدیل شود بهعنوانِ موی عروسک استفاده میکنند. بعضیوقتها هم مردم موهایشان را به عروسکساز میفروشند؛ مثلا پوپا با استفاده از موی خریدهداریشده توسط عروسکساز ساخته شده است. صاحبِ اصلی پوپا از پنج یا شش سالگی در دههی ۱۹۲۰ تا زمان مرگش در ژوئیه ۲۰۰۵، از این عروسک نگهداری میکرد. این عروسک علاوهبر جنگ جهانی دوم، در طولِ گذشتِ سالهای بسیار زیادی دربرابرِ نابودی مقاومت کرده است. این عروسک از ایتالیا به ایالات متحده سفر کرده و دوباره به ایتالیا برگشته، سراسر اروپا را پشت سر گذاشته تا اینکه درنهایت باری دیگر و اینبار برای همیشه به ایالات متحده برگشته است. صاحبِ پوپا برای نوههایش تعریف میکرد که این عروسک قادر به فکر کردن است. گفته میشود که چشمانِ پوپا افراد را در اتاق دنبال میکند. همچنین ادعا میکنند که چشمانِ او خود به خود گشاد و باریک نیز میشود.
۶- لِتا
یکی از عروسکهایی که از نظرِ شهرت با آنابل رقابت میکند، «لِتا، عروسک کولی» نام دارد. یک خانهی کهنهی پوسیده و متروکه را تصور کنید؛ تصور کنید آنقدر دل و جرات دارید که تصمیم میگیرید در زیرِ این خانه کاوش کنید؛ حالا به این فکر کنید که احتمال دارد در جریانِ جستجوهایتان با چه چیزی مواجه شوید؟ شاید جنازهای که چیزی جز چند تکه استخوان از آن باقی نمانده است؛ شاید هم یک راهِ مخفی به یک اتاقِ زیرزمینی مرموز. جوابتان هر چیزی باشد، احتمالا یک عروسک جزوِ اولین حدسهایتان نخواهد بود. دقیقا به خاطر همین است که وقتی شخصی به اسم کِری والتون به زیر یک خانهی متروکه سرک کشید، آخرین چیزی که فکرش را میکرد، یافتنِ یک عروسکِ چوبی دستسازِ ۲۰۰ ساله بود. از آن غیرمنتظرهتر روحِ شیطانی عروسک بود که هرکسی که با آن مواجه میشد (چه انسان و چه حیوان) را دچار تشنج میکرد. داستان از این قرار است که کِری والتون در دههی ۷۰، مردی ۲۰ و اندی ساله بود. او برای شرکت در مراسمِ ترحیم، باید به خانهاش در شهرِ واگا واگا در ایالتِ نیو ساوت ولز (یکی از ایالاتهای شرقی استرالیا) بازمیگشت.
در همین زمان بود که او یکی از ترسهای دورانِ کودکیاش را به خاطر آورد؛ ترس از خانهی قدیمی متروکهای که در انتهای خیابانِ محلِ زندگیاش قرار داشت و گفته میشد که یک خانهی جنزده است. کری والتون به این نتیجه رسید که حالا فرصتِ ایدهآلی برای این است تا بالاخره با وحشتِ دورانِ کودکیاش مواجه شود. او شبانه برای گشتوگذار به این خانه سر میزند و متوجه میشود که درِ زیرزمینِ خانه باز است. او فضای تاریکِ زیرِ خانه را با نورِ ضعیفِ چراغقوهاش روشن میکند. گرد و غبار سنگینی که در طولِ سالها جمع شده بودند به هوا برخاستند. کِری اما ناگهان در تاریکی به یک جفت چشم که شبیه چشمانِ یک پسربچهی کوچک که برای خودش بهتنهایی در تاریکی نشسته است مواجه میشود. آن چشمها اما نه چشمهای یک پسربچه، بلکه متعلق به یک عروسکِ خیمهشببازی قدیمی و گروتسگ بودند. کِری، عروسک را زیر بغل میگیرد و آن را به خانه میآورد. اگرچه کِری در ابتدا عروسک را در اتاقِ پذیرایی رها میکند و به اتاق خواب میرود تا بخوابد، اما او که نمیتوانست دست از فکر کردن به عروسکی که فاصلهی نه چندان دوری از او داشت بخوابد، بلند میشود، عروسک را در یک کیسه میگذارد و آن را به زیرزمینِ خانه منتقل میکند.
کِری بعدا تصمیم گرفت که عروسک را بفروشد و با کمال میل خوشحال بود که میتواند از سوغاتی خانهی جنزدهی انتهای خیابان خلاص شود. اما وقتی او سر قرار حاضر میشود، متوجه میشود هرچه سعی میکند نمیتواند خودش را راضی به فروختنِ عروسک کند. پس، معامله را به هم میزند و با عروسک به خانه برمیگردد. حالا که کِری متوجه شده بود این عروسک یکجورهایی او را تحتکنترل دارد، کنجکاو شد تا اطلاعاتِ بیشتری دربارهی آن به دست بیاورد. بنابراین او به یک موزه سفر میکند و موزهداران با بررسی میخهایی که در کفِ پاهای عروسک استفاده شده است، به این نتیجه میرسند که سنِ این عروسک به ۲۰۰ سال قبل بازمیگردد و براساسِ شکلِ ظاهریاش با اطمینان اعلام میکنند که این عروسک در جایی از اروپای شرقی ساخته شده است.
همچنین نهتنها معلوم میشود که از موهای واقعی انسان برای موی عروسک استفاده شده است، بلکه زیرِ پوستِ سرش هم چیزی شبیه به نسخهی جعلی مغزِ انسان یافت میشود. تاریخِ این عروسک با فراهم شدن اطلاعاتِ بیشتری از گذشتهاش توسط طالعبینها و رمالها، گسترش پیدا کرد. گفته میشود که یک عروسکساز، آن را براساس ظاهرِ پسربچهی خودش که در سن شش سالگی غرق شده بود تراشیده است (البته با بزرگنمایی خصوصیاتِ چهرهاش درست همانطور که از یک عروسکِ خیمهشببازی انتظار میرود). گفته میشود که این عروسک، میزبانِ یک روح است. اما این روح برخلافِ اکثرِ ارواحی که عروسکها را تسخیر میکنند نه شرور است و نه تاریک، بلکه فقط روح بچهای که حدود دو قرن پیش غرق شده بود است. اما این باعث نمیشود که انسانها و حیوانات از خیره شدن به درونِ چشمانِ هولآور و غمگینش، وحشت نکنند؛ گفته میشود سگها با دیدن آن بهطرز دیوانهواری واقواق میکنند و انسانها از شوکهشدگی به نفسنفس میافتند. اسمِ کامل لِتا، «لِت می اوت» بهمعنی «بزارین بیام بیرون» است.
۵- مندی
مندی شاید شبیه یک عروسکِ عتیقهی تیپیکال به نظر برسد، اما گفته میشود که او خیلی ویژهتر از اینهاست. مندی در سال ۱۹۹۱ به خانهی جدیدش موزهی کوئنسل در کانادا منتقل شد. لباسهایش کثیف بودند، بدنش پاره پوره بودند و ترکها و شکافهایی روی سرش وجود داشت. بالاخره وقتی داریم دربارهی یک عروسکِ ۹۹ ساله صحبت میکنیم، غیر از این هم انتظار نمیرود. بعضیها اعتقاد دارند که مندی مجهز به قدرتهای ماوراطبیعهی غیرعادی است. درواقع هر جا که مندی حضور دارد، وقوعِ اتفاقاتِ غیرقابلتوضیح حتمی است. زنی که مندی را به موزه اهدا کرده بود گفته بود که او شبها با شنیدنِ صدای گریهی نوزاد از زیرزمین بیدار میشود. او بعد از اهدا کردن عروسک به موزه، به صاحبانِ جدیدش خبر دارد که دیگر صدای گریهی نوزاد نمیشوند. حالا کارمندان و داوطلبانِ موزه به میزبانِ رویدادهای عجیبِ اطرافِ مندی تبدیل شدهاند؛ گفته میشود از وقتی که مندی در موزه ساکن شده است، غذاها از یخچال ناپدید میشوند و بعدا در کشوی لباسها یافت میشوند؛ در زمانیکه کسی حضور ندارد، صدای قدم زدن به گوش میرسد؛ خودکارها، کتابها، تابلوها و خیلی چیزهای دیگر گم میشوند؛ برخی از آنها هرگز یافت نمیشوند و سروکلهی بقیه بعدا پیدا میشود.
البته که در ابتدا تمام اینها به پای حواسپرتی کارمندانِ موزه نوشته شده بود. مندی در ابتدا خانهی منحصربهفردِ خودش را در موزه نداشت. او در راهروی ورودی موزه گذاشته شده بود؛ ملاقاتکنندگان به او زُل میزدند و دربارهی عروسکی با صورتِ شکسته و لبخندِ شریرانهاش صحبت میکردند. اما به تدریج، مندی به بخشِ دیگری از موزه منتقل شد و بهتنهایی درونِ جعبهای به دور از دیگر عروسکها جای گرفت؛ چون شایعه است که اگر او درکنار دیگر عروسکها قرار بگیرد، به آنها صدمه میزند. یکی از متصدیانِ موزه که روث استابز نام دارد در سال ۱۹۹۲ در پاسخ به این سؤال که آیا این موزه میزبانِ داستانهای ارواحِ خودش است یا نه، داستان مندی را به نگارش درآورد.
داستان مندی در قالب کتابی به اسم «داستانهای ماوراطبیعهی پیرامونِ بریتیش کلمبیا» در سال ۱۹۹۹ منتشر شد و سروصدای زیادی در سراسرِ کانادا به پا کرد. روزنامهها و شبکههای رادیویی و تلویزیونی بهطرز سراسیمهای بهدنبالِ کار کردن روی این خبر هیجانانگیز و پُرطرفدار بودند. به این ترتیب، موزه مورد هجوم مردمی قرار گرفت که میخواستند مندی را از نزدیک ببینند. برخی از ملاقاتکنندگانِ موزه تجربههای مختلفی را در نزدیکی مندی گزارش کردهاند. یکی از ملاقاتکنندگان در حال فیلمبرداری از مندی متوجه میشود که چراغِ دوربینش هر پنج ثانیه روشن و خاموش میشود. به محض اینکه او دوربینش را به سمتِ دیگر آیتمهای موزه میگرفت، چراغِ دوربین روشن میماند. برخی هم میگویند چشمانِ مندی آنها را در اطرافِ اتاق دنبال میکند و عدهای هم میگویند که پلک زدنِ مندی را دیدهاند.
۴- عروسکِ نوزادِ شیطان
پُرطرفدارترین نسخه از افسانهی «بچهی شیطانِ خیابان بوربُن» در اوایلِ دههی ۱۸۰۰ در ایالتِ نیواورلئان آغاز میشود؛ ماجرا از این قرار است که یک زنِ جوانِ کریاویو (قومی که از ترکیبِ نژادی آفریقاییها و معمولا اروپاییها حاصل میشود) با یک مرد مزرعهدارِ بسیار ثروتمند ازدواج میکند؛ مرد بهدنبال یک وارثِ پسر برای ادامه دادنِ نامِ خانوادگی بزرگش بود. همسرِ اولش تا حالا سه دختر برای او به دنیا آورده بود و همسر جدید مرتبا برای پسردار شدن باردار میشد. همسرِ جدیدش بعد از به دنیا آوردنِ شش فرزندِ دختر سالم، از اطلاع پیدا کردن از اینکه برای هفتمین بار باردار شده است وحشت میکند. او میدانست که اگر این یکی پسر نباشد، از خانه بیرون انداخته میشود و یک همسرِ جدید جایگزینش میشود. گفته میشود که این مادرِ نگران به دیدن یک «ملکهی وودو» میرود و از او میخواهد تا از قدرتهایش استفاده کند تا او یک فرزندِ پسر به دنیا بیاورد.
اما مسئله این است که مادر نمیدانست که ملکهی وودو از شوهرِ مزرعهدارش به خاطر رفتارهای پیشینش علیه او متنفر است. بنابراین ملکه در حالی وانمود میکند که قصدِ به حقیقت تبدیل کردنِ آرزوی مادر را دارد که درواقع بچه را داخلِ شکمِ مادرش نفرین میکند. چه نفرینی؟ ملکهی وودو از اینکه مادر حتما یک فرزندِ پسر به دنیا بیاورد اطمینان حاصل میکند، اما نه هر پسری، بلکه پسرِ خود شخصِ شیطان. جادوی قدرتمندِ ملکهی وودو جواب میدهد و نوزاد پسر همراهبا شاخ، چشمانِ سرخ، سُمهای شکافته، چنگال و دُم به دنیا میآید. گفته میشود پسرِ شیطان بلافاصله پس از تولد قادر به سخن گفتن بوده است؛ این بچهی وحشتناک بلافاصله بچههای همسایهها را میخورد، دندانهایش را دربرابرِ خواهرانِ وحشتزدهاش لُخت میکند و سپس در اتاقِ زیرشیروانی زندانی میشود تا اینکه درنهایت فرار میکند و طبقِ افسانهها، پسرِ شیطان کماکان از آن زمان تا به امروز در نیواورلئان پرسه میزند. اگرچه در این داستان حرفی از عروسک به میان نمیآید، اما عروسکسازی به اسم ریکاردو پوستانیو، عروسکِ نوزادِ شیطان را براساسِ توصیفاتِ این داستان از او ساخته است.
۳- عروسک رابرت
اولین چیزی که مردم دربارهی عروسک رابرت سرش اتفاق نظر دارند این است که او ترسناک است. عروسک رابرت که به بزرگی یک پسربچه است، لباسِ ملوانی به تن دارد و در چهرهی سوراخ سوراخ، زخمی و پوسیدهاش، نشانهای از انسانیت و زندگی دیده نمیشود. بینیاش همچون یک جفت سوراخِ سوزن به نظر میرسد. چشمانش همچون یک جفت سیاهچاله، تهی و تاریک هستند. پوزخندِ شرورانهای روی صورتش دیده میشود. داخلِ بدنش از حصیر پُر شده است. او بهعنوانِ یک عروسک، صاحبِ اسباببازی خودش است؛ سگی با چشمانِ ورقلمبیده و زننده و زبانِ بلندی که با گرسنگی خاصی از دهانش آویزان است. اما از دیگر چیزهایی که مردم دربارهی رابرت با هم اتفاق نظر دارند این است که او یک عروسکِ تسخیرشده است و تا حالا باعثِ وقوعِ تصادفاتِ اتوموبیل، استخوانهای شکسته، از دست دادن شغل، طلاق و دیگر بدبختیها شده است. رابرت حدود ۱۱۱ سال سن دارد و هماکنون در موزهی فورت ایست مارتلو در شهرِ کی وست در ایالتِ فلوریدا زندگی میکند. پیش از اینکه پای رابرت به موزه باز شود، او به مردی به اسم رابرت یوجین آتو، یک هنرمندِ منزوی و عضو یکی از برجستهترین خانوادههای شهر کی وست تعلق داشت (اگرچه اسمِ عروسک و صاحبش یکسان است، اما مردم صاحبش را «جین» صدا میکردند).
پدربزرگِ یوجین، عروسکِ رابرت را به نوهاش هدیه داده بود. او عروسک را در جریان سفری به آلمان خریده بود. از اینجا به بعد، رابطهی آتو و عروسک تا دورانِ بزرگسالی ادامه پیدا کرد. کوری کانورتیتو، رئیسِ موزه و نگهدارندهی رابرت میگوید که رابطهی آتو و عروسکش چیزی بود که مردم از آن به عنوان یک «رابطهی ناسالم» یاد میکنند. آتو عروسک را همراهبا خودش همهجا میبرد و بهشکلی از ضمیرِ اول شخص برای خطاب کردن عروسک استفاده میکرد که انگار آن نه یک عروسک، بلکه یک شخصِ زنده به اسم رابرت است. موزه پس از کمی تحقیقات برای کشفِ منشاء رابرت متوجه شد که این عروسک توسط شرکتِ عروسکسازی اِستیف ساخته شده است؛ همان شرکتی که عروسک «خرسِ تدی» را به افتخارِ تئودو روزولت، رئیسجمهور ایالات متحده ساخته بود. گفته میشود که احتمالا هدفِ ساخت رابرت فروختنِ آن بهعنوان یک اسباببازی نبوده است؛ تاریخنگارِ شرکتِ اِستیف به موزه گفته است که رابرت احتمالا یک اسباببازی دکوری برای تزیینِ ویترین بوده است. همچنین لباسِ ملوانی کوچکی که رابرت به تن دارد توسط شرکتِ عروسکساز تهیه نشده است؛ احتمالا این لباس یکی از لباسهایی بوده است که خودِ آتو در کودکی به تن میکرد.
طبقِ افسانهها، یکی از عادتهای آتو این بود که اتفاقاتِ بد را گردنِ عروسکش میانداخت. گرچه در ابتدا حرفهای او جدی گرفته نمیشد، اما هرچه به سنِ آتو و رابرت افزوده میشد، بالاخره بزرگسالان هم متوجهی وقوعِ اتفاقاتی عجیب شدند. آتو در بزرگسالی در عمارتِ بزرگی که او آن را «کاخِ هنرمند» مینامید زندگی میکرد و عروسکِ رابرت هم که در پشت پنجرهی طبقهی بالا قرار داشت، از بیرون قابلرویت بود. بچهمدرسهایها قسم میخورند که پدیدار شدن و ناپدید شدنِ عروسک را در پشتِ پنجره دیدهاند و از خانه دوری میکردند. پس از مرگِ آتو در سال ۱۹۷۴، زنی به اسم مارتل ریوتر «کاخِ هنرمند» را خریداری کرد و به نگهدارندهی جدیدِ رابرت تبدیل شد. ملاقاتکنندگانِ کاخِ هنرمند قسم میخورند که صدای قدم زدن و خندیدن را از اتاقِ زیرشیروانی شنیدهاند. عدهای ادعا میکنند که حالتِ چهرهی رابرت در زمانیکه کسی در حضور او از آتو به بدی یاد میکند تغییر میکند. ریوتر گفته است که رابرت خود به خود در سراسرِ خانه جابهجا میشود.
او بالاخره بعد از تحمل کردنِ ۲۰ سال اتفاقاتِ غیرقابلتوضیح، عروسک را در سال ۱۹۹۴ به موزه اهدا کرد. خانهی جدیدِ رابرت در موزه نهتنها به طرد شدن و فراموش شدنِ عروسک منجر نشد، بلکه آغازگر دورانِ تازهای برای او بود. از وقتی که رابرت به موزه آمده است، ملاقاتکنندگان برای دیدن از این اسباببازی شرور به موزه هجوم میآورند. او نهتنها به یکی از ایستگاههای تورهای ارواح تبدیل شده است، بلکه مجموعه فیلمهای اسلشرِ پُرطرفدار «چاکی» با الهام از او ساخته شده است و حتی او میزبانِ فیلم ترسناکِ سینمایی خودش به اسم «رابرت»، محصولِ سال ۲۰۱۵ نیز است. او صفحاتِ خودش را در شبکههای اجتماعی دارد، مردم میتوانند نسخهی کُپی، کتابها و تیشرتهای او را بخرند و حتی برای او نامه بنویسند. کانورتیتو میگوید که او روزی حداقل یک تا سه نامه دریافت میکند. نامهها اما نامههای معمولِ طرفداران نیست، بلکه نامههای عذرخواهی هستند. خیلی از ملاقاتکنندگان موزه، بدشانسیهایشان را به پای به اندازهی کافی احترام نگذاشتن به رابرت یا حتی بیاحترامی کردن به او مینویسند و برای بخشش نامه مینویسند و عدهای هم برای طلسم کردنِ کسانی که بهشان بد کردهاند به رابرت نامه میفرستند.
۲- عروسکِ اُکیکو
عروسکِ اُکیکو از سال ۱۹۳۸ تاکنون در معبدِ ماننجی در شهر ایماویزاوا در جزیرهی هوکایدو در ژاپن قرار دارد. طبقِ گفتههای این معبد، موهای این عروسک در ابتدا کوتاه بوده است، اما به مرور زمان به طولِ ۱۲ سانتیمتر رشد کرده است و تا زانوهای عروسک رسیده است. گرچه موهای عروسک بهطور دورهای کوتاه میشود، اما آن دوباره از نو رشد میکند. گفته میشود که این عروسک در سال ۱۹۱۸ توسط یک پسر ۱۷ ساله به اسم ایکیچی سوزوکی در جریانِ دیدن از شهر ساپورو، مرکزِ جزیرهی هوکایدو خریداری شده است. او این عروسک را از تانوکی-کوجی (خیابانِ مرکزِ خریدِ مشهور ساپورو) بهعنوان یک سوغاتی برای خواهر دو سالهاش اُکیکو میخرد. دختربچه عاشقِ عروسک میشود و هرروز با آن بازی میکرد، اما یک سال بعد، او بهطور نابهنگامی به خاطر سرماخوردگی میمیرد. خانوادهاش عروسک را در محرابِ خانگیشان قرار میدهند و هرروز به یادِ اُکیکو به آن دعا میکردند. مدتی بعد آنها متوجه میشوند که موهای عروسک شروع به بلند شدن کرده است. آنها با دیدنِ این اتفاق به این نتیجه میرسند که روحِ بیقرار و سرگردانِ دختربچه بالاخره درونِ عروسک به آرامش رسیده است. خانوادهی سوزوکی در سال ۱۹۳۸ به جزیرهی ساخالین در کشور روسیه نقلمکان میکنند و عروسک را برای نگهداری به معبد ماننجی میسپارند.
۱- جزیرهی عروسکها
میدانید چه چیزی ترسناکتر از یک عروسکِ تسخیرشده است؟ بله، یک جزیره پُر از عروسکهای تسخیرشده! جایی در جنوبِ مکزیکو سیتی، بینِ کانالهای آب زوچیمیلکو، جزیرهی کوچکی با پسزمینهی داستانی غمگینی وجود دارد که هرگز قرار نبود به مقصدِ گردشگران تبدیل شود. این جزیره به «جزیرهی عروسکها» مشهور است. داستانِ جزیرهی عروسکها ارتباطِ تنگاتنگی با داستانِ مردی به اسم دون جولیان سانتانا بارِرا دارد. دون جولیان که یکی از بومیانِ مکزیکو سیتی بود، یک روز در اواسط قرنِ بیستم، همسر و خانوادهاش را برای پنهان شدن در جزیرهای در مرکز یک دریاچه ترک کرد. انگیزهی او از انجامِ چنین کاری در بهترین حالت مبهم است، اما چیزی که خیلی زود مشخص شد این بود که او عقلش را از دست داده بود. او مدتِ نه چندان زیادی پس از نقلمکانش، با چیزی ترسناک در سواحلِ جزیرهاش مواجه میشود: جسدِ یک دختر جوان که در دریاچه غرق شده بود. دخترِ جوان اما تنها نبود. خیلی زود سروکلهی یک عروسکِ شناور روی آب هم پیدا شد.
رویارویی دون جولیان با این صحنه، مسیرِ زندگیاش را تغییر داد و شکلِ جزیره را در سالهای آینده متحول کرد. جولیان که در جزیره تنها بود، عروسک را برداشت و آن را از یک درخت با هدف آرام کردنِ روحِ دخترِ مُرده آویزان کرد. اما او که خودش را بهعنوانِ نگهبانِ جزیره میپنداشت، باور داشت که این کار کافی نیست. بنابراین او در طولِ پنجاه سال بعد، با جمعآوری عروسک از لابهلای آشغالها و عروسکهای شناور روی آب کانال، آنها را از درختانِ بسیارِ جزیره آویزان میکرد. بعضی از عروسکها کامل هستند و برخی دیگر در شرایطِ درب و داغونِ متفاوتی به سر میبرند؛ برخی بدون سر هستند، برخی بدون بدن و برخی هم به اشکالِ مختلفِ دیگری تکه و پاره شدهاند. جولیان در سال ۲۰۰۱، در سال ۸۰ سالگی بر اثر غرقشدگی در کانال فوت کرد. جسد او در همان نقطهای که او همیشه میگفت که دختربچه را میدید، یافت شد. در واکنش به این اتفاق، توریستها به جزیره هجوم آوردند. آنها عروسکهای خودشان را برای آویزان کردن از درختان آوردند. کالکشنِ نوزادانِ پلاستیکی او کماکان در زیرِ حرارتِ آفتاب دوام آورده است. این روزها پسرِ جولیان از این جزیرهی مورمورکننده نگهداری میکند. به این ترتیب، جزیرهی عروسکها به یکی از ایستگاههای هولناک اما پُرطرفدارِ تورهای گردشکری که از کانالهای آبِ زوچیمیلکو عبور میکنند تبدیل شده است.