آخر هفته چه فیلمی ببینیم: از Manhunter تا Lemonade Mouth
ویلیام ولمن، مایکل مان، جاناتان دمی و پاتریشا ریگن افرادی هستند که به ترتیب آثار قرارگرفته در شمارهی ۲۴۱ سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» را کارگردانی کردند. این فیلمهای متفاوت برای مخاطبهای گوناگونی ساخته شدهاند و قطعا قرار نیست تمام تماشاگرها را به یک اندازه راضی کنند. برای نمونه اولین فیلم حاضر در فهرست، مناسب مخاطبهای بزرگسال علاقهمند به فیلمهای کلاسیک است. در آن سو آخرین فیلم را داریم که شاید فقط توجه مخاطبهای نسبتا تازهای را جلب کند که علاقهمند به قصههای نوجوانانه، نهچندان پیچیده، دلخوشکننده و شاید اندکی الهامبخش هستند.
بین آنها با فیلمهای سینمایی سطح بالا مواجه میشوید؛ ساختههای هنری ماندگاری که نهتنها وحشت در بخشهای مختلف هر دو آنها جریان پیدا کرده است، بلکه کنار یکدیگر اقتباسهایی درخشان از رمانهای معرکهی توماس هریس به شمار میآیند. Manhunter با اقتباس از کتاب Red Dragon ساخته شد و The Silence of the Lambs دقیقا کتابی به همین نام را بهعنوان منبع اقتباس انتخاب کرد. هر دو تجربهی سینمایی مورد بحث سرشار از شخصیتپردازی عمیق و نقشآفرینیهای پرجزئیات هستند؛ با ارتباط خاصی که بین بازیگرهای کاربلد شکل میگیرد و مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد.
Nothing Sacred (1937)
ویلیام ولمن شاید برای خیلیها با آثار کمدی خود شناخته نشود، اما فیلمهایی مانند Nothing Sacred در کارنامهی او به چشم میخورند که همچنان توانایی سرگرم کردن و خنداندن مخاطب را دارند. زیرا این اثر روی موضوعی دست میگذارد که برای انواعواقسام انسانها آشنا است؛ ماجرای بیرون آمده از چاله و افتادن در چاه.
داستان دربارهی یک روزنامهنگار است که به خاطر منتشر کردن یک گزارش غلط در آستانهی از دست دادن شغل خود قرار میگیرد. اما او یک فرصت دیگر برای اثبات مجدد خود بهدست میآورد؛ تا به ماجرای دختری بپردازد که دچار مسمومیت پرتوی شده است و بهزودی جان خود را از دست میدهد.
وقتی که این دو نفر با یکدیگر ملاقات میکنند، یک دروغ جدید در کل قصه مطرح شده است. هیزل فلگ یا همان دختری که در محل کار گرفتار بیماری خاص شد، پس از ملاقات دوباره با پزشک میفهمد که تشخیص اولیه اشتباه از آب درآمده است و او اصلا گرفتار بیماری مورد بحث نیست. در نتیجه بدون اینکه یکی از دختران رادیوم باشد، قرار است بهعنوان شخص در حال مرگ تبدیل به منبع الهام تعداد زیادی از زنها شود.
Manhunter (1986)
گاهی در دل یک پروندهی جنایی تنها راه حاضر در مقابل کارآگاه این است که مثل یک جانی خطرناکی فکر کند. اگر قرار است بفهمیم که یک بمب چگونه میتواند با انفجار خود به محیط آسیب بزند، باید سازوکار آن را درک کرد. به همین خاطر ویل گراهام در تلاش برای سردرآوردن از جنایات پری دندان، به ملاقات یک قاتل زنجیرهای دیگر میرود؛ دکتر هانیبال لکتر.
قدم به قدم مخاطب میبیند که پروتاگونیست قصه چهطور دوباره درگیر نگاه انداختن به دنیا از چشمهای یک دیوانه شده است و زخمهای فکری و روحی به وجود آمده با انجام این کار میتوانند درمانناپذیر باشند. فیلمنامهای که با موضوعات داستانی خود به خوبی از پس همراه کردن تماشاگر با فیلم برمیآید، در ترکیب با کارگردانی مایکل مان به اوج میرسد. استفادهی او از رنگهای متفاوت برای فضاسازی درست، واقعا مثالزدنی است. این فیلمساز بزرگ از ترفندهای تصویری مختلف به شکلی بهره میبرد که قصهگویی بصری بتواند فراتر از دیالوگها به من و شما نشان دهد که در ذهن هر شخصیت چه میگذرد.
در فیلمی که بخش قابل توجهی از خط داستانی آن متمرکز روی تکاندهندگیِ تغییرات درونی کاراکترها است، بیننده نیاز فراوانی به فهمیدن درست و مفصل شخصیتها دارد. مان با همین تصویرسازیهای بهجا نشان میدهد که یک اقتباس درخشان میتواند بدون خیانت به منبع اقتباس، راههای تازهای برای ارائهی برخی از داشتههای اثر به مخاطبها بیابد.
The Silence of the Lambs (1991)
بعضی از نقشآفرینیها به سطحی از میخکوبکنندگی میرسند که حداقل برای مدتی با مخاطب میمانند؛ تا حدی که بیننده میتواند چشمهای خود را ببندد، آنها را به خاطر بیاورد و مجددا از ابتدا بهشدت تحت تاثیر قرار بگیرد. آن ترس عجیبوغریب که نگاه سِر آنتونی هاپکینز در سکانسی بهخصوص از فیلم The Silence of the Lambs به جان انسان میاندازد، از همین جنس است؛ یک نقشآفرینی فوقالعاده که لحظه به لحظه هویتی خاص به اقتباس سینمایی میدهد. چرا؟ چون منبع اقتباس با تمام نقاط قوت خود، طبیعتا از این هنرنمایی قدرتمند بهره نبرده است.
سکوت بره ها مثال بارز ذوب شدن درست اِلِمانهای داستانی مختلف در یکدیگر است. پس مخاطب موقع اولین رویارویی با آن توانایی جدا کردن عناصر سینمایی مختلف از یکدیگر را ندارد. چون کاملا خود را غرقشده در تجربه میداند. مهم نیست که فیلم کجا بیشتر به سمت سینمای وحشت قدم برمیدارد و کجا متمرکز روی بحثهای روانشناسانهی خود است. مهم این است که در ثانیههای کلیدی نه میتوان از آن چشم برداشت و نه میتوان جرئت چشم دوختن به عمق تاریکی آن را داشت.
از ابتدا تا انتهای تجربه ما را کنار کلاریس استارلینگ با اجرای تأثیرگذار جودی فاستر، مشغول باز کردن درهایی میکند که نمیخواهیم پشت آنها را ببینیم؛ تا پروندههایی باز شوند که نمیخواهیم آنها را بخوانیم و قدم به درون تفکرات شخصیتهایی بگذاریم که از شدت سیاهی و در عین حال ساده به نظر آمدن تفکراتشان احتمالا به لرزه میافتیم.
Lemonade Mouth (2011)
از همان زمان که جان هیوز با فیلم The Breakfast Club توانست حال خیلیها را خوب کند، آثار متمرکز روی چند نوجوان سرکش دبیرستانی جایگاه خاص خود را در هالیوود داشتند. این قصهها شاید در ظاهر بسیار ساده باشند و حتی توسط عدهای بچگانه خطاب شوند، اما رویکردهای بسیار متفاوت فیلمسازهای مختلف در خلق آنها نشان میدهد که گرهخورده به اِلِمانهای جذابی هستند که جذابیت آنها با گذر زمان از بین نرفته است.
Lemonade Mouth را باید بهسادگی یکی از همین آثار دانست؛ قصهای دربارهی چند دانشآموز که اجازه نمیدهند قوانین و محدودیتها آنها را ساکت کنند. این شخصیتها حرفی برای زدن روی استیج دارند. در نتیجه از هیچ تلاشی دریغ نمیکنند تا جلوی خفه شدن صدای خود را بگیرند.
نبرد آنها با مدرسهای که میخواهد این شخصیتهای ساده را تبدیل به افراد بدون اختیار کند، برای هر بینندهای ساخته نشده است. اما تماشاگری که سبک را میشناسد و دوست دارد، احتمالا از یک مرتبه تماشای اثر خسته نخواهد شد. راستی نائومی اسکات که نقش یاسمین را در فیلم Aladdin گای ریچی بازی کرد، برای نخستین بار در Lemonade Mouth توانست بازیگر یک فیلم بلند باشد.