آیا اپیزود نهایی True Detective پایانی رضایتبخش بر فصل دوم بود؟
آیا اپیزود نهایی «کاراگاه حقیقی» میتواند فصل دوم را رستگار کند و طرفدارانِ اکثرا ناراحت و ضربهخوردهی این فصل را با خاطرهای خوش بدرقه کند؟ حالا رستگاری کامل را هم بیخیال. آیا اپیزود نهایی میتواند پایانی قدرتمند و موردانتظار بر فصلی متزلزل باشد؟ به جای هویت واقعی قاتل بن کسپر و سرنوشت کاراگاهانمان، در روزها و ساعاتِ منتهی به پخش فینالِ این فصل، این سوالها ذهن بینندگان را بیشتر از هرچیزی به خودش مشغول کرده بود. کسانی مثل ما که این فصل را با تمامِ کمکاریهایش تا اینجا دنبال کرده بودیم و هنوز ته دلمان دوستش داشتیم، فقط خدا خدا میکردیم تا حداقل اپیزود نهایی مزدِ همراهیمان را تمام و کمال و قبل از اینکه عرقهایمان خشک شود، بدهد و یک ناامیدی ۹۰ دقیقهای دیگر در دامنمان رها نکند. چون، شما را نمیدانم، اما برای من پایانبندی همهچیزِ یک فیلم و سریال است. این پایانبندی است که آن اثر را برای همیشه در ذهنم حک یا محو میکند. از همین سو، درحالی که فصل دوم آخرین و بهترین فرصت را برای بهیادماندنیشدن داشت، من هم با توجه به هفت اپیزود گذشته، با انتظاری فضایی به تماشای اپیزود هشتم که «ایستگاه اُمگا» نام دارد، ننشستم. پس، نیک پیزالتو تمام گزینههای لازم را داشت تا نتیجهی خرابکاریهایی که در اپیزودهای قبل کرده بود را جمعوجور و تا آنجایی که میتواند، جبران کند. خب، دوباره این سوال مهم را تکرار میکنم: آیا اپیزود نهایی رضایتبخش بود؟
در حال حاضر، شاید هیچچیز سختتر از رسیدن به جوابی مطلق به این سوال، نباشد. ولی فکر میکنم، حداقل از نگاه من دو راه برای نتیجهگیری «ایستگاه امگا» داریم: (۱) اینکه بدون توجه به مشکلات منطقی داستان، احساسمان در طول این ۹۰ دقیقه را مدنظر بگیریم و براساس آن تصمیم بگیریم یا (۲) بنشینیم و با محسابات دقیق تمام ضعفهای داستان را بیرون بکشیم. راستش، اگر از راه دوم وارد شویم، روح واقعی فصل دوم را کشف میکنیم که قیافهی قابلتحملی ندارد. تازه، این روش جذاب و منصفانهای برای آدمِ احساساتیای مثل من نیست. به همین دلیل، میخواهم «ایستگاه امگا» را تنها براساس حسی که در من ایجاد کرد، بررسی کنم. رسیدن به جواب آن سوال از این منظر، خیلی سریع و ساده است. ما مگر از یک داستان خوب چه میخواهیم. اتفاقاتی که قلبمان را بشکنند و احساساتمان را بههم بریزند. شخصیتهایی که در تماشای تلاششان برای زنده ماندن، غرق در ترس شویم. قاببندیهای زیبا با نمادگرایی قابللمس همراه با موسیقیهایی دلهرهآور و تعلیقزا. خب، «ایستگاه امگا» اینها را داشت و البته خیلی چیزهای دیگری که از یک سریال کاراگاهی انتظار داریم را هم نداشت.
توطئههای محرمانهی پشتپرده، آنقدر بزرگ، ریشهدوانده و قدرتمند بودند که به سادگی توسط زور دو-سه نفر آدمِ تک و تنها از میان برداشته نمیشدند
بگذارید با بزرگترین «کمبود» این اپیزود شروع کنیم: غافلگیری. فصل دوم از همان افتتاحیهاش، طوری سرنخها و پیچیدگیهای پرونده را بهطرز پخش و پلایی با ما در میان میگذاشت که احساس میکردیم شاید مشکل از نویسنده نیست و هوش کندِ ما نمیتواند این همه جزییات را پردازش کند. اما حتی با این وجود، نشستیم و مسیر داستان را پیشبینی کردیم و در کمال تعجب، وقتی «ایستگاه امگا» به پایان رسید، فهمیدیم کم و بیش با همان سرانجامی طرف هستیم که در طول این چند هفته، انتظارش را داشتیم. نویسنده از پشت بهمان رودست نزد. اتفاقی بسیار بزرگتر از افق سریال باز نشد و تمام پیشبینیهایمان را نقش بر آب نکرد. برادر لورا همان عکاس صحنهی فیلمبرداری بود. او کسپر را کشته بود. جردن، نه تنها همان سایهی مخفی که کمر به نابودی فرانک بسته بود، نبود. بلکه همسری عاشق و وفاداری بود که البته نویسندگان پتانسیلِ شخصیتش را حرام کردند. تونی چزانی، بزرگترین بــد قصه بود که با کشتنِ پدرش، شغل و مقامش را بالا کشید. و در نهایت، در جواب به این سوال که چه کسی در میان کاراکترهای اصلی میمیرد، پاسخ به همین پیشبینیپذیری بود: «همه به جز اَنی».
این وسط، شاید بتوان برخی پیچشها را به عنوان غافلگیری حساب کرد. شاید خیلیها پیشبینی نمیکردند جردن زن زندگی است، بلکه همان نابودگر فرانک است که قصد دارد هیچوقت به ونزوئلا نرود و با کشتن نِیلز برگردد. اما در حقیقت، داستان عاشقانهشان آنقدر صادقانه بود که حتی او در توهمات فرانک در بیابان هم ظاهر شد. صحنهای که واقعا عالی بود. یا اینکه بالاخره معلوم شد، رِی پدر واقعی چاد است. تمام آن تجاوزگرانِ مو قرمزی که سریال نشانمان میداد، نخود سیاهی بیش نبودند. بنابراین، همین که این «پیچشهای واضح» به چیز دیگری تبدیل شدند، نشان میدهد نیک پیزالتو یکی-دو قدمی از ما جلوتر بود، اما مطمئنا نه به اندازهی کافی. همین پیشبینیهای اکثرا درست ما باعث شد این ۹۰ دقیقه خیلی طولانیتر و خالیتر از چیزی که باید میبود، احساس شود. اگر «ایستگاه امگا» را به دو قسمت تقسیم کنیم، قسمت اول صرف فاش شدن همان چیزهایی شد که ما قبلا میدانستیم. همانطور که گفتم، در این میان رازِ تکاندهندهی خاصی آشکار نشد که حداقل وجود این قسمت را توجیه کنند. شخصیتها فقط از این نقطه به آن نقطه میرفتند و شنوندهی چیزهایی بودند که ما هفتهها قبل پیشبینیشان کرده بودیم. از همین سو، نیمهی دوم اپیزود هشتم، چیزهای جذابتری برای تماشا داشت.
اما شاید بتوان گفت فصل دوم بیشتر از اینکه دربارهی بَدمنها، جنایتهای بزرگ و قاتل کسپر باشد، دربارهی شخصیتهای اصلی بود. دربارهی اینکه این آدمها که تمامیشان گذشتهای تاریک و زخمخورده را حمل میکردند در برخورد با وحشتی بزرگتر از خودشان، چه تغییری میکنند و چه سرنوشتی برایشان رقم میخورد. یا در یک کلام، چه کسانی زنده و چه کسانی میمیرند. خوب و بد. این همان عنصری است که پایانبندی فصل اول را اینقدر تکاندهنده کرده بود. مارتی و راست نهایتا زنده ماندند و بُردند. اما هیچوقت نتوانستند نقشهها، وحشتها و دستهای پشتپرده را بهطور کامل فاش کنند و ریشهی تاریکیها را کشف کنند. همین که نگاهشان بعد از این اتفاقات به آسمان تاریک اما پُرستارهی شب تغییر کرده بود، خودش دستاوردی بسیار بسیار بزرگ بود که هرکسی صاحبش نمیشود.
بگذارید با بزرگترین «کمبود» این اپیزود شروع کنیم: غافلگیری
در اپیزود آخر فصل دوم هم چنین حالوهوای ترسناکی جریان داشت. اینجا هم توطئههای محرمانهی پشتپرده، آنقدر بزرگ، ریشهدوانده و قدرتمند بودند که به سادگی توسط زور دو-سه نفر آدمِ تک و تنها از میان برداشته نمیشدند. حتی با اینکه چهارتا از کاراکترها از همهسو به آن حمله میکردند، اما با سیلی از مرگ طرف بودیم که آخ هم نمیگفت. با له شدن یک سوسک، ده-بیستتا دیگر سر درمیآوردند. درها از همهسو به روی قهرمانانمان بسته شده بود. شاید وقتی که فرانک داستان دیدار دوبارهشان را برای جردن تعریف میکرد، میتوانستیم در وقوع این سرانجام مطمئن شویم، و شاید این را یک نکتهی منفی به حساب بیاورید. اما راستش را بخواهید، من چنین حسی نداشتم. چون قبلتر از آن بو برده بودم که اگر نیک پیزالتو میخواهد به «واقعیت» بچسبد، همهچیز با خون و خونریزی به پایان خواهد رسید. چون مهم نیست ما چقدر از این زشتیها متنفریم، آنها قویتر و گستردهتر از قهرمانانمان بودند. و این خیلی به چیزی که از مفهوم نوآر میدانیم، نزدیک بود.
اصلا اگر دقت کنید، «ایستگاه امگا» از نیمه به بعد کاملا بیخیال رساندن تونی چزانی و دار و دستهاش به عدالت میشود و فقط روی فرانک، انی و رِی تمرکز میکند که میخواهند شهر را با ساکهای پر از پولشان ترک کنند. این یعنی تمام آن هزارتوهای کاراگاهی و توطئههای برنامهریزیشده، در جبههی نخست سریال قرار ندارند. اکنون تنها سرنوشتِ محتومِ این انسانهای شکسته در میان این دیوارهای فشارآورنده اهمیت دارد. تا این لحظه، آنها به معنای واقعی کلمه بازیچهی دست این و آن بودند. اما حالا بگذار بیخیال همهی این پیچیدگیها شویم و جانمان را نجات دهیم. چون این قصه سر درازی دارد و ماجرای کسپر و حقایقِ پشت سرش، میتواند برای همیشه ادامه پیدا کند. و حالا که انی و رِی به یکدیگر علاقهمند هم شده بودند، «کاراگاهبازی» به آخرین نگرانیشان تبدیل شد و فقط فرار از میان این دیوارهای تنگ، اهمیت داشت. سریال در لحظهای که رِی ناباورانه به تماشای چگونگی خُرد شدنِ ضبط صوتش در ایستگاه قطار نشست، کاملا عظمت و شدت تاریکی و کثافتی که آنها قرار بود با آن مبارزه کنند را نشان داد. نیروی مهاجم آنقدر بزرگ است که در این ضبط صوت جا نمیشود. آنقدر بزرگ است که هستی و عالم در اختیارش است. سریال این حس بهبنبست خوردن را به خوبی به نمایش گذاشت. مطمئنا اگر رِی و انی به جستجوهایشان ادامه میدادند، باز خودشان را در چرخهی بیپایانی از آدمبدها، خودکشیهای قلابی، شکستها و ناامیدیهای بیشتری پیدا میکردند. این فسادی که ما میبینیم به همهجا نفوذ کرده. تونی چزانی آخرینشان نیست. تونی چزانیای که در طول اپیزود اثری از او ندیدیم، تا اینکه تبدیل به شهردار جدید وینچی شده بود.
حالا که انی و رِی به یکدیگر علاقهمند هم شده بودند، «کاراگاهبازی» به آخرین نگرانیشان تبدیل شد و فقط فرار از میان این دیوارهای تنگ، اهمیت داشت
نیمهی دوم این اپیزود در فضاسازی دنیای کاراکترها به عنوان سیاهچالهی وحشتناکی که همهی چیزهای دور و اطرافش را به داخل میکشید و افزایش حس اضطرارِ فرار و رها کردن، همان چیزی بود که از «کاراگاه حقیقی» انتظار داریم. دقیقا مثل سکانس مهمانی در اپیزود ششم. نهایتا، با اینکه تنها انی و جردن جان سالم به در بردند. اما فرانک و رِی سقوط کردند. همانطور که پدرش در رویایش پیشبینی کرده بود، ری در جنگلی زیبا و سبز که درختانش همچون غولها مینمودند، تکهتکه شد. این جنگل اما شاید نشانهای از رستگاری رِی بود. رستگاری مردی که آنقدر گناه کرده بود که برای پاک شدن باید میمُرد. از سویی دیگر، غرور فرانک، او را با پهلویی پاره در بیابان رها کرد و حالا او میبایست در لحظات مرگش با کسانی که در طول زندگیاش او را اذیت کرده بودند، روبهرو شود.
باید اعتراف کنم جدا از تمام مشکلات سریال، این لحظاتِ طولانی که به بازی تعلیقزای خفهکنندهای تبدیل شده بود، کاری کرد تا بدجوری نگران آنها شوم و سخت درگیر سریال باشم. نیمساعت دوم اپیزود کاری کرد تا ذهنام کاملا در یافتنِ جوابی برای «آیا»های اعصابخردکنِ زیادی دربارهی دوام آوردن یا نیاوردن رِی و فرانک غرق شود. در اپیزود هفتم دیدیم که سریال در بیرحمانه کشتنِ کاراکترها تردید نمیکند. پاول وودرو درحالی از پشت گلوله خورد که از دست چهار-پنج نفر مسلح فرار کرده بود. و درست در لحظهای که فکر میکردیم، قهرمانمان پیروز شده، نشده بود. چیزی که مرگ رِی و فرانک را برای من دردناکتر کرد، این بود که آنها تا لبهی پیروزی پیش رفتند. سر قرار اُسیپ آگرونوف و رییس گروه کاتالیست ظاهر شدند و کمی انتقام گرفتند. و درست در زمانی که همهچیز بر وفق مراد پیش میرفت، ورق برگشت. همین باعث شد تا برای انی هم نگران باشم. چون هرلحظه انتظار میکشیدم یکی از پشت گلویش را بشکافد. بله، ما میدانستیم که آن کافهچیِ صورتزخمی دوست ری است، اما این انتظار میرفت که او هم سر و سری با مکزیکیها داشته باشد، مگه نه؟ از همین رو، تمام آن ۳۰ دقیقهی پایانی کاملا در تنش و ترس غلتیده بود. اکنون فقط ما ماندیم و گمانهزنی دربارهی اینکه آیا اطلاعاتی که انی به آن خبرنگار داد، تفاوتی ایجاد میکند یا نه.
اگرچه نیمهی اول اپیزود کند و آهسته بود، با این حال، لحظهای که انی و رِی تراژدیهای شخصی گذشتهشان را با یکدیگر در میان میگذاشتند را دوست داشتم. واقعا حیف شد که سریال زودتر از اینها سراغ پردازش رابطهی آنها نرفت و من تازه از اپیزود هفتم بود که شروع به دوست داشتن این کاراکترها کردم. این مسئله مطمئنا به داد اپیزود نهایی شتافت و کمک زیادی به افزایش شدت تنش کرد، اما برای کل فصل گران تمام شد. در همین خصوص، شاید اگر وقت بیشتری صرف محکمسازی و اهمیتبخشی به رابطهی پدر و فرزندی رِی و چاد میشد، زمانی که او برای دیدن پسرش برای آخرینبار دوربرگردان زد، اینقدر عصبانی نمیشدم و این کار را بیخاصیت پیدا نمیکردم. اگرچه این باعث نشد با دیدن صفحهی موبایل رِی، حسابی دلم به خاطر برآورده نشدنِ آخرین خواستهاش، کباب نشود. و از آن طرف، اینکه نتوانستیم لحظهی حقیقی سقوط فرانک را ببینیم و مدتی را همراه با روحش به امید رهایی قدم زدیم، بهطرز عمیقی افسردهکننده بود.
فصل دوم «کاراگاه حقیقی» جرقهزنندهی بحث و گفتگوهای بسیاری است. چون سریال ترکیبی است از عناصر اندکی برای تحسین و اشتباهاتِ بسیاری برای ملامت. همین تصمیمگیری دربارهی آن را سخت میکند. اپیزود هشتم اما اگرچه به خاطر جواب ندادن به برخی سوالات مهم (چرا وودرو از خودش متنفر بود؟)، نداشتن غافلگیریهای تکاندهنده و عواقب اشتباهاتِ سازندگان در اپیزودهای قبلی که به این هم سرایت کرده بود، پایانی کاملا فوقالعاده نبود، اما لحظاتِ بهیادماندنی و احساساتبرانگیزی مثل گفتگوی فرانک و همسرش، به ۳۰ دقیقهی پایانیِ هولناکی انجامید که اضطراب و ناامیدی در آن موج میزد و میتوانستیم فضاسازی دوستداشتنی «کاراگاه حقیقی» را در تمام طول آن لمس کنیم. شاید عدهای فکر کنند، کشتن همهی کاراکترها، آسانترین راه برای تمام کردن این فصلِ درب و داغان بود. اما از نگاه من، رسیدن به مقصدی سیاه و شکست در مبارزه با غولآخرها، به چیزی که از ابتدا میدیدیم نزدیک بود. چون روی هم رفته، نیروی شرورِ نهایی، همان فساد و طمع اعماق روح بشر است که با کشتنِ یکی-دو نفر از بین نمیرود. مهمتر از همه اپیزود هشتم را به این دلیل دوست داشتم، چون ناخواسته بقای تکتک کاراکترها را برایم مهم کرد و در نتیجه، مرگشان حال و روزم را برای مدتی دگرگون ساخت. این یعنی سریال کارش را در این زمینه درست انجام داده، مگه نه؟ اپیزود هشتم فصلِ دوم «کاراگاه حقیقی» فرجامی قدرتمند، قابلاعتنا و بهیادماندنی بر فصلی متزلزل و پُر از حرف و حدیث بود. اما مطمئنا این نظر نهاییِ نهایی من و شما دربارهی تمام فصل نیست. پس، دوباره این سوال را میپرسم: آیا فصل دوم رضایتبخش تمام شد؟
تهیه شده در زومجی