نویسنده: مریم اصلانی
// دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۵۹

مصاحبه کوئنتین تارانتینو در مورد ساخت فیلم روزی روزگاری در هالیوود

روزی روزگاری در هالیوود آخرین ساخته کارگردان معروف کوئنتین تارانتینو است. او در مصاحبه‌ با نشریه Sight & Sound پیرامون این فیلم و نحوه ساختش توضیحاتی داد که در ادامه به مرور آن خواهیم پرداخت.

یکی از فیلم‌های مطرح امسال که خوش درخشیده و حتی نامزد دریافت چندین جایزه از مراسم جوایز گلدن گلوب نیز شده است، فیلم «روزی روزگاری در هالیوود» (Once Upon a Time In Hollywood)، ساخته‌ی «کوئنتین تارانتینو» است. اگر از تماشای ساخته‌های این کارگردان لذت می‌برید و دوست دارید کمی بیشتر با چشم‌انداز آخرین اثر او آشنا شوید، در ادامه با ما در زومجی همراه باشید.

این مصاحبه ممکن است اطلاعاتی از داستان فیلم روزی روزگاری در هالیوود لو بدهد

تارانتینو، برد پیت و لئوناردو دیکاپریو-فرش قرمز روزی روزگاری هالیوود

در فیلم روزی روزگاری در هالیوود تازه‌ترین اثر کارگردان پرآوزه سینما کوئنتین تارانتینو، بیننده نگاهی به شهر لس انجلس می‌اندازد. البته تصویر این شهر در سال ۱۹۶۹ مد نظر کارگردان است، شهری جادویی و اساطیری، دورنمایی از شهری که ممکن است حتی در مورد آن خیالپردازی کنیم. اما اگر مثل تارانتینو به قدر کافی در این شهر زندگی کرده یا حتی دوران کودکی خود را در آن‌جا سپری کرده باشید، شاید اوضاع کمی متفاوت باشد.

جلوه‌های بصری شهر که نشأت گرفته از زمین شناسی محلی است که در آن‌جا توسعه پیدا کرده است، خیابان‌ها، نماد و نشانه‌ها، سایبان‌ها و حتی پوسترهای فیلم در این گوشه و آن گوشه شهر، دورنمایی از تلفیق واقعیت و رویا را پیش چشم بیننده به نمایش می‌گذارند. با این حساب لس انجلس واقعی چگونه شهری است و چطور به نظر می‌رسد؟

فیلم روزی روزگاری در هالیوود

پاسخ‌های بسیاری برای این پرسش وجود دارند. پاسخ‌هایی برگرفته از حقایق این شهر و البته آنگونه که لس انجلس در آثار سینمایی به نمایش گذاشته شده است. پاسخ‌هایی از واقعیت‌های امروز و خاطراتی که شما را احاطه کرده‌اند.

اما ببینیم کوئنتین تارانتینو در این مورد چه می‌گوید:

هدف من ساخت فیلمی بی‌نهایت واقعی بود، ولی نتیجه کار بیشتر شبیه اثری است مبهم که گویی در جهانی موازی ساخته شده است.  قصد بزرگنمایی ندارم، ولی این واقعا اثری بزرگ است.

در این فیلم ما نگاهی به دنیای هالیوودی سال ۱۹۶۹ و زندگی ستاره‌ای پا به سن گذاشته به نام «ریک دالتون» با بازی «لئوناردو دی کاپریو» می‌اندازیم که در مورد آینده خود احساس نا‌امنی می‌کند. اینکه کم کم از این صنعت کنار گذاشته شود و نگران اتفاقاتی است که در آینده برایش رخ خواهند داد. دلواپس از ورود استعدادهای جدیدی که قرار است ستارگان نوظهور دنیای سینما باشند. درست مثل زوج «شارون تِیت» با بازی «مارگو رابی» و «رومن پولانسکی» با بازی «رافال زاویورچا» که درست در همسایگی او در منطقه «سیلو درایور» زندگی می‌کنند.

دی کاپریو در روزی روزگاری در هالیوود

ریک مردی است که از مشکلات افراط در مصرف نوشیدنی‌های مضر رنج می‌برد. تصادفات متعدد رانندگی به علت عدم هوشیاری باعث شده است که اکنون نزدیک‌ترین دوست و بدلکار مورد اعتمادش «کلیف بوث» با بازی «برد پیت» راننده او باشد، مردی با گذشته‌ای اسرار آمیز که ریک دالتون را همه جا می‌برد. در این فیلم بیننده این دو شخصیت را همراهی کرده و همراه آن‌ها به همه جاهایی که می‌روند، کارهایی که انجام می‌دهند و صحبت‌هایی که بین‌شان ردو بد می‌شود نگاهی می‌اندازد. به عبارت دیگر آن‌ها زندگی می‌کنند و ما شاهد روزمرگی‌های‌شان هستیم.

همین داستان در مورد شارون تیت هم صدق می‌کند. او به دیدن مردم می‌رود، به تماشای یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌اش رفته و در خاتمه در منزلش مهمانی با حضور دوستان برگزار می‌کند. اما درنهایت تمام اینها قرار است به شبی سرنوشت ساز ختم شود، یعنی هشتم اوت سال ۱۹۶۹. وقتی که اعضای «خانواده منسن» به سیلو درایور آمدند و دنباله ماجرا.

مارگو رابی در نقش شارون تیت

اما نتیجه کار فیلمی تند و نیش دار و شاهکاری دیگر از کوئنتین تارانتینو است. معجونی از تاریخ، خاطرات، تراژدی، تاریکی، شوخ طبعی و البته عشق، عشق به این شخصیت‌ها، لس انجلس و عشق به فیلم و سینما. درنهایت محصول ذهن خلاق این کارگردان یکی از بزرگ‌ترین و مهیج‌ترین آثار کارنامه حرفه‌ای او است که هم به طرزی غریب واقعی است و هم در مرز جنون قرار دارد. نمی‌توان چیز بیشتری در این مورد گفت.

کوئنتین تارانتینو در مصاحبه‌ای که در منزلش در شهر لس انجلس انجام شد، به تفضیل در مورد این فیلم و دیدگاه‌های خود صحبت کرد. او در این گفت‌وگو در مورد این شهر، فیلم‌ها و آثار سینمایی که قبل از ساخت روزی روزگاری در هالیوود به تماشای‌شان نشسته بود و البته در مورد ساخته‌های خودش صحبت کرد.

تارانتینو معتقد است اگر به مجموعه فیلم‌های کارگردانان خاصی توجه کنید و اگر این آثار را به شکلی خاص به‌هم متصل کنید، متوجه می‌شوید همه این فیلم‌ها درنهایت یک اثر جامع و کامل را به نمایش می‌گذارند.

تارانتینو اضافه می‌کند:

این مسئله در مورد من هم صدق می‌کند و در میان آثار من این فیلم آخری نقطه اوج به حساب می‌آید. من فکر می‌کنم سی دقیقه آخر فیلم بسیار تأثیرگذار و بااهمیت است. در این لحظه من نمی‌دانم آیا بعد از ساخت ۹ فیلم، فیلم دهمی هم در کار خواهد بود و اصولا زمانش کی فرا می‌رسد. اما به باور من اگر دهمین فیلمم را هم بسازم، این فیلم باید قطعه و بخش پایانی کل کارنامه کاری من تا به آن زمان باشد. از نظر من این درست شبیه به واگن‌های قطار باری است. شما باید هر واگن را به دیگری متصل کنید و اینجا فیلم دهم من باید همان واگن کوچک انتهایی باشد.

مصاحبه تارانتینو با نشریه sight&sounds

در ادامه توجه شما را به ادامه گفتگوی تارانتینو و «کیم مورگان» (Kim Morgan) جلب می‌کنیم.

کیم مورگان: بیایید در مورد فیلم روزی روزگاری در هالیوود صحبت کنیم. این طولانی‌ترین زمانی است که تا به حال صرف نوشتن یک فیلمنامه کردید؟

فکر می‌کنم بعد از فیلم «حرامزاده های لعنتی» (Inglourious Basterds) در سال ۲۰۰۹، این دومین فیلمنامه طولانی بود. ایده اولیه من نوشتن کتابی در این مورد بود. دو فصل کتاب را نوشتم و بعد از آن وقت من صرف بازنویسی کردن آن شد، چون من قبل از آن هرگز کتابی ننوشته بودم.

کیم مورگان: خب پس شما در حال نوشتن یک رمان بودید؟

در ابتدا بله، من سه فصل کتاب را کامل کردم. فصل اول بررسی اتفاقی بود که برای کلیف و همسرش روی قایق رخ داد. اتفاقی که باعث مرگ همسر کلیف در وضعیتی اسرارآمیز شد. اسم این فصل از کتاب «حادثه ناگوار» (Misadventure) بود.

کیم مورگان: چه اتفاقی افتاد؟

چیز خاصی نمی‌توانم بگویم. تصمیمش با بینندگان است (با خنده). فصل دوم کتاب بیشتر شبیه به یک ارزیابی سینمایی از زندگی ریک دالتون بود که به من فرصت داد به کنکاش در کارنامه حرفه‌ای او بپردازم. عنوان این فصل این بود: «مردی که دلش می‌خواست مک‌کوئین باشد» (The Man Who Would Be McQueen).

روزی روزگاری در هالیوود

کیم مورگان: عنوان بی‌نظیریه

بله، عنوان بزرگیه (با خنده). و بالاخره فصل سوم، چیزی که سرانجام شبیه یک پرده نمایش بود. این فصل مبدل به سکانس مربوط‌به ریک و «ماروین» (Marvin) در «ماسو و فرانک» (Musso & Frank) شد، رستورانی که ریک و ماروین شوارز با بازی «ال پاچینو» (Al Pacino) در آن‌جا با هم دیدار می‌کنند.

اینگونه من قادر بودم در قالب دیالوگ‌ها کل دوران کاری ریک را تشریح کنم. درواقع به ریک و ماروین اجازه دادم در موردش صحبت کنند. در طول دو سال شاید حتی کمی بیشتر، فرصتی فراهم شد تا چیزهای بیشتری در مورد ریک یاد بگیرم. بنابراین تنها کافی بود مکالمه ریک و ماروین را کمی طولانی‌تر کرده و نکات بیشتری به آن اضافه کنم.

و سرانجام متوجه شدم درحال تبدیل کردن این کتاب به یک فیلم هستم، بنابراین کم کم شروع به تبدیل آن به یک فیلمنامه کردم. این کاری بود که برای مدتی مشغول انجامش بودم، البته تمام توجهم را معطوف آن نکرده و عجله‌ای هم برای تمام کردنش نداشتم. در همین زمان به سراغ ساخت فیلم بعدی رفتم و نوشتن فیلمنامه را برای مدتی کنار گذاشتم. اما درست زمانی‌که فکر می‌کردم در حال تمام کردن فیلمنامه هستم، اوضاع عوض می‌شد. من مرتب در حال نوشتن بودم و به خودم می‌گفتم باید این را تمام کنم، الان بهترین زمان برای انجام این کار است.

کیم مورگان: و چند بار آن را تغییر دادید، چون می‌دانم تغییراتی در شخصیت‌ها‌ وجود داشته است؟

در طول یک دوره پنج ساله، به‌صورت جدی تغیراتی در این زمینه وجود داشت، چون من واقعاً به‌دنبال نوشتن یک فیلمنامه نبودم. درواقع تنها به‌دنبال توسعه شخصیت‌ها بودم و به این فکر می‌کردم که درنهایت می‌خواهم با این طرح چکار کنم.

سه سال قبل فکر کردم چطور است شخصیت‌ها را در یک موقعیت داستانی قرار دهیم که کمی بیشتر حالت ملودارم داشته باشد. بنابراین ریک و کلیف داستان بیشتری برای گفتن داشتند و اینگونه بود که سرگذشت آن‌ها به‌نوعی با داستان زندگی شارون پیوند خورد. مدتی روی این ایده کار کردم، اما سرانجام متوجه شدم این داستانی نیست که قصد گفتن آن را دارم. من بیشتر علاقمند به توسعه این شخصیت‌ها و بررسی محیطی بودم که در آن زندگی می‌کردند. در یک برهه خاص سؤال این بود که می‌خواستم راوی چه داستانی باشم؟ به‌خصوص اکنون که به خوبی با شخصیت‌های داستان آشنا شده بودم.

آیا قرار بود روایتی داستانی شبیه فیلم نوآر سبک «ریموند چندلر» باشد؟ یا داستانی شبیه به آثار «المور لئونارد»؟ اما این داستان ریک، کلیف و شارون بود و من می‌خواستم آن‌ها داستان باشند. بعد از پنج سال بررسی و شناخت این سه شخصیت، به نظرم آن‌ها برای بیان این داستان به اندازه کافی قوی بودند. اما فکر کردم این فیلم نمایش یک روز از زندگی این سه شخصیت باشد. بنابراین ما فقط ریک، کلیف و شارون را دنبال می‌کنیم و برای همین فیلم همزمان هم پرحادثه است و هم حادثه‌ خاصی در آن رخ نمی‌دهد.

روزی روزگاری در هالیوود

کیم مورگان: تماشای این فیلم به چند دلیل جذاب است، اما یکی از دلایل این است که ما از نظر تاریخی می‌دانیم قرار است چه اتفاقی برای شارون تیت رخ بدهد. بنابراین تماشای زندگی روزمره آن‌ها در قالب این فریم‌های زمانی کوچک نشان می‌دهد که شما بدون توجه به گذشته یا موقعیت تاریخی لحظاتی را دستچین کرده‌اید و این مسئله باعث خلق تلخی خاصی در فیلم شده است.

خب من از تاریخ و یک رویداد واقعی که اتفاق افتاده است استفاده کردم. شما ممکن است اطلاعات بیشتری در این زمینه داشته باشید، بیشتر از افراد دیگری که ممکن است در این زمینه آگاهی چندانی نداشته باشند.

تماشاگران از کشته شدن شارون تیت مطلع هستند و این مسئله حالتی درام به فیلم بخشیده است

بااین‌حال اغلب مردمی که بلیط خریده و به تماشای این فیلم می‌روند از قبل می‌دانند که شارون تیت کشته شده است. من برای این کار دو دلیل داشتم. اول اینکه من فکر کردم می‌توانم بدون استفاده از یک داستان مشخص روزی از زندگی آن‌ها را به نمایش بگذارم. چون به نظر من این سه شخصیت به اندازه کافی موجه و قانع‌کننده هستند. و دلیل دوم کمی نیرنگ آمیز است، چون ممکن است مردم بگویند این جنبه خوبی ندارد و این چیزی است که من روی آن ریسک کردم. واقعیت این است که فکر نمی‌کنم فیلم بدی ساخته باشم، اما معتقدم این فیلم بیش از اندازه برای بیننده آشکار و واضح است. به عبارت دیگر همه می‌دانند که قرار است شارون کشته شود و این مسئله حالتی درام به فیلم بخشیده است که بدون اطلاع داشتن از این موضوع ممکن نبود.

و این مسئله تماشای فیلم را به همراه بینندگان جالب‌تر کرده است، چون فیلم سه شخصیت اصلی دارد و اینکه شما چطور به آن‌ها نگاه می‌کنید جالب است. چون به نظر من هرکسی خیلی راحت می‌تواند به تماشای این فیلم بنشیند، وقتی که شارون را در فرودگاه می‌بیند یا وقتی شارون در عمارت است، به هر حال مردم از تماشای او لذت می‌برند و در این صحنه‌ها هیچ خبری از ترس و نگرانی نیست. اما داستان روز بعد متفاوت است، چون حالا هربار که شارون را می‌بینیم، می‌دانیم که به زمان قتل او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم. درحالی‌که هرچه بیشتر به او نگاه می‌کنیم، بیشتر و بیشتر دوستش خواهیم داشت و این علاقه نشان‌دهنده چیزی است که برای ما رخ داده است. این مسئله وزن داستان را افزایش می‌دهد و این همان چیزی است که من می‌خواستم. هدف من از کل فیلم همین پایان بود.

کیم مورگان: و شما به شارون تیت احترام می‌گذارید؟ و این مسئله را همچنین با خواهرش دبرا نیز مطرح کردید.

بله، من سعی کردم در این مورد محتاط باشم، واقعا تلاش من برای همین مسئله بود. و بله، من و دبرا دوستان خوبی هستیم.

کیم مورگان: یکی از زیباترین صحنه‌های بازی مارگو رابی وقتی است که او برای تماشای بازی خود در فیلم «خدمه خرابکار» (The Wrecking Crew) به سینما رفته است. این دقایق واقعا برای مخاطب جذاب است، اینکه شارون را ببیند که دارد با خوشحالی از تماشای خودش در فیلم لذت می‌برد. من واقعا این را دوست داشتم.

بله، من هم این را دوست داشتم. وقتی شارون روی پرده بود، باید همه چیز را آهسته کرد. همه چیزهای لعنتی را کنار گذاشت و از تماشای شارون لذت برد. این همان کاری است که مردم در لس انجلس انجام می‌دهند.

شارون تیت

کیم مورگان: و شارون تیت در فیلم «خدمه خرابکار» شگفت‌انگیز است؟

اوه بله، بازی شارون در این فیلم واقعاً فوق‌العاده است. یک اجرای عالی، سرگرم کننده، دوست داشتنی و بسیار صادقانه. چیزی که باعث هیجان من می‌شود، وقتی است که بینندگان در سالن سینما به بازی شارون می‌خندند و او نیز لبخند می‌زند. شارون تیت واقعی لبخند می‌زند.

کیم مورگان: در فیلم ایده‌های افسانه‌ای در مورد لس انجلس بیان می‌شود، همینطور در مورد جغرافیای این شهر و شما به زیبایی این دو را هم ادغام کرده‌اید. همه‌ی آن نماهای زیبا که هنگام رانندگی کلیف می‌بینیم و مسیری که شما ازطریق آن لس انجلس سال ۱۹۶۹ را بازسازی کردید. همه آن پوسترهای فیلم یا کانال‌های رادیویی در ماشین. با یک نگاه کلی همه اینها هم واقعی است و هم اسطوره‌ای.

بگذارید به نکته‌ای اشاره کنم، ما عکس‌های واقعی داشتیم که «سانست بلوار» در سال ۱۹۶۹ چه شکلی بوده است، یا «ریورساید درایو» یا «مگنولیا» چگونه به نظر می‌رسیده‌اند. ما می‌توانستیم این کار را انجام بدهیم و انجامش هم دادیم.

اما بعضی از آن‌ها خاطرات خود من بودند، یک کودک ۶ ساله که روی صندلی مسافر درکنار «کارمن گیا»، ناپدری‌اش می‌نشست. در صحنه‌هایی که کلیف در حال رانندگی بود، تمام آن علائم و نشانه‌ها، بیشتر دورنمای خاطرات من به‌عنوان یک کودک بود. ناپدری من یک نوازنده و مادرم پرستار بود. مادرم در طول روز کار می‌کرد و ناپدریم شب‌ها پیانو می‌زد. او در طول روز از من مراقبت می‌کرد و مفهوم مراقبت از من برای او شامل این بود: ما تلویزیون تماشا می‌کردیم و بعد برای پیدا کردن چیزی برای خودن از خانه بیرون می‌رفتیم. گاهی او برای دیدن دوستانش بیرون می‌رفت و مرا هم با خود می‌برد. معمولاً شب‌ها فیلم می‌دیدیم و به‌خصوص دوشنبه شب‌ها دو نفری به سینما می‌رفتیم.

برد پیت در روزی روزگاری در هالیوود

کیم مورگان: ما تاکنون چندین بار در مورد ساخته‌های «ژاک دمی» صحبت کردیم. به‌عنوان نمونه فیلم‌هایی همچون «چترهای شربورگ»، «مانکن فروشگاه» و «دختر خانم‌های روشفور»، فکر می‌کنم این فیلم‌ها مورد توجه او نیز بوده است.

اوه بله، این‌ها هم بخشی از خاطرات من هستند به خاطر اینکه دقیقا به یاد می‌آورم آن‌جا چگونه بود. اما همچنین به‌عنوان یک کودک و شاید الان به‌عنوان یک بزرگسال، اما بیشتر به‌عنوان یک کودک، شما چیزی را می‌بینید که می‌خواهید. توجه خود را از تمام چیزهایی که علاقه‌ای به آن ندارید به سمت چیزهایی متمایل می‌کنید که در مورد آن‌ها حساس بوده و مورد توجه‌تان است. بنابراین مثلا هنگام ماشین سواری همراه مادربزرگ وقتی به‌دنبال مادرم به مدرسه پرستاری می‌رفتیم، من از پنجره ماشین به بیرون نگاه می‌کردم و به شهری که پیش رویم قرار داشت نگاه می‌کردم. در این زمان به‌خصوص به‌صورت انتخابی به‌دنبال چیزهایی می‌گشتم که متفاوت با مانکن مغازه دمی باشد. در این شهر بیلبوردهای زیادی می‌بینید، از بیلبورد فیلم‌ها گرفته تا بیلبوردهای تبلیغاتی و این‌ها تکه‌های خاطرات من هستند که باتوجه‌به آن‌ها این چشم‌انداز را خلق کردم.

کیم مورگان: به نظر نمی‌رسد ریک دالتون در این نقطه از زندگی از چیزهایی که به دست آورده احساس رضایت و خشنودی داشته باشد. درواقع او به‌جای نگاه کردن به زندگیش، به چیزهای بیرونی توجه داشته و به‌دنبال موفقیت‌های بیشتر است.

لئو (دی کاپریو) واقعا من را سرگرم کرد، به خاطر اینکه من آدمی هستم که حداقل با مشکلات ریک احساس همذات پنداری می‌کنم. درواقع شاید همه برای این شخصیت احساس تأسف کنند. اما من فکر می‌کنم شما برای چه چیزی متأسف هستید؟ این مرد یک خانه عالی دارد، یک کارنامه شغلی جالب توجه و می‌دانید، درست است که تغییراتی در راه است ولی او هنوز هم یک پیشینه شغلی خوب دارد.

لئونارد دی کاپریو در روزی روزگاری در هالیوود

کیم مورگان: درسته، او زندگی خوبی دارد. اما او در حین حال به استیو مک کوئین حسادت می‌کند.

بله او به واقع به مک کوئین غبطه می‌خورد و این همان دلیلی است که باعث حسادت او شده است. حتی شما هم ممکن است این احساس را تجربه کنید، وقتی که فعالیت حرفه‌ای خود را همزمان با کس دیگری آغاز کرده باشید که در عرض چند سال به شخصیتی برجسته و مورد توجه تبدیل شده باشد. درحالی‌که شما هر دو در یک سطح قرار داشتید و ناگهان او را بالاتر از خود می‌بینید و هیچ راهی هم وجود ندارد که بتوانید خود را به جایگاه او برسانید.

ریک دالتون باوجود موفقیت شغلی، به استیو مک کوئین حسادت می‌کند

واقعیت این است که هر انسانی ممکن است در این وضعیت احساس بی‌میلی کرده یا دست کم دستخوش نگرانی شود. این بخشی از سرشت انسان است.

اما بله، اینجا بحث شهرت است، بحث پول و درآمد است و هرکسی که درگیر چنین وضعیتی باشد به خوبی قادر به درک این مسئله است. دراین میان کسانی که در اواخر دهه‌ی ۵۰ و اوایل دهه‌ی ۶۰ در تلویزیون فعالیت می‌کردند بهتر متوجه این قضیه هستند. هرچند به نظر من این مسئله تاحدی مضحک هم است.

کیم مورگان: حالا به این پرسش برسیم، شخصیت ریک دالتون براساس چه شخصیتی شکل گرفته است؟

من دوست دارم در مورد این افراد صحبت کنم. برای خلق این شخصیت من به «جورج ماهاریس» (George Maharis)، «تای هاردین» (Ty Hardin)، «وینس ادواردز» (Vince Edwards)، «اد برنز» (Edd Byrnes)، کمی «تب هنتر» (Tab Hunter) و کمی هم «فابین» (Fabian) توجه داشتم. البته لئو چندان شباهتی به تای هاردین ندارد، اما در مقابل شبیه اد برنز است و این نکته جالب است که لئو حتی او را نمی‌شناخت.

به همین خاطر من چند فیلم از این هنرپیشه را به او معرفی کردم. به‌عنوان نمونه فیلم «حمله سری» (The Secret Invasion) محصول ۱۹۶۴ و جالب اینکه لئو واقعا او را نمی‌شناخت. آهنگ‌های معروفی همچون «کوکی کوکی» ('Kookie, Kookie)، او اصلا نمی‌دانست که این هنرپیشه به خاطر چه چیزی معروف شده است.

کیم مورگان: و در مورد کارنامه حرفه‌ای او مثل همکاری کردن با AIP یا چیزی شبیه آن.

در فصل «مردی که دلش می‌خواست مک کوئین باشد»، اشاره‌ای به کارنامه شغلی ریک کرده بودم. به‌خصوص در سکانس ملاقات او و ماروین به این نکته پرداختم. بله، قرارداد همکاری ریک و استودیو یونیورسال به پایان رسیده است و او اکنون کاری ندارد و باید در جستجوی یک قرارداد جدید باشد.

اما ستارگان تلویزیونی شخصیت‌های سرسختی دارند. اگر شما یک ستاره تلویزیونی باشید، باید دوست داشتنی ظاهر شوید. اما درکنار آن شخصیت ریک تابع قوانین دنیای قدیم است و این همان دلیلی است که باعث می‌شود به بعضی پیشنهاد‌ها پاسخ منفی بدهد. اما واقعیت این است که ریک می‌تواند به همه چیز برسد، به شرط آنکه هرچه از او می‌خواهند را بپذیرد.

بروس درن

کیم مورگان: «بروس درن» که در این فیلم در نقش گله‌داری به نام «جورج اسپان» ظاهر شده است، کارنامه حرفه‌ای طولانی دارد و در خلال سال‌ها فعالیتش در عالم سینما با افراد زیادی مثل ریک همکاری کرده است. چنین آدمی باید داستان‌های زیادی برای گفتن داشته باشد.

بله او در طول همکاری با نمایش‌های وسترن با شخصیت‌های زیادی آشنا شده است. باید پذیرفت او حتی می‌توانست یک شخصیت اصلی در وسترن‌های دهه‌ی هفتاد باشد. همه چیزی که او لازم داشت یک لباس کشیشی بود و اگر شما شکار او بودید، سوار براسب به شما می‌رسید، یک کاسه لوبیا می‌خواست، که باتوجه‌به ظاهر قانع‌کننده‌اش حتما پاسخ مثبت دریافت می‌کرد. اما ناگهان تیراندازی شروع می‌شد و بله، شما مرده بودید. او شخصیت فوق‌العاده‌ای است (با خنده)

بروس درن و اصلا همه آن مردان: «رابرت بلیک»، «برت رینولدز». آن‌ها هر قسمت از سریال‌های تلویزیونی که با آن‌ها همکاری داشته‌اند را به خاطر می‌آورند. اما دراین‌میان بروس از همه بهتر است. کافی است اسم یک قسمت و کارگردان سریال را به او بگویید تا مختصری از داستان او را برای‌تان تعریف کند. به‌عنوان مثال از او در مورد قسمتی از یک سریال تلویزیونی و کارگردانش «هری هریس» سؤال کردم، او بلافاصله شروع به تعریف داستان‌های بسیاری در مورد او کرد. او همچون یک زندگینامه نویس در این مورد صحبت می‌کند و این جای تعجب ندارد، چون بخشی از این صنعت است. چون اگر کارگردان دوست‌تان داشته باشد، می‌توانید با او همکاری کنید.

کیم مورگان: با این توصیف درن باید به‌ویژه در مورد سال ۱۹۶۹ هم خاطرات و افکاری داشته باشد.

بله، او خاطرات قابل توجهی از آن دوران دارد، چون در همان زمان در اپیزودهای مختلفی از سریال‌های وسترن بازی کرده است. او حتی بخشی از فیلم های وسترن آن زمان هم بوده و درکنار کسانی همچون «پیتر فوندا»، «جک نیکلسون» و «دنیس هوپر» حضور داشته است.

کیم مورگان: اما چطور شد که درن در این فیلم در نقشی برت رینولدز حضور پیدا کرد؟

بروس و برت دوستان خیلی خوبی بودند. دوستی آن‌ها به دوران قدیم بازمی‌گردد و حتی برت کارگردان فیلمی با بازی بروس بوده است، به‌علاوه این دو در قسمتی از یک سریال همبازی بوده‌اند. بنابراین وقتی برت از دنیا رفت، بروس به من زنگ زد و گفت که اگر تو هم دوست داشته باشی من خوشحال می‌شوم این نقش را بازی کنم. این ادای دینی به دوستم برت است و ما هم همین کار را انجام دادیم.

برت رینولدز

کیم مورگان: آیا قبل از فوت ناراحت کننده برت رینولدز با او همکاری داشتید؟ او باید همصحبت خوبی بوده باشد.

وقتی من شروع به شناختن او کردم، از این فرصت نهایت استفاده را بردم. در جریان گفت‌وگو با برت ما در مورد فیلم صحبت کردیم، اینکه ریک از کجا آمده است. من می‌توانستم همه عمرم را صرف شنیدن داستان‌های برت کنم. بنابراین اوقات ما با صحبت کردن و شنیدن داستان‌ها برت سپری می‌شد. تمام تلاش من این بود تا جایی که می‌توانم در مورد هرچیزی با او صحبت کرده و سؤال بپرسم، مثلا نظرش در مورد کارگردان‌های مختلف. وقتی برت روی صندلی می‌نشست، بلند شدنش کار سختی بود. او تمام وقت روی همان صندلی می‌نشست درحالی‌که من بلند می‌شدم، قدم می‌زدم و همچنان در مورد افراد مختلف با او صحبت می‌کردم. به نحوی او را تشویق می‌کردم که در مورد کارگردانان مختلفی که با آن‌ها همکاری کرده است، صحبت کند.

با این حساب آیا ریک و کلیف براساس شخصیت‌های برت رینولدز و «هل نیدهام» شکل گرفته‌اند؟

بگذارید اینگونه بگوییم که آن‌ها آروز دارند کارنامه حرفه‌ای آن افراد را داشته باشند.

کیم مورگان: اما برسیم به کلیف، منبع الهام شما برای این شخصیت چه کسی بوده است؟

پرسش خوبی است. برای کلیف باید به دو نفر اشاره کنم. اولی در مورد بازیگری است که نامش را به خاطر نمی‌آورم، در جریان همکاری مشترک او از من خواست تا بدلکار شخصی خودش را داشته باشد و من هم پذیرفتم. این بدلکار مرد جالبی بود، او در صحنه فیلم‌برداری حضور داشت اما برای من کار نمی‌کرد، برای آن هنرپیشه کار می‌کرد. معمولا حین فیلم‌برداری من با همه افراد حاضر در محل خوش و بش می‌کنم و یک بار با این بدلکار مواجه شدم و حالش را پرسیدم که گفت خوب است. از او سؤال کردم آیا از کارش راضی است و او گفت اگر آن هنرپیشه راضی باشد او هم خوشحال است و این مسئله برای من جالب بود. فکر کردم اگر قرار باشد روزی فیلمی در مورد هالیوود بسازم حتما به این مسئله هم اشاره می‌کنم، چون تا قبل از آن چنین چیزی ندیده بودم.

مورد بعدی باز هم یک بدلکار دیگر بود، اما سه نکته خاص در مورد این شخص وجود داشت. اول صدمه ناپذیر بود. باور کنید می‌توانست ۹ بار پشت سر هم از پلکان سقوط کند و بااین‌حال آسیبی نبیند. این درحالی است که حتی یک ورزشکار هم ممکن است بعد از یک بار سقوط سر از بیمارستان درآورد. نکته دوم اینکه او باعث ترس و وحشت همه می‌شد. افراد بسیاری که بارها به نترس بودن خود می‌بالیدند، بعد از مواجه با این مرد دچار ترس و وحشت می‌شدند، چون او واقعا خطرناک به نظر می‌رسید. و نکته سوم اینکه او سرانجام همسرش را روی قایق به قتل رساند اما از زیر مجازات قسر در رفت.

کلیف بوث

کیم مورگان:  برای آماده کردن هنرپیشه‌ها کدام فیلم‌ها را تماشا کردید؟ 

ما برای تماشای شارون فیلم «دره عروسک‌ها» (Valley of the Dolls) محصول ۱۹۶۷ را دیدیم. اما سه فیلم کمابیش تصویر بهتری از لس انجلس در آن زمان ارائه داده بودند: «الکس در سرزمین عجایب» (Alex in Wonderland)، «باب و کارول و آلیس و تد» (Bob & Carol & Ted & Alice) و «Play It as It Lays»

کیم مورگان: خب، آیا در میان نویسندگان هم کسی روی شما تأثیرگذار بود؟

بله، «جوان دیدیون». فکر می‌کنم طرفداران این نویسنده از تماشای این فیلم لذت خواهند برد. به باور من لس انجلس خاطرات من تفاوت چندانی با لس انجلس دوران دیدیون ندارد. هرچند شاید بزرگ‌ترین تفاوت این است که من نسبت به او با مهربانی بیشتری به این شهر نگاه می‌کنم.

من نسخه سینمایی رمان دیدیون با عنوان «Play It as It Lays» که توسط «فرانک پری» ساخته شده است را بیشتر می‌پسندم. بااین‌حال به نظرم «سم پکینپا» بهتر می‌توانست حق مطلب را در این زمینه ادا کند.

جوان دیدیون

کیم مورگان: خب، با دی‌کاپریو در مورد چه مسائل دیگری صحبت می‌کردید؟

مسئله این است که لئو در حدود ده سال از من یا برد جوان‌تر است، من و برد تقریبا هم سن و سال هستیم. اما لئو با تماشای سریال‌هایی مثل «تفنگ‌دار» (The Rifleman) یا سریال‌های مشابه دیگر بزرگ نشده است، بنابراین تمام این آثار برای او تازه بودند. من قسمت‌هایی از سریال «تحت تعقیب: مرده یا زنده» (Wanted: Dead or Alive) یا «پیگرد» با بازی استیو مک ‌کوئین را برای لئو انتخاب کردم تا با شخصیت ریک دالتون و نقش‌هایی که بازی می‌کند بهتر آشنا شود.

او ۶ یا هفت قسمت از این سریال را تماشا کرد و از بازی مک کوئین در این سریال خیلی بیشتر از نقش آفرینی‌های سینمایی او خوشش آمده بود. اما در ادامه توجه او معطوف بازیگران دیگری همچون «رالف میکر» و «جیمز کوبارن» شد. ما در این مورد صحبت می‌کردیم و او از من پرسید این دیگه کیه و من گفتم این رالف میکر است. لئو گفت او واقعا سرگرم کننده است و اینکه آیا او می‌تواند در نقش او ظاهر شود؟ گفتم نمی‌دانم این ایده‌ی خوب هست یا نه؟ اما من هم رالف میکر را دوست دارم، بنابراین اگر تحت تأثیر او قرار گرفتی، راحت باش.

فکر می‌کنم یکی از نکات مهمی که مایه افتخار من در زمینه ساخت این فیلم است همین مسئله آشنا کردن لئو با رالف میکر است، به طوری که او هم به جرگه‌ی طرفداران این بازیگر پیوسته است. لئو در ادامه تعدادی دیگر از آثاری سینمایی که میکر در آن‌ها بازی کرده بود را تماشا کرد و بعد پیش من آمد و گفت که بازی میکر را در این فیلم‌ها مورد بررسی قرار داده است.

رالف میکر

کیم مورگان: خدای من، جالبه

بله، من واقعا انتظار چنین چیزی را نداشتم ولی جالب بود. لئو اشاره کرد می‌دانی چه چیزی باعث شده است اجرای میکر در فیلم «کشتار روز ولنتاین» (The St. Valentine's Day Massacre) تا به این اندازه قدرتمند و تأثیرگذار باشد؟ توجه او به این مسئله واقعا برایم سرگرم کننده بود و لئو به نکته جالب‌تری اشاره کرد. اینکه میکر در طول بازی خود پلک نزده است. درواقع او در تمامی سکانس‌ها یک بار هم پلک نزده است و شما فقط از یک طریق می‌توانید چنین کاری انجام دهید، اینکه در حدی روی عضلات چشمان خود کنترل داشته باشید که جلوی پلک زدن را بگیرید. اما به هرحال میکر به طریقی این مسئله را آموخته و آن را انجام داده بود. این نکته‌ای است که مردم در حالت عادی متوجه آن نمی‌شوند.

اما هنگام ساخت فیلم پیش لئو رفتم و به او گفتم حدس بزن قرار است چه کسی در فیلم بازی شبیه به میکر ارائه کند؟ پرسید چه کسی؟ و من پاسخ دادم «داکوتا فانینگ» (Dakota Fanning). داکوتا نقش یکی از اعضای خانواده منسون به اسم «لینت فرامی» (Lynette 'Squeaky' Fromme) را بازی می‌کند. داکوتا هم درست مثل میکر هنگام بازی پلک نزد، او به خوبی می‌دانست که با پلک زدن، تأثیرگذاری آن سکانس از دست می‌رود. او در طول سال‌ها روی این مسئله کار کرده بود، بنابراین کنترل خوبی روی چشمانش داشت و موفق هم شد.

او یکی از مهیب‌ترین شخصیت‌ها است. او شبیه یک ستون بتنی است که در هنگام آرامش نیز ترسناک به نظر می‌رسد، چون در هنر زل زدن موفق عمل می‌کند. 

داکوتا فانینگ

کیم مورگان: و برد پیت؟

خب، دوران کودکی برد پیت هم مثل من گذشته است، او هم شبیه به من بزرگ شده است و به همین خاطر اشتراکات بسیاری با هم داریم. به‌عنوان مثال پدر برد به برت رینولدز علاقه داشته است و به همین خاطر برد هم به این هنرپیشه علاقمند بود. او بابت این مسئله خیلی خوشحال بود و ما این را در فیلمنامه آوردیم. مثلا کلیف یکی از طرفداران منیکس (Mannix) است. به‌گفته برد پدرش هر هفته این سریال را تماشا می‌کرد و همین مسئله باعث شد که شخصیت کلیف هم یک هوادار منیکس باشه و مثلا می‌بینیم که کلیف ماکارونی و پنیر خود را با تم منیکس آماده می‌کند.

همچنین من و برد بحث‌های جالبی در مورد دوران کودکی‌مان داشتیم، در حدود هفت و ۹ سالگی. در آن زمان ما عاشق نمایش‌های وسترن دهه‌ی هفتاد بودیم. به‌عنوان نمونه سریال «الیاس اسمیت و جونز» (Alias Smith and Jones)، ما هر هفته این مجموعه را تماشا می‌کردیم. موقع صحبت کردن در این مورد به نظرم رسید که من تا قبل از این هیچ وقت دراین مورد با کسی صحبت نکرده بودم و فکر می‌کنم برد هم تجربه مشابهی داشت. در خلال این گفتگوها ما در مورد «پیت دوئل» (Pete Duel) هم گفت‌وگو کردیم که در این سریال در نقش «هانیبال هیز» (Hannibal Heyes) بازی می‌کرد. به خاطر دارم که او خودکشی کرد و ما هر دو متوجه شدیم که در آن زمان برای اولین‌بار با واژه خودکشی آشنا شدیم.

کیم مورگان: واو

او یکی از محبوب‌ترین بازیگران در یکی از محبوب‌ترین نمایش‌های تلویزیونی بود که دست به خودکشی زد. به خاطر دارم در آن زمان با ناپدری‌ام در این مورد صحبت کردم، همان‌طور که او در دوران کودکی سوالاتش را از پدرش می‌پرسید و این مکالمه نسل‌ها ادامه داشته و خواهد داشت. من از او پرسیدم چه اتفاقی برای هانیبال افتاد و او پاسخ داد: خوب، او خودکشی کرده است. پرسیدم خودکشی چیست؟ و او جواب داد خب، وقتی یکی نفر خودش را بکشد یعنی خودکشی کرده است. چرا او باید خودش را بکشد؟ خوب من نمی‌دانم کوئنتین ولی حدس می‌زنم که او مبتلا به بیماری افسردگی بوده است.

من در این مورد تحقیق کردم و متوجه شدم که در مورد خودکشی او موردی عجیب وجود داشته است. ظاهرا او از مشکلات افراط در نوشیدن رنج می‌برده و طبق اظهارات برادرش دچار نوسان خلقی هم بوده است. در آن روز به‌خصوص همه چیز عالی بوده و هیچ مشکل خاصی رخ نداده است. او طبق معمول شب به رختخواب رفت، اما یک ساعت بعد با شلیک گلوله به زندگی خود پایان داد.

من این مسئله را به لئو گفتم و او فکر کرد که این مسئله برای شخصیت ریک هم جالب خواهد بود. در فیلمنامه ریک هم دچار مشکلاتی مشابه است. او اعتیاد شدیدی به مصرف نوشیدنی‌های مضر دارد و به همین خاطر دچار مشکلات کاری شده است. این شخصیت هم دچار نوسان خلقی است و این مشکل یکی از دلایلی است که او مدام احساس نگرانی می‌کند و همین مسئله هم به لئو چیزی عالی برای ارائه داد. و نکته‌ی جالب اینکه تمام این‌ها از گفتگوی من و برد راجع به سریال اسمیت و جونز شروع شد.

برد پیت

کیم مورگان: به نظرم این دیالوگ جالبی است، وقتی «مایک مو» در نقش «بروس لی» به کلیف می‌گوید تو جذاب‌تر از چیزی هستی که یک بدلکار باشی. این نکته متفاوتی است که به یک بدلکار گفته شود، یعنی تو به اندازه‌ای جذابی که حتی می‌توانی ستاره سینما باشی.

بله، اجازه دهید به شما بگویم که این نه ایده‌ی من، که یک پیشنهاد بود. برت رینولدز بعد از مطالعه فیلمنامه در این مورد صحبت کرد و شما می‌دانید که او با چه تعداد بدلکار آشنایی داشت. برت گفت پس قرار است برد پیت نقش بدلکار را بازی کند و من گفتم بله. برت ادامه داد پس یکی باید به او بگوید برای بدلکاری زیادی جذاب است. و به هر حال این صحبت‌های برت رینولدز بزرگ است و نمی‌شود به آن پاسخ منفی داد. 

تارانتینو-پیت-دی کاپریو-روزی روزگاری در هالیوود

به پایان این مطلب و مصاحبه خواندنی با یکی از کارگردانان شناخته شده سینما کوئنتین تارانتینو رسیدیم. امیدوارم این مرور برای شما نیز جذاب بوده باشد. نظرات خود را با ما در زومجی نیز در میان بگذارید.


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده