// پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۵۹

نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت نهایی فصل چهارم

آخرین اپیزود فصل چهارم Better Call Saul، این فصل را با یک دنیا حسرت و پشیمانی و آموزش ساخت سلاح با آدامس بادکنکی به اتمام می‌رساند! همراه نقد زومجی باشید.

انتخاب قطعه‌ی «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» از گروه موسیقی پاپ سوئدی «آبا» برای آغاز اپیزودِ فینالِ فصل چهارم «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) حرف ندارد. مخصوصا وقتی در حال خواندنِ این آهنگ توسط جیمی و چاک در اوج خوشحالی و لذت، صدای زیبا اما محزونِ خانم اگنتا فلتسکوگ به عنوان خواننده‌اش که در یکی از موزیک‌‌ویدیوهای این قطعه، به لنزِ دوربین خیره می‌شود و با تک‌تک واژه‌هایی که به زبان می‌آورد، روحِ از هم فروپاشیده و قلب شکسته‌اش را لخت می‌کند در ذهن‌تان در حال پخش شدن هم باشد. این قطعه موسیقی آن‌قدر خوب داستان و احساسات و تحولاتِ این اپیزود را بازتاب می‌دهد که اگر پیتر گولد و وینس گیلیگان برای یک ساعت، این قطعه را روی یک صفحه‌ی سیاه پخش می‌کردند حق مطلب ادا می‌شد. دلیلش این است که بعضی‌وقت‌ها احساساتی را تجربه می‌کنیم که چنانِ ترکیب عجیب و پیچیده‌ و نو و نادری از چندین و چند احساسِ مختلف هستند که گویی چیزی که هنوز یک مرحله مانده تا به بغضِ تبدیل شود، گلویمان را دو دستی می‌چسبد و فشار می‌دهد. نه می‌توانیم زور بزنیم تا با تبدیل کردن آن به بغض و فرو کردن یک سوزن در آن و منفجر کردنش، خودمان را از شرش خلاص کنیم و نه می‌توانیم آن را با استفاده از دایره‌ی لغات پایین‌مان در قالب کلمات و جملات توضیح بدهیم. اینجا است که هنر برای نجات دادن‌مان از این درماندگی وارد میدان می‌شود؛ مخصوصا هنر موسیقی؛ هنر می‌گردد و حرفِ سختی را که ما را به من‌من کردن انداخته است به جای ما می‌زند. هنر همچون دکتری عمل می‌کند که حتی قبل از اینکه لازم باشد دردمان را بهش بگوییم، تشخیصش را به درستی می‌دهد و داروهایش را به درستی تجویز می‌کند. قطعه‌ی «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» یکی از همین هنرها است. اما «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» پایش را حتی یک قدم فراتر می‌گذارد. این قطعه به حدی در روایتِ داستانِ احساسی که انتخاب کرده موفق است که اگر تا حالا تجربه‌ی آن احساس را نداشته باشید هم احساس می‌کنید موفق شده با گذاشتنِ یک هدست واقعیت مجازی روی مغزتان، آن را طوری گول بزند که باور کند واقعا اتفاق افتاده است.

«برنده همه‌چیز را می‌گیرد» درباره‌ی طلاق است. بیورن اولویس شعرِ این آهنگ را بعد از جدایی از اگنتا فلتسکوگ که همزمان یکی از اعضای گروهشان نیز بود نوشت. اگرچه خودش تکذیب کرده است که این شعر مختصا روایتگرِ داستان زندگی خودش با همسرِ سابقش نبوده است، ولی شکی در این وجود ندارد که احساسِ این آهنگ از جایی زلال‌تر و شخصی‌تر از کسی که فقط خواسته آهنگی درباره‌ی موضوعی که به‌طور ناگهانی به ذهنش خطور کرده است بنویسد سرچشمه گرفته است. در صفحه‌ی ویکیپدیای «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» آمده است که چاک کلوسترمن، نویسنده و منتقدِ فرهنگی این آهنگ را «تنها آهنگ پاپی که وجدان دردِ آگاهانه‌ی ناشی از صحبت کردن با کسی که قلب‌تان را به‌شکلی انسانی نابود کرده است بررسی می‌کند» توصیف کرده است. این آهنگ شاید با در ذهن داشتنِ طلاقِ یک زوج به نگارش درآمده است، ولی احساسی که زوجی در چنین شرایطی با آن درگیر می‌شوند را آن‌قدر حماسی ترسیم می‌کند که می‌توان از آن برای توصیفِ هر نوع جدایی‌ای استفاده کرد. «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» فقط درباره‌ی حس طلاق گرفتن و جدایی و شکستن قلب نیست. «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» درباره‌ی وقتی است که یک نفر قلبت را از سینه‌ات بیرون می‌کشد، آن را روی زمینِ خاکی و کثیف می‌اندازد، لگدمالش می‌کند و بعد باید قلب شکسته و کج و کوله‌ات را در سینه‌ات بگذاری، جای بخیه‌ی قرمزِ بزرگی که سرتاسرِ سینه‌ات افتاده است را مخفی نگه داری و و وقتی داری با همان کسی که این بلا را سرت آورده است صحبت می‌کنی، آرام و متمدن باشی و اجازه ندهی دردی که می‌کشی و آتشی که درونت زبانه می‌کشد معلوم شود. برخوردِ این دو احساس متضاد به یکدیگر، اصطحکاکی ایجاد می‌کند که می‌خواهد بند بند وجودت را از یکدیگر باز کند و به اطراف پرتاب کند، ولی همزمان باید طوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است، انگار نه انگار تک‌تک سلول‌های تشکیل‌دهنده‌ی بدنت قصد شورش علیه تو را دارند. انگار نه انگار نارنجکی درونت منفجر شده است که پوست و گوشتت باید ترکش‌هایش را قورت بدهند و جیکشان هم در نیاید.

«برنده همه‌چیز را می‌گیرد» درباره‌ی مظلومیتِ خشم و دردی است که حتی اجازه‌ی فریاد زدن و اعتراض کردن هم ندارد. این احساس در سرتاسرِ اپیزود این هفته یافت می‌شود و درباره‌ی هر سه کاراکتر اصلی سریال صدق می‌کند. این قطعه درباره‌ی چاک است که با انگیزه‌های «انسانی» سعی کرد تا جلوی موفقیتِ برادرش به عنوان یک وکیل را بگیرد و با این کار مسیر زندگی او را به شکلی نابود کرد که جیمی را به سمتِ دیگری متمایل کرد و با توجه به اینکه چاک بعد از ابراز بیزاری‌اش نسبت به جیمی در فینالِ فصل سوم، کنترلش را از دست داد و خودکشی کرد، می‌توان گفت که او شاید از این کار احساس گناه می‌کرد. «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» اما درباره‌ی جیمی مک‌گیل هم است. کسی است که در طرفِ دیگر این معادله قرار دارد و سعی می‌کند غم و اندوه و خشم ناشی از شکسته شدن قلبش توسط برادرش را مخفی نگه دارد، اما این فشار از جای دیگری شروع به فوران کردن به بیرون می‌کند. او در حالی طوری افکارِ مربوط به چاک را از ذهنش شیفت دیلیت کرده است و به شکلی چاک برای او تبدیل به چشمه‌ای که از درونِ آن تنفر و خشمِ زلال و خالص به بیرون می‌جوشد تبدیل شده است که همزمان باید ادای یک برادرِ ناراحت که چاک حکمِ الگوی او را دارد هم در بیاورد. این قطعه شرایط مایک را هم توصیف می‌کند. مایک در حالی با ورنر گرم گرفته بود و همچون عاشق و معشوقی که فکر می‌کنند رابطه‌شان محکم‌تر از آن است که توسط چیزی پاره شود، به ورنر اعتماد داشت که حالا اجبارِ او در کشتنش تعجبی ندارد  به خراشِ عمیق و ترمیم‌ناپذیری روی قلبش منجر شود. اما از همه مهم‌تر «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» درباره‌ی کیم وکلسر در آخرین لحظاتِ این اپیزود است. چهره‌ی هاج و واجِ کیم در حالی که به جیمی زُل زده است و آخرین تلاش‌های او برای پاره کردن پوستش و خارج شدن از آن، در هیبتِ ساول گودمن را تماشا می‌کند، ترجمه‌ی تصویری این قطعه موسیقی در واضح‌ترین حالت ممکنش است.

better call saul

قبلا در بررسی سکانسِ افتتاحیه‌‌ای که به خط زمانی «برکینگ بد» زدیم، گفتم که چقدر نحوه‌ی دورِ شدنِ دوربین از صورتِ ساول در حالی که بعد از تماس تلفنی‌اش، موبایلش را می‌شکند شبیه به لحظه‌ای است که دوربین در جریان مونولوگ‌گویی چاک در انتهای دادگاهش از صورتش فاصله می‌گیرد. پیام هر دو صحنه یکسان است: به پایان رسیدن. انگار دوربین می‌خواهد به سوژه‌اش بگوید: «خب، کاسه کوزه‌ات رو جمع کن و راه بیافت». همان‌طور که آن لحظه در دادگاه، سرانجام واقعی چاک بود و بعد از آن شاهد پوسیده شدن و ناپدید شدنِ تدریجی جنازه‌اش بودیم، آن لحظه در دفترِ ساول گودمن هم پایانی بر ساول گودمن و آغازِ جین بود. اتفاقا اپیزود هفته‌ی گذشته هم شامل یکی دیگر از این نکاتِ موازی بود. طرفدارانِ سریال متوجه شده بودند لحظه‌ای که جیمی در راه‌پله‌ی دادگاه کیفش را از عصبانیت به دیوار می‌کوبد دقیقا از همان زاویه‌ای فیلمبرداری شده و دقیقا در همان نقطه‌ای اتفاق می‌افتد که صحنه‌‌ای که هیول، به دستورِ جیمی، موبایلی را داخلِ جیب چاک می‌اندازد فیلمبرداری شده و اتفاق افتاده بود. نقطه‌ای که نسخه‌ی چاک در آنجا پیچیده شده بود به همان نقطه‌ای که نسخه‌ی جیمی را در آنجا پیچیده می‌شود تبدیل می‌شود. نکاتِ موازی بین این دو شخصیت اما بیشتر از اینکه به این معنا باشد که جیمی دارد سزای اعمالش را می‌بیند و به همان شکلی که برای دیگران چاه کنده بود، داخل چاه می‌افتد، به معنای تبدیل شدن جیمی به همان چیزی است که بیشتر از هر چیزی از آن بیزار است: چاک. جیمی شاید آن‌قدر از چاک متنفر است که حتی توانایی یک اشک ریختن برای او را هم ندارد و می‌خواهد حتی با عوض کردن فامیلی‌اش، تا آنجا که می‌تواند از او فاصله بگیرد، ولی هرچه جیمی بیشتر برای فاصله گرفتن از او تلاش می‌کند، سرعتش در نزدیک شدن به او و یکی شدن با او بیشتر می‌شود. ماجرای جیمی و چاک، ماجرای دو دوستِ صمیمی است که یکی از آنها برخلاف هشدارهای دوستش درباره‌ی خطرات راه، به تنهایی سفری را برای دیدنِ مکان دورافتاده‌ی آرزوهایش آغاز می‌کند. دوست اول در مسیرش گم می‌شود و بعد از مدتی سرگردانی در جنگل‌های برفی و تمام شدن آب و غذایش، از گرسنگی و سرما جان می‌دهد. وقتی خبر مرگِ او به دوستش داده می‌شود، او آن‌قدر از دست دوستش به خاطر به گوش نکردن به هشدارهایش و خودش را به کشتن دادن و تنها گذاشتن او عصبانی می‌شود که فرمانش را دست احساساتِ آشفته و وحشی‌اش می‌دهد و تصمیم می‌گیرد تا سفری را که دوستش شروع کرده بود تمام کند و آرزویش را عملی کند. اما او هم به سرنوشتِ دوستش دچار می‌شود. در جنگل گم می‌شود و می‌میرد. اشتباه تراژیکِ دوست دوم این است که به جای اینکه دندان روی جگر بگذارد و اجازه ندهد تا اتفاقی که افتاده است چشمانش را بندد، با شتاب‌زدگی عمل می‌کند. دوست دوم فراموش می‌کند تا با آرامش بررسی کند که چرا دوستش مُرده است. شاید او در راه‌یابی اشتباه کرده بوده است. شاید او می‌توانست با عدم تکرار اشتباه دوستش، آرزوی او برای رسیدن به مقصدش را به حقیقت تبدیل کند.

تنها کاری که جیمی می‌کند سرکوب کردن احساساتِ سیاهش به شکلی که آنها تمام بدنش را به تدریج آلوده می‌کنند و دادنِ افسارش به دستِ تنفر خالصی که نسبت برادرش دارد است

جیمی به‌طرز قابل‌درکی هیچ‌وقت صبر نمی‌کند تا رابطه‌‌اش با برادرش را بررسی کند. یا پیچیدگی آن را با کمک یک متخصص موشکافی کند. تنها کاری که جیمی می‌کند سرکوب کردن احساساتِ سیاهش به شکلی که آنها تمام بدنش را به تدریج آلوده می‌کنند و دادنِ افسارش به دستِ تنفر خالصی که نسبت برادرش دارد است. در حالی که درست همان‌طور که ما بارها در این نقدها، رابطه‌ی جیمی و چاک را بررسی کرده‌ایم، رابطه‌ی آنها خیلی پیچیده‌تر و چندلایه‌تر از خلاصه شدن به یک احساسِ مطلق و یک توضیح صاف و ساده است. بنابراین جیمی مرتکبِ همان اشتباه غول‌آسا و تعیین‌کننده‌‌ی چاک می‌شود: همان‌طور که چاک با وجود تمامِ تلاش‌های جیمی نمی‌توانست قبول کند که او می‌تواند یک وکیل خوب باشد و نظرش را با آگاهی از قالتاق‌بازی‌های جیمی در گذشته نسبت به او عوض کند، جیمی هم نمی‌تواند نظرش را درباره‌ی چاک گسترش بدهد و تمام زاویه‌های شخصیتی او را ببیند. در نتیجه همان‌طور که چاک آن‌قدر روی گذشته‌ی جیمی تمرکز می‌کند که کارش به جایی می‌کشد که جیمی از نگاه او تبدیل به دشمنِ قسم‌خورده‌ی قانونی تبدیل می‌شود که او باید به هر ترتیبی از آن محافظت کند، چاک هم از نگاه جیمی به برادرِ خیانتکار و کثیفی تبدیل می‌شود که آدم حتی از فکر کردن بهش هم حالت تهوع می‌گیرد. اما مسئله این است که احساساتِ وحشتناکی که این دو نفر به یکدیگر دارند با مقدار زیادی خاطرات خوش و حسِ برادرانه و مهربانی و دلسوزی نیز مخلوط شده است. این دو نفر نمی‌توانند با یکدیگر همچون غریبه‌هایی رفتار کنند که به راحتی قابل حذف شدن از زندگی‌شان هستند. آنها به همان اندازه که نقاط متضاد دارند، به همان اندازه هم به سختی به یکدیگر گره خورده‌اند. به همان اندازه که چشم دیدن یکدیگر را ندارند، به همان اندازه هم از پوست و گوشت و خون یکدیگر هستند. اپیزود این هفته در حالی به اتمام می‌رسد که جیمی متوجه نمی‌شود که ساول گودمن شدن در واقع به معنی چاک مک‌گیل شدن است. جیمی با عوض کردن فامیلی‌اش، حتی بیشتر از همیشه به چاک نزدیک می‌شود. جیمی متوجه نمی‌شود همان‌طور که چاک، قلب او را به عنوان نزدیک‌ترین شخصِ زندگی‌اش شکست، او هم قلب کیم را به عنوان عزیزترین شخصِ زندگی‌اش می‌شکند. جیمی متوجه نمی‌شود همان خیانتی که چاک به او کرده بود را او به کیم می‌کند. این استادانه‌ترینِ غافلگیری فصل چهارم است. «ساول» با توجه به همین دو اپیزودِ قبل ثابت کرده که استاد اجرای استادانه‌ترین نوعِ غافلگیری است: ضربه خوردن درست از همان جایی که اصلا انتظارش را نداری با هدفِ بدتر شدن اوضاع. جدایی کیم از جیمی باعث تبدیل شدن او به ساول گودمن می‌شود؟ نه، «بیا دوباره انجامش بدیم». جیمی فصل چهارم را با گرفتن حکم وکالتش به اتمام می‌رساند؟ نه، او چاک را فراموش کرده بود. جیمی به تنهایی به ساول گودمن پوست می‌اندازد؟ نه، اتفاقا کیم به‌طور مستقیم در آن نقش دارد. جیمی بعد از مرگِ کیم به ساول گودمن تبدیل می‌شود؟ نه، کیم کاملا زنده و هوشیار است و این لحظه را در نهایت وحشت‌زدگی و شوکه‌شدگی نظاره می‌کند. مایک فکر می‌کند که دردسازِ گروه «کای» است؟ نه، ورنر، دوست مایک عضو مشکل‌ساز و خرابکارِ گروه از آب در می‌آید.

better call saul

نکته‌ی مشترکِ همه‌ی آنها این است که بزرگ‌ترین ترس‌مان را برمی‌دارند و جای آن را با ترسی بزرگ‌تر عوض می‌کنند. بالاخره از فصلی که به‌طور جدی به مسیرِ منتهی به حلولِ ساول گودمن و مایک ارمنترانتی که از «برکینگ بد» می‌شناختیم اختصاص داشت جز این هم انتظار نمی‌رفت. در «ساول» شاید به اندازه‌ی «برکینگ بد» شاهد مرگ و میر فیزیکی انسان‌ها نباشیم، در «ساول» شاید هیچ‌وقت با صحنه‌ای که دوتا هواپیمای پُر از مرد و زن و بچه بالای سر شخصیت اصلی به هم برخورد می‌کنند نباشیم، ولی «ساول» اگر مرگبارتر و پر کشت و کشتارتر از «برکینگ بد» نباشد کمتر نیست. با این تفاوت که «ساول» به جای مرگِ فیزیکی، با مرگِ روح کار دارد و آن را بسیار باطمانینه و جزیی‌نگرانه و ذره ذره و به شکلی که جان به لب‌مان می‌کند انجام می‌دهد. اجازه می‌دهد تمام لحظاتِ پوسیدگی و تجزیه شدن جنازه و ضیافتِ کرم‌ها و حشرات میکروسکوپی را در سکوت تماشا کنیم. و به این ترتیب بزرگ‌ترین توئیستِ (یا وحشت) فصل چهارم یا شاید کل سریال در لحظاتِ پایانی این اپیزود اتفاق می‌افتد. سازندگان همان چیزی را که به هوای آن پای تماشای این سریال نشسته بودیم بهمان می‌دهند: لحظه‌ی دقیقِ تبدیل شدن جیمی مک‌گیل به ساول گودمن درست در زمانی که قبول کرده‌ بودیم که اصلا چنین لحظه‌ای وجود ندارد. خیلی وقت بود که به این نتیجه رسیده بودیم لحظه‌‌‌ی مشخصی که جیمی به ساول گودمن تبدیل می‌شود وجود ندارد. عیبی هم ندارد. بالاخره انسان‌ها به‌طور ناگهانی متحول نمی‌شوند. تغییر، ذره ذره و بر اثرِ قرار گرفتنِ در معرضِ فرسایشِ شن‌های زمان اتفاق می‌افتد. در عوض شخصیتِ ساول گودمن به تدریج کامل می‌شد و بالا می‌آمد. یک روز اسمش مشخص می‌شد و یک روز کت و شلوارهای رنگارنگش. یک روز فلسفه‌اش مشخص می‌شد و یک روز ریشه‌ی ویدیوهای تبلیغاتی سطح پایینش. اما وقتی کار کنار هم گذاشتنِ تمام این اجزای پراکنده به اتمام برسد چه؟ اپیزود این هفته میزبانِ رونمایی از ساول گودمن است. یعنی از این به بعد می‌توانیم از لحظه‌ای که جیمی در راهروی دادگاه به سمتِ کیم برمی‌گردد و با لبخند شرورانه‌ی بزرگی که روی صورتش نقش بسته است می‌گوید:«همه‌چی ردیفه، پسر»، به عنوانِ لحظه‌ای که ساول گودمن به‌طور رسمی پدیدار می‌شود و جیمی به‌طرز غیرقابل‌بازگشتی، از خط قرمز عبور می‌کند یاد کنیم. به عنوان لحظه‌ای که ساول گودمن با کشیدن یک نفس عمیق چشمانش را باز می‌کند و جیمی نفس ضعیفِ آخرش را قبل از بسته شدن چشمانش می‌کشد یاد کنیم. در نظر گرفتن این لحظه از جهتِ واکنشِ کیم به آن اهمیت دارد. هفته‌ی گذشته سکانسِ دعوای کیم و جیمی در پشت‌بام پارکینگ را به لحظه‌ی «ما یه خونواده‌ایم» از «برکینگ بد» تشبیه کردم. جایی که جیمی متوجه می‌شود با اشاره نکردن به چاک در مصاحبه‌اش چه سوتی بزرگی داده است. ولی همان‌طور که آن موقع پیش‌بینی کردم که هنوز به لحظه‌ی «ما یه خونواده‌ایم» اصلی «ساول» نرسیده‌ایم، اپیزود این هفته هم شامل آن نمی‌شود. مشکلِ این است که گرچه سکانس پشت‌بام و سکانسِ هاج و واج ماندن کیم در راهرو دادگاه در حالی که جیمی از او دور می‌شود تا فامیلی‌اش را عوض کند، یکی-دوتا از عناصرِ سکانسِ «ما یه خونواده‌ایم» را دارند،‌ ولی کاملا در آن قالب، چفت نمی‌شوند.

چه می‌شود دو برادری که این‌قدر با هم برادر هستند به جایی می‌رسند که یکی از آنها خودکشی می‌کند و دیگری بشکه‌ی احساساتش نسبت به دیگری طوری ته کشیده است که دریغ از یک قطره احساس؟

دلیلش به خاطر این است که اگر آن لحظه جایی است که والت به وضوحِ به دروغین و توخالی‌بودن ادعایش پی می‌برد و تصمیم می‌گیرد برای رستگاری‌اش تلاش کند، در عوض سکانس پشت‌بام و ظهور ساول گودمن تازه حکم آغازِ به کارِ او در متکبرترین و سردرگم‌ترین حالتش را دارند. بنابراین شاید بتوان لحظاتِ پایانی اپیزود این هفته را با سکانسِ «من خود خطرم» از «برکینگ بد» مقایسه کرد. هر دو مربوط به نقطه‌ای از قوسِ شخصیتی والت و جیمی می‌شوند که آنها در آشفته‌ترین و قدرتمندترین و بااعتمادبه‌نفس‌ترین حالتشان قرار دارند. هر دو برای اولین‌بار چهره‌ی هولناک هایزنبرگ و ساول گودمن را برای عزیزترین فرد زندگی‌شان آشکار می‌کنند و هر دو شامل واکنشِ بهت‌زده‌ی اسکایلر و کیم از روبه‌رو شدن با هیولایی که هر روز با او زندگی می‌کردند و در پرورش او نقش داشته‌اند می‌شوند. بنابراین با اینکه «ساول» طوری رفتار می‌کرد که هیچ‌وقت قرار نیست پروسه‌ی ظهورِ ساول گودمن را به یک لحظه‌ی به‌خصوص معطوف کند، اما هر پروسه‌ای یک سرانجام دارد. با این تفاوت که هنرِ سازندگان این است که این سرانجام را به شکلی فاش می‌کنند که مچ‌مان را می‌گیرد. نه فقط از طریق وانمود کردن به اینکه هیچ سرانجام مشخصی وجود ندارد و بعد ثابت کردنِ خلاف آن، بلکه از طریق طراحی آن به گونه‌ای که تاثیری را که این اتفاق روی کیم ‌می‌گذارد دست‌کم نمی‌گیرد. این یکی از همان نکاتِ ریزی است که «ساول» را به سریال پخته‌تری نسبت به «برکینگ بد» تبدیل می‌کند. اگر صحنه‌ی «من خود خطرم» به‌ گونه‌ای نوشته شده بود که قدرت‌نمایی والت در مرکز توجه قرار داشت و امکان ندارد مونولوگِ برایان کرنستون را تماشا کنید و از هیجان جیغ و فریاد راه نیاندازید، «ساول» مشابه همین صحنه را طوری اجرا می‌کند که هیچ قدرت‌نمایی و هیجانی در آن یافت نمی‌شود. فقط سوزش شدید تیغ است که پوست را با هدفِ شکافتنِ قلب سوراخ می‌کند. و سازندگان این کار را به‌طرز هنرمندانه‌ای از طریقِ گذاشتن ما به جای کیم انجام می‌دهند.

آنها این کار را از طریقِ دو صحنه انجام می‌دهند؛ اولی فلش‌بک افتتاحیه است. اپیزود با گذری به روزی که جیمی رسما وکیل می‌شود و چاکی که به‌طرز متقاعدکننده‌ای سعی می‌کند تا عدم علاقه‌اش به این اتفاق را مخفی نگه دارد آغاز می‌شود. شاید غم‌انگیزترین سکانسِ سریال تا این لحظه. نه فقط خاطر اطلاع‌مان از سرانجام ناگوار رابطه‌ی این دو برادر، بلکه از تماشای این حقیقت که این دو نفر می‌توانستند خیلی با هم صمیمی باشند. شاید تصورمان از رابطه‌ی جیمی و چاک، رابطه‌ای که همیشه در گیر و دار و دعوا و دلخوری بوده است باشد، ولی این سکانس نشان می‌دهد که همیشه این‌طور نبوده است و همیشه احتمالِ وقوع آینده‌ی دیگری به جز چیزی که الان شاهدش هستیم نیز بوده است. شاید اگر چاک کمی تغییرِ جیمی را به عنوان یک تغییرِ واقعی می‌دید، شاید الان آنها در حال کار کردن در اچ.اچ.ام بودند و دوتایی به یک تیم خوب تبدیل می‌شدند. چاک همان‌طور که همیشه اصرار می‌کرد، برادرش را دوست داشت. ولی نه به آن شکلِ خالص و زلال و بخشنده‌ای که جیمی به آن نیاز داشت. چاک نمی‌خواهد برای کارائوکی بماند، اما نه تنها می‌ماند، بلکه جیمی یخش را آب می‌کند، او را از گوشه‌ی سالن، روی سن می‌کشاند، او را مجبور می‌کند یک دهان آواز بخواند و حسابی بهش خوش می‌گذرد. او نمی‌خواهد شب را در آپارتمانِ کوچکِ جیمی بگذراند، اما نه تنها تصمیم می‌گیرد تا او را در آن حال و اوضاع تنها نگذارد، بلکه به این نتیجه می‌رسد که او فردا صبح به یک صبحانه‌ی توپ و باحال نیاز دارد. او شاید چندان با فکرِ وکیل شدنِ جیمی قالتاق موافق نباشد، اما در مراسم اعطای حکم وکالت، با افتخار برمی‌خیزد و خودش را به عنوان ضامنِ برادرش معرفی می‌کند. اما چیزی که آن را به فلش‌بکِ تلخ و شیرینی تبدیل می‌کند آهنگِ «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» است که در طول آن تکرار می‌شود. تماشای جیمی و چاک در خوشحال‌ترین حالتشان در حال خواندن این آهنگ در کافه یا زمزمه کردن آن در حالی که روی تخت ولو شده‌اند به تضادِ تیز و بُرنده‌ای تبدیل می‌شود که روح را سلاخی می‌کند. تضادِ مضطرب‌کننده‌ای در طول کل خط داستانی جیمی در این اپیزود وجود دارد. از یک طرف جیمی را می‌بینیم که نقشه‌ی گران‌قیمت و سختی برای نشان دادنِ اندوهش از مرگِ چاک ریخته است و از طرف دیگر فلش‌بک شیرین و زیبای افتتاحیه را داریم که انگار متعلق به دنیای یوتوپیای دیگری است. با اینکه کاملا از اتفاقی که جیمی و چاک را از آنجا به اینجا کشانده است آگاه هستیم، ولی این چیزی از حجم سنگین و خفقان‌آورِ حسرت و پشیمانی و اندوهی که نفس کشیدن در فضای این اپیزود را به کار سختی تبدیل کرده است کم نمی‌کند. چه می‌شود دو برادری که این‌قدر با هم برادر هستند به جایی می‌رسند که یکی از آنها خودکشی می‌کند و دیگری بشکه‌ی احساساتش نسبت به دیگری طوری ته کشیده است که دریغ از یک قطره احساس در این کویرِ احساسات که بیشتر از هر چیزی به آن نیاز است؟

better call saul

یکی از خرده‌پیرنگ‌های این اپیزود به جواب دادن به این سوال اختصاص دارد. جیمی به عنوان یکی اعضای هیئت مدیره‌ی بورسیه‌ی چاک سعی می‌کند تا نظرِ بقیه را درباره‌ی یکی از کاندیداها به اسم کریستی که بقیه او را «مغازه‌دزد» خطاب می‌کنند عوض کند. با اینکه هاوارد تحت‌تاثیر سخنرانی‌اش قرار می‌گیرد، ولی رای‌گیری دوباره، سرنوشتِ کریستی را تغییر نمی‌دهد. این دقیقا همان مشکلی است که جیمی همیشه با آن گلاویز بوده است. او در کریستی خودش را می‌بیند. کسی که بقیه او را با اشتباهات گذشته‌اش می‌شناسند و هر کاری که برای تغییر نظرشان انجام می‌دهد کافی نیست. جیمی بعد از جلسه، کریستی را در محوطه‌ی بیرونی ساختمانِ اچ.اچ.ام پیدا می‌کند و سعی می‌کند همان نصیحتی را به کریستی بکند که فکر می‌کند او بیشتر از هر چیزی در لحظه‌ی این شکستِ سرنوشت‌ساز به آن نیاز دارد، نصیحتی که هیچکس به او نگفته بود و خودش آن را به سختی یاد گرفته است: «مرده‌شورشون رو ببرن. یادت باشه: برنده همه‌چیز رو می‌گیره». حالا متوجه می‌شویم که جیمی فلش‌بکِ افتتاحیه را چه شکلی به یاد می‌آورد. اگر ما آن را به عنوان خاطرات شیرینی از رابطه‌ی برادرانه‌ی این دو می‌بینیم، خود جیمی آن را با خاطره‌ی زشتی از دوستی با بزرگ‌ترین خیانتکار دنیا به یاد می‌آورد. بنابراین او این خاطره‌ی ساده اما زیبا از چاک را برداشته است و آن را به وسیله‌ای برای توجیه کردن تمام چیزهایی که چاک ازشان متنفر است تبدیل کرده است. وقتی یکی از بهترین خاطراتِ‌ جیمی از برادرش توسط او به سلاحی برای شورش علیه او تبدیل شده باشد، دیگر خودتان حساب کنید درون این آدم چه می‌گذرد؛ درون این آدم همچون آتش‌فشانی است که از مواد مذابی از جنسِ تنفر، قُل‌قُل و جلز و ولز می‌کند. معلوم نیست کریستی این نصیحت را متوجه می‌شود یا نمی‌فهمد این یارو دارد درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زند. ولی بعد از اینکه دخترک می‌رود، جیمی سوار ماشینش در پارکینگِ اچ‌.اچ.‌ام می‌شود و یک دل سیر گریه می‌کند. نه برای از دست دادن برادرش، بلکه به خاطر به یاد آوردن این حقیقت که هر کاری کند، باز دنیا به عنوان یک اشتیاه، به عنوان جیمی قالتاق به او نگاه خواهد کرد. به خاطر اطلاع از اینکه او تنها و آخرین قربانی این مسئله نیست؛ او بخشی از دنیای جیمی مک‌گیل‌های زخم‌خورده‌ای است که هیچ‌وقت فرصت رستگار شدن پیدا نمی‌کنند. بنابراین جیمی با ساول گودمن شدن علاوه‌بر سیراب کردنِ ورطه‌ی بی‌انتهای تنفرش نسبت به برادرش، به آن، به عنوان وسیله‌ای برای ایستادگی در مقابل دنیایی که چشمش را روی تحولِ آدم‌ها می‌بندد نگاه می‌کند.

آخرین نگاه‌های گیج و منگِ کیم به جیمی در راهروی دادگاه در حالی که جیمی از او دورتر و دورتر می‌شود تا پشت دیوار ناپدید شود، نگاه‌های کسی است که می‌داند در خلقِ این هیولا نقش داشته است

پس حرکتِ اول سازندگان برای هرچه تراژیک‌تر و سوزناک‌تر کردنِ چند ثانیه‌ی پایانی اپیزود، در نظر گرفتن این فلش‌بک افتتاحیه و تضادی است که در ادامه ایجاد می‌کند. اما حرکت دوم مربوط به سکانسِ سخنرانی جیمی برای قاضی‌ها می‌شود. باید اعتراف کنم که گولِ جیمی را خوردم. مخصوصا در لحظه‌ای که جیمی بعد از خواندن آن بخش از نامه‌ی چاک که به خوشحالی مادرشان از به خانه آوردنِ جیمی نوزاد از بیمارستان احساس می‌کرد اشاره می‌کند. به نظر می‌رسید جیمی برای اولین‌بار واقعا دارد متوجه‌ی وزنِ این جملات می‌شود؛ دارد متوجه می‌شود که چاک بخش قابل‌توجه‌ای از زندگی‌اش را برای مورد عشق قرار گرفتن توسط والدینشان به اندازه‌ی برادرِ کوچک‌ترِ دردسرسازش در تلاش بوده است. جیمی نامه را می‌بندد و به نظر می‌رسد تصمیم می‌گیرد سناریوی از پیش آماده شده‌اش را کنار بگذارد و حرف دلش را بزند. به این ترتیب او نه تنها قاضی‌ها را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد، بلکه کیم هم که برای هر دوی برادران مک‌گیل ارزش قائل بود، از اینکه بالاخره جیمی با چاک به صلح رسیده است اشک شوق می‌ریزد. اهمیتِ واکنشِ کیم در این صحنه مهم‌تر از بازی متقاعدکننده‌ی باب اُدنکرک است. بالاخره وقتی کیم به عنوان کسی که جزیی از نقشه‌‌ی گول زدنِ قاضی‌ها بوده است در لابه‌لای داستانی که جیمی از رستگاری او و برادرش بعد از مرگ تعریف می‌کند غرق می‌شود، ما چرا باید با دیدن او به حقیقت داشتنِ آن شک کنیم. مدتی بعد کیم در راهروی دادگاه ذوق‌زده به نظر می‌رسد. او از اینکه باور دارد جیمی توانسته اندوه و تنفرش به چاک را به چیزی آرامش‌بخش تبدیل کند و به جنگِ تمام‌نشدنی‌اش با برادرش حتی بعد از مرگش پایان بدهد دارد از خوشحالی بال در می‌آورد. اما ناگهان جیمی بدون مقدمه و کاملا عادی و به‌طرز بی‌رحمانه‌ای شروع به خندیدن به ریشِ قاضی‌هایی که گول حرف‌هایش را خوردند می‌کند. جیمی با هیجان هر چی از دهانش در می‌آید نثارِ آن عوضی‌ها می‌کند. خنده‌ی کیم جای خودش را به بهت‌زدگی می‌دهد و همچون کسی که تا مچ پاهایش در بتنِ سفت‌شده گیر کرده باشد، یک‌جا خشکش می‌زند. جیمی در حالی که در حال مسخره کردنِ قاضی‌ها است، همزمان در حال مسخره کردنِ کیم و ما هم است.

روی کاغذ چیزی تغییر نکرده است. جیمی همان‌طور که انتظار داشتیم فصل را با پس گرفتنِ حکم وکالتش به اتمام می‌رساند. ولی وقفه‌ای که این وسط می‌افتد تحولِ بزرگی را به همراه می‌آورد. این وقفه باعث می‌شود که کیم نقشِ پُررنگی در ساول گودمن شدنِ جیمی داشته باشد. آخرین نگاه‌های گیج و منگِ کیم به جیمی در راهروی دادگاه در حالی که جیمی از او دورتر و دورتر می‌شود تا پشت دیوار ناپدید شود، نگاه‌های کسی است که می‌داند در خلقِ این هیولا نقش داشته است. می‌داند که پای خودش هم گیر است. مسئله این است که «بیا دوباره انجامش بدیم» هیچ‌وقت به معنی تحولِ کیم به کیمی قالتاق نبود. دغل‌بازی برای کیم یک‌جور زنگ تفریح را دارد که سوختِ زندگی او از طریق این کار تامین نمی‌شود. او شاید پایه‌ی پیچاندن سیستم و کلاهبرداری باشد، اما زندگی‌اش از طریق این کار تعریف نمی‌شود. جیمی جلوی قاضی‌ها قول می‌‌دهد که او هر کاری در توانش باشد انجام می‌دهد تا شایسته‌ی نام مک‌گیل باشد، اما بلافاصله به محض به دست آوردن چیزی که می‌خواست تصمیم می‌گیرد آن را عوض کند و کیم می‌ماند و مردی که نمی‌داند دقیقا چه کسی است؛ مردی که اگرچه در دغل‌بازی‌هایشان همکارش بود، اما ناگهان خودش را در جایگاه یکی از قربانیانش پیدا می‌کند. مسئله این است که کیم فقط به این دلیل راضی شد تا جیمی از قبر چاک و اسم چاک برای تاسیس کتابخانه و نامه‌ی چاک به عنوان وسیله‌ای برای حیله‌گری استفاده کند که فکر می‌کرد اگر جیمی مجبور به انجام این کارها شود شاید رابطه‌ی پاره شده‌اش با چاک را ترمیم کند. در واقع اپیزود این هفته، اپیزودی است که جیمی و کیم به عنوان کلاهبرداران همکار به‌طرز غیرعلنی به کلاهبرداران رقیب تبدیل می‌شوند. کیم قصد دارد که جیمی را بدون اینکه متوجه شود مجبور به فکر کردن به چاک کند و در طول اپیزود مدام به دنبال نشانه‌ای از تغییر نظرِ جیمی نسبت به چاک می‌گردد و به خاطر همین است که وقتی از دادگاه بیرون می‌آیند هیجان‌زده است. چون فکر می‌کند نقشه‌اش جواب داده است و به خاطر همین است که افشای واقعیت این‌قدر برای او تکان‌دهنده است. چون متوجه می‌شود او در حالی برای بهتر شدن حالِ جیمی برای او تله گذاشته بود که چنگال‌های تله دور پای خودش بسته شده است.

better call saul

پروسه‌ی حرکتِ مایک از یک ضدقهرمان به یک تبهکارِ تمام‌عیار هم به اندازه‌ی جیمی با ظرافت و در اوج زشتی، زیبا صورت می‌گیرد. مایک خیلی وقت است که خلافکار است، اما مردی که در آغازِ سریال دیدیم هیچ‌وقت در کمال خونسردی به پشتِ سرِ ورنر شلیک نمی‌کرد. مایک به عنوان بادی‌گاردِ خلافکارها کار می‌کرد و پول مواد مخدر هم می‌دزید، اما او تا آنجا که می‌توانست سعی می‌کرد تا کارش را برای جلوگیری از آدمکشی سخت کند. حتی وقتی با قاتل‌های روانپریشی مثل توکو یا راننده‌ی کامیونِ کارتلی که به آن دستبرد زد طرف بود. او همیشه دنبال راه‌حلی برای ایستادن بیرون خط قرمز و انجام کارش می‌گشت. حالا هم فرق چندانی با گذشته نکرده است. در این اپیزود هم او هنوز راه‌حل‌های غیرخشن و تر و تمیزتر و ساده‌تر را ترجیح می‌دهد. مثل جایی که برای خلاص شدن از دستِ لالو تصمیم می‌گیرد تا از آدامس به جای اسلحه استفاده کند. اما اسلحه‌ای که مایک برای برداشتن آدامس از داشبورد کنار می‌زد بهمان گوشزد می‌کند که با اینکه او با لجبازی دست رد به سینه‌ی وسوسه‌های اسلحه می‌زند، اما بالاخره زمانی از راه می‌رسد که وقتی داشبورد را باز کرد، چیزی جز اسلحه در آن پیدا نمی‌کند. حتی به نظر می‌رسد که مایک می‌تواند گاس را متقاعدکننده که ورنر را زنده بگذارد، اما متاسفانه آگاهی لالو از ورنر است که او را بی‌بروبرگرد محکوم به مرگ می‌کند. نتیجه صحنه‌ای است که تمام اجزای این سریال از بازیگری گرفته تا فیلمبرداری جادویی‌اش را به رخ می‌کشد. از لرزشِ صدا و نگاه همیشه باصلابت و قرص و محکمِ جاناتان بنکس که بهترین بازی خودش از زمانِ اپیزود ششم فصل اول که برای پسرش گریه می‌کند را به نمایش می‌گذارد تا تماس تلفنی پُرتنش و دردناک ورنر با همسرش و داد کشیدن سر او برای برگشتن به آلمان که تماسِ والت با اسکایلر در حضور پلیس‌ها از «اُزیمندیاس» را تداعی می‌کند. از آن نمای لانگ‌شات ضدنوری که عمقِ خشونت و تاریکی عملِ مایک را با قرار دادن سایه‌های سیاهشان روی پس‌زمینه‌ای از آبی دل‌گرفته و محزونِ افق گرگ و میش شهر به تصویر می‌کشد تا این حقیقت که ورنر آن‌قدر برای دوستش احترام قائل است و کلا آدم آرامی است که مرگش را قبول می‌کند و با وانمود کردن به اینکه می‌خواهد در کویر قدم بزند و ستاره‌های آسمانِ نیومکزیکو را تماشا کند کاری می‌کند تا مایک در هنگام کشیدنِ ماشه، مجبور به نگاه کردن در چشمانش نشود.

تنها قربانی مایک در این اپیزود اما ورنر نیست. ورنر شاید به‌طور مستقیم توسط مایک کشته شده باشد، ولی مایک با کشیدن پای مسئول بانک به دنیای خودش، او را در مسیرِ لالو قرار می‌دهد و او را به‌طور غیرمستقیم به کشتن می‌دهد. این تکرار همان درسی است که مایک قبلا در رابطه با راننده کامیون کارتل که به دست اعضای کارتل کشته شد و در بیایان دفن شد یاد گرفته بود. حتی وقتی که مایک برای غیرخشن نگه داشتنِ راه‌حل‌ مشکلاتش به آدامس پناه می‌برد، به‌طور غیرمستقیم در مرگ بیگناهان تاثیر می‌گذارد. شاید اگر مایک برای خلاص شدن از دست لالو از اسلحه استفاده می‌کرد جلوی کشته شدن یک بیگناه را می‌گرفت. این درسی است که مایک را در آینده به کسی تبدیل می‌کند که بیشتر از گذشته دست به تفنگ می‌برد. مایک تا قبل از مرگِ ورنر، آقای خودش و نوکر خودش بود. اما گندی که ورنر به بار آورد، مایک را مدیونِ گاس می‌کند. نه تنها عملیات ساخت و ساز چند میلیون دلاری او معلوم نیست تا کی متوقف شده است، بلکه حالا لالو هم به کار و کاسبی مخفی گاس بو برده است. در نهایت هر دو خط داستانی جیمی و مایک با تاریکی غلیظی به انتها می‌رسند که چشم را همچون زل زدن به خورشید ظهر می‌زند؛ شاید مثل همیشه تماشای جیمی در حال پرسه زدن دور و اطرافِ قبرِ چاک و هر از گاهی سر زدن به ماشینِ کیم برای تجدید قوا با کیک و نوشیدنی و بعد برگشتن سر فیلم بازی کردن‌هایش یا تماشای اینکه مایک از تجربه‌اش از کار کردن به عنوان مسئول پارکینگ برای قال گذاشتن لالو استفاده می‌کند یا تماشای لالو که به‌شکلی که همزمان خنده‌دار و ترسناک است، همچون عنکبوت به درون سقفِ بانک می‌خزد و در آنسوی پیشخوان فرود می‌آید تا ثابت کند که او ترکیبی او هوش غیرسالامانکایی با دیوانگی سالامانکایی است لذت‌بخش است، اما برای رسیدن به این لذت‌ها، بهای انسانی سنگینی پرداخت می‌شود. حداقلش این است که مایک آن‌قدر خودآگاه است که از وحشتی که در آن دخیل بوده اطلاع دارد. اما قهقه‌های شرورانه‌ی جیمی در آخرین لحظاتِ این اپیزود نشان می‌دهند که او ظاهرا برخلاف مایک نمی‌داند که چه فاجعه‌ای رخ داده است. تمام فکر و ذکر او طوری به بُردن بازی، نشاندن عوضی‌های تیر و طایفه‌ی چاک سر جایشان، احمق نبودن و بازی نکردن براساس قوانین تبدیل شده است که متوجه نمی‌شود که او کیم را هم به یکی از همان عوضی‌ها تبدیل کرده است. و اگر شما هم مثل من یکی از کسانی هستید که در جریان سخنرانی جیمی برای قاضی‌ها برای لحظاتی امیدوار شدید که جیمی با برادرش صلح کرده است می‌توانید حالِ افتضاحِ کیم در آن لحظه را بهتر از هر کس دیگری احساس کنید. جیمی در حالی از لحاظ فنی برنده‌ی این اپیزود است که در واقع بازنده‌ترین بازنده‌ی این بازی از آب در می‌آید. خب، من بروم «برنده همه‌چیز را می‌گیرد» را بیست-سی بار دیگر گوش کنم و غصه بخورم!


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده