// جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۲۰:۱۹

گیشه: معرفی فیلم The Hobbit: The Battle of Five Armies

نظر منتقدان خارجی

منتقد امپایر که فیلم را دوست داشته، می‌نویسد:«پایانی آبرومندانه بر تریلوژیِ پیش‌درآمد جکسون و وداعی پیروزمندانه با سرزمین‌میانه.
حالا که این مجموعه تمام شد، «هابیت» به عنوان ادامه‌ای ارزشمند بعد از «فرمانروای حلقه‌ها» می‌ایستد، هرچند که هرگز نمی‌تواند از زیر سایه‌اش بیرون آید.» لس‌آنجلس‌تایمز هم که فیلم را کم‌و‌بیش دوست داشته، می‌گوید:« قسمت نهایی کاملا یک اتفاق ناامیدکننده نیست. فیلم طرفداران این مجموعه را راضی کرده و و تمام داستان‌های رهاشده را جمع‌و‌جور می‌کند.» هالیوود ریپورتر هم که از فیلم خوش‌اش آمده، می‌آورد:«نبرد پنج ارتش دارای احساسی گرم، مهربان و برخی اوقات اندوهناک است که تاثیرگذار ظاهر می‌شود و موفق می‌شود نکات مثبت این تریلوژی را بزرگ و از بدهایش کم کند.» امتیاز این فیلم در سایت متاکریتیک ۵۹ است.

یادداشت زومجی

درحالی به تماشای «نبرد پنج ارتش»، قسمتِ تکمیل‌کننده و پایانی سه‌گانه‌ی پُر از بحث و جدلِ هابیت نشستم که از قبل حس می‌کردم این قسمت پر از ضد و نقیض، نکات مثبت و منفی و اتفاقاتِ شگفت‌آور و ناامیدکننده است. می‌دانستم «نبرد پنج ارتش» شاید در ارائه‌ی قلب واقعی فیلم‌های متعلق به سرزمین‌میانه آنطور که انتظار داریم، موفق نشود. چون از قبل بارها هشدار داده بودیم که سلاخی کردن داستان با هدف فروش بلیت‌های بیشتر، چه نتیجه‌ای در برخواهد داشت. فیلم تمام شد و من از یک‌سو از خداحافظی با این دنیای خوش‌رنگ و بو ناراحت بودم و از یک طرف، احساس می‌کردم آن چیزی که می‌خواستم برآورده نشده. چه چیزی می‌خواستم؟ آن حس‌‌و‌حال لطیف، طنز و کنجکاوی‌برانگیزِ همراهی با یک هابیت. آن لذت آغاز سفر و بازگشتی دوباره. «سفره غیرمنتظره» در بازخوانی تمِ قالبِ بر کتاب تالکین موفق بود. «برهوت اسماگ» هم به جز پایان‌بندی‌اش، مسیر فوق‌العاده‌ای را به تصویر کشید. اما همانطور که انتظار داشتیم، این کش آمدن‌ها بدجوری به ضرر فیلم نهایی تمام شده است. در حقیقت، «نبرد پنج ارتش» در کتاب تالکین دربرگیرنده‌ی تنها یک فصل است. دیگر خودتان تصور کنید، به این فصل باید چقدر بال‌و‌پر‌های اضافه داده می‌شده تا دو ساعت و نیم طول بکشد. «نبرد پنج ارتش» به همان اندازه که در کارگردانی اکشن‌ها و زد و خوردهای تن به تن‌اش هیجان‌انگیز و پُرجزییات است، به همان اندازه در انعکاسِ حرفِ تالکین می‌لنگد و این وسط وجود خرده‌پیرنگ‌های بی‌معنی‌و‌مفهوم و سطحی اوضاع را بدتر کرده است. برای همین است که وقتی در تماشای برخورد چندین سپاهِ گوناگون در یکدیگر میخکوب شد‌ه‌اید، این سوال‌ها هم در ذهن‌تان نقش می‌بنند که: داستان واقعی چیست؟ چگونه از اینجا سردرآوردیم؟ ما با سفر خودمانی یک هابیتِ بامزه شروع کردیم و حالا وسط این جهنم، هابیت‌مان کجاست؟ اگر مثل من بخواهید دنبال پاسخ این سوال‌ها بگردید، ناگهان جست‌و‌خیزهای لگولاس و صحنه‌های حماسی فیلم را خالی از روح پیدا می‌کنید. پس بهتر است به این چیزها اهمیت ندهید! به این ترتیب، هوشمندانه بودن یا عجیب‌ بودن فیلم به نظرِ خودتان نسبت به سه فیلمه شدن منبع محدود اصلی بستگی دارد. نظر من را می‌خواهید؟ کاش کمیت فدای کیفیت نمی‌شد. HTBOTFA-TRLR2-0001-cb2220721 «برهوت اسماگ» درحالی به اتمام رسید که دورف‌ها و بیلبو بگینز (مارتین فریمن) با بیدار کردن اژدها، جان خیلی‌ها را به خطر انداختند. آنها او را از لانه‌اش راندند و گنج‌شان را هم بازپس گرفتند، اما اسماگِ آتشین در آغاز «نبرد پنج ارتش» راهی «شهردریاچه» می‌شود تا انتقام سختی بگیرد و همه‌چیز را درب‌و‌داغان کند. خب، مگر می‌شود خبری از اسماگ با صداپیشگی محسورکننده‌ی بندیکت کامبربچ باشد و آدم از شدت اشتیاق چشم‌هایش دُرُشت نشود. اینگونه حمله‌ی مرگبار اسماگ به سکانسی شدیدا مجذوب‌کننده در افتتاحیه‌ی قسمت سوم تبدیل شده است. پرواز زیبا و واقع‌گرایانه‌ی اژدها و شعله‌هایی که بر سر شهر سرازیر می‌کند، دیدنی هستند. دراین میان، درحالی که شهردار از ترس پا به فرار گذاشته؛ بارد بومن (لوک ایوانز) از ناقوس شهر بالا رفته و در تلاشی بی‌ثمر تیرهایش را به سوی زره‌ی سخت اسماگ شلیک می‌کند. در اوج این هیجان اولین ایراد فیلم ظاهر می‌شود. با اینکه این سکانس آغازین به خودی خود عالی است، ولی این لحظات بیشتر مثل این می‌ماند که داریم پایانِ فیلم قبلی را در شروع این یکی می‌بینیم. به همین دلیل شروع کار، به یک‌جور حالت عجیب و عدم تعادل انجامیده که ممکن توی ذوق بزند. کم‌کم لحظات آرام‌تر فیلم از راه می‌رسند. درحالی که مردمِ بی‌خانمان و زخمی «شهر دریاچه» برای بدست  آوردنِ جا و مکان به سوی «تنها کوه» حرکت می‌کنند، از آن طرف بیلبو و دیگران برای محافظت از گنج‌هایشان به مستحکم کردن پادشاهی زیر کوه مشغول هستند. چون تورین (ریچارد آرمیتاژ) با بدست آوردن گنجینه‌ی آبا و اجدادی‌اش انسانیت‌اش را گم کرده، پارانوید شده و قلب جنگجو و دلیرش بر اثر «بیماری اژدها» بی‌خون و بی‌روح شده است و اصلا دوست ندارد، این جواهرات را با کس دیگری تقسیم کند و بخشنده باشد. آن سوی دنیا، گندالف در خرابه‌های دول‌گولدور در قفس سارئون زندانی شده است، که این بخش یک‌جورهایی تلاش پیتر جکسون برای اتصال این پیش‌درآمد به سری «فرمانروای حلقه‌ها» است. ضرباهنگ فیلم بعد از سکانس اسماگ، به دلایلِ متعددی از نفس می‌افتد. حضور گالادریل (کیت بلانشت) و رویایی هراسناک‌اش با سائرون لحظه‌ی مورمورکننده‌ی شیطان‌وارِ تمام‌عیاری را به وجود می‌آورد، اما نباید فراموش کرد که این خط داستانی اضافی است و فقط برای پُر کردن زمان در داستان هابیت چپانده شده. خب، حضور این خط داستانی کوتاه وسط ماجرای هابیت، به‌هم‌ریختگی قابل‌ملاحظه‌ای را در ساختار فیلم ایجاد کرده است. از طرفی، رابطه‌ی عاشقانه‌ی تایرلِ الف (اوانجلین لیلی) با یک دورف هم یکی از بی‌احساس‌ترین و اعصاب‌خردکن‌ترین پیرنگ‌های فرعی «نبرد پنج ارتش» است که هیچ نقش قابل‌اشاره‌ای ندارد، جز اینکه فداکاری این دو به یکدیگر را یک‌جوری توجیح کند. اصلا هردفعه تاریل درباره‌ی عشق حرف می‌زند، فیلم به طرز بیگانه‌واری غیرقابل‌درک می‌شود. این داستان رمانتیک به هیچ‌وجه به گروه خونی هابیت نمی‌خورد. به همین دلیل است که هر وقت نگاه‌های خیره‌ی کیلی و تاریل به یکدیگر را می‌دیدم، به سرعت از اتمسفر سرزمین‌میانه به بیرون پرت می‌شدم. hobbit-the-battle-of-the-five-armies-dwarves داستان اصلی هابیت درباره‌ی مشکلات سفر، حقیقتِ ماجراجویی ، رشد کردن و در «نبرد پنج ارتش» مبارزه با نفس، شیاطین درون و خواسته‌ی بی‌ارزش انسان‌هاست که در اینجا در قالب بیماری اژدها معرفی شده و هروقت فیلم از این زاویه ما را به دل کاراکترهایش می‌برد، «نبرد پنج ارتش» قابل‌لمس و جذاب می‌شود. بیماری‌ای که درحال بلعیدن تورین است؛ قصه‌ای کهن که در اینجا طی سکانسی رویاگونه و توصیف‌کننده به تصویر کشیده می‌شود. جایی که تورین که حالا خودِ واقعی‌اش را گم کرده، خودش را درحال فرو رفتن و غرق شدن در دریایی از طلایی که در زیرش اژدها جولان می‌دهد، پیدا می‌کند. جکسون این بخش از کتاب را به‌طرز ملموس‌تر و سورئالی بازسازی کرده است. هرچند از سویی دیگر، ممکن است عده‌ای نوعِ تغییر ناگهانی عقیده‌ی تورین به آدمی زمین تا آسمان متفاوت از گذشته و دوباره سر عقل آمدن‌اش را از لحاظ روایی فاقد دلیل و منطقی دندان‌گیر پیدا کنند. نام قسمت سوم از «آنجا و بازگشت دوباره» به «نبرد پنج ارتش» تغییر کرد و این نام از یک طرف کاملا می‌تواند ناراحت‌کننده باشد و از طرفی دیگر، باشکوه، مناسب و خبردهنده‌ی رویدادی تاریخی. مناسب به خاطر اینکه محور تمرکز فیلم روی نبرد نهایی‌اش است. وقتی جنگ از راه می‌رسد، واقعا عظیم و گسترده است. ارتش‌ها مثل مور و ملخ سطح دشت و آسمان را پُر می‌کنند. اُرک‌ها زمین را به سیاهی می‌کشاند و همه از هر سو روی سر یکدیگر خراب می‌شوند. از خفاش‌ها و وارگ‌ها و دورف‌ها گرفته تا الف‌ها و انسان‌ها و شاهین‌ها. فیلم خیلی خوب تفاوت شکل ظاهری، حالت نظامی و استراتژی، نوع شکل دفاعی‌ و سلاح‌های ویژه‌ای که هر گروه حمل می‌کنند را به تصویر می‌کشد. تمام این‌ها زندگی لذت‌بخشی به این موجودات و تحرکات‌شان دمیده است. البته ممکن است مات و مبهوت بمانید که وسط این زلزله‌ی شلم‌شوربای پیچیده‌ی سرزمین‌میانه‌ای این‌ها چطوری خوب و بد را از هم تشخیص می‌دهند و شاید از این شلوغی دچار سرگیجه شوید، اما طولی نمی‌کشد که جکسون در حرکتی پسندیده و حرفه‌ای با تکه‌تکه کردن کاراکترها، هرکدام را در جایی جداگانه به جنگ وا می‌دارد، ما را از دل جنگ بیرون می‌کشد و به تماشای دوئل‌هایی نفسگیر می‌نشاند و از دل همین‌ها، بیش از ۴۰ دقیقه اکشن فانتزی به خوردتان می‌دهد، بدون اینکه سیر شوید. از رویارویی حساس تورین با رییس عصبانی اُرک‌ها روی آبشاری یخ‌زده گرفته تا درگیری سریع و دیوانه‌وار لگولاس روی آن پُل درحال سقوط. hobbiitf اما متاسفانه درمیان این خونریزی‌ها و بزن‌بزن‌ها، فیلم از حقیقت اصلی کتاب خیلی دور می‌شود. یعنی بیشتر از اینکه «آنجا و بازگشت دوباره» باشد، «نبرد پنج ارتش» است. نقش بیلبو کاهش داده شده. رابطه‌ی دوستانه‌ای که بین یک هابیت، یک جادوگر و ۱۳ دورف بود هم کمرنگ شده است. همان لحظاتِ پراحساس و ناب است که این دنیا را قابل‌تنفس می‌کرد و نبردهایش را تنش‌زا. هر وقت فیلم سراغ این جور صحنه‌ها می‌رود، «نبرد پنج ارتش» می‌درخشد. مثل وقتی که بیلبو برمی‌گردد و ردیفی از دورف‌ها را جلوی درِ می‌بیند. یا آخرین گفتگویش با گندالف یا جایی که گندالف در ثانیه‌هایی طولانی و ساده، خیلی بی‌سر و صدا درحال تمیز کردن چپق‌اش است و نگاه‌های زیبایی بین او و بیلبو رد و بدل می‌شود. این‌ها دوست‌داشتنی، قدرتمند، آزاد و تالکینی هستند. فیلم از این سکانس‌ها کم دارد و بیشتر پیرو نگاه جکسون است. کتاب‌های تالکین درباره‌ی این چیزها بود. درباره‌ی یک خانه‌ی گرم و نرم و ماجرایی که صدایت می‌زند. آیا به دعوتِ ماجرای غیرمنتظره آری می‌گویی؟ آری گفتن همانا و قدم گذاشتن در سفری حماسی و خطرناک همانا. سفرهایی که در اوج جهان‌شمول بودن و عظمت، آنقدر انسانی و هابیت‌وار هستند که ما را به همدردی و فوران احساسات وادار می‌کنند. در دو فیلم اول «هابیت» از این عناصر بیشتر یافت می‌شد. اینکه اگر تو جای آن هابیتِ بی‌دست‌و‌پا و نگران بودی چگونه ترس‌ات را مخفی می‌کردی و شجاعت به خرج می‌دادی. فیلم سوم اما در انتقال آن سادگی و گرمای خانه، من را تشنه لب گذاشت. تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده