گیشه: معرفی فیلم Paper Towns
نظر منتقدان خارجی
پیتر تراویس از رولینگ استون که از فیلم راضی بوده، مینویسد:«شاید چیز تازهای برای پیدا کردن در فیلمهایی که دربارهی نوجوانانی است که در دوران بلوغ به سر میبرند، نمانده باشد، اما جیک شِرایر (کارگردان) با صمیمیتِ فوقالعادهای خلاف این را ثابت میکند.» کیتی والش از شیکاگو تریبون که سه ستاره به فیلم داده، میآورد:«ماجراجویی کیو، روایت عاشقانه و خلاقانهی دوبارهی یک قصهی کلاسیک است. قصهای که برای هردوی مخاطبان قدیمی و جدید این ژانر، جذاب است.» امتیاز متاکریتیک فیلم، ۵۷ است.
یادداشت زومجی
بعد از خاطرهی خوشی که از دیدن و خواندنِ «شوم بختی ما» داشتم، یک راست سراغ کتابهای قبلی جان گرین را گرفتم. «شهرهای کاغذی» را زمانی شروع به خواندن کردم که پس از موفقیت فوقالعادهی «شوم بختی ما»، پروژهی اقتباس از روی کتاب قبلی گرین چراغ سبز گرفته بود. خوشبختانه، برخلاف داستان هیزل گریس و آگوستوس در این یکی خبری از بیماری و سرطان و مرگِ زودهنگام نبود. کتاب «شهرهای کاغذی» در زمینهی دیالوگهایی که بهطرز دیوانهواری بامزه و جذاب هستند و خلق موقعیتهای مضحک و باحال برای کاراکترهایش چیزی از کتاب معروفترِ جان گرین کم ندارد. فقط برخلاف پاپانبندی بهیادماندنی و احساسیِ «شوم بختی ما»، این یکی از یک جور پایانبندی بیرون از طبیعت بازیگوشانهی فیلم رنج میبرند و زیادی غیرقابلدرک میشود. اینها را برای این گفتم تا به این نکته برسم که ماجرای اقتباس سینمایی کتاب کاملا برعکس است. فیلم تقریبا بسیاری از احساسات پُرنشاط و نکاتِ جذاب پردهی اول و دوم کتاب را از دست داده و در عوض کارگردانی پایانبندیاش خیلی بهتر و عمیقتر از آب در آمده است. این شاید بزرگترین مشکل نابخشودنی و غیرقابلتحملی است که بعد دیدن این اقتباس داشتم. قبول دارم. شاید همین الان این را یک مشکل طبیعی قلمداد کنید. همان مشکلی که اکثر کتابخوانها با اقتباسهای سینمایی آثار نوشتاری موردعلاقهشان دارند. اما باور کنید این قضیه استثنا است. شاید اگر کتاب را نخوانده باشید، از دیدن فیلم بیشتر لذت ببرید. اما حقیقتش این است که خیلی از لحظات و نکات جزیی اما بینظیری که باعث میشدند بعضیوقتها بلند بلند بخندم به هر دلیلی به فیلم راه پیدا نکردهاند. همین آن را به اقتباس کاملی از منبع تبدیل نکرده و نتوانسته به تمام هوشمندی آن جلوهای تصویری بدهد. البته که جدا از مسئلهی اقتباس، این آخرین ناامیدی فیلم نیست.
در مقدمهچینی ابتدای فیلم با پسر و دختری به اسم کوئنتین و مارگو آشنا میشویم که از کودکی همسایه بودهاند و با یکدیگر بزرگ شدهاند. اما آنها به خاطر خصوصیاتِ شخصیتی متفاوتشان که یک چشمه از آن را میتوانید در صحنهی دوچرخهسواریشان ببینید، کمکم از هم فاصله میگیرند؛ جایی که کوئنتین را با کلاه ایمنی و مارگو را بدون آن میبینیم. این وسط، کوئنتین که طبق معمول این جور فیلمها راوی داستان هم است، از علاقهی دور و مخفیانهاش به مارگو میگوید و اینکه چقدر دوست دارد راز و رمز این دختر را کشف کند. بالاخره، یک شب مارگو یکدفعه لب پنجرهی اتاق کیو ظاهر میشود و او را به ماجرایی شبانه دعوت میکند که شامل انتقامگیریهای نوجوانانه میشود. فردا صبح، مارگو ناپدید شده و کیو که برخلاف او یک نینجایِ آشوبگر نیست، باید سرنخهایی که مارگو از خودش بر جای گذاشته را دنبال کند. در این راه، او مجبور است از محدودهی زندگی عادی و بیهیجان همیشگیاش بیرون بزند و با پیچاندن مدرسه، قدم در مسیری طولانی و خطرناک برای یافتن عشقاش و بالغ شدن بگذارد.
کوئنتین به عنوان پروتاگونیست داستان در ظاهر خیلی شبیه به ماست، اما هرگز جالبتوجه نمیشود
موتور داستانهای دورانِ بلوغ و نوجوانانه وقتی بهشکل طبیعی و روانی به حرکت میافتد که کاراکترهای باورپذیر و قابلدرک داشته باشیم. کاراکترهایی که موقعیتِ ناراحتِ درونی و درگیریهای ذهنیشان را باور کنیم. «شهرهای کاغذی» به این دلیل تبدیل به یکی از بهترینهای موج تازهی فیلمهای دوران بلوغ نمیشود که دو شخصیت اصلیاش، یکلایهترین کاراکترهای کل فیلم هستند. کوئنتین به عنوان پروتاگونیست داستان در ظاهر خیلی شبیه به ماست، اما هرگز جالبتوجه نمیشود. تنها چیزی که شخصیت او را تعریف میکند، تمایلش به سوی محافظهکاری، سربهزیر بودن، اطاعت از سنتها و از این جور چیزها است. تازه، این هم چندان عمق پیدا نمیکند. ما فقط میدانیم او بچهی درسخوانی است که نمرههای خوب میگیرد و اهل ماجراجویی و خطر کردن نیست و هیچوقت اطلاعات عمیقتری که از ریشهی این خصوصیت بگوید یا از حس او نسبت به خودش پردهبرداری کند، به دست نمیآوریم. آیا او از این شکلی بودن رنج میبرد؟ یا چه؟ کیو فقط بچهی کمرویی است که یک شب در همراهیاش با مارگو طعم آزادی و هیجان را میچشد و این نقطهی آغاز تغییر او را ثبت میکند. در این میان، مارگو هم وضعیت بهتری ندارد؛ این دختر هم فقط در یکی-دو صفت تعریف میشود: روحیهی ریسکپذیری و غیرمعمولش. از آنجایی که «شهرهای کاغذی» از چشماندازِ کیو روایت میشود، پرداختِ کممایهی مارگو قابلدرک است. بالاخره ما چیزی را میبینیم که کیو میبیند و او هم چیزی جز یک جعبهی دربسته نمیبیند. اما هیچ بهانهای برای کمبود شخصیتپردازی کیو قابلقبول نیست.
بخشی از این موضوع به همان مسئلهای برمیگردد که در پاراگراف اول به آن اشاره کردم. کیو در کتاب هم شخصیتپردازی قدرتمندی ندارد، اما ماجرایی که او و مارگو در شب آخر با هم دارند، خیلی طولانیتر است. به همین دلیل آنجا علاوهبر روشنتر شدن اتمسفر ذهنی مارگو، جرقهای که او در وجود کیو میزند هم قابلباورتر میشود. مسیری که کیو باید برای رسیدن به مقصد پشت سر بگذارد شاید در کتاب هم مثل فیلم از لحاظ اتفاقات و تحولات دراماتیک خالی باشد، اما حداقل تفکرات و ادبیاتِ دیوانهوار کیو در ذهنش هنگام صحبت کردن با ما و گفتگوهای بامزهی او و دوستانش آنقدر درگیرکننده هستند تا اگر داستان عمیق نمیشود، حداقل سرگرمکننده باشد. اما جذابیت خیلی از این لحظات در فیلم قیچی شده است. مثلا از نکات قابلفراموشی مثل بازی کیو و دوستانش با جملهی «آخرین باری که ترسیده بودم» و رفتار مارگو با بزرگنویسی حروف کلمات گرفته تا ماموریت شبانهی کیو و مارگو و سفر جادهای گروه. ماجراهایی که گروه دربارهی مدیریت زمان برای رفتن به محل اختفای مارگو و برگشتن برای جشن پایان دبیرستان دارند، به دیالوگهای عجیب و دیوانهواری در ماشین ختم میشود که فقط نیمی از آن به فیلم راه پیدا کرده است. هرچند کماکان رابطهی کیو و دوستانش بهترین لحظات فیلم را تشکیل دادهاند. و همین مسئله باید ایدهای از عدم تاثیرگذاری رابطهی دو کاراکتر اصلی داستان دستتان بدهد.
«شهرهای کاغذی» هرگز به قلههای عاطفی و معنایی که از چنین فیلمهای انتظار داریم، نمیرسد
اگرچه پایانبندی فیلم خیلی بهتر و واضحتر از کتاب است، اما این مسیر سنگلاخ جلوی ضربات تاثیرِ واقعی پیامهای «شهرهای کاغذی» دربارهی بچههایی که برای رنگآمیزی روحِ سفیدشان به دل جاده زدهاند را میگیرد. این مشکلی است که در کتاب هم وجود داشت و بدون اصلاح به اینجا هم منتقل شده است. «شهرهای کاغذی» هرگز به قلههای عاطفی و معنایی که از چنین فیلمهای انتظار داریم، نمیرسد. در آن خبری از آن سکانس تکبرداشتی که در «من و ارل و دختر در حال مرگ» دیدیم و میخکوب سکوت بین جملات کاراکترهایش شدیم یا پایان درگرگونکنندهی «شوم بختی ما» نیست. اگرچه فیلنامه توسط اسکات نویستاتر و مایکل وبر، نویسندهی زلزلههایی مثل «حالای باشکوه» و «۵۰۰ روزِ سامر» نوشته شده و هدایت پروژه هم به کارگردانی جویاینام سپرده شده، اما «شهرهای کاغذی» فاقد خلاقیت و هوشمندی آنها است. این وسط، نات وولف و کارا دلوین در نقشهای اصلی هم کار زیادی در نمایش احساساتشان نمیکنند. کارا دلوین که در اکثر زمان فیلم غایب است و همین جلوی برقراری شیمی خوبی بین دو عاشق اصلی قصه را گرفته و بازی وولف هم نکتهی ویژهای ندارد. حالا نمیدانم این را باید به پای مهارت او نوشت یا سناریوی خالی یا کارگردانی ضعیف فیلم!
«شهرهای کاغذی» بیشتر از اینکه از روی نیاز ساخته شده باشد، محصول موفقیت «شوم بختی ما» است و به جای تبدیل شدن به یک دنبالهی معنوی کاملکننده و موفقیتآمیز برای فیلم قبلی، برای فروش فقط به خوردن نان محبوبیت آن فیلم بسنده کرده است. اگرچه همهی مواد اولیه، از نویسندگان باتجربه در این حوزه و یک داستان شسته و رفته از جان گرین آماده بودهاند، اما فیلم در هیچ زمینهای با بزرگان این سبک قابلقیاس نیست. «شهرهای کاغذی» جدا از برخی لحظات خوب گذرایش، فاقد رابطهی عاشقانهی صمیمی و زیبایی بین دو شخصیت اصلیاش و شلیکِ دردناکِ پایانی مثل «شوم بختی ما» که نمایش تکاندهندهای از ترکیب جوانی و مرگ بود، است. از من میشنوید «شهرهای کاغذی» بهتر است خوانده شود، تا تماشا.
تهیه شده در زومجی