نگاهی به قسمت هفتم فصل ششم سریال The Walking Dead
اپیزود هفتم این فصل به خاطر یک آشکارسازی موردانتظار در آغاز و یک انفجار دراماتیک در پایان، خیلی بهتر از دو اپیزود ضعیفی است که در دو هفتهی پیش تحمل کردیم. در میان این دو اتفاق نیز ریک و دستِ راستهایش بالاخره مورگان را بازخواست میکنند و اتفاقات کوچکی هم بین بقیهی کاراکترها میافتد که اگرچه از لحاظ مضمون تکراری هستند، اما حداقل مثل صحنههای دریل، آبراهام و ساشا در اپیزود هفتهی پیش اعصابخردکن نمیشوند و قابلتماشا هستند. اما با تمام اینها، هنوز با اپیزودی طرف هستیم که یکی از مشکلات کهن «مردگان متحرک» را شامل میشود: عدم تمرکز! بهترین اپیزودهای سریال همواره آنهایی بودند که روی یک داستان ویژه زوم میکردند و بدون اینکه از جاده خارج شوند، آن را در طول یک ساعت مورد بررسی قرار میدادند. خب، مطمئنا چنین چیزی دربارهی اپیزود هفتم صدق نمیکند. چون تنها چیزی که نداریم «تمرکز» است و در عوض شاهد کاراکترها و بحثهای فراوانی هستیم که به جای اینکه بال و پر بگیرند و پردازش شوند، به سرعت جایشان را به دیگری میدهند و در پایان وقتی به پشت سرمان نگاه میکنیم با رویدادهای جسته و گریختهی زیادی طرف هستیم که بدون اینکه به مرحلهی تاثیرگذاری برسند، روی هم انباشته شدهاند. اما قبل از هرچیز شاید مهمترین اتفاق اپیزود هفتم این بود که، آره گلن زنده است و دیگر لازم نیست دلتان شور بزند (مثلا ما خیلی دل نگران بودیم)! خب، حالا که همهچیز به پایان رسیده، فرصت خوبی است تا ببینیم آیا حرکت فریبکارانهای که سازندگان پیاده کردند، به آن نتیجهی دلخواهی که میخواستیم رسید یا نه؟ شما را نمیدانم، اما کاری که نویسندگان با مرگ گلن کردند، شاید برای من جزو یکی از بیفکرانه و سطحیترین خاطراتی است که از «مردگان متحرک» خواهم داشت. شاید قبل از این اپیزود در گفتن این جمله شک داشتم، اما این اپیزود برای مطمئن کردنم کافی بود و شاید در ادامه ماجرایی که گلن در رابطه با نیکولاس تجربه کرد، نقش مهمی در شخصیتش ایفا کند، (که بعید میدانم) اما در حال حاضر مهم این بود که اجرای آن به شکلی هیجانانگیز و غیرمنتظره اتفاق بیافتد که اینطور نشد.
داشتم به این فکر میکردم که آیا «مردگان متحرک» چنین کاری را قبلا کرده است و یاد ماجرای سوفیا افتادم. داستان ناپدید شدن سوفیا و تاثیری که این مسئله روی بقیهی کاراکترها گذاشت، باعث پرداخت خیلی از آنها شد. از کارول که ظاهر شدن دختر مُردهاش، مثل لگدی بود که آخرین دست درازیاش به لبهی صخرهی امید را له کرد تا دریلی که قبل از این مثل یک جعبهی بسته بود و تلاشاش برای یافتن سوفیا به یکی از جذابترین نگاههایی که به درون شخصیت او داشتیم، انجامید. جلوتر وقتی شین درِ طویله را باز کرد و سوفیا به عنوان آخرین واکر بیرون آمد، دیوانهبازیهای شین به یک صحنهی تراژیک ختم کرد و ما با جنبهی تازهای از دنیای آخرالزمان رابرت کرکمن شاخ به شاخ شدیم. تمام اینها درحالی بود که معمای ناپدید شدن سوفیا طوری چیده شده بود که واقعا هیچکدام از بینندگان ایدهای از سرنوشت او نداشتند و بنابراین، آن صحنه ناگهان بیخبر و دردناک سر رسید. اما هیچوقت چنین اتفاقی در رابطه با معمای مرگ گلن نیافتاد. باور نمیکنید در شروع این اپیزود دیدن به حقیقت پیوستن پله به پلهی تمام نظریهپردازیهایی که کرده بودیم، چه ضدحالی بود. جنازهی نیکولاس به عنوان محافظ از گلن مراقبت کرد. او هم خودش را به زیر سطل آشغال کشید و بعد از کمی تحمل تشنگی صحیح و سالم و بدون هیچ چرخش غیرمنتظرهای جان سالم به در برد. اگرچه این برای طرفداران گلن رضایتبخش است، اما خب، این حرکت هرگز به داستان شوکآوری که بینندگان را از پشت غافلگیر کند، تبدیل نشد. مشکل از زمانی شروع شد که سازندگان در پیریزی یک قلاب درگیرکنندهی مبهم برای مرگ گلن خراب کردند؛ از همین سو، از همان اپیزود چهارم مشخص بود که با یک خالیبندی طرف هستیم و سازندگان حسابی طرفداران و منتقدان را دستکم گرفتهاند.
با اپیزودی طرف هستیم که یکی از مشکلات کهن «مردگان متحرک» را شامل میشود: عدم تمرکز!
چون نه تنها آن لحظات در حد یک صحنهی بزرگ مرگ احساس نشدند، بلکه نمایی که از فریادهای گلن دیدیم، فریاد میزد که این دل و رودههای نیکولاس است. بعد هم اپیزود با کشته شدن او به پایان نرسید، بلکه پانزده دقیقه هم ادامه پیدا کرد. این درحالی است که تاریخ «مردگان متحرک» ثابت کرده است که برگهی فوت کاراکترها وقتی امضا میشود که آن صحنه توسط فرد دیگری از شخصیتهای اصلی دیده شود؛ سریال هرگز داستان را بدون اطلاع ریک و گروهش از سرنوشت یکی اعضای اصلی همینطوری ادامه نمیدهد. یکی از دلایلی که این حرکت به یک پیچش ساده هم تبدیل نشد، این بود که سازندگان بیش از حد توانش آن را کش دادند. شاید اگر همهچیز در اپیزود بعد آشکار میشد، ما هم اینقدر برای آن لحظهشماری نکرده بودیم که انتظاراتمان از نتیجهاش بالا برود. اما خب، سه اپیزود در این بین فاصله افتاد و ناخودآگاه آن صحنه به جای تبدیل شدن به یک معما، روز به روز اهمیتش را از دست داد. بهعلاوه، این هفته هم نحوهی فرار گلن از آن شرایط، اصلا با توجه به چیزی که به نظر میرسید، بدون تنش و دشواری بود. حتی واکرهایی هم که از حضور او با خبر شدند، بیدلیل تصمیم گرفتند تا شانسشان را برای پیدا کردن شام در جایی دیگر امتحان کنند. به هرحال، گلن با انید روبهرو شد. برخلاف چیزی که بعد از اتمام رابطهی ناامیدانهی بین گلن و نیکولاس به نظر میرسید، اما ظاهرا گلن نه تنها بیخیال کمک کردن به دیگران نشده، بلکه با ارادهتر از قبل هم شده است. بنابراین، آخرین دلیل وجود این صحنه هم به این شکل خط میخورد. و فقط این سوال باقی میماند که واقعا سازندگان در طراحی این سکانس چه برنامهای داشتند؟ بازی کردن با ذهن طرفداران؟ آخه، مسئله این است که این سکانس در این کار هم موفق نبود!
خب، از اینجا به بعد میرسیم به ناخنک زدن نویسندگان به داستانهایی که قبلا دربارهشان صحبت شده بود. برای شروع داستان گلن برای برگرداندن انید به الکساندریا، در بهترین حالت «خوب» است، اما هیچوقت خودش را از دهها داستان این شکلی که در طول تاریخ «مردگان متحرک» شنیدهایم، جدا نمیکند. این سریال پُر از آدمهایی است که از ناامیدشدگان میخواهند تا آنها را تنها نگذارند و در این سفر همراهشان باشند و درحالی که هر دوی گلن و انید پیشزمینهی داستانی خوبی دارند، اما گفتگوهایشان به آن لحظهی عمیق و غافلگیرکننده نمیرسد. شاید فقط اتفاقی که گلن به تازگی تجربه کرده، باعث میشود تا او نظراتش را با حرارت تازهتری منتقل کند. در این بین، اگر عدهای به ایند شک داشتند که مامور مخفی گرگها است، این اپیزود نشان داد که اینطور نیست.
داشتم به این فکر میکردم که آیا «مردگان متحرک» چنین کاری را قبلا کرده است و یاد ماجرای سوفیا افتادم
در بازگشت به الکساندریا، بازجویی مورگان و تعقیب او توسط کارول به خانهای که او آن گرگ را آنجا زندانی کرده، به درگیری احتمالی شگفتانگیزی بین دوتا از بهترین کاراکترهای سریال ختم خواهد شد که سریال تفاوتهای فکریشان را بدون اینکه به طرفداری از یکی بلند شود، مورد بررسی قرار میدهد. بعد از دیدن داستان ایستمن و مورگان، شاید عدهای به کارول به چشم آدم شرور و بدی نگاه کنند، اما واقعا در این وضعیت پیچیده نمیتوان به این سادگیها از کسی پشتیبانی کرد و از دیگری متنفر شد. در این زمینه، سکانس بازجویی مورگان هم عالی نوشته شده بود و هم لنی جیمز در اجرای آن فوقالعاده بود. او به جای اینکه روی فلسفهاش پافشاری کند، میگوید: «خودمم دیگه نمیدونم چی درسته». و در ادای این جمله با عصبانیت و دعوا طرف نیستیم. کاملا از چهرهی مورگان هم مشخص است که میداند قبول بیحرف و حدیث طرز فکرش برای دیگران غیرممکن است، اما خودش هم نمیتواند به راحتی اصولش را زیر پا بگذارد. چون زندگیاش به آن وابسته است. قشنگ این حس نامطمئنی که ما بییندگان دربارهی فلسفههای متضاد ریک و مورگان داریم، در گفتگوهای آنها مشخص بود و اینکه میبینیم هر دو طرف سعی نمیکنند به زور طرز فکرشان را به دیگری تحمیل کنند و همه موضوع را در اوج پیچیده بودنش، درک میکنند، عالی است. البته که این گفتگوی آرام تا وقتی پیش رفت که کسی خبر نداشت، یک گرگ در شهر زندانی است. به همین دلیل باید دید رویارویی مورگان و کارول به مرحلهی آتش گرفتن میرسد یا نه. این درحالی است که کارول قبل از این، چند جملهای دربارهی «کشتن» و «هیولا» و از این جور چیزها با سم رد و بدل میکند که شاید روی تصمیمگیریاش در کشتن آن گرگ تاثیرگذار باشد که امیدوارم اینطور نباشد که کارول یکدفعه بعد از یک گفتگوی ساده، خوی وحشیانهاش را از دست بدهد. این درحالی است که برج نگهبانی فرو میریزد و احتمالا هفتهی بعد یک جشنوارهی کشت و کشتار در راه خواهیم داشت و ماجرای گرگ زندانی هم نیمکاره رها میشود. و البته از آنجایی که در حملهی گرگها کسی از شخصیتهای اصلی صدمه ندید، شاید قبل از اینکه سریال وارد تعطیلات شود، واکرها وارد عمل شوند و نگذارند همهچیز اینقدر با خوبی و خوشی برای گروه ریک به پایان برسد.
راستی چندان طول نکشید تا از نقشهی ران با خبر شویم. او دارد آمادهی فشردن ماشهی تفنگش به سمت رقیب عشقیاش میشود. البته تقصیر کارل هم بود و مطمئنا اگر من هم جای ران بودم، کارل را همانجا جلوی باباش ادب میکردم. در شروع اپیزود، وقتی ریک در حال آموزش ران است، کارل آن وسط مداوم به ران یادآوری میکند که آره، تو هیچی حالیت نیست و حالاحالاها مونده تا به ما برسی داداش! به هرحال این به وضعیتی ختم شد که واقعا نمیتوان از یکی طرفداری کرد. از همین رو، هر اتفاقی بیافتد، مطمئنا همه راضی خواهند بود! نهایتا با یکی از اپیزودهای متوسط «مردگان متحرک» طرف بودیم که شاید بزرگترین هدفش این بود که ما را پیش از هجوم واکرها در اپیزود بعد، تا آنجا که امکان دارد به کاراکترها نزدیک کند. این وسط، سریال سراغ تمهای همیشگی و قدیمی «مردگان متحرک» رفت و کمی با آنها بازی بازی کرد؛ دنیا به باد فنا رفته. همهچیز دربوداغان است. زندگی ادامه دارد. چرا نباید ناامید شویم؟ آیا میتوان به الکساندریایی اعتماد کرد؟ تمام اینها چیزهایی بود که سریال بارها و بارها سراغ آنها رفته و در این اپیزود هم بدون اینکه چیزی بهشان اضافه کند، آنها را مرور میکند. و طبق معمول این هفته اسپنسر به سرش زد تا از روی واکرها عبور کند تا سریال صرفا یک صحنهی مبارزه با زامبیها هم داشته باشد! اما دیگر لازم نیست نگران باشیم؛ بهترین نکات مثبت اپیزود هفتم کندن قال قضیهی گلن و سقوط دیوار بود که حتما هفتهی بعد را به اپیزود پُرسرعت و هیجانانگیزی تبدیل میکند.
تهیه شده در زومجی