اپیزود جدید سریال True Detective ثابت کرد باید برای نتیجهگیری صبر کنیم!
اپیزود دوم فصل جدید سریال «کاراگاه حقیقی» که «شب تو را مییابد» نام داشت، خیلی نزدیکتر به همان تجربهی تلخ و شوکآوری بود که ما از این سریال انتظار داریم. در واقع آنقدر نزدیک بود که با خودم گفتم چرا آن را بررسی نکنم. چون میدانید اپیزود افتتاحیهی فصل اصلا آن حالت کوبندگی و درگیرکنندگی لازم را نداشت. برای همین روشن کردن تکلیفمان با سریال خیلی سخت بود. انگار در اپیزود «صفر» به سر میبردیم و نویسندگان فقط میخواستند قبل از هرچیز ما را با کاراکترهای پرتعداد و دنیای پیچیدهشان آشنا کنند. این حرکت هم خوب بود و هم حامل یک نکتهی منفی. اگر اپیزود دوم صیقلخوردهتر بود و ضربهی پایانیاش دردناک احساس شد، به خاطر این بود که از قبل یک ساعت با این آدمها گذرانده بودیم. اما از سویی دیگر، تمرکز تمام اپیزود نخست روی شخصیتها شاید باعث شد، سریال فاقد جذابیت و سرعتی که از یک افتتاحیه انتظار داریم، باشد. به هرحال، اپیزود دوم ثابت کرد، نفع این تصمیم سازندگان بیشتر از ضررش بوده است.
«شب تو را مییابد» در کلمه و تصویر واقعا با یک شلیک غافلگیرکننده تمام شد و بیینده را در این تفکر رها کرد که آیا سریال راستیراستی با یک حرکتِ شوکهکننده و یکجورهایی به منظور انرژی دادن به این داستان کمسرعت، به پایان رسید؟! اینکه آیا امکان دارد تمرکز داستان روی شخصیتِ کالین فرل فقط متودی از سوی سازندگان برای نمایش گوشهای از چیزهای هولناکی که در ادامهی داستان انتظارمان را میکشد، بوده است؟ «شب تو را مییابد» ثابت کرد که مرگ بن کسپر، مدیر شهر وینچی تنها قتلی نخواهد بود که برای بررسی در اختیار داریم و شواهد نشان میدهد یکی از شکارچیان، خود تبدیل به شکار کلاغ شده است.
به شخصه شدیدا امیدوارم کاراکتر فرل جان سالم به در ببرد. چون او تاکنون بدجوری من را اسیر حال و هوای ازهمپاشیدهاش کرده است و تماشای تلاش او برای ایجاد تعادل بین چیزهایی که درحال مکیدنِ روحش هستند، واقعا دیدنی است. اصلا همین سکانس پنجهبوکس او در اپیزود نخست بود که آن اپیزود خوابآور را به هیجان انداخت. یک لحظه فکرش را بکنید! آخه چطور آدمی با وجود داشتن نشان پلیس در جیب شلوارش، اینگونه از سر عشق به پسرش، به سیم آخر بزند. کاراگاه رِی ولکورو بهلطف پرداخت عالی و بازی جذابِ کالین فرل با تمام این کثافتکاریها به جای هیولایی بیوجدان خیلی زود تبدیل به مرد درب و داغانی شد که قابلدرک بود. به همین دلیل، واقعا باعث تاسف و ناراحتی است اگر چنین بازیکن کلیدی و مهم داستان را به این زودی از دست بدهیم. هرچند بهتر است زیاد امیدوار نباشیم. چون ممکن است ویروس «بازی تاج و تخت» به دیگر سریال پرطرفدار اچ.بی.اُ نیز سرایت کرده باشد. در این صورت بهتر است از همین الان فاتحهی او را بخوانیم!
قبل از اینها، هستهی اصلی این اپیزود روی سوال ولکورو از قدرتهای آیندهی وینچی میچرخید:«آیا باید این پرونده رو حل کنم؟». بعد از اینکه داستان در اوایل اپیزود کمی برای افتادن روی غلتک دست و پا زد، بالاخره چرخدندههای کاراکترها و روابطشان با همدیگر بهطرز کنجکاویبرانگیزی جا افتاد. خیلی زود متوجه شدیم که ماجرای حل کردن این پرونده به این سادگیها و سرراستی که انتظار داریم هم نیست. نباید هم اینطور باشد. همان اول وقتی با این مامورانِ قانونِ ازهمشکسته آشنا شدیم، باید حدس میزدیم از آنجایی که آنها بازیچهی دست افرادی دیگر هستند و از آنجایی که مشکلاتی در زندگی شخصیشان دارند، نمیتوان نقش عناصر خارجی را از ورود به پروسهی حل پرونده دستکم گرفت. در این اپیزود نیز گوشهی کوچکی از رابطه و اصطحکاکِ بین پلیسهای خسته و خلافکارهای ریز و درشت را دیدیم. دیدن اینکه چگونه سریال میخواهد با چالشهای پرداخت چندین کاراکتر با درگیریها و اهدافی متناقض کنار بیاید، جالب خواهد بود. مخصوصا با توجه به اینکه هرکدامشان پیشزمینهی داستانی مرموز و تاریکی دارند که باید آنها نیز موردبررسی قرار بگیرند.
همانطور که گفتم با اینکه این اپیزود در توضیح انگیزههای تکتک کاراگاهها و مافیاهای پشتپرده کمی مبهم و پیچیده شروع کرد، اما خلاصهی ماجرا از این قرار است که مقامات کشوری درحال تحقیق دربارهی دولتِ فاسد شهر وینچی هستند و با چنین هدفی، سه افسر پلیس از سه منطقهی جدا برای این پروندهی قتل مهم انتخاب شدهاند؛ برخلاف اینکه آنها اصلا کاراگاههای دایرهی قتل نیستند. بهعلاوه، هرکدام از این پلیسها وظیفهی جاسوسی بر دیگری را دارد. وودرا و بزریدز برای ایالت و ولکورو برای شهر گندیدهی وینچی! تمام این پیچیدگیها باعث شده تا شاهد یک داستان جنایی/کاراگاهی عادی نباشیم. چون اول اینکه ولکورو، بزریدز و بهویژه وودرا چه از لحاظ شرایط اعصاب و روان و چه شغل، شایستهی چنین وظیفهای نیستند. پس، سوال اصلی این است که آیا آنها واقعا میخواهند قاتل کسپر را پیدا کنند یا نه. از طرفی دیگر، مشخص نیست آیا مقامات قانونی کشور قصد دارند دست خلافکاران شهر وینچی را رو کنند یا بهسادگی به دنبال بهانهای برای قلدربازی علیه دولت وینچی و مجبور کردن آنها به استفاده از ثروتشان هستند. در هر صورت، ولکورو که بهطرز غیرغافلگیرانهای میخواهد از زیر فرمان فرانک سیمون بیرون بیایید، تحت فشار اوست تا فرد یا افرادی که کسپر را ناکار کردهاند را پیدا کند. پس، فارق از اینکه رییسهایش میخواهند پرونده حل شود یا نه، او باید آن را حل کند.
راستش، درحال حاضر علاقهی زیادی نسبت به خط داستانی تحقیق در کسب و کار وینچی پیدا نکردهام. اما در عوض، با این سوال که چگونه و چرا کسپر به چنان مرگ دردناکی مواجه شده، هیجانزدهام. احساس میکنم تمام ماجرای تمایلاتِ جنسی متنوع کسپر نقش نخود سیاهی از سوی نویسندگان برای پرت کردن حواس مخاطبان به سمت و سویی دیگر را دارد. احتمال اینکه مرگ او به سیمون و موضوع ساخت و ساز راه آهن پرسرعت ربط داشته باشد، خیلی محتملتر است. اما جدا از تمام اینها، وقتی به کل اپیزود نگاه میکنم، میبینم روشنترین لحظات این اپیزود (جدا از پایانبندی انفجاریاش) که در یادم ماندهاند، تعاملات آرامتر بین کاراکترها است. با اینکه برخی دیالوگها هنوز مکانیکی احساس میشوند، اما برای مثال شیمی بین ولکورو و بزریدز شروع به گرفتن شکل زیبایی به خود کرده است. بده بستانشان واقعی حس می شود. هیچکدام سعی نمیکند تا با دیگر رقابت کند و خودش را باهوشتر نشان دهد. هر دو به دنبال راهی برای تعاملی صادقانه هستند. مشخص است که هدف بزریدز حل پرونده است و با اینکه مطمئنا میداند ولکورو پلیسی کثیف و وابسته به کسانی دیگر است، اما این موضوع را در میان گفتگویشان قاطی نمیکند. هر دو دارند یک دیگر را اندازه میگیرند، ولی در این کار از مرحلهی انسانیت عبور نمیکنند و حالبههمزن و نفرتانگیز نمیشوند. یکجور احساس درک متقابل و احترام بین آنها جریان دارد.
جالب است که دومین سکانس درگیرکنندهی این اپیزود، همراهی وودرای بیچاره با مادر ترسناکش بود. یک لحظه احساس کردم چیزهایی که این مرد در کودکی با چنین مادری پشت سر گذاشته، صد برابر در مقایسه با روزهای خدمتش در جنگ بدتر بوده است. در اپیزودی که مملو از عناصر پیچیدهی داستانی و روابط دوپهلوی کاراکترهای مختلف با یکدیگر است، همین لحظات گفتگوهای آرامتر، ساده و احساساتبرانگیز انسانی بودند که در نهایت در یادم باقی ماندند. البته که کماکان سوال «چه کسی چشمهای این آقا رو خالی کرده و اندامش را ترکانده است؟» ذهنمان را مشغول کرده است.
شاید افتتاحیهی فصل دوم «کاراگاه حقیقی» برای عدهای از قدرت و جذابیت زیادی بهره نمیبرد، اما اپیزود دوم همهچیز را برای داستانی پُر از فساد، انتقام، قتل و طمع آماده میکند. از موقعیتهای انسانی دقیق و شخصیتپردازانه گرفته تا پهن کردن سفرهی شلوغ رابطهها. برای محکمکاری هم که شده یک پایانبندی دراماتیک نیز به اینها اضافه میکنیم تا تنش و انتظاراتِ لازم در همین ابتدای فصل در مخاطبان ایجاد شود. البته در صورت مرگ رِی، داستان باید زمان زیادی را برای موجه کردن این پیچش بزرگ صرف کند و دلیل خوبی برای اینکه چرا ما بخش زیادی از این دو اپیزود را با او گذراندیم، بیاورد. در غیر این صورت، سریال در دردسر بزرگی میافتد. روی هم رفته، «شب تو را مییابد» در برطرف کردن یکی از عناصری که اپیزود اول را ناامیدکننده کرده بود، موفق بیرون میآید: اینکه شما را در اوج کنجکاوی رها میکند تا در این فکر فرو روید که حالا که شب آنها را پیدا کرده، چه نقشهای برایشان کشیده است.
تهیه شده در زومجی