نگاهی به سریال «مردگان متحرک»: فصل پنجم، قسمت دهم
یک اپیزود کلاسیکِ مردگانی متحرکی دربارهی ناامیدی. یکی از آنهایی که بارها در طول این سالها، هر از گاهی به سراغاش رفتهایم. یکی از آن خطهای داستانی که به خاطر اینکه فقط و فقط روی تلاش سنگینِ گروه برای بقای روزانهشان تمرکز کرده، ممکن است برای برخی از بینندگان جز آن اپیزودهای کسلکننده قرار بگیرد. اپیزود دهم یکی از همینهاست و بازماندگانمان را در جریان راهپیمایی ۶۰ مایلیشان در طول جادهای روستایی دنبال میکند. شاید اتفاق خیلی برجسته و دندانگیری در این اپیزود نمیافتد و رفتار شخصیتهایی مثل ساشا حسابی روی مخ باشد، اما آنقدرها هم نمیتوان از آن ناراضی بود. چون اپیزود دهم وظیفهاش را در حد قابلقبولی به عنوان متصلکنندهی اتفاقات قبل و بعد از خودش به خوبی انجام میدهد. آره، زمانهایی بود که احساس میشد، داستان به تکرار چیزهایی که قبلا دیده بودیم، افتاده است. اما به طور کلی، این خط داستانی با کمرنگکردن نفوذ دشمنان زندهی شناختهشده و زوم روی قاتلِ مخفی این دنیا یعنی تشنگی و گرسنگی، از حقیقت اسفناک شخصیتها و وضعیتِ ترسناکشان پرده برمیدارد. حتی وقتی فرماندار دست به حمله زد هم ریک و گروهاش را اینقدر درمانده ندیده بودیم که حالا دیدیم.
آنها به معنای واقعی کلمه در ضعیفترین نقطهی فیزیکی و روحیشان قرار گرفته بودند و اگر یکدیگر را نداشتند، مطمئنا یا میمردند یا به دست خودشان به زندگیشان پایان میدادند. چیزی به جز خشکسالی و ناامیدی نمانده بود. نقطهی صفر مطلق. جایی که گابریل تنها نشانهای که از ایمان به خدا داشت را به آتش سپرد و بانفرت به گوشت سگ گاز زد. حتی به دست آوردن این گوشت سگ هم نتیجهی شانس خوبشان بود. شاید خیلی وقت بود، خطری این چنینی ندیده بودیم؛ اینکه ضعف و عطش آنها را به چنان بدبختی و زوالی بکشاند. از طرفی دیگر، مگی، دریل و ساشا را داشتیم که در اوج این کمآبی، خستگی، گرسنگی و هراس با غم از دست دادن عزیزانشان دست و پنجه نرم میکردند.
یکی از نکات مثبت این اپیزود این بود که نویسندگان به خوبی دربارهی وضعیت منابع باقیماندهی این دنیا اطلاع دادند. در سالهای ابتدایی این بحران، منابع رهاشده از مردگان قابلدستیابی بود. با کمی گشت و گذار چیزی بخور نمیر پیدا میشد. اما هرچه بیشتر به عمق آخرالزمان کشیده میشویم، غذا هم به معنای واقعی کلمه در حال ناپدیدشدن است. حالا تصور کنید، بعد از چند سال، وضعیت به چه حالتِ غیرقابلدرکی تبدیل میشود. در آن زمان مطمئنا هیچکس امیدی برای سفر در جادههای خشک و خالی دنیا ندارد. گروه ریک هنوز به آن نقطهی انقراض نهایی نرسیده، اما کاملا مشخص است که سختترین روزهایشان را سپری میکنند و همچنین تم «ناامیدی» هم تاکنون اینقدر سیاه در سریال موردروایت قرار نگرفته بود. آنها بدونشک اگر جایی امن و درست و درمان پیدا نکنند، دیر یا زود از پا درمیآیند. وقتی گروه را درحال خوردن گوشت سگ دیدم، یاد گرت افتادم. شاید آنها هم این جادهی بیآب و علف را قبلا پشت سر گذاشته بودند. گوشت سگ خورده بودند و درنهایت تن به آدمخواری داده بودند. انگار که این جادهی تمامنشدنیِ کذایی، پایاناش به بدترین صفات بشری ختم میشود و اگر در این بین نجات پیدا نکنی، ناچارا به آنجا میرسی.
اپیزود دهم چیز خاصی به دانستههایمان دربارهی اتفاقات آینده اضافه نکرد و این لزوما مورد بدی نیست. کاملا متوجهام که «مردگان متحرک» همیشه دربارهی «برخورد با دشمنان تازه» یا «مبارزه با آنها» نیست. به شخصه گاهی علاقه دارم بعضی اوقات لحظات تفکربرانگیزی و بیدغدغهای را صرف تماشای واکری دستبسته در صندوقعقب یک ماشین کنم، یا در ذهن آدمهای شکستهی این دنیا رسوخ کرده و ببینم آنها چگونه برای تسلیم نشدن میجنگند. این وسط اما اندوه و سوگواری مگی و ساشا قابلباور و متاثرکننده نبود. به نظر میرسید انگار گروه اصلا بعد از مرگِ بث دربارهی این موضوع حرف نزدهاند و حالا همه با هم تصمیم گرفتهاند، وارد لاکِ عزاداری شوند و مکالمهها زورکی احساس میشود. نوعِ به همریختگی ساشا اصلا درگیرکننده نبود و کارهای احمقانهاش که نزدیک بود به صدمه دیدن میشون و آبراهام و دیگران انجامد، بیشتر از اینکه وضعیت روانی ساشا را روی میز بریزد، روی اعصابِ بیننده بود.
اما اوج قدرت این اپیزود که از اتحادِ گروه حرف زد، زمانی بود که همه در آن سکانسِ رویایی دست به دست هم دادند تا درب طویله را در مقابل «توفان زامبیزدهی» بیرون بسته نگه دارند؛ سکانسی که بیشتر شبیه تکه خوابی بود که همهی اعضای گروه آن را به طور مشترک در عالم رویا دیده بودند. بعد از این جملهی دریل که:«ما شبیه اونا نیستم»، این لحظات، معنای حقیقی این جمله را به نهایت خودش رساند. ناگهان همه باهم میخواستند در حرکتی نمادین ثابت کنند که «مردهی متحرک» نیستند و تسلیم نمیشوند. همه درکنارهم میخواستند آن دیواری که آنها را از آن ولگردهای بیعقل و وحشی جدا میکند، را سرپا نگه دارند. این لحظه از قدرت اتحاد و همبستگی گروه هم گفت. از اینکه همه در توفانیترین شرایط پشت به پشتِ یکدیگر ایستادگی میکنند. فردا صبح دیدیم چنین چیزی حقیقت داشته. وقتی ساشا گفت:«این توفان میبایست ما رو درهم میکوباند.» اما نکوبید. چون عشق اعضای این تیم مستحکمتر از این حرفها است که توفان آنها را از هم جدا کند. نمادسازی فوقالعادهیی که به زیبایی توانایی و ماهیت استثنایی گروه ریک را در بدترین روزهای زندگی شان، یادآوری کرد. بعد از اینها، سخنرانی ریک و جملهی «...ما مردگان متحرک هستیم» را داشتیم؛ زمانی که ریک واقعا عنوانِ سریال را به زبان آورد، به شدت هیجانانگیز و باحال بود. درپایان چیزی باقی نماند جز گروهی درب و داغان و مایوس که در مقابلِ قبولِ هرچیزی ضعیفتر شده است. برای همین، مطمئنا گروه به پیشنهاد شخصیت تازهواردِ سریال، آرون، بله خواهد گفت و این آنها را به سوی ماجرای اصلی این نیمفصل میکشاند.
اپیزود دهم با پرداختهای جالبتوجه و تکه قصههای زیرمتنیاش، ساعتی آرامتر و بدونرویدادی را به همراه آورد، که صرفا قصد کاوش در شرایط قهرمانانمان را داشت. سریال تقریبا بینقص، این آوارگان را تا تهِ جادهی زجر و درد بُرد. در این میان، چندتا صحنهی احساسی و تاثیرگذار هم داشتیم، که به جمعبندی بهیادماندنیای ختم شد. اما روی هم رفته، اپیزود دهم بیشتر حکم پُلی میان گذشتهی این افراد و آیندهای که انتظارشان را میکشد را داشت و در قسمتهای بعدی معلوم میشود، وجود چنین اپیزودی چقدر لازم بوده است.
نظر شما دربارهی این اپیزود چیست؟ بهترین سکانس را کدام میدانید، یا چه چیزی را ناامیدکننده پیدا کردید؟ لطفا دیدگاههای خود را با ما در میان بگذارید.
تهیه شده توسط زومجی