نگاهی به قسمت دوم سریال Ash vs. Evil Dead
هفتهی پیش سهگانهی «مردگان شرور» سم ریمی با افتتاحیهی خونین و باشکوهی که برایش لحظهشماری میکردیم به تلویزیون آمد. سریال در همان ساعت ابتداییاش نشان داد چهقدر خودآگاه است، فرصتهای مدیوم جدید را میشناسد، خطرات بازی با داستانی محبوب را شناسایی کرده و چگونه میخواهد با پیریزی دنیایش براساس عناصر آشنای مجموعه و احترام به نوستالژی مخاطبان، تجربهای را تحویل دهد که باب میل شکم گرسنهی طرفداران اشلی ویلیامز افسانهای باشد. در تحلیل اپیزود اول پس از تعریف و تمجیدهایم، از نگرانیهایم نیز گفتم. اینکه آیا سریال میتواند این کیفیت بالا را تکرار کند یا نه. خب، خبر خوب این است که قسمت دوم خونریزیها و سلاخیهای جنونآمیز سریال را همینطوری در حال فوران کردن نگه میدارد و در همین حین، یادمان میآورد که کسانی این پروژه را دست گرفتهاند که فوت و فن و اصول کار را از حفظ هستند و میدادند چگونه هر هفته دنبالکنندگان ماجراهای جدید اش و ارهبرقیاش را سر ذوق بیاورند. این وسط، اپیزود دوم که در واقع میتوان از آن به عنوان ادامهی مستقیم افتتاحیه یاد کرد، به ما یادآور میشود که تازه گروه شکل گرفته و موتور داستان به جنبش افتاده و از این بعد باید منتظر اتفاقات و لحظات خفنتری از آنها باشیم. این غرور و انرژی را میتوان از زبان خود کاراکترها هم شنید. در شروع این قسمت وقتی اشلی درحالی که بالای جنازهی بیسر پیرزن همسایه ایستاده، میگوید: «دوستان من، اینطوری باید انجامش بدیم»، شاید اش در ظاهر در حال صحبت کردن دربارهی نحوهی کشتن زامبیهای تخس تسخیرشده باشد، اما میتوان قیافهی بااراده، مطمئن و رضایتمندش را به سازندگان سریال هم نسبت داد که دارند به طور غیرمستقیمی از کاری که با این سریال کردهاند ابراز خوشحالی میکنند. این کموبیش همان واکنشی است که ما طرفداران بعد از دیدن اپیزود اول و حالا این قسمت نشان دادیم: «ایول، اینطوری باید انجامش داد»!
آغاز این اپیزود درست پس از اتمام قسمت قبل، دو چیز برای گفتن داشت. اول اینکه برخلاف چیزی که در اپیزود قبل دربارهی تیم جدید اش به نظر میرسید، او هنوز علاقهای به جذب پابلو و کلی به عنوان همدستانش ندارد و تازه پایانبندی این اپیزود زمانی است که هر سه کموبیش در نقطهی بحرانی و غیرقابلبازگشتی قرار میگیرند که باید یکدیگر را بپذیرند. دوم اینکه نحوهی شروع این اپیزود از وسط پایان قسمت گذشته، آدم را یاد چنین سنتی در سهگانهی اصلی میاندازد. این شکل پایانبندی و آغاز فیلم بعدی از ادامهی فیلم قبلی، همیشه نمادی برای نمایش جنگ بیانتهای اش با مردگان بوده است. انگار هیچ پایانی در مبارزهی او وجود ندارد و او هیچوقت نمیتواند سلاحش را با خیال راحت کنار بگذارد. چون همیشه ممکن است با بازگشت تصویر، شیطان نیز گلویش را بچسبد. ناسلامتی شیاطین هرگز نمیخوابند و اش هم باید پای به پای آنها بیدار بماند. از همین سو، قسمت دوم که «طعمه» نام دارد از یک سفر جادهای پُرمخاطره شروع میشود و با تبدیل شدن به یک معمای «چه کسی زامبی است؟» بر سر میز شام، همینطوری اکشن را رو به بالا نگه میدارد و این وسط، یادش نمیرود رابطهی این سه نفر را از طریق اره کردن کلهی مادر کِلی و پاشیدن خونش روی صورت پابلو و کلی قوی کند! «طعمه» علاوهبر این، بعد از مامانبزرگِ اپیزود اول با معرفی یک غولآخر جدید سعی کرد تا یک سری قوانین آشنای «ددایتها» را نیز برای آنها که فراموش کردهاند شرح دهد: اینکه این موجودات فریبکاران ماهری هستند و خوب بلدند از هوششان برای به دام انداختن طعمههای چرب و چیلیتر استفاده کنند؛ این مسئله شاید برای طرفداران دو آتیشهی فیلمها آشنا باشد، اما سازندگان با طراحی یک گفتگوی جذاب رفت و برگشتی بین اش و مادر کلی آن را برای همه هیجانانگیز و جذاب نگه داشتند. یکی از نقاط قوت این اپیزود رفتار بیادبانه اما صحیح اش بود که از همان اول با ارهبرقی دربِ خانهی خانوادهی کلی را پایین آورد و از آنجا به بعد برخلاف حرفهای دیگران، به ناخک زدن به هویت واقعی مادر کلی و پایین نیاوردنِ گاردش ادامه داد تا بالاخره واقعیت تلخ ماجرا لو رفت. بالاخره به قول او «در رابطه با شیطان، وقتی یه چیزی زیادی خوب به نظر میرسه، پس احتمالا حقیقت نداره».
اپیزود دوم خونریزیها و سلاخیهای جنونآمیز سریال را همینطوری در حال فوران کردن نگه میدارد و در همین حین، یادمان میآورد که کسانی این پروژه را دست گرفتهاند که فوت و فن و اصول کار را از حفظ هستند
از لحاظ برطرف کردن نگرانیها و پاسخ به سوالاتی که پس از پایان افتتاحیه به وجود آمدند، این اپیزود سربلند بیرون میآید. اگر یادتان باشد نقد پایلوت را با این سوالات تمام کردم که آیا اپیزودهایی که ریمی کارگردانیشان نمیکند، به همین اندازه خوب خواهد بود؟ آیا نویسندگان میتوانند در حد تواناییهای بازیگری بروس کمپل ظاهر شوند و یک سوال جدید: آیا طول ۳۰ دقیقهای هر اپیزود اندازه است یا نه؟ خوشبختانه تنها یک اپیزود طول کشید تا جواب این سوالها را به دست بیاوریم و آن این است که :بله، ظاهرا سازندگان قبل از ما این سوالات را خودشان پرسیدهاند و خودشان را برای آنها آماده کردهاند. چون اپیزود دوم واقعا از لحاظ کارگردانی و سناریو چیزی از قبلی کم ندارد. این موضوع را هم در نظر بگیرید که درحالی کارگردانی این قسمت به مایکل جی. بسِت سپرده شده که تاکنون فقط ریمی هدایت کمپل در تمام فیلمهای «مردگان شرور» را بر عهده داشته. اما بسِت خیلی خوب سرمشقهای مولف این مجموعه را دنبال میکند و با تصمیماتی مثل ترسناکسازی درختان نزدیک تریلر اش، جامپاسکرِ آینهی ماشین، قرار دادن دوربین بر سر لولهی بوماستیک و استفاده از موسیقی اصیل فیلمها در سکانس گفتگوی اتاقخواب، نشان میدهد منبع کارش را حفظ است. در زمینه تصاویر نفسگیر هم یک آسیاببادی داریم که سر موقع غژغژ میکند و یک چنگال که راه دهان را کم میکند و اشتباها وارد حدقهی چشم آقای خانه میشود. اما هیچکدام از اینها مورمورکنندهتر از شنیدن آن لالایی معروف از دهان یک ددایت نیست!
«مردگان شرور» برخلاف قیافهی خونآلودش، همیشه دستی در ترسهای روانی هم داشته است. در این اپیزود نیز وقتی مادر کلی توی گوش دخترش از خودکشیاش میگوید، این سوال مطرح میشود که آیا او واقعا دست به چنین کاری زده یا شیاطین فقط میخواهند از این طریق اعصاب دختر را به هم بریزند و او را از لحاظ روانی نامتعادل کنند. فعلا مدرکی که بر این گفته مهر تایید بزند، دیده نمیشود. اما مرگ مادر کلی نشان میدهد که یا موضوع خودکشی ناگفته باقی میماند یا تبدیل به معمایی میشود که در ادامه ذهن کلی را میخورد. اما هرچه نباشد بالاخره کلی پس از تماشای مادرش در حمام خون، به دنیای ذهنی اش میپیوندد. درست مثل اشلی «معمولی» که پس از یک شب تماشای نابودی دوستان و نامزدش، زمین تا آسمان تغییر کرد و نظرش دربارهی «آینده» و «زندگی» منفی و پُر شک و تردید شد، حالا کلی هم در این زمینه خیلی شبیه به اوست. اما نویسنده با این دیالوگ اش به کلی که: «تو یهجورایی شبیه منی. ددایتها زندگیتو داغون کردن و بدجوری خوشگلی» نمیگذارند سکانس خاکسپاری والدین کلی به یک مراسم عزاداری ناراحتکننده تبدیل شود. بله، در زمینهی نویسندگی هم مثل کارگردانی با تغییری طرف هستیم که احساس نمیشود. و کمپل نیز کماکان تمام صحنهها را با ادای بامزهتر دیالوگهاش میدزد؛ دیالوگهایی که برخی اوقات حامل یک معنای زیرپوستی هم هستند. مثلا وقتی اش در ماشین در راستای آموزش به پابلو میگوید: «به محض اینکه یه مشت بخوری، میفهمی باید چیکار کنی». این جمله یادمان میآورد که اش هرگز یک قهرمان بزنبهادر بیرقیب نبود. با اینکه او یکی از قهرمانانِ مشهور ژانر وحشت است، اما در آن واحد کتکهای زیادی از ددایتها خورده تا به اینجا رسیده است. در سریال اکشنمحوری مثل این، خیلی مهم است سکانسهای ترسناک را آنقدر متفاوت از یکدیگر طراحی کنی که هویت خودشان را بدست بیاورند. خوشبختانه، در این دو اپیزود به این اصل اهمیت داده شده است. اگرچه فعلا داستان خیلی سرراست است، که این را باید به پای حالت مقدمهچین بودنِ این دو اپیزود نوشت، اما سریال پتانسیل بالایی برای پیچیدهتر شدن دارد. در حال حاضر مقصد بعدی مشخص است: حالا کِلی به ماموریت انتقاممحورِ اش و پابلو پیوسته است، در حالی که آنها باید از دست پلیس هم دور بمانند. این وسط، آماندا فیشر که زمان زیادی در این قسمت به او نرسید به فروشگاه «کتابهای ماورا» رسیده. پس سوالی که مطرح میشود این است آیا گروه اش و آماندا به هم میپیوندد یا دشمن میشوند؟
تهیه شده در زومجی