دیالوگ های ماندگار مکس پین؛ زمان به پیش می رود، اما چیزی عوض نمی شود
سری Max Payne داستان یک پلیس / کارآگاه شهر نیویورک با اسم یکسان را روایت میکند؛ مردی که پس از کشته شدن زن و بچهاش توسط معتادان، به سراغ انتقام گرفتن از آنها میرود و به تنهایی شهر را بهم میریزد.
دو نسخه اول سری مکس پین توسط رمدی ساخته شدند؛ اما در نسخه سوم راکاستار مسئولیت ساخت بازی را برعهده گرفت. با وجود تغییرات نسخه سوم، اما در هر سه مکس پین، یک مورد ثابت بود و آن جملات بامفهوم و عمیق این آثار بودند.
نوع روایت داستان به شکل کمیک و تصاویر تاریک و رنگورورفته مکس پین هنگام روایت داستان، به خصوص در دو نسخه اول، در ذهن بازیکنان حک شدهاند. در این مطلب قصد داریم بخشی از جملات شنیدنی سری مکس پین را روایت کنیم.
در ادامه این مطلب دیالوگها و بخشهایی از داستان سری مکس پین فاش خواهند شد.
مکس پین ۱
«رویاها عادت زشتی دارن که وقتی حواست نیست، خراب بشن. خورشید با جسارتی تمرینشده غروب کرد. گرگومیشی آکنده از شومی در آسمان خزید.»
در همان لحظات آغازین بازی، مکس پس از ترک محل کار و بازگشت به خانه چنین جملهای را بازگو میکند. فضاسازی مکس با این دیالوگها، ما را برای روبرو شدن با اتفاق ناخوشایند روبرو آماده میکند: همسر و بچه او کشته شدهاند. همین نقطه شروع بازی و انتقامگیری مکس پین است.
معروف است که دنیا از پشت میزند و مکس به همین موضوع اشاره میکند؛ اینکه وقتی فکر میکنی همه چیز روی روال است، به یکباره اتفاقی ناگوار رخ میدهد و رویاهایت جلوی چشمت پر پر میشوند.
«درباره فرشتهها چیزی نمیدونم، ولی ترس به مردها بال میده.»
یکی از بهترین روشهای غلبه بر ترس، مواجهه با آن است. شاید این موضوع بسیار سطحی به نظر برسد، اما تا وقتی به موضوعی نزدیک نشویم، همواره حس ترس از آن وجود دارد؛ اما پس از روبرو شدن با آن، متوجه میشویم موضوع آنقدرها هم ترسناک نبوده است.
در روانشناسی هم مفهومی به اسم مواجهه درمانی (Exposure Therapy) بر همین قاعده بنا شده است. دیدگاه مکس نسبت به ترس جالب است؛ او ترس را محرکی برای انگیزه گرفتن، کسب شجاعت و قدرتمند شدن میداند و برای همین آن را به بال فرشته تشبیه میکند.
«از یه چیز مطمئن باش: بیش از حد شخصی رو تحت فشار قرار بده و دیر یا زود، او هم مقابله به مثل خواهد کرد.»
جملهای فیلسوفانه از کارآگاه محبوب شهر نیویورک. این دیالوگ یادآور ضربالمثل چوب در لانه زنبور کردن است و به این مفهوم ساده اشاره دارد که اگر شخصی را بیش از حد مورد اذیت قرار دهیم، بالاخره او هم صبر خود را از دست خواهد داد و نسبت به اعمال ما عکسالعمل نشان خواهد داد.
البته این قضیه عادت برخی افراد سمی هم هست؛ آنها شما را بیش از حد فشار میدهند تا واکنش شما را برانگیزند و وقتی نسبت به آن موضوع واکنش نشان دادید، شما را بابت این واکنش سرزنش میکنند و خود را در نقش قربانی قرار میدهند.
«او میخواست برای ساعت شنیاش شنهای بیشتری بخره؛ اما من چنین چیزی نمیفروختم.»
وقتی بالاخره با آنجلو پونچینلو روبرو میشویم، او قصد دارد با ارائه اطلاعات نامفهوم و تکهتکه مسئولیت را از دوش خودش بردارد و متوجه شخص رده بالایی از بدنه دولت کند. اما مکس پین به حرفهای او اهمیت نداد.
اشاره به ساعت شنی و شن بیشتر کنایه از خریدن زمان توسط پونچینلو بود تا جان خودش را نجات بدهد؛ اما مکس پین گوشش از این حرفها پر بود و تنها به فکر انتقام زن و بچه خود بود. در نهایت هم پونچینلو به دست مزدوران همان فرد دولتی کشته شد.
«- تو نمیتونی تو این قضیه برنده بشی، مکس.
- نه، ولی میتونم مطمئن بشم که هیچکدوم از شما هم برنده نشید.»
این دیالوگ بین بی.بی. و مکس پین ردوبدل میشود. بی. بی. پلیسی فاسد است و مکس باور دارد اطلاعات الکس، همکار مکس که در اوایل بازی توسط خلافکاران کشته شد، به دست همین فرد لو رفته است.
مکس با او قرار ملاقات میگذارد و بی.بی. به مکس هشدار میدهد که این موضوع از آن چیزی که مکس فکر میکند، بزرگتر است. در آخر هم به او میگوید که امکان برنده شدن مکس وجود ندارد؛ اما پاسخ مکس در نوع خود جالب است. برنده نشدن آنها خود برای مکس نوعی برد است و او سعی میکند جلوی برد آنها را بگیرد.
«وِلَد یکی از اون آدم بدهای قدیمی بود که شرافت و اخلاق داشت؛ که همین موضوع تقریبا او رو به یکی از آدمهای خوب تبدیل میکنه. هیچکدوم از ما قدیس نیستیم.»
این دیالوگ در یکی از اولین تعاملات مکس با ولدیمیر لم گفته میشود. ولد از مکس میخواهد تا کشتی را دوباره تحت کنترل او در آورد و در ازای آن، مکس تعداد کافی اسلحه برای ادامه ماجرای خود دریافت خواهد کرد.
مکس باور دارد با اینکه ولد تبهکار است، اما پایبندی او به مرزهای اخلاقی او را در دسته آدمهای خوب قرار میدهد. استدلال مکس برای این موضوع هم نقص داشتن هر انسان است؛ هرچند در نسخه دوم متوجه میشویم ولد به این خوبیها هم نیست.
«حقیقت همانند شکافی سبز و سوزان از ذهنم عبور میکرد. از گوشه چشمم میتونستم آمار اسلحههای معلق در هوا رو ببینم. تکرار بیپایانی از شلیک کردن و کند شدن زمان برای به رخ کشیدن حرکاتم. حس پارانویایی از اینکه کسی داره همه قدمهام رو کنترل میکنه. من داخل یه بازی کامپیوتری بودم. به طرز خندهداری، این ترسناکترین چیزی بود که میتونستم تصورش کنم.»
در اینجا، سم لیک و تیمش قصد دارند دیوار چهارم را بشکنند و مرز بین واقعیت و تخیل را کمرنگ کنند. مکس با نامهای روبرو میشود که به او میگوید در یک رمان گرافیکی (بازی ویدیویی) قرار داری و حتی در بالای تصویر منوی اسلحههای بازی هم دیده میشود.
اما چرا این موضوع برای مکس ترسناک است؟ تصور کنید تمام زندگی شما توسط شخص دیگری کنترل میشود و ملعبه دست او هستید. احتمالا از این موضوع خوشحال نخواهید شد و نبود اختیار به عنوان رکن اصلی انسان بودن، تمام باورهای شما را زیر سوال خواهد برد.
«برگرد، راهتو کج کن و از شهر بزن بیرون. این میتونست تصمیم عاقلانهای باشه. ولی ظاهرا من اونقدرا هم عاقل نبودم.»
در همان اوایل بازی و پس از کشته شدن الکس، قتل او را به مکس پین نسبت میدهند. از طرفی، پلیس به دنبال دستگیری او بود و از طرفی دیگر، او با خیل عظیم تبهکاران روبرو بود که قصد جانش را داشتند.
در چنین حالتی، تصمیم عاقلانه ترک شهر نیویورک بود تا آبها از آسیاب بیافتد. اما کارآگاه قصه ما یک هدف داشت و آن انتقام از قاتلان خانوادهاش بود. همین هم انگیزه او برای ادامه دادن به نابودن کردن تبهکاران با وجود خطرات بسیار بود.
«[روش] من مبتکرانهترین راه برای حل مشکل نبود. اینطور نبود که قبلا انجام نشده باشه. چشم در برابر چشم، اولین قاعده قدیمی انتقام هنوز پا بر جا بود.»
نظرات پیرامون انتقام ضدونقیض است. برخی اعتقاد دارند که انتقام در آخر به ضرر کسی که دنبالش میرود تمام میشود و روح او را آرام نخواهد کرد؛ حال آنکه دیگران باور دارند که انتقام باعث میشود شخص از نظر ذهنی آرام شود.
به هر صورت، مکس قصه ما تصمیم گرفت سراغ همان روش قدیمی انتقام برود و قاتلین زن و بچهاش را از بین ببرد. او در این کار موفق هم شد؛ اما آیا واقعا به رستگاری رسید؟ سرنوشت او در ادامه داستان که میگوید خیر.
پخش از رسانه
«جمعآوری مدارک، چندصد گلوله قبلتر قدیمی شده بود. بهقدری از نقطه بدون بازگشت دور شده بودم که حتی یادم نمیاومد موقع رد شدن ازش، چه شکلی بود.»
در میانه راه، مکس با نامهای روبرو میشود که در آن به ارتباط چند شخص با پرونده ماده مخدر V اشاره شده است. با اینکه او خود کارآگاه است، اما پس از کشتن چندصد تبهکار جمعآوری مدرک را بیهوده میداند.
نقطه بدون بازگشت برای هر کسی بسته به شرایط متفاوت است. برای مثال، خیانت به همسر نقطه غیر قابل بازگشت به آن رابطه است؛ یا لو دادن راز شخصی دوستی میتواند نقطه پایان آن دوستی باشد. مکس، به اذعان خودش، او به قدری از نقطه بدون بازگشت (که همان کشتن و انتقامگیری از دشمنان بود) دور شده بود که حتی یادش نمیآید کجا برای اولین بار خط قرمز را رد کرده است.
«همه مُرده بودند. آخرین شلیک، علامت تعجبی بود برای پایان هر چیزی که من رو به این نقطه رسونده بود. انگشتم را از روی ماشه برداشتم و سپس همه چیز تمام شد.»
در پایان راه، وقتی مکس پین انتقام خود را از تمامی دشمنان میگیرد و نیکول هورن، همان فرد دولتی مسئول قتل خانوادهاش را میکشد، با افتخار بالای برج میایستد و این جمله را به زبان میآورد.
او موفق به انتقام شد، اما سوالی که شاید گوشه ذهن خود مکس هم وجود دارد این است که به چه قیمت؟ آیا انتقام توانست دردها و مشکلات او را از بین ببرد، یا یک تکه از روحش را با خود برد؟ اگر به نسخههای بعدی توجه کنیم، میتوان گفت این انتقام تنها مسئله را برای او دردناکتر کرد و درد مکس از بین نرفت.
مکس پین ۲
«خانمها و آقایان، لطفا بگذارید مکس پین را به شما معرفی کنم: بهترین [کارآگاه] نیویورک با بیشترین تعداد تبهکاران کشتهشده تاکنون. مهمانان عزیز، آماده مرگ شوید! مکس، خیلی دوست دارم بیام و ازت استقبال کنم، ولی فعلا مشغول قایم شدن زیر یک میز و جاخالی دادن از گلولهها هستم!»
در نقطهای از دومین نسخه مکس پین، ولد در حال مبارزه با وینی گاگنیتی و مزدوران او است. پس از ارائه گزارش به پلیس، مکس اعلام آمادگی میکند و به آنجا میرود تا شاهد مبارزه بین وینی و گروهش با ولد باشد.
او که به یاری ولد آمده است، با استقبال گرم او روبرو میشود؛ جایی که ولد سعی میکند با همان زبان تند و بامزه خود، هم در دل وینی ترس بیاندازد و هم از مکس تعریف کند. این اولین دیدار مجدد بین مکس و ولد در نسخه دوم است.
«گذشته چالهای عمیقه. سعی میکنی ازش فرار کنی، اما هرچه بیشتر بدویی، پشت سرت عمیقتر و وحشتناکتر میشه و لبههایش به پاشنه پایت چنگ میزنند. تنها فرصت تو اینه که برگردی و باهاش روبرو بشی. اما انگار داری به قبر عشقت نگاه میکنی؛ یا وقتی گلولهای در لانه تاریک اسلحهای میلرزه و آماده است تا مغزت رو از هم بپاشه، بر دهانهاش بوسه بزنی.»
همه ما در زندگی اتفاقات ناخوشایندی را پشت سر گذاشتهایم. بعضی از آنها به حدی عمیق بودند که تصمیم گرفتیم چشم خود را به رویش ببندیم و از آن گذر کنیم. شاید این کار ما را از روبرو شدن با درد بازدارد، اما در طولانی مدت به ضرر ما تمام میشود.
خوب یا بد، احساسات و اتفاقات گذشته در ذهن انسان از بین نمیروند و درد حاصل از آن تنها وقتی کمتر میشود که با آن کنار بیاییم. درست است مواجه شدن با درد آسان نیست؛ اما این کار مثل گلوله خوردن است. میتوان به دکتر مراجعه کرد و درد عمیق، اما گذرای جراحی را تحمل کرد؛ یا خود را به ندیدن زد تا اثرات آن زخم برای همیشه باقی بماند.
«گذشته مثل یک پازله؛ مانند یک آینه شکسته. وقتی اون را در کنار هم قرار میدی، خودت را میبُری و تصویرت مدام عوض میشه و تو باهاش عوض میشی. میتواند تو را نابود و دیوانهات کنه؛ یا آزادت کنه.»
این هم دیالوگ دیگری از مکس پین درباره گذشته است. با قرار دادن هر تکه پازل یا آینه کنار بقیه تکهها، تصویر دریافتی تغییر خواهد کرد و گذشته هم چنین قدرتی دارد: اینکه امکان بازسازی هویت و تصویر درونی را به ما میدهد.
تلاش انسان برای درک گذشته درد و سختی به همراه خواهد داشت؛ و همانطور که مکس پین گفته است، برخی در این روند نابود خواهند شد و برخی دیگر به شناخت بهتر از خود و در نتیجه رهایی میرسند.
«تمام این مدت، ما به طرز اشتباهی افسانه زیبای خفته رو درک کرده بودیم. شاهزاده او رو نبوسید تا بیدارش کنه. بعیده کسی که برای صد سال خوابیده، از خواب بیدار بشه. قضیه وارونه بود. شاهزاده او را بوسید تا خودش را از کابوسی به اینجا کشونده بودش، بیدار کنه.»
دیدگاه مکس پین نسبت به داستان زیبای خفته عجیب و جذاب است. احتمالا همه ما فکر میکردیم شاهزاده دختر را بوسید تا نفرین او برداشته شود؛ اما مکس پین ماجرا را به شکل دیگری میبیند و آن بوسه را نشانهای برای برداشتن نفرین خود شاهزاده میداند.
عشق بین این دو و بوسه شاهزاده برای نجات خودش است؛ نه زیبای خفته. بوسه او تلاشی برای بیدار کردن خود حقیقیاش و ارتباط مجدد با او است؛ نه فردی بیرون. این بوسه تلاشی برای بازیابی بخشی گمشده از روح خودش است تا شاید خودش بتواند به زندگی ادامه دهد.
«مرگ اجتنابناپذیره. ترس ما از آن باعث میشه محافظهکار بشیم و احساسات خودمون رو سرکوب کنیم. این یک بازی باخت-باخته؛ بدون شور و اشتیاق شما از قبل مُردید.»
فرانتس کافکا در یکی از نامههای خود به میلِنا، معشوقهاش مینویسند: «کاش فردا دنیا به آخر میرسید، آنگاه شتابان سوار آخرین قطار میشدم و درِ خانهات را میکوبیدم و بهت میگفتم: با من بیا، دیگر میتوانیم بدون ترس و احتیاط به یکدیگر عشق بورزیم، چون فردا دنیا به آخر میرسد...»
احساس اینکه زمان کافی برای انجام کارهای خود داریم، اغلب باعث میشود آن را به تاخیر بیندازیم؛ اما همین که متوجه شویم زمان رو به اتمام است، ناگهان رویه خود را عوض میکنیم. مثلا، همه ما تجربه درس نخواندن در طول ترم و شب زندهداری در شب امتحان را داریم؛ چرا که زمان خود را نامحدود میبینیم! نکته اینجا است که با عمل خود و پیامدهایش روبرو شویم؛ چون انجام کاری و شکست خوردن در آن هزاران بار بهتر از باختن بدون قدم برداشتن است.
«نبوغ چاله در اینه: مهم نیست چقدر زمان صرف بالا رفتن ازش کنی؛ هنوز ممکنه در یک لحظه به پایین سقوط کنی.»
حسن معجونی در یکی از مشهورترین دیالوگهای سریال رهایم کن میگوید: «دنیا همه رو زمین میزنه، اونی سرش بالاست که کلک تو کارش نباشه.» دنیا با پستی و بلندیاش شناخته میشود و همه افراد این فراز و فرود را تجربه میکنند؛ گرچه به اشکال مختلف.
در اوج قله ایستادن یعنی به موفقیت تمام رسیدن؛ درعینحال یعنی یک قدم فاصله داشتن تا سقوط. نبوغ قضیه هم همینجا است: که همیشه به یاد داشته باشیم با یک لغزش به پایین پرت خواهیم شد و مراقبت رفتار و تصمیم خود باشیم.
«انیشتین راست میگفت: زمان برای هر ناظر نسبیه. وقتی داری از داخل لوله یک اسلحه نگاه میکنی زمان کند میشه و تموم زندگیت، دلشکستگیها و زخمهات از جلوی چشمت میگذره. باهاش بمون و در همون یه لحظه، یه عمر زندگی خواهی کرد.»
گفته میشود همه انسانها قبل از مرگ، در طول مدت چند ثانیه همه زندگی خود را جلوی چشم خود خواهند دید. شاید همین اتفاق برای نسبی دانستن زمان کافی باشد؛ زیرا عملا سالها زندگی در چند لحظه کوتاه مرور میشود.
واضحترین روش برای فهمیدن نسبی بودن زمان، ادراک گذر زمان توسط هرکدام از ما هنگام خوشحالی یا بیحوصلگی باشد. وقتی خوشحالیم، حس میکنیم زمان سریعتر میگذرد و بالعکس، هنگام بیحوصلگی زمان به کندی سپری میشود. البته که در نهایت این کندی و تندی «احساس» هستند و در واقعیت زمان به یک شکل میگذرد.
«مشکل خواستن چیزی، ترس از دست دادن آن یا به دست نیاوردنشه. این افکار آدم را ضعیف میکنه.»
مغز ما انسانها نه برای موفقیت، بلکه برای بقا طراحی شده است. در واقع، مغز همیشه سعی دارد از خطرات به دور باشد، حتی اگر این اتفاق به معنی از دست دادن فرصت یا مزیتی باشد. مثال معروفی وجود دارد که میگوید از دست دادن صد هزار تومن ناراحتی بیشتری از شادی پیدا کردن همان مبلغ دارد.
نرسیدن به چیزی قطعا دردناک است و از دست رفتن آن نیز همچنین. برای همین، مغز ما تلاش میکند تا از احساسات بد دور باشیم؛ حتی اگر به قیمت نرسیدن به لذتی باشد. همین کلنجار رفتن در ذهن آدم هم او را نسبت به تصمیمش مردد میکند؛ زیرا با فکر بیشتر، سناریوهای منفی بیشتری میبافیم و بیشتر در وضعیت بقا و محافظت از خود قرار میگیریم.
«این معنی عشقه. هنگامی که ناامید شدهای و آمادهای دراز بکشی و همونجا بمیری، کسی تو رو از بین ویرانهها به بیرون میکشه. عشق یعنی این؛ وقتی یه نفر، فارغ از هزینهاش، بهت نشون میده که امیدی هست و انتخابی داری که اسلحهات رو زمین بگذاری. این عشقه. عشق دردناکه.»
کارل گوستاو یونگ، روانشناس مشهور سوئیسی عشق را مواجهه با ناخودآگاه فرد میداند و باور دارد وقتی عاشق فردی میشویم، در واقع جنبههای دلخواه خود را به او نسبت دادهایم و فرافکنی کردهایم. از دید یونگ، عشق واقعی زمانی به وجود میآید که این تصویر ساختگی را کنار بگذاریم و با خود واقعی طرف مقابل روبرو شویم.
شاید بتوان این نظریه را توجیهی برای عشق در لحظات سخت دانست. هنگامی که ما از خود ناامید شدهایم، حس میکنیم نیازمند فردی خارجی هستیم تا ما را از این درد نجات دهد و خواستههای خود را به معشوق فرافکنی میکنیم. شاید این راهی برای فرار مغز از درد باشد؛ اینکه کسی بیاید و همان چیزی را که نیازمندش هستیم، به ما بدهد.
«مشکل تو چیه مکس؟! چرا نمیمیری؟! تو از زندگی متنفری، همیشه بدبختی و از اینکه حتی کمی خوش بگذرونی، میترسی. قبول کن، تو همین حالا هم با یه مرده فرقی نداری. به خودت لطف کن و تسلیم شو!»
وقتی مکس در حال تعقیب ولد است تا او را بکشد، این دو با یکدیگر روبرو میشوند و ولد حرفهایی تاملبرانگیز به او میزند. شاید بتوان گفت این حرفها تنها برای نجات جان ولد باشد، اما میتوان از منظر دیگری به آن نگاه کرد.
لحن این جمله تلخ و تند است و شاید نشان از خشم و دلسوزی سرکوب شده ولد نسبت به مکس باشد؛ زیرا مکس در حال از بین بردن زندگی خود است و غرق در تاریکی شده است. حرفهای ولد میتواند تلنگری برای مکس باشد تا به زندگی برگردد و انگیزه جدیدی پیدا کند.
«فرض کن تنها انتخابی که داری این باشه که کار اشتباهی رو انجام بدی. در این صورت دیگه واقعا کار اشتباهی نیست، مگه نه؟! بیشتر شبیه سرنوشته.»
در اصل این جمله توسط ولادیمیر به مکس گفته میشود. در شطرنج وضعیتی به اسم زوگزوانگ یا حرکت اکراهی وجود دارد. در چنین وضعیتی، هر حرکت به زیان شما تمام شد، اما درعینحال محکوم به حرکت هستید.
شاید ولد قصد دارد برخی از اشتباهات خود را توجیه کند و آن را گردن سرنوشت میاندازد. آیا واقعا قرار گرفتن در چنین وضعیتی شدنی است؟ احتمالا نه؛ چون همیشه راه دیگری وجود دارد. اما اگر در موقعیتی فرضی راه دیگری نباشد، شاید بتوان سرنوشت را مقصر دانست.
«یه نقطه کور در سرم بود؛ سوراخی به شکل یک گلوله در جایی که جوابها باید میبودن. اسمش رو بذار انکار. دوست دارم جمجمهام رو بشکافم و درد رو از داخلش بیرون بکشم.»
پس از اینکه وینترسون و مونا ساکس روبروی یکدیگر قرار میگیرند، مکس بین این دو نفر میایستد تا از مونا محافظت کند. در این حین، شلیک وینترسون به سر او اصابت میکند و مکس پین به بیمارستان منتقل میشود.
او پس از این اتفاقات، از علاقه خود به شکافتن جمجمهاش اشاره میکند تا درد را خاموش کند. میتوان این درد را به دو گونه تفسیر کرد: یکی درد فیزیکی ناشی از اصابت گلوله و دیگری درد احساسی عمیقی که او مدتها با خود حمل میکند؛ درد ناشی از کشته شدن زن و بچهاش و نرسیدن به مونا ساکس، معشوق جدیدش.
مکس پین ۳
«اگه کسی شش ماه پیش بهم میگفت زندگیم به این سمت پیش میره، یه شات دوبل از اون چیزی که داشت مینوشید سفارش میدادم، میرفتم بالا و بعد مغزم رو میپاشوندم.»
اوضاع در مکس پین سه حتی از بدترین تصورات مکس هم بدتر پیش رفت و تمامی کسانی که او مسئولیت محافظت از آنها را برعهده داشت، یکی یکی کشته شدند. او به حدی از این وضعیت شگفتزده شد که خودکشی را به آن ترجیح میداد.
شاید در دو نسخه قبلی، اتفاقات رخ داده خیلی تقصیر مکس نبودند، اما در نسخه سوم او واقعا تصمیمات بدی میگرفت و میتوانست از این فاجعه جلوگیری کند؛ هرچند در نهایت موفق به انتقام گرفتن از مسئول این فجایع شد.
«میدونستم این ایده بدی بود، ولی در نبود ایدههای خوب به جلو پیش رفتم.»
میتوان این جمله را به دیالوگ ولد در نسخه دوم درباره محکوم بودن به انتخاب اشتباه و سرنوشت خواندن آن مرتبط دانست. در نبود تصمیمات خوب، مکس گرفتن تصمیم اشتباه را راه حل خود میداند.
اما شاید بتوان گفت چنین مسئلهای انتخاب بین بد و بدتر است؛ اینکه ایده بد را انتخاب کنیم و به پیش رویم، یا اصلا انتخابی انجام ندهیم و منتظر باز شدن افقهای جدیدی باشیم. شاید هم همان انتخاب ایده بد باعث رسیدن به ایدههای بهتر شود.
«فک کنم به همون چیزی که میخواستن تبدیل شده بودم: یه قاتل. یه دلقک اجارهای که با یه تفنگ به آدمای بد دیگه شلیک میکنه. خوب، یه همچین چیزی میخواستن و اون رو تحویل گرفته بودن. هرچی درباره آمریکاییها میخوای بگو، ولی ما از نظام سرمایهداری خوب سر در میاریم. یه چیزی برای خودت میخری و همونی که پولش رو داده بودی تحویل میگیری؛ و این احمقها برای یه گرینگوی عصبی که حوصله تشخیص درست و غلط رو نداره، پول داده بودن.»
مکس پین در نسخه سوم حتی شبحی از آن کارآگاه محبوب ما نبود و به فردی دائمالخمر و ضعیف تبدیل شده بود. ظاهر چاق و سر تراشیده او هم نشانه دیگری از این موضوع بودند؛ گویی با فرد دیگری روبرو بودیم.
حتی خود مکس هم متوجه این موضوع شده بود و اینجا به آن اشاره میکند؛ اینکه دیگر حتی قوه تشخیص خودش را از دست داده است و روحش را به پول فروخته است؛ پولی که صرف خرید مشروب و دارو میشود.
پخش از رسانه
«موسیقی متن زندگی من اونجا بود و برای چند لحظه، هماهنگی و نظم به وجود اومد.»
وقتی نگاه مکس به یک پیانو میافتد، به سمت آن میرود و تلاش میکند قطعهای بنوازد. این قطعه همان موسیقی متن مشهور سری مکس پین است که خاطرات زیادی برای بازیکنان قدیمی و طرفداران سری رقم زده است.
اما حتی در این لحظات هم او دست از تلخی برنمیدارد و با خود میگوید تنها لحظاتی که در زندگی او هماهنگی وجود دارند، همان زمان کوتاهی است که او مشغول نواختن این قطعه میشود. و سپس او باید به زندگی بینظم خود بازگردد.
« - تو زندگی چیکار باید کرد؟
- به من نگاه کن، من تو یه کلاب شبانه وایسادم، به موسیقیای که ازش بدم میاد گوش میدم، پنج هزار مایل از خونه دورم، مسلحم و در حال نوشیدنم. تو نیازی به نصیحت از طرف من نداری رفیق.»
مارسلو برانکو، جوانترین فرزند این خانواده تصور میکند مکس پین جهانبینی خوبی داشته باشد؛ زیرا مکس تجربه زیادی دارد و گرم و سرد روزگار را چشیده است. او همین سوال را از خود مکس میپرسد تا از تجربهاش بهرهمند شود.
جواب مکس اما بسیار تلخ است. مردی که روزی توانسته بود به تنهایی مافیای نیویورک را از بین ببرد و چندین گروه تبهکاری را نابود کند، اکنون به جایی رسیده است که برای فرار از واقعیت به مشروب و قرص ضددرد پناه میبرد تا شاید آنها دردی از او دوا کنند.
«از نظر من دو دسته آدم وجود دارن: اونایی که زندگیشون رو صرف ساختن آینده میکنن و اونایی که زندگی رو به بازسازی آینده اختصاص میدن. برای یه مدت خیلی طولانی، من این وسط گیر کرده بودم و تو تاریکی قایم شده بودم.»
شاید این حرف افراطی و سرد به نظر برسد، اما در زندگی راهی برای بازگشت به گذشته وجود ندارد و تنها چیزی که میتوان تغییر داد، آینده است. البته این بدین معنا نیست که چشمان خود را به گذشته ببندیم، بلکه باید از آن درس بگیریم و به آینده توجه کنیم.
مکس پین در برزخی بین این دو گیر کرده بود؛ جایی که نه میتوانست گذشته را درست کند و نه توجه خود را به آینده معطوف کند. همین باعث شد او هر دو را از دست بدهد و زندگیاش رو به تباهی برود.
پخش از رسانه
«یه شب تاریک بارانی دیگه، یه پاسگاه پلیس دیگه و تلاش بیهوده دیگری برای جبران. زمان به پیش میره و هیچ چیزی تغییر نمیکنه.»
همین جمله استصیال مکس پین درباره زندگی را نشان میدهد. او به این باور درونی رسیده است که با گذشت زمان، هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد و زندگی بیوقفه روی بیرحم و خشن خود را به مکس نشان خواهد داد.
او همچنان به مسیر ادامه میداد، اما درعینحال خود را محکوم به بدبختی میدید. همین دیالوگ کوتاه نشانی از مکس ما در نسخه سوم است؛ مردی که همه چیزش را از دست داده است و غرق در ناامیدی است.
«سعی کردم به مسائل نگاه نکنم. سعی کردم به اینکه از کِی زندگیم کمتر درباره چیزهایی که زندگی مردم رو میسازن و بیشتر به حفرههای باقیمونده بابت از دست دادن اون چیزها تبدیل شده، فکر نکنم. ولی خیلی تو این کار موفق نبودم.»
نادیده گرفتن واقعیت منجر به از بین رفتن آن واقعیت نمیشود و مکس پین هم به همین موضوع اشاره دارد. او اجزای مهم زندگی انسانها مثل عشق، هدف، شور و از همه مهمتر معنای زندگی را از دست داده است.
این خلا از درون در حال نابود کردن او است و به نوعی انگار مکس دچار فرسودگی ذهنی شده است. او درگیر تلاشی مداوم برای فراموشی است؛ اما مسئله عجیب درباره ذهن انسان همینجا است که هر چه بیشتر تلاش کنیم از چیزی فاصله بگیریم و آن را فراموش کنیم، بیشتر درگیر آن میشویم و دچار وسواس ذهنی نسبت به آن مسئله میشویم.
سری مکس پین فراز و فرود این شخصیت را روایت میکند؛ فردی که آتش انتقام و خشمش هرگز خاموش نشد و در نهایت شعلههای آن خودش را از درون سوزاندند. بخش مهمی از جذابیت این شخصیت به خاطر نویسندگی ماهرانه سم لیک در دو نسخه اول و صدای جیمز مککافری مرحوم بود که باعث شدند او در دل افراد زیادی جا باز کند. قرار است رمدی و راکاستار با کمک یکدیگر ریمیکی از دو نسخه اول این بازی بسازند تا دوباره با این شخصیت تجدید خاطره کنیم.