پوستر (کاور) بازی Red Dead Redemption 2

دیالوگ های ماندگار بازی Red Dead Redemption 2؛ عیبی نداره اگه دنبال دنیای بهتری باشی

پنج‌شنبه 15 آبان 1404 - 22:00
مطالعه 15 دقیقه
در جهان پر از خشونت و خیانت Red Dead Redemption 2، صدای آرتور مورگان بیش از هر گلوله‌ای در دل بازیکنان ماندگار شد.
تبلیغات

در دنیای بی‌رحم و غبارآلود Red Dead Redemption 2، جایی میان قانون و بی‌قانونی، حقیقت و دروغ، انسانی به نام آرتور مورگان زندگی می‌کند؛ مردی که در ابتدا چهره‌ای خشن و بی‌رحم دارد، اما هر قدم از سفرش پرده‌ای تازه از وجدان، پشیمانی و معنا را آشکار می‌کند. اگر تیراندازی‌های پرتنش و مناظر خیره‌کننده راک‌استار ستون‌های اصلی این شاهکارند، دیالوگ‌هایش روح اثر را می‌سازند. کلماتی که نه تنها شخصیت‌ها را تعریف می‌کنند، بلکه فلسفه زندگی را در دورانی بی‌رحم بازتاب می‌دهند.

در ادامه به مرور ماندگارترین و تاثیرگذارترین دیالوگ‌های بازی می‌پردازیم؛ جمله‌هایی که در ظاهر ساده‌اند، اما در عمق خود از حقیقت، رهایی و انسانیت سخن می‌گویند.

این مقاله شامل بخش‌هایی از داستان و دیالوگ‌های Red Dead Redemption 2 است. در‌صورتی‌که هنوز بازی را به پایان نرسانده‌اید، مطالعه آن ممکن است بخش‌هایی از داستان را برایتان فاش کند.

«زن‌ها رای بدن؟ چرا که نه! هر کی به اندازه کافی خل‌وچله که بخواد رای بده.»

در دنیایی که سیاست از همه‌سو زندگی مردم را احاطه کرده، نگاه آرتور به این مسئله در سال ۱۸۹۹ واقعا دل‌نشین و بامزه است؛ جایی که او عملا هیچ اهمیتی به صاحبان قدرت نمی‌دهد. این دیدگاه یادآور روزگاری ساده‌تر است؛ وقتی که آرتور و دار و دسته‌اش فقط بر اساس قوانین و اخلاق خودشان زندگی می‌کردند؛ نه بر پایه تصمیمات کسانی که با رای به قدرت رسیده بودند.

جالب‌تر این‌که آرتور نه تنها نگاه زن‌ستیزانه‌ای ندارد، بلکه به زنانی که می‌خواهند حق رای داشته باشند می‌گوید انتخاب با خودشان است؛ فقط خودش هیچ دل‌بستگی‌ای به رای دادن ندارد. شاید بعضی‌ها این حرف را نشانه غرور یا بی‌تفاوتی بدانند، اما در عمقش طنزی نهفته است: «آرتور فقط می‌خواهد آزاد باشد؛ بی‌آن‌که مجبور شود اسمش را روی تکه‌ای کاغذ بنویسد.»

«عیبی نداره اگه دنبال دنیای بهتری باشی.»

در ماموریتی که آرتور باید برادر کوچک مری را از چنگال یک فرقه مذهبی نجات دهد، او به پسر کمک می‌کند تا از شست‌وشوی مغزی آن گروه رها شود. آرتور که خودش را آدم چندان باهوشی نمی‌داند، در این لحظه حرفی سرشار از خرد و انسانیت می‌زند و به پسر جوان اطمینان می‌دهد که هیچ اشکالی ندارد آدم بخواهد دنیایی بهتر از این دنیای خشن و بی‌رحم بسازد. آرتور به‌خوبی از سیاهی‌ها و بی‌رحمی‌های جهان آگاه است؛ اما باور دارد که همه نمی‌توانند مثل او سخت و بی‌احساس باشند. همین که برای نجات آن پسر تلاش می‌کند و به او دلگرمی می‌دهد که اوضاع درست می‌شود، نشان می‌دهد که آرتور در درونش مرد بدی نیست؛ حتی اگر خودش وانمود کند که هست.

«پنج هزار دلار؟ واسه من؟ خب، می‌تونم خودمو تحویل بدم؟»

در یکی از سکانس‌ها، مامور میلتون و بقیه ماموران پینکرتون سعی می‌کنند آرتور مورگان را در حالی‌که با جک مارستون مشغول ماهیگیری است بترسانند؛ اما آرتور به هیچ وجه جا نمی‌زند. وقتی به او می‌گویند برای سرش پنج هزار دلار جایزه تعیین شده است، فقط با طعنه و خونسردی جواب می‌دهد؛ طوری که نشان می‌دهد نه می‌شود او را خرید و نه ترساند. پنج هزار دلار در آن دوران ثروت هنگفتی بود؛ بااین‌حال آرتور بدون حتی لحظه‌ای تردید سر جایش می‌ایستد و از خودش، جک و دار و دسته‌اش محافظت می‌کند؛ تصویری از قدرت، صلابت و عزتی که در وجود او ریشه دارد.

«فقط یه کارو بکن، یا این باش یا اون. نمی‌تونی هم‌زمان دوتا آدم باشی.»

آرتور با وجود فروتنی و تردیدهایی که دارد، حرف‌هایش همیشه سرشار از خرد و معنا هستند. نصیحت او به جان درباره این‌که فقط یک راه را انتخاب کند و خودش باشد - نه این‌که بخواهد برای رضایت دیگران نقشی متفاوت بازی کند - از آن جملاتی است که باید با دقت شنید. این جمله نه‌تنها بر جان اثر می‌گذارد، بلکه در ذهن بازیکن هم می‌ماند؛ چون از تجربه واقعی آرتور می‌آید. او خودش زمانی سعی کرده بود هم‌زمان دو آدم باشد و حالا می‌داند این کار چطور روح آدم را تکه‌تکه می‌کند.

«شاید اولین حروم‌زاده‌ای باشی که نصف مغزشو گرگ خورده، ولی از قبل باهوش‌تر شده!»

این جمله شاید در ظاهر جنبه‌ای طنزآمیز داشته باشد تا جدی، اما در عین حال نشان می‌دهد که آرتور نسبت به جان مارستون احساسی صادقانه و برادرانه دارد. رابطه میان این دو معمولا پرتنش بود و تا واپسین لحظات زندگی آرتور نیز هرگز صمیمیت عمیقی میانشان شکل نگرفت؛ بااین‌حال او در نهایت قلباً می‌خواست جان و خانواده‌اش را از خطر نجات دهد.

در این صحنه، آرتور با همان لحن شوخ و گزنده همیشگی‌اش درباره زخمی که جان در حمله گرگ‌ها برداشته است شوخی می‌کند؛ زخمی که بعدها به نشانه‌ای ماندگار بر چهره جان تبدیل می‌شود. هرچند سخنش طعنه‌آمیز به نظر می‌رسد، در واقع اشاره‌ای است به رشد و بلوغ جان؛ با همان لحن مخصوص برادری بزرگ‌تر که محبت خود را پشت زبانی کنایه‌آمیز پنهان می‌کند.

«نداشتن چیزی که به خاطرش احساس اهمیت کنی، شاید بزرگ‌ترین تراژدی زندگی یه مرد باشه.»

شگفت‌انگیز نیست که آرتور مورگان گاهی فیلسوف‌مآب می‌شود. بالاخره مردی است که عمرش را در دل طبیعت گذرانده و میان آشوب قانون‌شکنی، به نوعی آرامش رسیده است. پشت رفتار زمخت و ظاهر خشنش، مردی نهفته است که دنیا را با نگاهی عمیق‌تر می‌بیند.

آرتور باور دارد که هر انسان به چیزی نیاز دارد تا احساس مهم بودن کند؛ به هدفی، به مأمنی، به جمعی که در آن جایگاهش را بشناسد. خودش این احساس را در کنار دار و دسته‌اش پیدا کرده است و خوب می‌فهمد چه فاجعه‌ای است اگر کسی از چنین حسی محروم باشد.

«فکر کنم... من... می‌ترسم.»

در غرب وحشی، ترس چیزی نیست که از یک قانون‌شکن انتظار داشته باشید؛ اما Red Dead Redemption 2 با نگاهی دردناک و انسانی، ترس آرتور مورگان را از بیماری و مرگ به تصویر می‌کشد. پس از آن‌که می‌فهمد به سل مبتلا است، شک و تردید سراغش می‌آید و با هر روزی که می‌گذرد، ترسش بیشتر می‌شود. وقتی آرتور اعتراف می‌کند که می‌ترسد، شنیدن آن برای مخاطب سخت است؛ چون از مردی می‌آید که همیشه نماد قدرت و استقامت بوده است. لرزش صدای راجر کلارک (صداپیشه آرتور مورگان) در این صحنه حس واقعی ترس و تنهایی را منتقل می‌کند؛ لحظه‌ای که در آن قهرمان بی‌نقاب می‌شود و آدمی را می‌بینیم که فقط می‌خواهد بماند و کمی بیشتر زندگی کند.

«آدم نمی‌تونه یه عمر بد زندگی کنه و انتظار داشته باشه چیزای خوبی براش اتفاق بیفته.»

بعد از آن‌که آرتور به بیماری سل مبتلا می‌شود، کم‌کم نگاهی تازه به زندگی و اخلاق پیدا می‌کند. او می‌فهمد اگر پایانش به خاطر اشتباهی از گذشته فرا رسیده باشد، بهترین کاری که می‌تواند بکند این است که به کسانی که دوستشان دارد شانس بهتری برای ادامه زندگی بدهد. آرتور سرنوشت خودش را پذیرفته است؛ اما هنوز امید را در جان مارستون می‌بیند. با همه کارهایی که خودش و دار و دسته ون‌درلیند انجام داده‌اند، آرتور به جان می‌گوید: «آدم نمی‌تونه یه عمر بد زندگی کنه و انتظار داشته باشه چیزای خوبی براش اتفاق بیفته.» این جمله نقطه عطفی در مسیر آرتور است؛ لحظه‌ای که می‌فهمد جان باید مسیرش را عوض کند وگرنه سرنوشتی مشابه بقیه در انتظارش خواهد بود.

«نمی‌تونیم چیزی که گذشته رو عوض کنیم؛ فقط می‌تونیم ادامه بدیم.»

آرتور مورگان که خیلی‌ها او را فقط بازوی زوردار دار و دسته یا یک آدم ساده با تفنگ و کلاه می‌دانند، گاهی حرف‌هایی می‌زند که پر از خرد و عمق است. این جمله را در لحظه‌ای شبیه رویا بر زبان می‌آورد؛ وقتی بیماری‌اش بر او چیره شده و میان مرگ و زندگی در نوسان است.

آرتور وقتی می‌گوید: «نمی‌تونیم چیزی که گذشته رو عوض کنیم؛ فقط می‌تونیم ادامه بدیم.» درواقع هم از مرگ خودش حرف می‌زند و هم از سنگینی گناه و گذشته‌ای که نمی‌تواند جبرانش کند. او سال‌ها با خشونت و نفرت زندگی کرده و درد و رنجش را ناخواسته به دیگران هم منتقل کرده است؛ اما حالا می‌داند گذشته پاک نمی‌شود. فقط باید به راهش ادامه دهد؛ هرچقدر هم سخت باشد.

«انتقام، بازیِ آدمای احمقه.»

در اوایل داستان بازی، آرتور مورگان هنوز همان قانون‌شکن بی‌احساسی است که برایش مرگ، دزدی یا زورگیری فرقی ندارد؛ اما در یکی از صحنه‌ها وقتی با پسری روبه‌رو می‌شود که چشمانش پر از خشم و نفرت است، با صدایی آرام اما سنگین به او هشدار می‌دهد: «انتقام، بازیِ آدمای احمقه.»

جمله‌ای که شاید در ظاهر فقط دیالوگی خفن از یک هفت‌تیرکش باشد، اما در عمق خود حقیقتی عمیق دارد؛ هشداری برای آن پسر و هرکسی که فکر می‌کند خشم می‌تواند مرهم باشد. آرتور خودش تاوان این اشتباه را داده است و حالا می‌خواهد نگذارد شخص دیگری همان مسیر را برود.

«به اون‌چه که اهمیت داره وفادار باش.»

در بیشتر بخش‌های Red Dead Redemption 2 رابطه میان آرتور مورگان و جان مارستون شبیه رابطه دو برادرِ پرتنش و خسته است. هر دو توسط داچ بزرگ شده‌اند؛ اما آرتور که تجربه بیشتری دارد بهتر از هرکسی می‌فهمد که دار و دسته ون‌درلیند در حال فروپاشی است و وقتش رسیده جان خانواده‌اش را در اولویت بگذارد. وقتی آرتور به او می‌گوید «به اون‌چه که اهمیت داره وفادار باش»، درواقع دارد حقیقتی جهانی را یادآوری می‌کند؛ اینکه انسان باید وفاداری‌اش را به کسانی نشان دهد که ارزشش را دارند؛ نه به رویاهای پوسیده و دنیایی که دیگر وجود ندارد. او به جان می‌فهماند که وقتش رسیده است برای همسر و پسرش زندگی کند؛ نه برای گذشته‌ای که مدت‌ها است مرده.

«اگه مجبور شدیم بجنگیم، می‌جنگیم. اگه باید فرار کنیم، فرار می‌کنیم. اگه قراره بمیریم، می‌میریم. ولی آزاد می‌مونیم.»

این جمله پرشور از خاویر اسکولا، چکیده‌ای از باور و منش دار و دسته ون‌درلیند است. هر کاری که کردند با انتخاب و اراده خودشان بود. هیچ‌وقت به زنجیر کسی تن ندادند و آزادی را در جاده‌های بی‌انتها جست‌وجو کردند. حرف‌های خاویر فقط شعاری درباره مقاومت نیست، بلکه یادآور ارزشی جهانی است؛ اینکه آزادی حتی اگر به قیمت مرگ تمام شود، چیزی است که ارزش جنگیدن را خواهد داشت؛ مفهومی که در زمانه امروز هم بی‌نهایت معنا دارد.

«اگه دیدی تو یه گودال افتادی، اول از همه دیگه بیل نزن!»

جان مارستون مردی کم‌حرف و کم‌سواد، ولی پُر از درک و تجربه بود. این جمله ساده اما عمیق از او در ظاهر فقط نصیحتی معمولی به نظر می‌رسد؛ اما در باطن نقدی است به رفتارهای غیرقابل‌پیش‌بینی داچ که هرچه بیشتر در اشتباهاتش فرو می‌رفت، بیشتر خودش را نابود می‌کرد. این جمله در زندگی واقعی هم صدق می‌کند. وقتی در دردسر یا اشتباهی گرفتار می‌شویم، اولین کار این نیست که بیشتر دست‌وپا بزنیم، بلکه باید ایستاد و فکر کرد؛ چون با هر ضربه، چاله عمیق‌تر و عمیق‌تر می‌شود.

«گذشته باریه که به دوش می‌کشیم، ولی نباید بذاریم زمین‌گیرمون کنه.»

در سراسر داستان Red Dead Redemption 2 موضوع رستگاری و مواجهه با گناهان گذشته حضور پررنگی دارد. حرف آرتور در این جمله امیدی است به رهایی؛ اینکه گذشته هرچقدر هم سنگین باشد هنوز می‌شود از زیر بارش بیرون آمد. او یادآور می‌شود که گذشته بخشی از ما است؛ اما قرار نیست تا ابد اسیرش بمانیم. انسان همیشه فرصت دارد تغییر کند؛ حتی اگر دیر به نظر برسد.

«اگه می‌خوای شلیک کنی، شلیک کن... حرف نزن.»

این جمله خلاصه‌ی نگاه بی‌پرده و عمل‌گرای آرتور مورگان است. او در لحظاتی که از پرگویی و تهدید خسته شده است، با خونسردی این حرف را می‌زند تا نشان دهد در دنیای او عمل ارزشمندتر از حرف است. لحن خشک و قاطعش باعث می‌شود جمله طنزی تلخ داشته باشد؛ چون در جهانی مثل غرب وحشی، کسانی که زیاد حرف می‌زنند معمولا همان‌هایی‌اند که زودتر زمین می‌افتند.

«از مردن نمی‌ترسم... فقط نمی‌خوام تنها بمیرم.»

این جمله از عمیق‌ترین اعتراف‌های آرتور مورگان است. پشت آن چهره سخت و سنگی، مردی پنهان است که دلش برای همراهی و محبت تنگ شده. او با وجود سال‌ها خشونت و جنگ، هنوز درونش انسانی زنده است که می‌ترسد آخر راه را در تنهایی طی کند. این دیالوگ جنبه‌ای لطیف و آسیب‌پذیر از آرتور را نشان می‌دهد؛ روحی خسته که نمی‌ترسد از مرگ حرف بزند؛ اما از تنهاییِ مرگ چرا.

«به اندازه کافی از این دنیا دیدم تا بدونم خوبی و بدی به این سادگی نیست.»

آرتور در مسیر زندگی‌اش یاد می‌گیرد که مرز میان درست و غلط همیشه واضح نیست. دنیای Red Dead Redemption 2 دنیایی خاکستری است؛ جایی که انسان‌ها هم می‌توانند قهرمان باشند و هم گناهکار. این جمله نشان می‌دهد که آرتور از یک قانون‌شکن ساده به مردی تبدیل شده است که پیچیدگی اخلاق و انسانیت را درک می‌کند؛ کسی که فهمیده زندگی فقط سیاه یا سفید نیست، بلکه پر از سایه‌های بین آن دو است.

در یکی از صحنه‌های آرام و تامل‌برانگیز بازی، هوسئا، لنی و تیلی کنار هم نشسته‌اند و درباره مرگ و آرامگاه خودشان حرف می‌زنند؛ گفت‌وگویی ساده، اما سرشار از معنا:

تیلی: وقتی مُردم امیدوارم قبرم رو با گل رز بپوشونن.

هوسئا: [با لبخند سری تکان می‌دهد] وقتی مُردم فقط می‌خوام کنار دوستام دفن بشم.

لنی: منم همین‌طور. کنار دوستا یا خانواده‌م. فکر نمی‌کنم چیزی مهم‌تر از اون باشه.

هوسئا: تو چی آرتور؟

آرتور: من؟ به این حرفا اهمیتی نمی‌دم.

هوسئا: نه، بگو ببینم واقعا چه فکری می‌کنی.

[آرتور چند لحظه سکوت می‌کند. بعد با نگاهی آرام می‌گوید...]

آرتور: منو رو به غرب بخوابونید تا موقع غروب آفتاب نگاش کنم و یاد روزای خوبی بیفتم که با هم گذروندیم.

هوسئا: دیدی تیلی؟ بهت گفته بودم آرتور هم روح داره.

این صحنه از زیباترین لحظات بازی است؛ لحظه‌ای که آرتور میان شوخی و واقعیت در ساده‌ترین کلماتش فلسفه زندگی را بازگو می‌کند. جمله آخرش در ظاهر فقط خواسته‌ای نمادین است، اما در عمقش نوعی پذیرش آرامِ مرگ و دل‌بستگی به خاطرات و دوستانش نهفته است؛ درست همان‌چیزی که از مردی چون آرتور مورگان انتظار می‌رود؛ سکوت، صداقت و نگاهی خیره به غروب.

خواهر کالدرون: چی شده آرتور؟

آرتور: من دارم می‌میرم خواهر. آره سل گرفتم. از یه مرد وقتی داشتم می‌زدمش تا بمیره اونم فقط واسه چند دلار. زندگی بدی داشتم خواهر.

خواهر کالدرون: همه‌مون تصمیمات بدی داشتیم آقای مورگان. همه گناه می‌کنیم ولی من تو رو می‌شناسم.

آرتور: تو منو نمی‌شناسی.

خواهر کالدرون: ببخش اما مشکل همینه. خودت هم خودتو نمی‌شناسی.

آرتور: منظورت چیه؟

خواهر کالدرون: نمی‌دونم. هر وقت باهات برخورد کردم دیدم داری با لبخند به بقیه کمک می‌کنی.

آرتور: یه پسر داشتم... مُرد. یه دختری هم بود که دوستم داشت... خودم نابودش کردم. مادرم وقتی بچه بودم مُرد و پدرم... دیدم که چطور جون داد و اونم زیادی پیر نبود.

خواهر کالدرون: شوهر منم خیلی سال پیش مُرد. زندگی پر از درد و رنجه ولی در عین حال پر از عشق و زیبایی هم هست.

آرتور: حالا باید چی کار کنم؟

خواهر کالدرون: سپاس‌گزار باش چون برای اولین‌بار داری زندگیت رو واضح می‌بینی. شاید بتونی به کسی کمک کنی. کمک کردن واقعا آدمو خوشحال می‌کنه.

آرتور: اما من هنوز به هیچی باور ندارم.

خواهر کالدرون: خیلی وقتا منم همین‌طور. ولی بعد با آدمی مثل تو روبه‌رو می‌شم و همه‌چیز برام معنا پیدا می‌کنه.

آرتور: [لبخند کمرنگی می‌زند] تو برای من زیادی باهوشی خواهر. من فقط... [صدایش می‌لرزد] می‌ترسم.

خواهر کالدرون: دلیلی برای ترسیدن نیست. فقط یه بار ریسک کن و باور داشته باش که عشق وجود داره و کاری از سر عشق انجام بده.

این صحنه از عمیق‌ترین لحظات Red Dead Redemption 2 است؛ گفت‌وگویی میان ایمان و تردید، میان گناه و رستگاری. آرتور در برابر خواهر کالدرون دیگر آن قانون‌شکن خشن نیست، بلکه مردی است که برای نخستین‌بار با خودش روبه‌رو می‌شود. او می‌پذیرد که گذشته‌اش پر از خطا است و همین پذیرش، نخستین نشانه نجات او است. دیالوگ پایانی خواهر کالدرون به‌نوعی خلاصه پیام کل بازی است: «شاید ایمان چیزی بیش از باور کور نباشد؛ شاید فقط در عملِ محبت‌آمیز معنا پیدا کند.»

[اگر آرتور دارای آبرو/شرف بالا باشد]

جان: آرتور.

آرتور: حالت چطوره؟

جان: عصبی‌ام... مدتیه که عصبی‌ام. تو اون زندان کلی فرصت فکر کردن داشتم و احساس می‌کنم دیگه داچ رو نمی‌شناسم.

آرتور: تو تنها کسی نیستی که این‌طور فکر می‌کنه.

[می‌خواهند سیگار روشن کنند، ولی می‌بینند کنارشان دینامیت است؛ سریع سیگارها را پرت می‌کنند]

جان: این نقشه برای فرارمون... انگار درست نیست... نمی‌دونم...

آرتور: مثل اینه که داره مارو سرِ کار می‌ذاره، می‌دونم.

جان: آدم‌کشی و کینه‌توزی، همه‌مون کارهای بدی کردیم ولی انگار حالا ازش لذت می‌بره. انگار فقط می‌خواد دشمن بسازه. هرج‌ومرج بیشتر.

آرتور: آره می‌فهمم.

جان: یعنی... من داچ رو دوست دارم. اون خیلی وقت پیش منو نجات داد. حس می‌کنم وقتی تو سنت دنیس دستگیر شدم... شاید اون می‌تونست کاری بکنه.

آرتور: به نظرم باید زن و بچه‌ت رو از اینجا ببری و گم بشی.

جان: واقعا؟

آرتور: می‌تونی... می‌تونی چیزی به جک بدی یا... راستش راه دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه.

جان: خب پس وفاداری چی می‌شه؟

آرتور: به اون‌چه که اهمیت داره وفادار باش.

جان: خودت می‌خوای چکار کنی؟

آرتور: من خوبم... ولی به نیابت از من این کارو بکن و بدون اگه انجامش بدی، به آرامش می‌رسم.

جان: اما...

آرتور: به حرفم گوش کن. وقتی وقتش برسه باید بدوی و پشت سرتو نگاه نکنی. تمومه.

جان: و حالا؟

آرتور: حالا فقط باید کمکش کنیم ضربه آخرشو به ارتش بزنه.

این صحنه پر از تلخی است. جان درون خود دچار تردید و دل‌نگرانی است. او هنوز نسبت به داچ احساس محبت دارد اما تغییر رفتاری داچ و لذت‌بردن او از خشونت، به‌شدت اضطراب و دودلی در جان ایجاد کرده است. آرتور با آن تصویر خونسرد و عمل‌گرای همیشگی، نقش راهنما و عقل سلیم را برای جان ایفا می‌کند. او به جان می‌گوید اولویت‌بندی کند؛ زیرا خانواده و آینده جک مهم‌تر از رویاها و وفاداری کور به یک رهبر است. در عین حال آرتور خواهان پایانی عملی‌گرایانه است.

او از جان می‌خواهد وقتی وقتش شد فرار کند و به عقب نگاه نکند. این سکانس ترکیبی از رفاقت، مسئولیت‌پذیری و پذیرش غمناک سرنوشت است و نشان می‌دهد چگونه آرتور در واپسین روزهایش سعی می‌کند برای دیگران یک راه بهتر بسازد؛ حتی اگر خودش راهی جز ایستادگی نداشته باشد.

[اگر آرتور به جان برای فرار از پینکرتن‌ها کمک کند]

جان: [دور و برش را نگاه می‌کند] خب آرتور بیا بریم.

آرتور: [سرفه می‌کند] تو برو.

جان: ادامه بده آرتور!

آرتور: [سرفه‌های شدیدتر] نه دیگه همه زورمو زدم.

جان: لعنتی بیا دیگه!

آرتور: [نفس‌زنان و ضعیف] تو برو.

جان: الان وقت این کارا نیست!

آرتور: [با سرفه و صدای شکسته] هر دومون که نمی‌تونیم زنده از اینجا بریم. برو. همین حالا. من نگهشون می‌دارم. [کلاهش را برمی‌دارد و ادامه می‌دهد] برام خیلی معنی داره... خواهش می‌کنم. [کلاه را روی سر جان می‌گذارد و دستش را روی شانه‌اش می‌کوبد] دیگه وقت حرف‌زدن نیست. برو.

جان: [با ناباوری] آرتور...

آرتور: برو پیش خانوادت.

جان: آرتور!

آرتور: از اینجا برو و یه مرد درست‌وحسابی باش!

جان: [با چشمان پر از اشک] ولی... تو برادرم بودی.

آرتور: می‌دونم... [سرفه می‌کند] می‌دونم...

[جان برای آخرین‌بار به او نگاه می‌کند و می‌دود]

در واپسین لحظات حیات آرتور مورگان در اوج کوهستان‌های شرقی گریزلیز، روایت Red Dead Redemption 2 به نقطه‌ای می‌رسد که تراژدی، رفاقت و رستگاری در هم می‌آمیزند. این سکانس وداع نه‌فقط خداحافظی دو مرد است، بلکه وداع فلسفه زندگی آرتور با دنیایی است که دیگر برای او جایی ندارد. آرتور که در اثر بیماری و زخم‌هایش دیگر توان ادامه ندارد، تصمیم می‌گیرد آخرین رمق خود را صرف نجات جان کند. در لحظه‌ای کوتاه اما عمیق، او مسئولیت، برادری و انسانیت را در قالب چند جمله خلاصه می‌کند: «برو پیش خانوادت... از اینجا برو و یه مرد درست‌وحسابی باش.»

همین جمله‌ها سنگ بنای رستگاری آرتور هستند؛ جایی که از یک قانون‌شکن به انسانی تبدیل می‌شود که ارزش واقعی زندگی را در عشق و خانواده می‌بیند. در پایان، آن «می‌دونم...»ی که با صدای لرزان و سرفه‌های مرگ‌آلود بیان می‌شود، نه فقط پاسخ به جان، بلکه اعترافی درونی است؛ پذیرش مرگ اما با آرامشی حاصل از نجات دیگری. این پایان تصویری جاودانه از رهایی روح آرتور و آغاز دوباره جان مارستون است؛ نقطه‌ای که افسانه Red Dead Redemption در آن معنا پیدا می‌کند.

بازی تحسین‌شده Red Dead Redemption 2 نه فقط روایتی از سقوط یک باند، بلکه سرگذشت روح انسانی در نبرد با خودش است. دیالوگ‌های آرتور مورگان از طعنه تا اشک، از خشم تا ایمان، تصویری از مردی می‌سازند که در دل تاریکی، نوری کوچک می‌یابد. این دیالوگ‌ها به ما یادآوری می‌کنند که حتی در جهانی پر از گناه و مرگ، هنوز می‌شود انسان بود و شاید به همین دلیل است که صدای آرتور، هنوز هم بر فراز دشت‌های غرب طنین‌انداز است - آرام، خسته، اما رستگار.

داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات