بازی های Resident Evil

داستان رزیدنت ایول؛ از راکون سیتی تا ویلیج

شنبه 20 اردیبهشت 1404 - 22:01
مطالعه 104 دقیقه
در این مطلب، تمام تاریخچه‌ی ۲۵ ساله‌ی مجموعه‌ی رزیدنت ایول را از نقطه‌ی آغاز اتفاقات، تا آخرین وقایع خط داستانی آن با جزئیات کامل توضیح خواهیم داد.
تبلیغات

مجموعه‌ی رزیدنت ایول، بدون شک یکی از وحشتناک‌ترین جهان‌های خلق شده در دنیای ویدیوگیم است که اضطراب مداوم و تهدیدات غیرقابل پیش بینی آن سال‌ها است که علاقه‌مندان به هیجان و آدرنالین بازی‌های ترسناک و سبک بقا را پای بازی‌های خود میخکوب کرده است. تهدیداتی که از سوی کمپانی‌های فاسد، فرقه گرایان و تروریست‌هایی که با آزادسازی ویروس‌های ساختگی و خطرناک، مردم بی‌گناه را به زامبی‌ها و هیولاهای آزمایشگاهی تبدیل می‌کنند و به سراغ افرادی که در برابر آن‌ها ایستادگی می‌کنند می‌فرستند تا آن‌ها تکه تکه کنند.

حالا و در شرایطی که در آستانه‌ی معرفی قسمت نهم از این فرنچایز قدیمی و باسابقه‌ی کپکام قرار داریم، شکی نیست که کابوس جدیدی در کمین بازیکنان از همه جا بی‌خبر است تا آن‌ها را به طعمه خود تبدیل کند. بنابراین برای این که یک بار دیگر به مرور اتفاقات داستان گسترده و پرماجرای Resident Evil بپردازیم و در جریان خط داستانی آن قرار بگیرم، بد نیست تا نگاهی به اتفاقات ۲۵ سال اخیر داشته باشیم که از قبل از وقایع Resident Evil 0 تا آخر داستان Resident Evil Village را شامل می‌شوند.

توجه داشته باشید که این مقاله شامل خلاصه‌ای از تمام داستان پیوسته‌ی بازی‌های رزیدنت ایول است که طبیعتاً این بازی‌ها را برای کسانی که آن‌ها را تجربه نکردند، اسپویل می‌کند. همچنین لازم به ذکر است که باتوجه به عرضه‌ی ریمیک بازی‌های رزیدنت ایول یک تا چهار برای پلتفرم‌های مدرن‌تر، در اینجا از این بازی‌ها به جای ورژن پلی استیشن یک آن‌ها به عنوان منبع استفاده شده است. بنابراین ممکن است یک سری اختلافات جزئی بین نسخه بازسازی شده‌ی این بازی‌ها و آثار اورجینال کپکام وجود داشته باشد اما کلیت داستان این بازی‌ها بدون تغییر باقی مانده است.

هشدار نهایی: این مطلب تمام داستان بازی‌های رزیدنت ایول را اسپویل می‌کند.

قبل از این که به تشریح داستان هریک از بازی‌های Resident Evil به صورت مجزا بپردازیم، در ادامه فهرستی از تایم لاین اتفاقات اصلی این بازی‌ها را با بازه‌ی زمانی اتفاقات آن مشاهده می‌کنید:

تایم لاین داستان بازی های Resident Evil:

  • [از سال ۱۹۱۹ تا ۱۹۹۸ ] - اتفاقات مهم داستان، پیش از شروع بازی‌ها
  • [سال ۱۹۹۸ ] - شیوع ویروس از کوهستان Arklay - اتفاقات Resident Evil 0 و Resident Evil
  • [سال ۱۹۹۸ ] - حادثه‌ی راکون سیتی - اتفاقات Resident Evil 2 و Resident Evil 3
  • [از سال ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۲ ] - اتفاقات RE: Survivor و RE: CODE Veronica و RE: Dead Aim
  • [سال ۲۰۰۴ ] - گروگان‌گیری دختر رئیس جمهور و شیوع طاعون - اتفاقات Resident Evil 4
  • [از سال ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۵ ] - وحشت در Terragrigia - اتفاقات RE: Revelations
  • [از سال ۲۰۰۶ تا ۲۰۰۹ ] - حمله به عمارت اسپنسر و شیوع ویروس در غرب آفریقا - اتفاقات RE: 5
  • [سال ۲۰۱۱ ] - آزمایشات جزیره‌‎ی سین - اتفاقات Resident Evil: Revelations 2
  • [از سال ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۳ ] - شیوع ویروس C - اتفاقات Resident Evil 6
  • [از سال ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۷ ] - شیوع کپک سمی در اطراف خانه‌ی بیکر - اتفاقات Resident Evil 7
  • [از سال ۲۰۲۱ تا ۲۰۳۷ ] - گروگان گیری رز وینترز توسط مادر میراندا - اتفاقات RE: Village
کپی لینک

اتفاقات مهم داستان، پیش از شروع بازی‌ها

  • بازه‌ی زمانی: حدفاصل سال‌های ۱۹۱۹ تا ۱۹۹۸
  • مادر میراندا (Mother Miranda) و منشأ کشف کپک عامل ویروس

تایم لاین Resident Evil، از سال‌ها قبل از اتفاقات بازی‌های این مجموعه آغاز می‌شود. در واقع ریشه‌ی تمام اتفاقات این مجموعه، به سال ۱۹۱۹ برمی‌گردد؛ جایی که دختر شخصیتی مشهور به «مادر میراندا» به دلیل ابتلا به آنفولانزای اسپانیایی جان خود را از دست می‌دهد. این اتفاق تا یک مدت باعث افسردگی و گوشه گیری او می‌شود تا این که او قارچ خاصی که به Mold (یا کپک) مشهور است را کشف کرده و به آن آلوده می‌شود.

نکته:

قارچ «The Mold» ژن‌های میزبان خود را تغییر می‌دهد و آن‌ها را به ابر انسان‌هایی با قدرت، دوام و توانایی بازسازی دیوانه واری تبدیل می‌کند.

حتی برخی از مبتلایان به این ویروس توانایی کنترل دیگر افراد آلوده به کپک را به دست می‌آورند.

او بعد از این اتفاقات تنها یک هدف را در پیش می‌گیرد و آن‌ هم استفاده از این ماده برای احیای دختر از دست رفته‌ی خود است. ایده‌ی اصلی این بود که او با خلق یک ابر انسان مبتلا به این قارچ، قالبی برای زندگی مجدد دخترش ایجاد کند. بنابراین او آزمایشات وحشتناک و غیرانسانی خود را روی ساکنان روستایی که در مجاورت آن‌ها قرار داشت، شروع می‌کند.

کپی لینک

شخصیت آزوِل ای. اسپنسر، منشأ ویروس اجدادی و کمپانی آمبرلا

در دهه ۱۹۵۰، مادر میراندا با محققی به نام دکتر آزْوِل اِرل اسپنسر (Oswell E. Spencer) آشنا می‌شود و به مربی و مشاور او تبدیل می‌شود. او اسپسنر را در آزمایشات خود دخیل می‌کند و اسپسنر نیز به شدت به ایده‌ی جهش انسانی علاقه‌مند می‌شود.

در نهایت او میراندا را ترک می‌کند و هدف متفاوتی را در پیش می‌گیرد. درحالی که میراندا همچنان در تلاش برای احیای دختر از دست رفته‌ی خود بود، اسپسنر تحقیقات خود را با هدف خلق عصری جدید از تکامل انسان را آغاز می‌کند.

تحقیقات اسپسنر به غرب آفریقا ختم می‌شود، جایی که ویروسی تحت عنوان ویروس اجدادی یا پروجنیتور (Progenitor) کشف می‌شود. پروجنیتور که با نام ویروس سفالی (Clay Virus) نیز شناخته می‌شود، عامل اصلی و ابتدایی آلودگی مردم و شروع‌کننده‌ی فرنچایز Resident Evil است. ویروس پروجنیتور برای اولین بار توسط بنیان‌ گذاران شرکت آمبرلا، یعنی دکتر ادوارد اَشفورد (Edward Ashford)، دکتر جیمز مارکوس (James Marcus) و دکتر آزْوِل اِرل اسپنسر، در تاریخ ۴ دسامبر ۱۹۶۷ میلادی کشف و به عامل اصلی تأسیس کمپانی آمبرلا تبدیل می‌شود. اسپسنر نیز مسئولیت مدیریت این شرکت را برعهده می‌گیرد.

می‌توان گفت که تقریباً تمامی ویروس‌های مهم این فرنچایز، از این ویروس نشأت گرفته‌اند. ظاهراً تنها شخصی که پس از ابتلا به ویروس سفالی،‌ از آن جان سالم به در برد، لیسا تروِر (Lisa Trevor) بود که در بازی Resident Evil Remake معرفی شد.

در دهه ۱۹۷۰، محققان شرکت آمبرلا بالاخره موفق شدند تا با ترکیب ویروس پروجنیتور و DNA زالو، ویروس Tyrant یا همان T-Virus (ویروس تی) را به وجود بیاورند. این یکی از مهم‌ترین نقاط در تایم لاین اتفاقات رزیدنت ایول است.

نکته:

ویروس تی معمولاً شبیه به همان ویروس زامبی عمل می‌کند. جایی که قربانی این ویروس، توانایی‌های ذهنی خود را از دست می‌دهد و شروع به حمله به نزدیک‌ترین موجودات می‌کند.

هرچند، یک سری سویه‌های متفاوت از آن مثل Lickers و Pale Heads نیز وجود دارند که قدرت‌های متفاوتی دارند. حتی در برخی موارد، قربانی توانایی‌های فوق بشری کسب می‌کند و تا حدودی کنترل مغز خود را حفظ می‌کند.

بعد از این که جیمز مارکوس، ویروس شناس کمپانی آمبرلا به این هدف دست پیدا کرد، با اسپنسر به اختلاف برخوردند تا نهایتاً ویلیام بیرکین و آلبرت وسکر، دانشمندان جوان آمبرلا، مأمور شدند تا ادامه‌ی تحقیقات را به کوهستان آرکلی منتقل کنند. مارکوس هم در این میان تحقیقات خود را ادامه می‌داد اما در ادامه توسط وسکر کشته شد.

با کنار رفتن مارکوس، نقش بیرکین در شرکت آمبرلا پررنگ‌تر شد. او در دوران فعالیت خود، موجودات جهش یافته‌ی Hunter و Tyrant را به وجود آورد که سلاح‌های B.O.W یا Bio Organic Weapons را به دنیای بازی معرفی می‌کنند. او بعدها موفق به کشف ویروس Golgotha Virus یا همان G-Virus (ویروس جی) شد.

نکته:

ویروس جی، قربانیان خود را به زامبی تبدیل نمی‌کند. در عوض، توانایی‌های جسمی کسانی که به این ویروس مبتلا می‌شوند، به شدت جهش پیدا می‌کند تا جایی که دیگر از حالت انسانی خود خارج می‌شوند.

از قابلیت‌های این ویروس باید به توانایی بازسازی آن اشاره کرد که وقتی بخشی از بدن آسیب می‌بیند، G-virus وارد عمل می‌شود تا آن را به سرعت درمان کند. این اتفاق باعث ایجاد اندام‌های اضافی هم می‌شود.

کپی لینک

شیوع ویروس از کوهستان Arklay - اتفاقات Resident Evil 0

  • بازه زمانی: سال ۱۹۹۸
  • همراهی ربکا چمبرز و بیلی کوئن در اتفاقات مصیبت‌ بار قطار اکلیپتیک اکسپرس

داستان اولین بازی از مجموعه‌ی Resident Evil از اینجا شروع می‌شود. در ماه جولای ۱۹۹۸، ماجراجویی مخاطبان از قطار Ecliptic Express آغاز می‌شود که در اختیار شرکت آمبرلا بوده و به کوهستان آرکلی رفت و آمد می‌کند.

اما در این روز به خصوص، آرامش سفر لذت بخش با این قطار با حمله‌ی ناگهانی هیولاهای غول پیکری که از پنجره‌ها به داخل هجوم می‌‎آورند و مسافران را می‌بلعند، نابود می‌شود. در شرایطی که این قتل عام درحال وقوع است، مردی مرموز که درحال آواز خواندن است از دو نظاره‌گر تکه تکه شدن انسان‌های بی‌گناه است.

بعد از گذشت ۲ ساعت، به صحنه‌ی فرود هلیکوپتری می‌رویم که یک واحد زبده‌ی پلیس ویژه، تحت عنوان Special Tactics and Rescue Service یا به اختصار S.T.A.R.S وارد کوهستان آرکلی می‌شوند تا آخرین مأموریت خود را انجام دهند. البته اعزام این نیروها نه به دلیل حمله‌ی غافلگیرانه به قطار Ecliptic Express، بلکه به خاطر قتل‌های مروز و آدم خواری‌های وحشیانه‌ای بود که در راکون سیتی گزارش شده بود. تنها سرنخی که اداره پلیس راکون سیتی در مورد عاملان این جنایات در دست داشت، در کوهستان آرکلی قرار دارد. جایی که این قتل‌ها برای اولین بار آغاز شده بود. بنابراین آن‌ها نیروهای S.T.A.R.S را مأمور تحقیق و بررسی این منطقه کردند تا مسئولان این اعمال فجیع را دستگیر کنند.

گروه S.T.A.R.S در ابتدا تیم Bravo خود را در یک هلیکوپتر به کوهستان آرکلی اعزام می‌کند جستجوی خود را آغاز کنند. آن‌ها در مسیرشان به سمت آخرین محلی که گزارش قتل منتشر شده است، دچار نقص فنی هلیکوپتر می‌‎شوند و در جنگل‌های این کوهستان سقوط می‌کنند. سپس تیم براوو که از این حادثه جان سالم به در بردند، جستجوی منطقه را آغاز می‌کنند و کوین دولِی، خلبان هلیکوپتر نیز برای مراقبت از بقایای هلیکوپتر از آنجا می‌ماند.

تیم براوو در مسیر خود با یک خودروی خراب نظامی مواجه می‌شوند که رانندگان آن کشته شدند و تنها سرنشین بازمانده‌ی آن که بیلی کوئن، تفنگدار دریایی سابق ارتش است و در دادگاه نظامی به اعدام محکوم شده بود، در خودرو دیده نمی‌شود. انریکو مارینی، کاپیتان تیم براوو، با تصور این که کوئن از این موقعیت برای فرار استفاده کرده است، به بقیه‌ی اعضای تیم دستور می‌دهد تا متفرق شوند و او را دستگیر کنند.

در طول این جستجو، ربکا چمبرز، پزشک میدانی تیم براوو، بقایای قطار سریع و السیر Ecliptic را پیدا می‌کند و برای بررسی بیشتر وارد آن می‌شود. او در قطار اجساد پوسیده‌ی سرنشینان آن را پیدا می‌کند؛ یا حداقل اینطور به نظر می‌رسد. ناگهان مسافران یکی یکی از جای خود بلند می‌شوند و به ربکا حمله می‌کنند. او به سرعت به سمت این مردگان متحرک شلیک می‌کند اما هنوز از آنچه که مشاهده کرده است وحشت دارد؛ چراکه مطمئن بود این افراد قبلاً مرده بودند.

ربکا به جستجوی قطار ادامه می‌دهد تا این که با کمین بیلی کوئن مواجه می‌شود که او را با اسلحه تهدید می‌کند. اما وقتی متوجه می‌شود که او زامبی نیست، تسلیم می‌شود. ربکا سعی می‌کند او را دستگیر کند اما بیلی به او می‌گوید که هرچه سریع‌تر اینجا را ترک کند.

ربکا به خاطر این که به این سادگی فریب بیلی را خورده است، احساس ناامیدی می‌کند اما فرصتی برای فکر کردن وجود ندارد؛ چراکه در همین لحظه، یکی از شخصی که ابتدا تصور می‌کنند یکی از همین زامبی‌ها است با شکستن پنجره وارد آنجا می‌شود اما معلوم می‌شود که او، ادوارد دیوی، یکی از اعضای تیم براوو است که به شدت زخمی شده است. ادوارد در آخرین نفس‌های خود به آن‌ها می‌گوید که تیم براوو مورد حمله‌ی زامبی‌ها و هیولاهای وحشتناک قرار گرفته است.

انریکو مارینی از طریق بی سیم به ربکا اطلاع می‌دهد که در یکی از واگن‌های مخروبه، اسنادی از سوابق بیلی را پیدا کرده است که براساس آن، بیلی کوئن به جرم قتل ۲۳ نفر به اعدام محکوم شده است. همچنین او به دلیل رفتار خشونت آمیز، مدتی را در بیمارستان روانی بستری شده است.

ربکا حالا با احتیاط بیشتری همراه با بیلی به جستجوی قطار ادامه می‌دهد تا این که در مسیر به یکی دیگر از افرادی که از این حمله جان سالم به در بردند می‌رسند. وقتی او تلاش می‌کند تا با این مرد ارتباط برقرار کند، بدن او به زمین افتاده و تبدیل به زالوهایی می‌شود که به قطار حمله کردند. آن‌ها سعی می‌کنند تا به ربکا هم حمله کنند اما بیلی در آخرین لحظه برای نجات او وارد عمل می‌شود تا از این طریق اعتماد ربکا را نیز جلب کند.

بیلی و ربکا در ادامه به مرد مرموزی که ابتدای بازی درحال آواز خواندن دیده شده بود، می‌رسند و او را در حالی که با انبوهی از زالوها احاطه شده است، می‌بینند. اینطور به نظر می‌رسد که این مرد کنترل آن‌ها را در اختیار دارد. در این لحظه، ناگهان قطار دوباره شروع به حرکت می‌کند. بنابراین ربکا و بیلی تصمیم می‌گیرند تا فعلاً آتش بس اعلام کنند و با همکاری هم متوجه شوند که دقیقاً چه اتفاقاتی درحال رخ دادن است.

قهرمانان داستان ما خبر نداند که قطار Ecliptic Express توسط نیروهای امنیتی شرکت آمبرلا و با هدف بازرسی به سمت یکی از مراکز آن‌ها هدایت می‌شود و تمام این مدت حرکات آن‌ها تحت نظر دکتر ویلیام بیرکین و آلبرت وسکر، دانشمندان آمبرلا قرار دارد. اما نکته‌ی غافلگیرکننده، حضور فرمانده‌ی واحد S.T.A.R.S در کنار این افراد است که این حقیقت را برای ما آشکار می‌کند که این دام از ابتدا برای اعضای تیم براوو در نظر گرفته شده بود. اما برای چی هدفی؟ درحالی که وسکر از طریق بی سیم درحال صحبت با نیروهای آمبرلا است، زوالوها مخفیانه به سربازان حمله می‌کنند و این اتفاق باعث از دست رفتن کنترل قطار و سرعت لوکوموتیو آن می‌شود.

ربکا و بیلی خود را به اتاق کنترل قطار می‌رسانند و سعی می‌کنند تا سرعت آن را کم کنند. آن‌ها در نهایت موفق می‌شوند که از برخورد قطار با دیوار جلوگیری کنند اما باز هم قطار از ریل خارج می‌شود و به سختی متوقف می‌شود. آن‌ها از قطاری که حالا به طور کامل تخریب شده خارج می‌شوند و خود را وسط یک ایستگاه قطار مرموز، زیر کوه‌های آرکلی می‌بینند که پر از زامبی‌ها و موجودات جهش یافته‌ی دیگر است.

ربکا و بیلی بعد از خروج از ایستگاه قطار وارد ساختمانی می‌شوند که به نظر می‌رسد یک مدرسه برای آموزش کارمندان آینده‌ی آمبرلا باشد. اما بعداً متوجه می‌شود که این مدرسه صرفاً یک ظاهرسازی است و این ساختمان در واقع یک سایت تحقیقاتی برای توسعه و آزمایش سلاح‌های بیولوژیک است که توسط یکی از بنیانگذاران آمبرلا، یعنی دکتر جیمز مارکوس اداره می‌شده است.

آلبرت وسکر و ویلیام بیرکین از طریق دوربین‌های امنیتی متوجه نفوذ بیلی و ربکا به این مرکز می‌شود اما این ویدیو توسط مرد مرموز آوازخوان قطع می‌شود. او با افتخار اعلام می‌کند که مسئول حمله به قطار Ecliptic Express است و چیزی به نام ویروس تی را در آزمایشگاه‌های آن‌ها پخش کرده تا انتقام قتل دکتر مارکوس را از آمبرلا بگیرد.

آلبرت وسکر و ویلیام بیرکین این نظریه را مطرح می‌کنند که احتمالاً این مزاحم خودبین، همان دکتر مارکوس است که به نحوی از مرگ برگشته و از این زالوها برای به هرج و مرج کشیدن آمبرلا استفاده می‌کند. آن‌ها از ترس این که آسیب‌های ناشی از حمله‌ی مارکوس باعث فاش شدن فعالیت‌های غیرقانونی آمبرلا به عموم مردم و در نهایت ورشکستگی آن‌ها شود، برنامه‌های خود را برای زمانی که شرکت سقوط کند، آماده می‌کنند.

آلبرت وسکر با آوردن سایر اعضای تیم S.T.A.R.S به عمارت اسپنسر، مأموریت خود را برای جمع آوری «اطلاعات جنگی» ادامه می‌دهد. درحالی که ویلیام بیرکین قصد دارد تا از آمبرلا فرار کند و تحقیقات خود را روی ویروس جی خود ادامه دهد. اما قبل از این کار، آن‌ها سیستم انفجار خود به خودی ساختمان مدرسه را فعال می‌کنند تا از این طریق، مزاحمان و هرگونه مدارک جرم علیه خود را نابود کنند.

درحالی که این اتفاقات درحال رخ دادن است، بیلی و ربکا به ماجراجویی در مدرسه‌ی آمبرلا ادامه می‌دهند. ربکا در این راه موفق می‌شود تا بیلی را وادار به اعتراف کند که چرا به اعدام محکوم شده است. چراکه او هیچ شباهتی به آن بیمار روانی که در پرونده‌ی بیلی نوشته شده، ندارد. حقیقت ماجرا این است که بیلی به دلیل شکست یک عملیات نظامی در آفریقا مقصر شناخته می‌شود. واحد بیلی درحین جستجوی یک پایگاه نظامی چریکی به دلیل اطلاعات نادرست متحمل تلفات سنگیمی می‌شود و بیلی از دستور تیراندازی به روستاییان بی‌گناه سرپیچی می‌کند. بنابراین دولت ایالات متحده برای سرپوش گذاری روی این حادثه بیلی را قربانی می‌کند.

قهرمانان داستان بعد از عبور از چالش‌های متعددی که ناشی از آزمایشات شکست خورده‌ی آمبرلا، معماها و تله‌های مرگ ساختمان مدرسه است، موفق به کشف اسنادی می‌شوند که آزمایشات وحشتناک دکتر مارکوس را فاش می‌کند. او از کودکانی که در این مدرسه پرورش داده می‌شدند به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کرده تا به آزمایش ویروس پروجنیتور و ویروس تی روی آن‌ها بپردازد. او همچنین زالوهای جهش یافته را در آزمایشگاه به وجود آورده است تا از آن‌ها به عنوان حامل ویروس تی برای آلوده کردن این کودکان و بسیاری از افراد دیگر استفاده کند. با این حال، شکاف ایجاد شده بین اهداف دکتر مارکوس و یکی از بنیانگذاران آمبرلا یعنی دکتر آزول ای. اسپنسر که در آن زمان ریاست آمبرلا را برعهده داشت، باعث جدایی آن‌ها می‌شود. ظاهراً مارکوس گمان می‌کند که اسپنسر قصد دارد تا نتایج تحقیقات او را به نام خود بدزدد.

ربکا و بیلی بعداً و در جریان درگیری با هیولاهایی میمون شکلی که به آن‌ها حمله می‌کنند از هم جدا می‌شوند. سپس ربکا یک آزمایشگاه تحقیقاتی دیگر را در زیرزمین این مدرسه کشف می‌کند که در آن هیولاهای ساخته‌ی دست بشر به عنوان سلاح‌های بیولوژیک B.O.W در دست ساخت بوده است. او درحین جستجوی بیلی، به انریکو برمی‎‌خورد که موفق شده تا از طریق دیگری وارد این ساختمان شود. انریکو به ربکا می‌گوید که این مرکز تحقیقاتی به یک عمارت قدیمی متعلق به آمبرلا ختم می‌شود که بقیه‌ی اعضای تیم براوو باید آنجا منتظر آن‌ها باشند. اما ربکا که حالا دیگر به بیلی علاقه‌مند شده است، تصمیم می‌گیرد تا همانجا بماند و او را نجات دهد. انریکو با اکراه موافقت می‌کند که ربکا را ترک کند و به سایر اعضای تیم بپیوندد.

ربکا درنهایت دوباره به بیلی ملحق می‌شود و او را در استخری پیدا می‌کند که دکتر مارکوس قربابیان آزمایش‌های شکست خورده‌ی خود را در آنجا رها می‌کرد. آن‌ها در ادامه با مرد مروموز آوازخوان مواجه می‌شوند که خود را «زالوی ملکه» و یکی از بهترین مخلوقات دکتر مارکوس معرفی می‌کند. Queen Leech به ربکا و بیلی توضیح می‌دهد که ۱۰ سال پیش دکتر مارکوس توسط اعضای تیم امنیتی آمبرلا ترور می‌شود و نتایج تحقیقات چندین ساله‌ی او روی ویروس پروجنیتور و ویروس تی به دستور اسپسنر توسط آلبرت وسکر و ویلیام بیرکین دزدیده می‌شود.

وقتی جسد دکتر مارکوس و زالوهایش در رودخانه‌ای انداخته می‌شوند، زالوی ملکه بدن دکتر مارکوس را آلوده می‌کند و از آن به عنوان منبع غذایی خود برای زنده ماندن استفاده می‌کند. ویروس تی طی این ۱۰ سال درون زالوی ملکه جهش پیدا می‌کند و این توانایی را به آن می‌دهد تا به نسخه‌ی جوان‌تر و قوی‌تری از بدن دکتر مارکوس تبدیل شود. بعد از این که زالوی ملکه از مغز دکتر مارکوس تغذیه می‌کند، خاطرات و حافظه‌ی او را نیز به ارث می‌برد تا هم‌اکنون در قالب دکتر مارکوس دوباره متولد شده در برابر آن‌ها بایستد. زالوی ملکه که این اتفاقات را یک مداخله‌ی الهی می‌داند، در تلاش است تا با نابودی آمبرلا و جهان، انتقام خالق خود را بگیرد.

بعد از آن، زالوی ملکه به شکل جهش یافته‌‎ی واقعی خود تبدیل می‌شود و به ربکا و بیلی حمله می‌کند؛ چراکه آن‌ها را تهدیدی برای اهداف خود می‌بیند. ربکا و بیلی از یک نبرد وحشیانه و تمام عیار جان سالم به در می‌برند و در ظاهر موفق به کشتن آن موجود می‌شوند. کمی بعد آن‌ها آسانسوری را پیدا می‌کنند که آن‌ها را به مدرسه برمی‌گرداند. بعد از رفتن آن‌ها، زالوی ملکه خود را با استفاده از ویروس تی احیا می‌کند و به دنبال بیلی و ربکا می‌رود. بدتر از همه این که صدای آژیر خطر فرایند خود تخریبی بلند می‌شود و کل ساختمان در آستانه‌ی تخریب کامل قرار می‌گیرد.

ربکا و بیلی بعد از این که در یک آشیانه‌ی هلیکوپتر بار دیگر با زالوی ملکه گیر می‌افتند، در آخرین نبرد ناامیدانه‌ی خود با این هیولای نفرت انگیز درگیر می‌شوند. باوجود مهات کم، به نظر می‌رسد که امیدی برای نجات نیست تا این که در یکی از حملات زالوی ملکه، سوراخی در سقف ایجاد می‌شود و نور خورشید از آنجا به داخل می‌تابد و باعث سوختن آن می‌شود. ربکا اینجا متوجه می‌شود که زالوی ملکه به نور حساس است. بنابراین فوراً به سمت پنل کنترل سقف جمع شونده‌ی انبار می‌رود و با باز کردن آن، زالوی ملکه را در معرض نور سوزان خورشید قرار می‌دهد.

بعد از آن، بیلی هم با شلیک یک مگنوم، کار زالوی ملکه را تمام می‌کند و آن را از طریق تونل آسانسور به پایین پرتاب می‌کند تا با انفجار ساختمان به طور کامل نابود شود. ربکا و بیلی بعد از آن عمارتی که انریکو قبلاً به آن اشاره کرده بود را در دوردست می‌بینند. اما ربکا قبل از جدایی، تصمیم می‌گیرد آخرین لطف را در حق او انجام دهد و پلاک شناسایی او را به عنوان مدرکی برای اعلام مرگ بیلی به مأموران تحویل دهد تا بیلی بتواند زندگی جدیدی را به عنوان یک مرد آزاد و بدون پرونده‌ی جرایمی که مرتکب آن‌ها نشده بود، آغاز کند.

بیلی با این نقشه موافقت می‌کند و قبل از این که ربکا را برای ملاقات با تیم براوو او را ترک کند، با یک احترام نظامی از او تشکر می‌کند. بعد از آن ربکا با جشمانی اشکبار با او خداحافظی می‌کند و به سمت عمارت می‌رود، درحالی که می‌داند که این مأموریت جهنی تازه آغاز شده است.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil 1 - اعزام تیم S.T.A.R.S به کوهستان آرکلی

  • بازه زمانی: سال ۱۹۹۸ و در ادامه‌ی اتفاقات قسمت قبل
  • مأموریت کریس ردفیلد و جیل ولنتاین در نجات اعضای S.T.A.R.S در عمارت مخوف اسپنسر

در شرایطی که تیم براوو برای زنده ماندن در کوهستان آرکلی می‌جنگیدند، سایر اعضای واحد S.T.A.R.S در راکون سیتی سخت در تلاش بودند تا با آن‌ها ارتباط برقرار کنند. بعد از این که ارتباط بی‌سیم با تیم براوو برقرار نمی‌شود، آلبرت وسکر فرمانده‌ی واحد S.T.A.R.S به تیم آلفای این گروه دستور می‌دهد تا برای نجاب تیم براوو به آرکلین اعزام شوند. این درحالی است که هیچ یک از اعضای S.T.A.R.S خبر ندارند که خودر آلبرت وسکر مغز متفکری است که پشت تمامی این اتفاقات فاجعه بار قرار دارد و به طور مخفیانه درحال هدایت آن‌ها به سمت نابودی است.

وقتی که تیم آلفا به موقعیت می‌رسد، هلیکوپتر سقوط کرده‌ی تیم براوو را پیدا می‌کنند. با بررسی لاشه‌ی هلیکوپتر، جنازه‌ی کوین دولِی که تا سرحد مرگ کتک خورده است، داخل آن به چشم می‌خورد. بلافاصله، تیم آلفا توسط یک دسته سگ وحشی مورد حمله قرار می‌گیرند که طی آن، جوزف فراست، یکی از اعضای تیم تکه تکه می‌شود. سایر اعضای تیم سعی می‌کنند تا جوزف را نجات دهند اما در کمال تعجب متوجه می‌شوند که گلوله‌های آن‌ها تأثیری روی سگ‌های عجیب و غریب ندارد. مشاهده‌ی این صحنه‌های وحشتناک باعث می‌شود تا برد ویکرز، خلبان تیم آلفا با هلیکوپتر از آنجا فاصله بگیرد تا اعضای تیم در کوهستان آرکلی سرگردان شوند.

قهرمانان ما چاره‌ای جز فرار به هر پناهگاهی که در مسیر خود پیدا می‌کنند ندارند. آن‌ها بعد از مدتی یک عمارت متروکه را می‌بینند و فوراً به آنجا هجوم می‌برند. تنها افرادی که از اعضای تیم آلفا زنده می‌مانند، کریس ردفیلد، جیل ولنتاین، بری برتون و آلبرت وسکر هستند که بعد از فرار از دست سگ‌های جهش یافته تصمیم می‌گیرند به چند گروه تقسیم شوند تا بهتر جستجوی عمارت بپردازند.

آن‌ها در مسیر خود شخصی با ظاهر عجیب و درحال پوسیدن را پیدا می‌کنند که درحال خوردن تکه‌های بدن کنت سالیوان، یکی از اعضای تیم براوو است. بنابراین در ابتدا تصور می‌کنند که او مقصر قتل‌های آدم خوارانه‌ی این منطقه است. این شخص هم مثل سگ‌های وحشی بیرون عمارت با برخورد گلوله به بدون خود هیچ دردی را حس نمی‌کند اما زمانی که گلوله به مغز او اصابت می‌کند، به سرعت از پا در می‌آید. اما همانطور که انتظار می‎‌رود، او در این عمارت تنها نیست و در واقع این ساختمان مملؤ از زامبی‌های جهش یافته و خطرناک است. اعضای تیم با ادامه‌ی جستجوی خود متوجه می‌شوند که زامبی‌ها تنها ساکنین شرور این عمارت نیستند و حیوانات دیگری مانند کلاغ‌ها، عنکبوت‌ها، مارها، کوسه‌ها گیاهان و حتی مارمولک‌های انسان نمای جهش یافته و فوق العاده خطرناکی در این ساختمان حضور دارند. ناگفته نماند که این عمارت پر از تله‌های مرگ و معماهای پیچیده است که برای جلوگیری از ورود مزاحمان طراحی شده بود.

آن‌ها بعد از عبور از این موانع، موفق می‌شوند تا ربکا چمبرز را پیدا کنند که متأسفانه تنها عضو بازمانده از تیم براوو بود. تیم آلفا نهایتاً به آزمایشگاه زیر ساختمان عمارت می‌رسند تا حقیقت برای آن‌ها آشکار شود. تمام این هیولاها نتیجه‌ی شیوع ویروس تی بودند و هدف آمبرلا از تولید آن، ساخت سلاح‌‎های بیو ارگانیک B.O.W و فروش آن به ارتش‌های سراسر جهان بود. با این حال، زالوی ملکه که خود را در ظاهر دکتر مارکوس جا زده بود، ویروس تی را به گسترده‌ای پخش می‌کند تا تمام کارکنان مرکز تحقیقاتی به زامبی تبدیل شوند و سلاح‌های B.O.W که تحت کنترل بودند را آزاد کنند و این هرج و مرج به وجود بیاید. آن‌ها همچنین در این بین، به هویت واقعی آلبرت وسکر به عنوان یکی از محققان ارشد آمبرلا پی می‌برند.

بنابراین اعضای گروه S.T.A.R.S در مقابل آلبرت وسکر می‌ایستند و او در خونسردی کامل اعتراف می‌کند تمام این مدت را برای آمبرلا کار کرده است. او به آن‌ها توضیح می‌دهد که واحد S.T.A.R.S در واقع برای آزمایش توانایی‌های رزمی سلاح‌های بیوارگانیک B.O.W به اینجا آورده شدند. وسکر قرار بود که بعد از کشته شدن آن‌ها، اطلاعات جنگی را جمع آوری کرده و به آمبرلا تحویل دهد، اما او نقشه‌ی دیگری را در ذهن دارد. او قصد دارد به آمبرلا خیانت کند و این اطلاعات را به شرکت رقیب آن‌ها بفروشد. چراکه احساس می‌کند شیوع ویروس T منجر به ورشکستگی آمبرلا خواهد شد.

آلبرت وسکر قبل از ترک این عمارت، پروتکل خود تخریبی ساختمان را فعال می‌کند تا هرگونه مدرک باقی مانده را از بین ببرد. او همچنین سلاح بیوارگانیک T002-Tyrant که یکی از قوی‌ترین نتایج آزمایشات آمبرلا بر روی ویروس T بود را آزاد می‌کند تا قهرمانان داستان را به قتل برساند. با این حال، Tyrant به حالت ناپایداری درآمده و دیوانه می‌شود تا در عوض، وسکر را بکشد. پس از یک نبرد شدید، قهرمانان داستان، به لطف تلاش برد ویکرز، خلبان تیم آلفا موفق می‌شوند تا در آخرین لحظات و قبل از انفجار عمارت از آنجا فرار کنند.

تنها بازماندگان شناخته شده‌ی این حادثه، جیل، کریس، بری، برد و ربکا هستند که بعد از نفسی راحت در اعماق وجود خود می‌دانند که این کابوس هنوز تمام نشده است.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil 2 - فاجعه‌ی راکون سیتی

  • بازه زمانی: سال ۱۹۹۸
  • ورود شخصیت لئون کندی و شیوع فاجعه بار ویروس G در راکون سیتی

دو ماه بعد از اتفاقات Resident Evil 1، قسمت بعدی این مجموعه اواخر سال ۱۹۹۹ منتشر شد. شخصیت اصلی این بازی، لئون کندی، مرد جوانی است که درحال رانندگی به سمت راکون سیتی است تا اولین روز کاری خود به عنوان عضو نیروی پلیس محلی را تجربه کند. با اینحال وقتی لئون به شهر می‌رسد، راکون سیتی را مملؤ از زامبی‌های سرگردان می‌بیند.

لئون در میان هرج و مرج شهر با یکی از بازماندگان راکون سیتی آشنا می‌شود که زن جوانی به نام کلر ردفیلد است. کلر به لئون می‌گوید که به دنبال برادرش کریس ردفیلد به این شهر آمده است؛ زیرا از چند ماه پیش ارتباطش را با او از دست داده است. این دو بعد از یک تصادف شدید از هم جدا می‌شوند اما با همدیگر هماهنگ می‌کنند که در اداره‌ی پلیس راکون سیتی با هم ملاقات کنند.

وقتی آن‌ها به مقر پلیس می‌رسند، ساختمان اداره‌ی پلیس را مملؤ از زامبی‌ها و موجودات جهش یافته می‌بینند. آن‌ها موفق می‌شوند که یک افسر بازمانده به نام ماروین برانا را پیدا کنند اما او توسط زامبی‌ها گاز گرفته شده و در آستانه‌ی مرگ و تبدیل شدن به یکی از همین موجودات قرار دارد. او به لئون و کلر خبر می‌دهد که بقیه‌ی افراد پلیس همگی کشته شدند و آن‌ها باید تا فرصت دارند خودشان را نجات دهند. کلر همچنین دفترچه‌ی خاطرات کریس را در اینجا پیدا می‌کند که نشان می‌دهد او راکون سیتی را به مقصد اروپا ترک کرده است. لئون و کلر که دیگر دلیلی برای ماندن در اینجا ندارند، تصمیم می‌گیرند که از راکون سیتی خارج شوند و در طول مسیر خود بازماندگان احتمالی را نجات دهند.

اینجاست که مسیر لئون و کلر از هم جدا می‌شود. بعد از این که لئون از یک مسیر خروج اضطراری که توسط ماروین فراهم شده است از ساختمان پلیس خارج می‌شود، با یک مأمور FBI به نام ایدا وانگ مواجه می‌شود. لئون از ایدا سؤال می‌کند که آیا می‌داند دقیقاً چه اتفاقی در این شهر افتاده است، اما ایدا فقط به او می‌گوید که هرچه زودتر از اینجا فرار کند. او در ادامه به شخصی به نام بن برتولوچی می‌رسد که یک روزنامه نگار زندانی است که قبلاً دستگیر شده و در بازداشتگاه گیر افتاده بود. او به لئون خبر می‌‎دهد که شرکت آمبرلا مسبب این اتفاقات است. آن‌ها حتی به برایان آیرونز، رئیس پلیس راکون سیتی رشوه دادند تا اصطلاحاً دهانش بسته نگه دارند. لئون ابتدا حرف‌های او را باور نمی‌کند اما قبل از این که سؤال دیگری را از برتولوچی بپرسد، مرد غول پیکری از دیوار عبور کرده و بن را درجا می‌کشد.

این مرد غول پیکر، در واقع همان T00-Tyrant یا Mr. X است که یکی از سلاح‌های بیوارگانیک قدرتمند آمبرلا است و برای از بین بردن تمام شاهدان شیوع ویروس در این شهر ارسال شده است. چیزی نمانده بود که مستر ایکس موفق به کشتن لئون شود اما ایدا وانگ با کوبیدن ون پلیس به مستر ایکس، او را در لحظه‌ی آخر نجات می‌دهد. او گفته‌های بن درباره نقش آمبرلا در این اتفاقات را تأیید می‌کند و می‌گوید که به دنبال سرنخی برای رسیدن به یکی از دانشمندان این شرکت به نام آنت بیرکین است که ظاهراً مسئول این فاجعه بوده است. لئون از ایدا می‌خواهد که به تحقیقات او بپیوندد تا به کمک یکدیگر بتوانند افرادی را که راکون سیتی و مردم آن را نابود کردند، از بین ببرند. او با اکراه به لئون اجازه می‌دهد تا به او بپیوندد. آن‌ها به همراه هم شروع به جستجوی آنت و ویروسی که باعث شیوع بیماری شده است، یعنی ویروس G می‌کنند.

در همین حال، کلر ردفیلد با دختربچه‌ای به نام شری بیرکین رو به رو می‌شود که به دنبال مادرش می‌گردد. کمی بعد شری توسط آیرونز، رئیس پلیس راکون سیتی ربوده می‌شود و او را به یتیم خانه‌ی راکون سیتی می‌برد. وقتی که کلر به آن‌جا می‌رسد، با جنازه‌ی آیرونز مواجه می‌شود که انگل وحشتناکی از قفسه‌‎ی سینه‌ی او بیرون زده است. خوشبختانه شری زنده است و آن‌ها از طریق مسیر مخفی که در دفتر آیرونز تعبیه شده، فرار می‌کنند. اما در این حین، مستر ایکس از راه می‌رسد و آن‌ها را تعقیب می‌کند. مستر ایکس، کلر و شری را در یک آسانسور به دام می‌اندازد، اما قبل از ضربه‌ی نهایی، توسط انگل جهش یافته‌ای که بدن آیرونز را آلوده کرده بود، تکه تکه می‌شود. شری به کلر می‌گوید که این هیولا در واقع پدر او است. در همین لحظه، آسانسور در اثر هرج و مرج فرومی‌ریزد و باعث می‌شود تا همه‌ی آن‌ها به مسیر فاضلاب شرکت آمبرلا بیافتند.

وقتی کلر به هوش می‌آید، آنت بیرکین، مادر شری را می‌بیند که شری را به مکان امنی می‌برد. کلر باوجود اعتراض آنت به دنبال شری می‌رود تا مطمئن شود حال او خوب است. اما وقتی متوجه می‌شود که شری به ویروس آلوده شده و درحال تبدیل شدن است، شوکه می‌شود. آنت از طریق یک ارتباط داخلی به آن‌ها می‌گوید که راهی برای درمان او در مرکز NEST وجود دارد. کلر از او درخواست کمک می‌کند اما آنت از این کار خودداری می‌کند، زیرا او درحال تلاش برای متوقف کردن هیولایی است که او را «ویلیام» خطاب می‌کند. بنابراین کلر تصمیم می‌گیرد که به تنهایی شری را به NEST ببرد. اتفاقاً لئون و ایدا هم درحال حرکت به سمت این مرکز هستند.

هردو گروه با اهداف متفاوت خود به NEST می‌رسند؛ لئون و ایدا به دنبال باعث و بانی انتشار ویروس G هستند درحالی که کلر به دنبال راهی برای درمان شری است. آن‌ها در این راه علت اصلی شیوع ویروس در راکون سیتی را کشف می‌کنند. دکتر ویلیام بیرکین کار روی ویروس G را کامل کرده و آماده‌ی فروش نتیجه‌ی تحقیقات خود به ارتش ایالات متحده بود که مقامات ارشد آمبرلا از خیانت بیرکین مطلع می‌شوند و واحد شبه نظامی خود را برای برخورد با او اعزام می‌کنند. بیرکین از تحویل ویروس به آن‌ها خودداری می‌کند و درحین مقاومت، توسط مأموران U.S.S (سرویس اطلاعات مخفی آمبرلا) به ضرب گلوله کشته می‎‌شود. ویلیام در آخرین تلاش برای جلوگیری از دزدی حاصل یک عمر تحقیقات خود توسط آمبرلا، ویروس G را به خودش تزریق می‌‎کند و به یک B.O.W جهش یافته تبدیل می‌شود. ویلیام که در اثر جهش این ویروس کنترل ذهن خود را از دست داده است، مأموران آمبرلا را می‌کشد و نمونه‌های ویروسی را نابود می‌کند. موش‌ها نمونه‌های پخش شده‌ی ویروس را می‌خورند و به سرعت ویروس را در شهر پخش می‌کنند.

وقتی کلر و لئون به هدفشان می‌رسند، به ویلیام بیرکین برمی‌خورند. آنت هم از آن سمت از راه می‌رسد و تلاش می‌کند تا او را برای همیشه بکشد، اما توسط ویلیام به شدت مجروح می‌شود. بعد از شکست دادن او، صحنه‌ی بعدی بسته به این که شما در نقش چه کسی بازی می‌کنید، متفاوت خواهد بود. در داستان لئون، آنت به لئون می‌گوید که ایدا وانگ مأمور FBI نیست، بلکه جاسوسی است که سعی دارد ویروس را بدزدد و در بازار سیاه به فروش برساند. لئون نمی‌تواند این حرف را باور کند و در این مورد با ادا وانگ درگیر می‌شود. ادا بلافاصله اعتراف می‌کند و به سمت لئون اسلحه می‌کشد اما نمی‌تواند خودش را راضی کند تا او را بکشد. سپس آنت به ادا شلیک می‌کند و باعث می‌شود که او به همراه نمونه‌های ویروس G به کام مرگ کشیده شود.

این درحالی است که در داستان کلر، این کلر و آنت هستند که موفق می‌شوند شری را از شر ویروس G خلاص کنند. بعد از آن آنت بر اثر جراحاتی که در برخورد با ویلیام برداشته بود، می‌میرد. در اینجا وقتی لئون نمونه‌های ویروس G را برمی‌دارد، سیستم خودانفجاری ساختمان NEST فعال می‌شود و لئون، کلر و شری با فرصت کمی که در اختیار دارند، به دنبال راهی برای فرار می‌گردند. آن‌ها در عبور از مسیر آسانسورها به موانع مختلفی رو به رو می‌شوند. لئون برای بار آخر با مستر ایکس درگیر می‌شود و کلر باید از سد ویلیام بیرکین در شکل و شمایل جدید خود بگذرد. ایدا به لطف گجت‌های مخصوص خود از سقوط جان سالم به در می‌برد و یک راکت لانچر را به سمت لئون پرتاب می‌کند و به او می‌گوید که حالا آن‌ها بی‌حساب شدند. لئون و کلر هیولاها را از بین می‌برند و موفق می‌شوند تا خود را به یک قطار برسانند و به موقع از ساختمان خارج شوند.

همراهی آن‌ها با بازگشت ویلیام بیرکین زیاد به طول نمی‌انجامد. بیرکین که حالا برای چندمین بار جهش پیدا کرده، تقریباً به یک توده‌ی غول پیکری از گوشت، دندان، چشم و شاخک‌ها تبدیل شده است. لئون و کلر به سختی موفق می‌شوند تا واگن قطاری که بیرکین در آن قرار دارد را در لحظه‌ی انفجار ساختمان از قطار جدا کنند تا سرانجام او در آتش تأسیسات NEST بسوزد.

لئون، کلر و شری از سمت دیگر تونل خارج می‌شوند تا از طولانی‌ترین شب زندگی خودشان جان سالم به در ببرند. بعد از آن کلر و لئون تصمیم می‌گیرند که آمبرلا به خاطر جنایاتشان یک بار برای همیشه را نابود کنند.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil 3 - نمسیس وارد می‌شود

  • بازه زمانی: سال ۱۹۹۸
  • جیل ولنتیان در راه فرار از راکون سیتی با هیولای Nemesis-T Type مواجه می‌شود.

اتفاقات داستان رزیدنت ایول 3 در فاصله‌ی کمی از وقایع Resident Evil 1 جریان دارد. کریس، جیل و بری از برایان آیرون، رئیس پلیس راکون سیتی درخواست یک تحقیقات گسترده را از شرکت آمبرلا دارند که البته او شدیداً با آن مخالفت می‌کند. آن‌ها خیلی زود متوجه نفوذ آمبرلا به گوشه به گوشه‌ی راکون سیتی می‌شوند و اینکه نباید به هیچ یک از مقامات رسمی این شهر اعتماد داشته باشند. آن‌ها باید روی تلاش خودشان اتکا کنند. کریس تصمیم می‌گیرد به اروپا برود تا روی شاخه‌ی اروپایی این شرکت تحقیقاتی را داشته باشد. بری نیز بعد از انتقال خانواده‌ی خود به کانادا به دنبال او می‌رود. اما جیل تصمیم می‌گیرد در کشور بماند تا شاید مدرکی را علیه آمبرلا به دست بیاورد.

دو ماه از این اتفاقات می‌گذرد و تحقیقات جیل به جایی نرسیده است. برایان آیرون کل واحد S.T.A.R.S را منحل کرده و جیل را از اداره‌ی پلیس راکون سیتی به حالت تعلیق درآورده است. جیل درحال حاضر در بازداشت خانگی به سر می‌برد. بنابراین جیل تصمیم می‌گیرد تا به دلیل نظارت‌های دائمی آیرون و بی‌نتیجه ماندن تحقیقات او، راکون سیتی را ترک کند تا در اروپا به کریس و بری ملحق شود. وقتی که او آماده‌ی ترک راکون سیتی می‌شود، با حمله‌ی یکی از جدیدترین دستاوردهای Tyrant، یعنی هیولای نمسیس (Nemesis) مواجه می‌شود.

آمبرلا برای یکسره کردن کار نیروهای S.T.A.R.S، نمسیس را به سراغ آن‌ها فرستاده تا از دخالت‌های آن‌ها در امور شرکت جلوگیری کند. بعد از یک تعقیب و گریز نفس گیر، جیل موفق می‌شود تا موقتاً از دست نمسیس فرار کند. او به ملاقات با برد ویکرز می‌رود و آن‌ها متوجه می‌شوند که راکون سیتی به یک هرج و مرج عجیب کشیده شده است. زامبی‌ها همه جای شهر دیده می‌شوند و مردم یک به یک درحال کشته شدن هستند. آن‌ها در یک کافه پناه می‌گیرند اما برد در این راه توسط یکی از زامبی‌ها گاز گرفته می‌شود. او که دیگر کار خود را تمام شده می‌بیند، برای کمک و وقت خریدن برای جیل در آنجا می‌ماند تا حمله‌ی زامبی‌ها کند کند.

جیل در هنگام فرار از دست زامبی‌ها یک هلیکوپتر نجات را می‌بیند و خلبان از او می‌خواهد تا در یک پارکینگ خود را به او برساند. وقتی جیل به گاراژ می‌رسد، نمسیس از راه رسیده و هلیکوپتر را نابود می‌کند تا جلوی فرار او را بگیرد. جیل که دیگر جایی برای رفتن ندارد، تصمیم می‌گیرد مستقیماً به Tyrant حمله کند و با یک ماشین او را زیر بگیرد. نمسیس که در این درگیری دست برتر را دارد، در آستانه‌ی کشتن جیل قرار دارد، تا این که یک سرباز از راه رسیده و حواس او را برای لحظه‌ای پرت می‌کند تا با یک شلیک راکت لانچر کار او را یکسره کند. اما نمسیس از این حمله جان سالم به در می‌برد، هرچند دیگر ناتوان و از کار افتاده شده است. این سرباز که کارلوس الیویرا نام دارد، جیل را به مسیر مترو هدایت می‌کند تا به سایر بازماندگان بپیوندند.

کارلوس به جیل توضیح می‌دهد که او برای سرویس مقابله با خطرات زیستی آمبرلا (U.B.C.S) کار می‌کند و برای نجات بازماندگان به اینجا آمده است. وقتی آن‌ها به مترو می‌رسند، با فرمانده‌ی کارلوس، یعنی میکائیل ویکتور ملاقات می‌کنند. ویکتور توضیح می‌دهد که آن‌ها در تلاشند تا با فعالسازی قطار بازماندگان را از اینجا خارج کنند. اما جوخه‌ی نیروهای آن‌ها تقریباً به طور کامل از بین رفته است، بنابراین به کمک جیل نیاز دارد. جیل در ابتدا به دلیل اینکه آن‌ها برای آمبرلا کار می‌کنند، چندان به حرف‌های ویکتور خوش بین نیست، اما او برای نجات مردم با درخواست او موافقت می‌کند.

جیل در مسیر حرکت خود در مترو به یکی از سربازان مجروح U.B.C.S می‌رسد اما یکی دیگر از سربازانی که نیکولای زینوویو نام دارد، بلافاصله به او را با شلیک یک گلوله از پا در می‌‎آورد. جیل وارد بحث و جدل شدیدی با نیکولای می‌شود، اما او جیل را بیش از حد خوش قلب و دل نازک می‌داند. جیل درهرحال سیستم مترو را راه می‌اندازد و به ایستگاه قبلی برمی‌گردد. وقتی که جیل به ایستگاه می‌رسد، نمسیس یک بار دیگر خود را نشان می‌دهد. جیل تلاش می‌کند تا با مشغول نگه داشتن نمسیس، برای سربازان U.C.B.S وقت بخرد تا با تکمیل کار تعمیر قطار از آن‌جا فرار کنند.

نبرد جیل و نمسیس طولانی و نفس گیر می‌شود. نمسیس می‌خواهد او را با یک اسلحه‌ی شعله افکن زنده زنده بسوزاند و با یک راکت لانچر به سمت او شلیک می‌کند. کارلوس با واکنش سریع و همکاری تیمی خود، یک تانکر سوخت نزدیک به نمسیس را منفجر می‌کند و او را شکست می‌دهد. وقتی آن‌ها بالاخره به ایستگاه قطار می‌رسند، کارلوس می‌گوید که باید در اینجا بماند؛ چراکه دستور دارد تا دکتر ناتانیال بارد را پیدا کند. تحقیقات این دانشمند ممکن است به ساخت واکسنی منجر شود که می‌تواند راکون سیتی را نجات دهد. جیل، میکائیل و نیکولای به همراه سایر بازماندگان با قطار از او جدا می‌شوند.

نمسیس در طول حرکت قطار یک بار دیگر به آن‌ها حمله‌ور می‌شود و بازماندگان شهر را می‌کشد. جیل که به شدت از این اتفاق خشمگین و ناامید شده است، سعی می‌کند تا با او مبارزه کند اما میکائیل جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید که باید عقب نشینی کنند. در این بین نیکولای شخصیت واقعی خود را نشان می‌دهد و با زندانی کردن آن‌ها، به جیل و میکائیل خیانت می‌کند. نمسیس میکائیل را به شدت زخمی می‌کند اما قبل از این که موفق به کشتن او شود، میکائیل خود را با یک بمب C4 منفجر می‌کند تا شاید نمسیس را همراه با خود از بین ببرد. شدت انفجار قطار را از ریل خارج می‌کند و جیل را به بیرون واگن پرت می‌کند.

در این بین، کارلوس و تایرل که یکی دیگر از سربازان U.C.B.S است، در راکون سیتی به دنبال دکتر بارد می‌گردند. آن‌ها به اداره‌ی پلیس می‌رسند و با استفاده از کامپیوتر با دکتر بارد ارتباط برقرار می‌کنند. دکتر بارد به آن‌ها می‌گوید که در بیمارستان Spencer Memorial گیر افتاده و از آنجایی که آمبرلا برای پوشش گذاشتن به جنایات خود درحال کشتن محققان این شرکت است، نمی‌تواند از اینجا خارج شود. کارلوس در این لحظه تماسی از سمت جیل دریافت می‌کند. جیل به آن‌ها توضیح می‌دهد نمسیس همه‌ی شهروندان بازمانده را از بین برده و نیکولای آن‌ها را زندانی کرده تا توسط نمسیس کشته شوند. در این بین، نمسیس که به دلیل جراحت‌های خود به شدت جهش یافته است، مزاحمت ایجاد می‌کند و تماس آن‌ها قطع می‌شود. کارلوس بلافاصله کار خود را رها کرده و به کمک جیل می‌رود.

جیل با تمام توان خود درگیر مقابله با نمسیس جهش یافته و حیوانی شده است. در نهایت نمسیس جیل را به یک تکه چوب بسته و او را به ویروس T آلوده می‌کند. وقتی کارلوس به جیل می‌رسد، او را درحالت بی‌هوشی پیدا می‌کند. جیل به آرامی درحال تبدیل شدن به زامبی است. کارلوس به امید این که واکسن دکتر بارد عمل کند، او را به بیمارستان می‌رساند. وقتی کارلوس به بیمارستان می‌رسد، جنازه‌ی دکتر بارد را درحالی که یک گلوله به سر او شلیک شده، پیدا می‌کند. آن‌ها احتمال می‌دهند که نیکولای این کار را کرده باشد. کارلوس در جستجوی کامپیوتر دکتر بارد، ویدیویی را پیدا می‌کند که در آن به محل قرارگیری واکسن‌ها اشاره دارد. دکتر بارد در این ویدیو اعتراف می‌کند که شرکت آمبرلا مسئول شیوع این ویروس در شهر است. کارلوس واکسن را پیدا کرده و سریعاً به جیل تزریق می‌کند.

تایرل خود را به کارلوس می‌رساند تا خبر بدی را به او بدهد. شیوع ویروس در شهر شدت گرفته و کنترل آن امکان پذیر نیست. بنابراین دولت آمریکا تصمیم گرفته تا با یک حمله‌ی موشکی راکون سیتی را در تاریخ یکم اکتبر ۱۹۹۸ به کلی نابود کند. کارلوس به تایرل می‌گوید تا با مقامات دولت تماس بگیرد و به آن‌ها بگوید که درمان این ویروس پیدا شده و نیازی به این حمله نیست. کارلوس بعد از آن به یکی از مراکز زیرزمینی آمبرلا به نام NEST2 می‌رود تا بقیه‌ی واکسن‌هایی که در آنجا قرار دارد را پیدا کند.

جیل بالاخره به هوش می‌‎آید و اخبار حمله‌ی قریب الوقوع به راکون سیتی را می‌شنود. تایرل به او می‌گوید که کارلوس برای پیدا کردن بقیه‌ی واکسن‌ها به NEST2 رفته است. بعد از آن که جیل سرپا می‌شود، به دنبال کمک به کارلوس می‌رود. تایرل به جیل می‌گوید که دولت در تماس با او اعلام کرده که اگر آن‌ها طی چند ساعت آینده موفق به پیدا کردن واکسن‌ها شوند، حمله را متوقف خواهند کرد. وقتی این دو به NEST2 می‌رسند، بار دیگر با حمله‌ی نمسیس مواجه می‌شوند. تایرل در این راه کشته می‌شود.

جیل بعد از فرار از دست نمسیس، موفق می‌شود تا نمونه‌ای از واکسن را برای نجات راکون سیتی به دست بیاورد، اما در یک درگیری با نمسیس، واکسن از دست جیل به زمین می‌افتد و به دست نیکولای می‌رسد. نیکولای در عوض پیشنهاد یک معامله را به جیل می‌دهد؛ اگر جیل به مبارزه با نمسیس پرداخته و نیکولای از آن‌ها فیلمبرداری کند، واکسن را به او پس خواهد داد. جیل چاره‌ای جز پذیرش این پیشنهاد ندارد. مبارزه برای جیل خیلی خوب پیش نمی‌رود اما کارلوس به موقع به او می‌رسد تا با غرق کردن نمسیس در یک مخزن اسید، جیل را نجات دهد.

جیل به دنبال نیکولای می‌رود تا واکسن را پس بگیرد اما نمسیس دست بردار نیست. او که حالا به یک توده‌ی بی‌شکل غول پیکر از گوشت و شاخک‌ها جهش یافته است، برای بار آخر به آن‌ها حمله می‌کند. جیل به کارلوس می‌گوید که به سراغ نیکولای برود تا او برای آخرین بار کار نمسیس را تمام کند. جیل خود را به مکانی می‌رساند که خوشبختانه یک سلاح آزمایشی غول پیکر آمبرلا در آن قرار دارد. جیل بعد از جدا کردن اعضای بدن نمسیس با این اسلحه، مستقیماً به چهره‌ی ترسناک او شلیک می‌کند تا در نهایت این هیولای سرسخت را برای همیشه نابود کند.

جیل خود را به کارلوس می‌رساند اما در کمال ناامیدی نیکولای او را شکست داده و واکسن را از بین می‌برد تا راکون سیتی را به نابودی محکوم کند. نیکولای فاش می‌کند که او یک مزدور اجیر شده برای نابود کردن آمبرلا و دزدی اطلاعات جنگی سلاح‌های B.O.W آن است. وقتی نیکولای آماده‌ی کشتن جیل است، کارلوس به هوش می‌آید تا به او حمله کند. کارلوس درحین درگیری از جیل می‌‎خواهد که به او شلیک کند. آن‌ها موفق می‌شوند تا با شلیک به کتف نیکولای او را ناتوان بسازند. جیل سعی می‌کند تا از نیکولای درباره انگیزه‌ها و کارفرمایش بازجویی کند، اما نیکولای پاسخ‌های مرموزی را به آن‌ها داده و درخواست پول می‌کند. جیل که که حرف‌های بی سرو ته او خسته می‌شود، تصمیم می‌گیرد تا او را همینجا رها کند تا به همراه راکون سیتی نابود شوند. نیکولای به جیل هشدار می‌دهد که اگر او را ترک کند، هرگز به پاسخ سؤال خود نخواهد رسید، اما او در پاسخ می‌گوید که از کمی کارآگاه بازی بدش نمی‌آید.

وقتی که کارلوس و جیل در یک هلیکوپتر درحال خروج از شهر هستند، موشک‌هایی که برای نابودی راکون سیتی شلیک شدند را در آسمان مشاهده می‌کنند. جیل برای از دست رفتن خانه‌اش غمگین می‌شود و به این فکر می‌کند که این تراژدی وحشتناک نه به خاطر ویروس، بلکه ناشی از طمع انسان‌ها است. او قول می‌دهد که زندگی خود را وقف پایین کشیدن آمبرلا و گرفتن انتقام تمام انسان‌های خوبی کند که در راکون سیتی کشته شدند.

کپی لینک

اتفاقت Resident Evil Code: Veronica X - ملاقات با دوقلوهای اشفورد

  • بازه زمانی: سال ۱۹۹۹
  • کلر ردفیلد در راه رسیدن به برادرش کریس با جزیره‌ی Rockfort Island و اتفاقات مخوف آن مواجه می‌شود.

۳ ماه از نابودی راکون سیتی با موشک‌های ارتش ایالات متحده می‌گذرد و کلر ردفیلد هنوز به دنبال برادرش کریس می‌گردد. این سفر او را به یکی از شعبات آمبرلا در شهر پارسی می‌رساند اما او به سرعت توسط نیروهای امنیتی شرکت شناسایی می‌شود. آن‌ها کلر را بی‌هوش کرده و به جزیره‌ی راکفورت منتقل می‌کنند تا از او بازجویی کنند. او بعد از به هوش آمدن متوجه می‌شود که این جزیره به طور کامل ویران شده و زامبی‌ها سرتاسر آن را فراگرفتند.

بنابراین از این فرصت استفاده کرده و از دست مأموران فرار می‌کند. کلر بعد از خروج از سلول خود، به دنبال راهی برای خارج شدن از جزیره می‌گردد. در این راه، به یکی دیگر از زندانیان جزیره به نام استیو برنساید برمی‌خورد. آن‌ها با هم توافق می‌کنند تا به کمک یکدیگر راهی برای فرار پیدا کنند. کلر به استیو تعریف می‌کند که به دنبال برادرش کریس می‌گردد و استیو به خاطر می‌آورد که نگهبانان درباره او صحبت می‌کردند و ظاهراً آمبرلا به دنبال او می‌گردد. کلر با پیدا کردن یک ترمینال کامپیوتر موفق می‌شود تا از طریق ایمیل با لئون کندی ارتباط برقرار کند و از او می‌خواهد تا از طریقی به کریس خبر بدهد که آن‌ها کجا هستند و نیروهای آمبرلا به دنبال او می‌گردند.

کلر در ادامه‌ی مسیر جستجوی خود به آلفرد اشفورد، فرمانده‌‎ی جزیره‌ی راک فورت می‌رسد که در واقع نوه‌ی بیولوژیکی ادوارد اشفورد، یکی از بنیانگذاران آمبرلا است. آلفرد از کلر می‌خواهد که دلیل حمله‌ی او به جزیره‌ی راکفورت را اعلام کند، اما کلر نمی‌داند که او درباره چه حمله‌ای صحبت می‌کند. آلفرد توضیح می‌دهد که نمونه‌های ویروس T در آزمایشگاه‌های این جزیره براثر یک حمله‌ی هوایی به بیرون نشت کرده و باعث شده تا تمام کارکنان شرکت در این جزیره کشته شوند.

کلر و استیو بعد از عبور از تله‌‎های متعددی که توسط آلفرد ایجاد شدند، به عمارت Ashford Estate می‌رسند. آن‌ها به محض ورود با آلفرد و خواهرش الکسیا رو به رو می‌شوند. اما آن‌ها حقیقت شوکه کننده‌ای را کشف می‌کنند که در واقع الکسیا همان آلفرد است که با استفاده از یک کلاه گیس و آرایش زنانه، خود را به جای او جا زده است و از طرف او صحبت می‌کند. آلفرد که خود از طریق یک شبیه سازی DNA در آزمایشگاه ساخته شده است، شخصیت عجیب و تمایلات انحرافی خاصی دارد.

آلفرد بعد از مشاهده‌ی کلر، به شدت عصبانی شده و سیستم خودتخریبی جزیره را فعال می‌کند تا هردوی آن‌ها را از بین ببرد. کلر و استیو موفق می‌شوند که یک هواپیما را پیدا کرده و قبل از انفجار جزیره از آنجا خارج شوند. با این حال، آلفرد سیستم خلبان خودکار هواپیما به صورت کنترل از راه دور در اختیار گرفته و آن‌ها را به سمت برخورد به پایگاه آمبرلا در قطب جنوب هدایت می‌کند.

کلر و استیو از این اتفاق جان سالم به در می‌برند و جستجوی خود را در این پایگاه شروع می‌کنند. آلفرد یک بار دیگر برای کشتن این دو تلاش می‌کند و اینبار استیو موفق می‌شود که به او شلیک کند و او به داخل یک حفره‌ی عمیق سقوط می‌کند. سرو صدای این درگیری باعث می‌شود تا یکی از سلاح‌های B.O.W شکست خورده‌ی آمبرلا یعنی Nosferatu از خواب بیدار شود و به کلر و استیو حمله کند. آن‌ها موفق می‌شوند که تا به شلیک به قلب این موجود جهش یافته‌ی ماقبل تاریخی، آن را شکست دهند. آن‌ها در نزدیکی پایگاه یک اسنوموبیل را پیدا می‌کنند و تلاش می‌کنند تا با استفاده از آن از پایگاه فرار کنند. آلفرد که ظاهراً هنوز نمرده است، به هرنحوی که شده خود را به یک آزمایشگاه مخفی می‌رساند و اینبار الکسیا اشفورد واقعی را از خواب انجمادی خود بیرون می‌آورد. الکسیا با استفاده از قابلیت‌های جهش یافته‌ی خود کلر و استیو را به دام می‌اندازد تا از آن‌ها برای آزمایشات غیرانسانی خود استفاده کند.

کریس ردفیلد بالاخره از راه می‌رسد و جزیره‌ی راکفورت را ویران شده مشاهده می‌کند. او جزیره را به امید زنده بودن کلر جستجو می‌کند اما در عوض به کسی که اصلاً دوست نداشت با او مواجه شود می‌رسد. آلبرت وسکر.

آلبرت وسکر نه تنها در انتهای جریان Resident Evil 1 توسط Tyrant کشته نشده است، بلکه به نحوی قدرت‌های مافوق بشری به دست آورده و حالا از قدرت بدنی و سرعت بسیار بالایی برخوردار است. ضمن این که قابلیت بازسازی ویروس تی نیز در او به سطح بالایی جهش پیدا کرده است.

وسکر به کریس می‌گوید که حالا او برای شرکت دیگری به نام The Organization کار می‌کند و وظیفه دارد تا الکسیا اشفورد را بازیابی کند. وسکر بعد از این که با قدرت‌های جدید خود به کریس تسلط پیدا می‌کند، تصمیم می‌گیرد تا او را زنده نگه دارد. او در این مبارزه‌ی یک طرفه به طور ناخواسته به حضور کلر و الکسیا در پایگاه قطب جنوب اشاره می‌کند. کریس بدون اتلاف وقت یکی از هواپیماهای باقی مانده را به راه انداخته و به نجات خواهر خود می‌رود.

کریس در طول جستجوی پایگاه به یادداشت‌هایی دست پیدا می‌کند که منشأ به وجود آمدن دوقلوهای اشفورد را فاش می‌کند. الکساندر اشفورد، پسر ادوارد اشفورد آزمایش‌هایی را به راه انداخته بود تا از طریق شبیه سازی، ژن ورونیکا اشفورد (بنیانگذار خانواده اشرافی اشفورد) را یک بار دیگر زنده کند. او از طریق نمونه‌ی DNA جسد ورونیکا که به صورت مومیایی حفظ شده بود، آلفرد و الکسیا را در آزمایشگاه پرورش می‌دهد تا به اهداف خود در تثبیت جایگاه خانواده‌ی خود در آمبرلا و تصاحب میراث ادوارد برسد. الکسیا که به مراتب باهوش‌تر از برادرش بود، بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه در رشته‌ی ویروس شناسی، کار روی ویروس تی ورونیکا را در آمبرلا آغاز می‌کند. وقتی که دوقلوها از استفاده‌ی ابزاری پدرشان مطلع می‌شوند، الکساندر را گروگان می‌گیرند تا با انجام آزمایشات خود روی او انتقام خود را از او بگیرند. الکساندر در جریان این آزمایشات به Nosferatu تبدیل می‌شود. این آزمایش‌ها به کشف سویه‌ی جدیدی از ویروس T منجر می‌شود که الکسیا آن را T-Veronica Virus نامگذاری می‌کند. او برای این که ضمن حفظ کنترل ذهن خود به حداکثر ظرفیت‌های ویروس تی ورونیکا دست پیدا کند، به راه حل عجیبی می‌رسد و آن هم این است که خود و ویروس ورونیکا را به روش سرمازیستی به خواب ۱۵ ساله ببرد تا از ازبین رفتن بدن خود در پی جهش پیوسته‌ی ویروس جلوگیری کند.

کریس بالاخره خود را به کلر می‌رساند اما آن‌ها خیلی زود توسط الکسیا از هم جدا می‌شوند. کریس به کلر می‌گوید که خود و استیو را نجات دهد تا او به سراغ الکسیا برود. کلر بعد از پیدا کردن استیو متوجه می‌شود که او با ویروس تی ورونیکا آلوده شده و عقل خود را از دست داده است. الکسیا با حمله به کلر او را مهار می‌کند تا استیو جهش یافته کار او را تمام کند. اما استیو با شنیدن فریادهای ناامیدانه‌ی کلر برای کمک، موفق می‌شود تا برای لحظاتی کنترل ذهن را به دست گرفته و کلر را نجات دهد. اما الکسیا او را به شدت زخمی می‌کند. استیو قبل از مرگ به عشق خود به کلر اعتراف می‌کند.

کریس بعد از مقابله با الکسیا، پرتکل خودتخریبی پایگاه را فعال می‌کند تا قبل تمام درب‌های آن باز شود. آن‌ها در راه فرار مجدداً به الکسیا برمی‌خورند که اینباره به یک هیولای جهش یافته حشره مانند تبدیل شده است. کریس موفق می‌شود تا الکسیا را با استفاده از یک توپ لیزری که در نزدیکی آن‌ها قرار داشت، از بین ببرد. اما در این بین، آلبرت وسکر کلر را درحالی که کریس مشغول مبارزه با الکسیا بود، می‌دزدد. کریس وسکر را وادار به مبارزه می‌کند تا کلر را آزاد کند. او به کلر می‌گوید که هواپیمایی که با آن به اینجا آمده را آماده‌ی پرواز کند تا از این طریق از پایگاه خارج شوند. وسکر قبل از رفتن کلر با طعنه به او می‌گوید که بدن استیو را برای آزمایش به کارفرمای خود تحویل داده است.

مبارزه‌ی کریس و وسکر با انفجار پایگاه و جدا شدن آن‌ها از هم ناتمام می‌ماند. آن‌ها قسم می‌خورند که این مبارزه را در ملاقات بعدی خود به اتمام برسانند. کریس خود را به کلر می‌رساند و آن‌ها همزمان با افجار کامل پایگاه قطب جنوب، از آن‌حا خارج می‌شوند.

کپی لینک

اتفاقات بازی Resident Evil Survivor و Resident Evil: Dead Aim - اسپین‌آف‌های کمتر شناخته شده‌ی رزیدنت ایول

  • بازه زمانی: حدفاصل سال‌های ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۲
  • وقایع جزیره شینا و کشتی کروز

بیشتر اسپین‌ آف‌های مجموعه‌ی رزیدنت ایول، در فاصله‌ی بین قسمت سوم و چهارم این سری اتفاق می‌افتند. این بازی‌ها عمدتاً شامل داستان‌های کمتر شناخته شده‌ای هستند که برای تکمیل تاریخچه‌ی رزیدنت ایول، اشاره‌ی کوتاهی به آن‌ها خواهیم داشت.

برای این منظور از اتفاقات داستان Resident Evil Survivor شروع می‌کنیم. در این مرحله از تایم لاین رزیدنت ایول، شخصیت‌های اصلی این مجموعه به سختی برای پایین کشیدن آمبرلا و مقامات آن تلاش می‌کنند. در همین راستا، لئون کندی با ارسال مأمور آرک تامسون به جزیره‌ی شینا (Sheena Island) که تحت تسلط آمبرلا قرار دارد، به دنبال استخراج اطلاعات و ضربه این سازمان بیوتروریستی است. وینسنت گلدمن، شخصی است که مسئولیت کارها در این جزیره را برعهده دارد. گلدمن به محض اطلاع از ورود تامسون به جزیره، از عمد اقدام به شیوع ویروس در سرتاسر جزیره می‌کند تا رد پای جنایات خود را بپوشاند.

تامسون در کنار مقابله به شیوع بیماری، مجبور بود تا با نوعی فراموشی دست و پنجه نرم کند. با این حال با عبور از این موانع موفق می‌شود تا حاکم ظالم جزیره را بکشد و دو کودکی که در این جزیره پیدا کرده بود را نجات دهد.

اما اتفاقات داستان بازی Resident Evil: Dead Aim در سال ۲۰۰۲ جریان دارد. جایی که یک کشتی کروز متعلق به آمبرلا توسط یک گروه تروریستی مورد حمله قرار می‌گیرد که رهبری آن‌ها برعهده‌ی مورفیوس دی دووال، یکی از اعضای سابق آمبرلا قرار دارد. سال‌ها قبل، مقامات آمبرلا او را به دلیل یک اشتباه فاحش مقصر جلوه می‌دهند و این حمله به نوعی انتقام او از آمبرلا بود.

با این حال، مورفیوس پس از استفاده از ویروس T و سلاح‌های بیولوژیک B.O.W تمام خدمه‌ی کشتی و اعضای تیم خود را به قتل می‌رساند و شروع به ارسال درخواست‌هایی به آمریکا و چین می‌کند. این دو کشور در پاسخ به این اقدامات مأمورانی را برای متوقف کردن این شرور به محل حادثه اعزام می‌کنند. درحالی که به آن‌ها دستور داده نشده بود تا با همکاری هم این مأموریت را پیش ببرند، دو گروه با هم اتحادی را تشکیل می‌دهند که برای از بین بردن دووال و هیولاهایش ضروری است.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil 4 - شیوع طاعون Las Plagas

  • بازه زمانی: سال ۲۰۰۴
  • گروگان گیری دختر رئیس جمهور توسط فرقه‌ی نئوپیگنیسم Los Illuminados

بعد از تحقیقات و کشمکش‌های فراوان، سرانجام شرکت آمبرلا و مقامات آن توسط دولت ایالات متحده به انجام آزمایشات غیرقانونی و شیوع ویروس در راکون سیتی محکوم می‌شود. این اتهامات منجر به ورشکستگی این شرکت و تعطیلی آن در سال ۲۰۰۴ می‌شود. شاید آمبرلا بالاخره از بین رفته باشد، اما همچنان سازمان‌ها و تشکلات شیطانی دیگری وجود دارند که با کابوس‌های بیولوژیکی خود جهان تهدید می‌کنند.

چند سال بعد از نابودی راکون سیتی، لئون کندی به دلیل مهارت‌ها و تجربیات خود مجدداً به استخدام دولت آمریکا درآمده تا به عنوان یک مأمور مخفی اطلاعاتی به فعالیت بپردازد. لئون بعد از تکمیل دوره‌های آموزشی خود، برای اعزام به اولین مأموریت خود انتخاب می‌شود. او باید مخفیانه به اسپانیا سفر کند تا اشلی گراهام، دختر رئیس جمهور ایالات متحده را نجات دهد. اشلی توسط یک فرقه‌ی نئوپیگنیسم و سازمان شبه نظامی مشهور به Los Illuminados (به معنی روشنگری) گروگان گرفته شده است.

وقتی لئون به روستایی که آخرین بار اخباری از حضور اشلی در آنجا منتشر شده می‌رسد، توجه‌اش به یک سری روستاییان محلی جلب می‌شود که همگی وفاداری خاصی را به رهبر Los Illuminados، آزموند سدلر نشان می‌دهند. او در جریان تحقیقات خود به مردی به نام لوئیس سرا می‌رسد که روستاییان دست و پای او را بستند. وقتی لئون سعی می‌کند او را آزاد کند، یکی از افراد فرقه به نام بیتورس مندز به او حمله می‌کند و او را بیهوش می‌کند. بعد از آن سدلر به سراغ او می‌آید تا درحالت بیهوشی انگل Las Plagas را به بدن او تزریق کند.

لئون و لوئیس بعد از بیدار شدن موفق می‌شوند تا از آنجا فرار کنند و هریک راه خود را در پیش می‌گیرند. اما قبل از جدایی، لوئیس به لئون می‌گوید که این فرقه، اشلی را در کلیسای خود اسیر کردند. بعد از اینکه لئون برای رسیدن به کلیسا با روستاییانی که به انگل مبتلا شدند مبارزه می‌کند و از تله‌ها و مسیرهای پررمز و راز آن عبور می‌کند، به چند هیولای غول پیکر نیز بر می‌خورد تا نهایتاً با عبور از آن‌ها به کلسیای مذکور برسد. او اشلی را در کلیسا پیدا می‌کند و هنگامی که می‌خواهد او را از بند آزاد کند، مستقیماً با سدلر مواجه می‌شود. سدلر به لئون می‌گوید که آن‌ها اشلی را به انگل آلوده کردند و وقتی او به کشورش برگردد، انگل کنترل ذهن آن را در اختیار گرفته و رئیس جمهور را ترور خواهد کرد. لئون و اشلی از چنگال فرقه فرار می‌کنند و شروع به پیدا کردن راه فرار از این جهنم می‌کنند.

متأسفانه هلیکوپتری که برای نجات آن‌ها فرستاده شده، با شلیک افراد سدلر سرنگون می‌شود و لئون و اشلی باید قبل از این که وسیله‌ی دیگری برای نجات آن‌ها از راه برسد، باید سرپناهی را برای خودشان پیدا کنند. آن‌ها بعد از درگیری با افراد دیگری از این روستا و البته عبور از بیتورز مندز، به قلعه‌ای می‌رسند که امیدوارند بتوانند در آن پنهان شوند و تا رسیدن هلیکوپتر بعدی منتظر بمانند. بعد از آن لئون و اشلی در راه به لوئیس برمی‌خورند. او به آن‌ها می‌گوید که می‌داند هردو به انگل مبتلا شدند. لوئیس به دنبال درمانی برای آن‌ها می‌رود و از آن‌ها می‌خواهد که تا رسیدن او سعی کنند زنده بمانند.

بعد از آن لئون و اشلی با یکی از اعضای رده بالای Los Illuminados یعنی رامون سالازار مواجه می‌شوند. او چندین تله‌ی کشنده را در سرتاسر قلعه کار گذاشته تا جلوی حرکت آن‌ها را بگیرد که اتفاقاً یکی از آن‌ها باعث جدایی افتادن بین این دو می‌شود. حالا لئون باید با مبارزه با نیروهای بی‌شمار سالازار دوباره به دنبال اشلی بگردد.

لئون در جستجوی قلعه، به یادداشتی از لوئیس برمی‌خورد که ماهیت انگل Las Plagas را فاش می‌کند. او در ادامه یک بار دیگر به پست ادا وانگ می‌خورد که حالا برای آلبرت وسکر کار می‌کند. لئون از هدف او برای آمدن این این مکان سؤال می‌کند اما در عوض وانگ جوابش را با یک نارنجک Flashbang می‌دهد و او را گیج و مبهوت رها می‌کند. بعد از آن لوئیس دوباره خود را به لئون می‌رساند اینبار دارویی را به همراه دارد که از رشد انگل در بدن آن‌ها جلوگیری می‌کند. علاوه بر این، یک نمونه از انگل Las Plagas نیز به دست او رسیده است. با این حال، لوئیس توسط سدلر به شدت زخمی شده و سدلر نمونه‌ی Las Plagas را از او پس می‌گیرد. لوئیس قبل از مرگ به لئون می‌گوید که او قبلاً محققی بوده که برای سدلر کار می‌کرده است. اما زمانی که متوجه اهداف شیطانی کارفرمای خود شده، از او جدا شده است. در آخر، لوئیس داروی درمان انگل را به لئون می‌دهد و از او خواهش می‌کند تا قبل این که خیلی دیر شود، نمونه را از سدلر پس بگیرد.

لئون بعد از غلبه بر چندین و چند مانعی که بر سر راهی قرار می‌گیرد، به سالازار می‌رسد اما اشلی خیلی وقت است که از آنجا رفته است. سالازار به او می‌گوید که اشلی به یک جزیره برده شده که چندین مایل با اینجا فاصله دارد. بعد از آن سالازار به یک هیولای غول پیکر تبدیل می‌شود و به لئون حمله می‌کند. لئون بعد از شکست او به سمت اسکله‌ها می‌رود تا قایقی را پیدا کرده و به جزیره برود. ادا وانگ در اینجا از راه می‌رسد و به لئون پیشنهاد می‌کند که همراه با او سوار قایق شوند. لئون که می‌داند گزینه‌ی دیگری را در اختیار ندارد، بی‌پروا با این پیشنهاد موافقت می‌کند. ادا بعد از آن لئون را ترک می‌کند تا به کار خود برسد.

این جزیره یک مرکز تحقیقاتی به شدت مستحکم است که با نگهبانان مسلح و هیولاهایی با قابلیت احیای مجدد محافظت می‌شود. لئون در آنجا با جک کراوسر مواجه می‌شود. جک سربازی بود که لئون فکر می‌کرد قبلاً در یک تصادف کشته شده است. کراوسر در اینجا فاش می‌کند که او همان کسی است که در ابتدا اشلی را ربوده و به Los Illuminados تحویل داده است. هدف او احیای دوباره‌ی آمبرلا و پیاده سازی نظام جهانی است. لئون که از لفاظی‌های او خسته شده، در یک درگیری نزدیک او را به ضرب چاقو از پا درمی‌آورد.

بعد از کش و قوس‌های فراوان، لئون بالاخره خود را به اشلی می‌رساند. آن‌ها دستگاهی را پیدا می‌کنند که می‌تواند انگل Las Plagas را از بدن میزبان ریشه کن کند و از آن برای درمان خودشان استفاده می‌کنند. آن‌ها در تلاش برای پیدا کردن راهی برای خروج از جزیره، با سدلر مواجه می‌شوند که ایدا وانگ را گروگان گرفته است. لئون از اشلی می‌‎خواهد که مخفی شود تا او یک بار برای همیشه کار سدلر را یکسره کند. لئون به کمک ادا موفق می‌شود تا با شلیک یک راکت لانچر سدلر را که به یک هیولای بی‌شاخ و دم تبدیل شده، برای همیشه از بین ببرد.

ادا با تحویل نمونه‌ی Las Plagas لطف لئون را جبران می‌کند و به او کلید یک جت اسکی را می‌دهد تا با استفاده از آن از آنجا خارج شود و خود را به اشلی برساند. او به لئون می‌گوید که زودتر حرکت کند، زیرا او تا سه دقیقه‌ی دیگر این جزیره را منفجر خواهد کرد. لئون و اشلی همزمان با انفجار جزیره به سمت خانه راهی می‌شوند. ادا نیز یکی از نمونه‌های Las Plagas را نه به وسکر بلکه به مقامات بالاتر The Organization تحویل می‌دهد و چیزی دستگیر وسکر نشود.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil: Revelations - حادثه‌ی ملکه زنوبیا

  • بازه زمانی: ۲۰۰۴ - ۲۰۰۵
  • جیل و کریس در مواجهه با شیوع ویروس T-Abyss

همزمان با حادثه‌ی ربودن دختر رئیس جمهر آمریکا در سال ۲۰۰۴، اتفاقات مهم دیگری هم در سایر نقاط جهان در جریان بود که به با عنوان «Terragrigia Panic» شناخته می‌شود. در جریان این وقایع، شیوع ویروس T-Abyss که در شهر شناور Terragrigia واقع در دریای مدیترانه اتفاق افتاده بود، توسط یک گروه تروریستی به نام Veltro انجام شد.

نکته:

ویروس T-Abyss یکی از گونه‌های ویروس T است که بدن فرد مبتلا را به موجود کاملاً جدید و متفاوتی تبدیل می‌کند.

در اکثر موارد، افرادی که به این ویروس آلوده می‌شوند به هیولاهای قدرتمند و خاکستری رنگی با ظاهر لجنی تبدیل می‌شوند که شکل و اندازه‌ی آن‌ها می‌تواند با هم تفاوت داشته باشد.

این گروه تروریستی به دستور مورگان لانسدیل، رهبر کمیسیون فدرال بیوتروریسم (FBC) اقدام می‌کردند. هدف او از این حمله، افزایش اهمیت و قدرت این سازمان بود و نقشه‌ی او از به کارگیری گروه Veltro، متهم کردن آن‌ها به تمام این اتفاقات بود.

در بحبوحه‌ی این وحشت، یک سازمان حقوق بشری به نام TerraSave برای کمک به بازماندگان وارد شهر می‌شود. آن‌ها در نهایت دختر خردسالی به نام ناتالیا را نجات می‌دهند.

بعد از گذشت چند هفته از شروع هرج و مرج، لانسدیل با استفاده از سلاح ماهواره‌ای خود کل شهر را نابود می‌کند تا به همه چیز پایان دهد.

بازی Resident Evil: Revelations در بازه‌ی زمانی بعد از این اتفاقات جریان دارد؛ هرچند در بخش‌هایی از آن فلش بک‌هایی را به حادثه‌ی Terragrigia Panic مشاهده می‌کنیم.

در این بخش از داستان، جیل و کریس برای گروه Bioterrorism Security Assessment Alliance (BSAA) کار می‌کنند. مأموریت جیل به همراه شماری از اعضای B.S.A.A آغاز می‌شود که یکی از افراد، پارکر لوسیانی نام دارد و همراه با جیل در کشتی Queen Zenobia حضور دارند. آن‌ها در این مأموریت به دنبال کریس و پارتنر جدید او، جسیکا شراوات می‌گردند.

کریس و جسیکا در یک منطقه کوهستانی به دنبال مدرکی از گروه تروریستی Veltro می‌گردند. در واقع این جیل و پارکر هستند که در معرض خطر بزرگ‌تری قرار دارند. چرا که کشتی Queen Zenobia پر از هیولاهای آلوده به ویروس T-Abyss است.

جیل و پارکر بیشتر زمان این بازی را صرف نجات یکدیگر می‌کنند و در این بین از نقشه‌ی Veltro پرده برداری می‌کنند. یکی دیگر از تیم‌‎های BSAA با حضور کیث لوملی و کوئینت کتچم نیز به این هدف می‌پردازند.

آن‌ها در حین این مأموریت از جزئیات حادثه‌ی Terragrigia Panic و نقش لانسدیل در آن باخبر می‌شوند. ضمناً آن‌ها متوجه می‌شوند که ماجراجویی فعلی آن‌ها و ظهور مجدد Veltro، نقشه‌ی ساختگی رئیس سازمان BSAA یعنی کلایو آر اُبرایان است. او این کار را برای یافتن شواهدی مبنی بر مجرم شناخته شدن لانسدیل انجام داده است. با این حال، بزرگ‌ترین مدرک موجود، در اختیار رهبر گروه Veltro یعنی جک نورمن است.

بنابراین جیل و کریس بعد از اطمینان از عدم شیوع ویروس T-Abyss، به دنبال این مرد می‌گردند و کار او را تمام می‌کنند. مدارک به دست آمده، لنسدیل را رسوا می‌کند . در همین حین، کلایو آر اُبرایان از سمت خود در BSAA استعفا می‌دهد.

کمی بعد، جسیکا نمونه‌ای از ویروس T-Abyss را از متحد مخفی خود، ریموند وستر دریافت می‌کند و معلوم می‌شود که آن‌ها تمام این مدت را برای Tricell کار می‌کردند.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil 5 - شیوع ویروس در غرب آفریقا و حمله به عمارت اسپنسر

  • بازه زمانی: ۲۰۰۶ - ۲۰۰۹
  • تجدید دیدار با آلبرت وسکر

زمانی که شرکت آمبرلا منحل شد، یک سازمان جدید برای محافظت از جهان در برابر بیوتروریسم به وجود آمد که Bioterrorism Security Assessment Alliance یا B.S.A.A نامیده شد. کریس، جیل، بری و ربکا به این سازمان پیوستند تا از وقوع تراژدی دیگری مانند نابودی راکون سیتی جلوگیری کنند.

B.S.A.A در سال ۲۰۰۶ موفق شد تا با موقعیت پنهان شدن آزول ای اسپنسر که که بعد از فروپاشی آمبرلا به آن گریخته بود را پیدا کند. B.S.A.A کریس و جیل را برای دستگیری اسپنسر و بازجویی از او اعزام می‌کند تا از این طریق از مکان آلبرت وسکر نیز خبردار شوند. وقتی آن‌ها به این مکان می‌رسند، متوجه می‌شوند که اسپنسر توسط آلبرت وسکر کشته شده است.

وسکر در این سال‌ها حسابی مشغول بوده و موفق شده تا کنترل کل شرکت The Organization را در دست بگیرد. او از این طریق ویروس جدیدی را توسعه داده و هرگونه سرنخی از وجود خود را از بین برده است. آخرین اقدام او به ملاقات با اسپنسر منتهی می‌شد. البته که اسپنسر به دلیل کهولت سن در آستانه‌ی مرگ قرار داشت. او در لحظه‌ی آخر زندگی خود دلیل اصلی شکلگیری شرکت آمبرلا را به وسکر فاش می‌کند.

براساس توضیحات بنیانگذار آمبرلا، این سازمان صرفاً برای ساخت ویروس و هیولاهایی که با آن به درآمدزایی بپردازد پایه گذاری نشده بود؛ بلکه این ویروس‌ها و سلاح‌های B.O.W تنها بخشی از برنامه‌هایی بودند که با هدف ایجاد نژاد برتری از ابرانسان‌ها ترتیب داده شده بود که اسپنسر نقش خدایی را در دنیای آن‌ها ایفا می‌کرد. آلبرت وسکر نیز خود یکی از همین پروژه‌ها محسوب می‌شود که تحت عنوان Wesker Project توسعه داده شده بود. این شرکت تعداد زیادی از کودکان را گروگان گرفته و با تزریق ویروس پروجنیتور به آن‌ها آزمایشات خود را آغاز کرد.

این ویروس که قابلیت‌های ابرانسانی را برای قربانیان خود به همراه داشت، تقریباً در اکثر موارد میزبان را از پا در می‌آورد. با این حال وسکر از این آزمایشات جان سالم به در برد و به یکی از کارکنان آمبرلا تبدیل شد. البته وسکر تمام خاطرات خود از این اتفاقات را فراموش کرده بود و به لطف همین ویروس پروجنیتور بود که بعد از کشته شدن او توسط Tyrant در Resident Evil 1، توانسب دوباره خود را احیا کند و اینبار با قابلیت‌های ابرانسانی جهش پیدا کند.

وقتی که وسکر دیگر نیازی به ادامه‌ی حیات اسپنسر نمی‌دید، با خونسردی به زندگی او خاتمه می‌دهد. او اعلام می‌کند که حالا او به خدای این جهان تبدیل خواهد شد، نه اسپنسر. در اینجا بود که کریس و جیل وارد می‌شوند و مبارزه‌ی آن‌ها آغاز می‌شود. کریس حتی با کمک جیل هم رقیبی برای وسکر محسوب نمی‌شود و وسکر در آستانه‌ی کشتن او قرار می‌گیرد. در این لحظه جیل وسکر را از یک پنجره به بیرون پرت می‌کند تا هردو به آب‌های اقیانوس اطلس بیافتند. بعد از این اتفاق، هرگز جنازه‌ی این دو پیدا نمی‌شود؛ لذا در هرحال مرگ آن‌ها تأیید می‌شود.

سه سال بعد، کریس ردفیلد برای بررسی احتمال قاچاق سلاح‌های B.O.W در آفریقا به مأموریت اعزام می‌شود. وقتی او به منطقه‌ی مورد نظر که Kijuju نام دارد می‌رسد، با همکار جدید خود به نام شوا آلومار ملاقات می‌کند. آن‌ها با یکی از رابط‌های خود به نام رینارد فیشر ملاقات کرده و او سلاح و اطلاعات مورد نیاز برای شروع مأموریت خود را دریافت می‌کنند. کریس و شوا قرار است با تیم آلفای B.S.A.A برای یکی از قاچاقچیان سلاح‌های B.O.W تله بگذارند و او را به دام بیاندازند. قبل از آغاز عملیات، رینارد به آن‌ها درباره اهداف شوم این قاچاقچی که ریکاردو ایروینگ نام دارد هشدار می‌دهد. ظاهراً او درگیر یک پروژه آخرالزمانی به نام Uroboros است.

کریس و شوا در مسیر رسیدن به محل ملاقات با حمله‌ی افراد محلی مواجه می‌شوند و رفتار آن‌ها نشان می‌دهد که آن‌ها هم به انگلی شبیه به Las Plagas آلوده شدند. قهرمانان داستان بعد از خلاصی از دست این افراد متوجه می‌شوند که اعضای تیم آلفا همگی کشته شدند و تنها کاپیتان دچانت از میان آن‌ها زنده مانده که او هم وضعیت مناسبی ندارد. دچانت قبل از این که تسلیم جراحت‌های سخت خود شود، یک سری فایل اطلاعاتی حاوی جزئیاتی از معامله‌ی بزرگ ایروینگ را به کریس تحویل می‌دهد.

کریس و شوا بعد از این توسط هیولای کاملاً جدیدی که در ظاهر توده‌ای از کرم‌های سیاه است که با هم ادغام شدند و شکل انسان را تشکیل دادند، مورد حمله قرار می‌گیرند. آن‌ها موفق می‌شوند تا این هیولا را با آتش بسوزانند و کامپیوتری را پیدا کنند که از طریق آن این فایل اطلاعاتی را به مقر فرماندهی B.S.A.A برسانند.

ستاد فرماندهی به کریس و شوا دستور می‌دهد که به سمت معادن بروند؛ چراکه این اطلاعات نشان می‌دهد که ایروینگ به آنجا فرار کرده است. در طول این مسیر، کریس و شوا چندین بار مورد حمله‌ی افراد آلوده‌ی محلی قرار می‌گیرند اما با رسیدن به آنجا توسط تیم دلتای B.S.A.A به رهبری کاپیتان جاش استون نجات پیدا می‌کنند. قبل از این که او برای پاکسازی شهر از افراد مبتلا به انگل آن‌ها را ترک کند، فایل دیگری را در اختیار کریس و شوا قرار می‌دهد که شامل اطلاعاتی از سوژه‌ی مورد نظر آن‌ها است. وقتی کریس این فایل‌ها را مطالعه می‌کند، با مشاهده‌ی تصویری از جیل ولنتاین در میان آن‌ها شوکه می‌شود.

کریس و شوا در نهایت ایروینگ را به دام می‌اندازند و سعی می‌کنند او را دستگیر کنند که در همین لحظه زنی نقابدار از پنجره وارد شده و یک نارنجک گاز اشک آور را به سمت آن‌ها پرتاب می‌کند و ایروینگ را با خود می‌دزدد. وقتی کریس و شوا به هوش می‌آیند، با یادداشت ایروینگ مواجه می‌شوند که در آن به مقصد بعدی خود که یک پالایشگاه است اشاره شده است.

آن‌ها در مسیر با یک خفاش غول پیکر که یکی از سلاح‌های B.O.W است مواجه می‌شوند و در ادامه با یکی از مأموران B.S.A.A به نام دیو جانسون آشنا می‌شوند که با کامیونی از راه رسیده و کریس و شوا را به تیم دلتا می‌رساند.

جاش، فرمانده‌ی تیم دلتا در طول این سفر با کریس تماس می‌گیرد تا به او خبر بدهد که افراد محلی این منطقه واقعاً با انگل Las Plagas آلوده شدند و به هیولاهایی به نام Majini تبدیل شدند. آن‌ها در این لحظه ارتباط خود را با تیم آلفا از دست می‌دهند. وقتی کریس و شوا به آن‌جا می‌رسند، یکی از بزرگ‌ترین سلاح‌های بیولوژیکی B.O.W به تیم دلتا حمله‌ور شده و آن‌ها را نابود کرده است. این هیولا به دیو جانسون نیز حمله می‌کند و در این حال، کریس و شوا آن را از پا در می‌آورند. آن‌ها در ادامه از ستاد فرماندهی دستور می‌گیرند که برگردند اما کریس تصمیم دارد که در اینجا بماند و به دنبال سرنخی از جیل ولنتاین که حالا فکر می‌کند هنوز زنده است بگردد. شوا چندان با این ایده موافق نیست ولی قول می‌دهد که تا آخر با کریس همراهی کند.

کریس بعد از این برای او تعریف می‌‎کند که چطور جیل را سه سال پیش و در مواجهه با آلبرت وسکر از دست داده است. سپس شوا به کریس می‌گوید که والدینش در اثر شیوع ویروسی که در آفریقا منتشر شده، کشته شدند و مطابق انتظار پای آمبرلا در میان است. بنابراین او به B.S.A.A می‌پیوندد تا بیوتروریست‌هایی مانند آمبرلا را به سزای جنایات خود علیه بشریت برساند.

آن‌ها در طول سفر به پالایشگاه نفت، با قبایل بومی مواجه می‌شوند که افراد آن به هیولاهای Majini جهش پیدا کردند. در این روستاها، به چادرهایی متعلق به شرکت TRICELL می‌رسند که یک شرکت داروسازی همکار B.S.A.A است و حمایت مالی آن‌ها را برعهده دارد. در این چادرها مدارکی وجود دارد که دست داشتن TRICELL در شیوع انگل Las Plagas در آفریقا را نشان می‌دهد.

وقتی این دو به میدان نفتی می‌رسند، متوجه می‌شوند که جاس استون از حمله‌ی B.O.W جان سالم به در برده و به آن‌ها ملحق می‌شود تا در کنار هم با Majini بجنگند و محل اخفای ایروینگ را پیدا کنند. آن‌ها در نهایت ایروینگ را درحال فرار با یک قایق پیدا می‌کنند. او که راه دیگری را در مقابل خود نمی‌بیند، نمونه‌ی انگل Las Plagas که توسط زن نقابدار به او داده شده را به خود تزریق می‌کند و به یک هیولای دریایی جهش یافته‌ تبدیل می‌شود تا کریس و شوا را بکشد.

آن‌ها بعد از یک درگیری سخت و درحالی که ایروینگ را در دریا غرق می‌کنند از او درباره جیل و Uroboros بازجویی می‌کنند. ایروینگ به زنی به نام اکسلا اشاره می‌کند که باعث و بانی این اتفاقات است. او به کریس می‌گوید که در غاری که نزدیکی اینجا قرار دارد، به پاسخ سؤال خود خواهند رسید. کریسو شوا به سمت این غار راهی می‌شوند و جاش برای درخواست نیروی کمکی آنجا می‌ماند. وقتی آن‌ها درحال جستجوی غار هستند، شوا توضیح می‌دهد که اکسلا همان مدیر شعبه‌ی آفریقای شرکت TRICELL است و این مدرک دیگری مبنی بر دست داشتن TRICELL در این هرج و مرج است.

کریس و شوا در جستجوی این غارها، شهری باستانی و گمشده را پیدا می‌کنند که قربانیان Majini زیادی در آن‌جا منتظر آن‌ها هستند. بعد از درگیری و عبور از موانع آن، آن‌ها به غاری می‌رسند که پر از گل‌های مورد استفاده‌ی آمبرلا برای پرورش ویروس پروجنیتور است. آن‌ها در واقع در اینجا به منشأ تحقیقات آمبرلا رسیدند. کریس در ادامه‌ی مسیر خود به یک مرکز تحقیقاتی می‌رسد که صدها نفر در آنجا داخل محفظه‌های مخصوصی نگهداری می‌شوند. او با بررسی کامپیوترهای آن‌ها متوجه می‌شود که جیل ولنتاین هم یکی از همین افراد بوده است. سپس اکسلا در صفحه‌ی کامپیوتر ظاهر شده و به آن‌ها اعلام می‌کند که سیستم ارتباطی B.S.A.A را هک کرده تا دستور جعلی عقب نشینی را به مأموران آن بدهد.

کریس و شوا در نهایت خود را به اکسلا می‌رسانند و برای آن‌ها فاش می‌کند که Uroboros ویروس جدیدی است که برای تکامل بشر طراحی شده است. این ویروس با DNA میزبان ادغام شده و در صورت موفقیت آمیز بودن این پروسه، میزبان را به یک ابرانسان تبدیل می‌کند. عدم ادغام موفقیت آمیز آن نیز انسان را به یک موجود غیرعادی و وحشتناک تبدیل خواهد کرد. کریس و شوا بعد از درگیری با B.O.Wهای بیشتر، اکسلا را محاصره می‌کنند اما دوباره این زن نقابدار است که به کمک او آمده و به آن‌ها حمله می‌کند. در میان این درگیری‌ها، آلبرت وسکر از سایه‌ها بیرون می‌آید و معلوم می‌شود که او پشت تمام این ماجراها بوده است. زن نقابدار نیز با برداشتن کلاه خود جیل ولنتاین از آب در می‌‎آید. آلبرت وسکر با شستشوی مغزی جیل و از طریق دستگاهی که روی سینه‌ی او کار گذاشته، کنترل او را به دست گرفته و حالا جیل به دستورات او عمل می‌کند.

وسکر جیل را رها می‌کند تا کریس و شوا را بکشد و خود به دنبال مرحله‌ی بعدی نقشه‌ی خود می‌رود. کریس بعد از یک نبرد احساسی با جیل، به سختی موفق می‌شود تا دستگاه کنترل ذهنی او را از سینه‌اش جدا کند. جیل که از این درگیری‌ها خسته و درمانده شده، به کریس می‌گوید که به کار خود ادامه دهد و جلوی انتشار Uroboros توسط وسکر را بگیرد. کریس نگران جیل است اما او می‌گوید که او را رها کند تا حالش بهبود پیدا کند.

کریس و شوا به دنبال اکسلا و وسکر می‌روند که آن‌ها را تا یک کشتی تعقیب می‌کنند. اکسلا درحال حمل چند کیف دستی است که در هنگام فرار یکی از آن‌ها را می‌اندازد. شوا محتوای کیف را بررسی می‌کند و در آن سرنگ‌هایی با لیبل PG67A/W را پیدا می‌کند. در ادامه آن‌ها دوباره با اکسلا رو به رو می‌شوند اما اینبار او با ویروس Uroboros آلوده شده است. او با قلبی شکسته اعتراف می‌کند که فقط به دلیل عشق و علاقه‌اش به وسکر مرتکب این جنایات شده است اما وسکر که دیگر نیازی به او نداشت، او را با ویروس آلوده می‌کند.

اکسلا به یک هیولای بزرگ B.O.W تبدیل می‌شود اما کریس او را با شلیک یک سلاح لیزری از پا در می‌آورد. جیل در تماس با کریس به او می‌گوید که ویروسی که قابلیت‌های ابرانسانی وسکر را به او داده، وضعیت ناپایداری دارد و او نیاز دارد تا به طور مداوم دز مشخصی از سرنگ‌های PG67A/W را به خود تزریق کند تا توانایی‌های خود را تحت کنترل داشته باشد. اما اگر مقدار زیادی از داروی PG67A/W به او تزریق شود، وسکر را دچار اوردز خواهد کرد. خوشبختانه زمانی که کیف دستی اکسلا در راه فرار از دست او می‌افتد، تعدادی از سرنگ‌های PG67A/W به دست شوا افتاده است.

آن‌ها در ادامه وسکر را در یک بمب افکن رادار گریز که قصد دارد برای پخش ویروس Uroboros از آن استفاده کند، محاصره می‌کنند. وسکر در زمان پرواز بمب افکن، شروع به صحبت درباره جمعیت بیش از حد جهان و نقشه‌های خود برای متعادل کردن جمعیت بشر با استفاده از Uroboros می‌کند. او قصد دارد در ادامه به عنوان خدا به افراد باقی مانده‌ی جهان حکومت کند. کریس و شوا با تزریق سرم به وسکر او را متوقف می‌کنند و درگیری آن‌ها باعث برخورد بمب افکن به یک کوه آتشفشانی در نزدیکی آن‌ها می‌شود.

وسکر که تمام نقشه‌های خود را نقش بر آب می‌بیند، تمام مقادیر باقی مانده از ویروس Uroboros را به خود تزریق می‌کند تا حداقل انتقام خود را از کریس بگیرد. مبارزه‌ی نهایی آن‌ها به یک نبرد حماسی در میان آتش و گوگرد آتشفشان تبدیل می‌شود. کریس و شوا بعد از یک نبرد طولانی موفق می‌شوند تا او را در گدازه‌های آتشفشان زنده زنده بسوزانند. جیل و جاش با یک هلیکوپتر برای نجات آن‌ها از راه می‌رسند و قبل از فوران آتشفشان از آنجا خارج می‌شوند. وسکر در آخرین لحظات خود هم دست بردار نیست و سعی می‌کند آن‌ها را با خود به اعماق جهنم بکشاند. کریس و شوا در نهایت با یک راکت لانچر وسکر را برای همیشه نابود می‌کنند. قهرمانان داستان ما بالاخره یک نفس راحت می‌کشند و از این که آخرین بقایای آمبرلا را برای همیشه از بین بردند خوشحالند.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil: Revelations 2 - آزمایشات جزیره‌ی سین

  • بازه زمانی: سال ۲۰۱۱
  • الکس وسکر، تهدیدی که همچنان باقی است

باوجود مرگ آلبرت وسکر، الکس وسکر همچنان زنده است و قدرت او در سال ۲۰۱۱ به خوبی احساس می‌شود. او در سال‌های گذشته با بیماری سختی دست و پنجه نرم می‌کرد که تا حد مرگ او را آزار می‌داد. الکس که به گفته‌ی اسپسنر، باهوش‌ترین عضو خانواده‌ی وسکر بود، برای مقابله با این بیماری به توسعه‌ی ویروس T-Phobos می‌پردازد و هدف او از این کار، خلق ابر انسان‌هایی با قدرت‌های فرابشری و انتقال هوشیاری خود به آن‌ها است. او آزمایشات خود را روی مردم جزیره‌ی سین (Sein) امتحان می‌کند.

نکته:

هدف از توسعه‌ی ویروس T-Phobos، خلق ابرانسان‌های جهش نیافته است. جدا از قابلیت تشخیص موجودات جهش یافته، دقیقاً مشخص نیست که این ویروس قرار است چه قابلیت‌هایی را به شخص دریافت کننده ببخشد. زیرا بیشتر افرادی که برای تست این ویروس مورد آزمایش قرار گرفتند، نتیجه‌ی موفقیت آمیزی را به دنبال نداشت.

مشکل آزمایش‌های الکس این بود که هروقت سوژه‌ی دریافت ویروس وحشت زده می‌شد، به طور ناخواسته به یک هیولای جهش یافته تبدیل می‌شد که دیگر کاندیدای مناسبی برای انتقال هوشیاری او محسوب نمی‌شد.

به همین دلیل او تا سال ۲۰۱۱ هیچ سوژه‌ی موفقیت آمیزی برای پیشبرد اهداف خود نداشت. تا این که با نیل فیشر از سازمان TerraSave توافق می‌کند تا چندین عضو سازمان را مجبور به انجام این آزمایش کند. آن‌ها این کار را با ربودن این افراد از یک مهمانی و انتقال آن‌ها به جزیره‌ی سین انجام می‌دهند.

ابتدای داستان این بازی با نقش آفرینی کلر ردفیلد پیش می‌رود. کلر و موریا برتون، دو تن از کاراکترهای اصلی این بازی هستند که در میان ربوده شدگان قرار دارند. این دو بعد از به هوش آمدن در جزیره، با راهنمایی‌های الکس وسکر مسیر خود را در پیش می‌گیرند. الکس در اینجا وانمود می‌کند صرفاً یک ناظر است و آن‌ها را در راه فرار از جزیره هدایت می‌کند؛ اما در واقع او فقط آن‌ها را بیشتر در معرض تست‌ها قرار می‌دهد.

آن‌ها در مسیر خود با چند سوژه‌ی آزمایش دیگر ملاقات می‌کنند که بیشتر آن‌ها مدت زیادی را زنده نمی‌مانند. تنها کسی که به جز کلر و موریا جان سالم به در می‌برد، دختر کوچکی به نام ناتالیا است.

این دختر در نهایت ربوده می‌شود، چراکه به عقیده‌ی الکس بهترین کاندیدا برای استفاده‌ی ابزاری از او به عنوان بستری است که میزبان هوشیاری الکس می‌شود. الکس برای راحت شدن از شر کلر و موریا، ویروس Uroboros را به نیل فیشر تزریق کرده و سراغ آن‌ها می‌فرستد. بعد از شکست فیشر، کلر موفق می‌شود تا از جزیره فرار کند اما موریا زیر آوار گرفتار می‌شود.

موریا پس از این حادثه شخصی به نام اونجی ربیک را در یکی از جزایر نزدیک به آن‌جا پیدا می‌کند و آن‌ها به مدت شش ماه در جزیره زنده می‌مانند. در هیمن حال، ناتالیا تلاش می‌کند تا با حمله به الکس از تصاحب بدنش توسط او مقابله کند.

در ادامه‌ی داستان، بری برتون به جزیره می‌آید تا دخترش را پیدا کند. اولین کسی در جزیره با او رو به رو می‌شود، ناتالیا است. از اینجا به بعد بیشتر نقش بری محافظت از جان این دختر در برابر الکس است که از هیچ تلاشی برای رسیدن به او دریغ نمی‌کند.

در طول این ماجراجویی، بری باور دارد که دخترش مرده است؛ بنابراین بیشتر توجه خود را روی متوقف کردن الکس متمرکز می‌کند. اما وضعیت از زمانی که شخصیت شرور داستان از ویروس Uroboros برای تبدیل شدن به یک هیولا و حمله به آن‌ها استفاده می‌کند، سخت‌تر می‌شود.

خوشبختانه موریا به موقع به صحنه می‌رسد و آن‌‎ها را از دست هیولا نجات می‌دهد. بعد از آن کلر هم با یک هلیکوپتر کمکی از راه می‌رسد و در نهایت او است که با استفاده از یک راکت لانچر، آنتاگونیست بازی را نابود می‌کند.

بعد از پایان ماجرا، ناتالیا به خانواده‌ی برتون نقل مکان می‌کند و به نظر می‌رسد که همه چیز به خوبی به پایان رسیده است. اما کلر و خانواده‌ی برتون بی‌خبر از این هستند که ناتالیا در واقع قبل از این اتفاقات توسط الکس تصاحب شده است.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil 6 - شیوع ویروس C در شرق اروپا

  • بازه زمانی: ۲۰۱۲ - ۲۰۱۳
  • ترور رئیس جمهور و فرزند گمشده‌ی آلبرت وسکر

قبل از اینکه به داستان Resident Evil 6 بپردازیم، باید به این نکته توجه داشته باشید که این بازی در طول چهار کمپین مختلف روایت می‌شود که در نقاط مشخصی با هم اشتراک پیدا می‌کنند. برای این که اتفاقات داستان این بازی را بهتر و واضح‌تر متوجه شویم، به جای پرداختن به هریک از این کمپین‌ها به صورت جداگانه، وقایع آن را به ترتیب زمانی توضیح خواهیم داد.

در تاریخ ۲۴ دسامبر ۲۰۱۲، تیم B.S.A.A به رهبری کریس ردفیلد برای مقابله با حمله‌ی یک B.O.W در ادونیا در شرق اروپا به مأموریت اعزام می‌شوند. شورشیان محلی از گونه‌ی جدیدی از B.O.W به نام J'avo استفاده کردند تا در کشور هرج و مرج ایجاد کنند. کریس سخنرانی انگیزشی خود را برای افراد تیم ایراد می‌کند و آن‌ها عازم مبارزه می‌شوند.

در همین حال، با جیک مولر، مزدوری که برای شورشیان ادونیا کار می‌کند آشنا می‌شویم. جیک و شورشیان سرنگی را به خود تزریق می‌کنند که برای افزایش عملکرد آن‌ها در نبرد طراحی شده است. جیک هیچ تأثیری را احساس نمی‌کند اما شورشیانی که با او همکاری می‌کنند تبدیل به B.O.W شده و به او حمله می‌کنند. جیک آن‌ها را بدون هیچ زحمتی می‌کشد و از این که پول بیشتری از آن‌ها درخواست نکرده عصبانی می‌شود.

جیک بعد از آن با زن جوانی آشنا می‌شود که به او می‌گوید بدن جیک پادتنی دارد که می‌تواند دنیا را نجات دهد. این زن خود را شری بیرکین معرفی می‌کند که حالا بزرگ شده و به عنوان مأمور فدرال امنیت ملی ایالات متحده کار می‌کند. شری توضیح می‌دهد که شورشیان فریب خوردند تا ویروس جدیدی را به نام ویروس C دریافت کنند. این ویروس به قدری کشنده است که اگر قربانی پادتن موجود در خون جیک را دریافت نکند، می‌تواند کل دنیا را به خطر بیاندازد. جیک قبول می‌کند که خون خود را برای ساخت این پادتن اهدا کند اما در عوض درخواست ۵۰ میلیون دلار پول می‌کند.

وقتی که آن‌ها از این مکان خارج می‌شوند، با یک سلاح بیولوژیکی غول پیکر رو به رو می‌شوند که شبیه به نمسیس است و به یک چنگال مکانیکی بزرگ مجهز شده است. درحالی که آن‌ها از دست این هیولای عظیم الجثه فرار می‌کنند، شری می‌گوید که این موجود توسط یک گروه بیوتروریستی به نام نئو آمبرلا (Neo Umbrella) ساخته شده است که به دنبال خون جیک برای گسترش تحقیقات خود بر روی سلاح‌های B.O.W است. بعد از این که آن‌ها بالاخره Ustanak را پشت سر می‌گذارند، به کریس ردفیلد و تیم او می‌رسند که درگیر J'avo هستند. کریس به خاطر این که کلر قبلاً درباره شری به او گفته بود، چهره‌ی او را می‌شناسد. در این بین، یکی از افراد کریس به نام پیرز (Piers) با شناسایی جیک مولر می‌گوید که او یکی از افرادی است که برای شورشیان کار می‌کند. شری از جیک دفاع می‌کند و می‌گوید که او هم‌اکنون تحت حمایت دولت ایالات متحده است. کریس متوجه نکته‌ی آشنایی درباره جیک می‌شود اما قبل از این که به آن فکر کند، یکی دیگر از غول‌های J'avo به آن‌ها حمله می‌کند.

بعد از اینکه آن‌ها با این موجود مقابله می‌کنند، کریس پیشنهاد می‌کند که چند هلیکوپتر شری و جیک را تا رسیدن به محلی امن اسکورت کنند. پیرز از این که آن‌ها اجازه می‌دهند که یک مزدور بی‌رحم مثل جیک به این سادگی از دست آن‌ها برود ناراحت و عصبانی می‌شود اما کریس به او می‌گوید که روی مأموریت تمرکز کند. کریس و تیم‌اش در ادامه به ایدا وانگ برمی‌خورند که توسط شورشیان گروگان گرفته شده است. او توضیح می‌دهد که جریان نئو آمبرلا مسئول ساخت ویروس C است و آن‌ها شورشیان ادونیا را فریب دادند تا این ویروس را به خود تزریق کنند. سربازان B.S.A.A بعد از اسکورت ایدا به خارج از دژ شورشیان، در تله‌ای که برای آن‌ها پهن کرده بود می‌افتند. او با یک نارنجک سوزنی همه‌ی افراد کریس را به ویروس C آلوده می‌کند و با آن‌ها خداحافظی می‌کند. کریس بعد از مشاهده‌ی تبدیل افرادی به هیولاها وحشت زده می‌شود و توسط یکی از آن‌ها بی‌هوش می‌شود. پیرز موفق می‌شود که از برخورد با ترکش‌های نارنجک ایدا اجتناب کند و کریس را قبل از این که بقیه‌ی افراد مبتلا شده او را به قتل برسانند، با خود به بیرون از آنجا بکشد.

در همین حال، Ustanak به جیک و شری می‌رسد و قصد کشتن هردوی آن‌ها را دارد. درگیری آن‌ها باعث می‌شود تا هلیکوپتری که سوار آن بودند در یک رشته کوه برفی سقوط کند. جیک بعد از به هوش آمدن شری را زیر آوار پیدا می‌کند و او را بیرون می‌کشد. جیک مشاهده می‌کند که زخم‌های شری به سرعت التیام پیدا کردند. ظاهراً ویروس G در بدن شری به طور کامل درمان نشده و تنها ضعیف‌تر شده است. خوشبختانه ویروس G به بدن شری فقط قابلیت درمان سریع را داده است، نه جهش‌های وحشتناکی مثل پدرش ویلیام بیرکین.

بعد از آن Ustanak و دیگر قربانیان جهش یافته‌ی J'avo به جیک و شری حمله می‌کنند. Ustanak به دستور ایدا وانگ که حالا برای نئو آمبرلا کار می‎‌کند، شری را بی‌هوش می‌کند و جیک را زنده دستگیر می‌کند. ایدا به جیک نگاه می‌کند و برای او توضیح می‌دهد که چرا خون او اینقدر خاص و مهم است. قضیه از این قرار است که جیک مولر پسر گمشده‌ی آلبرت وسکر است و نکته‌ی آشنایی که کریس هم به آن پی برده بود شباهت او به پدرش آلبرت بود. Ustanak جیک را بی‌هوش می‌کند و J'avoها او و شری را از آن‌جا می‌برند.

شش ماه بعد و در تاریخ ۲۷ ژوئن ۲۰۱۳، ایدا وانگ را درحال نفوذ به یک زیردریایی مشاهده می‌کنیم. دلیل حضور او در اینجا این است که مدتی پیش، درک سی سیمونز، مشاور امنیت ملی ایالات متحده با او تماس گرفته و گفته بود که این زیردریایی حاوی اطلاعاتی است که می‌تواند برای او جالب باشد. ایدا یک یاداشت خلاصه‌ی مأموریت را در زیردریایی پیدا می‌کند سیمونز در آن به او اشاره کرده است. در این متن نوشته شده که ایدا باید جیک مولر را دستگیر کند و از ساخت واکسن ویروس C جلوگیری کند. ایدا حسابی گیج شده است؛ زیرا این دستورات به شش ماه قبل برمی‌گردد درحالی که او هرگز چنین دستوری را از سوی این افراد دریافت نکرده بود. او فکر می‌کند که یا سیمونز یک بازی ذهنی را با او به راه انداخته یا این که کسی خود را به جای او جا زده است.

نیروهای امنیتی زیردریایی ایدا را پیدا می‌کنند و به سمت او تیراندازی می‌کنند. این درگیری‌ها باعث آسیب رسیدن به بدنه‌ی زیردریایی می‌شود و شروع به غرق کردن آن‌ می‌کند. ایدا درحال فرار از زیردریایی تماسی را از طرف سیمونز دریافت می‌کند که در آن به او می‌گوید فردا ایالات متحده، چین و شهرهای بزرگ جهان با یک حمله‌ی بیوتروریستی مواجه خواهند شد که همه‌ی این‌ها به رهبری همزاد ایدا وانگ در شرکت نئو آمبرلا انجام خواهد شد. ایدا از این که شخصی درحال سوء استفاده از نام و شخصیت او است، به دنبال این شیاد راه می‌افتد.

چند روز بعد در تاریخ ۲۹ ژوئن ۲۰۱۳، کریس را درحال نوشیدن مشروبات الکلی در یک کافه‌ی قدیمی در اروپای شرقی مشاهده می‌کنیم. ضربه‌ی روحی ناشی از مشاهده‌ی تبدیل افرادش به هیولا، کریس را به شدت رنج می‌دهد. به طوری که او تصمیم می‌گیرد از B.S.C.A خارج شود. پیرز موفق می‌شود تا کریس را پیدا کند و به او کمک کند تا خاطرات خود از این اتفاقات را به یاد بیاورد. کریس که مصمم است انتقام افراد خود را خواهد گرفت، به خدمت B.S.C.A برمی‌گردد.

در این میان، ادام بنفورد، رئیس جمهور ایالات متحده آماده‌ی سخنرانی مهمی در دانشگاه آیوی در تال اوکس می‌شود. او قصد دارد در این سخنرانی به نقش دولت در تأسیس مراکز تحقیقاتی آمبرلا و نهایتاً حادثه‌ی راکون سیتی اشاره کند. او امیدوار است که با گفتن حقیقت بتواند جهان را در برابر بیوتروریستم متحد کند. لئون کندی نگران واکنش‌هایی است که احتمالاً در پی اعلام این خبر توسط رئیس جمهور اتفاق خواهد افتاد، اما به هرحال از دستور مافوق خود حمایت می‌کند.

قبل از شروع سخنرانی، همانطور که وعده داده شده بود حمله‌ی بیوتروریستی گسترده‌ای در مکان برگزاری مراسم اتفاق می‌افتد و تقریباً همه‌ی افراد حاضر در دانشگاه، از جمله شخص رئیس جمهور به زامبی تبدیل می‌شوند. لئون کندی با قلبی شکسته، رفیق خود آدام بنفورد را از عذاب خلاص می‌کند. هلنا هارپر، همکار لئون که یکی از مأمورین مخفی اطلاعات است، خود را به خاطر رخداد این حادثه مقصر می‌داند. لئون از او درباره علت این حرف سؤال می‌کند اما او می‌گوید که بعد از رسیدن به کلیسای Tall Oaks Cathedral به او توضیح خواهد داد.

آن‌ها هنگام فرار از محوطه دانشگاه، با مشاهده‌ی شهر تال اوکس که مثل راکون سیتی پر از زامبی و هیولا شده، وحشت زده می‌شوند. اینگرید هانیگان، اپراتور لئون در راه کلیسای جامع Cathedral به او خبر می‌دهد که نئو آمبرلا مسئولیت این حمله‌ی بیوتروریستی را برعهده گرفته است. او لئون را ترغیب می‌کند تا به کلیسای جامع برود تا از کم و کیف این حادثه مطلع شود؛ زیرا درک سی سیمونز، مشاور امنیت ملی ایالات متحده شدیداً خواستار کسب اطلاعات درباره این حمله است.

وقتی آن‌ها به کلیسای جامع می‌رسند، هلنا لئون را به آزمایشگاهی که در زیرزمنی ساختمان پنهان شده بود می‌برد. آن‌ها آزمایشگاه را جستجو می‌کنند تا به یک نوار ویدیویی VHS دست پیدا می‌کنند. در این نوار، ویدیوی آزاردهنده‌ای از یک زن شبیه به ایدا وانگ را مشاهده می‌کنیم که درحال بیرون آمدن از چیزی شبیه به پیله‌ی حشرات است. هلنا می‌گوید که این چیزی نیست که می‌خواست به لئون نشان دهد و چیزی که به دنبال آن است در اعماق زیرزمین کلیسا قرار دارد. لئون و هلنا یک گذرگاه مخفی به دخمه‌های زیرزمینی کلیسا پیدا می‌کنند که پر از هیولاهای ساخته شده با ویروس C است.

آن‌ها سرانجام به چیزی که هلنا به دنبال آن بود می‌رسند. دبورا هارپر، خواهر هلنا کسی است که در اینجا نگهداری شده و به دلیل آلودگی به ویروس C درحال تبدیل شده به یکی از این هیولاها است. نهایتاً دبورا کنترل خود را از دست داده و به آن‌ها حمله می‌کند. در این لحظه ایدا وانگ واقعی از راه می‌رسد تا به آن‌ها کمک کند. آن‌ها به همراه هم خواهد هلنا را از پا در می‌آورند و درحالی که هلنا عذادار خواهر از دست رفته‌ی خود است، لئون از ایدا می‌خواهد که درباره این اتفاقات به او توضیح دهد. ایدا هم طبق معمول یک سری جملات مرموز را به او گفته و آنجا را ترک می‌کند.

هلنا که از مرگ خواهرش دلشکسته شده، به لئون توضیح می‌دهد که درک سیمونز در پشت صحنه‌ی حمله به تال اوکس قرار دارد. سیمونز دبورا را گروگان گرفته و هلنا را تهدید کرده بود که اگر در ترور رئیس جمهور همکاری نکند، او را خواهد کشت. هلنا مأموریت داشت تا حواس تیم امنیت رئیس جمهور را پرت کند و درحالی که سیمونز با استفاده از B.O.W خاص خود ویروس C را در هوای محوطه‌ی دانشگاه پخش می‌کرد، همه‌ی افراد حاضر را آلوده کند.

لئون تلاش می‌کند تا با هانیگان تماس بگیرد اما در عوض سیمونز با او صحبت می‌کند. او نقش خود در حمله را انکار می‌کند و مستقیماً هلنا و لئون را مقصر جلوه می‌دهد تا آن‌ها را به خاطر ترور آدام بنفورد متهم کند.

در سمت دیگر ماجرا، ایدا وانگ نوار ویدیویی که لئون آن را پیدا کرده بود را بررسی می‌کند. سیمونز با ایدا تماس می‌گیرد اما اینبار ایدا مدعی می‌شود که او سیمونز واقعی نیست و در واقع همان ایدا وانگ تقلبی است که پشت تلفن با او صحبت می‌کند. او معتقد است که احتمالاً همین ایدای تقلبی است که سازمان نئو آمبرلا را رهبری می‌کند، چراکه سیمونز آنقدر احمق و مغرور نیست که نقشه‌ی خود را فاش کند. به خصوص با در نظر گرفتن این که هرگونه اطلاعاتی که از دست داشتن سیمونز در این ماجرا درز پیدا کند، موقعیت او را در دولت به خطر می‌اندازد. از طرفی سیمونز یک سازمان مخفی را به نام The Family تحت کنترل خود دارد که بعید است با این کارها خطر فاش شدن ماهیت آن را به جان بخرد. ایدا فکر می‌کند که کپی تقلبی او فقط به دنبال نابود کردن سیستمی است که سازمان سیمونز آن را به وجود آورده است. ایدا بعد از آن با سیمونز تماس می‌گیرد تا او را از اهداف ایدای تقلبی آگاه کند. بعد از آن اقدام به انفجار تأسیسات زیرزمینی آن‌ها می‌کند.

بعد از این که لئون و هلنا از دخمه‌ی زیر کلیسا خارج می‌شوند، از راه دور مشاهده می‌کنند که شهر تال اوکس با یک حمله‌ی موشکی مورد هدف قرار گرفته است. هانیگان در تماس با لئون به خبر می‌دهد که سیمونز با عجله به چین سفر کرده است. لئون می‌داند که سیمونز برای او پاپوش دوخته و به هانیگان می‌گوید که مرگ او و هلنا را در سیستم‌های دولتی جعل کند تا او بتواند بدون اینکه دولت او را تعقیب کند، به دنبال سیمونز برود.

ما در صحنه‌ی بعد به ماجرای کریس ردفیلد برمی‌گردیم که بعد از بازگشت به B.S.A.A برای مقابله با یک حمله‌ی بیوتروریستی به چین سفر کرده است. افراد نئو آمبرلا مقامات رسمی سازمان ملل را در چین گروگان گرفتند و ویروس J'avos را در خیابان‌های لانشیانگ رها کردند. کریس بعد از درگیری با مبتلایان به J'avos و فلش بک‌های وحشتناکی که به مرگ افرادش در ادونیا می‌زند، به مسیر خود ادامه می‌دهد.

در این بین به سراغ جیک و شری می‌رویم که از شش ماه پیش که توسط نئو آمبرلا دستگیر شدند، در یک مرکز تحقیقاتی نگه داشته می‌شوند. جیک تلاش می‌کند تا از حواس پرتی نیروهای امنیتی استفاده کرده و از سلول خود فرار کند. او در مسیر خود به شری می‌رسد و هردو آماده‌ی فرار از این مکان می‌شوند. جیک به شری می‌گوید که افراد نئو آمبرلا با دریافت نمونه‌های خود او به دنبال تقویت عملکرد ویروس C هستند و اینکه درباره گذشته‌ی آلبرت وسکر به او توضیح داده‌اند. او می‌ترسد که مثل پدرش به یک هیولای بی‌رحم تبدیل شود اما شری که خود فرزند یکی از همین افراد شرور تاریخ است، به او می‌گوید که این کارهای ما است که تعیین می‌کند در زندگی چه کسی باشیم نه والدین ما.

شری بیرکین در تماس با مقامات ارشد خود مختصات خروج از این مرکز تحقیقاتی را دریافت می‌کند. او داده‌های تحقیقاتی نئو آمبرلا را با خود برداشته و از تأسیسات خارج می‌شود. شری و جیک توسط نیروهای نئو آمبرلا محاصره می‌شوند اما کریس ردفیلد و افراد B.S.A.A آن‌ها را از پا در می‌آورند. آن‌ها بدون تبادل هیچ حرفی از هم جدا می‌شوند، زیرا شری به جیک می‌گوید که از مقامات بالا دستور دارند تا از تماس با هرکسی خودداری کنند.

لئون و هلنا نیز به چین می‌رسند؛ هرچند نزدیک بود سفر آن‌ها با سلاح B.O.W که به طور قاچاقی وارد هواپیما شده بود نیمه تمام بماند. شری لئون و هلنا را در میان لاشه‌ی هواپیما می‌بیند و با عجله به استقبال دوست قدیمی خود می‌رود. لئون به او می‌گوید که به اینجا آمده تا سیمونز را به خاطر اقدامات بیوتروریستی او دستگیر کند. شری این حرف را باور نمی‌کند و به لئون می‌گوید که او برای ملاقات با سیمونز به اینجا آمده است که اتفاقاً همان مقام ارشدی است که در این مدت با او در ارتباط بود. لئون می‌خواهد از مکان سیمونز مطلع شود اما جیک به او می‌گوید که پای خود را از این قضیه بیرون بکشد. قبل از این که بحث بالا بگیرد، Ustanak به آن‌ها حمله‌ور می‌شود. آن‌ها با تخریب یک برج روی سر Ustanak او را ناتوان می‌کنند اما راه آن‌‎ها از هم جدا می‌شود. شری محل ملاقات آن‌ها با سیمونز را به لئون می‌گوید و آن‌ها به سمت او حرکت می‌کنند.

در این بین، کریس ردفیلد بعد از این که خبردار می‌شود ایدا وانگ نیز در این منطقه است، عصبانی می‌شود. کریس و پیرز او را محاصره می‌کنند اما در این حین، لئون و هلنا از راه می‌رسند. لئون به آن‌ها می‌گوید که او را زنده نیاز دارد تا اتهامات سیمونز را اثبات کند اما کریس که درگیر انتقام است به حرف‌های منطقی لئون گوش نمی‌دهد و می‌گوید که ایدا پشت این حملات تروریستی است. هردوی آن‌ها می‌دانند که این ایدا در واقع ایدای تقلبی است. در حین مشاجره، ایدای قلابی از یک فلش بنگ استفاده کرده و فرار می‌کند. کریس بعد از آرام شدن تصمیم می‌گیرد که به حرف‌های لئون اعتماد کند و ایدا را زنده دستگیر کنند. هردو برای دنبال کردن اهداف خود آنجا را ترک می‌کنند.

لئون، هلنا، شری و جیک در محل ملاقات با سیمونز به هم می‌رسند. وقتی شری از سیمونز می‌پرسد که حرف‌های لئون حقیقت دارد یا نه، او با شلیک به محافظانش به این سؤال پاسخ می‌دهد. در طول تیراندازی، شری داده‌های تحقیقاتی که قرار بود به سیمونز تحویل دهد را به لئون می‌دهد تا آن‌ها را برای توقف ویروس C به دستان درستی برساند. سیمونز به افرادش دستور می‌دهد که شری و جیک را زنده نگه دارند چون آن‌ها هنوز برای اهداف او مفید هستند. هنگاهی که سیمونز درحال ترک این مکان است، یکی از J'avoها که توسط ایدای تقلبی فرستاده شده است، سرنگی حاوی ویروس C را به سیمونز تزریق می‌کند تا او بیهوش شود. در سمت دیگر، جیک و شری توسط J'avoها دستگیر می‌شوند.

سیمونز فاش می‌کند که او رئیس جمهور را ترور کرده است. او قصد داشته که از جایگاه قدرت آمریکا در جهان محافظت کند. اگر آدام بنفورد دخالت دولت آمریکا در اقدامات آمبرلا را فاش می‌کرد، این امر می‌توانست اقتدار آمریکا را در جهان خدشه‌دار کند. بعد از آن سیمونز به یک سلاح بیولوژیکی وحشتاک و سگ مانند تبدیل می‌شود و به لئون و هلنا حمله می‌کند. آن‌ها سگ جهش یافته را از پا در می‌آورند و آن را به سمت ریل قطار پرت می‌کنند تا توسط قطار له شود.

در این حین، ایدا وانگ واقعی مکان کپی قلابی خود را روی یک کشتی که در کنار یک اسکله پهلو گرفته، شناسایی می‌کند. او با پیدا کردن یک فایل صوتی متوجه می‌شود که ایدای قلابی در واقع کارلا رادامس نام دارد. قضیه از این قرار است که سیمونز شیفته‌ی ایدا وانگ می‌شود اما وقتی ایدا دست رد به سینه‌ی او می‌زند، او کنترل خود را از دست داده و دست به کارهای دیوانه واری می‌زند. او تحقیقات خود را برای ایجاد یک کلون یا یک کپی شبیه سازی شده از ایدا وانگ آغاز می‌کند. اما تلاش‌های او تا زمانی که با کارلا آشنا نشده بود، ناموفق می‌ماند. کارلا یکی از محققانی بود که مستقیماً برای سیمونز کار می‌کرد و مسئول ساخت ویروس C بود. او علاقه‌ی زیادی به سیمونز داشت اما این یک عشق یک طرفه بود.

با این حال، سیمونز متوجه می‌شود که DNA کارلا سازگاری بسیار خوبی برای تبدیل شدن به کپی ایدا وانگ دارد. بنابراین سیمونز او را فریب می‌دهد تا به عنوان یک کیس آزمایشی از او استفاده کند. آزمایش به نتیجه‌ی موفقیت آمیزی منجر می‌شود. کارلا به یک کلون شبیه سازی شده از ایدا وانگ تبدیل شده و مغز او به گونه‌ای دستکاری شده که تا ابد عاشق سیمونز باشد. با این حال رفته رفته خاطرات و شخصیت کارلا شروع به نشان دادن خود می‌کند. او که از سؤ استفاده‌ی سیمونز از او به شدت عصبانی شده، سال‌ها نقشه‌ی انتقام از او را در ذهن می‌پروراند. او همچنین برای ایدای واقعی هم پاپوش می‌دوزد تا او را به دردسر بیاندازد. چراکه در وهله‌ی اول علاقه‌ی سیمونز به او بود که این بلا را بر سر کارلا آورده است.

کریس و پیرز در کشتی به کارلا می‌رسند. کریس با دستگیری کارلا برحس انتقام خود غلبه می‌کند و عدالت را اجرا می‌کند. با این حال یک هلیکوپتر متعلق به سازمان The Family از ناکجا ظاهر شده و کارلا را به خاطر کشتن سیمونز به رگبار می‌بندد. کارلا درحال مرگ با پوزخند به کریس و پیرز می‌گوید که یک ناو هواپیمابر را برای پخش ویروس C در سراسر جهان آماده است. پیرز کیف همراه کارلا را برمی‌دارد و نمونه‌ای از ویروس C را داخل آن پیدا می‌کند. او به کریس می‌گوید که دو نمونه‌ی دیگر از این کیف برداشته شده است. آن‌ها بلافاصله به همراه B.S.A.A به دنبال پیدا کردن چند هواپیمای جنگنده می‌روند تا ناو هواپیمابر را نابود کنند.

کریس و پیرز تلاش شجاعانه‌ای برای نابودی ناو هواپیمابر از می‌کنند اما خیلی دیر به آنجا می‌رسند. موشکی حامل ویروس C به شهر تاچی پرتاب می‌شود و همه‌ی شهروندان آن را به زامبی تبدیل می‌کند. کریس با لئون تماس می‌گیرد تا از سلامت آن‌ها اطمینان حاصل کند. خوشبختانه لئون و هلنا مایل‌ها با انفجار ویروسی فاصله داشتند اما حالا باید از این شهر جهنمی عبور کنند. لئون به کریس می‌گوید که به او خبر رسیده شری و جیک ربوده شدند و در یک پایگاه زیرآبی نئو آمبرلا نگهداری می‌شوند. او همچنین به کریس خبر می‌دهد که جیک پسر آلبرت وسکر است و آنتی بادی لازم برای درمان ویروس C را در خودن خود دارد. سپس کریس است که به لئون خبر مرگ آدا وانگ را می‌‎دهد. (بی‌خبر از این که او درواقع کارلا بود که کشته شد.) کریس و پیرز برای نجات شری و جیک پرواز می‌کنند، درحالی که لئون و هلنا سعی می‌کنند تا به B.S.A.A کمک کنند بازماندگان حمله‌ی موشکی را از شهر خارج کنند.

با بازگشت به کشتی، ایدا وانگ را می‌بینیم که درحال نگاه کردن به جسد کلون خود ایستاده است و این که سیمونز او را به چنین جنونی کشانده، ابراز تأسف می‌کند. سپس کارلا از خواب بیدار می‌شود و ویروس در بدون او به توده‌ای از مواد لزج جهش پیدا می‌کند تا مشخص شود درست قبل از مرگش ویروس C را به خود تزریق کرده بود. جهش ویروس باعث می‌شود تا کارلا عقل خود را از دست داده و تصور کند که ایدای واقعی است و می‌خواهد بر جهان حکومت کند. ایدا وانگ در سخت‌ترین مبارزه‌ی عمر خود کارلای جهش یافته را می‌کشد و با هلیکوپتر به سمت تاچی پرواز می‌کند تا به یک سری کار ناتمام خود رسیدگی کند.

ایدا هنگام رسیدن به شهر، لئون و هلنا را درحالی که در محاصره‌ی صدها زامبی قرار دارند، پیدا می‌کند و هلیکوپتر را پایین می‌آورد تا به آن‌ها کمک کند. سپس آن‌ها به سمت سیمونز می‌روند که به لطف ویروس C بعد از بعد از تکه تکه شدن مجدداً بدن خود را احیا کرده است. لئون، هلنا و ایدا در یک نبرد طولانی با سیمونز درگیر می‌شوند که در طول آن سیمونز آلوده به ویروس دچار جهش‌های ژنتیکی شدید و وحشتناکی می‌شود که توضیح آن در بیان نمی‌گنجد. آن‌ها سرآخر موفق می‌شوند که با یک اسلحه‌ی شوک الکتریکی او را نابود کنند. لئون برای اطمینان از اینکه او برای همیشه از بین رفته است، با یک راکت لانچر کار سیمونز را یکسره می‌کند. سپس ایدا لئون و هلنا را با هلیکوپتر تنها می‌گذارد تا به وسیله‌ی آن از شهر خارج شوند. او به آن‌ها قول می‌دهد که مدارک لازم برای اثبات بی‌گناهی آن‌ها و همچنین جنایات سیمونز را در اختیار آن‌ها بگذارد.

بعد از این که لئون و هلنا شهر را ترک می‌کنند، ایدا آزمایشگاه مخفی کارلا را در شهر پیدا می‌کند و تحقیقات او را از بین می‌برد تا مطمئن شود دیگر کلونی از او ساخته نخواهد شد و تنها یک ایدا وانگ وجود دارد.

از این سمت به کریس و پیرز می‌رسیم که حالا به پایگاه زیرآبی رسیدند و جیک و شری را از سلول‌هایشان نجات دادند. کریس به جیک اعتراف می‌کند که چه گذشته‌ای با پدرش آلبرت وسکر داشته و او را کشته است. جیک به شدت وسوسه می‌شود تا کریس را به خاطر این که فرصت دیدن پدرش را از او گرفته، بکشد اما از این کار منصرف می‌شود. درحال حاضر چیزهای مهم‌تری از انتقام وجود دارد که در خطر است. درست در همین لحظه یک زنگ خطر به صدا درآمده و HAOS، آخرین مهره‌ی نئو آمبرلا را رو می‌کند. HAOS یک سلاح غول پیکر B.O.W است که درصورت خروج از تأسیسات، در عرض چند دقیقه قابلیت پخش ویروس C به سراسر جهان را دارد.

کریس به جیک و شری می‌گوید که از اینجا فرار کنند تا او و پیرز به حساب HAOS رسیدگی کنند. نبرد با این هیولای فرازمینی برای کریس و پیرز موفقیت آمیز نیست؛ زیرا HAOS در برابر هرگونه سلاح عادی مقاوم است. HAOS تکه‌ی بزرگی از آوار را به سمت پیرز پرتاب می‌کند تا بازوی او را له کند. به نظر می‌رسد که هیچ امیدی به پیروزی نیست تا این که پیرز فکری به ذهنش می‌رسد. او نمونه‌ای از ویروس C را قبلاً به دست آورده بود را در یک قمار ناامیدانه به خود تزریق می‌کند تا شاید با جهش ژنتیکی بتواند قادر به مقابله با HAOS باشد. سپس پیرز با احیای بازوی از بین رفته‌ی خود یک بازوی قدرتمند با قابلیت شلیک رعد می‌سازد که از آن برای تضعیف HAOS استفاده می‌کند. کریس از سمت دیگر قلب HAOS را از سینه بیرون می‌کشد تا به زندگی او پایان دهد. سپس پایگاه شروع به فروپاشی می‌کند و آن‌ها برای فرار به دنبال راه خروج می‌گردند.

در این حال، شری و جیک در راه خود برای بار آخر با Ustanak مواجه می‌شوند. درحالی که پایگاه درحال فروپاشی است، شری و جیک به قلب Ustanak شلیک می‌‎کنند و بالاخره این هیولا را متوقف می‌کنند.

کریس و پیرز موفق می‌شوند تا راهی برای فرار پیدا کنند. هرچند پیرز احساس می‌کند که کم کم کنترل ذهن خود را از دست می‌دهد. بنابراین به کریس کمک می‌کند تا از اینجا فرار کند، درحالی که خود در تأسیسات نئوآمبرلا باقی می‌ماند تا همراه با پایگاه از بین برود.

بعد از پایان کابوس ویروس C، کریس به کار خود در B.S.A.A ادامه می‌دهد تا یاد و خاطره‌ی افرادش را زنده نگه دارد. شری به دولت گزارش می‌دهد که به لطف آنتی بادی خون جیک، راهی را برای درمان ویروس C کشف کرده است. هرچند او تصمیم می‌گیرد تا ارتباط جیک و وسکر را به صورت یک راز نگه دارد. لئون و هلنا نیز از تمام اتهامات تبرعه شدند. نهایتاً جیک تصمیم می‌گیرد تا به عنوان یک پارتیزان برای محافظت از شهروندان جهان در برابر سلاح‌های بیولوژیکی سفر کند.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil 7: Biohazard - این خانه‌ی نفرت انگیز

  • بازه زمانی: ۲۰۱۴ - ۲۰۱۷
  • معرفی خط داستانی جدید

Resident Evil 7 برای اولین بار در طول این مجموعه از بازماندگان راکون سیتی فاصله می‌گیرد و یک روایت داستانی کاملاً جدید را با محوریت شخصیت اصلی ایتن وینترز آغاز می‌کند.

ایتن وینترز در سال ۲۰۱۷ به لوئیزیانا سفر می‌کند تا با همسرش، میا وینترز ملاقات داشته باشد. میا که از سه سال پیش ناپدید شده بود و به ناچار مرگ او را تأیید کرده بودند، ناگهان به ایتن پیام داده و به او می‌گوید که می‌تواند در مزرعه‌ی بیکرز در شهر دالوی ایالت لوئیزیانا دیدار کند. وقتی که ایتن به مکان مورد نظر می‌رسد، با خانه‌ی روستایی ظاهراً متروکه‌ای مواجه می‌شود که بعد از جستجوی آن، میا را در زیرزمین خانه پیدا می‌کند. میا به او می‌گوید که یادش نمی‌آید چطور به اینجا آمده یا اصلاً پیامی برای ایتن فرستاده باشد. بعد از آن ناگهان میا دچار حمله عصبی شده و می‌گوید قبل از این که «daddy» برگردد باید اینجا را ترک کند.

وقتی آن‌ها درحال خروج از زیرزمین خانه هستند، میا ناگهان رفتار دیوانه‌واری را از خود نشان داده و به ایتن حمله می‌کند. ایتن که از رفتار میا وحشت زده شده، در دفاع از خود مجبور به کشتن میا می‌شود. سپس زنی به اسم زوئی با او تماس می‌گیرد تا به او بگوید باید از اتاق زیر شیروانی از این خانه فرار کند. وقتی ایتن به آنجا می‌رسد، در کمال تعجب میا را زنده می‌بیند که یک اره برقی را در دست دارد. او دوباره میا را از پا در می‌آورد و با خود فکر می‌کند که یعنی چه اتفاقی افتاده است. بعد از آن مرد خانه یعنی جک بیکر به خانه برگشته و ایتن را به شدت مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد. سپس ایتن و میا را به خانه‌ی اصلی بیکرها می‌کشاند.

ایتن وقتی به هوش می‌آید، سرمیز شام نشسته است و جک، مارگارت و پسرش لوکاس بیکر از او پذیرایی می‌کنند. یک زن مسن هم روی ویلچر دیده می‌شود. صحنه‌ی تکان دهنده‌ای که با آن مواجه می‌شویم، غذای اعضای خانواده است که از گوشت و اعضای بدن انسان تهیه شده است. آن‌ها ایتن را مجبور به خوردن این غذای نفرت انگیز می‌کنند تا او را شکنجه کنند. در همین حین تلفن زنگ می‌خورد تا ایتن برای لحظاتی از این عذاب رها شود. وقتی آن‌ها به تلفن جواب می‌دهند، ایتن از فرصت استفاده کرده و سعی می‌کند از این ساختمان خارج شود.

درحالی که ایتن دستپاچه و پریشان درحال گشتن راهروهای خانه است، هر از چندگاهی از سوی زوئی تماس دریافت می‌کند تا به او بگوید که قدم بعدی کجاست. او همچنین به ایتن می‌گوید که او دختر جیک بیکر است؛ تنها عضو این خانواده که هنوز سلامت روان را از دست نداده است. ایتن ناگهان متوجه حضور یک افسر پلیس در بیرون خانه می‌شود که درحال بررسی این محل است. او تمام تلاش خود را می‌کند که افسر پلیس را از خطرات این خانه آگاه کند اما جک بیکر در این لحظه بر می‌گردد و سر افسر بیچاره را از تنش جدا می‌کند. ایتن در یک درگیری سخت موفق می‌شود که جک را از پا در بیاورد، اما جراحت‌های او خیلی زود ترمیم می‌شود و به نظر می‌رسد که از قابلیت احیای قدرتمندی برخوردار است. او حتی با شلیک به خودش نشان می‌دهد که نمی‌توان او را کشت.

ایتن خیلی زود متوجه می‌شود که بیکرها تنها هیولاهایی نیستند که باید با آن‌ها سر و کله بزند. بیکرها مردم عادی را گروگان می‌گیرند تا آن‌ها را به هیولاهای انسان نمای عجیب و غریبی تبدیل کنند که بدن آن‌‎ها پوشیده از کپک است. ایتن کلیدی را پیدا می‌کند که می‌تواند با آن از اینجا فرار کند؛ اما جک بیکر از آن محافظت می‌کند. ایتن که چاره‌ی دیگری ندارد، درگیر یک دوئل اره برقی با جک شده و او را تکه تکه می‌کنند.

او بالاخره موفق به خروج از عمارت می‌شود و در حیات خلوت آن تریلری را می‌بیند که می‌تواند در آن پناه بگیرد. زوئی مجدداً با ایتن تماس می‌گیرد و به او می‌گوید که میا به دلیل این که با همان ویروس جهش یافته‌‎ی خانواده‌ی بیکر آلوده شده، قابلیت احیای مجدد بدن خود را دارد و در نتیجه هنوز زنده است. او به ایتن می‌گوید که می‌تواند راه نجات میا را به او بگوید اما تنها در صورتی که ایتن زوئی را از خانه‌ی بیکرز فراری دهد. زوئی می‌گوید که یک سرم مخصوص برای درمان هردوی آن‌ها از ابتلا به این ویروس وجود دارد، اما برای ساخت آن نیاز به یک سری مواد اولیه است که ایتن باید آن‌ها را جمع آوری کند.

ایتن برای پیدا کردن این مواد اولیه مجدداً به خانه‌ی قدیمی برمی‌گردد. خانه‌ای که مملؤ از حشرات جهش یافته و غول پیکری است که توسط مارگارت پرورش پیدا کردند. او بعد از کشتن مارگارت، همراه با مواد اولیه‌ی جمع آوری شده به تریلر برمی‌گردد و با زوئی تماس می‌گیرد. اما در عوض لوکاس است که پاسخ او را می‌دهد. لوکاس زوئی و میا را گروگان گرفته و ایتن را تحریک می‌‎کند تا برای نجات آن‌ها به انبار خانه برود. ایتن در راه دچار توهمات عجیبی از یک دختر کوچک می‌شود.

او بعد از ورود به انبار مجبور می‌شود تا از تله‌ها و معماهای زیادی که توسط لوکاس طراحی شده، عبور کند. موفقیت ایتن در عبور از این موانع باعث می‌شود تا لوکاس با عصبانیت از آنجا فرار کند. او میا و زوئی را نجات می‌دهد و با هم دو دوز سرم درمان کننده را آماده می‌کنند. با این حال جک بیکر که حالا به یک هیولای غول پیکر جهش یافته تبدیل شده، برای کشتن آن‌ها از راه می‌رسد.

ایتن با زخم و جراحات زیادی که در اثر درگیری با هیولای جک بیکر بر می‌دارد، در نهایت مجبور می‌شود تا یکی از این سرم‌ها را برای کشتن او استفاده کند. حالا و با یک دوز سرم باقی مانده، ایتن باید بین زوئی و میا یکی از آن‌ها را نجات دهد. در نهایت او تصمیم به نجات همسرش می‌گیرد.

آن‌ها سوار بر قایق، زوئی دلشکسته را تنها می‌گذارند؛ هرچند ایتن می‌گوید که دوباره برای نجات او برمی‌گردد. درحالی که آن‌ها درحال حرکت در یک رودخانه هستند، با یک کشتی تانکر مواجه می‌‎شوند که در باتلاق گیر افتاده است. آن‌ها به محض نزدیک شدن به کشتی، با حمله‌ی پیچک‌های سیاه و عجیب مواجه می‌شوند که آن‌ها را به داخل کشتی می‌کشاند. میا بعد از به هوش آمدن، ایتن را از داخل پیچک‌ها بیرون می‌کشد. او شروع به گشت و گذار در کشتی می‌کند تا راهی برای خروج از آن پیدا کند. رفته رفته خاطرات میا برمی‌گردد و او به یاد می‌آورد که قبلاً برای شرکت The Connections کار می‌کرد و آن‌ها درحال انتقال یک سلاح بیولوژیکی B.O.W به نام اولین (Eveline) بودند. Eveline یک انسان شبیه سازی شده است که برای آلوده کردن قربانیان خود به نوعی قارچ کنترل کننده‌ی ذهن و شستشوی مغزی دشمنان طراحی شده است. با این حال Eveline در طول سفر ناپایدار می‌شود و تمام خدمه‌ی کشتی را آلوده می‌کند.

در همین حال، ایتن خواب می‌بیند که با جک بیکر ملاقات می‌کند و او مانند یک فرد عادی رفتار می‌کند. او به ایتن توضیح می‌دهد که Eveline و میا را در ساحل رودخانه پیدا کرده و آن‌ها را به خانه‌ی خود برده است. سپس Eveline که شیفته‌ی داشتن خانواده‌ای برای خود بود، شروع به شستشوی مغزی افراد خانواده‌ی بیکر می‌کند. جک از بیکر خواهش می‌کند که او و خانواده‌ی او را از دست Eveline نجات دهد. ایتن از خواب بیدار می‌شود و به دنبال میا می‌گردد. بعد از این که ایتن میا را پیدا می‌کند، او را در دام نوعی پیله‌ی حشره پیدا می‌کند و به سرعت او را از پیله جدا می‌کند. میا که مجدداً توسط Eveline آلوده شده است، یک بطری کوچک حاوی DNA او را به ایتن می‌دهد و با آخرین توان خود ایتن را از کشتی بیرون می‌کند.

ایتن بعد از آن به یک معدن نمک متروکه که در نزدیکی آن‌‎ها قرار دارد می‌رود و یک آزمایشگاه مخفی را در آنجا پیدا می‌کند. در این آزمایشگاه یادداشت‌هایی وجود دارد که جزئیات منشأ Eveline و علت ناپایدار شدن بدن او را شرح می‌دهد. براین اساس، Eveline به دلیل ناپایدار شدن وضعیت جسمی خود به سرعت درحال پیر شدن است. نکته‌ای که نشان می‌دهد پیرزن مسنی که در خانه‌ی بیکرها روی ویلچر بود، همان Eveline است. او همچنین متوجه می‌شود که لوکاس هم یکی از کارکنان The Connections بوده است. محققان به لوکاس دارویی را داده بودند که در برابر شستشوی مغزی Eveline مقاومت کند و در عوض او می‌توانست Eveline را تحت نظر داشته باشد. ایتن با استفاده از تجهیزات آزمایشگاه و نمونه‌ی DNA که در دست داشت، سمی را تولید می‌کند که می‌تواند Eveline را برای همیشه نابود کند.

ایتن با در دست داشتن این سم مجدداً به خانه‌ی متروکه برمی‌گردد. او در این راه با Eveline مواجه شده و با یک چاقوی آغشته به سم به او حمله می‌کند. اما سم تزریق شده، به جای کشتن Eveline او را به یک هیولای بزرگ تبدیل می‌‎کند. ایتن که چاره‌ی دیگری را در مقابل خود نمی‌بیند، آماده‌ی تسلیم می‌شود اما در همین حین هلیکوپتر نجات یک سلاح مخصوص را به سمت او پرتاب می‌کند که Eveline را تکه تکه کرده و او را نجات می‌دهد.

با نابود شدن Eveline، ایتن و میا توسط شرکت Umbrella Blue نجات پیدا می‌کنند. شرکتی که توسط کریس ردفیلد، رهبر گروه B.S.A.A تأسیس شده است. آمبرلا بلو توسط اعضای سابق شرکت منحل شده‌ی آمبرلا شکل گرفته است که می‌خواستند به نحوی جنایات شرکت آمبرلا را جبران کنند. ایتن و میا سوار بر اسب و آسوده خاطر از کابوسی که به اتمام رسیده است، به سمت غروب آفتاب حرکت می‌کنند.

کپی لینک

اتفاقات Resident Evil Village - بازگشت مادر میراند و The Mold

  • بازه زمانی: ۲۰۲۱ - ۲۰۳۷
  • بازگشت به ریشه‌ها با سبک جدید

قبل از این که به ماجرای Resident Evil Village بپردازیم، باید یک بار دیگر به اتفاقات مهمی که قبل از Resident Evil 0 رخ داده بود برگردیم. مادر میراندا بعد از گذشت چندین سال هنوز موفق به یافتن بدن و قالب مناسبی برای احیای فرزند از دست رفته‌ی خود نشده است. آزمایشات او تا سال ۲۰۲۱، منجر به ایجاد مجموعه‌ای موجودات وحشی به نام لایکن‌ها (Lycans) شده است. علاوه بر این، او چند ساخته‌ی جهش یافته‌ قدرتمند دیگر را هم دارد که آلچینا دیمیترسکو، دانا بنوینتو، سالواتور مورو و کارل هایزنبرگ نام دارند.

این انسان‌های جهش یافته، هریک از قابلیت‌های ابرانسانی ویژه‌ای برخوردارند اما هیچ کدام از آن‌ها بستر مناسبی برای احیای دختر میراندا نبودند. بنابراین میراندا آن‌ها را به عنوان عنوان نائب خود انتخاب کرد.

بالاخره و بعد از گذشت سال‌ها، میراندا کاندیدای مناسبی را برای این کار پیدا کرده بود. رزمری وینترز، دختر ایتن و میا همان قالبی بود که میراندا تمام این سال‌‎ها را به دنبال آن می‌گشت. از آنجایی که ایتن وینترز در جریان حادثه‌ی دالوی در رزیدنت ایول 7 به کپک مشهور به The Mold که در توضیحات مربوط به اتفاقات قبل از Resident Evil 0 به آن اشاره شد، آلوده شده بود و میا هم با گونه‌ی خاصی از این قارچ ارتباط داشت، میراندا به این نتیجه می‌رسد که نوزاد متولد شده از آن‌ها می‌تواند قالب مناسبی برای احیای دختر او باشد.

۳ سال و ۶ ماه بعد از وقایع شهر دالوی ایالت لوئیزیانا، ایتن و میا به زندگی خود برگشتند و حالا به همراه دختر کوچکشان مخفیانه در شرق اروپا زندگی می‌کنند. اتفاقات خانه‌ی بیکر در گزارش پلیس به عنوان یک نشت گاز و مرگ تمام اعضای خانواده به جز زوئی بیکر و جو بیکر ثبت شده تا یک سرپوش قانونی برای حوادث محرمانه‌ی آن باشد.

یک شب و درحالی که خانواده‌ی وینترز زندگی آرام خود را می‌گذرانند، میا درحال خواندن یک کتاب داستان برای رز است که رز قبل از تمام شدن داستان به خواب می‌رود. میا بر سر میز شام ناگهان از ناحیه‌ی کتف مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و قبل از این که خود را به پناهگاه برساند، مجدداً به او شلیک می‌شود. ایتن متوجه می‌شود که این حمله توسط گروه Hound Wolf Squad به رهبری کریس ردفیلد انجام شده است. کریس، ایتن و رز را دستگیر می‌کند و میا را جلوی چشم او به قتل می‌رساند. ایتن که از این اتفاق شوکه شده، شروع به دست و پا زدن می‌کند تا این که افراد گروه مجبور می‌شوند او را بی‌هوش کنند. ایتن درحال بی‌هوشی زمانی را به خاطر می‌آورد که با میا درباره احتمال تأثیرگذاری اتفاقاتی که در گذشته برای آن‌ها افتاده روی رز صحبت می‌کنند.

ایتن بعد از به هوش آمدن، خود را در روستایی دور افتاده در شرق اروپا می‌بیند. همه‌ی نگهبانان کشته شدند و هیچ اثری از رز نیست. او تلفن همراه خود که درحال زنگ خوردن است را جواب می‌دهد و از کسی که پشت خط است می‌خواهد تا اگر خبری از رز یا کریس دارند به او بگویند اما او پاسخی نمی‌دهد. او با دنبال کردن رد خون و لاشه‌ی مرده‌ای که در آن نزدیکی قرار دارد، به طور اتفاقی به یک کلبه قدیمی می‌رسد و با گشت و گذار در آن اطراف یک روستای بزرگ را مشاهده می‌کند که اخیراً متروکه شده است.

ایتن با یکی از روستاییان به نام گرگوری مواجه می‌شود که با اسلحه از او سؤال می‌‎کند که کیست و چه کسی او را فرستاده است. اما قبل از این که ایتن بتواند به او پاسخ دهد، این خانه مورد حمله‌ی موجودات گرگینه شکلی به نام لایکن‌ها قرار می‌گیرد و قبل از این که ایتن توسط یکی از آن‌ها کشته شود، گرگوری یک اسلحه کمری را به او می‌رساند تا از خود دفاع کند. بعد از کش و قوس پرتنش و استرس زا، دسته‌ی بزرگی از لایکن‌ها به رهبری غول‌های اوریاس به سمت او حرکت می‌کنند اما در لحظه‌ی آخر، به صدا درآمدن زنگ قلعه آن‌ها را از آنجا دور می‌کند.

او در ادامه‌ی مسیر خود با پیرزنی رو به رو می‌شود که از او می‌پرسد «آیا تو پدر بچه هستی؟» ایتن سؤال پیرزن را تأیید می‌کند و او در ادامه به ایتن می‌گوید که رزماری توسط الهه‌ی روستا، مادر میراندا به اینجا آورده شده است. او به ایتن هشدار می‌‎دهد که «آن‌ها به تاریکی سقوط کردند» و خطر بزرگی او را تهدید می‌کند. ایتن بدون توجه به هشدارهای پیرزن، قلعه‌ی بزرگی را در نزدیکی آنجا مشاهده می‌کند و حدس می‌‎زند که ممکن است رز را در آنجا پیدا کند.

ایتن در مسیر خود با چند تن از روستاییان آشنا می‌شود و با کمک کردن به آن‌ها وارد خانه‌ی آن‌ها شده و اطلاعاتی را از اتفاقای که برای این روستا افتاده است، به دست می‌آورد.

ایتن تصمیم دارد به قلعه برود اما همه‌ی ساکنان باقی مانده‌ی روستا به او هشدار می‌دهند که از این کار خودداری کند. النا یکی از این افراد است که به ایتن می‌گوید «قلعه چیزی جز خون و مرگ» را به دنبال نخواهد داشت.

او در مسیر خود مادر میراندا را درحال قتل شخصی به نام یولیان مشاهده می‌کند و با تعقیب او به ورودی قلعه می‌رسد. پیرزنی که قبلاً با او مواجه شده بود بار دیگر بر سر راه او قرار می‌گیرد و با خوشحالی به او می‌گوید که مرگ به سراغ همه‌ی آن‌ها آمده است. ایتن با استفاده از دو نشانی که در اطراف روستا پیدا کرده بود، موفق می‌شود تا در سنگی منتهی به قلعه را باز کند.

ایتن به محض ورود به قلعه توسط مردی با قدرت‌های فرابشری دستگیر می‌شود. سپس او را به جلسه‌ای با حضور مادر میراندا می‌برند که دیگر اربابان خاندان، یعنی آلچینا دیمیترسکو، کنتس خون آشام قلعه‌ی دیمیترسکو، دانا بنوینتو، عروسک گردانی که عروسکی به نام آنجی را کنترل می‌‎کند، سالواتور مورو، گوژپشت ماهی مانندی که توانایی‌های جهش یافته دارد و و کارل هایزنبرگ، مردی که ایتن را دستگیر کرد و صاحب کارخانه‌ی هایزنبرگ است در آن حضور دارند. دیمیترسکو و هایزنبرگ برسر این که چه کسی باید او را داشته باشد بحث می‌کنند. دیمیترسکو می‌خواهد ایتن را بکشد و فنجان خونش را به میراندا تعارف می‌کند. اما هایزنبرگ می‌خواهد نمایش سرگرم کننده‌ای را به راه بیاندازد. میراندا تصمیم می‌گیرد که سرنوشت ایتن را به هایزنبرگ واگذار کند. اما قبل از آن به ایتن ۱۰ ثانیه فرصت فرار می‌دهد.

ایتن بعد از فرار از آنجا و ملاقات با دوک، تاجری که به او سلاح و آذوقه می‌فروشد، به امید یافتن رز وارد قلعه‌ی دیمیترسکو می‌شود اما بلافاصله توسط دختران دیمیترسکو یعنی بلا، کاساندرا و دانیلا دستگیر می‌شود. آن‌ها قصد داشتند تا ایتن را به مادرشان تحویل دهند اما او از یک فرصت استفاده کرده و از دست آن‌ها فرار می‌کند. ایتن در راه چندین بار با دوک مواجه می‌شود که در یکی از این موارد، دوک به ایتن می‌گوید که دیمیترسکو رز را در یکی از اتاق‌های قلعه‌ی خود نگهداری می‌کند.

ایتن برای رسیدن به این مکان با چالش‌های وحشتناکی رو به رو می‌شود. از حمله‌ی تک تک دختران دیمیترسکو که هریک تمایلات و ذهنیات مریض خود را دارند تا مواجهه با روستاییان بدبختی که مورد شکنجه‌ی آن‌ها قرار گرفتند، همگی تعدادی از موانعی هستند که بر سر راه او قرار می‌گیرند.

ایتن موفق می‌شود خود را به دیمیترسکو نزدیک کند اما هنگامی که برای برداشتن کلید اقدام می‌کند، توسط کنتس دستگیر شده و با خشونت به سیاه چال زیر قلعه پرتاب می‌شود. او در این راه دست خود را از دست می‌دهد اما به نحوی موفق می‌شود تا دوباره آن را به بدن خود متصل کند. او بعداً با زرادخانه‌ی کاساندرای سادیست رو به رو می‌شود که از آن برای شلیک یک بمب به دیوار سنگی سیاه چاله و نجات پیدا کردن از آن استفاده می‌کند. ایتن از هر راهی برای باز کردن مسیر ورود هوای سرد به داخل قلعه استفاده می‌کند. چرا که ظاهراً این کار باعث ضعیف شدن قدرت‌های آن‌ها می‌شود.

ایتن موفق می‌شود تا به خنجر مخصوصی که به انواع مختلفی از سموم آغشته شده است دست پیدا کند و از آن برای دفاع در برابر حمله‌ی دیمیترسکو استفاده کند. اما برخورد خنجر او را به یک موجود عجیب و اژدها مانند تبدیل می‌کند. آن‌ها در فضای بیرونی قلعه با هم درگیر می‌شوند و ایتن با چند شلیک مرگ بار او را از پا در می‌آورد و به سنگ تبدیل می‌کند. ایتن با پیروزی در این نبرد یک محفظه‌ی شیشه‌ای را دریافت می‌کند و به سمت غاری که در نزدیکی آن‌حا قرار دارد می‌رود.

ایتن در آنجا دوباره با عجوزه‌ی پیر مواجه می‌شود. جایی که از او سؤال می‌کند که میراندا رز را کجا برده و چه بلای بر سر او می‌آورد. پیرزن با خنده پاسخ می‌دهد که رز به عنوان یک زندگی در برابر زندگی قربانی خواهد شد. او به ایتن می‌گوید که شاید چهار خانواده‌ی اشرافی راه را برای رسیدن او به هدفش باز کنند.

او بار دیگر با دوک ملاقات می‌کند و دوک برای او فاش می‌کند که این محفظه‌ی شیشه‌ای حاوی سر دخترش رزماری است. ایتن که از این حقیقت وحشت زده شده است، متوجه می‌شود که همچنان می‌تواند دخترش را به دلیل قدرت‌های او نجات بدهد. او باید با رویارویی با سایر اربابان منطقه، محفظه‌های دیگری که شامل اعضای بدن رز هستند را به دست بیاورد و آن‌ها را با هم ادغام کند.

ایتن در قدم اول به خانه‌ی بنوینتو می‌رود اما در مسیر و اثر تأثیر عطری که از گیاهان نزدیک مقبره‌ی والدین بنوینتو ساطع می‌شود، دچار توهم می‌شود. او در تصورات خود میا؛ همسرش را می‌بیند که دخترشان رز را در آغوش دارد و او را به سمت خانه‌ی بنوینتو هدایت می‌کند. او با جستجوی خانه به دومین محفظه‌ی شیشه‌ای دست پیدا می‌کند که روی آنجی، عروسک بنوینتو قرار دارد. اما قبل از این که او اقدام به برداشتن آن کند، این عروسک به همراه سلاح‌های او ناپدید می‌شوند. ماجراجویی ایتن در خانه‌ی بنوینتو مملؤ از معماهای مضطرب کننده‌ای است که حل کردن آن‌ها او را به هدف خود خواهد رساند.

درگیری نهایی ایتن با بنوینتو و انجی به نبرد گیج کننده و توهم زایی تبدیل می‌شود که در نهایت با موفقیت ایتن به پایان می‌رسد. او حالا دومین محفظه‌ی شیشه‌ای و کلید خروج از خانه را به دست آورده است.

ادامه‌ی مسیر ایتن به محل اقامت مورو و کارخانه‌ی هایزنبرگ ختم می‌شود و در نهایت درگیری‌های نفس گیر و تجربیات نزدیک به مرگ متعددی را برای او به همراه دارد. اما نهایتاً ایتن به اهداف خود می‌رسد.

اما ایتن در ادامه‌ی مسیر خود ملاقات غیرمنتظره‌ای را با کریس دارد. کریس که به کارخانه‌ی هایزنبرگ نفوذ کرده و درحال کار گذاشتن مواد منفجره زیر ساختمان‌های آن است، ایتن را دستگیر و خلع سلاح می‌کند. کریس از او می‌خواهد که از آنجا دور شود اما ایتن با فریاد به او می‌گوید که او همسرش میا را کشته است. کریس شروع به توضیح این می‌کند که شخصی که به عنوان میا به او شلیک کرده، در واقع میراندای تغییر شکل داده بود که از طریق یک سلاح بیولوژیک قادر به انجام آن است. ایتن با عصبانیت می‌خواهد بداند که چرا هیچوقت در اینباره به او چیزی نگفته بود و از او می‌خواهد تا همه چیز را برای او توضیح دهد.

کریس به ایتن توضیح می‌دهد که میراندا یک زن کاملاً دیوانه است و هیولاهایی که در روستا به آن‌ها برخورده، در واقع حاصل آزمایشات بی‌شمار او روی ویروس کپک است. کریس به او قول می‌دهد که دخترش را دوباره به او خواهد رساند.

ایتن در ادامه‌ی مسیر خود با میراندا رو به رو می‌شود که قبل از بازگشت به ظاهر اصلی خود او را با چهره‌ی میا اذیت می‌کند. میراندا برای او توضیح می‌دهد که رزماری نه تنها جانشین Eveline، بلکه شکل کامل‌تر و حقیقی او است و به همین دلیل او باید از آن میراندا باشد. میراندا می‌گوید که رز دوباره و در قالب Eva، دخترش متولد خواهد شد. میراندا سپس تغییر شکل داده و اینباره با ظاهر عجوزه‌ی پیری که تمام این مدت در راه ایتن قرار می‌گرفت، ظاهر می‌شود. میراندا بالاخره آخرین حرکت خود را انجام داده و با حمله به ایتن قلب او را از سینه‌اش خارج می‌کند تا به عنوان بخشی از کلکسیون Mold Root حفظ کند. ایتن روی پاهای میراندا میمیرد و میراندا مراسم احیای دخترش را آغاز می‌کند.

در سمت دیگر ماجرا، به سراغ کریس و تیم Hound Wolf Squad می‌رویم که یکی از مأموران، خبر مرگ ایتن را به کریس می‌رساند. کریس اعتراف می‌کند که در ماجرای حمله به میراندا در قالب میا بی‌احتیاطی کرده تا به این ترتیب میراندا موفق شود تا با جعل مرگ خود، نقشه‌های خود را پیش ببرد. او تصمیم می‌گیرد تا حمله‌ی همه جانبه‌ای را علیه میراندا ترتیب داده و انتقام ایتن را بگیرد.

کریس بعد از پشت سر گذاشتن چند نبرد اولیه، بمب‌هایی را با هدف منفجر کردن روستا در بخش‌های مختلف آن کار می‌گذارد. سپس به میای واقعی که هنوز در این مکان زندانی بود می‌رسد و او را نجات می‌دهد.

در همین حین، ایتن به لطف قابلیت‌های بازسازی Mold دوباره به زندگی برمی‌گردد. او در اینجا متوجه می‌شود که چند سال پیش هم توسط جک بیکر کشته شده بود. پی بردن به این حقیقت که او در واقع یک انسان نبوده، او را از نجات رز منصرف نمی‌کند.

قهرمان داستان با شکست میراندای تضعیف شده، به این هدف می‌رسد. سپس رز را که دوباره به یک نوزاد کامل تبدیل شده است، به کریس تحویل می‌دهد تا به جای امنی برساند. درحالی که ایتن با منفجر کردن روستا و Mold Root خود را قربانی می‌کند.

کپی لینک

اتفاقات بسته الحاقی Shadows Of Rose - بخش پایانی Resident Evil Village

۱۶ سال پس از حادثه‌ی دهکده‌، رز نوجوان با قدرت‌های منحصر به فردی که از بد تولد به دست آورده است دست و پنجه نرم می‌کند. توانایی‌های ویژه‌ی او باعث منزوی شدنش در میان همسن و سالان خود شده است.

او برای آزاد کردن خودش از این قدرت‌ها وارد ناخودآگاه Megamycete؛ هسته‌ی مرکزی قارچ Mold می‌شود. او در این راه به بقایای میراندا می‌رسد که هنوز هم یک تهدید محسوب می‌شود. رز برای شکست این دشمن قدیمی به قدرت‌های خود نیاز دارد. او بعد از این کار از تصمیمش برای خلاص شدن از شر این قدرت‌ها پشیمان می‌شود و Megamycete را ترک می‌کند.

بعد از آن رز سر قبر ایتن می‌رود تا تجدید دیداری با پدر فداکارش داشته باشد.

کپی لینک

چطور بازی‌های Resident Evil را به ترتیب زمانی تجربه کنیم؟

برای این منظور ما روی ۱۲ بازی اصلی رزیدنت ایول تمرکز می‌کنیم که شامل ۱۰ بازی اصلی و دو نسخه‌ی اسپین آف Revelations می‌شوند. البته که دیگر بازی‌های این مجموعه که در مجموع به ۳۰ بازی هم می‌رسند، همچنان از اهمیت بالایی در خط داستانی رزیدنت ایول دارند اما ترتیب پیشنهادی برای لذت بردن از این مجموعه با دسترسی ساده‌تر برای عموم علاقه‌مندان در نظر گرفته شده است. به این ترتیب بازی‌های عرضه شده برای پلتفرم Wii و موبایل، بازی Resident Evil Survivor و قسمت دوم آن، بازی Dead Aim، بازی Umbrella Chronicles و Darkside Chronicles از این فهرست مستثنی می‌شوند. همچنین اسپین آف‌های فرعی و کم اهمیت‌تری مانند Resident Evil Gaiden، بازی Outbreak و Outbreak: File #2، بازی Mercenaries 3D، بازی Operation Raccoon City، بازی Resistance و Umbrella Corps و Re:Verse نیز در این ترتیب بندی قرار نگرفتند.

به این ترتیب ترتیب بازی‌های اصلی رزیدنت ایول به ترتیب زمانی (Chronological) عبارتند از:

  • Resident Evil 0
  • Resident Evil
  • Resident Evil 2
  • Resident Evil 3: Nemesis
  • Resident Evil: Code – Veronica
  • Resident Evil 4
  • Resident Evil Revelations
  • Resident Evil 5
  • Resident Evil Revelations 2
  • Resident Evil 6
  • Resident Evil 7: Biohazard
  • Resident Evil Village + Shadows of Rose DLC
کپی لینک

بازی‌های بعدی رزیدنت ایول

هنوز چیزهای زیادی برای انتظار کشیدن طرفداران این مجموعه‌ی نزدیک به ۳۰ ساله وجود دارد که می‌توانند طی سال‌های پیش رو انتظار آن را داشته باشند. کپکام اوخر سال ۲۰۲۳ تایید کرد که روی نسخه‌های بازسازی شده‌ی بیشتری از این مجموعه مشغول کار است. برخی گزارش‌ها از احتمال معرفی ریمیک بازی‌های Resident Evil Zero و Code Veronica حکایت دارند.

البته نگاه کپکام فقط به گذشته نیست و بازی Resident Evil 9 نیز در دست ساخت است. تاکنون می‌دانیم که کوشی ناکانیشی کارگردان بازی Resident Evil 7 مسئولیت ساخت این بازی را برعهده دارد و باید دید که آیا بار دیگر شاهد معرفی شخصیت‌های جدید خواهیم بود که این که دوباره ایتن وینترز بازخواهد گشت.

در پایان نظرات خود را در اینباره با زومجی و سایر کاربران در میان بگذارید.

منابع: Thegamer - Windowscentral

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات