گیشه: معرفی فیلم Boyhood
مسئله این است که ما انسانها خیلی ساده از کنار زمان میگذریم و همیشه وقتی به یاد اهمیت زمان میافتیم که لحظات گذشته دیگر برنمیگردند. اینک باید با حسرت به کارهایی که میتوانستیم بکنیم و کارهایی که دیگر نمیتوانیم انجام دهیم، فکر کنیم و غرق در اندوه شویم. ریچارد لینکلیتر را شاید بتوان استاد روایت داستان در بستر زمان دانست که با سرعت غیرقابل سنجشی از کنارمان میگذرد. اوج پرداخت به این موضوع را میتوانید در سهگانهی عاشقانهاش، «پیش از...»ها جستجو کنید. جایی که همیشه سایهی سنگین زمان محدود روی شخصیتهای عاشقپیشهاش سنگینی میکند و آنها را مجبور به نگاه کردن به ساعتشان میکند و ما را هنگام تماشا مضطرب از اینکه این گشتوگذار در کوچهپسکوچههای عشق، قبل از «چیزی» به پایان میرسند. لینکلیتر در جدیدترین فیلماش، باری دیگر سراغ معقولهی گذر زمان رفت. لینکلیتر این پروژه را دوازده سال پیش کلید زده و در طول این مدت سالی یکی دو روز فیلمبرداری کرده است. چرا؟ چون وی در این فیلم جاهطلبانه، بلندپروازانه و منحصربهفرد زندگی یک پسربچه از ۶ سالگی تا زمانی که از دبیرستان فارقالتحصیل می شود را توسط یک گروه ثابت بازیگران روایت میکند. یعنی به جای تغییر بازیگران، همهی کاراکترها به شکل واقعی درست جلوی چشم ما رشد میکنند.
همین مسئله نوشتن دربارهی این فیلم را سخت و در عین حال هیجانانگیز کرده است. چون با تجربهای جادویی طرف هستیم که تاکنون به این شکل صورت نگرفته بود. یا چون تماشای «پسرانگی» تنها به معنای تماشای «پسرانگی» نیست. تماشای این فیلم، میتواند مثل تماشای زندگی خودمان باشد. مثل تماشای دو داستان در یک فیلم. که یکی روی نمایشگر جریان دارد و یکی شخصی است و در ذهنمان پخش میشود. حتی اگر خیلی از کارهایی که شخصیتهای داخل فیلم انجام میدهند را هیچوقت تجربه نکرده باشید، باز ذهنتان به صورت اتوماتیک خاطرهی مشابهی را جایگزین میکند و به چرخش فیلم زندگی خودتان در پشت چشمانتان ادامه میدهد. مثل مرور یک زندگی. از هنگامی که لطافت چمن خیس زیر پایمان را درک میکنیم، تا وقتی که با حقایق تلخ زندگی آشنا میشویم. فیلم با نمایی ساده اما به طرز شگفتانگیزی ملایم، زیبا و تفکربرانگیز از پسری به نام میسون (الار کولترین) شروع میشود که روی چمنهای سبز دراز کشیده و به چیزی فکر میکند. نمیدانیم به چه چیزی میاندیشد، اما همهی ما زمانی جای چنین کودکی بودهایم و در فیلمِ زندگی خودمان که همان لحظه در حال پخش است، افکار بیآلایش، خندهدار و فانتزی دوران کودکی خودمان را جای میسون میگذاریم. در حالی که میسون بزرگ میشود، ما متوجه میشویم که مادرش (پاتریشیا آرک) و پدرش (ایتان هاوک) طلاق گرفتهاند. میسون و خواهرش سامانتا (لورای لینکلیتر، دختر ریچارد لینکلیتر) سعی میکنند با این جدایی کنار بیایند. پدر آدم بشاش، خونگرم و فردی بیکارِ عاشق موسیقی است که وقتی با او هستید نباید نگران بکن و نکنهای روتین پدر و مادرها باشید. خصوصیات مادر اما در تضاد با پدر است. او بسیار مقرراتی، خشک و به خیال خودش به فکر جمع کردن خانواده در کنارهم و تحقق رویاهای آیندهی بچههایش است. این آغازی است بر چرخشی در تگزاس، مردهایی که میخواهد جای پدر را پُر کنند، رویاهایی که در سرها میچرخند و رنجهایی که با محو شدن کودکی بچهها نمایان میشوند.
قصهی فیلم شاید در ظاهر روی میسون تمرکز کرده باشد، اما میتوان «پسرانگی» را دخترانگی، زنانگی و مردانگی هم دانست. ما کم و بیش در سیر رشد و تحول دیگر کاراکترهای مهم داستان هم سهیم میشویم. «پسرانگی» پیرنگ داستانی معمولی ندارد و فیلم قصد ندارد قصهی هیجانانگیز خاصی را از نبرد میسون با آن نشان دهد. ما بینندهی سادهترین و معمولترین لحظات زندگی خانوادهی میسون در گذر سالها هستیم. از نگاه خیرهی پسرکی به جوجهپرندهای مُرده تا بچههایی که با پدرشان در باشگاه بولینگ درگیر مکالمهای خجالتآور میشوند تا پسری که در سن بلوغ همراه با دوستانش به کُریخوانی و لافزنی از کارهای عجیبی که کردهاند، میپرازند. تمام اتفاقات تکراری اما خاطرهانگیز است به طوری که اکثر بینندهها هم آنها را از سر گذراندهاند. اما همانند سهگانهی «پیش از...»ها، این دیالوگهای واقعگرایانه، باورپذیر، حرفهای، ملموس و فاشکنندهی فیلم است که هستهی اصلی جذابیت و هنر آن را تشکیل میدهند و شما را میخکوب موقعیتهای سادهی فیلم میکند. مثل همیشه آنقدر دیالوگها خوب نوشته شدهاند که به مرور و بدون اینکه متوجه شویم، میسون و دیگران را به شکل فوقالعادهای برای ما قابللمس میکند. شاید به خاطر اینکه اتفاقات فیلم از دل برداشتها و تجربههای شخصی بازیگران همچون ایتان هاوک و پاتریشیا آرک و خود لینکلیتر که پدر و مادر هستند، سرچشمه گرفته است. داستان زندگی میسون شبیه جویباری زلال و درحرکت، بیوقفه و غیرقابلپیشبینی از اتفاقات روبهرو، خیلی روان جریان دارد. کارگردان در به تصویر کشیدن زمانهایی که این جویبار به رودخانهای بزرگتر متصل میشود یا به تخته سنگی برخورد میکند، توجه داشته و فراز و نشیبهای دراماتیک، برجسته و سازندهی شخصیت میسون را تبدیل به ستون فقرات فیلم کرده، اما لحظات به ظاهرفراموششدنی که به مکالمههایی بیآلایش اما به شدت واقعی شخصیتها انجامیده را هم از یاد نبرده است. مثل زمانی که میسون با دوستاش که سوار بر دوچرخه است، طول کوچهای بلند را یکریز و به سبک بحثهای جسی و سلین گپ میزنند. «پسرانگی» شاید در تماشای نخست، مثل یک تدوین ساده از روزهای متوالی یک زندگی به نظر برسد، اما کافی است در پلان به پلان فیلم دقیق شوید تا خودتان از نمای نزدیک متوجه شوید که «پسرانگی» در یک کلام یعنی بیدادِ جزییات و شکستن انتظارات بیننده. درست شبیه زندگی که در هر ثانیه ممکن است یک اتفاق ساده، مسیر زندگیمان را برای مدتی کوتاه یا همیشه دستخوش تغییر کند.
فیلم که تمام شد، به این سه ساعتی که گذشت فکر کردم. این زمان کجا رفت. یا بهتر بگویم این ۱۲ سال چه زود گذشت. «پسرانگی» از اهمیت لحظات میگوید. از اینکه سخت نگیریم و از آن ثانیههای که نامرئی و سریع در حال عبور هستند، بهترین استفاده را کنیم. یک پیش از طلوع زیبا بسازیم. یک پیش از غروبِ بهیادماندنی و یک شب درخشان و پُرستاره. یا به قول سهراب سپهری دستمان را همواره برای گرفتن دیوار «لحظهها» که در آنها همهچیز رنگ لذت دارد، دراز کنیم. چون... دنگ... دنگ... لحظهها میگذرد. آنچه بگذشت، نمیآید باز.
تهیه شده در زومجی
نظرات