نگاهی به قسمت سوم فصل ششم سریال The Walking Dead
گوش شیطان کر، مثل اینکه سریال روی فُرم افتاده!... ولی از کجا شروع کنیم؟ اپیزود سوم این فصل تکهی دیگری از اتفاقاتِ همان روز نحسی را به نمایش میگذارد که گلهی واکرها توسط صدای بوق کامیونِ گرگها از مسیرشان خارج شدند و زاویهی دیگری از ماجراهای «تیم ریک» را دنبال میکند. خب، در اینکه این اپیزود به خاطر حفظ ریتم سریع دو اپیزود گذشته و اتفاق غیرمنتظرهاش، هیجانانگیز بود، شکی نیست. اما مثل روتین «مردگان متحرک»، یک سری کمبودها نیز بودند که بین این اپیزود و کامل بودن، مقداری فاصله انداختند. بگذارید با کجرویهای این اپیزود شروع کنیم. همهچیز با دویدن ریک و گروهش که در تلاش برای دور کردن گلهی واکرها هستند، شروع میشود. اما همه میدانیم که نقشهی اضطراریشان قرار نیست به این سادگیها اجرا شود. هنوز چند دقیقهای نگذشته که یکی از الکساندریاییها خودش را به «خوردن» میدهد. صدای بوق قطع میشود، اما یک الکساندریایی دیگر که نمیخواهد در حماقت عقب بیافتد، زمین میخورد و زانویش رگبهرگ میشود. یکی دیگر هم از ترس، پای رفیقش را هدف میگیرد. چرا؟ چون کلیشههای ژانر وحشت میگوید باید همیشه در فرار از دست نیروی متخاصم، کسی یا چیزی جلوی دست و پای قهرمانان را بگیرد. راستی، یک الکساندریایی دیگر هم زیر فشار و هراس میشکند و پس از تشکر، «ظاهرا» گلن را به کشتن میدهد؟ چی گفتی؟ «ظاهرا»؟ آره، مگر خبر نداشتید. شاید گلن هنوز زنده باشد!
از همهی مشکلاتی که شهروندان الکساندریا درست میکنند، قرار است چه نتیجهای بگیریم؟ اینکه تکتک آنها به درد نخورند. اینکه تکتکشان ترسوهای بیخاصیتی هستند که ضعفشان نه تنها خودشان را به کشتن میدهد (که به جهنم)، قهرمانانِ سرسخت ما را هم همچون خنجری از پشت از بین میبرد. از زمانی که ریک و گروهش پا در الکساندریا گذاشتند، تم اصلی سریال پیرامون این موضوع میچرخد: «تهدید ضعیفها برای قویها». اگرچه مردم الکساندریا تاکنون یکجوری در لاکشان مخفی شده بودند، اما حالا که مشکلات و مرگ از آسمان میبارد، آنها نمیتوانند مخفی بمانند و ضعفشان در قوی ماندن و نترسیدن، مثل بمبی میماند که منفجر خواهد شد و آتشاش تر و خشک را میسوزاند. خب، این کانسپت فوقالعادهای است که به شخصه اصلا فکرش را نمیکردم سراغش برویم. چون پتانسیل دستنخوردهای برای خلق درام و ایجاد نبردهای ذهنی و فیزیکی دارد. اما مشکل این است که سریال تاکنون موفق نشده این تم را به خوبی پردازش کند. فصل پیش، سکانس مرگ نوآ، آغاز قدرتمندی برای پرداختن به این ایده بود. اما از آن زمان تاکنون سریال درحال تکرار یکسری تعاملات یکسان بین گروه ریک و الکساندریاییها است. قضیه هم به این شکل است که همیشه کسی در مقابل ریک میایستد و رفتارش را نقد میکند، اما قبل از اینکه اتفاق معنیداری بیافتد، آن فرد خیلی زود خوراک زامبیها میشود. نتیجه؟ ریک خیلی حالیشه! و نباید توی حرفش، حرف بیارین! آیا قرار است از این به بعد هرکسی به تفکر ریک شک کرد، کشته شود؟
آیا قرار است از این به بعد هرکسی به تفکر ریک شک کرد، کشته شود؟
آره، قبول دارم. شاید همین الان بگویید، خب واقعا حق با ریک است. جای ضعیفها در این دنیای وحشی نیست. بالاخره او چهارتا پیراهن بیشتر از آنها پاره کرده. راستش، من هم با شما در یک جبهه هستم. اما این باعث نمیشود که هرچیز نپختهای که نویسندگان جلویم میگذارند را بدون حرف بخورم. سریال به جای اینکه برخورد دیدگاههای این دو را به چیزی چندوجهی و پیچیده تبدیل کند، در شخصیتپردازی منتقدان ریک ضعیف است. خب، مشخص است در دنیایی که بازماندگانِ کارکشته پیروز هستند، بیینده در هر صورت طرفدارِ آنها میشود. وقتی نیروی مقابل ریک، از همان ابتدا محکوم به مرگ باشد، چگونه میتوان آن را یک تهدید جدی برای لرزاندنِ تفکر و توانایی بدنی قهرمان محسوب کرد؟ اگر داستان زندگی و دلیل هراس شهروندان الکساندریا به خوبی روایت میشد، آنوقت به جای اینکه کشته شدنشان احمقانه و خندهدار احساس شود، مرگ اجتنابناپذیرشان برایمان دردناک میشد، نه اذیتکننده و مسخره! این مهمترین چیزی است که سریال باید در اپیزودهای بعدی از تکرارش پرهیز کند و به جای درجا زدن با این ایدهی جذاب، آن را وارد مرحلهی بالاتری کند.
مورد دیگری که زیاد با عقل جور در نمیآمد، خط زمانی این اپیزود بود که به نظر میرسید چندان با چیزهایی که ما از اپیزود گذشته به یاد میآوریم، همخوانی نداشت. مثلا در این اپیزود تلاش ریک و گروه گلن برای بازگشت به الکساندریا تمام اپیزود را به خودش اختصاص داد و در نهایت هم آنها به مقصدشان نرسیدند. درحالی که در اپیزود قبل تدوین سریال طوری بود که درست بعد از دستور ریک، ما مورگان را پشت دیوارهای شهر دیدیم. بله، میشون و بقیه همراهانشان یکسری زخمی داشتند، اما با این حال، هنوز مسیر آنها خیلی طولانیتر احساس شد. این در حالی بود که صدای شلیک گلولهها خیلی دیرتر از زمان قطع شدن بوق آمد. اما «مردگان متحرک» که همیشه مشکلات منطقیاش را در میان اکشنهای پُرانرژی، تنشزا و خونینش مخفی میکند، در این اپیزود هم در این کار موفق بود. بهطوری که درجهی هیجان داستان در طول این قسمت به حدی بالا بود که خیلی از عناصر بد توی ذوق نزنند. روند این اپیزود فقط زمانهایی دچار کندی و تکرار میشد که همهچیز آرام میگرفت و داستان سعی میکرد، در اوج این هرج و مرج حرف مهم بزند. البته منظورم رویارویی هیت و میشون نیست. در اوایل اپیزود، هیت گفتگوی ریک و میشون دربارهی احساساتی نشدن و رها کردن ضعیفها را میشنود و کمی جلوتر آن را توی صورت میشون میزند. این یکی از همان درگیریهای خوبی است که نویسندگان از دل تم این فصل نوشتهاند؛ صحنهای که در آن منتقد رهبری ریک با کشتن شدن، خفه نمیشود. در عوض، میشون قشنگ او را با توصیف زندگی ترسناک بیرون، لال میکند. جلوتر زمانی که هیت تصویر خونین خودش را در رودخانه میبیند، همان چیزی را میبیند که میشون توصیف کرده بود. او حالا دارد تبدیل به یکی از آنهایی که ازشان میترسد، میشود.
گلن یکی از معدود «انسان»های باقی ماندهی این گروه و شاید دنیا بود که همین موضوع از دست دادنش را دردناکتر هم میکند
اما بالاخره به مهمترین لحظات این اپیزود، یعنی مرگ «احتمالی» گلن میرسیم. گلن یکی از معدود «انسان»های باقی ماندهی این گروه و شاید دنیا بود که همین موضوع از دست دادنش را دردناکتر هم میکند. اگرچه ریک را دوست داریم، اما تمامیمان میدانیم لغزش جلوی چشم او مساوی با اعدام است. چنین چیزی دربارهی کارول هم صدق میکند. اگر ماجرای نیکولاس در رابطه با یکی از این دو اتفاق میافتاد، نیک باید خیلی زودتر از این حرفها چمدانش را به آخرت میبست. اما گلن از نایابترین بازماندههایی است که هنوز باریکهای از روشنی، بخشش، امید و انسایت در وجودش است. ناسلامتی از اپیزود دوم سریال همراه او هستیم و او در این مدت ثابت کرده که سریع، باهوش، وظیفهشناس و البته عاشق است. اما چرا عدهای از طرفداران سریال فکر میکنند، کار سریال هنوز با یکی از پنج کاراکتر برترش تمام نشده است و در مقابل، چرا دلایل زیادی است که مرگ او را حتمی نشان میدهند.
اول اینکه گلن زمانی میمیرد که هنوز پانزده دقیقه از اپیزود باقی مانده است. از لحاظ سنت سریالسازی میدانیم که همیشه مرگ کاراکترهای اصلی به تیتراژ پایانی متصل است. همین باعث میشود که کمی دقیقتر نگاه کنیم. سه قسمت اول این فصل، بهخصوص قسمت دوم روی این موضوع مانور میداد که آیا باید برای چیزی فراتر از زندهماندنِ خشک و خالی بجنگیم یا نه؟ همانطور که در نقد اپیزود قبل هم نوشتم، به نظر میرسد مورگان اینگونه فکر میکند، درحالی ریک و دار و دستهاش (به ویژه کارول) شلیک به مغز را ترجیح میدهند. گلن یکی از کسانی است که بدون توجه به حرف کسی، نیکولاس را بخشیده بود و سعی میکرد او را به زندگی برگرداند. اما آیا مرگ گلن به این معنی است که او تصمیم اشتباهی برای کمک به نیکولاس گرفته بود؟ و دنیای وحشی «مردگان متحرک» او را به خاطر همین هدف زیبا، مجازات کرد. اگر چنین چیزی درست باشد، از این پس، از خاطرهی گلن به عنوان هشداری برای عدم بخشش و نشان دادن مهربانی استفاده میکنیم. با توجه به موقعیت گروه ریک در برابر الکساندریاییها، وقوع چنین اتفاقی محتمل است. اما در عوض، سریال با تایید مرگ گلن وارد دنیای خیلی تاریکتری میشود که در آن همهچیز فقط و فقط به «کشتن» ختم میشود. هرچند در این میان، امکان دارد بازماندگان از مرگ گلن به عنوان تلفاتِ اجتنابناپذیری یاد کنند که برای رسیدن به هدف نهایی باید صورت بگیرند و راه گلن را پیش بگیرند. اما وضعیت نیکولاس چه میشود؟ آیا او در لحظهی مرگش هم خودش را رستگار نکرد و با خودکشی، گلن را هم به خاطر اعتمادش از بین برد؟ همهچیز این حقیقت تلخ را تایید میکند. اما شاید او بهطرز ناخواستهای با خودکشی، گلن را نجات داده باشد. چگونه؟ وقتی هر دو از روی سطل زباله سقوط میکنند، نیکولاس روی گلن میافتد. ما بیرون ریختن دل و رودهها و فوران خون و فریادهای دردناک گلن را میبینیم، اما امکان دارد این نیکولاس است که در حال پارهپاره شدن است. این یعنی خون و اعضای درون بدن نیکولاس میتواند گلن را بپوشاند. این یعنی زامبیها او را آدم حساب نمیکنند و او میتواند مثل حرکتی که در اپیزود دوم سریال زد، زنده از بین زامبیها فرار کند. هرچند این فقط یک نظریهی خیلی خوشبینانه است که با توجه به موقعیت داستان امکان وقوعش چندان بالا نیست. بالاخره نویسندگان باید با ضربهای محکم اعلام کنند که حق با ریک است. اینکه رحم به ضعیفها و تلاش برای آموزش آنها بینتیجه خواهد بود. اگر اینطور باشد، حالوهوای سریال حسابی پیچیده و درب و داغان میشود. خدا بخیر کند!
اما در طرف متضاد الکساندریاییهای ترسیده، ریک را داشتیم که دستور داد از روی احساسات تصمیم نگیرید و این ماموریت را هرطور شده به پایان برسانید. در این زمینه، دریل که در این سه قسمت دور از آتش بوده و احتمالا خیلی زود نوبت خفنبازیهای او هم میرسد، قصد داشت دور بزند و برگردد، اما وسط راه نظرش تغییر کرد. ریک هم میبایست از زیر دستور خودش سربلند بیرون میآمد. وقتی گرگها به لطف مورگان با تیراندازی به درون کاروان حمله کردند، یکی از آن صحنههای «میدونی با کی در اُفتادی» معروف ریک، آن هم با چاشنی کلاشینکف اجرا شد که عالی بود. اما ریک چشمش به غذای بچه افتاد و مجبور شد احساساتش را زیر پا بگذارد و سوییچ را بچرخاند. ماشینی که روشن نشد، دستی که خونریزی دارد و یک پایانبندی باحال! اپیزود سوم فصل ششم «مردگان متحرک» از برخی لحظات غیرتاثیرگذار انتخابهای سخت آخرالزمانی و آدمهای روی اعصاب رنج میبرد، اما روی هم رفته، وجود تصاویر دیدنی (مثل گیر افتادن گلن و نیکولاس روی سطل زباله)، اکشنهای تند و آتشین و یک مرگ احتمالی شوکآور که اگر حقیقت داشته باشد، داستان را وارد مرحلهی ترسناکی میکند، یک قسمت هیجانانگیز دیگر ارائه کرد. راستش را بخواهید در این سه قسمت خیلی دارم از «مردگان متحرک» لذت میبرم. تقصیر ما هم نیست. به مغزتان فشار بیاورید و ببینید آخرین باری که سریال سه قسمت متوالی مستحکم عرضه کرد، چه زمانی بود! با تمام کم و کاستیهایش، سازندگان برای شروع فصل بهطرز هوشمندانهای کاری کردند تا کاراکترها از هم جدا شوند، زامبیهای از سر و کول قهرمانان بالا بروند و تهدیدهای انسانی هم قضیه را پیچیدهتر کنند. در پایان اگرچه حذف گلن در این شرایط، عواقب تاریک و هیجانانگیزی در پی خواهد داشت، اما فکر میکنم مرگش آن ضربهی ناراحتکنندهی لازم را نداشت و شاید بهتر است برگردد. شما چه فکر میکنید؟
تهیه شده در زومجی