داستان Red Dead Redemption؛ از آشوب غرب وحشی تا آرامش تلخ رستگاری
مجموعه Red Dead Redemption، جلوهای بینظیر از هنر بازیسازی است که توسعه دهندگان راکاستار با دقتی استادانه و عشقی بیپایان آن را خلق کردند. داستانی عمیق و درگیرکننده که روح غرب وحشی را به شکلی شاعرانه و تأثیرگذار به تصویر میکشد، جایی که انگار هر شخصیت، هر لحظه و هر منظره نفس میکشد و زندگی میکند.
جذابیتهای بصری خیرهکننده، طراحی دقیق جهان بازی و موسیقی متناسب با حالوهوای داستان، همه در هم آمیختند تا تجربهای بیبدیل را به مخاطب ارائه کنند. جایی که خیلی وقتها فقط راه رفتن در مناظر چشم نواز و سکوت آرامش بخش آن، مثل یک تراپی برای روح و روان مخاطب آرامش بخش است. در جدیدترین مطلب از سری مطالب داستان بازی، به سراغ Red Dead Redemption رفتیم تا سیری در داستان به یادماندنی این مجموعه تا به اینجای کار داشته باشیم.
بازیهای سری Red Dead Redemption باوجود کم تعداد بودن، از عمق داستانی و شخصیت پردازی بینظیری برخوردارند و به زعم بسیاری از طرفداران، بهترین تجربهی داستانی در سبک خود را ارائه میکنند. در واقع این فرنچایز شامل چهار بازی Red Dead Redemption، بازی Red Dead Redemption 2، بازی Red Dead Revolver و بازی چندنفره و آنلاین Red Dead Online میشود که از میان آنها Red Dead Revolver یک داستان مستقل و خارج از خط داستانی این مجموعه را ارائه کرده و Red Dead Online نیز به دلیل ماهیت مولتیپلیر خود، در تایم لاین هستهی مرکزی آن قرار نمیگیرد. بنابراین به طور خلاصه با دو بازی Red Dead Redemption یک و دو مواجه هستیم که وقایع آن به ترتیب عکس زمان عرضه رخ میدهند.
- Red Dead Revolver - متشکل از یک داستان مستقل در دهه ۱۸۸۰
- Red Dead Redemption 2 - ابتدای وقایع خط داستانی در سال ۱۸۹۹
- قسمت اول مجموعه Red Dead Redemption - دنباله داستان RDR2 در سال ۱۹۱۱ تا ۱۹۱۴
- بسته الحاقی Outlaws To The End - شامل یک سری مأموریتهای فرعی
- بسته الحاقی Legends and Killers - شامل یک سری مأموریتهای فرعی
- بسته الحاقی Liars and Cheats - شامل یک سری مأموریتهای فرعی
- بسته الحاقی Undead Nightmare - شامل یک سری مأموریتهای فرعی
- بسته الحاقی Myths and Mavericks - شامل یک سری مأموریتهای فرعی
توجه: قبل از هرچیزی باید یاد آور شویم که این مقاله کل داستان بازیهای Red Dead Redemption را فاش میکند. بنابراین با در نظر داشتن این موضوع به مطالعهی آن بپردازید.
پیش زمینه داستانی و معرفی شخصیتهای محوری
Red Dead Redemption 2 به عنوان یک پیش درآمد و نقطهی آغاز داستان این سری، در سال ۱۸۹۹ و اواخر دوران غرب وحشی اتفاق میافتد که با افول گروه یاغیهای وندرلیند (Van der Linde) همراه میشود. در غرب وحشی، یاغی گری گروهها یا گنگهای موسوم به «Outlaws» امری مرسوم بود که اغلب به زندگی در خارج از چارچوب قانون و اعمال مجرمانهای مانند سرقت از کالسکهها، قطارها و بانکها منجر میشد. این افراد از پذیرش قوانین متمدنانه سر باز میزدند و خواستار زندگی آزادی بودند که پیش از اعمال قوانین جدید به آن عادت داشتند.
گروه وندرلیند به رهبری داچ وندرلیند (Dutch van der Linde) در یکی از آخرین عملیاتهای سرقت سازماندهی شدهی خود در شهر بلک واتر (Blackwater) که بعد از سنت دنیس (Saint Denis) بزرگترین شهر دنیای Red Dead محسوب میشود، شکست میخورند و مجبور به فرار میشوند. آنها در آمریکای پهناور، خشن و درحال تغییر آن زمان، مدام مورد تعقیب مسئولین قانون گذار و باندهای رقیب قرار میگیرند و این مسیر، سرنوشت افراد آن را برای همیشه تغییر میدهد.
شخصیتهای اصلی بازی
آرتور مورگان (Arthur Morgan)
عضو ارشد و مورد اعتماد گروه قانونشکنان داچ وندرلیند، شخصیتی پیچیده، عمیق و واقعگرایانه دارد. او مردی خشن و کارکشته است، اما در درون خود با احساسات، پشیمانیها و مفاهیم درست و غلط دست و پنجه نرم میکند. او نمونهی کامل یک ضدقهرمان است: کسی که در جهانی بیرحم بزرگ شده، اما هنوز کورسویی از انسانیت در دلش باقی مانده است.
آرتور در طول داستان از یک فرد صرفاً وظیفهشناس به شخصی تبدیل میشود که مفاهیم خانواده، وفاداری، بخشش و رستگاری را به شکل عمیقتری درک میکند.
جان مارستون (John Marston)
جان مارستون نماد مردیست که در تلاش است از گذشتهاش فرار کند و راهی تازه برای زندگی بیابد؛ مردی که در میان خشونت، پشیمانی و عشق، به دنبال رستگاری است. جان، در کودکی یتیم شد و در جوانی توسط داچ جذب گروه شد. سالها در کنار آرتور مورگان و سایر اعضای باند داج زندگی کرد و کارهای درست و غلط بسیاری را انجام داد. اما با گذر زمان و تشکیل خانوادهای با ابیگیل و پسرش جک، در او اشتیاقی برای تغییر و جدا شدن از گذشته به وجود میآید.
اعضای اصلی گروه وندرلیند
داچ ون در لیند
داچ ون در لیند (Dutch van der Linde)، رهبر کاریزماتیک و مرموز باند ون در لیند، شخصیتی پیچیده، تراژیک و عمیق است که نمادی از آرمانگرایی شکستخورده و سقوط تدریجی یک مرد به ورطهی جنون محسوب میشود.
ابیگل رابرتز
ابیگل رابرتز (Abigail Roberts) در گذشته زنی خیابانی بود که بهمرور به باند ون در لیند پیوست. رابطهی او با جان مارستون یکی از ستونهای احساسی و انسانی داستان است. ابیگل نماد زنانی است که در سکوت و پشت صحنه، جهان را میچرخانند.
بیل ویلیامسون
مردی خشن، کمهوش اما وفادار است که زندگیاش میان یاغیگری، سرخوردگی و خیانت شکل میگیرد. بیل قبلاً سربازی بود که پس از تجربهای تلخ در ارتش، به باند داچ پیوست و آنجا زندگی متفاوتی را برای خود در پیش گرفت. بیل ویلیامسون نماد کسانی است که همیشه دنبال یک رهبرند، کسانی که در نبود هدف، مسیر را گم میکنند و به سایهای از خودشان بدل میشوند.
چارلز اسمیت
چارلز اسمیت (Charles Smith) یکی از نجیبترین، شریفترین و در عین حال مرموزترین شخصیتهای بازی است. چارلز فرزند مادری آفریقایی-آمریکایی و پدری از ساکنان بومی آمریکا است که در کودکی بیخانمان بود و زندگیاش را در یتیمخانهها، خیابانها و میدان نبرد گذراند. او بعدها و نه برای ثروت یا طمع، بلکه برای پیدا کردن یک خانواده واقعی به گروه داچ پیوست. چارلز اسمیت نماد مردی است که در دنیای خون و باروت، پاک مانده است.
هوزه متئوس
هوزه متئوس (Hosea Matthews) یکی از شخصیتهای کلیدی و مورد احترام گروه است که نقش پدرانه، مشاور و صدای عقل را ایفا میکند. هوزه یک شیاد قدیمی و حرفهای است که سالها پیش با داچ ون در لیند آشنا شد و دوستی آنها پایهگذار شکلگیری باند شد. او نشان میدهد که حتی در میان یاغیان، میتوان انسانی شریف، خردمند و مهربان بود.
جک مارستون
جک مارستون (Jack Marston) فرزند جان مارستون و ابیگل رابرتز، و نماد نسلیست که میراث خون، خشونت و رستگاریِ نیمهکارهی پدران خود را بر دوش میکشد. او نه تنها آخرین بازماندهی داستان باند داچ، بلکه پلی میان دنیای وحشی غرب و دوران مدرن آمریکاست.
خاویر اسکوئلا
خاویر اسکوئلا (Javier Escuella) مردی مکزیکیتبار، با سابقهی انقلابی، شخصیتی وفادار، پرشور و رازآلود است که از گذشتهای خونین خود به دنیای یاغیگری پناه آورده است. خاویر اسکوئلا شخصیتیست میان ایمان کور و وفاداری ریشهدار مانده است. او نه آنقدر شرور است که نفرتانگیز باشد، و نه آنقدر عادل که قابل تحسین مطلق باشد.
کارن جونز
کارن جونز (Karen Jones) زنی جسور، شوخطبع و گاهی بیپروا است که با انرژی و سرزندگیاش در میان یاغیان، جوی از شادی و هیجان بهپا میکند. کارن از آن نوع زنانی است که حاضر نیست زیر بار قوانین محدودکننده زندگی کند؛ او دوست دارد مستقل باشد، قوی باشد، و زندگی را با تمام شور و هیجانش تجربه کند. با این حال، زیر این ظاهر سرزنده، او هم به دنبال جایی برای تعلق و معنی است.
لنی سامرز
لنی سامرز (Lenny Summers) یکی از جوانترین و باهوشترین اعضای باند است. لنی فرزند یک خانواده سیاهپوست است و در دنیایی پر از تبعیض نژادی و دشواری بزرگ شده است. لنی نمادی از شجاعت، وفاداری و تلاش برای رسیدن به عدالت در دنیایی که به آسانی عدالت را فراموش میکند. او نشان میدهد که حتی در میان سختترین شرایط، میتوان انسانی پاک و مقاوم بود.
لئوپالد استراس
لئوپالد استراس (Leopold Strauss) مردی با شخصیتی خشک، منطقی و تا حدی سرد که مسئول جمعآوری وجوه، وصول بدهیها و مدیریت مالی باند است. لئوپالد استراس تصویری از مردی است که در دل خشونت و آشوب، تلاش میکند نظم و سامان برقرار کند. او نه قهرمان است و نه ضدقهرمان، بلکه چرخدندهای مهم در ماشین بزرگ باند داچ است که بدون وجودش، باند نمیتوانست به خوبی کار کند.
مایکا بل
مایکا بل (Micah Bell) یکی از جنجالیترین و بحثبرانگیزترین شخصیتهای بازی است. مردی که با خیانت، خشونت و جاهطلبیاش باعث فروپاشی باند میشود و نقش ضدقهرمان داستان را به بهترین شکل ایفا میکند. مایکا بل نماد خیانت، طمع و سقوط اخلاقی در دنیای غرب وحشی است. او شخصیتی است که برخلاف دیگر اعضای باند، به جای تلاش برای حفظ خانواده و آرمانها، تنها به منافع و قدرت خود میاندیشد. حضور او در داستان، تضاد میان وفاداری و خیانت را به شکلی ملموس و تاثیرگذار به تصویر میکشد.
سیدی ادلر
سیدی ادلر (Sadie Adler) یکی از شخصیتهای محبوب و تأثیرگذار بازی است. سیدی در ابتدا همسر یک کشاورز بود، اما پس از حمله خشونتآمیز به مزرعهشان و قتل شوهرش توسط دستهای از قانونشکنان، زندگیاش کاملاً دگرگون شد. این حادثه باعث شد که او تصمیم بگیرد به جای تسلیم شدن، به یک مبارز خشمگین و مقتدر تبدیل شود. سیدی ادلر نمادی از تحول، قدرت و بقا در شرایط سخت است.
عمو (Uncle)
عمو! مردی سالخورده، تنبل و بیانگیزه است که اغلب از کارهای سخت فرار میکند و بیشتر اوقاتش را به خوردن و نوشیدن میگذراند. او شخصیت طنز و کمدی گروه است. نمایندهی آن بخش از جامعه است که ترجیح میدهد در سایه بماند، از مسئولیتهای بزرگ فرار کند و بیشتر به دنبال راحتی و خوشگذرانی باشد.
اتفاقات بازی Red Dead Redemption 2 - پایانی بر یک دوران
فصل اول - Chapter One: Colter
در ماه می ۱۸۹۹ و بعد از این که عملیات سرقت از شهر بندری و پررونق بلک واتر توسط داچ ون در لیند و اعضای گروه تبهکارانش با شکست مواجه میشود، گروه مجبور به فرار از این منطقه میشود. جنی (Jenny)، یکی از اعضای گروه در این درگیری کشته میشود و دِیوی (Davey)، دیگر عضور باند نیز به شدت زخمی شده بود که بعدها نتوانست دوام بیاورد. مک (Mac)، برادر دیوی نیز بعد از این اتفاق از آنها جدا شد. شان مکگوایر (Sean MacGuire) یکی دیگر از اعضای گروه ون در لیند بود که توسط جایزه بگیرها یا بانتی هانترهای Ike Skelding دستگیر شد.
نکته: فصلهای داستان بازیهای رد دد ردمپشن براساس شهرها و لوکیشنهایی که اتفاقات بازی در آن جریان دارد نامگذاری میشوند. این موضوع در هر دو بازی به همین شکل برقرار است.
اعضای گروه تصمیم میگیرند تا برای عدم رویارویی با قانون گذاران، مسیر کوهستان شمال را در پیش بگیرند. آنها در این راه نمیتوانند ذخیره پول قابل توجه خود در بلک واتر را از شهر خارج کننده و به ناچار آن را پشت سر جا میگذارند.
اعضای گروه در نهایت در یک شهر معدنی متروکه به نام Colter اردوگاهی را به عنوان یک سرپناه موقت برپا میکنند. آرتور، مایکا و داچ در جستجوی اطراف شهر، خانهای را پیدا میکنند که در آن یک مهمانی برگزار شده است. آنها بلافاصله متوجه میشوند که این مهمانی به باند رقیب و دشمن قسم خوردهی آنها، یعنی گروه اودریسکولها (O'Driscolls) تعلق دارد.
آنها موفق میشوند تا با شکست افراد اودریسکول، سیدی ادلر، بیوهی جوانی که شوهرش توسط افراد اودریسکول کشته شده بود را پیدا کنند و او را زیر پرو بال خود بگیرند. سیدی در ابتدای کار شخصیت سرد و ترسویی به نظر میرسد اما در ادامه به یکی از مهمترین شخصیتهای داستان تبدیل میشود که ارتباط گرمی با آرتور میگیرد.
داچ مدام به افراد گروه وعدهی یک سرقت بزرگ نهایی را میدهد که آزادی آنها را تضمین خواهد کرد.
آرتور و خاویر در یکی از مأموریتهای جانبی بازی به دنبال جان میروند که در کوهستان برفی مورد حمله گله گرگها قرار گرفته و خسته و زخمی گیر افتاده است. آنها در نهایت بعد از درگیری با گرگها مارستون را به محل کمپ گروه برمیگردانند و جان او را نجات میدهند.
بعد از انجام این مأموریت، تمرکز داستان روی یکی از کمپهای اودریسکولها معطوف میشود که در نزدیکی اینجا قرار دارد. آرتور به همراه خاویر، مایکا، داچ، لنی و بیل به کمپ حمله میکنند. این نخستین باری است که بازیکنان شاهد شکستن قوانین داچ در عدم پیشبرد اهداف و انتقام شخصی خود و به خطر انداختن جان افراد گروه هستند. هرچند داچ این حمله را با بیان پیشگیری از حملهی اودریسکولها توجیه میکند. او در ادامه اعتراف میکند که بیشتر کنجکاو بود که درباره نقشهی اودریسکولها برای یک هدف بزرگ اطلاعات کسب کند.
با اطلاعات به دست آمده از کمپ دشمن، داچ افراد گروه را برای حمله به قطاری که پول خوبی در آن بود آماده میکند. این قطار به لویتیکوس کورنوال (Leviticus Cornwall)، یک مافیای نفتی است که از قدرت و نفوذ زیادی برخوردار است. این سرقت مسلحانه باعث میشود تا کورن وال به دنبال تلافی از گروه وندر لیند باشد. کورنوال که از این اتفاق به شدت خشمگین شده، آژانس کارآگاهی پینکرتون (Pinkerton Detective Agency) را برای دستگیری اعضای گروه استخدام میکند. اندرو میلتون و ادگار راس، مأموران آژانس، برای دستگیری داچ و افرادش شروع به کار میکنند.
داچ و گروهش با اذعان به این که پیشرفت تمدن به دوران قانون شکنان پایان خواهد داد، در نهایت تصمیم میگیرند که یک بار برای همیشه به اندازهی کافی پول جمع کنند تا تدارک یک فرار دست جمعی از دست قانون را فراهم کنند.
جزئیات تکمیلی:
ماجرای اتفاقات این فصل علاوه بر خط داستانی اصلی، شامل مأموریتهای فرعی و فعالیتهای ضروری برای زنده ماندن آرتور و افراد گروه میشود که به طور خلاصه عبارتند از:
جستجو برای غذا و منابع (شکار گوزن با چارلز)
نجات مایکا و جستجوی کمپ دشمنان
برقراری روابط میان شخصیتها
فصل دوم - Chapter Two: Horseshoe Overlook
افراد گروه بعد از این که آبها از آسیاب میافتد، به سمت جنوب نقل مکان میکنند تا خود را به ایالت نیوهانوفر (New Hanover) در فلات Horseshoe Overlook برسانند. آنها برای جمع آوری پول، دست به انجام کارهای زیادی از جمله سرقتهای متعدد میزنند. داچ مدام به افراد گروه وعدهی یک سرقت بزرگ نهایی را میدهد که آزادی آنها را تضمین خواهد کرد. آنها در این کش و قوس، موفق میشوند تا با کمک Josiah Trelawny، یکی از اعضای گروه که ماهها بود او را ندیده بودند، شان (Sean) را از دست جایزه بگیرها فراری دهند.
آرتور و تعدادی از افراد گروه به ولنتاین، شهر کوچکی در نزدیکی محل کمپ میروند تا یک سری لوازم مورد نیاز برای کمپ را تهیه کننده و به دنبال کار باشند. یکی از افرادی که در کافهی شهر چهرهی آرتور را از وقایع بلک واتر تشخیص میدهد، با او درگیر یک نبرد تن به تن نفس گیر میشود تا مشخص شود که چقدر عرصه برای افراد گروه درحال تنگ شدن است.
جزئیات تکمیلی:
ماجرای اتفاقات این فصل علاوه بر خط داستانی اصلی، شامل فعالیتهای تکمیلی و مأموریتهای فرعی زیر میشود:
آشنایی با شهر والنتاین
مأموریتهایی برای جمعآوری پول بدهکاران
ادامه درگیری با گروه اودریسکولها
سفر با داچ و هوزهآ برای معامله و طرحریزی دزدیها
شکار با هوزهآ و جان
ملاقات با مری (Mary) - عشق قدیمی آرتور
ملاقات با لیویتیس کورنوال
دزدی بانک در والنتاین
فصل سوم - Chapter Three: Clemens Point
بعد از یک تیراندازی مرگبار با افراد کورنوال در شهر ولنتاین و رویارویی میلتون و راس با آرتور مورگان در خارج از اردوگاه، گروه مجبور به نقل مکان به ایالت لموین (Lemoyne) در کلمنس پوینت (Clemens Point) میشود. آنها در شهر رودز (Rhodes) با دو خانوادهی رقیب گری (Gray) و برایتوایت (Braithwaite) ملاقات میکنند که ظاهراً طلاهایی که از جنگ داخلی به جا مانده را در مکانی پنهان کردهاند. داچ بعد از این که یک فرصت طلایی برای بهره بردن از اختلاف این دو خانواده ثروتمند پیدا میکند، نقشهای را ترتیب میدهد تا این دو خانواده را در مقابل هم قرار دهد، اما آنها در نهایت متوجه میشوند که از داچ و گروهش رکب خوردند و در نتیجه بین آنها درگیری رخ میدهد. در جریان این درگیری، خانوادهی گری با کمین در نزدیکی رودز، شان را میکشند و برایتوایتها نیز جک، پسر جان و ابیگل را میربایند.
افراد داچ در تلافی این اقدام، هر دو خانواده را قتل عام میکنند و عمارت برایتوایتها را به آتش میکشند تا همهی افراد آن به جز یک زن به نام کترین برایتوایت (Catherine Braithwaite) کشته شوند. کترین به آنها میگوید که جک به آنجلو برونته، یکی از اربابان مجرم منطقه در شهر سنت دنیس فروخته شده است. تیراندازی در رودز و حمله به عمارت برایتوایت، باعث میشود تا میلتون و راس محل اخفای گروه را پیدا کنند. آنها به داچ این فرصت را میدهند تا با تسلیم کردن خود، سایر افراد گروه را نجات دهد اما داچ یک بار دیگر خودخواهی خود را نشان داده و از این کار خودداری میکند. میلتون وعده میدهد که با افراد بیشتری به آنها حمله خواهد کرد تا همهی آنها را دستگیر کند.
جزئیات تکمیلی:
ماجرای اتفاقات این فصل علاوه بر خط داستانی اصلی، شامل فعالیتهای تکمیلی و مأموریتهای فرعی زیر میشود:
آشنایی با مسائلی مانند بردهداری سابق، نژادپرستی، گروههای افراطی مثل KKK، و فساد محلی
شکار تمساح با داچ و ملاقات با کلانتر رودز
مأموریت انفجار واگن مشروب بهعنوان بخشی از دسیسه علیه خانواده برایتوایت
درگیری ناگهانی با قانون و مرگ چند عضو باند
مأموریت حمله به گروه مزدوران نظامی
فصل چهارم - Chapter Four: Shady Belle
وقتی که گروه به مکان امنی در شیدی بل (Shady Belle) منتقل میشود، داچ، جان و آرتور به سمت عمارت برونته (Bronte) در سنت دنیس میروند تا با او رو به رو شده و جک را نجات دهند. برونته جک را به آنها برمیگرداند و تصمیم میگیرد تا به ظاهر با گروه آنها صلح کند. او با گنگ توافق میکند که اگر آنها به برونته در دستگیری سارقان آرامگاهها کمک کنند، جک را بی دردسر به آنها پس خواهد داد. بعد از اتمام کار، برونته افراد گروه را به یک مهمانی خصوصی دعوت میکند و آنها از این فرصت برای به دست آوردن سرنخهایی برای یک سرقت دیگر استفاده میکنند.
Josiah Trelawny موفق میشود تا شماری از افراد گروه را به کازینویی که روی یک قایق تفریحی واقع شده برساند تا آنها نقشهی سرقت خود را عملی کنند. وقتی افراد گروه به خزانهی پولها میرسند، نقشهی آنها لو رفته و همه چیز از کنترل خارج میشود. در راه فرار درگیری مسلحانه رخ میدهد و در نهایت آنها مجبور میشوند تا خود را به درون آب انداخته و تا ساحل شنا کنند.
جزئیات تکمیلی:
ماجرای اتفاقات این فصل علاوه بر خط داستانی اصلی، شامل فعالیتهای تکمیلی و مأموریتهای فرعی زیر میشود:
کمک آرتور به Rains Fall، سرخپوست بومی آمریکا برای پس گرفتن زمینهایشان
مواجهه آرتور با گروه Foreman Brothers و نجات Tilly Pierre از دست آنها
بار دیگر اودریسکولها به محل اردوگاه گروه نزدیک میشوند. سیدی به آرتور خبر میدهد که کیران مفقود شده است. اما این معما خیلی زود و به شکل وحشتناکی حل میشود. زمانی که جسد سربریدهی کیران در حالی که سر خود را در دست دارد، سوار بر اسب از راه میرسد. اودریسکولها به کمپ حمله میکنند اما به عقب رانده میشوند. سپس داچ یکی از به یادماندنیترین مونولوگهای خود را ایراد کرده و مشخص میشود که چقدر دچار توهم شده است. او با ادعای این که آرتور قادر نیست وسعت مشکلات و فرصتهای آنها را درک کند، به او خیانت میکند و حاضر نمیشود به خاطر اعضای گروه، سبک زندگی آنها را کنار بگذارد.
اشتیاق داچ برای ادامهی بیقانونی، آنها را به سمت یک عملیات دیگر علیه برونته هدایت میکند. سرقت از یک ایستگاه تروموا در قلب سنت دنیس که معلوم میشود از ابتدا یک نقشه بوده و برونته به دنبال آن بود که به این دشمنی پایان دهد. آرتور، داچ و لنی باید یک تراموا را بدزدند و با تیراندازی از شهر خارج کنند. اگر تاکنون برای افراد گروه مشخص نشده بود، حالا میفهمند که در چه مخمصهی دشواری گرفتار شدند.
هوزه نقشهی جدید و جذابی را برای یک سرقت بزرگ تهیه کرده اما داچ بار دیگر قوانین خود را زیر پا گذاشته و فقط به انتقام از برونته فکر میکند. آرتور با نشان دادن ایمان نابجای همیشگیاش دوباره طرف داچ را میگیرد. آنها به کمک یک ماهیگیر محلی به عمارت برونته میرسند و در آنجا درگیری رخ میدهد. آنها بالاخره موفق میشوند تا او را گروگان گرفته و سوار قایق کنند. آنها در ابتدا تلاش میکنند تا از او باج بگیرند اما برونته سعی میکند تا با رشوه دادن، افراد داچ را علیه او کند.
داچ برخلاف توصیه و التماس هوزه، برونته را وحشیانه او را به خورد یک تمساح میدهد تا باعث بهت و حیرت جان و آرتور شود. داچ در اینجا متقاعد شده که دیگر هیچ آیندهای برای ادامهی حیات گروه در خاک ایالات متحده وجود ندارد و آنها باید بانک بزرگ سنت دنیس را سرقت کنند تا پول کافی برای مهاجرت از کشور را به دست آورند.
نقشهی سرقت از بانک طبق برنامه پیش میروند و آرتور گاوصندوق را خالی میکند. اما به محض این که زمان فرار فرامیرسد، پینکرتونها که بعد از اعدام برونته توجهشان جلب شده بود، با دهها نفر نیرو وارد شهر میشوند و با افراد گروه درگیر میشوند. در این بین میلتون هوزه را گروگان میگیرند. این اتفاق باعث میشود تا داچ درخواست مذاکره کند. اما دیگر برای این حرفها دیر شده و میلتون در مقابل چشم افراد گروه هوزه را به قتل میرساند. درگیری بالا میگیرد و در این بین لنی هم کشته میشود و جان توسط آنها دستگیر میشود. باقی افراد گروه به هر نحو موفق به فرار میشوند.
آرتور، داچ، بیل، خاویر و مایکا با استفاده از قایقی به کوبا فرار میکنند و چارلز برای تجدید قوا با اعضای باقی ماندهی گروه و انتقال آنها به جای دیگر باقی میماند.
فصل پنجم - Chapter Five: Guarma
در راه، طوفان سهمگینی باعث غرق شدن کشتی میشود تا افراد گروه به ساحل جزیرهای به نام Guarma کشیده شوند. در این جزیره، بین مالکان ظالم مزارع شکر و جمعیت محلی که به بردگی گرفته شدند، درگیری رخ داده است. آنها تصمیم میگیرند تا از این موقعیت استفاده کرده و به انقلاب علیه مالکان مزارع بپیوندند تا از این طریق برای بازگشت به آمریکا از بومیان جزیره کمک بگیرند. آنها در نهایت موفق میشوند تا در Lakay خود را به سایر اعضای باقی ماندهی گروه برسانند. بعد از دفع حملهی مجدد پینکرتون به کمپ، داچ دچار توهم و بدبینی میشود و معتقد است که یکی از اعضای گروه به عنوان خبرچین فعالیت میکند و اطلاعات آنها را لو میدهد.
فصل ششم - Chapter Six: Beaver Hollow
در فصل ششم بازی Red Dead Redemption 2 با عنوان Chapter Six: Beaver Hollow، داستان به اوج تنش، تراژدی و فروپاشی میرسد. این فصل، تاریکترین و احساسیترین بخش بازی است و تمرکز اصلی آن بر بحران درونی باند واندرلیند، بیماری آرتور مورگان، و زوال تدریجی اعتماد و وحدت میان اعضای گروه است.
آرتور بعد از رسیدن به پست تجاری ون هورن، مستقیماً به آخرین اردوگاه گروه در شیدی بل میرود اما تنها یادداشتی را از افراد گروه پیدا میکند که در آن نوشته شده آنها به Lakay نقل مکان کردند. او خود را به سایر افراد گروه میرساند و متوجه میشود که جان هنوز در اسارت پینکرتونها است. این تجدید دیدار زیاد طول نمیکشد تا این که دوباره حملهی دیگری به کمپ اتفاق میافتد. گروه موفق میشود بار دیگر با پینکرتونها مقابله کند اما پیش گویی ظاهری میلتون باعث میشود تا داچ دوباره دچار توهم بدبینی شده و به این فکر بیافتد که چه کسی درحال فاش کردن اطلاعات داخلی آنها است.
حالا که دیگر تلاش هوزه برای متعادل کردن تصمیمات داچ وجود ندارد، حاکمیت داچ بر گروه بیش از پیش مستبد میشود. آنها مکان مناسبی را در Beaver Hollow تدارک میبینند تا محل کمپ را به آنجا منتقل کنند.
بعد از این که گروه دوباره به Beaver Hollow نقل مکان میکند، مالی (Molly)، شریک داچ، بعد از مدتی ناپدید شدن به اردوگاه برمیگردد و فریاد میزند که او کسی بوده که ماجرای سرقت بانک را به پینکرتونها گفته است. البته او دروغ میگوید و صرفاً به خاطر این که داچ تلاش او برای قدرت بیشتر را نادیده گرفته، سعی دارد تا به او توهین کند. این اعتراف منجر به مجازات او توسط سوزان میشود.
داچ تمام فکر و ذکرش به سرقت آخر متمرکز شده است. آرتور پیشنهاد میکند که ابتدا به دنبال جان بروند و او را از زندان آزاد کنند اما داچ مخالفت میکند و به آنها میگوید که فرصت و منابع لازم برای این کار را ندارند. چندی بعد، داچ یکی از قبیلههای بومی آمریکا را برای جنگ با ارتش ایالات متحده با خود همراه میکند تا موقتاً توجهات را از گروه خود منحرف کند.
آرتور و سیدی در سنت دنیس با هم ملاقات میکنند تا در خصوص چگونگی ورود به زندان سیسیکا (Sisika Penitentiary) و نجات جان راهکاری بیاندیشند. آرتور هنگام انتظار برای رسیدن سیدی دچار سرفههای شدیدی میشود که اینبار کار او را به بیمارستان میکشاند. پزشک در اینجا به آرتور خبر میدهد که او دچار بیماری سل شده است. خبردار شدن از مرگ غرب الوقوع آرتور، به نقطه عطفی در تصمیمات زندگی او تبدیل میشود. او تصمیم میگیرد تا از حالا به بعد تمام تلاش خود را برای زندگی راحت اعضای باقی ماندهی خانوادهاش بعد از مرگ او به کار بگیرد.
آرتور متوجه میشود که سرفههای گاه و بیگاه او بی دلیل نبوده است. در واقع زمانی که او برای پس گرفتن بدهی کشاورزی به نام توماس داونز (Thomas Downes) به Horseshoe Overlook رفته بود، مبتلا به بیماری سل شده است تا دیگر زمان زیادی برای زنده ماندن نداشته باشد. آرتور بعد از این که مرگ را در مقابل چشمانش میبیند، سخت به فکر اعمال گذشتهی خود و چگونگی حفاظت از خانواده بعد از مرگش میافتد. این اتفاق شخصیت او را تحت تأثیر قرار داده و از آن قانون شکن خشن و بیپروا فاصله میگیرد.
داچ در این روزها کم کم به وفاداری آرتور شک میکند که تا حدودی به خاطر دسیسههای مایکا بل است که مشتاقانه نقش هوزه را به عنوان دست راست داچ بر عهده گرفته است.
آرتور و سیدی بلافاصله جان را از زندان آزاد میکنند و او را به Hollow برمیگردانند. باوجود اعتراف مالی، داچ در این روزها کم کم به وفاداری آرتور شک میکند که تا حدودی به خاطر دسیسههای مایکا بل است که مشتاقانه نقش هوزه را به عنوان دست راست داچ بر عهده گرفته است.
آرتور نیز رفته رفته به این نتیجه میرسد که دیگر داچ آن رهبر سابقی نیست که میشناخت. او همینطور بیشتر به دنبال قتل، انتقام و توهمات بدبینانهی خود میرود و توجهی به نظر افراد گروه ندارد.
با این حال آرتور همچنان با داچ و مایکا همراه میشود تا به Annesburg بروند و با کورنوال مقابله کنند. وقتی آنها در موقعیت قرار میگیرند، داچ از نقشه سرپیچی کرده و درحالی که با پینکرتونها سرو کار دارد، با کورنوال رو به رو میشود. داچ درخواست نامعقولی را از کورنوال میکند و از او میخواهد که ۱۰ هزار دلار و یک قایق را در اختیار گروه آنها قرار دهد تا با خیال راحت از کشور خارج شوند. کورنوال طبیعتاً این درخواست را رد میکند. داچ نیز غیرمسئولانه کورنوال را به ضرب گلوله میکشد تا گروه را به درگیری با پینکرتونها بکشاند. هرسه نفر موفق میشوند که از مهلکه فرار کنند اما مایکا در فرار شتاب زدهی خود، موفق میشود که بخشی از مدارک کورنوال را با خود ببرد.
قبل از این که این مدارک مورد استفاده قرار بگیرند، آرتور به همراه داچ و سیدی راهی یک مبارزه نهایی با اودریسکولها میشوند تا به دشمنی دیرینه خود پایان دهند. چراکه کالم اودریسکول محکوم به اعدام شده و آنها باید مطمئن شوند که کالم کشته میشود. سیدی به نفر در جمعیت که در ابتدای داستان، همسرش را کشته بودند شلیک میکند تا درگیری خونینی شکل بگیرد.
بخش دوم فصل ششم - Chapter Six Part Two: Beaver Hollow
وقتی شرایط آرام گرفت، داچ و افرادش به سراغ مکان اختفای دینامیتهایی میروند که در مدارک کورنوال پیدا کرده بودند. آنها قصد دارند تا از این مواد منفجره برای کمین کردن در مسیر عبور یک قطار دولتی از پل Bacchus Bridge استفاده کننده و منابع آن را به سرقت ببرند. این مأموریت تقریباً به قیمت جان آرتور و جان انجام میگیرد. بسیاری از افراد گروه با ناامیدی از نقشهها و طرز تفکر داچ، تصمیم به جدایی مسیر خود از گروه میگیرند. حتی آرتور که قبلاً با جان مشکلاتی را داشته، سعی میکند تا او را متقاعد میکند که بعد از این وقایع، به همراه خانوادهاش اینجا را ترک کند و یک زندگی جدید را شروع کند.
داستان یاقیهای محاصره شده در RDR2 به رهبری یک آنارشسیت ماکیاولیست ادامه پیدا میکند. زمانی که Eagle Flies، فرزند Rains Fall سرخپوست برای درخواست کمک به کمپ میآید، داچ بار دیگر فرصتی برای ضربه زدن به مقامات دولتی پیدا میکند. ظاهراً یک گروه نظامی در Fort Wallace اسبهای این قبیله سرخ پوست را مصادره کردند. داچ که فقط به دنبال حمله به کسانی است که آنها را ستمگران آرمان شهر خود میداند، قبیله Wapiti را بیشتر به سمت جنگ سوق میدهد. داچ با هدف رسیدن به ذهنیت خود از آزادی، قبیله را متقاعد میکند تا به همراه افرادش به پالایشگاه نفت کورنوال حمله کنند. حملهای که تقریباً قبیله را نابود میکند و داچ، آرتور را در میان درگیری رها میکند تا بمیرد و با آشکار شدن کامل طبیعت خودشیفتهاش، به یکی دیگر از اعضای به اصطلاح خانوادهاش خیانت میکند.
داچ چیزی که به گفتهی خود، آخرین دستاورد گروه است را برای افراد باقی مانده تشریح میکند: جلوگیری از رسیدن یک محموله تدارکات دولتی برای تعمیر خسارات ناشی از انفجار پل Bacchus Bridge. در طول این عملیات، جان درحالی که سعی داشت یک واگن قطار درحال سوختن را آزاد کند تا از نجات افراد گروه اطمینان پیدا کند، مورد اثابت گلوله قرار میگیرد و داچ که برای نجات او رفته بود، کمی بعد برمیگردد و ادعا میکند که جان مرده است. گروه موفق میشود بدون جان مارستون برگردد، اما بعد از بازگشت به کمپ، Tilly به داچ خبر میدهد که ابیگل مارستون ربوده شده است. داچ، تحت تأثیر مایکا اعلام میکند که گروه باید او را رها کند و به مسیر خود ادامه دهد. اما اینبار آرتور با این تصمیم مخالفت میکند.
اعتقاد و اعتماد آرتور به داچ که بعد از تحویل او به نیروهای ارتش در جریان سرقت از پالایشگاه بیش از پیش متزلزل شده بود، سرانجام بعد از رها کردن جان و خودداری از نجات ابیگل در زمان دستگیری او توسط میلتون به نقطهی پایان میرسد. آرتور در نهایت از دستور داچ سرپیچی کرده و با کمک سیدی، ابیگل را نجات میدهد. بعد از اینکه میلتون آرتور را غافلگیر کرده و او را محاصره میکند، تصمیم میگیرد تا قبل از کشتنش برای او فاش کند که از زمان بازگشت آنها از جزیرهی گوارما، مایکا به عنوان خبرچین برای آنها همکاری میکرده است. نهایتاً این میلتون است که با شلیک ابیگل کشته میشود.
آرتور تصمیم میگیرد تا به کمپ برگردد و به سراغ مایکا برود. او قبل از این کار از زنان میخواهد تا به جای امنی بروند و جان خود را نجات دهند. آرتور به کمپ برمیگردد و به داچ میگوید که مایکا تمام این مدت جاسوس پینکرتونها بوده است. ولی مایکا این موضوع را انکار میکند. این اتفاق باعث درگیری آرتور و مایکا میشود تا این که جان مارستونِ زخمی، به طور غیرمنتظرهای از راه رسیده و به داچ میگوید که او را رها کرده تا به حال خود بمیرد. تنشها بالا میگیرد تا این که داچ از افراد گروه میخواهد تا جبههی خود را مشخص کنند. گروه با حمایت سوزان و جان از آرتور از هم میپاشد. خاویر در این لحظه خبر میدهد که پینکرتونها به اینجا رسیدند و این اتفاق باعث پرت شدن حواس سوزان میشود تا فرصت کشتن او به ضرب گلولهی مایکا را فراهم کند.
داچ اسلحه خود را به سمت افراد گروه گرفته و اعلام میکند که چه کسی با اوست و چه کسی قصد خیانت به او را دارد. بیل، خاویر، مایکا، جو و کلیت به داچ میپیوندند و در مقابل آرتور و جان تنها میمانند. قبل از این که اتفاقی بیافتد، پینکرتونها به رهبری ادگار راس به Beaver Hollow حمله میکنند اما هر هشت نفر باقی مانده از افراد گروه به جنگل متواری میشوند. آرتور سرنوشت خود را میپذیرد و تصمیم میگیرد تا با درگیری با پینکرتونها برای فرار جان زمان بخرد یا این که به کمپ برگردد تا ذخیرهی پول داچ را به دست آورد. در این حین مایکا در کمین آرتور نشسته و با او درگیر میشود تا او را به شدت زخمی کند. سپس داچ از راه رسیده و در درگیری آنها مداخله میکند. آرتور از داچ میخواهد تا مایکا را رها کند و به او بپیوندد؛ در مقابل مایکا نیز از او میخواهد تا به همراه او به سراغ پولهای جا مانده در بلک واتر بروند. در عوض داچ تصمیم میگیرد تا هردوی آنها را رها کند و مایکا با عصبانیت آنجا را ترک میکند.
در این مرحله، بسته به این که رفتار شما در طول داستان بازی شرافتمندانه بوده یا این که بیرحمانه به مردم ظلم کرده باشید، سرنوشت نهایی آرتور را تعیین خواهد کرد. اگر در این مدت رفتار شرافتمندانهای داشته باشید، آرتور درحالی که تسلیم بیماری سل و جراحاتش شده، با آرامش به طلوع خورشید و گوزن نری که زیر پرتوهای آن قرار دارد، خیره میشود و بعد از یک زندگی سخت و پرچالش، به آرامش ابدی میرسد. اما اگر در طول بازی رفتار نادرست زیادی از او سر زده باشد، دو راه در مقابل او قرار میگیرد؛ اگر کمک کنید تا جان از این مخمصه فرار کند، با شلیک اسلحه مایکا کشته کشته خواهد شد. و در صورتی که برای به دست آوردن پولها به کمپ برگردید، با ضربهی چاقوی مایکا به قتل خواهد رسید تا در لحظات آخر مرگش، به جای تصویر آرامش بخش گوزن در پس زمینهی طلوع آفتاب، گرگی را زیر بارش باران مشاهده خواهید کرد. دیدن این تصاویر در زمان مرگ، مثل یک انتخاب نهایی بین آرامش و جنگیدن یا شاید یک بازتاب از درون خود آرتور است؛ اینکه کدام جنبه بر زندگی او غلبه کرده است.
گوزن و گرگ هر دو به نوعی نشاندهنده دو مسیر متفاوت یا دو جنبه از زندگی و شخصیت آرتور هستند. گوزن نشاندهنده صلح، بخشش و رهایی و رستگاری از گذشته است و گرگ نشاندهنده جدال، سرسختی و جنبه خشن زندگی است که تا آخرین لحظه او را رها نخواهد کرد. گرگ همچنین میتواند نشاندهنده جنبههای بیرحم زندگی آرتور و راهی باشد که با خشونت و مقاومت طی شده است.
بخش Epilogue - داستان جان مارستون
هشت سال بعد، جان بعد از فرار از آن مهلکه، زندگی جدیدی را به همراه همسر و فرزندش تشکیل داده است. جان که حالا در یک مزرعهی محلی مشغول به کار شده است، مجبور میشود تا با گروهی از یاغیهایی که کارفرمای او را تهدید میکنند، مبارزه کند. ابیگل که خیلی برای تغییر شخصیت جان تلاش کرده بود، با ناراحتی از این که او هیچوقت گذشتهی خود را رها نخواهد کرد، به همراه جک مزرعه را ترک میکنند. جان برای این که ابیگل را متقاعد کند که تغییر کرده است، قطعه زمینی را با دریافت یک وام از بانک میخرد تا آنجا را به یک مزرعه تبدیل کند. او دوباره با تعدادی از افراد باقی ماندهی گروه، مثل سیدی، چارلز و عمو ملاقات میکند تا از آنها برای ساخت مزرعهاش کمک بگیرد. سیدی هم با فراهم کردن چند جایزهی تعیین شده برای او، به پرداخت اقساط وام بانک کمک میکند. بعد از بازگشت ابیگل، جان بالاخره از او خواستگاری میکند.
سرانجام سیدی به اطلاعاتی دست پیدا میکند که او را به یکی از افراد مایکا در شهر Strawberry میرساند. او این خبر را به گوش چارلز و جان هم میرساند تا از آنها برای انتقام کمک بگیرد. ابیگل نگران حال آنها است و از جان میخواهد تا از این کار صرف نظر کند اما جان به او میگوید که اگر فداکاری آرتور نبود، تمام چیزهایی که امروز به دست آورند، وجود نداشت. در نهایت جان به همراه سیدی و چارلز برای انتقام خون آرتور به راه میافتند. مسیر آنها به Cleet منتهی میشود و آنها با دستگیری او، تهدیدش میکنند که اگر محل اختفای مایکا را به آنها نگوید، او را دار خواهند زد. سپس کلیت به آنها میگوید که مایکا و افرادش در کوه Mount Hagen مخفی شدند. کلیت هم به خاطر این که مایکا دختر کوچکی که او در تلاش برای محافظت از او بوده را میکشد، راه خود را از آنها جدا کرده بود. در نهایت تصمیم برای دار زدن یا کشتن کلیت با شلیک سیدی برعهده بازیکن گذاشته میشود.
بعد از این که گروه خود را به اردوگاه مایکا میرسانند، چارلز و سیدی توسط افراد مایکا زخمی میشوند تا جان مجبور شود به تنهایی مسیر را ادامه دهد. جان بعد از شلیک به تعدادی از افراد مایکا از جمله جو، با خود مایکا رو به رو شده و سیدی هم در این حین خود را به آنها میرساند. در این لحظه، داچ که برای پس گرفتن پولهای به جا مانده در بلک واتر با مایکا هم دست شده بود، به طور غیرمنتظرهای از راه میرسد. در این حین، مایکا با غافلگیری سیدی را گروگان میگیرد و یک درگیری مکزیکی بین این سه نفر اتفاق میافتد. بعد از رد و بدل شدن حرفها بین این افراد، داچ جان را به خیانت به افراد گروه در روزهای آخر متهم میکند اما همزمان به جرم خیانت به مایکا شلیک میکند. مایکا تلاش میکند تا سیدی و داچ را به قتل برساند اما جان در آخرین لحظه کار او را برای همیشه تمام میکند.
جان برای این کار از داچ تشکر میکند اما او با عصبانیت حرفهای جان را نادیده گرفته و بدون گفتن حرفی آنجا را ترک میکند. جان پولهایی که داچ و مایکا از بلک واتر پس گرفته بودند را برمیدارد و از آن برای بازپرداخت کامل وامی که برای ساخت مزرعه گرفته بود استفاده میکند. در نهایت جان با ابیگل ازدواج میکند و آنها مشتقانه به دنبال زندگی خود به همراه عمو و جک در مزرعه میروند. سیدی و چارلز نیز به دنبال سرنوشت خود میروند.
بعد از این میتوان به ماجراجویی در دنیای Red Dead Redemption ادامه داد. سرنوشت اعضای بازمانده گروه نیز از میان روزنامهها، دیالوگهای شخصیتهای NPC و چند صحنه در میان تیتراژ پایانی بازی کشف میشود. پیرسون مالک یک فروشگاه در رودز شده و سوانسون در نیویورک به یک کشیش تبدیل شده است. تیلی با یک وکیل ازدواج کرده و در سنت دنیس زندگی میکند. مری بث به نویسندگی رمانها عاشقانه مشغول است و کارن ظاهراً به خاطر اعتیاد به الکل جان خود را از دست داده است. استراوس نیز بعد از دستگیری و خودداری از فاش کردن اطلاعات هیچ یک از افراد گروه، در اسارت کشته شده است. مأمور راس نیز بعد از این که در دفتر تحقیقات مشغول به کار شده، جسد مایکا را کشف میکند و به همراه همکارش آرچر فوردمن (Archer Fordham) رد جان را تا مزرعهی شخصی او میزند تا به این ترتیب به وقایع بازی اول Red Dead در فاصلهی چهار سال بعد از اتفاقات قسمت دوم، اشاره شود.
«فکر کنم کار ما تقریباً تموم شده باشه دوست من». - جان مارستون
بعد از این که تمام مأموریتهای فرعی بازی را ۱۰۰ درصد تکمیل کنید، صحنهای از جان مارستون نمایش داده میشود که بعد از گرفتن انتقام آرتور از مایکا، به قبر او سر میزند. جان به قبر آرتور نگاه کرده و با خود میگوید: «فکر کنم کار ما تقریباً تموم شده باشه دوست من».
اتفاقات بازی Red Dead Redemption - تاوان گذشته
اتفاقات قسمت اول مجموعه Red Dead Redemption در ادامهی داستان پیش درآمد قسمت دوم و در سال ۱۹۱۱ جریان دارد. با نزدیک شدن به پایان دوران هفتاد سالهی گسترش مرز غربی آمریکا یا Western American Frontier که با عنوان غرب وحشی نیز شناخته میشود، بازیکنان در ابتدای داستان بازی مشاهده میکنند که تعداد زیادی از افراد جدید و ناآشنا با یک قطار درحال سفر به غرب هستند. شهر بلک واتر (Blackwater) از نظر پیشرفت شهری و مدرنیته در مقایسه با مناطقی مانند آرمادیلو (Armadillo) و Thieves' Landing در سطح بالاتری قرار دارد و میتواند خطوط انتقال برق را کنار جادهها مشاهده کرد. حتی در یکی از کات سینهای مأموریت لی جانسون (Leigh Johnson)، مارشال ناحیه آرمادیلو، او را درحال سرو کله زدن با تلفن مشاهده میکنیم که نشان میدهد مردم در این نسل چقدر با تکنولوژی ناآشنا بودند.
بخشی از مردم به سختی میتوانستند این تغییرات بزرگ در سبک زندگی خود را بپذیرند و حتی برخی ترجیح میدادند تا برای حفظ سبک زندگی فعلی خود مبارزه کنند. بازیکنان میتوانند به وضوح بیحوصلگی و ناراحتی کاراکترها از پذیرش قوانین دولت فدرال و مردمان نواحی شرقی را مشاهده کنند. این اختلاف و فاصلهی دوری که بین ساکنان نواحی غربی با آمریکای مدرن به وجود آمده بود، باعث ایجاد نوعی حس خوداکتفایی، استقلال و نظم خاصی بین مردم شده بود که در مسیر اطاعت از قوانین دولت فدرال، اختلال ایجاد میکرد. البته با هجوم روزافزون مردم از مناطق شرق به غرب آمریکا و لزوم مسکونی شدن مناطق غربی، این اتفاق اجتناب ناپذیر به نظر میرسید. همچنین تا دهه ۱۹۲۰ طول کشید تا «غرب وحشی» به یک دوران محبوب و نمادین در فرهنگ و تاریخ ایالات متحده آمریکا تبدیل شود.
در داستان قسمت اول از سری Red Dead Redemption، جان مارستون، گنگستر و قانون شکن سابقی است که بعد از وقایع Red Dead 2 تصمیم گرفته تا زندگی جدیدی را به همراه همسر و فرزندش تشکیل دهد. اما زمانی که یکی از مأموران سازمان تازه تأسیس Federal Bureau، آزادی او و خانوادهاش را تهدید میکند، مارستون مجبور به اعزام به مناطق مختلف غرب آمریکا میشود تا به اجرای قوانین و کسب آزادی و رهایی خود از سوابق مجرمانهی خود بپردازد. وظیفهی او، شامل دستگیری یا کشتن اعضای گروه سابق خود به عنوان یکی از گروههای قانون شکن آن دوران میشود که به معنی مواجههی او با دوستان و همکاران سابق خود مانند بیل ویلیامسون و داچ ون در لیند خواهد بود. او مجبور است تا بین این کار و پذیرش پرداخت هزینهی آن توسط خانوادهاش، یکی را انتخاب کند.
و اما داستان بازی...
فصل اول - Chapter 1: New Austin
ادگار راس و آرچر فوردهام که با آنها را در وقایع Red Dead 2 آشنا شدیم، جان مارستون را تا ایستگاه قطار بلک واتر اسکورت میکنند. مارستون با استفاده از قطار خود را به نیو آستین (New Austin) میرساند و در آنجا با مردی به نام جیک آشنا میشود که او را به قلعهی Fort Mercer خواهد برد. ظاهراً بیل ویلیامسون و افرادش در این قلعه سکونت دارند. مارستون در ابتدا از بیل میخواهد و به او التماس میکند که خود را تسلیم قانون کند اما بعد از این که تلاش او با شکست مواجه میشود، مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به حال خود رها میشود تا بمیرد. با این حال، جان توسط یک دامدار به نام بانی مکفارلین (Bonnie MacFarlane) و دستیارش آموس (Amos) نجات پیدا میکند. بانی هزینههای درمان او را پرداخت کرده و تا زمان بهبودی کامل از او مراقبت میکند.
مارستون بعد از بهبودی، برای جبران کمک مکفارلین، به انجام کار در مزرعهی آنها میپردازد. سپس تعقیب ویلیامسون را از سر گرفته و در این راه به افراد زیادی مانند مارشال لی جانسون، نایجل وست دیکنز، سث برایرز و آیریش کمک میرساند تا از ارتباطات و جایگاه آنها برای به دست آوردن اطلاعات مورد نیاز خود استفاده کند. در نهایت جان به همراه متحدانش به قلعهی Fort Mercer حمله میکنند اما ویلیامسون را پیدا نمیکنند. بعداً مشخص میشود که او به مکزیک فرار کرده است. مارستون متوجه میشود که بیل برای درخواست کمک از خاویر اسکوئلا، یکی دیگر از همدستان سابقاش به مکزیک رفته است. در ادامه مارستون بعد از خداحافظی با همراهانش به کمک آیریش به مکزیک سفر میکند تا تعقیب ویلیامسون را از سر بگیرد.
فصل دوم - Chapter 2: Nuevo Paraiso (Mexico)
مارستون خود را به شهر Nuevo Paraiso مکزیک میرساند و با شخصی به نام کلنل آستین آلنده (Agustin Allende)، حاکم فاسد این منطقه ملاقات میکند. او همچنین با اشخاص دیگری مثل ویسنته د سانتا (Vincente de Santa)، سرهنگ سابق ارتش مکزیک و آبراهام ریس (Abraham Reyes)، رهبر شورشیان مخالف آلنده دیدار میکند تا برای پیدا کردن ویلیامسون با هر دو جبهه همکاری کند. البته در نهایت و بعد از خیانت ویسنته د سانتا، تصمیم میگیرد که کاملاً به شورشیان پیوسته و ورق را به نفع آنها برگرداند. او در این راه برای افرادی مانند لندون ریکتس (Landon Ricketts)، تفنگدار مشهور آمریکایی وابسته به شورشیان و لوئیزا فورچونا (Luisa Fortuna)، زنی که برای معلمی آموزش میبیند و با ریکتس و شورشیان رابطهای نزدیک دارد، کار میکند تا از کمک آنها بهرهمند شود.
مارستون سرآخر محل اختفای اسکوئلا را پیدا کرده و او را دستگیر میکند. اسکوئلا فاش میکند که ویلیامسون تحت حمایت آلنده قرار دارد. در این مرحله انتخاب برای کشتن یا تحویل اسکوئلا به بازیکن سپرده میشود. اگر تحویل او را انتخاب کنید، اسکوئلا به راس و فوردهام سپرده میشود که او را به سمت محل اعدام میبرند. سپس جان جلوی فرار ویلیامسون و آلنده از شهر Nuevo Paraiso را میگیرد و باید مجدداً بین کشتن و رها کردن آنها یکی را انتخاب کند که در صورت رها کردن نیز ریس آنها را اعدام میکند. بعد از آن مارستون مکزیک را به دست ریس سپرده و آنجا را به مقصد آمریکا ترک میکند.
فصل سوم - Chapter 3: West Elizabeth
بعد از بازگشت مارستون به اسالات متحده، راس و فوردهام به او دستور میدهند که اینبار به سراغ داچ ون در لیند، رهبر گروه سابق خود برود و او را دستگیر کرده یا به قتل برساند. داچ در این مدت گروه جدیدی از ساکنین بومی آمریکا را تشکیل داده تا به مبارزه خود با تمدن و مدرنیته ادامه دهد.
مارستون در این راه متحدانی مانند پرفسور هارولد مکدوگاس (Professor Harold MacDougal) و نستاس (Nastas)، یکی از بومیان آمریکا که به عنوان خبرچین پلیس فعالیت میکند را پیدا میکند. مارستون داچ را در قلعهای به نام Cochinay در نزدیکی بلک واتر پیدا میکند اما بار اول در کشتن او شکست میخورد. بعد از چند بار مواجهه با داچ و افرادش که یکی از آنها منجر به کشته شدن نستاس میشود، مارستون به همراه راس، فوردهام و افرادش به Cochinay حمله ور میشوند و افراد ون در لیند را میکشند. داچ از مهلکه فرار میکند تا این که بالای پرتگاه یک دره با مارستون رو به رو میشود. داچ شکست را میپذیرد و درباره پایان دوران یاغیگری مکالمهای احساسی با جان دارد تا در نهایت با پرت کردن خود از بالای صخره خودکشی کند. داچ در لحظهی آخر به جان هشدار میدهد که راس و سازمان به او خیانت خواهند کرد.
فصل چهارم - Chapter 4: Beecher's Hope
خانوادهی مارستون که در مزرعه گروگان گرفته شده بودند، به خاطر خدمات جان در دستگیری و مجازات ویلیامسون، اسکوئلا و ون در لیند آزاد میشوند و به او اجازه میدهند تا دوباره پیش آنها برگردد. جان، ابیگل، جک و عمو دوباره زندگی آرام خود را در مزرعهی واقع در Beecher's Hope از سر میگیرند اما این خوشبختی زیاد به طول نمیانجامد. همانطور که داچ پیشبینی کرده بود، راس و نیروهای ارتش با حمله به مزرعه به مارستون خیانت میکنند. جان قبل از هر اتفاقی ابیگل وجک را به جای امنی میفرستد تا خود را قربانی کرده و در مقابل راس بایستد. راس در نهایت جان و عمویش را میکشد و آنجا را ترک میکند.
ابیگل و جک که صدای تیراندازی را شنیده بودند، به مزرعه برمیگردند تا برای مرگ جان سوگواری کنند. آنها جان و عمو را در محل مزرعه دفن میکنند. جک بعد از سه سال ابیگل را بعد از مرگش در مکان نامعلومی دفن میکند و به سراغ انتقام از راس میرود که حالا بازنشست شده است. جک در یک دوئل رو در رو، راس را میکشد تا انتقام پدرش را از او بگیرد.
آیندهی مجموعه Red Dead Redemption
درحال حاضر راک استار ساخت Red Dead Redemption 3 را تأیید یا تکذیب نکرده است. اما باتوجه به جایگاه بازیهای Red Dead Redemption در میان طرفداران و موفقیت نسخهی دوم بازی، احتمال ساخت قسمت سوم این مجموعه به هیچ عنوان دور از تصور نیست. البته که این شرکت فعلاً تمام تمرکز خود را روی GTA VI گذاشته که به عنوان بزرگترین بازی نسل یا حتی تاریخ بازیهای ویدیویی در نظر گرفته میشود. بنابراین فعلاً نمیتوان در آیندهی نزدیک انتظار رونمایی و عرضهی این بازی را داشت. هرچند طرفداران پروپاقرص آن، منتظر Red Dead Redemption 3 خواهند ماند.
در پایان نظرات خود را در اینباره با زومجی و سایر کاربران در میان بگذارید.