Papers, Please و تجربۀ زیستن در قفس آهنین بوروکراسی

Papers, Please و تجربۀ زیستن در قفس آهنین بوروکراسی

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۰۱

در دنیایی که در آن فقط بمب‌ها بدون ویزا بین این کشور و آن کشور در سفر هستند، متقاضیان انسانی اما برای دو متر جابه‌جایی در یک وجب خاک خدا باید به ارباب‌ها کاغذ و گذرنامه نشان دهند. Papers, Please در حالی بر در می‌کوبد که صدای تکان خوردن‌های «قفس آهنین» شبیه به نفخ صور شده است. کیست این مهمان ناخوانده؟ 

یادداشت نویسنده: این متن از چهار بخش با عناوین اخلاق، بوروکراسی، گیم و ویروس تشکیل شده است و به میانجی بازی «Papers, Please» به این موضوعات می‌پردازد. بازی نام‌برده، واقع در کشور خیالی «آرستوتزکا» (Arstotzka) و الهام‌گرفته از اتحاد جماهیر شوروی سابق، شما را در نقش متصدی امور مربوط‌به مهاجرین قرار می‌دهد و در شغلی نه‌چندان هیجان‌انگیز و بیشتر ملال‌آور، مؤظفید که مدارک ارباب رجوع را اعتبارسنجی کنید. یا مدارکشان کامل است و باید مهر سبز بخورند یا اینکه چنین نیست و مهر قرمز می‌خورند. تلاش بازیکن برای دیپورت افراد مشکوک تا ساعت مقرر اداری است که باعث می‌شود حق‌الزحمه‌ای از طرف دولت بگیرد تا نفقه و خرجی خانواده‌اش را بدهد. اما از بین پایان‌های پرشمار بازی، احتمال اینکه بیشتر پایان‌های شما با زندانی و اعدام شدنتان همراه باشد بیشتر است. 

«Papers, Please» به‌واسطه‌ی پرداخت مستقیم یا غیرمستقیمش به ساختار بوروکراتیک دولت‌ها و همزمانی‌اش با سیل مهاجرین در جهان مدرن و خصوصاً خاورمیانه، مدتی محل بحث و نزاع شده بود. 

Papers, Please

از کلان‌شهرهای غول‌پیکر تا پرت‌ترین روستاها، از پیچیده‌ترین آزمایشگاه‌های الکترونیک تا چرک‌ترین دفاتر اسقف‌ها، مردم همه‌جا با یک مشکل روبه‌رو هستند:

چیزها به‌خوبی کار نمی‌کنند.

– جان گل، مقدمه‌ی «کتاب مقدس سیستم‌ها»

«او نه مرکب است و نه جسم است و نه مرئی است و نه حال، نه محل است و نه شریک دارد و نه معانی و صفات زائد بر ذات، نه به هیچ‌چیز و هیچ‌کس نیاز دارد و خلاصه مقامش عالی‌تر از این است که اصلاً وجود داشته باشد»۱ در این جمله، مرجع ضمیر «او» یعنی بوروکراسیوس، یعنی موجودی که زمام امور مملکت محروسه‌‌ای خیالی را به‌دست گرفته که به‌سادگی اسمش را مملکت می‌خوانند. به‌علاوه‌ی اینکه هر گاه هم اسمش را می‌آورند، به سبک درباریون یک «روحنا فداه» به آن اضافه می‌کنند. او پیکی به نام بارناباس دارد و وی را امر به ابلاغ می‌فرماید تا نامه‌ها و اسناد را به متصدی امور اداری یا افراد ذی‌نفع آن برساند. 

آن‌چه امروز بارناباس باید به کْلام، متصدی همین امور، ابلاغ کند، متنی است از «مهمان ناخوانده» – فردی به نام بی. که در بیابان‌ها می‌زیست و بعد از اینکه راکفلر دوم دوباره چیزی در بیابان کشف کرده بود، مجبور شد تا از بیابان نقل مکان کرده و به شهر بیاید. بارناباس که حوصله‌اش سر رفته بود، نیم‌نگاهی به نامه انداخت که نشان می‌داد طرفش همیشه با دیده‌ی حیرت به حیات می‌نگریست: «شما به من بگویید که کجای این حیات عجیب نیست. من می‌دانم چگونه، اما هنوز نمی‌دانم چرا وقتی سنگ را به هوا پرتاب می‌کنم، دوباره پایین می‌آید؟»  

بارناباس در حالی به کلام می‌رسد که می‌بیند روی میزش انبوهی از کاغذها و پرونده‌های قطور روی هم انباشته شده‌اند. او برای جلب توجه کلام به اهمیت این نامه، توضیح می‌دهد که چون بی. به «حکام و مباشرات ولایات حسب‌الامر اقدس بوروکراسیوس» عمل نکرده و «امتثال امر دیوانی نکرده و مسالمه کرده، دیوانیان عظام از او مؤاخذه کرده‌اند.»

کلام که توجهش جلب شده بود، با ادای جمله‌ی «هر خدمت که از سوی بوروکراسیوس – روحنا فداه – مرجوع شود، برای من کمال مفاخرت و امیدواری است»، نوبت بارناباس را جلو انداخت تا متن مهمان ناخوانده را بخواند؛ یک متن تکراری دیگر که تفاوتش با سایر متن‌های مرجوع‌شده به کلام در این است که عبارت روحناه فداه مقابل نام بوروکراسیوس قرار نمی‌گیرد: 

Si se puede

سایت مطالعات بازی‌ها در مقاله‌ای که برای این بازی از طرف جس موریست (Jesse Morrissette) گذاشته بود و منبع الهامی برای این متون شد، یکی از دلایل پرداختن به «Papers, Please» را داغ شدن بحث پناهندگان و جمعیت مهاجرین عنوان می‌کند. سپس از سازمان ملل آمار می‌آورد و اشاره‌ای دارد به گستردگی مهاجرت‌های اخیر سوریه که نتیجه‌ی جنگ داخلی آن کشور بوده است. اما صحبت نویسنده و دیگران فراتر از آمارنویسی درباره‌ی این امور نمی‌رود. 

با اشاره‌ی ضمنی این بازی به معضل مهاجرین که امروز باعث دعوای بین دموکرات و جمهوری‌خواه آمریکایی شده است، عده‌ی دیگری هم از بعد دیگری وارد معرکه شده‌اند و می‌گویند مشکل ما با مهاجرین نه از بُعد اقتصادی، بلکه از بُعد ارزش‌هایی است که انسان آنگلوآمریکن با چنگ و دندان از آن در رنسانس دفاع کرد تا سنت‌های فلاسفه‌ی یونان و ارزش‌های یهودی-مسیحی همچنان پایدار بماند. از خاورمیانه‌ای می‌ترسند، به این دلیل که می‌گویند او شب‌ها با رؤیای فتح دوباره‌ی آندلس به خواب می‌رود و صبح به امید ارشاد ملحدین برمی‌خیزد. 

داگلاس مورای یکی از همین افرادی است که معضل مهاجرین را از این بُعد بررسی کرد. اعتقاد دارد که ممالک محروسه‌ی اروپا با احساسی از «شرم و گناه» می‌گویند این مهاجرین خاورمیانه و آفریقا نتیجه‌ی استعمار ما در قرن نوزدهم هستند و برای اعاده‌ی حیثیت و «محضالله خودشان» هم که شده باید آن‌ها را به کشورمان راه دهیم که پناهنده حبیب خداست. مورای باور ندارد افراد معتقد به اینکه فتح غرب یک مشیت الهی است بتوانند در پروژه‌ی چندفرهنگی اروپا مخلوط شوند. دست آخر نتیجه می‌گیرد محبوب بودن نامی عربی میان کودکان در قلب انگلیس نشانه‌ای است برای اندیشمندان که اگر دست نجنبانند، تمام ارزش‌های غربی که از چنگ قرون وسطی و کشیش‌هایش نجات دادند، ممکن است باز به یغما برود؛ یعنی روزی برسد که اروپایی به‌جای سرو غذای «کوشر»، غذایی با «ذبح حلال» سرو کند و حتی ناقوس کلیسا و بارخوی کنیسه با صدای مؤذن عوض شود.

دست‌راستی‌ها و جمهوری‌خواه‌های مؤسسه‌ای مثل پریگریو (PragerU) هم احتمالاً با بوروکراسی آرستوتزکا همذات‌پنداری می‌کردند. البته که این دسته احتمالاً هم‌نوا با لودویگ فون میزس می‌گویند «بوروکراسی توان محدود کردن خود را ندارد» و بنابراین منتقد آن هستند، اما استثنائاً این را به‌عنوان تبصره‌ی قانونشان می‌پذیرند که مقداری بوروکراسی و کاغذبازی برای جلوگیری از ورود مهاجر غیرقانونی مستحب است. آن‌ها معضل مهاجرین را هم به چشم مسئله‌ای اقتصادی می‌بینند تا ارزشی. این بار پناهنده تنها زمانی حبیب خداست که حضورش باعث کاهش حقوق کارگر بومی نشود، وگرنه اینکه آیا پناهنده‌ی خاورمیانه‌ای شب‌ها با رؤیای فتح آندلس به خواب می‌رود اهمیتی ندارد.

تاکر کارلسون، به‌عنوان نماینده‌ی یکی از همین جمهوری‌خواه‌ها، در این ویدئو و در ذم و قدح سیاست‌های دموکرات‌ها در حق اعطای شهروندی به ۲۲ میلیون مهاجر غیرقانونی در ایالات متحده، می‌گوید که دموکرات‌ها یا آن چپ‌هایی که خودشان در صدر مخالفین ورود مهاجرین فله‌ای بودند تا از اقتصاد کشور و حقوق کارگر داخلی دفاع کنند، امروز رویکردشان عوض شده و عوضش از ورود مهاجرین در سرتاسر جهان پذیرایی و استقبال می‌کنند. در نتیجه، وقتی دموکرات بیاید و حق شهروندی به مهاجرین دهد، یعنی رسماً ۲۲ میلیون رأی برای حزبش خریده است. راست‌ها به این نتیجه می‌رسند که مخالفین‌شان دارند در دل‌سوزی برای آوارگی مهاجرینْ داستان کلثوم ننه می‌سرایند تا به برکت وجوهات رأی آن‌ها بر مسند قدرت باقی بمانند. ازاین‌جهت، آن مردم معترض حق دارند که فریب خورده و علیه سیاست‌های فعلی این کشور با پرچم مکزیک در دست شعار دهند که Sí se puede (بله، ما می‌توانیم).

مجسمه آزادی

مقالاتی هم در این مورد منتشر شد که این قضیه را به کمک «Papers, Please» بررسی می‌کردند یا شاید هم بهتر باشد بگوییم که با آن بهره‌برداری سیاسی کردند. نویسنده‌ای در خبرگزاری وایس، آن زمان که سیاست‌های ضدمهاجری دونالد ترامپ سروصدا کرد، مقاله‌ای نوشت با عنوان «Papers, Please به‌ طرز ترسناکی ‌هم‌نوای ترامپِ آمریکا است» و در دادگاهی که ساخته بود به این نتیجه رسید «لیبرالیسم غربی» متهم ردیف اول است و شایسته‌ی اعدامی صحرایی. بعد از مختومه کردن دادگاه و لغو اقامه دعوی برای طرفین، خلق را پند داد که در این مواقع بهتر است خویشتن‌داری کرده و برای حل مشکل دست به افراط نزند. نویسنده‌ی دیگری هم در مقاله‌ای آکادمیک کوشید تا با همین بازی یک خوانش فمنیستی از معضل مهاجرین ارائه دهد که البته جای تعجب نیست. این روزها می‌شود از همه‌چیز خوانش فمنیستی داشت.  

به نظر می‌رسد در پرداختن به فیل در اتاق سودی نیست: به‌جای اشاره به مهاجرت به‌عنوان اثر جانبی بی‌کاری نیروی کار و خلع زمین‌شدن انسان، خود مهاجرت را به‌عنوان پدیده‌ای جداگانه (و نه محصول فرعی چیزی دیگر) بررسی می‌کنند و اصطلاحاً گناه آهنگر بلخی را به حساب مسگر شوشتری می‌نویسند.  

این‌ها از همان دسته‌ای هستند که می‌گویند اگر چهار نفر گرتا گوتنبرگ دیگر به‌عنوان فصل‌الخطاب حزب تولید کنیم، اگر کمی سر میدان‌ها بنر تبلیغاتی بچسبانیم، اگر کمی بیشتر در مصرف برق صرفه‌جویی کنیم، اگر کمی بیشتر تصویر کوآلای استرالیایی را به مردم نشان دهیم، ناگهان بوروکرات‌هایی که زمام امور را در دست دارند و حتی واتیکان ملحدین (آرستوتزکا) هم سر عقل می‌آیند: به این صورت که منافع کوتاه‌مدت خود را (که ذات سیاست مدرن است) فدای منافع بلندمدت خواهند کرد. آن‌گاه مشکل محیط زیستی هم از میان رفته و می‌شود بر سیل قریب‌الوقوع نسل جدید مهاجرین که از محیط لم‌یزرع‌شان می‌خواهند مهاجرت کنند سد بزنند. 

اما ربط این‌ها به بوروکراسی و سلسله مراتب‌هایش چیست؟ ‌اینکه خود بوروکراسی را مثل مهاجرت به‌عنوان پدیده‌ای مستقل مطالعه می‌کنند، بدون اینکه بخواهند خود سیستمی که عاملش بوده را هدف قرار دهند. آن دسته‌ای هم که بخواهند بگویند آبشخور این مشکل‌ها از سیستمی بزرگ‌تر است را با القاب «افراطی» و «توطئه‌گر»‌ یا به گولاگ بوروکراسیوس و آرستوتزکا می‌فرستند یا تیری به کله‌ی پوکش می‌زنند. آیا این متن شهامت داشته تا بگوید سیستم اصلی نه خود بوروکراسی، بلکه چیز دیگری است که باعث ایجاد بوروکراسی می‌شود؟ به بهای تیر خوردنش نمی‌ارزد اما پرداختن به سیستم‌های فرعی‌ترش مثل اخلاق، ویروس و گیم حداقل ارزش چند ضربه چوب را دارد. 

Papers, Please

اخلاق

مسئله دیگر این نیست که چرا ده فرمان موسی با اخلاقیات دنیای مدرن سازگار نیست، مسئله این است که چه شد که دیگر آن را سازگار نمی‌‌دانیم؟

«Papers, Please» از نظر اخلاقی مخاطبش را به جایگاه الکس در فیلم پرتقال کوکی (Clockwork Orange) تنزل می‌دهد و همان شخصیتی را می‌سازد که مؤسسین این قفس آهنین انتظار دارند: فردی مطیع که دم‌تکانی‌اش تنها خاص ارباب باید باشد. البته می‌توانید راه دیگری را هم بروید و از دستورها سر باز بزنید (از این نظر خوش‌شانس‌تر از الکس هستید)، اما اکثریت پایان‌های این بازی که با تخطی از قوانین روبه‌رو باشند نهایتاً مأمور داستان را با مجازات زندان و اعدام روبه‌رو می‌کند. در کشور مقدس آرستوتزکا یا واتیکان ملحدین، تنها دامت افاضاتة‌هایی که در کاخ کرملین باشند مصونیت قضایی خواهند داشت، اما باقی رعیت در پیشگاه قانون برابرند.

پرتقال کوکی

فرق ظریف این بازی با اکثریت در این است که برای موفقیت در این بازی قوانینی تعیین‌شده که بوروکراسی ایجاب می‌کند، اما درعین‌حال آزادی عمل آن را داده تا از قوانین سرپیچی کرد و با نتایجی متفاوت روبه‌رو شد. بوروکراسی (قوانین) بازی و واتیکان ملحدین به بازی‌کننده برای موفقیت و امرار معاش برای خانواده‌ی فقیرش می‌گوید که باید آن‌هایی که مدارکشان مناسب است را راه بده و آن‌هایی که نیست را دیپورت کن و آن‌چه باقی می‌ماند را هم صرف‌نظر. اما چند لحظه‌ی بعد فرد بی‌بضاعتی را جلوی راهش قرار می‌دهد که برای کامل نبودن مدارکش این‌گونه عذر می‌آورد که اگر از مرز رد نشود، او را در کشور خودش به جرم ناکرده تیرباران می‌کنند یا اگر به کشورش برگردد دیگر هرگز شانس دیدار با معشوقه‌اش را ندارد یا اگر به مقصد نرسد دیگر دارویی نمی‌تواند به فرزندش دهد. بازیکن حق انتخاب دارد که قوانین را دور بزند یا نزند و مهم‌تر از همه برایش این دو سؤال ایجاد می‌شود: آیا همیشه ملزم به اطاعت از قوانین هستم، حتی اگر آن قوانین غیراخلاقی باشند؟ (۱) و زمانی‌که بابت اخلاق‌مداری از سوی سیستم پاداشی نمی‌گیرم، چه آن سیستم کمونیستی آرستوتزکا باشد و چه سیستم بازی، بلکه مجازات هم می‌شوم، هنوز هم مجبورم که اخلاقی رفتار کنم؟ (۲)

ایان برایس جونز (Ian Bryce Jones) در مقاله‌ای که برای این اثر نوشته سعی می‌کند تا سؤالاتی که اینجا ایجاد شده را با کمک هایدگر جواب دهد: رابطه‌ی انسان با ابزار با دو شکل «به جهت» (in-order-to) و «به مقصود» (for-the-sake-of) سروکار دارد. زمانی‌که فرد برای مسئله‌ای سراغ خودکار و مداد و چکش و به‌طورکلی ابزار می‌رود، نخست «به‌ جهت» حل آن مسئله به ابزار متوسل شده و سپس، در بلندمدت «به مقصودی» که از حل آن مسئله داشته تا به سؤال وجودی‌ و هستی‌شناسانه‌اش پاسخ دهد.

آدولف آیشمن

وقتی در «Papers, Please» برای پذیرش یا عدم پذیرش ارباب رجوع روی مُهر کلیک کرده یا کتاب قانون را بررسی می‌کنید و بدن‌ها را اسکن، تا اینجا تمام ویژگی‌های این سیستم گیم‌پلی در مرحله‌ی «به جهت» باقی می‌مانند. «به جهت اینکه امرار معاش خانم و بچه‌ها با من است، باید این فردی که جلویم التماس می‌کند را رد کنم.» اما وقتی از مرحله‌ی «به جهت» به مرحله‌ی بعدی فکر کنیم، می‌بینیم که شغل ما به‌عنوان بوروکرات در این کشور مقدس «به مقصود» بزرگ‌تری می‌رسد و آن مهر و کتاب قانون و اسکنر هم وسیله‌ای برای آن: اول برای گسترده‌تر کردن بوروکراسی، دوم برای واریز وجوهات نقدی به حساب کمیسر و لژیون‌‌هایش و گسیل قشون در کشورهای اروپای شرقی، سوم هم برای خشتی دیگر گذاشتن بر بنای کاخ کرملین یا خمسی برای این واتیکان ملحدین.

«من فقط از قوانین اطاعت کردم» جمله‌ای به ظاهر معصومانه است، اما عصمتش را از دست می‌دهد وقتی متوجه شویم که از دهان یکی از معماران اصلی هولوکاست خارج شده است. آدولف آیشمن (Adolf Eichmann) در اورشلیم در دفاع از اقداماتش در جنگ دوم جهانی این‌طور بهانه می‌آورد که او هم اصطلاحاً تنها از فرامین «پیشوای» این کشور مقدس پیروی کرده است. «مأمور و معذور بودن» یا اینکه «ما مأمور تکلیف بودیم و نه مأمور به نتیجه» شاید برای کوچه و بازار بهانه‌ی موجهی باشد، اما در دادگاه بین‌المللی به‌سادگی اسمش را می‌گذارند «ابتذال شر» و بعد هم حکم به آب خنک خوردن به مدت ابد و یک روز. این‌جور مواقع خواهند گفت که بوروکرات باید صدای مردم باشد و نه صدای قانون، چنان‌چه ضرب‌المثل لاتین مشهور می‌گوید «صدای مردم، همان صدای خداست» (Vox Populi, Vox Dei). نویسنده در همان مقاله شرح حالی از آن دادگاه می‌دهد:

نقطه، سر خط: به ابتذال شر برمی‌گردیم. آرنت می‌گوید: «او بارها به پلیس و دادگاه می‌گفت که تنها داشت به وظیفه‌اش عمل می‌کرد. او نه‌تنها مطیع دستورها بود، بلکه از قانون هم اطاعت می‌کرد.» درخشش «Papers, Please» در این است که ازطریق قوانین بی‌شمارش برای ضبط و بررسی ورودی‌ها، در مخاطب احساس رضایت ایجاد می‌‌کند تا صدای وحشتناک پرینت کاغذ بعد از عبور ورودی را نشنود [نشانه‌ای از سوی سیستم گیم‌پلی برای اینکه به‌دلیل عبور دادن فرد نامناسب، جریمه شده‌اید و این هم کسری حقوقتان]؛ به عبارت دیگر، این احساس رضایت، ازطریق اطاعت دقیق از قوانین حاصل می‌شود، آن هم بدون اینکه بپرسیم آیا قوانین آرستوتزکا عادلانه‌اند یا خیر. این احساس رضایت در همان مرحله‌ی «به جهت» گم می‌شود و تعمداً از فکر «به مقصود» طفره می‌رود. این موضوع که «Papers, Please» به بروز چنین رضایت‌مندی اجازه می‌دهد، یکی از بزرگ‌ترین موفقیت‌هایش به‌عنوان اثری درباره‌ی رویه‌ی امور است. در اینکه چگونه عشق به یک شغل، باعث ایجاد یک حاشیه‌ی امن و توأمان کوری نسبت به تمام وحشت‌های اقتدارگرایی و تمامیت‌خواهی می‌شود. در این زمینه، فیلم‌های بزرگی برای تماشا موجودند (شخصاً مفیستو از ایشتوان سابو را برای مثال پیشنهاد می‌کنم). اما حتی بزرگ‌ترین فیلم‌ها هم نمی‌توانند شما را دقیقاً در همان حالتی قرار دهند که «Papers, Please» قرار می‌دهد؛ یعنی شرایط رویارویی با نظر به اینکه حفظ اخلاق در شغلی که خانه و تغذیه‌ی خانواده‌تان را تأمین می‌کند دقیقاً چه معنایی دارد و چه اندازه دشوار است.

اگر قانون «توضیح نده، نشان بده» در ادبیات باشد، پس قانون «بازی کن، نشان نده» در این بازی رعایت شده است: تنیدگی گیم‌پلی با داستان تا جایی که خود گیم‌پلی به یک داستان تبدیل می‌شود و سؤال ایجاد می‌کند، بدون اینکه لحظه‌ای تعامل از دست بازیکن گرفته شده و مؤلف آن‌ها را به میان‌پرده‌ و دیالوگ‌های طولانی ببرد. خود لوکاس پوپ (Lucas Pope) در مقام سازنده‌ی بازی به‌درستی در این مصاحبه اشاره می‌کند:

توصیه‌ی من این است که تمرکز روی گیم‌پلی برود و تا جایی که امکان‌پذیر است هم پیام بازی را در آن ادغام کرد. لازم نیست چیزی را نشان یا توضیح دهید وقتی می‌توانید کاری کنید که خود بازیکن آن را انجام دهد. برای من، این یعنی قدرت بازی‌های تعاملی نسبت به باقی رسانه‌ها. می‌توانید بازیکن را دقیقاً در همان وضعیتی که خواستارش هستید قرار دهید و این‌گونه ارتباطشان با پیام بازی قدرت‌مندتر خواهد بود.

بوروکراتی که امروز به‌ دلیلی جز مهارتش و با «پارتی‌بازی» بر کار گمارده شده باشد، در چشم مردم همان نقشی را دارد که یهودی در چشم مردم غرب داشت: عامل طاعون در اروپا و مسئول مصلوب کردن عیسی در جلجتا و فرزند خلف یهودا 

ذات تعاملی بودن بازی‌ها اجازه داده تا بازی‌سازها در فضای خلق‌شده بازیکن را سر چنان تصمیم‌گیری‌های اخلاقی دشواری قرار دهند که مفسرین با توسل به امانوئل کانت و جان استوارت میل هم نتوانند بفهمند چه تصمیمی اخلاقی‌تر از آن یکی است. از هر ده مقاله‌ای هم که به رابطه‌ی اخلاق و داستان بازی‌ها می‌پردازد احتمالاً نُه تایشان دارای کلیدواژه‌های تکراری‌اند. اول می‌گویند اخلاق چیست، سپس مکاتب را کنار هم می‌گذارند، در آخر هم می‌گویند ما با کانت و میل هم به نتیجه نرسیدیم (چون همه‌چیز بیش‌ازحد خاکستری بود) و همان مثال مشهور قطار را به‌عنوان معضلی اخلاقی تکرار می‌کنند.

ریچارد داوکینز و طرفدارانش با استفهام انکاری می‌پرسند آخر ده فرمان موسی هم مگر جواب‌گوی اخلاقیات در دنیای مدرن است؟ در میان یهودیان، خداپرست‌ افراطیْ هشدار می‌دهد که این‌قدر بلندبلند فکر نکنید و خداپرست‌ ملایم هم سعی می‌کند بگوید باید به شأن نزول قوانین دقت کرد. دهان‌هایی کف کرد و عضلاتی پاره شد تا اینکه فراموش کردند می‌توان و باید از زاویه‌ی دیگری به این پرسش نگاه کرد.

در ساختار بوروکراسی، منطقی غیرشخصی حکم‌فرماست که برایش مهم نیست شما پیراهن آستین بلند پوشیده‌اید یا آستین کوتاه، یا مثلاً رنگ سفید یا سیاه دستار دور سرتان نشان از تعلق به کدام تیره و طایفه است

می‌توان پرسید طی این چند هزار سال چه اتفاقی افتاد که ناگهان انسان فهمید ده فرمان موسی جواب‌گوی اخلاقیات در دنیای مدرن نیست؟ به‌ عبارتی، چه اتفاقاتی افتاد که ناگهان مثلاً فهمیدیم برده‌داری غیراخلاقی است، باید حاکمین خویشاوندسالار را تازیانه زد و مجازات اعدام را ملغی اعلام کرد؟ هیچ به نظر نمی‌رسد که موعظه‌های موعظه‌گرها درباره‌ی اخلاقیات روی قشر عظیمی از انسان‌ها تأثیری گذاشته باشد. آبراهام لینکلن‌ها برای لغو برده‌داری شاید شرط لازم بودند اما نه شرط کافی. تحولات تکنولوژیکی که با انقلاب صنعتی همزمان شد روی ملغی کردن برده‌داری (حداقل به شکل سنتی‌اش) تأثیرگذار بود. در دنیای پست‌فوردیسم که کارهای یدی حالا مبتنی بر مهارت می‌شد، جهان نوین شهربند متخصص را می‌طلبید.۲

این موضوع نه‌تنها روی برده‌داری به شکل سنتی‌اش، بلکه در اعطای حق رأی به زن‌ها هم تأثیرگذار بود. سخت می‌توان تصور کرد که اگر نیازهای جامعه‌ی تکنولوژیک ایجاب نمی‌کرد، فمنیست‌ها با موعظه و شیون و مویه می‌توانستند به مرحلۀ امروز از آزادی برسند که دوشادوش مردها در بازار کار کنند. تئودور کازینسکی (Theodore Kaczynski) در کتاب «انقلاب ضدتکنولوژیکی» (Anti-tech Revolution) در همین زمینه می‌نویسد: 

جریان تاریخ به نفع فمنیست‌ها شد. از آغاز انقلاب صنعتی تا امروز، ترند تاریخی قدرت‌مندی به سوی «برابری» پیش می‌رود؛ برابری به این معنا که تمام موانع بین افراد برداشته می‌شود مگر موانعی که سیستم تکنولوژیکی اقتضاء کند. بنابراین ریاضی‌دان، فارغ از جنسیتش، نیاز است که براساس استعدادش در ریاضیات ارزیابی شود؛ یک مکانیک براساس دانشش از ماشین‌ها؛ یک مدیر کارخانه براساس توانایی‌اش در مدیریت کارخانه. دین، طبقه‌ی اجتماعی، نژاد، جنسیت و... یک ریاضی‌دان، یک مکانیک و یک مدیر بی‌اهمیت می‌شود. از آنجایی که هدف برابری‌خواهانه‌ی فمنیست‌ها با این ترند تاریخی هماهنگ بود، مخالفت با این جنبش به‌مرور کم‌تر می‌شد. از سال ۱۹۷۵ تا امروز، رسانه و فرهنگ و جو سیاسی به‌ سوی دفاع از این برابری جنسیتی متمایل شده است.[۱]

مثال دیگر که مخصوصاً به بوروکراسی مربوط می‌شود، تغییر دیدگاه‌های ما نسبت به شایسته‌سالاری (مریتوکراسی) و خویشاوندسالاری (نپوتیسم) است. ماکس وبر (Max Weber)، جامعه‌شناسی که بوروکراسی را به «قفس آهنین» تشبیه کرد، قدرت سیاسی را در تاریخ سه بخش مجزا می‌دانست

  1. قدرت سنتی (Traditional Authority)، به معنای مشروعیت‌بخشی ازطریق الوهیت‌بخشی به حاکم؛ مثلاً مردم، زمام امور را به حاکمی می‌سپردند که تصور می‌شد منصوب‌شده‌ی خدایان یا فرشتگان است. 
  2. قدرت کاریزماتیک (Charismatic Authority)، به معنای مشروعیت‌بخشی ازطریق کاریزما به حاکم؛ یعنی شخصی عادی و خطاپذیر که از هیچ قدرتی دستور نگرفته، اما ویژگی‌های اجتماعی و اخلاقی برجسته‌ای نسبت به دیگران دارد که او را میان رعیت به ارباب تبدیل می‌کند. اصطلاحاً او از همان اشخاصی است که وقتی وارد جامعه می‌شود، همه به گواه ویژگی‌های برجسته‌اش او را تکریم و تشویق می‌کنند. 
  3. قدرت بوروکراتیک (Bureaucratic Authority)، به معنای مشروعیت‌بخشی ازطریق دانش به «حاکمان»؛ این مهم‌ترین دوره است که ما در آن زیست می‌کنیم و برخلاف گذشته، تنها درباره «یک حاکم» نیست، بلکه حاکمیت به چندین نهاد و فرد تقسیم شده است. بوروکرات‌ها می‌دانند که چطور باید امور را در کلان‌شهرها هدایت کنند تا چرخ‌دنده‌های سیستم جهان روغن‌کاری شود و این روغن‌کاری مستلزم دانشی وسیع است. بنابراین بوروکرات نه لزوماً کاریزما دارد، نه از طرف خدا منصوب شده است و حتی به‌تنهایی اثربخشی ندارد. فرایند بوروکراسی در گذر از ترتیب‌بخشی به شواهد آماری، برقراری جلسات با وزرا، ارائه شواهد به جلسات کمیته و استفاده بهینه از بودجه می‌گذرد. به زبان عامیانه، قدرت بوروکراتیک با «کاغذبازی» سروکار دارد.

Via-Negativa

در دو قدرت اولیه (در دومی اما کم‌تر) خبری از شایسته‌سالاری برای انتخاب حاکمان نیست. حاکم هم بوروکرات‌های زیر دستش را یا از بین خویشاوندانش می‌گمارد یا فردی که سابقه‌ی جان‌فشانی‌ و عربده‌کشی‌اش در حزب بالاتر بوده است. آن‌چه دیروز به‌عنوان قدرت سیاسی مشروع پذیرفته می‌شد، امروز اسمش را گذاشته‌اند «پارتی‌بازی» و صفتی شده با بار منفی که به بوروکرات فاسد نسبت می‌دهند. بوروکراتی که امروز به‌ دلیلی جز مهارتش و با «پارتی‌بازی» بر کار گمارده شده باشد، در چشم مردم همان‌ نقشی را دارد که یهودی در چشم مردم غرب داشت: عامل طاعون در اروپا و مسئول مصلوب کردن عیسی در جلجتا و فرزند خلف یهودا.

در قدرت نوع سوم، شرط اصلی یک بوروکراسی باکیفیت این است که افراد آن براساس شایستگی‌شان انتخاب شوند، نه براساس اینکه اگر نخ شجره‌نامه‌شان را بگیریم قرار است به کدام خاندان و پادشاه برسد. این روزها حتی باتوجه‌به اینکه آزمایش دی‌ان‌اِی هم ممکن شده اما دو بز هم سر اینکه نَصَبِ حاکم به چه افراد مشهوری می‌رسد به یکدیگر شاخ نمی‌زنند. وقتی مارتین لوتر کینگ تأکید داشت که آرزویش زیستن در جهانی است که «فرزندان خدا» در آن «نه براساس رنگ پوستشان، بلکه براساس شخصیتشان قضاوت شوند» یعنی در سودای جهانی شایسته‌سالار بود.

اما آن‌چه باعث تغییر ارزش‌ها شد و ناگهان همه شایسته‌سالاری را به‌عنوان ارزشی اخلاقی پذیرفتند، نه برای این بود که مرد مدرن ضریب هوشی بالاتری داشت نه برای اینکه فیلسوفی در یک منطق صوری آن را اثبات کرده باشد؛ صرفاً به این دلیل بود که سیستم تکنولوژیک حالا به مرحله‌ای رسیده بود که چرخ‌دنده‌هایش دیگر با روغن قدیمی چرب نمی‌شد. روغن جدیدی را تحت عنوان شایسته‌سالاری می‌طلبید. فردا هم اگر سیستم تکنولوژیک به مرحله‌ای برسد که برای کار کردن نیازمند ارزش دیگری باشد، چه بسا تمام ارزش‌های امروزی مثل حقوق بشر هم غیراخلاقی شوند.

انسان دیروز به آن قضیه می‌گفت «پارتی‌بازی» و لابد انسان فردا هم به این قضیه می‌گوید «لاطائلات بوروکراتیک». آن روزی که دیگر ما نیستیم و کسی هم «Papers, Please» را یادش نیست، اگر سیستم صلاح دید که در دنیای نوین به ربات از انسان بیشتر نیاز است، احتمالاً با جعل یا تقلید از جمله‌ی تروتسکی این‌گونه القا کند که «باید یک‌بار برای همیشه به مزخرفات کلیسا [این بار حقوق بشر] درباره‌ی قداست جان آدمی پایان دهیم». به تقلید از ده فرمان هم حتماً عبارت Thou Shalt Not ضمیمه‌ی ابتدای هر بند از قانون خواهد شد. احتمالاً روزی خواهد رسید که نقش اخلاقیات به‌واسطه‌ی تکنولوژی آنقدر عوض شده باشد که کسانی بگویند «مگر حقوق بشر هم جواب‌گوی اخلاقیات در دنیای فوق‌مدرن است؟»  

زمان خندیدن به ارزش‌های گذشتگان سخت است بتوان تصور کرد که کسانی هم در آینده به ارزش‌های فعلی ما خواهند خندید. تصور اینکه چیزی مثل حقوق بشر هم همان جایی برود که قوانین حمورابی و ده فرمان رفتند با عقل جور درنمی‌آید، همان‌طور که با عقل جور درنمی‌آید که چرا کار متصدی امور مهاجرین در «Papers, Please» را باید کاری اخلاقی دانست. ابی هافمن (Abbie Hoffman) در دادگاه شیکاگو هفت به همین گیجی نسلش درباره‌ی تغییر ارزش‌ها اشاره می‌کند و اینکه چطور امروز آن‌چه برای ما بدیهی شده، برای نسل آن‌ها غریب به نظر می‌رسید: 

سیستم جدیدی از ارزش‌ها بود که در آن به مردم گفته می‌شد لذت را به وقتی دیگر موکول کنند، تمام پول‌هایشان را به بانک بدهند، بیمه‌ی عمر بخرند و کلی کار دیگر کنند که آن زمان با عقل نسل ما جور درنمی‌آمد.[۲]

در ستایش ما از شایسته‌سالاری اما نکته‌ای نادیده گرفته می‌شود: در چنین جهانی، اعتبار شما به برگه و مدارکتان وابسته است نه خودتان به‌عنوان یک انسان. در ساختار بوروکراسی، منطقی غیرشخصی حکم‌فرماست که برایش مهم نیست شما پیراهن آستین بلند پوشیده‌اید یا آستین کوتاه، یا مثلاً رنگ سفید یا سیاه دستار دور سرتان نشان از تعلق به کدام تیره و طایفه است. در ساختار سنتی اما دغدغه‌های اخلاقی، نژادی، قومی و مذهبی در پذیرش انسان‌ها دخالت می‌کند. وبر از همان ابتدا این نکته را به‌خوبی دریافته بود. در مقاله‌ی موریست می‌خوانیم: 

بوروکراسی‌ها دربردارنده‌ی چیزی هستند که وبر با عنوان Zweckrationalität به آن‌ها اشاره می‌کند؛ یعنی منطقی خودکامه که برای رسیدن به اهداف نهایی‌اش دنبال راهی با کمترین هزینه است. این با Wertrationalität که منطقی با دغدغه‌های اخلاقی است تا صرفاً مؤثر بودن، به تضاد می‌رسد. بااین‌حال، پیچیدگی جوامع مدرن سرمایه‌داری، ابزارگرایی غیرشخصی Zweckrationalität را نیازمند است. همان‌طور که وبر خلاصه می‌کند: «هرقدر فرهنگ‌های مدرن تخصصی و پیچیده‌تر باشند، دستگاه‌های بیرونی‌اش همان‌قدر نیازمند اهدافی غیرشخصی و عینی می‌شوند. این یعنی برعکس ساختارهای اجتماعی قدیمی که با احساسات شخصی، لطف، قدردانی و شفقت جلو می‌رفتند». بنابراین قوانین، مقررات و کاغذبازی تبدیل می‌شوند به ویژگی‌های تعریف‌کننده‌ی مدرنیته.

امانوئل کانت ناراحت

پس اگر «Papers, Please» در جامعه‌ای سنتی ساخته می‌شد، مخاطب برای عبور دادن مهاجرین از مرزْ مشخصات عینی آن‌ها مثل سن و نام و فامیل را بررسی نمی‌کرد، بلکه دنبال این بود که آیا مهاجرْ پیراهن آستین بلند پوشیده یا نطفه‌اش در آن قبیله‌ی خوش‌نام بسته شده است یا نه. برعکس، در بوروکراسی و در واتیکان ملحدینْ این شانس تا حد زیادی هست که پیراهن آستین کوتاه بپوشید و نطفه‌تان هم نامشروع بسته شده باشد اما همچنان به شرط مدرکْ از مرز عبور کنید. استثنائاً کسی اینجا برایش مهم نیست که ژن غالب دارید یا مغلوب.   

نهایتاً سیستم تکنولوژیکی آن بیرون هست که می‌دانیم تمام مناسبات زندگی بشر و عاداتش را تغییر داده است. اخلاق هم تابع چنین سیستمی بوده و به‌موازات تغییرات سیستم خودش هم تغییر می‌کند. اوست که بر ما افسار زده و نه ما بر او. عاقبت، تلاش برای پایبند کردن انسان به اخلاقیات بدون ملاحظه‌ی این موضوع، انسان را به همان یأس و ناامیدی کانت می‌رساند که بعد از آن همه تلاش برای تبیین اخلاقیات چنین گفت: «ذات تلخ بشرْ هرگز میوه‌ای شیرین به بار نخواهد آورد.»

بااین‌حال،‌ هستند شوالیه‌هایی که با بیرق یعقوب لیث و نقاب رابین هوود به نبردی دون‌ کیشوت‌وارانه به سراغ اصلاح بوروکراسی می‌روند تا حداقل ارزش‌های اخلاقی را در آن نهادینه کنند و دیگر ارزش فرد به برگه‌ی در دستش کاهش پیدا نکند و احتمالاً به قول وبر کمی «احساسات شخصی، لطف، قدردانی و شفقت» در آن نهادینه شود. آن‌ها شهیدهایی هستند که با وجود نیت نیک‌شان، نه در دنیای فانی و نه در دنیای باقی احتمالاً حتی نزد خدا هم روزی نخواهند گرفت. البته چرا – سهم‌شان در دنیای فانی نهایتاً تندیس و مجسمه‌ای باشد که سر فلکه برایشان خواهند ساخت و مردمی که کلاهشان را برای ادای احترام لحظه‌ای از سر برمی‌دارند. ازاین‌جهت شاید در مضیقه نباشند.

Papers, Please

بوروکراسی

هر آن‌چه که برای حل مشکلاتش خود را بزرگ‌تر می‌کند، حتی اگر کارآیی‌اش در نظر اول بهتر شود، به سیستمی شکننده‌تر تبدیل خواهد شد

بوروکراسی

«من از طرف دولت هستم و برای کمک آمده‌ام» ترسناک‌ترین جملات در زبان انگلیسی‌اند – حداقل به باور رونالد ریگان، رئیس‌جمهور سابق ایالات متحده. جنبش‌های اجتماعی دهه‌ی شصت نیز هم‌صدا علیه تفکر بوروکراتیک دولت‌های رفاه پس از جنگ جهانی دوم شوریدند و هیپی‌ها در ترانه‌ی انقلابی‌شان چنین می‌گفتند: «قوانین و مقررات، چه کسی به این‌ها نیاز دارد؟»

بعد از فروپاشی شوروی، نماد کشوری بوروکراتیک که دولتش تنها نتوانست در تخت‌خواب مردم نفوذ کند، فرانسیس فوکویاما معتقد بود دیگر ارزش‌ها و سیستم غربی بر جهان حکم‌فرما خواهد بود و امروز تاریخ بر شما کامل شد و به پایان رسید. اقتصاد آزاد البته که حاکم شد، البته که ارزش‌های فرد بر ارزش جمع مقدم شمرده شدند، البته که منبع دانش از آسمان (وحی) به زمین (علوم تجربی) رسید، اما به نظر نمی‌رسد آن پروژه حداقل در پیش‌بینی‌اش پیرامون بوروکراسی چندان دقیق عمل کرده باشد.

چند دهه بعد اما می‌بینیم که بوروکراسی در جهان با رشدی تصاعدی به گسترده‌شدن ادامه می‌دهد: می‌شود فیلی در اتاق که دیگر کسی تمایل ندارد به آن اشاره کند و می‌شود انسانی که غسل تعمید داده شده است.

در توضیح بوروکراسی دیگر تعاریف لغت‌نامه‌ای کفایت نمی‌کند. امروز بوروکراسی به چشم ابزار و سازوکار دیده نمی‌شود، بلکه کلمه‌ای است که جناح‌ها در جدال‌هایشان از آن به‌عنوان تمثیل برای چیزی دیگر استفاده می‌کنند: بوروکراسی، در نماد دولتی که با جهانی کافکایی، آزادی را از شهروندهایش سلب می‌کند. دیوید گرائبر (David Graeber) در کتابش «اتوپیای قوانین: درباره‌ی تکنولوژی، حماقت و لذت‌های نهان بوروکراسی» (The Utopia of Rules: On Technology, Stupidity, and the Secret Joys of Bureaucracy) در این مورد توضیح می‌دهد: 

در پوپولیسم آمریکای معاصر – که البته در سایر نقاط جهان هم رشد داشته است – برای بوروکراسی تنها یک آلترناتیو وجود دارد و آن هم «بازار» است. بعضی وقت‌ها به این معنا که دولت باید بیشتر شبیه یک بیزینس اداره شود و بعضی وقت‌ها هم به‌سادگی یعنی بوروکرات‌ها کنار بنشینند و اجازه دهند تا طبیعت کار خودش را کند؛ یعنی رها کردن مردم برای سروسامان دادن به تجارت زندگی‌شان، بی‌آنکه قوانین و مقررات بی‌شماری از بالا به آن‌ها تحمیل شود. این‌گونه هم جادوی بازار راه‌حل‌های خودش را ایجاد خواهد کرد. بنابراین دموکراسی مترادف با بازار شد و بوروکراسی مترادف با دخالت دولت در آن بازار. تا امروز هم قضیه همین‌جوری باقی مانده است.[۳]

البته که در بحثی تاریخی، بوروکراسی به این چشم دیده نمی‌شد. مارک تواین که عادت داشت تمام مطالبش شبیه بلندگویی علیه همه‌کس و همه‌چیز باشد اما زبانش در مقاله‌ی «سرویس پست» ناگاه ملایم شد و از مزایای این سیستم نظامی (اولین گام برای بوروکراتیزه‌شدن جهان) تمجید کرد. احتمالاً اولین و آخرین مقاله‌ای بود که در آن دنبال پوزخند و استهزاء این و آن نرفت.[۴] 

بابت پاراگراف بالا امید است که نقش وکیل مدافع شیطان را بازی نکرده باشیم، اما بوروکراسی طبق انحرافی ذاتی، سیستمی است که هر گاه با بحران روبه‌رو می‌شود، خودش را گسترده‌تر می‌کند؛ شبیه اینکه به‌جای جاروی آت و آشغال‌ها صرفاً آن‌ها را زیر فرش هل دهیم. گرائبر در این مورد می‌گوید: 

اگر برای حل مشکلی ساختار بوروکراتیک بسازید، خود آن ساختار نهایتاً مشکلات دیگری ایجاد خواهد که به نظر می‌رسد تنها با ابزار بوروکراتیک دیگری حل خواهد شد. در دانشگاه‌ها، جمله‌ی نانوشته‌ای هست که می‌گوید «بیایید کمیته‌ای بسازیم تا با مشکل بیش‌ازحدشدن تعداد کمیته‌ها مقابله کنیم.»[۵]

Vox Populi

بنابراین بوروکراسی سیستمی افسارگسیخته است. زمانی‌که آن را وارد جایی کنید (چه یک سایت مجازی کوچک و چه یک ابرشرکت چندملیتی خصوصی)، دیگر نمی‌توانید آن را از بین ببرید. به نقل از گرائبر، از بین‌النهرین تا تمدن مصر، جایی که اولین بوروکرسی‌ها ایجاد شدند، ما هیچ‌‌گاه نتوانستیم آن را «متوقف» کنیم، تنها آن را «گسترش» دادیم. حتی امپراتوری‌هایی هم که به چین قدیم نفوذ کردند، نتوانستند بوروکرات‌های آن‌جا را با سیستم گزارش و بررسی پیچیده‌شان از بین ببرند. تنها زمان‌هایی که به نظر می‌رسد بوروکراسی از بین رفته باشد، زمان حمله آلاریک یکم به امپراتوری روم و حمله چنگیز خان به بخش‌هایی از خاورمیانه بوده است. گرچه تمام آن سرزمین‌های مغلوب برای رقابت با جهان و باقی ماندن در تمدن، چاره‌ای نداشتند تا آن‌چه رفته بود را احیا کنند.[۶] بوروکراسی ققنوسی است که دوباره از خاکسترهایش شعله‌ور می‌شود.

داستان تکراری این روزها یعنی مشکلات را با عامل آن‌ها حل کرد: آیا تکنولوژی (عامل) در حال صدمه زدن به محیط زیست (مشکل) است؟ پس دست در دست هم دوباره تکنولوژی نوینی برای مقابله با این صدمه‌زدن بسازیم. بمب اتم (عامل) آینده‌ی بشر (مشکل) را تهدید می‌کند؟ پس با ساخت بمب اتم بیشترْ هزینه‌ی جنگ را آن‌قدر زیاد کنید تا کسی هوس استفاده از آن را نکند (نظریه‌ی رئالیست‌ها در سیاست بین‌الملل). 

بوروکراسی نیز در همین سیکل می‌چرخد. در «Papers, Please» هم ما این سیر تبدیل هفت خان را به هفتاد خان رستم می‌بینیم؛ یعنی دولت که می‌بیند دیگر سیستم قبلی جواب‌گوی پذیرش مهاجرینِ روبه‌افزایش نیستْ بوروکراسی‌اش را بزرگ‌تر می‌کند. پس مراحل بازی به همان میزان سخت‌تر، پیچیده‌تر و میزکار مخاطب هم تا حد سوهان روح‌شدن شلوغ‌تر می‌شوند. انگار که تمام تاریخ بوروکراسی از بین‌النهرین و مصر تا قرن فعلی در حال مرور شدن است. می‌رسیم به همان خلاصه‌ای که اسکار وایلد نوشت: «بوروکراسی گسترده‌تر می‌شود تا نیازهای بوروکراسیِ در حال گسترش را برآورده کند.» شاید «Papers, Please» تنها اثری باشد که در آن ملال و خسته‌کنندگی گیم‌پلی معنادار می‌شود. 

بوقلمون از روزهایی که غذا گرفت (داده‌های تاریخی) فکر می‌کرد که فردا هم حتماً غذا خواهد خورد (پیش‌بینی آینده). طفلکْ این فرشتگان نیکوتر سرشت ما. 

در عالم رؤیا هر سیستمی تعریفی دارد و برپایه‌ی آن عمل می‌کند، اما در عالم واقع سیستم‌ها براساس تعریف‌های ما آدم‌ها عمل نمی‌کنند. نوزاد را تنها تا زمانی‌که شیر می‌مکد می‌توان کنترل کرد و جهت داد، اما وقتی بزرگ شد دیگر خالق هم نمی‌تواند مخلوقش را مطیع خویش نگه دارد. چنان‌که خدا هم از دست نافرمانی حوا و نخوت ابلیسْ خشمگین شد و انسان به‌دلیل چیزفهم‌شدن به زمین هبوط کرد.

فیسبوک سیستمی بود برای برقراری ارتباطات میان مردم، بعدش شد ابزار فخر و افاده‌فروشی، اما بعدش را دیگر کسی تصور نمی‌کرد که ابزاری شود برای تبلیغات کارزار انتخاباتی آمریکا و راهی برای جلو بردن انقلاب مصر؛ همین‌طور بمب اتم و توپ و تانک وسیله‌ای بودند برای نابودی دشمن، اما بعدها رئالیست‌ها در سیاست بین‌الملل تبدیلش کردند به وسیله‌ای برای صلح و موازنه‌ی قوای کشورها.

سیستم‌ها نه‌تنها براساس تعریف‌های جلو نمی‌روند، بلکه تمایل دارند تا نتیجه‌ای کاملاً عکس بدهند. شوروی مرحوم، که آرستوتزکا هم براساس آن ساخته شده، با این برنامه تشکیل شد تا ثروت را عادلانه بین مردم تقسیم کند. البته آخرش آنچه عادلانه تقسیم شدْ فقر بود.

جهت شفاف‌سازی: برعکس این موضوع هم ممکن است؛ یعنی سیستمی که اصلاً‌ با نیت شر ساخته شده را در راه‌های خیر استفاده کرد. زمانی‌که الیوت هیگینز (Eliot Higgins) صرفاً با تکیه بر فوت و فن‌های OSINT توانست اخباری را از جنگ داخلی سوریه منتشر کند که بزرگ‌ترین رسانه‌ها نمی‌توانستند، عده‌ای گفتند که این احتمالاً پایانی باشد بر انحصار اخبار در دست رسانه‌ها. هیگینز با استفاده از ابزارهایی که گاهی بوروکرات‌ها و دولت‌ها برای استقراق سمع و جاسوسی علیه شهروندها استفاده می‌کنند را این بار علیه خود همان بوروکرات‌ها و دولت‌ها استفاده می‌کرد – به اصطلاح اهل خارجه "Taste of your medicine". 

«صد نردبان را تصور کنید که احتمال سقوط هر کدامشان 10/1 است. احتمال اینکه تمام این‌ها همزمان سقوط کنند ناچیز است. اما اگر آن‌ها را به‌هم متصل کنیم، گرچه به نظر امن‌تر شده‌اند و احتمال سقوط هر کدامشان به‌طور جداگانه کاهش یافته، اما عوضش اگر یکی‌شان سقوط کند، باعث سقوط سایر هم خواهد شد»

بوروکراسی قرار است مفصلی بین دو استخوان باشد که روند خدمات عمومی به مردم را ساده‌ کند، اما در عمل تا آنجایی گسترده می‌شود که دیگر دولت هم رویش کنترلی نخواهد داشت و این یک نمونه‌ی دیگر است از اینکه چرا سیستم‌ها براساس تعاریف اولیه‌ی ما جلو نمی‌روند: ­

سیستمی فرعی که دولت برای اهدافش می‌سازد خودش می‌تواند به سیستم خودمنتشرگر دیگری تبدیل شود، تا آنجایی که بر خود دولت هم حاکم خواهد شد. بنابراین بوروکرسی‌ها عموماً نگران قدرت و امنیت خودشان هستند تا انجام مسئولیت‌هایشان در قبال عموم. «هر بوروکراسی تمایل دارد تا خودش را حفظ و مثل انگل‌ فربه کند. همین‌طور متمایل است مستقلاً به قدرت تبدیل شود، تا جایی که دولت‌ها کنترل روی آن را از دست دهند.»[۷]

قانون پارکینسون

این نکته را خیلی سال قبل‌، سیریل پارکینسون در مقاله‌ی «قانون پارکینسون» درباره‌ی بوروکراسی با زبان ریاضی به اثبات رسانده بود. به این صورت: خدمت‌گزار عمومی A که در دفتری کار می‌کند، به دلایلی (که اهمیتی ندارد چیست) از وظایفش خسته شده است. حالا برای حل مشکل سه راه مقابل خود می‌بیند: نخست، استعفاء دهد. دوم، کار را با شریک B تفسیم کند. سوم، تقاضای سپردن وظایف به دو زیردست C و D را داشته باشد.

به گواه تاریخ، شخص A بین سه گزینه‌ی پیش‌رو با درصد بالایی دست روی گزینه‌ی سوم خواهد گذاشت. اگر گزینه‌ی اول را انتخاب کند که مستمری‌اش قطع خواهد شد، اگر هم دومی را پس رقیبی هم‌سطح جایگاهش در سلسله مراتب بوروکراسی ایجاد می‌کند (درصورتی‌که دفاتر میل به ایجاد زیردست دارند، نه رقیب). پس اکثراً قرعه به نام گزینه‌ی سوم می‌افتد.

C و D هم روزی در این چرخه گیر خواهند کرد و برای خودشان زیردست‌های E و F را خواهند ساخت. با این توضیحات بود که پارکینسون در مقاله‌اش به این نتیجه رسید: «با توصیفات فاکتورهای موجود در کارها، دانشجویان علوم سیاسی به این نتیجه می‌رسند که مدیران کم و بیش دنبال تکثیر شدن هستند.»

پارکینسون در نوامبر ۱۹۵۵ به این نتایج رسید، اما تا دسامبر ۲۰۵۵ هم بعید است اگر کسانی از بزرگ شدن بوروکراسی جلوگیری کنند. مراجعه به آمار نیاز نیست تا کسی بداند چه مقدار از زندگی‌اش مشغول پر کردن فرم‌ها و سروکله زدن با کارمندهای ادارات شده است و چه میزان بوروکرات‌های دولت برای زندگی‌ و کسب معاشش تصمیم‌گیری می‌کنند. حتی نیازی به بازی کردن «Papers, Please» هم نیست. از پارکینسون به بعد آن‌چه دیده‌ایم صرفاً هجونامه‌های امثال بورخس و والاس و کافکا در مذمت بوروکراسی بود؛ و تبدیلش به یک بازی ویدئوییْ محض فراغت؛ و امروز هم موضوع مقاله‌ای در یک سایت سرگرمی.

بوروکراتی در واتیکان ملحدین و کشور آرستوتزکا، صبح از خواب بلند می‌شود و بخشنامه‌ می‌دهد که امروز این قانون را اجرا کنید و اگر چنین نکنید تلگراف می‌زنیم تا کمیسر خلقْ آخر شب به تکلیفتان رسیدگی کند. واضع قانون (بوروکرات) در وضع قانون خطا می‌کند و عوض اینکه اولین قربانی خطا خود واضع باشد، ارباب رجوع هیچ‌کاره‌ قربانی می‌شوند که صرفاً می‌خواهند از مرز عبور کنند. ازاین‌رو بود که توماس سول (Thomas Sowell) در واکنش به چنین نظامی گفت: «خطا کردن – و بر خطا باقی ماندن – ساده است، آن هم وقتی هزینه‌ی خطاهای شما را دیگران پرداخت می‌کنند.»

چنان‌چه گفته شد، با دفتر پست به‌عنوان سنگ‌بنای بوروکراسی امروزْ مشکل خاصی وجود نداشت. اما مشخص نیست این طرز فکر از کجا ریشه گرفته که فکر می‌کنیم هر چیز خوبی را اگر گسترده‌تر کنیم به نتیجه‌ی بهتری ختم می‌شود. در کوتاه‌مدت به نظر می‌رسد که گسترده‌تر شدن سیستم‌ها مفید است، اما در بلندمدت به سیستمی شکننده‌تر خواهیم رسید که در صورت تخریبْ اثرات زیان‌بارتری بر جهان خواهد گذاشت؛ نمونه‌ی آن می‌شود چاقو به‌عنوان یک سیستم ساده و بمب اتم به‌عنوان یک سیستم پیچیده.

چاقو در عالم رؤیا تعریف واضحی دارد: تنها برای جراحی و قاچ کردن میوه‌جات باید به کار برده شود، اما در دنیای واقعی که بیشتر برای قاچ کردن انسان‌ها استفاده شده است. بااین‌حال، شانس اینکه فردی با چندین هزار چاقو بتواند کره‌ی زمین و ساکنینش را برای همیشه نابود کند ناچیز است، اما شانس اینکه فردی با داشتن تنها چهار بمب اتم زمین را برای همیشه غیرقابل‌سکوت کند بسیار بالا. بمب اتم ابزاری است ادامه‌دهنده‌ی راه چاقو که صرفاً قدرت تخریب بیشتری دارد. می‌رسیم به تعریف بند قبل: «در کوتاه مدت به نظر می‌رسد که گسترده‌تر شدن سیستم‌ها (تولید چاقو) مفید است، اما در بلندمدت به سیستمی شکننده‌تر خواهیم رسید که در صورت تخریبْ اثرات زیان‌بارتری بر جهان خواهد گذاشت (تولید بمب اتم).»

سفسطه‌ی بوقلمون

استیون پینکر (Steven Pinker) زمانی در کتاب «فرشتگان نیکوتر سرشت‌ ما» (The Better Angels of Our Nature) با آمار توضیح می‌داد که بیاییم از نبش قبر نوستالژی‌ها و «روزهای خوش قدیم» دست برداریم، چون در طلایی‌ترین عصر بشر هستیم که هر انسانی می‌تواند به اندازه‌ی لویی شانزدهم غذا بخورد و در صلحی طولانی‌مدت و خشونتی روبه‌کاهش زندگی کند.

نسیم نیکولاس طالب (Nassim Nicholas Taleb)، نویسنده‌ی نام‌برده را متهم به «تجربه‌گرایی ساده‌لوحانه» کرد و گفت وقتی از فاکتورهای پنهان آمار دادن بی‌خبرید، پس قلم در غلاف و زبان در کام بگیرید. البته با زبانی ملایم‌تر و به اجبار عرف آکادمیک، در این مقاله با همکارش استدلال‌های آن کتاب را نقد کردندنتیجه‌اش خبری است نه‌چندان خوشایند برای فرشتگان نیکوتر سرشت ما: به نظر نمی‌رسد خشونت در بشر کاهش بالقوه‌ای داشته باشد.

در پس‌پرده‌ی آن همه نمودار و عدد مقاله، نقد دیگری هم هست: منطقی نیست اگر زلزله قطع شد و مدتی طولانی گذشت، نتیجه بگیریم در دنیایی هستیم که زلزله‌هایش روندی نزولی دارد. برعکس، وقتی خبری از پس‌لرزه‌های حتی کوچک هم نیست باید نگران بود که احتمالاً زلزله‌ای به‌مراتب بزرگ‌تر از قبلی‌ها در راه باشد. از روی داده‌های تاریخی (کم شدن زلزله) نمی‌توان آینده را پیش‌بینی کرد (از بین رفتن زلزله). طالب کسانی که این‌طور استدلال می‌کنند را به بوقلمون‌هایی تشبیه می‌کند که می‌بینند صاحبانشان هر روز به آن‌ها غذا می‌دهند، اما نمی‌دانند روزی سرشان بریده شده و در عید شکرگزاری سر میز شام قرار می‌گیرد. بوقلمون از روزهایی که غذا گرفت (داده‌های تاریخی) فکر می‌کرد فردا هم حتماً غذا خواهد خورد (پیش‌بینی آینده). طفلکْ این فرشتگان نیکوتر سرشت ما.

حرفشان این است که از قضا در جهانی هستیم که جنگ در آن تبعات و صدمات بیشتری به‌جا خواهد گذاشت، چون سیستم‌های نظامی پیچیده‌تر شده و‌ همان‌قدر هم قدرت تخریبشان بیشتر. طالب پیش‌تر هم عنوان کرده بود که خطا در محاسبه‌ی سیستم‌ها را نمی‌توان به صفر رساند:

میزان خطا قابل اندازه‌گیری نیست. همان اندازه‌گیری هم نهایتاً میزانی از خطا را خواهد داشت. باز همان اندازه‌گیری دیگر نیز. می‌توانیم باز حرف مشابهی بزنیم اگر «اندازه‌گیری» را با «برآورد» جایگزین کنیم (مثلاً برآورد ارزش آینده‌ی یک متغیر اقتصادی، احتمال باران در برزیل یا ریسک حادثه‌ای اتمی). آن‌چه فلاسفه اسمش را پس‌روی در استدلال (Regressive Argument) گذاشته‌اند، می‌تواند در موشکافی روش‌های کمی یا ریسک و احتمالات استفاده می‌شود. صرف وجود چنین پس‌روی، به دو رویکرد متفاوت می‌رسیم، و هر دو هم باعث می‌شود تا احتمالات کوچک را هم دست‌بالا بگیریم [...].

بوروکراسی یعنی سیستمی رو به گستردگی و پیچیده‌تر شدن که بهتر از قبل کار می‌کند، اما تنها کافی است به یک خطا برخورد کند تا میزان تخریبش تبعاتی سنگین برای همگان داشته باشد. یانیر باریام و الکساندر اف. سیگنفلد طی همکاری روی مقاله‌ی «معرفی سیستم‌های پیچیده و کاربردهایش» به همین موضوع اشاره می‌کنند: 

وابستگی متقبال در یک سیستم، منجر به توزیع نوساناتی می‌شود که احتمال یک رویداد شدید و استثنایی هم تغییر شگرفی در آن ایجاد نمی‌کند. ویژگی چنین توزیعاتی را «دنباله‌هایی-با-نوسانات-کم» (Thin-Tail) می‌نامیم؛ مثلاً قد انسان‌ها جزو این دسته قرار می‌گیرد، به این دلیل که در هیچ‌کجای تاریخ قد کسی دو برابر قد متوسط یک انسان نبوده است. اما ثروت انسانی – به‌دلیل تعاملات پیچیده‌ی اقتصادی بین افراد – «دنباله‌ای-با-نوسانات-بالا» (Fat-Tail) است. به این صورت که چند انسان، خارج از میانگین، می‌توانند یک میلیون برابر از سایر افراد ثروت‌مندتر باشند. یکی از خطرات این وابستگی‌های متقابل این است که در کوتاه‌مدت، باعث ثبات بیشتر در سیستم‌ها می‌شوند و نوسانات کم‌مقیاس را کاهش می‌دهند. به‌عنوان آزمایش فکری، صد نردبان را تصور کنید که احتمال سقوط هر کدامشان 10/1 است. احتمال اینکه تمام این‌ها همزمان سقوط کنند ناچیز است. اما اگر آن‌ها را بهم متصل کنیم، گرچه به نظر امن‌تر شده‌اند و احتمال سقوط هر کدامشان به‌طور جداگانه کاهش یافته، اما عوضش اگر یکی‌شان سقوط کند، باعث سقوط سایر هم خواهد شد. مثال دیگر، شامل بهم‌پیوستگی سیستم‌های مالی است که شانس بحران‌های مالی جهانی را بالاتر برده [نمونه‌ی اخیرش، بحران مالی سال ۲۰۰۷-۲۰۰۸] و همین‌طور شانس انتقال بیماری‌ها مثل تب اسپانیایی [و ویروس کرونا] بیشتر شده است. به‌طورکلی، وقتی با «دنباله‌ای-همراه-با-نوسانات-بالا» روبه‌رو هستید، روش‌های استاندارد آماری اغلب بی‌فایده می‌شوند و احتمال رخداد رویدادهای شدید و بزرگ [نوسانات بالا] را نادیده می‌گیرند.[۸]

در چنین شرایطی، عده‌ای خواهند گفت که ما می‌توانیم رفتار سیستم‌های پیچیده را پیش‌بینی کنیم تا در آینده به مشکل برخورد نکنند. چنین افرادی گرچه نیت خیر هم داشته باشند اما کارنامه‌شان اجازه نمی‌دهد تا به‌سادگی افسار این آینده را بهشان تحویل دهیم. هواپیما (یک سیستم پیچیده‌ی دیگر) را اغلب امن‌ترین وسیله‌ی نقلیه‌ی تاریخ بشر خوانده‌اند، اما بعد از یک قرن و نصفی و حتی با عنایت به جعبه‌ی سیاه، نتوانسته‌اند تمام نواقص آن را حل کنند. چطور باید بپذیریم که سیستمی به‌مراتب پیچیده‌تر در مقیاس جهانی مثل بوروکراسی را بتوان به‌درستی هدایت کرد بدون اینکه لحظه‌ای به خطا بخورد؟ نتیجه‌ی این‌ها را قبلاً در کشور مقدس آرستوتزکا دیده‌ایم. 

البته باید در زمان مقایسه‌ی سیستم هواپیما با بوروکراسی به تفاوت اصلی‌شان توجه کرد: هواپیما به اندازه‌ی دومی شکننده نیست، چراکه با برخورد به مشکل، برخلاف بوروکراسی، خود را گسترده‌تر نمی‌کند، بلکه با نظر به جعبه‌ی سیاهْ درصدد رفع­­ نقصان‌های قبلی‌اش برمی‌آید. این‌گونه سیستم هواپیمایی کوچک باقی می‌ماند و سیستم‌های کوچک گرچه ناکارآمد به نظر برسند هم اما تخریبشان جهانی نیست (با سقوط هواپیما نهایتاً صد نفر کشته خواهند شد، اما با سقوط دولتی بوروکراتیک بود که شوروی به ۱۵ تکه‌ی دیگر تقسیم شد و سرنوشت جهان طور دیگری رقم خورد). در کنفرانسی یکی از حضار به نیکولاس طالب گفت «مثالی از جهان واقعی بیاورید که نماینده‌ی یک سیستم شکننده و مثالی برای دنباله‌ای-همراه-با-نوسانات-بالا باشد» و او هم جواب داد:

اتحاد جماهیر شوروی نه به‌خاطر رژیمش، بلکه برای وسعتش فروپاشید. خیلی از مردمْ تاریخ ایتالیا را قبل از اتحاد کامل درک نمی‌کنند. تا زمان پراکندگیْ مشکلاتی ثابت و آشفتگی‌هایی سطحی داشت، اما بعد از اتحادْ مشکلاتی کمتر ولی به‌مراتب عمیق‌تر داشت. خطراتی که امروز مقابل ما هستند، چیزهایی‌اند بسیار واقعی که به ما صدمه خواهند زد و به‌طرز غیرقابل‌کنترلی همه‌جا پخش می‌شوند.

در عالم واقع سیستم‌ها براساس تعریف‌های ما آدم‌ها عمل نمی‌کنند. نوزاد را تنها تا زمانی‌که شیر می‌مکد می‌توان کنترل کرد و جهت داد، اما وقتی بزرگ شد دیگر خالق هم نمی‌تواند مخلوقش را مطیع خویش نگه دارد. چنان‌که خدا هم از دست نافرمانی حوا و نخوت ابلیسْ خشمگین شد و انسان به‌دلیل چیز‌فهم‌شدن به زمین هبوط کرد

در مثالی ملموس‌تر، تصور کنید که هکرهایی بخواهند اکانت‌های سایتی را هک کنند. به‌ازای هک هر اکانت، مدیریت وادار می‌شود تا امنیت سایت را بالاتر ببرد و از هک شدن مثلاً صد اکانت دیگر جلوگیری شود. سیستمی که این‌چنین عمل کند پادشکننده است، به این دلیل که در مقابل مشکل کاملاً خرد نشده و نسبت به قبل خود را بهبود داده است؛ مانند سیستم بدن انسان که با زخم شدن عضلاتش در طول زمان به عضله‌ای بزرگ‌تر می‌رسد. به تعبیر فلسفی نیچه هم یعنی «آنچه تو را نکشد، قوی‌ترت خواهد کرد».  

حال اگر همین سایت را به‌دست یک بوروکرات بدهید، احتمالاً‌ به‌جای بالاتر بردن امنیت سایت، ابتدا از بیخْ شایعه‌ی هک شدن اکانت‌ها را رد کرده و موضوعی مشکوک می‌خواند که سایت‌های بدنام ساخته‌اند. اگر قضیه‌ی جن‌زدگی سایت‌ها اثبات نشد، خود اکانت‌ها را ملامت می‌کند که اگر به‌جای پسورد هشت رقمی می‌آمدند و پسورد شانزده رقمی می‌گذاشتند شکار هکرهای سودجو نمی‌شدند. اکانت‌هایی که برای احقاق حقوق در ایمیل‌ها تحصن کرده‌اند را دعوت به آرامش می‌کند، اطمینان می‌دهد که همه‌چیز تحت کنترل است و نباید به حرف کسانی که تشویش اذهان می‌کنند اعتنا کرد. آخر هم کسانی که خیلی قضیه را کش می‌دهند تهدید خواهند شد و اصحاب رسانه هم فردا از حماقت و خریت اکانت‌ها در انتخاب پسوردهایی در حد ۱۲۳۴ خواهند نوشت – یک سناریوی به‌غایت چرنوبیلی که در آن فریاد الغیاث و العفو بوروکرات‌ها در دادگاه هم به سودشان نمی‌رسد.  

اما آنچه در واقعیت اتفاق می‌افتد: بوروکرات به‌جای رفع باگ‌های امنیتی در سیستم قبلی، برپایه‌ی همان سیستم و با همان خطاها دوباره بخش‌های دیگری به سایت اضافه‌ خواهد کرد. با انباشته شدن این همه باگ روی هم، هکرها راهشان برای نفوذ بیشتر هم خواهد شد و حالا هکرهایی که تا دیروز به‌سختی می‌توانستند یک اکانت را هک کنند، دست‌آخر راهشان برای کودتای سایبری هموار می‌شود.

سیستم بوروکراتیک به همان میزان که گسترده‌ و شکننده‌تر می‌شود، به باور وبر، حالت «غیرانسانی‌»تری هم به خود می‌گیرد. نه برای اینکه بوروکرات‌ها موجوداتی فطرتاً شرور و بی‌عاطفه باشند، بلکه به این دلیل که سیستم بوروکراتیک چنین چیزی را اقتضاء می‌کند. دوزخیان روی زمین نه دوزخی‌اند به این دلیل که در طفولیت شیر حلال نخوردند و حلال‌زاده نشدند، دوزخی‌اند چراکه سیستمی که در کنترلشان نیست ایجاب می‌کند چنین باشند. از‌همین‌رو بود که وبر، جامعه را به «قفس آهنین عقلانیت و بوروکراسی» تشبیه کرد – جایی که پیروی از قوانین ارجحیت دارد بر فردیت و آزادی‌های شخصی. از همان مقاله‌ی موریست درباره‌ی وبر: 

به باور وبر‌ «هرقدر بوروکراسی به سمت بی‌نقصی و بهبود کارآیی‌اش پیش برود، غیرانسانی‌تر می‌شود و بیش‌ازپیش می‌تواند چیزهایی مثل عشق، تنفر و تمام عناصر عاطفی، شخصی و غیرمنطقی که قابل محاسبه نیستند را از دفاتر خود بیرون براند.» گرچه این عناصر «غیرمنطقی» سد راه پیشرفت سیستم و سود و بازده آن می‌شوند، اما نتیجه‌ی آن می‌شود جامعه‌ای که در آن اخلاقیات در تصمیم‌گیری مدیران جایی ندارد، یا حداقل نمی‌توانند در تجارت‌هایشان احساسات را دخیل و پرونده‌ها را موبه‌مو بررسی کنند. اهداف عینی با ابزارهای عینی می‌تواند سیستمی پیش‌بینی‌پذیر و مؤثر بسازد، اما به این معنا نیست که بوروکرات‌ها لزوماً قرار است «بهترین» یا «درست‌ترین» تصمیم اخلاقی را برای ما بگیرند.

به‌هرحال در سیستم‌های به‌مراتب ساده‌تر هم رفتارهای پیچیده و غیرقابل‌پیش‌بینی زیادی دیده می‌شود و این به کمک ریاضیات هم قابل اثبات است. مثال ریاضی برای نشان دادن این است که با بحثی روبه‌روییم قابل اثبات با اعداد و قابل اندازه‌گیری در جهان عینی، بنابراین به فلسفه‌بافی و بحث‌های کلامی نیازی نیست:  

رفتار آشوبناک

رفتار آشوبناک تنها محدود به سیستم‌های پیچیده نیست. در حقیقت، غافلگیرکننده است وقتی می‌بینیم برخی از سیستم‌های ساده همچنین رفتاری دارند. دانشنامه‌ی بریتانیکا این را با مثالی کاملاً مبتنی‌برریاضی نشان می‌دهد. فرض کنید که A در بازه‌ی 0 تا 4 و 0X نیز در بازه‌ی 0 تا 1 قرار بگیرد. سپس اجازه دهید تا دنباله‌ای از اعداد باتوجه‌به فرمول (Xn+1=Ax(1-xn تشکیل شود. با قرار دادن برخی از مقادیر در A، مثلاً عدد ۳.۷، دنباله‌ی اعداد رفتاری آشوبناک از خودشان بروز خواهند داد. برای اینکه افزایشی خطی در دنباله‌ی اعداد داشت تا شخصی بتواند پیش‌بینی مشخص و تخمین معقولی داشته باشد، آن شخص باید تابع نمایی X0 را بهبود دهد؛ به عبارتی دیگر، برای پیش‌بینی نهمین دنباله، شخص باید ارزش X0 را با ضریب خطایی پایین‌تر از 10-kn حدس بزند (K در اینجا به معنای متغیر است). همه‌ی این‌ها یعنی توصیف رفتار آشوبناک‌ سیستم‌ها: هر مقدار کوچکی از پیش‌بینی، نیازمند بهبود تابع نمایی در اعتبار داده‌ها است.[۹]

در سیستم‌ها تنها آن‌چه به نظر پیش‌بینی‌پذیر می‌آید نه خود سیستم و رفتارش، بلکه «نتیجه‌ی رفتارش» است. نیکولاس طالب اولی را X می‌داند و دومی را (f(x. بنابراین حتی نیازی ندارد با سازوکار سیستمی به بزرگی بوروکراسی آشنا باشیم تا بتوانیم پیش‌بینی کنیم چنین سیستمی در صورت سقوط چه نتایجی می‌تواند برای همگان داشته باشد. چند مثال از طرف نویسنده‌ی نام‌برده در بخش ۱۴۸ همین صفحه:

مثال: x میزان ریشتر و شدت یک زلزله در مقیاس و مکانی مشخص است، (f(x تعداد آدم‌هایی که بر اثر آن می‌میرند. به‌سادگی می‌بینیم که (f(x از x قابل‌پیش‌بینی‌تر است (اگر مردم را مجبور کنیم که از محیط خاصی دور باشند یا استانداردهای مشخصی تعیین کنیم و...)

مثال: x یعنی احتمال باران در نیویورک، (f(x یعنی سلامتی باغچه‌ی من. اگر  آرسنیک باشد، (f(x میزان سلامتی من است (در دوز پایین، (f(x مشکلی ندارد).

مثال: x فاصله‌ی سقوط من از ارتفاع x به زمین است، (f(x اندازه‌گیری وضعیت فیزیکی من بر اثر آن سقوط. واضح است که نمی‌توانم x را پیش‌بینی کنم (اینکه چه کسی مرا و چه زمانی هل می‌دهد)، اما (f(x به‌راحتی پیش‌بینی‌پذیر است [که در صورت سقوط از ارتفاعی مشخص، چه صدمه‌ای به بدنم می‌رسد].

مثال:x  تعداد ماشین‌های نیویورک در ظهر فردا است، (f(x زمان جابه‌جایی از نقطه‌ی الف به ب برای یک مشتری خاص. (f(x از x پیش‌بینی‌پذیرتر است، مخصوصاً اگر او مسیرش را اصلاح کرده باشد.

- بعضی از مردم درباره‌ی (f(x صحبت می‌کنند بدون اینکه متوجه باشند منظورشان x است. این یعنی اشتباه گرفتن رویداد با نتیجه‌اش. این خطا که در کارهای ارسطو هم هست، تقریباً در همه‌جای فلسفه‌ی احتمالات دیده می‌شود.

- فرد می‌تواند بدون درک x نسبت به x، پادشکننده [مقاوم] شود، به شرط اینکه (f(x را در نظر گرفته باشد.

- در جواب به سؤال «در جهانی که آن را درک نمی‌کنیم، چطور زندگی کنیم؟» به‌سادگی یعنی باید روی وضعیت‌های نامطلوب که نتیجه‌ی (f(x هستند تمرکز کرد.

معمولاً ساده‌تر است که (f(x را اصلاح کرد تا به دانش بهتری نسبت به x دست یافت (به عبارتی، مقابل (f(xها مقاوم شد تا اینکه دنبال پیش‌بینی قوی‌های سیاه [رویدادهای غیرقابل‌منتظره] رفت).

«وقتی سیستم‌های بزرگ سقوط می‌کنند، این سقوط اغلب بزرگ خواهد بود». البته با فاکتورگیری از اینکه سود و زیان یک سیستم علی‌السویه باشد. ممکن است در صورت سقوط، زیانی که می‌رسانند به‌مراتب بیشتر از سودی باشد که قبلاً می‌رساندند. هیچ سیستمی آن‌قدر سودآور نیست که یک بار برای همیشه شما را جاودانه کند، اما آن‌قدر زیان‌آور است که یک بار برای همیشه شما را بمیراند. سیستم بوروکراتیک آرستوتزکا، با تمام زیان‌هایش، آن‌قدر وابستگی ایجاد کرده که در صورت فروپاشیْ اثرات زیان‌بارتری به جا می‌گذارد. 

زمانی ریچارد نیکسون در مناظره با نیکیتا خروشچف چنین گفت: «دولت کارگرهای کمونیستی شما ممکن است حتی بشر را به فضا هم فرستاده باشد، اما این سرمایه‌داری بود که مثلاً تکنولوژی‌هایی شبیه ماشین‌های شست‌وشو را ساخت تا از رنج تود‌ه‌ی مردم بکاهد.»

اما به نظر نمی‌رسد رئیس‌جمهور سابق ایالات متحده در دلش نسبت به دستاورد شوروی حسادت نکرده باشد. طولی نکشید که دولت آمریکا برنامه‌ای ترتیب داد تا نه‌تنها به فضا برود، بلکه پرچمش را هم روی کره‌ی ماه قرار دهد. این احتمالاً‌ آخرین دستاورد بزرگ تکنولوژیکی بشر بود، اما این همه‌ی آن چیزی نبود که بشر برای آینده‌اش تصور می‌کرد.  

گرائبر در فصل دوم کتابش می‌پرسد اگر فردی را از ابتدای قرن بیستم به دنیای امروز بیاورید، احتمالاً خیلی از پیشرفت‌های علمی و تکنولوژیکی بشر شگفت‌زده نخواهد شد. حداقل رسانه‌ای که او ازطریق فیلم های علمی تخیلی می‌دید خیلی وعده‌های بزرگ‌تری می‌دادند: ماشین‌های پرنده، مستعمره‌سازی از سیارات دور و ربات‌هایی که از چشم‌هایشان لیزر ساطع می‌کنند. این‌ها هم نباشد، اما حداقل انتظار دارد که کارهای یدی را به ربات‌ها سپرده باشند تا دست‌کم آن دنیای آرمانی مارکس محقق شده باشد که در آن «صبح به شکار برویم، بعد‌ازظهر ماهی‌گیری کنیم، عصر گله را به چرا ببریم و بعد از شام به نقد بپردازیم».

دلیلش تقریباً همان چیزی است که این بیزینس‌من آمریکایی در یادداشت کوتاهش در دالاس‌نیوز نوشت: در جهان تکنولوژیک زمان‌ خیلی سریع‌تر از جهان بوروکراتیک می‌گذرد. بهتر است آن سکانس فیلم اینتراستلار را تصور کنید که برای کوپرْ هر ساعت در آن سیاره‌ی آبی مساوی با گذشت هفت سال در زمین بود. مقاله‌ی دیگری به‌درستی اشاره می‌کند:

دلیلش ساده است، اما حل‌ کردنش پیچیده: تکنولوژی‌های مخصوص به‌اشتراک‌گذاری اطلاعات، در فرهنگ‌های باز و با همکاری‌ها شکل می‌گیرند. درصورتی‌که فرهنگ‌های بوروکراتیک سلسله مراتب و رازداری را [پیش از هر چیزی] مقدم می‌دانند. معرفی ابزار جدید بی‌آنکه ابتدا لایه‌های زیرین آن فرهنگ را تغییر داد، به نتایجی فاجعه‌بار می‌رسد و کارگرانی تحت کنترل می‌سازد که بهره‌وری و روحیه‌شان پایین آمده است.

این تصویر که مستقیماً از روی مقاله‌ی «صعود پیچیدگی: نمایه‌ی پیچیدگی از انسان‌ها تا تمدن» نوشته‌ی یانیر باریام برداشته شده، در نقد سیستم‌های مبتنی بر سلسله مراتب مثل بوروکراسی است. باریام برای سقوط حکومت‌های دولت‌محور، نظر آنچه در آرستوتزکا می‌بینیم، دلیل دیگری اقامه می‌کند: وقتی پیچیدگی رفتار جمعی افزایش پیدا کند، تعداد تأثیرات متقبال بالا می‌رود و مدیریت از انجام و برقراری ارتباط بین همه‌ی این شاخه‌ها عاجز می‌شود. در سیستم ساده، افزایش تعداد مدیران و کم کردن نسبت شاخه‌ها (تعداد افرادی که گماشته‌ی مدیران بالادستی هستند) راه‌حل بود، اما در سیستم پیچیده که پیچیدگی رفتار جمعی از پیچیدگی رفتار فرد هم بالاتر می‌رود دیگر روش قبلی جواب‌گو نیست. اما سیستم‌های شبکه‌ای که دنبال اتصالات عرضی‌اند، از محدودیت‌ نام‌برده مبرا هستند. بنابراین سیستم‌های مبتنی بر سلسله مراتب به همان جاهایی می‌رسند که کره شمالی، کوبا و شوروی و آرستوتزکا رسیدند.  

Papers, Please

گیم

هرقدر از بوروکراسی در دنیای واقعی گریزان باشیم، همزمان از آن در سیستم بازی‌ها استقبال می‌کنیم

«Papers, Please» از اینکه «شبیه‌ساز کاغذبازی» خطاب شود ترسی ندارد. لوکاس پوپ توضیح داده بود که شباهت دقیق سیستم گیم‌پلی بازی با روندهای بوروکراتیک نتیجه‌ی «خوش‌شانسی»اش بوده و نه مطالعاتش. خوش‌شانسی ازاین‌جهت که حداقل پنج از شش ویژگی بوروکراسی از دیدگاه وبر، در گیم‌پلی بازی متجلی شده است. وبر در مقاله‌ی «بوروکراسی» ویژگی‌های این سیستم را این‌طور می‌شمارد:

  1. بوروکرات‌ها در محل‌های قضایی مشخصی فعالیت می‌کنند که با قوانین و مقررات ارسالی از طرف دولت اداره می‌شوند. نقل مستقیم از خودش: «قدرتی که فرامین مورد نیاز برای معزول کردن این وظایف را می‌دهد با شیوه‌ای باثبات توزیع شده و ابزارهایی برای اجرای اجباری قوانین در دست مقامات قرار می‌دهد.»
  2. وظایف بوروکراتیک براساس اصولی سلسله مراتبی قرار دارد؛ یعنی چرخه‌ی دستور واضحی ساخته شده که در آن مقامات بالاتر مؤظف به سرپرستی و نظارت مقامات پایین‌تر هستند.
  3. مدیریت نمایندگان بوروکراتیک براساس اسناد نوشتاری و فایل‌ها است.
  4. مدیریت دفاتر معمولاً با فرض گرفتن و ازطریق آموزش تخصصی به نماینده صورت می‌گیرد.
  5. فعالیت بوروکراتیک تمام گنجایش نماینده را برای کار نیازمند است، گرچه «ساعات کاری اجباری» او در دفتر کاملاً محدود باشد.
  6. مقام بوروکراتیک از قوانین کلی تبعیت می‌کند که «کم‌وبیش باثبات، کم‌وبیش جامع، اما نهایتاً قابل یادگیری هستند». در عوض، انتظار می‌رود که مقام بوروکراتیک از قدرت خودش برای اهداف شخصی استفاده نکند، چراکه قوانین پرونده‌به‌پرونده قرار نیست عوض شوند یا انعطاف نشان دهند.

Death Stranding

بخش قابل توجهی از مقاله‌ی نوشته‌شده از طرف موریست، تطابق این ویژگی‌ها با گیم‌پلی «Papers, Please» است. تنها نکته‌ی چهارم رعایت نشده، از آنجایی که به نظر می‌رسد مأمور متصدی عبور و مرور مهاجرین ازطریق بخت‌آزمایی وارد چنین شغلی شده باشد. از آنجایی که دیمیتری، بالادستی مأمور داستان، درصورتی‌که بازیکن خیلی خطا کرده باشد به او می‌گوید: «شاید اعتماد به بخت‌آزمایی اشتباه بود» یا «اعتماد به بخت‌آزمایی من رو شبیه یه احمق نشون می‌ده». 

اما نکته‌ی اصلی سر ریسک پوپ برای ساخت بازی براساس بوروکراسی است و نه اینکه چقدر به بوروکراسی در جهان واقع وفادار مانده. تبدیل کردن امر خسته‌کننده‌ای مثل «کاغذبازی» به امر لودیک (بازی‌وار) و درعین‌حال لذت‌بخش، یک نکته دارد: بازی‌ها می‌توانند درباره‌ی همه‌چیز باشند، حتی مشاغل خسته‌کننده، درصورتی‌که بتوانند آن شغل را به زبان بازی ترجمه کنند. 

مثلاً این انتقاد به Death Stranding زیاد وارد می‌شود که «شبیه‌ساز پیاده‌روی و کولبری» است، اما این فی‌نفسه ایرادی ندارد. باید  گفت آیا امور پیاده‌روی و کولبری به زبان بازی ترجمه شده‌اند؟ وگرنه «Papers, Please»، یک بازی که حتی روی امر خسته‌کننده‌تر از پیاده‌روی مثل کاغذبازی تمرکز دارد، توانسته همین کار خسته‌کننده را به زبان بازی ترجمه و گیم‌پلی مفرحی بسازد. پس Death Stranding اگر ایرادی دارد در این نیست که شبیه‌ساز پیاده‌روی است، بلکه در این است که چطور توانسته پیاده‌روی را به زبان بازی ترجمه کرده باشد. ایضاً تمام بازی‌های دیگر که شبیه‌سازی امور پیش‌پاافتاده و خسته‌کننده در دنیای واقعی هستند.

اگر موضوع گیم‌پلی بازی‌ها موضوعیت نداشته باشد، پس دقیقاً چه فاکتوری باعث می‌شود تا موضوع گیم‌پلی به زبان بازی ترجمه شود؟ یکی از مهم‌ترین‌هایش ایجاد «منحنی قدرت» در گیم‌پلی است. این منحنی را بیشتر می‌توان الهام‌گرفته از دنیای واقعی دانست. انسان‌ها کم‌وبیش نیازمند اهدافی‌اند نه آنقدر سخت که نتوانند به آن دست پیدا کنند و نه آن‌قدر ساده که به‌راحتی به‌دستش آورند. برای انسان نخستینی، بزرگ‌ترین هدف برآورده کردن نیازهای فیزیولوژیکی مثل آب، غذا و سرپناه بود. انسان امروزی که اینها را از بدو تولد به‌راحتی در اختیار دارد اما هرگز یک‌جا نمی‌نشیند و به این راضی نیست؛ زیرا آب، غذا و سرپناه اهدافی شده‌اند آن‌قدر ساده که به‌راحتی به‌دست آورده‌اند.

ازاین‌رو، انسان امروزی اهدافی مصنوعی و ثانویه می‌سازد که برایش هدف و چالشی داشته باشند. مشهور است که بلز پاسکال گفته: «تمام بدبختی بشر همین است که نمی‌تواند تنها در یک اتاق بنشیند.» ریاضی‌دان فقید، امروز زنده نبود که ببیند حتی بشر امروز با اینکه به اندازه‌ی لویی شانزدهم به غذای ارزان دسترسی دارد، نه‌تنها سر جایش ننشسته، بلکه به یک وجب خاک خدا هم راضی نشده و دنبال نقل مکان به سیارات دیگر است.

در بازی‌ها هم این منحنی قدرت دیده می‌شود: اهدافی برای بازیکن تعریف شده‌اند با میزان معقولی از سختی که به پایان رساندنش باید همراه‌با پاداش باشد. درصورتی‌که سیستم گیم‌پلی نتواند آن میزان معقول از سختی و پاداش کافی را به بازیکن بدهد، فرقی ندارد بازی شما شبیه‌ساز کولبری و کاغذبازی است یا یک شوتر خوش‌دست، دیگر بازیکن حاضر به تحمل جهان بازی نیست.

مشهور است که بلز پاسکال گفته: «تمام بدبختی بشر همین است که نمی‌تواند تنها در یک اتاق بنشیند.» ریاضی‌دان فقید، امروز زنده نبود که ببیند حتی بشر امروز با اینکه به اندازه‌ی لویی شانزدهم به غذای ارزان دسترسی دارد، نه‌تنها سر جایش ننشسته، بلکه به یک وجب خاک خدا هم راضی نشده و دنبال نقل مکان به سیارات دیگر است

می‌توان با یک آزمایش به این قضیه رسید. دلخواه‌ترین بازی خود را با کد تقلب جلو ببرید تا ببینید لذت سابق را ندارد؛ زیرا حالا اهداف آن‌قدر ساده شده‌اند که می‌توانند به‌راحتی به‌دست بیایند و پاداش فراوانی هم که بابتش می‌گیرید دیگر توجیه‌پذیر نیست. بدون منحنی قدرت، تفاوتی ندارد که بازی درباره‌ی یک بوروکرات و کار خسته‌کننده‌اش باشد یا یک ژنرال و کار هیجان‌انگیزش، در هر دو سیستم محکوم به شکست است. یک مثال دیگرش از دنیای واقعی آنجایی است که خوردن گوشت برای انسان نخستینی به یک هدف بسنده تبدیل می‌شود، اما برای انسان امروزی نمی‌شود. در اولی، سوژه برای خوردن غذا زحمت معقولی می‌کشد (شکار) و پاداش توجیه‌پذیری هم دریافت می‌کند (گوشت).

اما آیا اصلاً «Papers, Please» تجربه‌ی لذت‌بخشی است؟ شاید نتوان به این دقیقاً پاسخ داد، اما می‌توان گفت تقریباً تمام بازی‌ها وجوهی از بوروکراسی را دارند و همین است که آن‌ها را اگر لذت‌بخش نکند اما حداقل قابل بازی می‌کند.

قبلش بهتر است به تفاوت بین پِلی (Play) با گیم (Game) پرداخت. هم زبان فارسی و هم زبان انگلیسی، هر دوی این واژه‌ها را با هم مترادف می‌گیرند بدون اینکه تمایز بین این دو در جمله مشخص باشد. ما می‌گوییم می‌رویم بازی‌ها را پلی کنیم و در انگلیسی هم می‌گویند We’re going to play games. در هر دو زبان، پِلی صرفاً نقش فعلی دارد نه اینکه اسمی مستقلاً حامل معنا باشد. اما پلی یک امر سراسر خلاقانه و بی‌کران است، اما گیم کاملاً قانون‌مدار و کران‌مند.

پلی یک مرحله قبل از گیم قرار دارد. مفهومی است که تنها در ذهن ما جریان دارد و البته که ما در ذهن خود نسبتاً آزادتر هستیم تا هر آنچه می‌توانیم را تصور کنیم و خلاق باشیم، اما وقتی به دنیای عینی می‌رسیم و با محدودیت‌های طبیعت روبه‌رو می‌شویم، می‌بینیم که پلی آن حالت بی‌کرانی‌اش را از دست داده و کران‌مند می‌شود – یعنی وارد بازی می‌شویم. حتماً به این تصاویر و میم‌های فکاهی اینترنتی برخورد کرده‌اید که بالایش با حروف کپیتال نوشته‌اند «چیزی که فکر می‌کردیم VS چیزی که شد». اکثراً تفاوت واضحی هست بین آنچه در ذهن بود و آنچه از همان ذهن به دنیای واقعی خارجیت یافته است.

این مثال را برای اتوپیاهای بشری در نظر بگیرید. همه با وجود اینکه جدی برنامه‌ می‌ریزند اما عاقبتشان شبیه همان متن شوخی‌های اینترنتی می‌شود؛ مثلاً ما از فلسفه‌ی حقوق این نتیجه‌ی منطقی را می‌گیریم که آموزش و پرورش، بهداشت، تحصیل و بیمه باید حق رایگان همگان باشد و نه کالاهایی قابل خرید و فروش (تا اینجا هنوز در ذهن هستیم و مفاهیم را «پلی» می‌کنیم). اما وقتی می‌خواهیم همین کارها را در دنیای واقعی انجام دهیم، با محدودیت‌های طبیعی و بی‌اعتنایی‌اش نسبت به امیال و فلسفه‌‌هایمان روبه‌رو می‌شویم، سپس نتیجه می‌گیریم که چنین چیزهایی امکان‌پذیر نیستند (تا اینجا وارد دنیای واقعی یا وارد «بازی/گیم» شده‌ایم). شما در ذهن آزادید لالالند و لی‌لی‌پوت تصور کنید اما در دنیای واقعی محکومید که با آشویتس و گولاگ روبه‌رو شوید.۳ 

این خیلی شبیه این مثال عامیانه است که می‌گویند چیزی روی کاغذ جواب می‌داد اما در عمل جواب نمی‌داد. اما اینجا یک مرحله عقب‌تر رفتیم: همان چیز قبل از آمدن روی کاغذ هم ابتدا در ذهن بوده است و آزادی و خلاقیت بی‌کران نه روی کاغذ که ابتدا در ذهن شکل می‌گیرد. ما حتی چیزهایی هم که در ذهن هست را نمی‌توانیم عیناً روی کاغذ بکشیم یا بنویسیم، حتی اگر یک پاره‌خط صاف باشد. 

در مثال‌های بالا، گیم را در معنای مجازی‌اش به کار بردیم، اما گیم به معنای تحت‌الفظی‌اش (ویدئو گیم) تجسم همان پِلی است که این بار در غل و زنجیر قانون قرار گرفته. گیم‌ها ذاتاً بوروکراتیزه می‌شوند و همین است که آن‌ها را لذت‌بخش می‌کند. اما چرا از بوروکراسی در دنیای واقعی متنفریم اما در دنیای گیم از آن لذت می‌بریم و حاضر نیستیم بازی‌هایی که در آن قوانینی نیست را تحمل کنیم؟ در اولی قوانین از سوی دیگران بر ما تحمیل می‌شود، اما در دومی ما آن قوانین را داوطلبانه پذیرفته‌ایم. 

گرائبر دلیل سرگرم‌کننده بودن گیم‌ها را با وجود بوروکراتیزه‌شدنشان، از زاویه‌ی دیگری، این‌‌گونه شرح می‌دهد:  

تقریباً در تمام دیگر جنبه‌های انسانی، همه‌چیز مبهم است. به اختلافات خانوادگی یا رقابت در محل کار فکر کنید: طرف چه کسانی را بگیرید یا نگیرید، چه چیزی عادلانه است، کِی شروع می‌شود و کِی تمام می‌شود و حتی اصلاً چه معنایی دارد وقتی به شما بگویند برنده شدید — توضیح همه‌ی این‌ها به‌شدت دشوار است، مخصوصاً درک قوانین. تقریباً در هر موقعیتی که ما در آن باشیم، قوانینی هست؛ حتی در یک مکالمه‌ی ساده، قوانینی ضمنی هست که افراد باید با چه ترتیب، لحن، ضرب‌آهنگ و میزانی از احترام صحبت کنند. اصلاً چه موضوعاتی الآن مناسب بحث هستند یا نیستند، چه وقت می‌توان لبخند زد، از چه طنزی می‌شود استفاده کرد، با چشم‌ها چه باید کرد و میلیون‌ها چیز دیگر. این قوانین به‌ندرت صریح بیان می‌شوند و معمولاً ناقض یکدیگرند و درعین‌حال هم ممکن است در هر لحظه‌ای استفاده شوند. پس همگی ما در این کار سختْ چانه‌ می‌زنیم و پیش‌بینی می‌کنیم که چگونه دیگران هم همین کار را خواهند کرد. اما گیم‌ها اجازه می‌دهند که تجارب واقعی ما در این شرایط بدون ابهام شکل بگیرد. آن‌جا همه دقیقاً می‌دانند که قوانین چه هستند و چه نیستند. نه فقط این، بلکه مردم واقعاً این قوانین را دنبال می‌کنند. با دنبال کردنشان، حتی برنده شدن هم امکان‌پذیر می‌شود! این، به‌علاوه‌ی این حقیقت که برعکس جهان واقعی ما قوانین را داوطلبانه بر خودمان گذاشته‌ایم، منشأ لذت است. 

بازی‌ها، بنابراین، یک نوع اتوپیای قوانین هستند.[۱۰]

در دنیای واقعی هم تلاش‌هایی شد تا این وجه بوروکراتیک بازی‌ها را وارد دنیای واقعی کرد. به این شکل که زندگی ما اتوپیای قوانینی واضح شود با پاداش‌هایی مشخص؛ نمونه‌ی شاخصش، برنامه‌ی هبیتیکا (Habitica) است که ادعا می‌کند زندگی شما را «گیمیفای» کرده، برایتان وسیله‌ای جهت برنامه‌ریزی فراهم می‌کند و بابت وفاداری به برنامه هم شما را در برنامه‌ و سایتش پاداش می‌دهد و به تراز بالاتری می‌رسید. احتمالاً این اولین‌بار در تاریخ باشد که انسان می‌تواند شبیه شخصیت‌های خودساخته‌ی بازی‌های «نقش‌آفرینی» زندگی کند. 

چرنوبیل Chernobyl

ویروس

در دنیایی که قوی‌ترین سلاحْ نیزه، سریع‌ترین ماشینْ قاطر و بهترین راه پیام‌رسانیْ کبوتر باشد، شرورترین دولت‌ها هم نمی‌توانند برای کل بشریت تهدید باشند. اما در دنیایی که قوی‌ترین سلاحْ بمب اتم، سریع‌ترین ماشینْ جت جنگی و بهترین راه پیام‌رسانیْ اینترنت باشد، یک رأس آدم کفایت می‌کند تا برای تک‌ تک ما به تهدید تبدیل شود

کریگ مازن (Craig Mazin) گفت درس سریال چرنوبیل این نیست که «قدرت هسته‌ای مدرن خطرناک‌ است، درسش این است که دروغ و جهل و سرکوبِ نقد خطر بیشتری دارد.» احتمالاً از همین‌رو بود که لگاسف را، برخلاف شواهد تاریخی، در پایان سریال اجباراً در دادگاه قرار داد تا آن دیالوگ معروف را درباره‌ی اینکه «هر دروغی قرضی مقابل حقیقت بالا می‌آورد» را ادا کند.

نزدیک بودن پخش سریال چرنوبیل به شیوع ویروس کرونا، این گمان صحیح را به‌وجود آورد که متهم ردیف اول چنین حادثه‌‌هایی دولت‌ها و دستگاه بوروکراتیکشان هستند که حقیقت را پنهان می‌کنند. اما اجازه می‌خواهیم که لحظه‌ای دولت‌ها را در فهرست متهمان ردیف دوم قرار دهند. به نظر می‌رسد که برخلاف گفته‌ی مازن، درس چرنوبیل همان باشد که «قدرت هسته‌ای مدرن» مقصر است – به بیانی دیگر، تکنولوژی‌هایی که چنین قدرت تخریبی را برای دولت‌ها فراهم می‌کنند.

سخت بتوان تصور کرد که کسی به دنیای امروز نگاه کند و بگوید سیستمی «شکننده» می‌بیند. به نظر می‌رسد همه از اینکه کرونا در قرن بیست و یکم شیوع پیدا کرده و پزشک‌ها می‌توانند به‌زودی واکسن آن را به‌طور عمده تولید کنند خوشحال هستند – خوشحال از اینکه در «طلایی‌ترین عصر بشر» زندگی می‌کنند.

اما قضیه این است که جهانی با این یال و کوپال از همیشه شکننده‌تر به نظر می‌رسد. در «طلایی‌ترین عصر بشر»، انفجار یک پایگاه و شیوع یک ویروس چنان قدرتی دارد که بتواند برای کل بشریت به تهدید تبدیل شود. برای اجداد ما بزرگ‌ترین تهدید جمعی از سوی طبیعت و شهاب سنگ بود، نه از طرف آدم‌ها و گروهک‌هایی که به‌دست خودشان ساخته شده باشد و بتوانند با خوردن یک خفاش و نشستن دست‌ها برای همگان تهدید شوند. 

ماهیت دولت‌ اساساً شر است. این‌طور نیست که اگر پروفسور لگاسف به‌جای چبریخوف رئیس کاگ‌ب می‌شد هیچ‌وقت این پنهان‌کاری‌ها پیش نمی‌آمد و لگاسف در آن مقام همچنان شرافت‌مندانه عمل می‌کرد. به نقل از هنری دیوید ثورو: «بهترین نوع حکومت، حکومتی است که کمتر حکومت کند.» کشورهایی مثل آرستوتزکا همیشه پنهان‌کاری می‌کنند و به همگان صدمه می‌زنند، اما دولت‌ها برای صدمه زدن نیازمند ابزارند و ابزار نوین (گرچه با نیت خیر ساخته شده) به دولت‌ها اجازه می‌دهد تا آن صدمه‌ای که دیروز نمی‌توانستند به همگان وارد کنند را امروز با سرعت و شتابی بیشتر وارد کنند. 

ازاین‌جهت متهمین ردیف اول حادثه‌ی چرنوبیل و کرونا، این بار نه دولت‌ها و دستگاه بوروکراسی، بلکه تکنولوژی‌هایی هستند که چنین قدرت تخریبی دارند (قدرت هسته‌ای) یا حداقل باعث می‌شوند تا چیزهای کم‌قدرت هم به‌واسطه‌ی تکنولوژی‌های حمل‌و‌نقلْ ناگهان قدرت‌مند شوند (ویروس کرونا).

یووال نوح هراری زمانی در کنفرانسی در هند گفت «شکر از باروت هم خطرناک‌تر است» و آمار می‌آورد که در آمریکا مردم بیشتر از اضافه وزن می‌میرند تا تروریسم، پس دولت‌ها بیش‌ازاین به‌خاطر مبارزه با تروریسم سر مردم منت نگذارند. بعدها عده‌ای جمله‌ی نویسنده‌ی پرفروش را قاب کردند و در ادامه و در انتقاد از سیاست‌های دولت‌ها گفتند: چرا باید پول ما به‌جای مبارزه با شکر، خرج مبارزه با تروریسم می‌شود و دولت‌ها طوری رفتار کنند که گویی خطر اولی از دومی بیشتر است؟

البته با مسئله‌ای که کرونا ایجاد کرد، به نظر نمی‌رسد که به قول وبر، همیشه مشروعیت‌بخشی ما به حاکمان ازطریق دانش بوده باشد؛ مثلاً دولت چین از قرنطینه کردن زودتر ووهان جلوگیری کرد، تنها به این دلیل که «شواهدی نبود». دوباره می‌بینیم که اشتباه گرفتن «نبود شواهد» با «شواهد نبود» قربانی می‌گیرد. به بوروکرات‌ها و تصمیم‌گیرندگان می‌گفتند «تعداد افرادی که در حمام غرق شده‌اند از تعداد کسانی که بر اثر تروریسم مرد‌ه‌اند بیشتر است، پس باید در حمام‌ها را ببندیم؟» و از این دست استدلال‌های مشابه.

در شرایط این‌چنینی، ترس زودهنگام برای بقا مفید است. در ترس زودهنگام می‌توانید هزار بار خطا کنید و چیز خاصی از دست ندهید، اما در خوش‌بینی می‌توانید یک بار خطا کنید و نسل خودتان و اطرافیانتان بر باد برود. دولت چین با قرنطینه‌ی زودهنگام (حتی زمانی‌که برای خطرناک بودن کرونا شواهدی نبود) نهایتاً اقتصادش برای چند روز فلج می‌شد، اما با خوش‌بینی به جایی رسید که باید جهان خود را قرنطینه کند و هم اقتصاد ضربه‌ی بیشتری ببیند و هم انسان‌ها. اگر عقلانیت یعنی بقا، پس همان ترس غیرمنطقی در زمانی‌که شواهدی نیست بسیار عقلانی‌تر است.

فرق میان مرگ بر اثر ویروس و مرگ بر اثر غرق شدن در وان حمام در این است:

  1. در دومی شانس انقراض بشر بر اثر آن‌ها «صفر» است، اما در اولی می‌تواند «صددرصد» باشد.
  2. مردن بر اثر غرق شدن برای فرد گران تمام می‌شود، اما نه برای کل جامعه. درصورتی‌که بیماری واگیردار گریبان سایر را هم خواهند گرفت.
  3. شانس اینکه افراد مغروق (با فرض اینکه تغییری در جمعیت رخ ندهد) سال آینده تا دو برابر افزایش پیدا کند به اندازه‌ی شانس وجود مثلث چهارگوش ناچیز است، اما شانس اینکه ویروس سال آینده میزان تخریبش بیشتر شود حتی بیش‌ از دو برابر است.

همان‌طور که نیکولاس طالب در اینجا توضیح می‌دهد

چرا مسافرها را از محل بازرسی عبور می‌دهیم وقتی «شواهدی نیست» که اسلحه داشته باشند؟ چقدر «غیرعلمی!» چرا از لیوان یک غریبه در بارْ چیزی نمی‌نوشیم، وقتی هیچ «شواهدی نیست» که ما را مریض کند؟ در نظر بگیرید اگر فرودگاه‌ها فاقد محل بازرسی بودند، می‌توانستیم با احتمال بالایی پیش‌بینی کنیم که هواپیمایی به‌دست یک تروریست منفجر خواهد شد. بنابراین از نقطه نظر مدیریت ریسک‌، به‌راحتی می‌توانم پیش‌بینی کنم هر شرکتی که توسط نوع خاصی از این دانشمندهای به‌اصطلاح «خیلی دقیق» اداره شود که خیلی مطمئن‌اند، روزی سقوط خواهد کرد.»

من جابه‌جایی شواهد نبود را با نبود شواهد کنار می‌گذارم -- و این بدفهمی معنای «تجربی» را. این واقعیت دارد که در جهان واقعی و در تصمیمات روزانه ۱) شواهد زیادی برای کارهای مربوطه نداریم، اما باز باید دست به عمل بزنیم. ۲) در اکثر شرایط، «درست/غلط» هرگز متقارن نیستند (یک سمت از سمت دیگر زیان‌ بیشتری دارد)، بنابراین بار شواهد یک‌طرفه می‌شود. برای همین این «علم‌زده»های تقلبی که خزانه‌شان خالی شود، به‌سختی می‌توانند در جهان واقعی آن علوم را استفاده کنند. برایم سؤال است که با یک اقتصاددان ارتدوکسی بی‌کار چه می‌شود کرد؟ از یک راننده تاکسی فاقد سواد آکادمیک بهتر می‌توان بهره برد. 

تا اینجا به اندازه‌ی کافی نقش وکیل مدافع شیطان را بازی کردیم، اما این بار هم استثنائاً متهمین ردیف دوم کسانی‌اند که چنین حرف‌های شبه‌علمی را به بوروکرات می‌فروشند و بر تصمیم‌گیری‌اش تأثیر منفی می‌گذارند.

اگر آیندگان بخواهند مینی‌سریالی براساس کرونا بسازند، چه درسی برایش خواهند گذاشت؟ احتمالاً مثل کرگ مازل خواهند نوشت که مشکل از این نبود که تکنولوژی اجازه می‌داد تا چنین ویروسی به کل جهان منتقل شود، بلکه مشکل از دولت چین بود که روی قضیه سرپوش گذاشت و کسانی هم که با صدای بلند فکر می‌کردند را خفه کرد. همان داستان همیشگی: سیستم به ذات خود نداشت عیبی و هرچه عیب بود به‌خاطر استفاده‌ی بد ما بود. شاید هم به عبارتی دیگر بگویند که تکنولوژی واقعیْ این نیست.

می‌توان این‌طور خلاصه کرد: در دنیایی که قوی‌ترین سلاحْ نیزه، سریع‌ترین ماشینْ قاطر و بهترین راه پیام‌رسانیْ کبوتر باشد، شرورترین دولت‌ها هم نمی‌توانند برای کل بشریت تهدید باشند. اما در دنیایی که قوی‌ترین سلاحْ بمب اتم، سریع‌ترین ماشینْ جت جنگی و بهترین راه پیام‌رسانیْ اینترنت باشد، یک ر­­اس آدم کفایت می‌کند تا برای همه‌ی ما تهدید باشد.

Papers, Please

متن بالا، نطق نهایی بی. در دادگاه بود، بعد از اینکه کلام به بارناباس دستور داد تا آن متن را برایش «مرقوم بفرماید». واکنش کلام بی‌تفاوتی بود: «مهمان ناخوانده مثل نوحی است که پیوسته هشدار طوفان می‌دهد بی‌آنکه بخواهد یا بتواند کشتی بسازد – پیغمبری از جنس زنادقه و مرتدین. امثال این‌ها از محاکمه آزادند و تعجب می‌کنم چرا بوروکراسیوس برای این‌ها دادگاه تشکیل می‌دهد. آن‌ها را تیرباران کنید: اگر حق با آن‌ها بود که به جنت می‌روند و اگر هم نبود به جهنم. حالا به چه سرنوشتی دچار شد؟»

بارناباس جواب داد: «حشره‌ای شد که جز بر جامه‌ی یتیمان نمی‌افتاد، اقاقیایی که جز بر محصول ممنوعه یورش نمی‌آورد، عیاری که جز بر خزانه‌ی اوقاف نَقَب نمی‌زد، راهزنی که جز بر ضعفا حمله نمی‌برد و گرگی که خلق بوروکراسیوس را بین رکوع و سجود پاره می‌کرد.»[۱۱]

کلام پرسید: «نگفتی که مجازات بی. چه شد؟ با این دفاعیه‌اش نمی‌توانم سنگینی‌ مجازاتش را تصور کنم.»

بارناباس توضیح داد: «شبیه همان مجازاتی را برایش در نظر گرفتند که زئوس برای سیزیف در نظر گرفت. او اکنون باید به مدت ابد و یک روز، در اردوگاه کار اجباری، بر اسناد زندانی‌ها مهر بزند.»

کلام از شنیدن این حرف شوکه شد. از خودش پرسید: «جز این نیست که ما همگی داریم همان کاری را می‌کنیم که مهمان ناخوانده‌ی ما در اردوگاه کار اجباری انجام می‌دهد؟ Das ist komisch (چه بامزه).»۴ 


پانویس‌ها: 

۱. جمله‌ی اصلی از صادق هدایت است و تنها کلمه‌ی نخست آن بنا به مصلحت تغییر یافت.

۲. برخی ممکن است بگویند همزمانی دو رویداد انقلاب صنعتی و کم‌رنگ‌شدن برده‌داری صرفاً وابستگی زمانی دارند. پس نه وابستگی بین دو رویداد و نه حتی توالی‌شان به معنای علیت نیست (اگر چنین باشد، اسمش را می‌گذارند سفسطه‌ی Post hoc ergo propter hoc). برخی دیگر هم این دو رویداد را علت و معلول یکدیگر می‌دانند. از سویی اریک ویلیامز قرار دارد که در کتاب «سرمایه‌داری و برده‌داری»‌ می‌گوید کشت و زرع به سبک قدیمی دیگر به اندازه‌ی صنعت سودآور نبود و همین هم باعث شد تا حداقل برده‌داری در دهه‌ی سوم قرن نوزدهم در امپراتوری بریتانیا تمام شود. از سوی دیگری هم ادوار ای. بپتیست در «هرگز نصفش گفته نشد» برخلاف ادعای ویلیامز می‌گوید برده‌داری و صنعت نه‌تنها نافی هم نیستند، بلکه می‌توانند کنار هم وجود داشته باشند. بحث سر این موضوع همچنان ادامه دارد، اما این متن دنبال داوری میان این جناح و آن جناح نیست.

۳. ن.ک به مقاله‌ی Petscop، یک بازی ویدئویی غیرقابل‌بازی، بخش مربوط‌به الگوریتم داروینی و رقابت بر سر منابع طبیعی که از تعداد موجودات کم‌تر است. 

۴. شخصیت‌ها و اسامی کلام و بارناباس، مستقیماً از روی رمان «قصر» نوشته‌ی فرانتز کافکا برداشته شده‌اند. نویسندهْ این رمان را براساس تجربیات خودش به‌عنوان یک بوروکرات سابق نوشت، اما طبق معمول دیگر رمان‌هایش، این داستان هم ناتمام ماند. سرنوشت بی. مشخص شد، اما سرنوشت شخصیت ک. هرگز.


ارجاعات: (غیر از هایپرلینک‌ها) 

[۱] Kaczynski, T., n.d. Anti-Tech Revolution: Why And How. 1st ed. Fitch & Madison Publishers, pp.102,103.

[۲] Graeber, D. (2015). The utopia of rules (p. 121). Brooklyn, N.Y.: Melville House Publishing.

[۳] ibid, p. 11

[۴] ibid, p. 157

[۵] ibid, p. 150

[۶] ibid, p. 151

[۷] ­Kaczynski, T. Anti-tech Revolution: Why and How (1st ed., p. 52). Fitch & Madison Publishers.

[۸] F. Siegenfeld, A., & Bar-Yam, Y. (2019). An Introduction to Complex Systems Science and its Applications. from https://arxiv.org/pdf/1912.05088.pdf

[۹] ­Kaczynski, T. Anti-tech Revolution: Why and How (1st ed., p. 14). Fitch & Madison Publishers.

[۱۰] Graeber, D. (2015). The utopia of rules (p. 191). Brooklyn, N.Y.: Melville House Publishing.

[۱۱] برداشته شده از Prendergast, W. The Maqamat of Badi al-Zaman al-Hamadhani (p. 150). London: Routledge.

منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده