// سه شنبه, ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۱۵

نقد سریال Game of Thrones: قسمت چهارم، فصل ششم

در اپیزود چهارم این فصل «بازی تاج و تخت» تیان به خانه بازمی‌گردد، سانسا آقای خیلی غیرمهمی را ملاقات می‌کند و همان آقای غیرمهم ایمیل توهین‌آمیزی را از رمزی دریافت می‌کند. همراه بررسی زومجی باشید و به بحث درباره‌ی این اپیزود بپیوندید.

Game-of-Thrones_-_Book

«کتاب غریبه» مثل اپیزود هفته‌ی گذشته، اپیزودی برای مقدمه‌چینی رویدادهای موردانتظار و بزرگ آینده است. شاید اسم اپیزود‌های مقدمه‌چین بد در رفته باشد، اما حقیقت این است که وقتی سازندگان کارشان را به درستی انجام دهند، این اپیزودها هیجان‌مان را برای دیدن اتفاقاتی که از وقوعشان مطمئن هستیم چند برابر می‌کنند. «کتاب غریبه» اپیزودی سرشار از رونمایی‌ها، دیدارهای دوباره، توطئه‌‌چینی‌ و نقشه‌کشی‌ است. بعد از اپیزود دوم که یک‌جورهایی نقطه‌ی پایانی بر خط داستانی فصل قبل بود، نویسندگان می‌بایست از دوباره همه‌چیز را برای نبردها و خنجرکشی‌های دوباره پی‌ریزی می‌کردند و «کتاب غریبه» در راستای اپیزود سوم در این زمینه عالی عمل می‌کند. سانسا با جان اسنو نقشه می‌کشد. سرسی حرکتِ بی‌پروایش علیه یاران گنجشک اعظم را مطرح می‌کند. اوشا تمام سعی‌اش را می‌کند تا رمزی را با چاقوی میوه‌خوری سوراخ کند. و رمزی نامه‌ی مشهورش را می‌فرستد. ما هم یکدفعه به خودمان می‌آییم و می‌بینیم بازیگران جدید و قدیمی باز دوباره بر صفحه‌ی جنگ دنیا در حال صف‌آرایی هستند.

مهم‌ترین عنصری که از این اپیزود و کلا تاکنون از فصل ششم دوست داشته‌ام، «سرعت» است. فصل ششم نشان داده علاقه‌ی زیادی به رفتن به سراغ اصل مطلب و نتیجه‌گیری در سریع‌ترین زمان ممکن دارد. با اینکه تقریبا از بازگشت جان اسنو مطمئن بودیم، اما چه کسی فکرش را می‌کرد این اتفاق در اپیزود دوم بیفتد. ما همه می‌دانستیم که مقصد سانسا کسل‌بلک است، اما دیدار احساسی او و جان اسنو می‌توانست برای یکی-دو اپیزود دیگر عقب بیفتد. ولی در عوض به محض آغاز اپیزود اولین کسانی که درِ کسل‌بک را می‌زنند، سانسا و همراهانش هستند. این موضوع درباره‌ی خط داستانی دنریس هم صدق می‌کند. اگر همراه نوشته‌های من بوده باشید، حتما می‌دانید که من مثل بسیاری دیگر فکر می‌کردم دنی این فصل را در واس دوتراک مهمان خواهد بود، اما حتی وقتی «بازی تاج و تخت» پیش‌بینی‌پذیر می‌شود، سازندگان با سرعت بخشیدن به ریتم سریال غافلگیرمان می‌کنند.

بدون‌شک قوی‌ترین لحظه‌ی این اپیزود رویارویی غمناک/خوشحال‌کننده‌ی خواهر و برادر استارکی‌مان بود. خودمانیم، آخرین باری که دو استارک را با هم در یک تصویر دیده بودیم یادتان می‌آید؟! این یکی از همان غافلگیری‌های خوب سریال است. چرا؟ خب، دیدن استارک‌های جداافتاده در آغوش یکدیگر، یکی از چیزهایی بود که همیشه انتظار وقوعش را داشتیم و مطمئنا این آخرین‌شان هم نخواهد بود، اما به‌شخصه هرگز فکر نمی‌کردم اولین دیدارمان شامل کسانی باشد که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردیم. مسئله این است که جان همیشه به آریا نسبت به بقیه نزدیک‌تر بوده است و برعکس. و حتی دیدار آریا و سانسا هم می‌توانست به پیچیده‌ترین دیدار احساسی سریال تبدیل شود. اما جان و سانسا هرگز به هم نزدیک نبودند. اگر درست یادم باشد، در اپیزود اول فصل اول جان و سانسا اصلا صحنه‌ی مشترکی با هم نداشتند. جان پسر جداافتاده و کم‌حرفی بود که در گوشه‌ای سرش به کار خودش گرم بود و سانسا هم دختر نازک‌نارنجی‌ای بود که با نگاه بدی به جان اسنو نگاه می‌کرد و در نتیجه این دو هیچ‌وقت با هم ارتباط معنی‌داری برقرار نکردند که در زمان جدایی‌شان قلبشان برای همدیگر بتپد و همیشه به یکدیگر فکر کنند و این وسط ما هم برای دیدارشان لحظه‌شماری کنیم.

got604073015hsdsc94331jpg-685274_765w

اما نکته این است که جنگ و سیاهی‌‌هایی که خانواده‌شان را از هم پاشید، کاری کرده تا دیدار آنها به حدی از لحاظ احساسی شوکه‌کننده باشد که انگار آنها قبل از این دوست‌های نزدیکی بوده‌اند. کمی که با هم صحبت می‌کنند متوجه می‌شوید که آنها چقدر در طول این مدت تجربه کسب کرده و بزرگ شده‌اند. معنای روزهای خوش گذشته را درک کرده‌اند و چقدر تغییر کرده‌اند و اکنون قدر همه‌چیز را بهتر می‌دانند. از یک طرف می‌گویند که چه آدم‌های خودخواهی بوده‌اند و اگر به گذشته برمی‌گشتند خانه را ترک نمی‌کردند، اما راستش همین ترک کردن خانه و پشت سر گذاشتن این وحشت‌ها بوده که باعث شده به آدم بهتری تبدیل شوند که شاید هیچ‌وقت به روش دیگری به آن نمی‌رسیدند. نکته‌ی جالب دوم درباره‌ی همراهی جان و سانسا این است که آنها در زمانی به هم رسیده‌اند که طرز فکر و پرسپکتیو متفاوتی نسبت به رهبری و جنگیدن دارند؛ چیزی که برای مدت کوتاهی آنها را در مسیرهای جداگانه‌ای وارد می‌کند. از یک طرف جان طوری از لحاظ روانی ضربه خورده که از رهبر بودن خسته شده و سانسا طوری از توی سرخور بودن و دنبال کردن دستورات دیگران خسته شده که می‌خواهد خودش کنترل اموراتش را به‌دست بگیرد.

جان و سانسا زمانی به هم رسیده‌اند که طرز فکر و پرسپکتیو متفاوتی نسبت به رهبری و جنگیدن دارند

در این وضعیت هستیم که سروکله‌ی نامه‌ی صورتی معروفِ رمزی پیدا می‌شود. متاسفانه برخلاف کتاب، سریال لحظه‌ی رونمایی و خواندن این نامه را به اندازه‌ی کتاب با ظرافت، هولناک و میخکوب‌کننده به تصویر نمی‌کشد، اما ناسلامتی با دعوت رمزی بولتون از جان اسنو به جنگ طرف هستیم. پس در هر صورت با سکانسی طرفیم که آب دهان خوانندگان و شنوندگان نامه را در گلویشان خشک می‌کند. مخصوصا بعد از اینکه رمزی تئوری خوش‌باورانه‌ی طرفداران در رابطه با توطئه‌ی پشت‌پرده‌ی گروگانگیری ریکان و اوشا را نابود کرد. این‌طور که به نظر می‌رسد از حالا به بعد واقعا جان ریکان به یک مو بند است. سکانس نامه‌خوانی اگرچه شکوه واقعی‌اش را کم دارد، اما حداقل باعث می‌شود تا سانسا، جان و وحشی‌ها سر حمله کردن به وینترفل به توافق برسند. چیزی که از این صحنه دوست داشتم، نحوه‌ی اجرای هوشمندانه‌ی آن است. جان در ابتدا ادعاهای رمزی را باور نمی‌کند و بی‌خیال خواندن تهدیدهای نفرت‌انگیز و ترسناک او می‌شود، اما این سانسا است که با قدرت بیشتری بخش‌ مربوط به تجاوز و ادامه‌ی آن را می‌خواند. این همان سانسای سیاهی است که فصل پیش منتظر پیدا شدنش بودیم، اما نویسندگان او را دوباره مورد یک سری شکنجه‌های دیگر قرار دادند. و در این صحنه می‌بینیم که برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم، او نیروی محرکه‌ی افراد جمع است و این اوست که جان را متقاعد می‌کند.

نکته‌ی دیگری که در صحنه‌های همراهی سانسا و جان حس می‌شود، این است که آنها چه سفر پرمشقت و دردناکی را پشت سر گذاشته‌اند و حقیقت تلخ این است که کسی نمی‌تواند واقعا آنها را درک کند. مثلا به صحنه‌ی گفتگوی تیریون و میساندی بعد از جلسه با برده‌داران نگاه کنید. تیریون ادعا می‌کند که خودش طعم برده‌بودن را چشیده است، اما میساندی جواب می‌دهد که «نه به اندازه‌‌ای که درکش کنی». این درباره‌ی جان و سانسا هم صدق می‌کند. سانسا هیچ‌وقت نمی‌تواند تجربه‌هایی را که جان در طول این مدت داشته درک کند و عمق درد و رنجی را که از خیانت برادرانش حس کرده واقعا بفهمد، درست همان‌گونه که جان نمی‌تواند اتفاقاتی را که برای او در وینترفل افتاده درک کند. این دو نتیجه‌ی جالب در بر دارد: اول اینکه ما وقتی می‌بینیم نزدیکان کاراکترها اوج آسیب‌ها و باورهای همدیگر را نمی‌توانند درک کنند، بیشتر از قبل فشار و سختی‌هایی که متحمل شده‌اند را درک می‌کنیم و دوم اینکه انتظار داشته باشید در دیدارهای این‌چنینی که در ادامه‌ی سریال خواهیم داشت کاراکترها را در موقعیتی پیدا کنیم که نمی‌توانند تجربه‌‌های دیگری را عمیقا لمس کنند.

game-of-thrones

در حال حاضر اما گروه استارکی ما فوق‌العاده‌تر از این نمی‌شود. منهای جان و سانسا، ملیساندرا و بریین در یک جبهه هستند. تورمند زیرزیرکی به بریین نگاه می‌کند و پادریک و داووس هم به این جمع اضافه کنید تا شاهد یک تیم درجه‌یک شوید. اینجا نباید لیتل‌فینگر را هم فراموش کرد که اگرچه به نظر می‌رسد پشتیبانِ جنبش استارک‌ها است، اما صحنه‌ی او تاحدودی انتظارم را برطرف نکرد. مسئله این است که لیتل‌فینگر، بزرگترین حیله‌گر وستروس در سه اپیزود اول فصل غایب بود. بنابراین آدم انتظار دارد تا حضور او بعد از این غیبت طولانی حامل اطلاعات بیشتری درباره‌ی نقشه‌‌های او و اتفاقاتی که بعد از فصل قبل برای او افتاده است باشد، اما ما فقط صحنه‌ای دریافت می‌کنیم که او در آن با زبان‌بازی‌های همیشگی‌اش کنترل شوالیه‌های ویل را به‌دست می‌آورد. راستی، انگار نه انگار که رابین بزرگ شده! پدرسوخته هنوز همان بچه‌ی اعصاب‌خردکن قدیم است.

در قدمگاه پادشاه درگیری‌ها و سیاسی‌بازی‌های زیادی درحال جان گرفتن است که به همکاری سرسی و اولنا تایرل می‌انجامد. نکته‌ی جالب این صحنه‌ها، این است که تا قبل از این اولنا اتفاقی که برای سرسی افتاد را توی سرش می‌زد، اما به محض اینکه متوجه می‌شود یک پیادروی شرم‌آور اختصاصی هم برای ماجری کنار گذاشته شده، تصمیم می‌گیرد دست به کار شود و این‌طور که از بین واکنش آنها به عواقب لشکرکشی علیه گنجشک اعظم به نظر می‌رسد، مارجری نجات پیدا کند یا نکند، خطر یک جنگ داخلی خونین در قدمگاه پادشاه خیلی خیلی نزدیک است. تنها مسئله‌ای که در حال حاضر با صحنه‌های قدمگاه پادشاه دارم، این است که معلوم نیست هدف گنجشک اعظم چیست. ما می‌دانیم که او مثل یک جراح قلب حرفه‌ای در شکستن انسان‌ها و تحت کنترل گرفتن ذهن آنها باظرافت و دقیق است، اما هنوز متوجه نشده‌ایم که بازی نهایی او چیست. چون اگر در ابتدا باور داشتیم که او قصد بازگرداندن قدرت به مردم عادی را دارد، تاکنون باید متوجه شده باشید که انقلاب او خیلی با چنین چیز خوبی فاصله دارد. این باعث شده تا دقیقا ندانیم باید در اتفاقات قدمگاه پادشاه طرف چه کسی را بگیریم. مثلا در جنگ وایت‌واکرها و جان اسنو و در جنگ میرین و تیریون قهرمانان و آدم‌بدها مشخص هستند، اما در قدمگاه پادشاه گنجشک اعظم و جبهه‌ی سرسی به یک اندازه حیله‌گر، خودخواه و پست هستند. هرچند سرسی با تمام منفور بودنش همیشه آن‌قدر پیچیده و جذاب بوده که دوست دارم او از این مهلکه جان سالم به در ببرد.

dany got

بالاخره در این اپیزود یک تکان اساسی به خط داستانی دنی و تیریون داده می‌شود و این موضوع با اختلاف فلسفی دنی و کوتوله‌ای که او برای رهبری در میرین گذاشته است، اتفاق می‌افتد. اگرچه دنی هر از گاهی با استراتژی، مخفی‌کاری و بدون جنگ‌های بزرگ به اهدافش رسیده، اما راستش را بخواهید او همیشه قدرتش را با زور به چنگ آورده است و با اینکه در ظاهر سعی می‌کند بدون خشونت راهش را باز کند، اما ته دلش می‌داند که چیزی به جز خشونت پاسخگو نخواهد بود. مثلا یکی از غافلگیری‌های این اپیزود زمانی است که او کال‌های دوتراکی‌ها را در چادرشان می‌سوزاند. به‌شخصه پیش‌بینی می‌کردم دنی به مرور زمان دوتراکی‌ها را به سمت خودش بکشاند، اما فراموش کرده بودم که دنی دیگر حوصله‌ی این کارها را ندارد و این پتانسیل را دارد تا کمی از خشم تارگرینی‌اش را بیرون بریزد. حقیقت این است که مخصوصا در اِسوس نحوه‌ی چرخیدن قدرت، گرفتن آن به زور بوده است و دنی بعد از مشکلاتی که با پسران هارپی داشت، به این درک رسیده که الان وقت نقش آدم‌خوبه را بازی کردن نیست.

در قدمگاه پادشاه درگیری‌ها و سیاسی‌بازی‌های زیادی درحال جان گرفتن است که به همکاری سرسی و اولنا تایرل می‌انجامد

خب، در مقابل تیریون را داریم که روش دیپلماتیک و صلح‌جویانه‌ای را برای کنار آمدن با خطر پسران هارپی انتخاب می‌کند. چیزی که به خاطر دانش بالا و جثه‌ی کوچک تیریون همیشه تنها سلاح تهاجمی و دفاعی‌اش بوده است، اما مشکل این است که بعضی‌وقت‌ها فقط خشونت جواب می‌دهد و همان‌طور که میساندی و کرم خاکستری هم به او گوشزد کردند، تصمیم تیریون ممکن است به آشوبِ پیچیده‌تری ختم شود. شاید در زمان دیگری سیاست تیریون خطرناک به نظر نمی‌رسید، اما ما همزمان دنی را می‌بینیم که با جزغاله کردن کال‌های دوتراکی و بیرون آمدن از آتش نشان داده که با کسی شوخی ندارد و حتی یک ارتش خفن دوتراکی هم دارد تا به محض رسیدن به میرین پسران هارپی را سر جایشان بنشاند. سوال این است که قولی که تیریون برای از سرگیری برده‌داری به اربابان داده و بازگشت خشمگینانه‌ی دنی به چه چیزی ختم می‌شود؟ کدامیک، دیپلماسی یا سوزاندن دشمنان؟ اگرچه در این اپیزود حرکت دنی به مراتب مطمئن‌تر به نظر می‌رسد، اما شاید این دو از طریق روی هم گذاشتنِ خصوصیاتشان تیم بهتری را تشکیل دهند. دنی به عنوان فرمانده‌ای که فتح کردن را بلد است و تیریون به عنوان کسی که رهبری را. درست همان‌طور که جان و سانسا برای بازپس‌گیری وینترفل به یکدیگر نیاز داشتند. این نشان می‌دهد احتمالا برای پیروزی در جنگ واقعی نهایی علیه وایت‌واکرها، قهرمانان‌مان برای تکامل به یکدیگر نیاز دارند و مشکل توسط فردی تنها با اسمی زیبا و شمشیری آتشین حل نخواهد شد.

got-book-of-the-stranger-03

جدا از این حرف‌ها چه کسی انتظار این حرکت دنی را داشت؟ دیدن دنی در حالی که برای بار دوم بدن ضدآتشش را به نمایش می‌گذارد و ملت را مجبور به سجده می‌کند، درحالی که آن موسیقی هیجان‌انگیز پخش می‌شد واقعا لذت‌بخش بود. چون از یک طرف از زمان صحنه‌ی معروف «دکاریس»‌اش در آستاپور و به چنگ آوردن ارتش آویژه‌اش (Unsullied)، خیلی وقت بود که او را در چنین موقعیت قهرمانانه‌ای ندیده بودیم و از طرف دیگر این صحنه باز دوباره بحث‌های مربوط به آزور آهای را هم به وسط کشاند و اهمیت نامزدی دنی را در زمانی که تمام حواس‌ها به جان معطوف شده بیشتر کرد. نهایتا دنی یک ارتش دیگر به زرادخانه‌اش اضافه می‌کند. البته فقط ارتش دنی نیست که در این اپیزود در مرکز توجه قرار دارد، سانسا و جان هم تصمیم به تشکیل یک ارتش در شمال گرفتند. این درحالی است که این روزها رمزی ارتشش را آماده باش نگه داشته و هر لحظه ممکن است آنها را به سمت کسل‌بلک بفرستد. لیتل‌فینگر در حال بردن شوالیه‌های ایری به شمال است. سربازان تایرل‌ها قصد تصرف قدمگاه پادشاه را دارند. از سویی دیگر آهن‌زادگان هم می‌خواهند پادشاه جدیدی انتخاب کنند. نیروهای ریورران را هم فراموش نکنیم که سروکله‌شان در این فصل پیدا می‌شود. و بالاخره الاریا سند و دار و دسته‌اش که معلوم نیست چه برنامه‌ای برای دورن دارند. و البته چگونه می‌توان فرمانروای یخ و سرما در شمال دیوار را فراموش کرد. وقتی قبل از آغاز فصل ششم می‌گفتیم حال‌و‌هوای این فصل مرگبارتر و پرهرج‌و‌مرج‌تر از گذشته خواهد بود، شوخی نمی‌کردیم. «بازی تاج و تخت» از این اپیزود به بعد رسما وارد مرحله‌ی رعدآسایی شده است؛ جایی که پیروزی‌ها بزرگتر و مبارزه‌ها خطرناک‌تر هستند. و با کاری که دنی انجام داد ظاهرا هیچ زمانی برای دست‌دست کردن و استراتژی ریختن نیست. فقط باید به تمام قدرت به دل دشمن زد.

در پایان اگرچه در این اپیزود صحنه‌های عاطفی و دیوانه‌واری مثل رویارویی سانسا/جان، یارا/تیان و مارجری/لوراس و بیرون آمدن دنی از درون آتش و نگاه عاشقانه‌ی تورمند به بریین (انصافا این دوتا زوج جنگجوی بی‌نظیری می‌شوند!) را داشتیم، اما به‌شخصه جایزه‌ی بهترین دیالوگ و صحنه و واکنش و بازیگری و اصلا همه‌چیز را به اوشا و رمزی می‌دهم. وقتی رمزی برای ترساندن اوشا به او می‌گوید که خاندانش پوست مردم را زنده زنده می‌کنند، اوشا می‌پرسد: «آیا بعدش اونا رو می‌خورید؟». رمزی جواب می‌دهد نه. اوشا می‌گوید: «پس من بدتر از ایناشو دیدم». در این لحظه به واکنش رمزی نگاه کنید. خنده‌ی زورکی ایوان ریون در نمایش ضدحالِ رمزی غوغا می‌کند. به‌طوری که اصلا قابل توصیف نیست. خودتان بروید نگاه کنید!

تهیه شده در زومجی


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده