// چهار شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۹

نقد سریال Game of Thrones: قسمت نهایی فصل هفتم

فینال یک ساعت و بیست دقیقه‌ای فصل هفتم Game of Thrones، اگرچه به عنوان یک اپیزود مستقل خوب است، اما به عنوان نتیجه‌گیری یک فصل ایرادات متعددی دارد.

فینال فصل هفتم سریال Game of Thrones که «اژدها و گرگ» نام دارد، بیشتر از اینکه خود اپیزود بدی باشد، نقاط ضعف فصل هفتم را بیشتر از قبل در کانون توجه قرار می‌دهد. یعنی با اپیزودی طرفیم که در اکثر اوقاتش از مشکلاتی که فصل هفتم دچار آنها شده بود فرار می‌کند و از طریق همین فرار کردن به گذشته می‌رود و گوشه‌ای از ماهیت «بازی تاج و تخت» را که در طول فصل هفتم مدام نادیده گرفته می‌شد به نمایش می‌گذارد. چون راستش را بخواهید بعد از اپیزود ششم سریال که لقب یکی از ناامیدکننده‌ترین و مشکل‌دارترین اپیزودهای تاریخ سریال را گرفت و بعد از اپیزودی که طرفدارانش هم باید قبول کنند که حتما نقص بزرگی داشته که این همه آدم از آن احساس نارضایتی می‌کردند، از یک طرف از دست «بازی تاج و تخت» عصبانی بودم و احساس می‌کردم که بهم خیانت شده است، ولی از طرف دیگر همچون عاشقی که نمی‌‌تواند محبوبش را بعد از اشتباهی که مرتکب شده برای همیشه فراموش کند، با ترس و لرز چشم به راه «اژدها و گرگ» بودم. می‌خواستم ببینم آیا سازندگان مشکلات فصل هفتم را که در «آنسوی دیوار» به اوج خودشان رسیده بودند در اینجا هم ادامه می‌دهند یا خدایان قدیم و جدید بهمان رحم می‌کنند و با اپیزودی روبه‌رو می‌شویم که اعتمادمان به «بازی تاج و تخت» را حداقل کمی ترمیم می‌کند. خب، خوشبختانه «اژدها و گرگ» گرچه هنوز اپیزود کاملی نیست و شاید در بین تمام فینال‌های «بازی تاج و تخت» در رده‌‌ی آخر قرار بگیرد، اما قدم رو به جلوی قابل‌توجه‌ای برای فصل سقوط کرده‌ی هفتم محسوب می‌شود.

واضح‌ترین کمبودهای «اژدها و گرگ» این است که  چه در اجرا و چه در محتوا پیشرفت‌های شگفت‌انگیزی برای «بازی تاج و تخت» محسوب نمی‌شود. وقتی «بادهای زمستان»، فینال فصل ششم با آن مونتاژ هنرمندانه که با نوای پیانوی غیرمعمول رامین جوادی گره خورده بود آغاز شد و به زبانه کشیدنِ شعله‌های سبز و سوزان از دیوارهای منفجر شده‌ی سپت بیلور منتهی شد، «بازی تاج و تخت» نشان داد که بعد از شش فصل کماکان می‌تواند با ترفندهای کارگردانی و فنی‌اش شگفت‌زده‌مان کند و هنوز هم می‌تواند لحظات غافلگیرکننده‌ی بزرگی جلوی رویمان بگذارد که مجبور شویم برای جمع کردن فک‌مان از روی زمین، کمک بخواهیم! خب، برای شروع «اژدها و گرگ» حس و حال یک قدم رو به جلو را برای تیم کارگردانی سریال ندارد. بگذارید همین‌جا روشن کنم که منظور از کارگردانی، زیبایی صحنه‌‌های بزرگ و پرزرق و برق سریال نیست. البته که تماشای حمله‌ی وحشتناک شاه شب با ویسریون به دیوار بی‌نقص تصویربرداری شده است و البته که این تصاویر چیزهایی هستند که تاکنون نمونه‌شان را در تلویزیون ندیده‌ایم و فکر نمی‌کردیم که یک روز ببینیم، اما اینها چیزهایی است که دیگر به استاندارد سریال تبدیل شده است و بهشان عادت کرده‌ایم. منظورم وقتی است که تیم کارگردانی دست به حرکتی می‌زند که به معنای واقعی کلمه نمونه‌اش را قبلا در سریال ندیده‌ایم و نشان می‌دهد که آنها واقعا روی آن وقت گذاشته‌اند تا روی دست خودشان بلند شوند. چنین چیزی درباره‌ی سکانس سپت بیلور در فینال فصل ششم صدق می‌کرد. همه‌چیز آن سکانس آن‌قدر غیرمعمول بود که کل اینترنت تا دو هفته بعد از پخش آن قسمت، نمی‌توانستند دست از سر صحبت کردن درباره‌ی آن و مصاحبه کردن با عوامل ساخت آن بردارند. البته که فصل هفتم در این زمینه چندان بی‌خاصیت هم نبوده است. بالاخره ما در پایان اپیزود چهارم، سکانس جنگ حمله‌ی دنریس با اژدهایش به دار و دسته‌ی لنیستری‌ها را داشتیم که دستاورد جدیدی برای سریال محسوب می‌شد، اما خب، بعد از اینکه فینال فصل ششم انتظاراتم را بالا برد و استانداردهایم را در هم شکست، انتظار داشتم که «اژدها و گرگ» در این زمینه چیز جدیدی برای عرضه داشته باشد.

کمبود بعدی مربوط به بخش روایی سریال می‌شود. در آغاز فصل هفتم فکر می‌کردم سریال حتی بیشتر از گذشته از سرعت آرامی بهره ببرد و با وقت‌کشی، تمام اتفاقات بزرگ داستانی را به اپیزود آخر فصل منتقل کند و این‌طوری هیجان و انتظار برای فصل آخر را به نهایت خودش برساند. اما در اتفاقی تماما غیرقابل‌پیش‌بینی، سریالی که همیشه همچون کارخانه‌ای سنتی به‌صورت دستی فعالیت می‌کرد، تمام اتوماتیک و تمام روباتیک شد و حالا با چنان سرعتی فعالیت می‌کرد که بی‌سابقه بود. نتیجه این است که فصل بعد از افتتاحیه‌ای که به‌طرز کلاسیکی آرام بود، وارد بزرگراهی بدون محدودیت سرعت شد و گازش را برای رسیدن به «اژدها و گرگ» گرفت. بنابراین حالا که سریال با این سرعت جلو می‌رفت، به نظر می‌رسید سریال قرار نیست تا اپیزود آخر وقت‌کشی کند. در عوض به نظر می‌رسید سریال قصد دارد تا پایان فصل به هر ترتیبی که شده (حتی زیر پا گذاشتن منطق داستانگویی) از نقطه‌ی یک به نقطه‌ی دو برسد. نکته‌‌ای که در طول «اژدها و گرگ» متوجه شدم این بود که اگرچه ریتم سریال در این فصل آرام و قرار نداشت، اما حالا که به نقطه‌ی دو رسیده‌ایم، به نظر می‌رسد نقطه‌ی دو فرقی با نقطه‌ی یک ندارد. البته که این وسط اتفاقات متعددی افتاد. مثل فروپاشی دیوار توسط ویسریون، کشته شدن لیتل‌فینگر یا رابطه‌ی عاشقانه‌ی جان اسنو و دنی. اما هیچدام از اینها چیزی را درباره درگیری اصلی که با آن فصل را شروع کرده بودیم تغییر نمی‌دهد. وقتی فصل را شروع کردیم، نیروهای باقی‌مانده‌ی وستروس به جای متحد شدن برای مبارزه با ارتش شاه شب، در حال جنگ و جدل با یکدیگر بودند و فصل در حالی به پایان می‌رسد که اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسد اتحادی بین نیروهای مخالف در شرف وقوع است، اما این‌طور نیست و همه‌چیز در رابطه با درگیری اصلی قصه همان‌طور که شروع شده بود به پایان می‌رسد. قابل‌توجه آنهایی که از ریتم تند و سریع طرفداری می‌کردند و می‌گفتند پیشرفت سریع داستان بهتر از تماشای گفتگوهای حوصله‌سربر کاراکترها است. «بازی تاج و تخت» در این فصل با وجود سریع‌بودن، بدون پیشبرد درگیری اصلی‌اش به پایان رسید.

«بازی تاج و تخت» در این فصل با وجود سریع‌بودن، بدون پیشبرد درگیری اصلی‌اش به پایان رسید

یکی از مشکلات داستانگویی شلخته‌ی فصل هفتم که در این اپیزود بیشتر از قبل در دید قرار می‌گیرد همان چیزی است که من در نقد اپیزود چهارم به آن اشاره کردم؛ اینکه سریال برخلاف فصل‌های گذشته ریتم داستانگویی ناکوک و نامیزانی دارد. فصل‌های گذشته ریتم دقیقی داشتند که از شروعی آرام آغاز می‌شد و همه‌ی خط‌های داستانی را سر فرصت و آرام آرام به سوی دو اپیزود طوفانی آخر زمینه‌چینی می‌کرد. اما فصل هفتم فاقد ریتم داستانگویی دقیق گذشته که با آن «بازی تاج و تخت» را می‌شناسیم بود. یا به عبارت دیگر نویسندگان هروقت می‌خواستند سرعت یک خط داستانی را افزایش می‌دادند و هروقت می‌خواستند وقت‌کشی می‌کردند. هروقت می‌خواستند سراغ بررسی یک شخصیت می‌رفتند و هروقت می‌خواستند او را برای مدت زیادی نادیده می‌گرفتند. مشکل اصلی من و تمام کسانی که با ریتم سریع فصل هفتم مشکل دارند فقط زیر پا گذاشتن قوانین زمان و فضا و فیزیک نیست، بلکه این است که این ریتم سریع درباره‌ی همه‌ی خط‌های داستانی صدق نمی‌کند. اگر سرعت داستانگویی فصل هفتم درباره‌ی همه‌ی خط‌های داستانی و شخصیت‌ها صدق می‌کرد مشکلی نبود، اما مشکل وقتی پدیدار می‌شود که سازندگان به‌شکل تابلویی قصه‌ی بعضی کاراکترها را با کله جلو می‌برند، اما قصه‌ی بعضی‌ دیگر را روی دور کند می‌گذارند. بعضی کاراکترها در یک چشم به هم زدن از این سر دنیا به آن سر دنیا نقل‌مکان می‌کنند، اما سفر بعضی دیگر چند اپیزود طول می‌کشد. این به تناقض‌های منطقی و شلختگی در داستانگویی منجر می‌شود که به بهترین شکل ممکن در «اژدها و گرگ» قابل‌تشخیص است. چرا که بعد از تماشای این اپیزود، نتیجه‌گیری بعضی خط‌های داستانی مشکل‌دار به نظر می‌رسیدند. یعنی به ازای هر داستانی که نتیجه‌گیری‌اش در این اپیزود، نتیجه‌ی یک داستانگویی مداوم و بی‌وقفه در طول شش اپیزود بوده است، نتیجه‌گیری بعضی خط‌های داستانی مثل این می‌ماند که انگار باید مدت‌ها قبل اتفاق می‌افتادند و تنها دلیلی که تاکنون اتفاق نیافتده‌اند هم چیزی به جز تصمیم آگاهانه‌ی نویسندگان برای عقب انداختن آنها نبوده است (جلوتر در این‌باره مثال می‌زنم).

اما از واضح‌ترین و اولین مشکلات این اپیزود که بگذریم، بگذارید از اولین ویژگی‌ها و جاذبه‌های خوبش هم بگویم که باعث شد بعد از چند هفته حرص و جوش خوردن، طعم قدیمی «بازی تاج و تخت» را دوباره بچشم. اولین نقطه‌ی قوت «اژدها و گرگ» در مقایسه با اپیزودهای اخیر سریال ریتم باطمانینه‌اش است. برخلاف اکثر اپیزودهای این فصل، مخصوصا «آنسوی دیوار» که ریتم جنون‌آمیز سریال باعث شده بود سریال به‌طرز خطرناکی از عناصر آشنای «بازی تاج و تخت» فاصله بگیرد و به چیزی کاملا غیرقابل‌شناسایی تبدیل شود، اولین چیزی که درباره‌ی «اژدها و گرگ» دوست دارم درام‌پردازی‌اش به سبک فصل‌های ابتدایی سریال است که نمی‌دانید چقدر تماشای آن لذت‌بخش است. هرچه پرده‌ی آخر اپیزود چهارم و جنگ «میدان آتش ۲»، در زنده کردن حال و هوای اکشن‌های پیچیده و تامل‌برانگیز «بازی تاج و تخت» موفق بود، «اژدها و گرگ» در زنده کردن حس و حال درام خاصِ این سریال موفق ظاهر می‌شود. منظورم همان گفتگوهای سیاسی آتشین، نیرنگ‌بازی‌های زیرکانه، درگیری‌های لفظی پر نیش و کنایه، بازی‌های قدرتِ قدرتمندان و خلاصه تماشای تعامل کاراکترهای محبوبمان (چه قهرمان و چه آنتاگونیست) با یکدیگر بر سر موضوعی مشترک است. وای که چقدر دلم برای این جنسِ «بازی تاج و تخت» تنگ شده بود.

آخه، حقیقت این است که چند جایی دیدم که عده‌ای از طرفداران می‌گفتند نباید به سریال به خاطر کمرنگ شدنِ بخش سیاسی و گفتگومحورش خرده بگیریم. استدلالشان این بود که حالا سریال وارد فاز تازه‌ای شده است. فازی که در آن دیگر سیاست اهمیت ندارد و همه‌چیز به جنگ و شمشیر و خون خلاصه شده است. اما توجیه فاصله گرفتن سریال از یکی از مهم‌ترین عناصر معرفش از این طریق درست است. حقیقت این است که سیاست همیشه جز جدایی‌ناپذیر داستانگویی جرج آر. آر. مارتین بوده است. حتی در دورانی که وایت‌واکرها که به نظر می‌رسد هیچ‌جوره نمی‌توان با آنها مذاکره کرد وارد سرزمین شده‌اند، سیاست نباید نادیده گرفته شود. همین پرداختن به پیچیدگی‌ها و جزییات جنگ است که «بازی تاج و تخت» را به یک سریال قرون وسطایی/فانتزی واقع‌گرایانه تبدیل کرده است و اگر همه‌چیز به یک ماجراجویی سرراست و بدون شاخ و برگ برای نابودی نیروی شر ختم شود، آن موقع «بازی تاج و تخت» به یک «ارباب حلقه‌‌ها»ی دیگر تبدیل می‌شود. خب، فصل هفتم یا وقت نداشت که به‌طور مفصل به این بخش از سریال بپردازد یا سرش گرم جمع کردن خط‌های داستانی اضافه و زمینه‌چینی شتاب‌زده‌ی اکشن‌هایش بود. بنابراین روبه‌رو شدن با اپیزودی که یادآور گذشته است خوشحال‌کننده است و به‌طور پیش‌فرض آن را بعد از اپیزود چهارم، به بهترین اپیزود فصل هفتم تبدیل می‌کند. مخصوصا با توجه به اینکه این اپیزود فقط یادآور گذشته نیست، بلکه حاوی ویژگی‌های پرده‌ی آخر داستان که یکی از آنها رویارویی کاراکترهای مهم اما جداافتاده با یکدیگر است هم می‌شود. یعنی این اپیزود اگرچه حس و حال فصل‌های ابتدایی سریال را دارد، اما همزمان به خاطر رویارویی برخی از مهم‌ترین کاراکترهای سریال در یک مکان و هم‌زبانی آنها، شامل حال و هوای جدید سریال هم است.

نه تنها رویارویی کاراکترهایی که تاکنون یکدیگر را ندیده بودند، بلکه دیدار دوباره‌ی کاراکترهایی که خیلی وقت است که از هم جدا شده بودند؛ بهترین نمونه‌اش تیریون و سرسی است که شاید گفتگویشان در اتاق ملکه به خاطر آزاد شدنِ تمام درگیری‌های روانی‌ای که در این مدت بین این دو روی هم جمع شده بود، به بهترین سکانس این اپیزود منجر می‌شود. برای این اتفاق باید از تصمیم سازندگان برای افزایش زمان این اپیزود تشکر کرد که با یک ساعت و ۲۱ دقیقه، اندازه‌ی یک فیلم سینمایی بلند طولانی است. اگر «اژدها و گرگ» این‌قدر طولانی نبود، امکان داشت که این اپیزود هم دچار مشکلِ شتاب‌زدگی اپیزودهای قبلی فصل شود، اما با بیش از ۲۰ دقیقه زمان اضافی، نویسندگان این فرصت را پیدا کرده‌اند تا بدون عجله و زدن از سر و ته صحنه‌ها، همه‌چیز را به‌طور طبیعی روایت کنند. نتیجه این شده که نویسندگان بخش قابل‌توجه‌ای از زمان این اپیزود را در ابتدا به دیدار سیاسی دنریس تارگرین و سرسی لنیستر اختصاص داده‌اند. کل این بخش از اپیزود آن‌قدر طولانی و چند لایه است که فقط بخش‌های جنگ «بازی تاج و تخت» تاکنون این‌قدر طولانی بوده‌اند. بنابراین فکر می‌کنم برای اولین‌بار است که با چنین سکانس گفتگوی طولانی‌ای روبه‌رو می‌شویم.

نتیجه‌گیری بعضی خط‌های داستانی مثل این می‌ماند که انگار باید مدت‌ها قبل اتفاق می‌افتادند و تنها دلیلی که تاکنون اتفاق نیافتده‌اند هم چیزی به جز تصمیم آگاهانه‌ی نویسندگان برای عقب انداختن آنها نبوده است

تمامش به خاطر این است که این سکانس دست‌کمی از یک سکانس اکشن ندارد. در عوض به جای سربازان دشمن یا زامبی‌ها مانع دیگری در آنسوی جبهه قرار دارد. قضیه دور و اطراف متقاعد کردن می‌چرخد. دور و اطرافِ دیپلماسی. مانعی که دنی و جان اسنو پیش رویشان می‌بینند این است که چگونه آدم مغروری مثل سرسی را با کلمات و جعبه‌ای حامل یک زامبی سر عقل بیاورند و به همکاری با خودشان قانع کنند. اینجا دیگر شمشیر کاربردی ندارد. همه‌چیز حول و حوش سروکله‌زدن دو گروه آدم با خصوصیات شخصیتی منحصربه‌فرد با یکدیگر خلاصه شده است. این جملات همان سریالی که من در فصل‌های ابتدایی عاشقش شدم را توصیف می‌کنند. سریالی که تقریبا تمام صحنه‌هایش به درگیری لفظی دو نفر در یک اتاق با جهان‌بینی‌های متفاوت می‌پرداخت. سریالی که هر از گاهی سراغ اتفاقات ماوراطبیعه هم می‌رفت. اما هیچ‌وقت به‌طور طولانی‌مدت آنجا باقی نمی‌ماند. نتیجه این است که تمام این کاراکترها فرصتی برای سیاسی‌بازی پیدا کرده‌اند. مخصوصا سرسی که اگرچه در جریان فصل قبل در کنار جان اسنو تبدیل به ستاره‌ی اصلی سریال شده بود و در کانون توجه قرار داشت، اما در طول فصل هفتم از شخصیت‌پردازی ناامیدکننده‌اش ضربه خورده بود و تمام صحنه‌هایش در این فصل به شاخ و شانه‌کشی و گنده‌بازی خلاصه شده بود. چنین چیزی درباره‌ی جیمی و تیریون هم صدق می‌کند که سریال با تمرکز روی جان اسنو و دنریس، کاملا فراموششان کرده بود. مخصوصا تیریون که حتی فصل ششم هم فصل خوبی برای او نبود. بنابراین تماشای اینکه هر سه خواهر و برادر لنیستری بعد از مدت‌ها نادیده گرفتن شدن، صحنه‌های احساسی و طولانی قوی‌ای در این اپیزود دارند فراتر از خوشحال‌کننده است و نشان می‌دهد که «بازی تاج و تخت» چگونه در طول شش اپیزود گذشته از این پتانسیل‌ها استفاده نکرده بود.

یکی از دلایل موفقیت نسبی این اپیزود به انسجام تماتیکش مربوط می‌شود که درباره‌ی «خانواده» است. از هم‌خون بودنِ جان اسنو و دنی گرفته تا حرکتی که سانسا و آریا و برن روی لیتل‌فینگر اجرا می‌کنند و رویارویی سندور و برادرش زامبی مانتین و تصمیم تیان گریجوری برای نجات دادن خواهرش. اما مهم‌ترینشان دیدار دوباره‌ی آخرین باقی‌مانده‌ی خانواده‌ لنیستر است. اگرچه جلسه‌‌ای که در «درگن‌پیت» اتفاق می‌افتد کاراکترهای مختلفی را گرد هم می‌آورد. از تیریون و پاد گرفته تا تیریون و بران و بریین و سندور و غیره، اما به نظرم کنجکاوی‌برانگیزترینشان بازگشت سرسی، جیمی و تیریون در کنار هم است. سرسی در یکی از آن حرکاتی که در دسته‌ بازی‌های ذهنی هوشمندانه‌اش قرار می‌گیرد، «درگن‌پیت» را برای محل برگزاری جلسه انتخاب کرده است تا از این طریق به زبان بی‌زبانی به دنریس بفهماند که این‌قدر به خودش ننازد و به او یادآور شود که این‌قدر خودش را دست بالا نگیرد. چرا که انسان‌ها قادر به منقرض کردن اژدهایش هستند و قبلا خود تارگرین‌ها این کار را کرده‌اند. این مکان برای دنریس همان‌طور که خودش هم به زبان می‌آورد آغازگر پایانِ تارگرین‌ها بوده است. به او یادآور می‌شود به محض اینکه تارگرین‌ها شروع به زندانی کردن اژدهایشان کردند، آنها به مرور کوچک و کوچک‌تر شدند و از بین رفتند و با از بین رفتن آنها هم سلسله‌ی پادشاهی والریایی‌های کهن هم به انتها رسید. دنی از این طریق و درست یک اپیزود بعد از تماشای مرگ ویسریون متوجه می‌شود که اژدهایش برای حفظ جایگاهش و بازگرداندن تارگرین‌ها به تخت آهنین، مهم‌ترین و تنهاترین سلاحش هستند. اما «درگن‌پیت» نقش تضاد خوبی را هم در مقایسه با خود سریال ایفا می‌کند. اگرچه زندانی کردن اژدها در یک مکان در بسته به انقراض آنها انجامید، اما سریال نشان داده که با زندانی کردن کاراکترهایش در یک مکان بسته معمولا به بهترین لحظاتش دست پیدا می‌کند و باعث رشد کاراکترها و بالا رفتن کیفیت خودش می‌شود. نتیجه به سکانس‌هایی مثل دیدار سرسی و تیریون در اتاق ملکه و سرسی و جیمی و دعوایشان سر پایبند ماندن به قولشان منجر می‌شود.

اما بیایید از خودمان جلو نزنیم. جلسه شامل نکات و ریز درشت جالبی است. جایی که سندور در چشم‌های چپندرقیچی برادر زامبی‌اش زل می‌زند و با کُری‌خوانی‌هایش به احتمال اتفاق افتادن تئوری «کلیگین‌بول» دامن می‌زند، متوجه چیزی شدم که نمی‌دانم شما هم آن را حس کردید یا نه. اگرچه گرگور کلیگین‌ حتی قبل از تبدیل شدن به این هیولا، هیولا بود و اگرچه گرگور فعلی حتی بیشتر از گذشته بدون رحم و مروت است و بدترین دستوراتش را بدون لحظه‌ای درنگ اجرا می‌کند، اما در لحظه‌ای که سندور در چشمانِ خالی از زندگی و خون‌انداخته‌ای او زل زده بود، متوجه شدم دلم دارد برای او می‌سوزد. قبل از این صحنه، زامبی مانتین را به عنوان یک هیولای تمام‌عیار می‌دیدم و باور داشتم که تبدیل شدن کوه، به چنین هیولایی حقش است، اما برای اولین‌بار حس کردم که چرا گنجشک اعظم در فصل قبل، از زامبی مانتین به عنوان یک عمل شنیع یاد می‌کرد. احساس می‌کردم خود گرگور هم می‌داند که تبدیل به چه چیزی شده است، اما کنترل، اراده و توانایی به دست گرفتن افسار خودش را ندارد. انگار از درون دارد درد می‌کشد، اما توانایی فریاد کشیدن ندارد. انگار خودش هم نمی‌خواهد چنین چیزی باشد، اما نمی‌تواند جان خودش را بگیرد. آره، انگار خودش هم می‌خواهد به جای زامبی‌بودن، بمیرد. اگر این برداشت من درست باشد، شاید مبارز‌ه‌ی احتمالی سندور با او به مبارزه‌ای تبدیل شود که سندور علاوه‌بر انتقام، او را برای خلاص کردن برادرش از شرایط دردناک فعلی‌اش می‌کشد. اما از دیگر صحنه‌های گذرا اما باحال این جلسه می‌توان به جایی اشاره کرد که کایبرن دست قطع شده‌ی زامبی را با کنجکاوی و اشتیاق بررسی می‌کرد. برخلاف بقیه‌ی تازه‌واردها که از دیدن زامبی کپ کرده بودند، کایبرن طوری با علاقه به آن دست نگاه می‌کرد که انگار بهترین هدیه‌ی دنیا را گرفته است! صحنه‌ی خنده‌دار بعدی جایی بود که جان اسنو همراه با دستیارش داووس که وظیفه‌ی روشن کردن مشعل را داشت، خصوصیات زامبی‌ها را به سرسی و دیگران آموزش می‌دادند. شما را نمی‌دانم، اما من برای یک لحظه یاد برنامه‌های علمی تلویزیون افتادم!

خلاصه ماجرا به جایی ختم می‌شود که رونمایی از زامبی‌های شاه شب ظاهرا آن‌قدر برای حاضران ترسناک واقع می‌شود که یورون گریجوی بعد از مطمئن شدن از عدم توانایی زامبی‌ها در شنا کردن (اگر زامبی‌ها شنا کردن بلد نیستند، پس چه کسی آن زنجیرها را به ویسریون وصل کرده؟)، دمش را روی کولش می‌گذارد و می‌رود (راستش برای مدتی فکر کردم نویسندگان راستی راستی یورون را به همین سادگی از سریال حذف کردند!). سرسی هم ظاهرا آن‌قدر ترسیده است که با آتش‌بس موافقت می‌کند. فقط به شرطی که جان اسنو شمال باقی بماند و در جنگ دنی و سرسی دخالت نکند و طرف هیچکسی را نگیرد. اما مسئله این است که جان اسنو قبلا جلوی دنی زانو زده است و او را به عنوان ملکه‌اش انتخاب کرده است. جان می‌تواند دروغ بگوید و بعدا زیر قولش بزند، اما او تصمیم می‌گیرد در دروغ‌پسندترین لحظه‌ی تاریخ سریال، راستش را بگوید. نتیجه این می‌شود که سرسی کفری می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا از همکاری‌اش با دنریس و جان پا پس بکشد. اگرچه جان یک‌جورهایی با این کارش بشریت را به مرگ محکوم می‌کند و با اینکه تقریبا تک‌تک کاراکترها از دست این کارش عصبانی می‌شوند و او را مواخذه می‌کنند، اما شخصا در این صحنه فقط مانده بود از هیجان برای او کف بزنم (حیف که همه خواب بودند و نمی‌شد سروصدا کرد. بنابراین به یک لبخند رضایت کفایت کردم!). با این حال بعد از این اپیزود عده‌ای را دیدم که با شدت با تصمیم جان برای راست‌گویی مخالفت کرده بودند و دلیل می‌آورند که جان بعد از سال‌ها سخنرانی کردن درباره‌ی خطر وایت‌واکرها، باید شرافتش را بی‌خیال می‌شد و دروغ می‌گفت. دلیل می‌آورند که جان از این طریق دست به حرکت خودخواهانه‌ای زده است و خلاصه آن را اشتباه بزرگی از سوی نویسندگان و خیانت بزرگی به شخصیت جان اسنو می‌بینند. دلیل می‌آورند که نویسندگان فقط به این دلیل نگذاشتند جان دروغ بگوید که این‌طوری تیریون بهانه‌ای برای صحبت کردن با سرسی داشته باشد.

اما شخصا با بد خواندن این تصمیم از بیخ مخالفم. اتفاقا فکر می‌کنم این یکی از بهترین لحظات این اپیزود بود و برای توجیه کردن تصمیم جان برای راست‌گویی هیچ چیزی بهتر از جمله‌ای که خودش می‌گوید نیست:‌ «هرچی می‌خوای درباره‌ی پدرم بگو؛ بگو که همین اخلاقش بود که اونو به کشتن داد. اما وقتی آدم‌ها به اندازه‌ی کافی قول‌های دروغین بدن، قول‌ها معنی‌شون رو از دست می‌دن. دیگه جوابی باقی نمی‌مونه، فقط دروغ‌های بهتر و بهتر، و دروغ‌ نمی‌تونه توی این جنگ بهمون کمک کنه». اگر جان اسنو تصمیم می‌گرفت در این صحنه دروغ بگوید شاخ در می‌آوردم. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که با مرام و معرف ند استارک بزرگ شده است و جهان‌بینی‌اش شکل گرفته است. یکی از چیزهایی که مرگ ند استارک را به مرگ فراموش‌ناشدنی‌ای تبدیل می‌کند، فقط غافلگیرکننده‌بودن آن نیست، بلکه دلیل اصلی‌اش مربوط به تاثیر گسترده‌ای می‌شود که این مرگ در طول داستان گذاشت. ند استارک شاید به خاطر پایبندی به شرافتش سرش را به باد داد و شاید ما به خاطر این کارش از دستش عصبانی هستیم و می‌گوییم که چرا او چنین اشتباه مرگباری را مرتکب شد، اما ند استارک با این کارش نشان داد که شرافت ارزش کشته شدن برایش را دارد. کشته شدن با آگاهی به اینکه تصمیم درست را گرفته‌ای، بهتر از زندگی با ننگ و شرم است. چون بالاخره‌ همه‌ی آدم‌ها دلایل قانع‌کننده‌ای زیادی برای دروغ گفتن دارند که آنها را برای بقا متقاعد به راست نگفتن می‌کند. کافی است به دلایل بزرگ‌ترین دروغ‌هایی که گفته‌ایم فکر کنیم تا ببنیم چقدر بهانه‌های بزرگ و کوچک برای خودمان تراشیده‌ایم. خب، چه چیزی مهم‌تر از زنده ماندن؟ با این حال ند استارک حتی جانش را هم دلیل خوبی برای دروغ گفتن ندانست.

یکی از چیزهایی که مرگ ند استارک را به مرگ فراموش‌ناشدنی‌ای تبدیل می‌کند، فقط غافلگیرکننده‌بودن آن نیست، بلکه دلیل اصلی‌اش مربوط به تاثیر گسترده‌ای می‌شود که این مرگ در طول داستان گذاشت

شاید تنها ایستادن در مقابل لشکر دشمن یا به مصاف وایت‌واکرها رفتن شجاعانه باشد، اما به نظرم راستگویی جان اسنو در این صحنه، شجاعانه‌ترین عملی بود که او تاکنون انجام داده است. ند استارک شاید فقط با راست‌گویی جان خود یا خانواده‌اش را به خطر انداخت، اما جان اسنو در این اپیزود در مقابل وظیفه‌ی به مراتب سنگین‌تری قرار می‌گیرد که به خودش مربوط نمی‌شود و تعیین‌کننده‌ی سرنوشت یک دنیاست. موقعیتی که شاید حتی ند استارک هم از قرار گرفتن در آن وحشت داشته باشد، اما با این حال جان راست می‌گوید و از آن سربلند بیرون می‌آید. عده‌ای ممکن است بگویند جان با این کارش بشریت را به مرگ محکوم کرد، اما من می‌گویم جان نه تنها با این کارش بشریت را به نابودی محکوم نکرد، بلکه حتی یک قدم به سوی رستگاری حرکت داد. اگر دروغ‌گویی برای بهتر شدن وضعیت دنیا راه‌حل خوبی بود که الان وستروس می‌بایست در باشکوه‌ترین دورانش قرار می‌داشت. از ابتدای این سریال قدرت دست کاراکترهایی مثل لیتل‌فینگر و تایوین لنیستر بوده است که بوی گند پیمان‌شکنی‌ها و دروغ‌گویی‌هایشان همه‌جای دنیا را پر کرده است. کاراکترهایی که تا وقتی در صدر قدرت قرار داشتند نه تنها با اخلاق غیرشرافتمندانه‌شان، وستروس را به سرزمین بهتری تبدیل نکردند، بلکه روز به روز به سقوط آن کمک کردند و الان به جایی رسیده‌ایم که با یک دنیای کاملا آشوب‌زده و در شرف بلیعده شدن توسط یک دشمن ناشناخته طرف هستیم. ند استارک با اینکه فقط یک فصل در سریال حضور داشت، اما مرگش حکم کاتالیزوری را داشت که بچه‌هایش را تحت تاثیر قرار داد تا حرف‌ها و نصحیت‌ها و اخلاق پدرشان را جدی بگیرند و برای اجرای آنها دست به کار شوند. چه وقتی که سانسا و آریا نصحیت پدرشان درباره‌ی «ضعف گرگ تنها در مقابل قدرت همبستگی گرگ‌ها» را به اجرا می‌گذارند و چه وقتی که جان اسنو با راست‌گویی در سخت‌ترین لحظه‌ی ممکن، روی میراث پدرش را سفید می‌کند.

ما بعد از تماشای این همه نیرنگ‌بازی در طول سریال آن‌قدر نسبت به انسان‌ها ناامید شده‌ایم که باور داریم جان اسنو هم برای زنده ماندن و موفقیت باید به یکی از آنها تبدیل شود و به تاریکی بپیوندد و وقتی یکی از همین کاراکترها از پیوستن به تاریکی سر باز می‌زند شکایت می‌کنیم که فلانی تصمیم اشتباهی گرفته است. این موضوع من را به یاد سریال «وست‌ورلد» می‌اندازد. در آنجا هم ما تمام داستان را به تماشای کثیفی‌های انسان‌ها می‌گذرانیم. تا جایی که وقتی دیدیم فیلیکس، مسئول تعمیر پارک برای فرار به میو کمک می‌کند هزارجور تئوری درست کردیم که حتما او اندرویدی-چیزی است که دارد به میو کمک می‌کند یا حتما او تحت کنترل دکتر فورد است. اما در پایان فصل اول مشخص می‌شود که او فقط انسانی بوده که دلش برای میو سوخته و برخلاف بقیه به او نه به عنوان یک ماشین، بلکه به عنوان یک موجود زنده نگاه می‌کرده است. تمامش به خاطر این است که آن‌قدر با سریال بدبین و سیاهی سروکار داریم که بعضی‌وقت‌ها قدرت مهربانی انسان‌ها را فراموش می‌کنیم. چنین چیزی درباره‌ی تصمیم جان اسنو در این اپیزود هم صدق می‌کند. او نه تنها تصمیم اشتباهی نمی‌گیرد، بلکه شجاعانه‌ترین تصمیم ممکن را می‌گیرد. اگر جان اسنو هم به جمع دروغ‌گویان بپیوندد که دیگر واویلا! اگر جان اسنو هم دروغ بگوید از کجا معلوم که وضع دنیا از اینی که هست بدتر نشود. جان اسنو بهتر از هرکس دیگری می‌داند دارد با چه کسی مذاکره می‌کند. کسی که یک روده‌ی راست در شکمش نیست. بالاخره اگرچه در ابتدا به نظر می‌رسد جان اسنو با راست‌گویی‌اش مذاکره را خراب کرده است، اما مدتی بعد متوجه می‌شویم که سرسی اصلا تصمیم به همکاری با آنها نداشته است. جان اسنو شاید از نگاه یگریت هیچ‌چیزی نمی‌داند، اما او به مرور زمان یاد گرفته است. بالاخره افلاطون در یکی از جملات مشهورش می‌گوید: «هیچکس به اندازه‌ی کسی که حقیقت را می‌گوید مورد تنفر قرار نمی‌گیرد». پس اصلا تعجبی ندارد که جان اسنو این‌قدر همه را عصبانی کرد. هیچکس به اندازه‌ی او شجاع و شریف نیست. فقط باز دوباره باید بگویم ای کاش ماموریت دزدیدن زامبی از آنسوی دیوار و اجرای این عملیات بهتر صورت می‌گرفت. چون اگرچه تصمیم جان برای انجام چنین کاری باید به شجاعت و دیوانگی او برای نجات دنیا اشاره می‌کرد، اما داستان آن‌قدر شلخته و عجله‌ای صورت گرفت که این عملیات حالتی احمقانه به خود گرفت و به شخصیت جان اسنو هم ضربه زد. در نتیجه با کاری که در این اپیزود انجام داد در تضاد بود و باعث شد بیشتر از گذشته از دست سازندگان به خاطر اپیزود «آنسوی دیوار» ناراحت شوم.

یکی دیگر از عواقب جانبی خوب عدم دروغگویی جان اسنو این است که تیریون مجبور به گفتگو با سرسی می‌شود. نتیجه یک صحنه‌ی پرقدرت و انفجاری است که قابلیت‌های بازیگری پیتر دینکلیج و لینا هیدی را بیرون می‌ریزد. این سکانس به حدی از لحاظ هنرنمایی این دو بازیگر خوب است که انگار نویسندگان فقط و فقط آن را برای بالا بردن شانس «بازی تاج و تخت» در مراسم‌های جوایز تلویزیونی آخر سال طراحی کرده‌اند. تیریون و سرسی از فصل چهارم تاکنون در این صحنه با هم حضور نداشته‌اند و دیدار دوباره‌ی آنها بعد از تمام اتفاقاتی که این دو نفر پشت سر گذاشته‌اند به فوران احساساتشان منجر می‌شود. هرچه دیدار دوباره خواهر و برادرهای استارکی آرام و برای آنها خوشحال‌کننده است، دیدار تنهایی تیریون و سرسی خشن و مثل یک حیوان وحشی زخم‌خورده، تهاجمی است. اگرچه سریال سعی می‌کند تا از طریق حضورِ تنهایی تیریون در اتاق زنی که قصد جانش را کرده بود و از او تا سر حد مرگ متنفر است تعلیق خلق کند، اما از آنجایی که سرسی نمی‌تواند بدون عصبانی کردن دنریس، تیریون را بکشد، پس تلاش سریال برای خطرناک نشان دادن این صحنه از طریق حضور زامبی مانتین چندان موفقیت‌آمیز نیست. در عوض چیزی که این صحنه را جذاب و هیجان‌انگیز می‌کند تصادف احساساتِ تیریون و سرسی است. باز هم باید تاکید کنم که اگر این صحنه این‌قدر خوب از کار درآمده از صدقه‌سری بازی خیره‌کننده‌ی دینکلیج و هیدی است.

شاید تنها ایستادن در مقابل لشکر دشمن یا به مصاف وایت‌واکرها رفتن شجاعانه باشد، اما به نظرم راستگویی جان اسنو در این صحنه، شجاعانه‌ترین عملی بود که او تاکنون انجام داده است

تیریون از قتل پدرشان دفاع می‌کند. او طوری از مجبور شدن به این کار حرف می‌زند که کاملا می‌توان احساس کرد شاید از پدرشان متنفر بوده، اما ته دلش هیچ‌وقت دوست نداشته چنین اتفاقی بیافتد. و سرسی هم بعد از پایان فصل ششم که همواره چهره‌ی سنگی و بی‌احساسش را حفظ می‌کرد، بالاخره بغض می‌کند و به تیریون یادآوری می‌کند که او فقط پدرشان را نکشته است، بلکه با کشتن تایوین، خاندان لنیستر را از یک شیر قدرتمند، به گوسفند نزول داده که هرکسی هرکاری که دوست داشته با آن کرده است. اینکه مرگ تایوین حکم دومینویی را داشته است که به مرگ میرسلا و تامن و بعد از دست دادن قدرت در پایتخت منجر شده است. اگرچه تاکنون به این نتیجه رسیده بودم که سرسی بعد از خودکشی تامن به یک هیولای بی‌احساس خالص تبدیل شده است، اما لینا هیدی طوری دیالوگ‌هایش را با غم و اندوه قابل‌لمسی بیان می‌کند که معلوم می‌شود سرسی آن ملکه‌ی قاطعی که تاکنون نشان می‌داده نیست، بلکه در شرایط عصبی‌کننده‌ای قرار دارد. کسی که انگار به زور سعی کرده بود تا تمام آشوب‌های روانی‌اش را پشت سد دست‌سازی مخفی نگه دارد و ورود تیریون همچون بمبی عمل می‌کند که این سد را همچون کاری که شاه شب با دیوار کرد، در هم می‌شکند و هرچیزی را که پشتش بود به بیرون سرازیر می‌کند.

شاید سرسی دارد برای گول زدن تیریون (و دنی) ننه‌ من غریبم ‌بازی در می‌آورد، اما شخصا رفتارش را این‌طور برداشتم نکردم. در عوض آن را به عنوان گوشه‌ای از زن زخم‌خورده و مشکل‌داری که در درون سرسی مخفی شده برداشت کردم. شاید در ظاهر دلیل سرسی از نکشتن تیریون، عصبانی نکردن دنی باشد، اما با توجه به اینکه او در صحنه‌ای که با جیمی دارد هم در دادن دستور قتلِ برادر دوقلویش تردید می‌کند، پس فکر می‌کنم هنوز بخش بسیار کوچکی از سرسی برای آلوده شدن باقی مانده است. انگیزه‌ی سرسی از کاری که با سپت بیلور، سپتا اونلا و الاریا سند انجام داد انتقام بوده است. سرسی می‌تواند به شخصی با تمایلات عمیقا سادیستی تبدیل شود، اما عدم توانایی او در دستور دادن به زامبی مانتین برای کشتن تیریون و جیمی نشان ‌می‌دهد که او هنوز آن‌قدر سقوط نکرده است که بتواند با خونسردی کامل دستور مرگِ برادرانش را بدهد. انگار این صحنه‌ها می‌خواهند بگویند هنوز یک پله‌ی دیگر برای سقوط کامل سرسی باقی مانده است. خیلی دردناک می‌شود اگر همین برادرانی که او از سر دل‌رحمی قادر به کشتنشان نبود، بعدا به مرگ خودش منجر شوند. دل‌رحمی سرسی در این صحنه‌ها باری دیگر ثابت می‌کند که او برخلاف چیزی که باور دارد، به پدرشان شبیه نیست و جایگزین او نیست. او نه تنها در سیاست به پای تایوین لنیستر نمی‌رسد، بلکه به اندازه‌ی او هم بی‌رحم نیست. اگر تایوین بود احتمالا الان تیریون و جیمی کشته شده بودند.

بالاخره نتیجه‌ی گفتگوی تیریون و سرسی این می‌شود که سرسی با پیشنهاد آتش‌بس و همکاری با دنی و جان اسنو موافقیت می‌کند. اینکه کاری کنیم تا موافقت سرسی قانع‌کننده به نظر برسد خیلی سخت است. بالاخره ما از همان لحظه‌ای که جان اسنو تصمیم به دزدیدن زامبی برای متقاعد کردنِ سرسی گرفت، فریاد زدیم که چنین اتفاقی غیرممکن است. ولی خوشبختانه سازندگان کار خوبی در متقاعد کردن تصمیم سرسی برای کمک کردن به ائتلافِ مبارزه با شاه شب انجام دادند. این موضوع از این جهت اهمیت دارد که کاراکترها احمق به نظر نرسند. وقتی ما گول بخوریم، آن وقت نمی‌توانیم به کاراکترها به خاطر گول خوردن خرده بگیریم. در نتیجه افشای نهایی، غافلگیرکننده می‌شود. بنابراین سریال کاری کرد تا راستی راستی برای مدتی فکر کنم داستان در حال حرکت به سمت و سوی صلح‌آمیزی است. برای مدتی به نظر می‌رسد این آتش‌بس قرار است به غافلگیری بزرگی تبدیل شود. بعد از تمام صحبت‌های پیرامون جنگ و شکستن چرخ، معلوم شد ظاهرا کسی قرار نیست تا آینده‌ای تقریبا دور کس دیگری را بکشد. که ظاهرا سه دولت مستقل این روزهای وستروس قرار است با هم کار کنند. و سریال برخلاف خط داستانی سانسا و آریا (که بهش می‌رسیم) آن‌قدر متقاعدکننده این کار را انجام داد که شخصا برای لحظاتی خوشحال شدم که نتیجه برای یک بار هم که شده به جای یک جنگ خون‌بار، قرار است با یک گفتگوی صلح‌آمیز به پایان برسد. این باعث می‌شود تا کمی از احمقانه‌بودنِ ماموریت انتحاری هفت سامورایی برای دزدیدن زامبی هم کاهش پیدا کند.

اما نه، سرسی فقط در حال بازی دادن بقیه بوده است. او قصد شرکت در جنگ با شاه شب را ندارد. وقتی به موقعیت سرسی در جریان این مذاکره نگاه می‌کنیم پیمان‌شکنی‌اش قابل‌درک به نظر می‌رسد. مسئله اول این است که جان اسنو و دنی هیچ‌چیزی در ازای کمک به آنها به سرسی پیشنهاد نمی‌دهند. مثلا دنی می‌توانست بگوید که بعد از نابودی تهدید وایت‌واکرها، کسترلی‌راک را به لنیسترها می‌سپارد و سرسی را به محافظ غرب تبدیل می‌کند. در عوض دنی و جان اسنو طوری رفتار می‌کنند که یعنی: «حالا به ما کمک کن تا ببینیم بعدا چی میشه!». پس طبیعی هم است که کسی مثل سرسی که تمام هویت و دغدغه‌اش «قدرت مطلق» است، با چنین چیزی موافقت نکند. این در حالی است که سرسی نه تنها در جنگ با ارتش مردگان، نفعی برای خودش نمی‌بیند، بلکه به آن به عنوان وسیله‌ای برای حذف رقیبانش و تصاحب تمام و کمال وستروس نیز نگاه می‌کند. اگر سرسی حامله نبود این احتمال وجود داشت که همکاری با جان و دنی را به امید اینکه آنها او را بعد از شکست شاه شب زنده بگذارند قبول کند، اما از آنجایی که سرسی حامله است و بچه‌اش می‌تواند تهدیدی برای تاج و تخت محسوب شود، احتمال زنده ماندن خودش و بچه‌اش را از بین می‌برد. یا حداقل خودش این‌طور فکر می‌کند.

این در حالی است که سرسی برنامه‌ی بلندمدتی کشیده است. فرض می‌کنیم که نیروهای دنی و جان به مصاف با شاه شب می‌روند و او را قبل از رسیدن به جنوب از بین می‌برند. احتمال اینکه شاه شب، دنی و جان اسنو را شکست بدهد خیلی کم است. اما این پیروزی بدون تلفات بسیار زیادی نخواهد بود. شاید نیروهای دنی و جان بیشتر از لنیسترها باشند، اما احتمالا بعد از پایان جنگ با شاه شب، آنها در وضعیت آشفته و خسته‌ای قرار خواهند داشت. و البته خیلی کمتر. سرسی به این نقطه از آینده دل بسته است. اینجاست که سرسی با ارتش تازه‌نفس و دست‌نخورده‌اش وارد عمل می‌شود و تهدید را به راحتی از بین می‌برد. البته ریسک بزرگی است. چون احتمال پیروزی شاه شب هم وجود دارد. اگر شاه شب برنده شود، تمام جمعیت ارتش دنی و جمعیت شمال را به لشکر مردگانش اضافه می‌کند و اینجاست که سرسی راهی برای مقابله با آن نخواهد نداشت و احتمالا مجبور می‌شود تا به اسوس فرار کند. هرچند راه فراری از دست وایت‌واکرها نیست. اما با توجه به چیزی که از سرسی می‌شناسیم، او حاضر است به جای دو دستی تقدیم کردن قدرتش، چنین ریسکی را قبول کند.

البته اگرچه سرسی خیلی راحت حاضر به خیانت است، اما جیمی نه. مخصوصا بعد از اینکه بریین، کسی که معنای شرافت واقعی یک شوالیه را به یاد جیمی آورده بود، او را کنار می‌کشد و بهش می‌گوید: «گور بابای وفاداری». وقتی کسی مثل بریین که مظهر وفاداری است چنین حرفی را به آدم بزند یعنی قضیه خیلی خطری است. بنابراین جیمی بالاخره تصمیم می‌گیرد تا زیر همه‌چیز بزند و به نوای دلش گوش کند و با کشیدن دست‌کشی سیاه روی دست طلایش، همچون یک شوالیه واقعی به سمت شمال حرکت کند. اما فقط یک مشکل بزرگ وجود دارد و آن این است که این صحنه آن‌قدر دیر می‌آید که نمی‌تواند قوس شخصیتی جیمی را از آشفتگی نجات بدهد. قبل از اینکه سرسی و تیریون تنهایی دیدار کنند، بریین به جیمی دستور می‌دهد تا برود و خواهرش را راضی به آتش‌بس کند. شخصا منتظر بودم تا سکانس گفتگوی این دو نفر را ببینم. اما نه، چنین اتفاقی نمی‌افتد. نویسندگان ما را بیرون از اتاق نگه می‌دارند. اگرچه این در نگاه اول تعجب‌برانگیز است، اما غافلگیرکننده نیست. مسئله این است که این مشکل اصلی شخصیت جیمی در طول فصل هفتم بوده است. اگرچه جیمی بعد از همراهی‌اش با بریین، بخشی از شرافت شوالیه‌ای فراموش‌شده‌ی درونش را باز پس گرفت، اما از آغاز فصل هفتم تاکنون، نویسندگان این بخش از پیشرفت شخصیتی او را نادیده گرفته بودند و برای توجیه دلیل حمایت جیمی از ملکه‌ی دیوانه سراغ همان دلیل فصل اول که «به خاطر عشق چه کارهایی که نمی‌کنیم» رفته بودند.

نویسندگان مجبور شدند جدایی او و سرسی را یک فصل عقب بیاندازند و جیمی را مجبور به ایستادن در صف اول ارتش لنیسترها کنند که خب، با قوس شخصیتی او جفت و جور نمی‌شود

اما حقیقت این است که این جیمی دیگر جیمی فصل اول نیست. جیمی بعد از همراهی‌اش با بریین و از دست دادنِ دستِ شمشیرزنی‌اش متحول شد. بنابراین در پایان فصل ششم و صحنه‌ی روبه‌رو شدن جیمی با خرابه‌ی باقی مانده از سپت بیلور، انتظار داشتم که فصل هفتم در حالی شروع شود که جیمی حمایتش از سرسی را زیر سوال می‌برد و با راهی که او پیش گرفته است درگیر می‌شود. انتظار داشتم که جیمی در همان ابتدای فصل هفتم، سرسی را ترک کند. این فقط انتظار شخص بنده نبود، بلکه منطق داستان می‌گوید که جیمی نباید به‌طرز کورکورانه‌ای پشت جنگ‌طلبی‌های سرسی را می‌گرفت. حداقل انتظاری که داشتیم این بود که در طول فصل شاهد فاصله افتادن هرچه بیشتر بین جیمی و سرسی باشیم. اما هیچکدام از این اتفاقات نیافتند. نتیجه این شد که نویسندگان مجبور شدند جدایی او و سرسی را یک فصل عقب بیاندازند و جیمی را مجبور به ایستادن در صف اول ارتش لنیسترها کنند که خب، با قوس شخصیتی او جفت و جور نمی‌شود.

بنابراین این سوال پیش می‌آید که چرا پیمان‌شکنی سرسی در اپیزود آخر به نقطه‌ی جوشِ جیمی تبدیل شد؟ چرا او زودتر از اینها سرسی را ترک نکرد؟ در طول چند ماهی که از آغاز فصل هفتم گذشته است، چرا ما هیچ شک و تردید از سوی جیمی ندیده‌ایم؟ جوابش این است که نویسندگان نمی‌توانستند در ابتدای فصل جیمی را از سرسی جدا کنند، بنابراین تصمیم گرفت تا به جای فکر کردن به یک راه‌حل جایگرین بهتر، او را در طول فصل بلاتکلیف و ضد-شخصیت جلو ببرند تا در آخر فصل، او را بالاخره مجبور به گرفتن تصمیمی که باید زودتر از اینها می‌گرفت کنند. با تمام اینها تصمیم جیمی برای پیوستن به ائتلاف جان و دنی را دوست داشتم. واقعا جیمی داشت پیش سرسی تلف می‌شد. اگرچه هنوز احتمال وقوع تئوری تراژیکی که به مرگ سرسی به دست جیمی و بعد مرگ خودش اشاره می‌کند وجود دارد، اما حالا حداقل برای مدتی می‌توانیم جنگیدن جیمی در کنار کسانی مثل جان اسنو و بریین را ببینیم که به عنوان کسی که آرزوی رستگاری جیمی را دارد، خیلی خوشحال‌کننده است. فکرش را کنید، چقدر خوب می‌شود اگر جیمی کسی باشد که شاه شب را‌ می‌کشد و این‌گونه برای همیشه معنای «شاه‌کش» را تغییر می‌دهد!

یکی دیگر از خط‌های داستانی «اژدها و گرگ» که به مشکل مشابه‌ای دچار شده، خط داستانی وینترفل است. همانند خط داستانی جیمی که در این اپیزود عالی است، اما با در نظر گرفتن کل فصل مشکلاتش نمایان می‌شود، خط داستانی وینترفل هم به سرانجام رضایت‌بخشی در این اپیزود می‌رسد، اما کافی است به مسیری که برای رسیدن به این سرانجام پشت سر گذاشته‌ایم نگاه کنید تا متوجه ایرادات پرتعدادش شوید. پایانی رضایت‌بخش برای خواهران استارکی که بی‌منطق صورت می‌گیرد. به نظر می‌رسد قضیه از این قرار است که سانسا واقعا باور داشته که آریا قصد به قتل رساندن او را داشته است و اینکه هر دو خواهر بدجوری قصد نابودی یکدیگر را داشته‌اند، اما به محض اینکه لیتل‌فینگر تصمیم می‌گیرد تا به سانسا چگونگی توجیه کردن تصمیماتش را آموزش بدهد همه‌چیز تغییر می‌کند. لیتل‌فینگر به سانسا بازی‌ای به اسم «فرض کردنِ بدترین‌ها» را معرفی می‌کند. از طریق این بازی سانسا سعی می‌کند تا دلیل رفتار عجیب آریا را رمزگشایی کند و در نهایت متوجه می‌شود که او می‌خواهد به جایگاه بانوی وینترفل دست پیدا کند. خب، به نظر می‌رسد اینجاست که سانسا متوجه می‌شود که آره، دارد در دام لیتل‌فینگر می‌افتد. بالاخره خنده‌دارترین چیز دنیا این است که آریا قصد گرفتن جای سانسا به عنوان «بانوی وینترفل» را داشته باشد. آریا هر چه باشد، علاقه‌ای به بانو بودن ندارد. نتیجه‌ی یک پیچ غافلگیرکننده است که در جریان آن سانسا و برن و آریا، لیتل‌فینگر را به جرم خیانت و قتل دادگاهی کرده و در جا حکم اعدام را اجرا می‌کنند.

این صحنه به خودی خود خوب است. سوفی ترنر درد و رنج گذشته‌ی سانسا را بیرون می‌ریزد، ایدن گیلن وقتی که لیتل‌فینگر برای التماس کردن روی زانو می‌افتد، احمقانه‌ترین بخش شخصیت او را فاش می‌کند و آریا بدون اینکه دستش بلرزد کار را تمام می‌کند. طراحی این صحنه همچنین یادآور بلایی است که لیتل‌فینگر سر استارک‌ها آورده است. چگونگی غافلگیر شدنش در میان سربازان و لردهایی که در دو طرف سرسرا ایستاده‌اند، صحنه‌ی رودست خوردن ند استارک در تالار تخت آهنین توسط لیتل‌فینگر را به یاد می‌آورد و چگونگی بریدگی گلویش هم مرگ کتلین استارک را به خاطر می‌آورد. اما یک چیزی درباره‌ی خط داستانی وینترفل در این اپیزود می‌لنگد و آن هم داستانگویی بد و غیرمنطقی نویسندگان است و بس. اگر سانسا قبلا از کارهایی که لیتل‌فینگر کرده بود خبر داشت، چرا بلافاصله بعد از پایان یافتن «نبرد حرامزاده‌ها» او را به خاطر جرم‌هایی که علیه استارک‌ها مرتکب شده بود دادگاهی نکرد؟ اگر شوالیه‌های ویل به این سادگی قرار بود به لیتل‌فینگر خیانت کنند (چون کلا شوالیه‌های ویل دل‌خوشی از او ندارند)، چرا هروقت هرکس از سانسا می‌پرسید که چرا از دست لیتل‌فینگر خلاص نمی‌شود، او می‌گفت که ما به شوالیه‌های ویل نیاز داریم؟ و اگر سریال می‌خواهد بگوید که برن این اطلاعات را در اختیار سانسا قرار داده است، سوال این است که چرا بلافاصله بعد از دیدار با او این کار را نکرد؟ اصلا برن چه زمانی این اطلاعات را به سانسا داد؟ آریا چند وقت است که از این ماجرا خبر دارد و او چه نقشی در این نقشه داشته است؟

این سوالات را به خاطر این مطرح می‌کنم که سریال به‌طرز روشنی بیان نمی‌کند که چه اتفاقی افتاده است؛ آیا سانسا و آریا واقعا با هم دعوا می‌کردند و در نهایت تصمیم گرفتند تا با هم کار کنند؟ یا آیا دعوای سانسا و آریا فقط وسیله‌ای برای گول زدن لیتل‌فینگر بوده است؟ نکته این است که هرکدام را انتخاب کنیم با مشکل روبه‌رو می‌شویم. در اولی دعوای واقعی سانسا و آریا آن‌قدر زورکی اتفاق می‌افتد که خلاف چیزی که از شخصیت‌هایشان می‌شناسیم بود و به‌طور مفصل در نقد اپیزود قبل توضیح دادم که چرا آریا به خاطر گوش نکردن به توجیه‌هات سانسا تنفربرانگیز به نظر می‌رسید. چون بالاخره اگر سانسا از طرف سرسی نامه نوشته بود، آریا هم در هرن‌هال ساقی تایوین لنیستر بود. پس آریا نمی‌تواند به این دلیل او را مورد موآخذه قرار بدهد. اما اگر دعوای این دو نفر، سوری بوده است، باز مشکل این است که این دعوا متقاعدکننده نوشته نشده بود. برخلاف تصمیم سرسی برای همکاری با جان و دنی و ترسیدن یورون گریجوری که باعث شد برای لحظاتی فکر کنم که واقعا چیزی که فکرش را هم نمی‌کردم اتفاق افتاده است، نویسندگان هیچ‌وقت موفق نشدند تا دعوای سانسا و آریا را متقاعدکننده بنویسند. نتیجه این شد که از کیلومترها دورتر مشخص بود یا نویسندگان دارند به شخصیت‌های سانسا و آریا گند می‌زنند یا همه‌ی اینها نقشه‌ای برای گیر انداختن لیتل‌فینگر است. پس پیچش نهایی وینترفل هیچ‌وقت به اندازه‌ای که می‌بایست غافلگیرکننده از آب درنیامد.

مسئله این است که دلیلی برای دعوای سانسا و آریا برای گول زدن لیتل‌فینگر وجود نداشت. آنها علاوه‌بر برن، تمام مدارک لازم برای محکومیت لیتل‌فینگر را داشته‌اند. پس باید همان ابتدا او را گیر می‌انداختند، جرایمش را فاش می‌کردند و کار را تمام می‌کردند. این همه فیلم بازی کردن برای چه بود؟ چون در نهایت آنها کاری جز متهم کردن او نکردند. هیچ مدرکی به بقیه نشان داده نشد. به نظرم تنها هدف نویسندگان از تمام این کارها این بود که به لحظه‌ای برسیم که سانسا در حال صحبت کردن با آریا سرش را برمی‌گرداند و یک‌دفعه لرد بیلیش را به عنوان متهم مورد خطاب قرار می‌دهد! به خاطر همین است که خط داستانی وینترفل این‌قدر پرسوال است. چون هدف نویسندگان نه روایت یک داستان اصولی، بلکه ارائه‌ی یک غافلگیری چیپ بوده است. هدفشان غافلگیر کردن تماشاگران به روش اشتباهی بوده است. وقتی جافری تصمیم گرفت تا گردن ند استارک را بزند، ما شوکه نشدیم. چون می‌دانستیم جافری آدمی است که دست به چنین کاری بزند. اما اینجا هیچ دلیل قابل‌باوری برای دعوای سانسا و آریا وجود نداشت. سازندگان فقط می‌خواستند این توهم را ایجاد کنند که آره، قهرمانان محبوب‌مان به جان هم افتاد‌ه‌اند! راستش فکر می‌کنم هدف سازندگان چیزی حتی پست‌تر از این حرف‌ها بود. درست مثل خط داستانی جیمی که نویسندگان نمی‌توانستند در همان اول فصل او را از سرسی جدا کنند و در نتیجه آن را کش دادند، خط داستانی وینترفل بعد از بازگشت برن و آریا باید به کشته شدن لیتل‌فینگر می‌انجامید، اما نویسندگان سناریوی نصفه و نیمه‌ای سر هم کردند تا آن را تا اپیزود آخر کش بدهند.

اصول داستانگویی تلویزیو‌ن می‌گوید که کاراکترها باید در هر فصل یک سفر شخصیتی مداوم و بی‌وقفه داشته باشند. اما تیان چنین چیزی را نداشت

مشکل بعدی این است که خط داستانی وینترفل علاو‌ه‌بر سانسا و آریا، به لیتل‌فینگر هم خیانت می‌کند. ما لیتل‌فینگر را به عنوان استاد نیرنگ‌بازی وستروس می‌شناسیم. کسی که همیشه چیزی در آستین دارد. اما لیتل‌فینگر از ابتدای این فصل تا لحظه‌ی مرگش اصلا شبیه لیتل‌فینگری که می‌شناختیم نبود. انگار او فقط و فقط منتظر بود تا شکست بخورد. منظورم این نیست که لیتل‌فینگر نباید شکست می‌خورد. بالاخره لیتل‌فینگر در این فصل به مصاف با سانسایی که از اسرار او خبر دارد، یک قاتل‌ بی‌چهره و یک کلاغ سه‌چشم رفته بود و باختش حتمی بود، اما این دلیل نمی‌شود که شکستش این‌قدر آب‌دوغ‌خیاری صورت بگیرد. کاش سازندگان ترتیب داستانی را می‌دادند که حداقل احتمال پیروزی لیتل‌فینگر در آن وجود داشت و بچه‌های استارکی را در حال تلاش کردن و عرق ریختن برای رو کردن دست او تماشا می‌کردیم. خلاصه لیتل‌فینگر، کسی که تمام اتفاقات سریال زیر سر اوست و یک آنتاگونیست ‌تمام‌عیار محسوب می‌شود به‌طرز بدی بی‌سروصدا حذف شد. برخلاف مارجری که ما ‌می‌دانستیم نقشه‌ی بلندمدتی برای سوءاستفاده از گنجشک اعظم کشیده است، اما درست در لحظه‌ای که منتظر بودیم ببینم نقشه‌ی او به کجا ختم می‌شود، نقشه‌ی کوتاه‌مدت سرسی، تمام نقشه‌های او را نقش بر آب کرد. نتیجه این شد که لیتل‌فینگر به اندازه‌ی زندگی‌اش، پایان‌ به یادماندنی‌اش نداشته باشد و البته سانسا و آریا هم کاملا در این فصل حیف و میل شوند.

به این ترتیب به نقش برن در این اپیزود می‌رسیم. در اپیزودی که خانواده در مرکز توجه قرار دارد، بالاخره به‌طور رسمی فامیل‌بودنِ جان و دنریس فاش می‌شود. راستش سریال از لحاظ فنی هیچ‌وقت این موضوع را تایید نکرده بود. با اینکه این موضوع توسط فلش‌بک «برج لذت» و عکسی که شبکه‌ی اچ‌.بی.اُ از رابطه‌ی کاراکترها منتشر کرد قابل‌فهمیدن بود، اما خود سریال هنوز دقیقا روی آن دست نگذاشته بود. مخصوصا با توجه به اینکه برن به دلایلی حرفی از آن به دیگران نمی‌زد. در این اپیزود دلیل نویسندگان برای عدم فاش کردن زودتر این موضوع فاش می‌شود. وقتی سم از اولدتاون به وینترفل می‌رسد و برن ماجرای جان اسنو را به او می‌گوید و به این نکته اشاره ‌می‌کند که فامیلی حرامزادگی جان نه «اسنو»، بلکه به خاطر به دنیا آمدن در دورن، «سند» است. اما سم اطلاعاتی را که از ازدواج ریگار تارگرین و لیانا استارک در خاطرات سپتونی که در اولدتاون آن را بازنویسی کرده بود رو می‌کند و فاش می‌کند که آره، جان حرامزاده نیست. خب، ظاهرا قضیه از این قرار است که برن فکر نمی‌کرده که این خبر به جز جان، برای کس دیگری اهمیت داشته باشد. فکر می‌کرده که جان فقط از اسنو به سند تغییر کرده است. بنابراین آن‌قدر هیجان‌زده نبود تا آن را با بقیه در میان بگذارد. مسئله‌ی بعدی این است که اگرچه برن می‌تواند اتفاقات گذشته و حال را ببیند، اما جستجوی او در زمان و فضا بدون محدودیت هم نیست. در واقع او باید سرنخی برای گشتن داشته باشد. به خاطر همین است که تازه به محض اینکه سم مراسم ازدواج ریگار و لیانا را پیش می‌کشد، برن می‌تواند خودش را به آن لحظه منتقل کند. برن یک‌جورهایی حکم ویکیپدیا را دارد. منبع بزرگی از اطلاعات که برای به دست آوردن آن اطلاعات باید نام مقاله‌ی مورد نظرش را بداند.

تمام اینها به رسمی شدن رابطه‌ی عاشقانه‌ی جان و دنی منجر می‌شود که راستش را بخواهید آن را یکی از موفقیت‌های این فصل می‌دانم. اگر از صحنه‌ی دنی صدا کردن دنریس توسط جان در اپیزود قبل که کمی توی ذوق می‌زد فاکتور بگیریم، پرداخت رابطه‌ی این دو در این فصل قانع‌کننده بوده است. شخصا این دو نفر را به عنوان کسانی که به یکدیگر احترام می‌گذارند و خاطر هم را می‌خواهند باور می‌کنم. اما ایراد کار این است که نویسندگان به ازای اختصاص وقت بیشتر به جان اسنو و دنی مجبور بودند تا خط‌های داستانی بقیه‌ی کاراکترها را با سرعتی ‌حلزون‌وار جلو ببرند یا به‌طور کلی نادیده بگیرند. مثلا سریال در این اپیزود بالاخره یادش افتاد که کاراکتری به اسم تیان گریجوی هم وجود دارد که بعد از اپیزود دوم نادیده گرفته شده بود. اگرچه سکانس دوتایی جان و تیان خیلی عالی است و حرف جان درباره‌ی اینکه او همزمان یک گریجوی و یک استارک است، به خودش هم که همزمان یک استارک و یک تارگرین است اشاره می‌کند عالی بود، اما متاسفانه تیان هم مثل جیمی و سانسا و آریا از مشکل عدم توجه در طول فصل ضربه خورده است. حتی بدتر از آنها.

تیان گریجوی که یکی از پیچیده‌ترین و جذاب‌ترین شخصیت‌های سریال بود در این فصل به چنین وضع اسفناکی افتاده است. اصول داستانگویی تلویزیو‌ن می‌گوید که کاراکترها باید در هر فصل یک سفر شخصیتی مداوم و بی‌وقفه داشته باشند. اما تیان چنین چیزی را نداشت. سریال وقت بررسی روانشناسی شخصیتش و ادامه دادن داستانش بعد از فصل گذشته را نداشت. در نتیجه او حضور جسته و گریخته‌ای در این فصل داشت، برای مدتی کاملا ناپدید شد تا اینکه بالاخره پرونده‌اش با یک سکانس نصفه و نیمه بسته شد. سکانس بازپس‌گیری قدرتش در بین آهن‌زادگان به خودی خود خوب است، اما از آنجایی که او فاقد یک خط داستانی مداوم و منسجم در طول فصل بوده، این سکانس به نهایت پتانسیلش نمی‌رسد. سریال در این فصل از یک طرف در زمینه‌ی پرداخت رابطه‌ی جان اسنو و دنی که در فصل آخر بسیار مهم خواهد بود موفق ظاهر شد، اما این به قربانی شدن دیگر خط‌های داستانی منجر شد. خوشحالم که سریال در زمینه‌ی ستارگان اصلی‌اش با قدرت سراغ فصل هشتم می‌رود، اما از این ناراحتم که سریالی که همیشه به کاراکترهایش به یک اندازه اهمیت می‌داد، حالا به نقطه‌ای رسیده که فقط دو نفر در کانون توجه قرار دارند و دیگر شخصیت‌ها که این‌قدر عالی داستانشان تا اینجا پرداخت شده بود، در فصل‌های آخر دچار مشکل شده‌اند.

یکی دیگر از کمبودهای «اژدها و گرگ» این بود که تغییری در شخصیت‌پردازی شاه شب ایجاد نشد. هم‌اکنون قهرمانان‌مان در حال آماده شدن برای نبرد با نیرویی بی‌انگیزه هستند. کاراکترهای «بازی تاج و تخت» همیشه پیچیده بوده‌اند و من بدون‌شک طرفدار سرسخت آنها در نبرد با تهدید ارتش مردگان هستم. اما یکی از دستاوردهای این فصل درست کردن تیمی از کاراکترهای درگیرکننده است که در شش قسمت پایانی وارد جنگی تمام‌عیار خواهند شد. ولی برای اینکه این جنگ موردانتظار به یک جنگ خیر و شر ساده‌ تبدیل نشود، شاه شب باید به شخصیتی فراتر از یک هیولای یخی عصبانی که می‌خواهد همه‌چیز را منجمد کند تبدیل می‌شد. آره، ما می‌دانیم که او توسط فرزندان جنگل خلق شده، اما همزمان یک‌عالمه سوال دیگر درباره‌ی او داریم که می‌تواند نبرد پیش‌رو را به نبرد عمیق‌تری تبدیل کند. بنابراین امیدوار بودم فصل هفتم با نمایش ‌گوشه‌ای از انگیزه‌ها و هدف وایت‌واکرها از کمپین مرگبارشان به اتمام برسد. ولی تاکنون که آنها چیزی بیشتر از یک ارتش خیلی خیلی بزرگ نبوده‌اند و «بازی تاج و تخت» همیشه وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که ما می‌توانیم انگیزه‌های هر دو طرف جنگ را درک کنیم.

اینجاست که باز باید به مسئله‌ی عدم پیشرفت داستان در این فصل بازگردم. اگرچه سریال در این فصل با ریتم داستانگویی سریعش غیرمنتظره ظاهر شد، اما برخلاف چیزی که فکر می‌کردم پیشرفت‌های بزرگ کمی کرد. لیتل‌فینگر و اولنا تایرل تنها مرگ‌های مهمی بود که داشتیم و اکشن‌های بزرگی هم که داشتیم یا مثل نبرد میدان آتش ۲، عواقب غیرمنتظره‌ای نداشت یا مثل مرگ ویسریون در اپیزود عمیقا مشکل‌داری قرار داشت. یا مثلا سقوط دیوار در این اپیزود اگرچه از لحاظ جلوه‌های بصری دیجیتالی دستاورد جدیدی برای سریال محسوب می‌شود و تماشای شاه شب در حال راندن یک اژدهای مُرده‌ که آتش آبی از دهانش بیرون می‌زند در ترکیب با موسیقی خوفناک رامین جوادی به نتیجه‌ی بی‌نظیری ختم می‌شود، اما این صحنه هم یکی از همان صحنه‌هایی بود که به تمام پتانسیلش دست پیدا نکرده بود. دلیل اصلی‌اش به خاطر این است  شاه شب، اژدهای دنی را خیلی ساده و با کمک نویسندگان به دست آورد. به خاطر همین به جای اینکه در این اپیزود با تمام وجود بتوانیم برای شاه شب به خاطر ضدحال زدن به قهرمانان‌مان هورا بکشیم، سایه‌ی سنگین اتفاقات اپیزود قبل بر آن سنگینی می‌کرد (البته مگر اینکه از کسانی باشید که مشکلی با اپیزود قبل نداشته‌اید). روی هم رفته «اژدها و گرگ» اگرچه به عنوان یک اپیزود مستقل، اپیزود خوبی است، اما وقتی از زاویه‌ی نتیجه‌گیری یک فصل به آن نگاه می‌کنیم، ایرادات و کمبودهایش را نمایان می‌کند. «بازی تاج و تخت» کماکان یکی از بهترین سریال‌های تلویزیون است، اما با این فصل نشان داد که نباید ادعایی برای اول‌ شدن در مقابل سریال‌های بی‌عیب و نقص‌تری داشته باشد.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده