// جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۲:۰۰

نگاهی به افتتاحیه فصل دوم سریال Fargo

پخش فصل دوم سریال تحسین‌شده‌ی «فارگو» با اپیزودی پیچیده و خون‌بار آغاز شد. زومجی در این مطلب، نگاهی به روند این قسمت انداخته است. همراه زومجی باشید.
Fargo_gallery_Car_870x530 پارسال اقتباس تلویزیونی نوآ هاولی از روی فیلم «فارگو» برادران کوئن به یکی از بهترین داستان‌های کاراگاهی/روانشناسانه‌ای تبدیل شد که تلویزیون به خودش دیده است. در همین لحظه ده‌ها سریال تلویزیونی درحال ساخته شدن از روی فیلم‌های جریان‌ساز و مهم تاریخ سینما هستند، اما اکثرشان تنها با هدف چاپ اسکانس بیشتر از روی نام‌های معروف ساخته می‌شوند و به همین دلیل نه تنها در گسترش پیام، عمق و استایلِ داستان‌گویی منبع موفق نیستند، بلکه نهایتا به‌شکل اسفناکی کنسل می‌شوند. ماجرای «فارگو» اما جداست. فصل اول با وجود شخصیت‌پردازی‌های اسرارآمیز و پُرجزییات کاراکترهایش، آنتاگونیستی شیطانی و یک پایان‌بندی پُرمعنی به یکی از شاهکارهای دورانِ رنسانس تلویزیون تبدیل شد. اما همیشه تکرار چنین موفقیتی و شگفت‌زده کردن طرفدارانی که قبلا با چنان درجه‌ای غافلگیر شده بودند، به ماموریتی غیرممکن تبدیل می‌شود که حتی تام کروز و دار و دسته‌اش هم از انجام آن می‌هراسند. ناسلامتی همین یکی-دو ماه پیش فصل دوم «کاراگاه حقیقی» در رسیدن به استانداردهای بلندِ فصل نخستش شکست خورد و خیلی‌ها را ناامید رها کرد. پس چگونه می‌توانستیم نگران بازگشت «فارگو» نباشیم. اما خوشبختانه این‌طور که از اپیزود افتتاحیه‌ی فصل دوم «فارگو» مشخص است، این سریال قرار است دوباره غیرممکن را ممکن کند. چون به نظر می‌رسد فصل دوم نه تنها تمام عناصر هیجان‌انگیز و فوق‌العاده‌ی فصل اول را در خود دارد، بلکه قصد دارد با دوری از تکرار، برداشتی تازه و فراتر از چیزهایی که قبلا دیده‌ایم را از آنها ارائه کند. هــورا! fargo-season-2-poster-01 فصل دوم «فارگو» که از فرمت آنتالوژی پیروی می‌کند را نه می‌توان کاملا داستانی جداگانه به حساب آورد و نه پیش‌درآمدی مشخص که رابطه‌ی تگاتنگی با فصل قبلی‌اش داشته باشد (حداقل فعلا!). در حال حاضر تنها شخصیت‌هایی که از قبل به یاد می‌آوریم، پدرِ مامور پلیس مالی سالورسون از فصل نخست است که نقش نسخه‌ی جوانی‌اش را پاتریک ویلسون بازی می‌کند. در کنار این، استایل بصری برفی و دهه‌ی هفتادی و موتیف‌های تکرارشونده‌‌ای که در پردازش شخصیت‌ها دیده می‌شوند، تنها نکاتی هستند که این دو فصل را به هم مرتبط می‌کنند. اگرچه همان اوایل وقتی خبر ساخت پیش‌درآمد «فارگو» براساس دوران جوانی پدر مالی سالورسون را شنیدم، حسابی ناراحت شدم و آینده‌ی بد آن را پیش‌بینی کردم. اما خوشبختانه این پیش‌بینی یک‌راست غلط از آب درآمده. در عوض، از همان چند دقیقه‌ی نخست کاملا حس می‌کنید که نوآ هاولی زمان زیاد و تلاش سختی را صرف شناختِ فرمولِ فصل اول کرده تا از آن برای خلق روایتی به همان خوبی یا حتی بهتر استفاده کند. جزییات به کار رفته در طراحی صحنه‌ها و داستان‌گویی دیداری از سر و روی تک‌تک سکانس‌های این اپیزود فوران می‌کند. این سریال از آنهایی است که لقب «سینمایی» کاملا برازنده‌‌اش است. چون نویسنده نترسیده نکند استفاده از نکات غیرکلامی و تصویری برای پروسه‌ی شخصیت‌پردازی و جستجوی ذهن‌ آنها، از چشم خیلی‌ها باز بماند. اپیزود افتتاحیه‌ی این فصل فریاد می‌زند که باید آن را چندبار تماشا کرده و سکانس به سکانس‌اش را بررسی‌ کنیم. همانند فصل نخست که با چندین خط داستانی جداگانه مواجه بودیم که اتفاقات را ناخواسته یا بی‌سر و صدا جرقه می‌زدند و همین حرکت کوچک در پایان به آتشی سوزان و بزرگ تبدیل می‌شد، در فصل دوم هم کاتالیزورهای اصلی سریال، زن و شوهری به اسم‌های پگی (کریستن دانست) و اِد (جسی پلمونز) هستند که با کشتن رای، کوچکترین پسر بزرگ‌ترین مافیای شهر، موتور داستان را به مرحله‌ی گُر گرفتن می‌رسانند و همین ما را به یاد لستر نایگاردِ دست و پاچلفتی که در فصل اول وارد ماجرا و تحولی درگرگون‌کننده شد، می‌اندازد. آیا آینده‌ای نایگاردگونه انتظار این زن و شوهر را می‌کشد؟ قبل از این اما، رای را داشتیم که با بیرون ریختن تحقیرهایی که برای مدت‌ها فرو خورده بود، سیلی خونین در آن کافی‌شاپ به راه انداخت و پای کاراگاه‌ها و مافیاهای کانزاس سیتی را به میان باز کرد تا در زمانی که پدر خانواده سکته کرده و وضعیت رهبری باند خلافکارشان متزلزل است، همه‌چیز از نظمِ بی‌نظم‌اش خارج شود. Fargo_1280 یکی از بهترین کاراکترهای این قسمت که به سرعت به‌یادماندنی شد، رای بود که متاسفانه به همان سرعت از سریال خارج شد. نوآ هاولی در شخصیت‌پردازی او سراغ همان عنصری رفته که لستر نایگارد را در فصل گذشته از طریق آن در مسیر تاریکش قرار داد: تحقیر. در اینجا هم رای اگرچه برخلاف لستر عضو یک خانواده‌ی مافیایی است و به اندازه‌ی یک کارمند بیمه بی‌خاصیت نیست، اما ارزش و منزلتی در میان اعضای خانواده و به‌خصوص دو برادرِ دیگرش ندارد. وقتی رای شروع به شکایت کردن از جایگاه درجه‌ سومش می‌کند، برادر بزرگترش، داد که ظاهرا میراث تخت و تاج پدر نیز است، سعی می‌کند تا با گفتن جمله‌ی: «تو یه گرهارتی» گولش بزند. اما رای که گوش‌اش با این حرف‌ها پُر شده در جوابی زیبا می‌گوید: «مثل این می‌مونه که مشتری هم به پلوتون بگه، هی، تو هم یه سیاره‌ای» و اینگوه نقش کوچکش را یادآور می‌شود. اگرچه داد این جوک را متوجه نمی‌شود، اما ما چرا!
نوآ هاولی در شخصیت‌پردازی او سراغ همان عنصری رفته که لستر نایگارد را در فصل گذشته از طریق آن در مسیر تاریکش قرار داد: تحقیر
کمی طول نمی‌کشد که داد با یک جمله‌ی دیگر، رای را به نهایت حد و حدودِ صبر و تحملش می‌رساند: «تو مثل عکس داخل آدامس می‌مونی!». از نظر برادر بزرگترش، زندگی رای چیزی نیست جز تکه کاغذی که برای رسیدن به اصل ماجرا پاره و به کناری پرت می‌شود. خب، حالا رای که دنبال بهانه‌ای برای انفجار می‌گردد، آن را یافته و سعی می‌کند تا خود واقعی‌اش را ثابت کند، روی داستانی که دیگران درباره‌اش می‌گویند خط بکشد و داستان خودش را سر زبان‌ها بیاندازد. اگر لستر نایگراد برای رسیدن به این نقطه نیاز به موعضه‌های شیطانی لورن مالوو داشت، رای شیطان سربه‌زیری است که تاکنون دندان روی جگر می‌گذاشته و از این به بعد نه! رای تا این لحظه احساس «توقف» می‌کرد. اما حالا وقت به جریان افتادن است. او می‌خواهد برای یک بار هم که شده ضربانِ حرکت و پیشروی را احساس کند. سکته‌ی پدر، جاده‌های یخ‌زده‌ی شهر و استعاره‌ای که فروشنده‌ی ماشین تحریر به عنوان شیر آب می‌آورد، همه از جریانی می‌گویند که متوقف شده. رای می‌خواهد این یخ‌زدگی را با گشودن آتش از میان بردارد و از این طریق هم اعتمادبه‌نفس و توانایی‌اش را به خودش ثابت کند و هم جایگاه بالاتری در خانواده به دست بیاورد. web_img_gallery_detail_sereis_dsktp_fargo_09 برای شکستن این روتینِ اعصاب‌خردکن به یک جنبش قدرتمند احتیاج داریم تا این قطار در حال حرکت را وارد مسیر دیگری کند. رای وقتی با تفنگ و دستی لرزان وارد کافی‌شاپ می‌شود، آماده است تا اگر کلام کارساز نبود، به زور هم که شده کار را برای همیشه تمام کند. اما رای که هنوز کمی از ذهنش با این تصمیم همراه نیست، به فشار بیشتری احتیاج دارد که با اطمینان کامل به وادی جنون قدم بگذارد. از همین سو، قاضی درست مثل برادران رای، او را جدی نمی‌گیرد و تحقیرش می‌کند و سپس داستان ایوب پیامبر و شیطان را برایش تعریف می‌کند. اینکه اگر شیطان سر تغییر ذهنِ ایوب، شکست خورد، تو (شیطان) چطوری می‌خواهی نظر من (ایوب) را تغییر دهی؟ با این تفاوت که رای برخلاف ما و قاضی خودش را به عنوان شیطان نمی‌بیند. او ایوبی است که زیر فشار ضربات و آزمون‌های الهی شکسته و حالا وقتِ به رگبار بستنِ تر و خشک است.
اپیزود افتتاحیه‌ی این فصل فریاد می‌زند که باید آن را چندبار تماشا کرده و سکانس به سکانس‌اش را بررسی‌ کنیم
بعد از سکانس اکشنی خشونت‌بار که به زیبایی با استفاده از اسلوموشن و باز و بسته‌شدن درِ آشپزخانه سرعت وقوع اتفاقات را به بیینده منتقل می‌کند، سر و کله‌ی شیطان نامرئی جمع‌ نیز پیدا می‌شود. ترکیب خون قاضی بر روی میز با سفیدی شیر، ترکیدن مغز پیش‌خدمت و پاشیدن خون قرمزش بر روی برف سفید و تمرکز طولانی دوربین روی آشپزِ سیاه‌پوست که خونش روی لباسِ سفیدش ریخته، همه نشانه‌ای از روح سفیدی هستند که حالا با سرخِ شرارت ترکیب شده‌اند. «فارگو» در فصل نخستش برای کاوش در طبیعت شر انسان و تاثیری که آن بر روی خود فرد و تمام کسانی که در مدارش قرار داشتند می‌گذاشت، تحسین شد و فصل دوم هم در همان قسمت اول نمونه‌ی دیگری از آن را به نمایش می‌گذارد. اگرچه جریانِ شرارتی که از رای بیرون خزید آنقدر قوی بود که به توهمات بشقاب‌پرنده‌ای و نهایتا مرگش ختم شد. اما همان‌طور که در ادامه می‌بینیم، خون‌های ریخته شده راه درازی برای آلوده کردن بقیه در پیش دارند. web_img_gallery_detail_sereis_dsktp_fargo_06 بالاخره به لو سالورسون می‌رسیم که این اپیزود کار فوق‌العاده‌ای در سر زدن به قابلیت‌های کاراگاهی، تجربه‌هایش و زندگی شخصی‌اش انجام می‌دهد. اگر مالی سالورسون، دخترش در فصل قبل فقط مامور پلیس شجاع اما بی‌تجربه‌ای بود که معنای واقعی تاریکی را لمس نکرده بود و در قسمت آخر به آن رسید، لو سر صحنه‌ی جرم مثل یک حرفه‌ای نگاه می‌کند. درحالی که راننده‌ی کامیون همین‌طوری وراجی می‌کند، اگر به لو دقت کنی، او را در عمق تماشای خط خونی که روی برف‌ها جا مانده پیدا می‌کنی. انگار وارد یک‌جور خلسه شده و در حال بو کشیدن و زندگی کردن این رد سرخ است. انگار می‌تواند حس کند، این خون نتیجه‌ی فوران درونی‌ترین شرارت‌های بشری است. لو اما در کنار این می‌داند چگونه همه‌چیز را به هم وصل کند و به یک جواب متقاعدکننده برسد. جلوتر متوجه می‌شویم لو یک‌جورهایی با حل کردن این پرونده‌ها احساس زندگی می‌کند. حل کردن آنها راهی برای کنار آمدن با بیماری همسرش، بتسی است. وقتی لو را در لحظات پایانی اپیزود درحال ور رفتن با یک گره‌ی سفت می‌بینیم، متوجه می‌شویم او از آن آدم‌هایی است که دنبال باز کردن آنهاست. و از همین رو، ناتوانی‌ در باز کردن گره‌ی بیماری همسرش چقدر اذیتش می‌کند. اما با این حال، لو کسی است که رد خون (رد خباثت‌)‌ را می‌شناسد و به راه‌حل اعتقاد دارد. این را وقتی می‌بینیم که دوستش در رستوران بعد از صحبت درباره‌ی شیمی‌درمانی بتسی از عصبانیت روی میز می‌کوبد و به دنیا و روزگار فحش می‌دهد، اما لو که روز و شب با بتسی زندگی می‌کند، آرام است. web_img_gallery_detail_sereis_dsktp_fargo_04updated در معرفی ضلع بعدی داستان به پگی و اِد می‌رسیم. شاید عجیب‌ترین بخش این اپیزود پگی و چگونگی تلاشش برای درست جلوه دادنِ کارش است. او طوری از این تصادف حرف می‌زند که هرکی نداند فکر می‌کند اتفاق خوبی برای آنها افتاده؛ انگار در قرعه‌کشی بانک برنده شده‌اند یا پول هنگفتی به‌شان رسیده است. در همین حین، وقتی تصاویر هم‌زمانی که او را خیلی ریلکس در زمان تصادف نشان می‌دهد را می‌بینیم، یاد حرف‌های دوست لو در رستوران درباره‌ی دختری که بعد از ترور رابرت اف‌.کندی فریاد می‌زند: «گرفتیمش... گرفتیمش!» می‌افتیم. مثل آن دختر، ظاهرا خیلی سخت است تا بفهمیم در سر پگی چه می‌گذرد و آن حادثه چه تاثیری روی او گذاشته است. هر چه پگی بی‌خیال است و دنبال هیجان و خطر می‌گردد، شوهرش، اِد متضاد اوست. اد از آن آدم‌هایی است که به همین شرایطی که دارد راضی است. دوست دارد هرشب با هم‌کارانش در مغازه خداحافظی کند و به امید بچه‌دار شدن و تشکیل یک خانواده‌ی ساده راهی خانه شود. هر چه این قتل برای پگی به معنای رفتن به کالیفرنیا، سرزمین رویاها است، اِد آن را به شکل پیچشی غیرمنتظره و خراب شدن ماشینش در وسط کویر می‌بیند. اگرچه اِد دوست ندارد فرار کند، اما پگی از علاقه‌ی او به زندگی برنامه‌ریزی‌شده‌اش سواستفاده می‌کند و او را تهدید می‌کند که لو رفتن جنازه مساوی است با خراب شدن زندگی‌اش! و برای آدمِ ساده‌ای مثل اِد، این مثل زنده شدنِ ترسناک‌ترین کابوس‌‌هایش است. در سکانس گفتگوی لو و دوستانش در کافه، دوستش برخلاف نظر لو فکر می‌کند این قتل نتیجه‌ی یک سرقت ساده نبوده، بلکه قضیه بزرگ‌تر و پیچیده‌تر خواهد شد. حرف او در ثانیه‌های پایانی اپیزود اثبات می‌شود. زمانی که وارد جلسه‌ی سندیکا‌های کانزاس سیتی می‌شویم و به صحبت‌های کسی گوش می‌دهیم که ظاهرا تمام جیک و پیکِ خانواده‌ی گرهارت را می‌داند. در همین حین، مردی در سایه نشسته و با دستور او، همه‌چیز رسما شروع می‌شود. و ما به خودمان می‌آییم و شاهد فصل دومی هستیم که همه‌جوره در ارائه‌ی روایتی قدرتمندتر، بامزه‌تر، عمیق‌تر و منسجم‌تر پیشرفتی نسبت به فصل اول محسوب می‌شود. این همان کاری است که نیک پیزولاتو باید برای فصل دوم «کاراگاه حقیقی» می‌کرد.‌ تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده