// سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۰:۳۱

نقد سریال Game of Thrones:‌ قسمت ششم، فصل هفتم

 در جدیدترین اپیزود سریال Game of Thrones، گندری علاوه‌بر قایق‌رانی، مدال طلای دوی ماراتن المپیک وستروس را هم برنده می‌شود!

بعد از تماشای اپیزود ششم این فصل از «بازی تاج و تخت» که «آنسوی دیوار» نام دارد، یک چیز برایم محرز و قطعی شد: این سریال رسما رد داده است. قبل از این اپیزود می‌شد حس کرد که یک جای کار می‌لنگد. البته بهتر است بگویم خیلی بیشتر از یک جای کار می‌لنگید و اگرچه به‌طور مفصل گله و شکایت‌هایم را درباره‌ی مسیر جدیدی که سریال در فصل هفتم انتخاب کرده است فهرست می‌کردم، اما باز مشکلات سریال در حد قابل‌تحملی قرار داشت. خودم را این‌طوری دلداری می‌دادم که حتما بودجه‌ی سریال برای نبردهای پرتعداد پیش‌رو کم است و آنها مجبور شده‌اند تعداد اپیزودهای این فصل را کاهش بدهند و در عوض سرعت پیشروی داستان را افزایش بدهند. با خودم می‌‌گفتم خب، مخاطب اصلی سریال Game of Thrones، نه نِردهایی مثل ما که کتاب‌ها را خوانده‌اند و سر جزییات هر اپیزود چند روز توی سر و کله‌‌ی همدیگر می‌زنند، بلکه مخاطبان کژوآل تلویزیون هستند که فقط می‌خواهند با دیدن نگاه‌های عاشقانه‌ی بازیگران خوش‌تیپ سریال به یکدیگر، آتش‌افکنی اژدها، قتل‌عام زامبی‌های یک آقای یخی و از این‌جور جلوه‌های فانتزی سرگرم شوند و تا هفته‌ی بعد همین موقع به سر کار و زندگی‌شان برگردند. ناسلامتی نقد اپیزود هفته‌ی گذشته را با چنین جمله‌ای شروع کردم: «"ایست‌‌واچ" اپیزود بی‌‌عیب و نقصی نیست و دوباره با اپیزودی طرفیم که از سرعت دیوانه‌وار سریال در این فصل ضربه می‌خورد، اما روی هم رفته خیلی از تماشای آن لذت بردم». اگرچه چند صد کلمه از این نوشتم که چرا عدم جدی گرفتن عنصر زمان در فصل هفتم، سفر مثلا مخفیانه‌ی داووس و تیریون به قدمگاه پادشاه و تلاش برای متقاعد کردن سرسی از طریق سفر به آنسوی دیوار را احمقانه می‌دانم، اما در نهایت با اپیزود اعصاب‌خردکنی که به‌طور کامل زنجیره‌ی ارتباطم با سریال را پاره کند طرف نبودیم. اما خب، دروغ نیست اگر بگویم در طول اپیزود قبل می‌توانستم صدای ناله‌ی کشیده شدن این زنجیر بیش از توانش را بشنوم. می‌توانستم حس کنم شاید این زنجیر الان پاره نشود، اما اگر سازندگان این صدای هشداردهنده را جدی نگیرند و بیشتر آن را بشکند، دیر یا زود اتفاق ناگواری خواهد افتاد. و متاسفانه باید بهتان خبر بدهم این اتفاق ناگوار در جریان تماشای «آنسوی دیوار» افتاد: زنجیر اتصالم با «بازی تاج و تخت» برای اولین‌بار در تاریخ این سریال پاره شد.

«بازی تاج و تخت» هیچ‌وقت سریال بی‌عیب و نقصی نبوده است و همیشه در هر فصل در رابطه با بعضی خط‌های داستانی دست به تصمیمات اشتباهی می‌زند که کفری‌مان می‌کند. اما فقط بعضی خط‌های داستانی و فقط برای مدت‌های محدودی. مثلا می‌توانم به چگونگی اقتباس خط داستانی دورن اشاره کنم که اگرچه یکی از نقاط ضعف سریال است، اما خط داستانی دورن هیچ‌وقت یکی از مهم‌ترین خط‌های داستانی سریال نبود که همیشه در ویترین سریال قرار داشته باشد. بنابراین می‌شد از کنارش به راحتی عبور کرد. چون دورن همیشه حضور کوتاه و کم‌رنگی در سریال داشته و بقیه‌ی بخش‌های سریال آن‌قدر قوی بودند که صحنه‌های دورن در یک اپیزود به تنهایی نمی‌توانستند آن اپیزود را خراب کنند. اما این قضیه درباره‌ی «آنسوی دیوار» فرق می‌کند. این اپیزود تقریبا به جز چند سکانس ابتدایی و صحنه‌های اکشن خوشگل و خفنش، به‌طور کلی از لحاظ منطق و اصول داستانگویی تعطیل است. بله، پایبندی سفت و سختِ «بازی تاج و تخت» به منطق و اصول داستانگویی در یک دنیای فانتزی دقیقا همان چیزی بود که آن  را به چیزی کاملا غافلگیرکننده و قابل‌لمس تبدیل کرده بود. دقیقا همان چیزی بود که باعث شد عاشقش شویم. دقیقا همان چیزی بود که فصل هفتم از ابتدای شروعش در حال نادیده گرفتنش بود و بالاخره اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. سریال در آغاز فصل هفتم آن‌قدر ماهیت و عناصر معرف «بازی تاج و تخت» را نادیده گرفت و انکار کرد و پشت گوش انداخت که حالا با اپیزودی روبه‌رو می‌شویم که کاملا ضد-«بازی تاج و تخت» است.

«بازی تاج و تخت» با «آنسوی دیوار» اولین قدم جدی‌اش را برای پیوستن به دار و دسته‌ی «مردگان متحرک» بر می‌دارد. از ابتدای فصل هفتم مدام هشدار می‌دادم که «بازی تاج و تخت» دارد از خودش نشانه‌هایی از اشتباهات «مردگان متحرک» را بروز می‌دهد (یک نمونه‌اش کلیف‌هنگر قلابی غرق شدن جیمی)، اما خدا را شکر فقط «بروز» می‌داد. ولی سریال با «آنسوی دیوار» رسما اپیزودی را عرضه کرده است که اگر می‌گفتند توسط اتاق نویسندگانِ «مردگان متحرک» طراحی شده است تعجب نمی‌کردم و بلافاصله قبول می‌کردم. البته که «مردگان متحرک» در خوابش هم نمی‌تواند ابعاد جلوه‌های کامپیوتری تمیز و گران‌قیمتِ «بازی تاج و تخت» را انجام بدهد و عمرا بتواند کارگردانی صحنه‌های اکشن بزرگ و پیچیده‌ی این سریال را تکرار کند و هیچ‌وقت از چنین طراحی تولید و بازیگران خوبی بهره نخواهد برد، اما «بازی تاج و تخت» شاید از لحاظ فنی و کارگردانی روز به روز پیشرفت کند و سطح بالا باقی بماند، اما در زمینه‌ی نویسندگی دارد روز به روز پسرفت و سقوط می‌کند. این یعنی «بازی تاج و تخت» که این‌قدر به خاطر ترکیب عظمت و جذابیت دیداری و هوش و ذکاوت داستانی‌اش به آن می‌نازیدیم، دارد هوش و ذکاوتش را از دست می‌دهد و به عظمت و جذابیت دیداری توخالی‌اش اضافه می‌کند و نه کم‌کم، بلکه به سرعت دارد از یک محصول باپرستیژ و عمیق تلویزیونی، به یک فیلم بیگ پروداکشنِ بی‌مغز هالیوودی تبدیل می‌شود و باور کنید این جملات را دارم با غم و اندوهی عمیق و در حالی که دستانم می‌لرزد تایپ می‌کنم. اما این حقیقت تلخ را نمی‌توان انکار کرد. «بازی تاج و تخت» با «آنسوی دیوار» ناامیدم کرد.

فصل هفتم آن‌قدر ماهیت و عناصر معرف «بازی تاج و تخت» را نادیده گرفت و پشت گوش انداخت که حالا با اپیزودی روبه‌رو می‌شویم که کاملا ضد-«بازی تاج و تخت» است

یک‌جور ناامیدی داریم که می‌توان به راحتی از کنارش عبور کرد و به آینده امیدوار ماند (مثل چگونگی پایان‌بندی اپیزود سوم و سرهم‌بندی جنگ‌های های‌گاردن و کسترلی‌راک). یک‌جور ناامیدی دیگر داریم که هشداردهنده است، اما کماکان می‌توان به آینده امیدوار باقی ماند (مثل سفر جان اسنو از درگن‌استون به ایست‌واچ در یک چشم به هم زدن و تصمیم برای گروگان گرفتن یک زامبی). اما یک‌جور ناامیدی داریم که باعث می‌شود در جریان سکانس سقوط اژدهایی به زمین بر اثر شلیک نیزه‌ای به آن توسط هیولایی یخی، هیچ چیزی احساس نکنید. باعث می‌شود از سقوط قهرمان داستان به درون دریاچه‌ی آب یخ هیچ چیزی احساس نکنید. باعث می‌شود از بیدار شدن اژدهایی با چشمانی آبی هیچ چیزی احساس نکنید. باعث می‌شود برخلاف گذشته که در جریان تمام هیاهوهای سریال بی‌اختیار به لبه‌ی صندلی‌ام می‌آمدم، این‌بار تکیه بدهم و همه‌چیز را در بی‌اهمیت‌ترین حالت ممکن نظاره کنم. چه می‌شود سریالی که همیشه با صحنه‌های اکشنش نفس‌مان را قطع می‌کرد و همین دو هفته قبل با نبرد میدان آتش ۲، استاندارد جدیدی در زمینه‌ی بازی کردن با روان تماشاگران از خود بر جای گذاشته بود به چنین  روزی بیافتد؟ وقتی داستانگویی بی‌منطق و غیرطبیعی از گوشه‌های داستان مثل ویروس به هسته‌ی اصلی داستان نفوذ می‌کند، چنین اتفاقی می‌افتد.

و این اتفاق از این نظر حیف است که واقعا روی کاغذ با طرح داستانی هیجان‌انگیزی طرفیم که به راحتی می‌توانست «آنسوی دیوار» را به یکی از پنج اپیزود برتر کل سریال تبدیل کند. از یک طرف گروه هفت سامورایی را داریم که رسما گردهمایی برخی از خفن‌ترین قهرمانان سریال است. این گروه قدم به مناطق یخ‌زده و برفی آنسوی دیوار می‌گذارند که راستش را بخواهید همیشه به خاطر راز و رمز پیرامون آدرها، برای من حکم هیجان‌انگیزترین منطقه‌ی دنیای مارتین را داشته است. حالا برخلاف گذشته که قهرمانان‌مان همیشه از دست وایت‌واکرها فراری بوده‌اند، این‌دفعه آنها دستی‌دستی می‌خواهند به آنها نزدیک شوند و یکی از زامبی‌های عزیزِ شاه شب را بدزدند و روی کولشان بیاندازند و فرار کنند. همین اتفاق هم می‌افتد. جان اسنو و دار و دسته‌اش زامبی‌‌شان را گیر می‌آورند، اما ناگهان به خودشان می‌آیند و می‌بینند روی تخته سنگی وسط دریاچه‌ای یخ‌زده توسط زامبی‌های شاه شب محاصره شده‌اند. بعد درست در لحظه‌ای که جان اسنو و بقیه دارند مرگ حتمی‌شان را علیه تهاجم همه‌جانبه و گسترده‌ی زامبی‌ها عقب می‌اندازند، سروکله‌ی دنریس سوار بر دروگون و ویسریون و ریگال در کنارش پیدا می‌شود. دنی با خود مظهر آتش را به قلمروی مظهر یخ می‌آورد و یک آتش‌بازی بزرگ راه می‌اندازد و سر بزنگاه دار و دسته‌ی هفت سامورایی را که حالا شش سامورایی هستند نجات می‌دهد. درست در لحظه‌ای که آتش دارد یخ را ذوب می‌کند، شاه شب دست به کار می‌شود و نشان می‌دهد که اگر می‌توانست در المپیک وستروس شرکت کند، بدون شک با توجه به نامیرایی‌اش می‌توانست در هر دوره مدال طلای پرتاب نیزه را برای خودش کند. آره، شاه شب نیزه‌ی یخی‌اش را به سمت ویسریون پرتاب می‌کند و چند ثانیه بعد اژدهای بیچاره با گردنی پاره که خون مثل چی از آن به بیرون فوران می‌کند روی دریاچه‌ی یخی فرود می‌آید و غرق می‌شود و بله اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که شاه شب، یک اژدهای لعنتی را هم به زرادخانه‌اش اضافه کرده است. خلاصه آره روی کاغذ با اپیزود حقیقتا دیوانه‌واری طرفیم که تمام خفن‌های اصلی سریال را گردهم آورده است: از مادر اژدها و حرامزاده‌ی وینترفل گرفته تا شاه شب و ارتش مردگانش.

اما چرا «آنسوی دیوار» با وجود طرح داستانی هیجان‌انگیزش موفق نمی‌شود به اپیزود قوی‌ای تبدیل شود؟ چون با اپیزودی پر از حفره‌های داستانی و اتفاقات غیرمنطقی و رفتارهای سوال‌برانگیز شخصیتی طرفیم. اما قبل از اینکه به مشکلات «آنسوی دیوار» برسیم، بگذارید از لحظات خوبش بگویم. برای شروع همه‌چیز دل‌انگیز جلو می‌رود. تماشای بگومگوهای اعضای گروه دقیقا همان چیزی است که از همراهی این گروه می‌خواستم. گروهی تشکیل شده از آدم‌های کله‌شقی که تاریخچه‌ی بدی با هم دارند ولی حالا مجبورند برای هدفی بزرگ‌تر اختلافاتشان را کنار بگذارند. آدم‌هایی که بعضی‌هایشان بذلگو و مسخره هستند و بعضی‌هایشان تلخ و عبوس. بعضی در کارشان جدی هستند و بعضی از هر موقعیتی برای شوخی استفاده می‌کنند. برخورد این فازهای متضاد به یک سری درگیری‌های لفظی باحال و بامزه منجر می‌شود که دیدن دارد. از جایی که گندری یقه‌ی بریک دانداریون و توروس را سر اینکه او را به ملیساندرا فروختند می‌گیرد گرفته تا جایی که آنها او را درباره‌ی جزییات کاری که ملیساندرا با او کرده بود سوال‌پیچ می‌کنند و به این نتیجه می‌رسند که چندان بهش بد هم نگذشته است و این گفتگو به جایی ختم می‌شود که تازی به او می‌گوید: «پس واسه چی داری غر می‌زنی؟». گندری: «غر نمی‌زنم». تازی: «لب‌هات داره تکون می‌خوره و داری از یه چیزی شکایت می‌کنی. بهش می‌گن غر زدن» بعد به بریک اشاره می‌کند: «این یارو شیش بار کشته شده، ولی یه کلمه هم درباره‌اش حرف نمی‌زنه»!

گفتگوی زیبای دیگری بین جان اسنو و جورا را داریم که درباره‌ی مرگ ناجوامردانه‌ی پدرشان درد و دل می‌کنند. جورا از این می‌گوید که چگونه تمام فکر و ذکر پدرش نگهبانان شب بوده است و او در نهایت نه توسط دشمن، بلکه توسط برادران یاغی خودش کشته می‌شود. اگرچه جان بهش می‌گوید که از تمام شورشی‌ها انتقام گرفته است، اما این حقیقت را که او مرگ ناجوری را تجربه کرده است هیچ‌جوره نمی‌توان درست کرد. چنین چیزی درباره‌ی ند استارک هم صدق می‌کند که تمام عمرش مردی شرافتمند و درستکار بوده است و در نهایت کارش به قطع شدن سرش توسط جلاد کشیده می‌شود. نویسندگان به خوبی جان اسنو و جورا، دوتا از قهرمانان واقعی سریال را از طریق همین سکانس‌های ساده اما حیاتی به هم نزدیک می‌کنند و البته از این لحظه‌ای که جان تصمیم می‌گیرد تا با وجود نیاز داشتن به لانگ‌کلاو، آن را به پسر جوئر مورمونت برگرداند هم نمی‌توان گذشت. آخه، این پسر چقدر بامعرفته!

گفتگوی خوب بعدی جایی است که تورموند سربه‌سر سندور می‌گذارد. اولی یک وحشی کله‌خراب است که همه‌چیز را به سخره می‌گیرد و دومی آدم عبوس و درب‌و‌داغانی است که زخم‌های روانی سنگینی را حمل می‌کند. «وقتی بچه بودی افتادی تو آتیش؟» سندور: «نیوفتادم. هلم دادن». تورموند: «بعد از اون موقع بدجنس شدی». اما اگر جان اسنو و جورا سر شکلِ مرگ پدرهایشان با هم رفیق می‌شوند، سندور و تورموند توسط یک فرد مشترک دیگر با یکدیگر همدردی می‌کنند: «توی وینترفل یه خانوم خوشگل منتظرمه. البته اگه بتونم برگردم اونجا. موهای طلایی. چشمای آبی. قدبلندترین زنی که تا حالا دیدی. تقریبا اندازه خودته». سندور: «بریین از تارث؟ خانومت بریین از تارث کوفتیه؟» تورموند: «خب، هنوز که نه. ولی دیدم چطوری نگام می‌کنه». سندور: «چطوری نگات می‌کنه؟ طوری که می‌خواد شکمت رو پاره کنه و جیگرت رو به نیش بکشه؟» «می‌شناسیش؟» خدایا، این دو نفر آن‌قدر عالی هستند که آدم دوست دارد اچ.بی‌.اُ همین الان دستور ساخت یک سیت‌کام با محوریت سندور و تورموند و بریین را می‌داد!

گفتگوی بعدی بین جان اسنو و بریک دانداریون است. آنها درباره‌ی زنده شدنشان توسط ملیساندرا و توروس حرف می‌زنند. بریک باور دارد که هر دو به یک پروردگار خدمت می‌کنند. اما جان حرف بریک را تصحیح می‌کند و می‌گوید که او فقط در خدمت شمال است. بریک: «ولی شمال که تو رو از مرگ بازنگردوند». سپس بحث آنها به جاهای باریکی کشیده می‌شود. جان اسنو شاید در ظاهر انکار می‌کند، اما او خوب می‌داند که توسط نیرویی فراتر، از مرگ بازگشته است و سوالی که دوست دارد هرچه زودتر جوابش را بگیرد این است که چرا؟ پروردگار روشنایی او را برای انجام چه ماموریتی زنده کرده است؟ بریک که خود شش بار از مرگ بازگشته است جوابی برای این سوال ندارد. جان اسنو که از ندانستن کفری شده می‌پرسد: «خب، خدمت کردن به خدایی که هیچ‌کدوممون نمی‌دونیم چی می‌خواد به چه دردی می‌خوره؟». بریک فاش می‌کند که این همان سوالی است که مدام از خودش می‌پرسد. اما او سعی کرده تا برای پیدا کردن جواب این سوال از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه کند. از نگاه بریک، آنها نباید خودشان را درگیر چنین سوالات پیچیده‌‌ای کنند. بریک باور دارد تنها چیزی که ما باید بدانیم این است که باید برای حفاظت از زندگی مبارزه کنیم. تنها چیزی که باید بدانیم عمل کردن به این بخش از سوگند نگهبانان شب است: «من سپری هستم که از سرزمین انسان‌ها محافظت می‌کند». به قول بریک شاید ما نباید چیزی بیشتر از این را درک کنیم. راستش به نظرم همین که یک نفر متوجه شود باید زندگی خودخواهانه‌اش را کنار بگذارد و جانش را برای مبارزه با شیطانی قدرتمند و محافظت از آدم‌هایی که آنها را نمی‌شناسند به خطر بیاندازد، خود نهایت درک و شعور است. خود چیزی است که هرکسی به آن دست پیدا نمی‌کند. تک‌تک آدم‌هایی که در این سفر حضور دارند هزار و یک دلیل برای عصبانی بودن از دست دنیا و آدم‌هایش دارند. یادم می‌آید خود من زمانی آن‌قدر از دست وستروس و آدم‌های کثیفش عصبانی بودم که از صمیم قلب طرفدار کمپین شاه شب بودم و دوست داشتم او هرچه زودتر از راه برسد و این دنیای سیاه و تنفربرانگیز را نابود کند. جان اسنو و گروهش باید خیلی قهرمان باشند که با وجود تمام چیزهای وحشتناکی که به چشم دیده و تجربه کرده‌اند و با وجود تمام کسانی که خودشان را به نفهمی زده‌اند و هشدارهای آنها را جدی نمی‌گیرند برای نجات دنیا این‌قدر خودشان را به آب و آتش بزنند.

چرا «آنسوی دیوار» با وجود طرح داستانی هیجان‌انگیزش موفق نمی‌شود به اپیزود قوی‌ای تبدیل شود؟ چون با اپیزودی پر از حفره‌های داستانی و اتفاقات غیرمنطقی و رفتارهای سوال‌برانگیز شخصیتی طرفیم

بعد از این افتتاحیه‌ی گفتگومحور است که بالاخره گروه با اولین مانعشان در قالب یک خرس قطبی غول‌پیکر زامبی برخورد می‌کنند و در جریان سکانسی که یادآور حمله‌ی خرس مادر به لئوناردو دی‌کاپریو در «ازگوربرخاسته» است، متوجه می‌شویم که آره، قهرمانان‌مان دستی‌دستی وارد مخمصه‌‌ای شده‌اند که انسان‌های زامبی، کوچک‌ترین مشکلشان محسوب می‌شود و سازندگان از طریق این خرس، اتفاق آخر اپیزود را زمینه‌چینی می‌کنند و یادمان می‌آورند که شاه شب توانایی تبدیل کردن هر جنبنده‌ای را دارد. نکته‌ی قابل‌توجه این صحنه اما جایی است که تازی با دیدن بدن شعله‌ور خرس خشکش می‌زند و وقتی توروس برای نجات او از راه می‌رسد زخمی می‌شود و این زخم به مرگش منجر می‌شود. ترسِ سندور از آتش نه تنها او را سربزنگاه به جنگجوی بی‌خاصیتی تبدیل می‌کند، بلکه موجب کشته شدن توروس، تنها کسی که می‌تواند مُرده‌ها را زنده کند هم می‌شود و این ترس از آتش ممکن است در آینده موجب کشته شدن آدم‌های بیشتری هم شود. شاید این اتفاق سندور را مجبور کند تا قدم‌های جدی‌ای برای مقابله با ترسش بردارد. اما تقریبا از این صحنه به بعد است که خط داستانی هفت سامورایی وارد سراشیبی می‌شود و به مرور خراب و خراب‌تر می‌شود.

خب، ماجرا از جایی آغاز می‌شود که گروه یک زامبی گیر می‌آورد، اما زامبی مذکور سروصدا راه می‌اندازد و دار و دسته‌ی شاه شب و ارتش اصلی‌اش را خبر می‌کند. در همین لحظه جان اسنو تصمیم می‌‌گیرد تا گندری را به سمت دیوار بفرستد و به او دستور می‌دهد تا به دنریس زاغ بفرستند و به او خبر بدهند که هرچه زودتر هلی‌کوپترهایش را آتیش کند و به شمال بیاید و آنها را از دست شاه شب نجات بدهد و گندری هم شروع به دویدن می‌کند و می‌دانید چه می‌شود؟ او راستی‌راستی به دیوار می‌رسد. سوال این است که چگونه؟ سریال طبق معمول دقیقا نمی‌گوید فاصله‌ی دیوار با کوه پیکان‌مانندی که جان اسنو و دیگران در آنجا با وایت‌واکرها برخورد می‌کنند چقدر است، اما با توجه به گفتگوی طولانی دار و دسته‌ی هفت سامورایی در اوایل اپیزود و با توجه به اینکه آنها در هوای گرگ و میش با خرس زامبی برخورد می‌کنند می‌توان گفت که حداقل بیش از ۱۲ ساعت تا یک روز فاصله وجود دارد. حالا سوال این است که گندری چگونه می‌توانسته با لباس کلفت و دست و پاگیری که به تن دارد و در هوای استخوان‌سوزِ شمال از طریق دویدن چنین مسیر طولانی‌ای را سر موقع طی کند.

تازه ما داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که در ابتدای همین اپیزود از زبانش می‌شنویم که نه تنها تاکنون راهش به شمال نخورده است، بلکه حتی تاکنون برف را هم به چشم ندیده است. پس می‌توان تصور کرد گندری کسی است که برخلاف امثال جان اسنو و تورموند بدنش آمادگی‌ و استقامت دو چندانی در مقابل سرما ندارد. این در حالی است که ما داریم درباره‌ی سرمای آنسوی دیوار حرف می‌زنیم. هم سریال و هم کتاب‌ها بارها و بارها بهمان می‌گویند که سرمای شمال دیوار با سرمایی که ما از زمستان‌های دنیای واقعی می‌دانیم فرق می‌کند. سرمای شمال دیوار در مرحله‌ی دیوانه‌وارتری از سرما قرار می‌گیرد. مخصوصا حالا که زمستان هم از راه رسیده و شاه شب هم برخاسته است. خب، می‌خواستم به این نتیجه برسم که شما را نمی‌دانم اما نتوانستم دویدن چند ساعته‌ی گندری تا دیوار را باور کنم. چون حتی راه رفتن هم در آن برف و کولاک و سرما طاقت‌فرساست، چه برسد به چند ساعت دویدن مدام که در بهترین حالت موجب افتادن قند خون و یخ زدن ریه‌ها می‌شود. حالا اگر گندری اسبی-چیزی داشت می‌شد آن را باور کرد، اما دویدن نه. (اینکه گروه بدون اسب قدم به آنسوی دیوار گذاشتند هم خودش سوال است). البته بماند که منطق فرستادن گندری فارغ از موضوع دویدن در سرما، از بیخ اشتباه است. جان اسنو دقیقا کسی را می‌فرستد که تاکنون شمال دیوار نبوده است. اینکه چنین آدمی چگونه توانسته راهش به سوی دیوار را از در میان این تپه‌ها و کوه‌های سفید و یکدست پیدا کند و گم نشود خودش سوال است.

در تمام مدتی که گندری در حال دویدن به سمت دیوار است، جان اسنو و بقیه روی تخته سنگی وسط دریاچه در محاصره‌‌ی زامبی‌های شاه شب هستند. چرا که یخ‌های دریاچه شکسته‌اند و آنها تا زمان یخ بستن دوباره‌ دریاچه دستشان به قهرمانان‌مان نمی‌رسد. بنابراین همه یکی-دو روزی را وسط دریاچه منتظر نشسته‌اند و امیدوارند که سروکله‌ی دنریس و اژدهاش پیدا شود و آنها را نجات بدهد. فقط سوال این است که چرا وایت‌واکرها باید منتظر یخ بستن دوباره دریاچه بنشینند؟ آنها با قدرتشان به راحتی می‌توانند دریاچه را همان لحظه منجمد کنند. اما خب، این‌طوری جان اسنو و بقیه قبل از اینکه دنریس از راه برسد توسط زامبی‌ها سلاخی می‌شدند. پس، قدرت منجمدسازی وایت‌واکرها نادیده گرفته می‌شود. اما حتی در این صورت هم جان اسنو و بقیه نباید از این مخمصه جان سالم به در می‌بردند. چرا؟ اگر سریال به چیزی به اسم عنصر «زمان» اعتقاد داشت، دنریس باید خیلی خیلی دیرتر از اینها به شمال می‌رسید. وقتی که گروه هفت سامورایی به جمع ارتش مردگان شاه شب پیوسته‌اند. اما جان اسنو باید حسابی از نویسندگان تشکر کند. چون اگر آنها منطق مسافت را زیر پایشان له نمی‌کردند، کارشان تمام بود. فرستادن زاغ نامه‌بر از دیوار به درگن‌استون و پرواز دنریس به سمت شمال دیوار باید خیلی بیشتر از اینها طول می‌کشید، اما سریال طوری رفتار می‌کند که انگار این اتفاق در فاصله‌ی یک روز و چند ساعت اتفاق افتاده است. اینکه دنریس می‌تواند با اژدهاش مسیرهای طولانی را در مدت کوتاهی طی کند قابل‌درک است (اما نه این‌قدر سریع)، اما تصور اینکه زاغ با چنین سرعتی به درگن‌استون برسد نه.

خب، این تقریبا اولین‌باری است که عدم جدی گرفتن موضوع زمان و مسافت به‌طرز غیرقابل‌جبرانی به ضرر سریال تمام شده است. فصل هفتم کلکسیونی از انواع و اقسام این مشکل است، اما تاکنون این موضوع طوری به سریال ضربه نزده بود که لذت تماشای آن را خراب کند. چرا، ماجرای پیدا شدن سروکله‌ی یورون گریجوی در کسترلی‌راک کمی توی ذوق زد، اما مشکل اصلی آن اپیزود این بود که سازندگان کلا قصد داشتند هرچه زودتر از روی آن جنگ‌ها عبور کنند. اما بالاخره این موضوع در جایی که نباید، کار دست سریال داد. اینکه جان اسنو مسیر دریایی بین درگن‌استون و ایست‌واچ را در یک چشم به هم زدن طی کند شاید موجب تعجب‌مان شود و شاید ما کمی غرغر کنیم، اما از آنجایی که نادیده گرفتن این مسیر تاثیر بزرگی در تحول داستان نداشته است می‌توانیم آن را فراموش کرده و یک‌جوری از کنارش عبور کنیم. اما اینکه نادیده گرفتن زمان و مسافت موجب نجات پیدا کردن شش‌تا از قهرمانان اصلی سریال از مرگ حتمی و کشته شدن یک اژدها و پیوستن آن به ارتش مردگان شود، یک چیز دیگر است. این یکی را نمی‌توان فراموش کرد. این یکی را یک‌جوری نمی‌توان فراموش کرد. این یکی داستان را به‌طرز بزرگی متحول کرده است. پس آره وقتی در نقد اپیزودهای قبلی به جدی نگرفتن عناصر زمان و مسافت توسط سازندگان شکایت می‌کردم و برخی از شما دوستان بهم گله می‌کردید که چرا ایرادهای بنی‌اسرائیلی می‌گیرم و چرا الکی به چیزهای بی‌اهمیت گیر می‌دهم، به خاطر همین بود. بعضی‌وقت‌ها سریال‌ها دست به تصمیمات اشتباهی می‌زنند و مدام آنها را تکرار می‌کنند. در ابتدا آنها بی‌اهمیت به نظر می‌رسند. بالاخره همه‌ی سریال‌ها که بی‌نقص نیستند و بعضی‌وقت‌ها بعضی از این اشتباهات قابل‌درک به نظر می‌رسند، اما وقتی این اشتباهات مدام تکرار می‌شوند، یعنی یک جای کار می‌لنگد. یعنی این فقط ما هستیم که آنها را به عنوان اشتباه می‌بینیم. چیزی که برای ما عجیب است، برای سازندگان عادی است. نهایتا روزی فرا می‌رسد که سازندگان آن اشتباه به ظاهر بی‌اهمیت را در یک لحظه‌ی مهم تکرار می‌کنند و آنجاست که آن اشتباه از بی‌اهمیت‌بودن به بزرگ‌ترین اشتباه ممکنی که یک سریال می‌تواند مرتکب شود تغییرشکل می‌دهد. این حکایت ماجرای جدی نگرفتن عنصر زمان در «بازی تاج و تخت» است و از این می‌ترسم با روندی که سریال پیش گرفته نه تنها این مشکل برطرف نخواهد شد، بلکه احتمالا حضور پررنگی در فصل آینده خواهد داشت.

مشکل جزیی بعدی که اکشن‌های این اپیزود داشت سیاهی‌لشکرهای گروه جان اسنو بودند. مسئله این است که گروه جان اسنو فقط به هفت نفر خودشان خلاصه نمی‌شود، بلکه یک سری سیاهی‌لشکر هم همراه آنها حضور دارند که تنها هدفشان کشته شدن توسط زامبی‌ها است. مسئله این است که در طول این اپیزود، دوربین حتی برای یک ثانیه هم که شده هیچکدام از سیاهی‌لشکرها را از نزدیک نشان نمی‌دهد. مشکل اول این است: از آنجایی که ما چهره‌ی آنها را ندیده‌ایم، هروقت یکی از آنها کشته می‌شد برای چند لحظه فکر می‌کردم یکی از اعضای هفت سامورایی کشته شده‌اند و بعد که دوربین جلو می‌رفت متوجه می‌شدم که نه. مشکل بعدی هم این است که آوردن یک سری کاراکتر بی‌خاصیت صرفا برای سلاخی شدن از تعلیق و تنش اکشن می‌کاهد. چون تماشاگر می‌داند اول کاراکترهای اضافی باید حذف شوند تا نوبت به اصلی‌ها برسد. این همان مشکلی بود که فیلم «کونگ: جزیره جمجمه» هم دچارش شده بود. در تمام صحنه‌های اکشن فیلم یک سری کاراکتر بی‌اهمیت حضور داشتند که تنها کاربردشان کشته شدن توسط هیولاهای جزیره بود. این باعث شده بود تا قهرمانا‌ن‌مان به جای تبدیل شدن به تنها تمرکز تماشاگر در اکشن‌ها، به نظاره‌گر تکه و پاره شدن یک سری سیاهی‌لشکر تبدیل شوند.

این تقریبا اولین‌باری است که عدم جدی گرفتن موضوع زمان و مسافت به‌طرز غیرقابل‌جبرانی به ضرر سریال تمام شده است

مشکل بعدی سکانس حمله‌ی زامبی‌ها به تخته سنگ وسط دریاچه این بود که تعادل خوبی بین تعداد قهرمانان‌مان و تعداد زامبی‌ها وجود نداشت. تعداد زامبی‌ها آن‌قدر زیاد است که کارگردان برای مخفی کردن مسخره‌بودن حقیقت این نبرد که درگیری شش نفر با هزاران زامبی است مجبور به روی آوردن به کلوزآپ‌های فراوان و دوربین پرتکان شده است. نتیجه این است که سریالی که همیشه به خاطر فیلمبرداری روشن و تمیز اکشن‌هایش مشهور بوده است، در جریان این سکانس آن‌قدر شلخته و آشفته می‌شود که دقیقا معلوم نیست چه اتفاقی دارد می‌افتد و سریالی که همیشه به خاطر واقع‌گرایانه‌بودن نبردهایش شناخته می‌شده در این اپیزود به سطح منطق فیلم‌های سطحی هالیوودی سقوط کرده است. تازه اگر شما متوجه شدید منظور جان از دستور عقب‌نشینی‌اش چه بود به من هم بگوید؟ آیا جایی برای عقب‌نشینی روی آن تخته سنگ وجود داشت و ما ندیدیم یا جان می‌خواست در آن شرایط دستوری-چیزی بدهد؟

اما این تازه شروعی بر اتفاقات عجیب و غریب این اپیزود است. یکی از آنها زمانی از راه می‌رسد که شاه شب همچون یک قهرمان المپیک، نیزه‌ی یخی‌اش را بر می‌دارد و آن را به سمت ویسریون شلیک می‌کند و اژدها را سرنگون می‌کند. این صحنه باید در حد گردن زدن ند استارک و عروسی خونین به صحنه‌ی دردناک و غافلگیرکننده‌ای تبدیل می‌شد، اما موفق نمی‌شود به تمام پتانسیلش برسد. چرا؟ بیایید این صحنه را دوباره از اول مرور کنیم. شاه شب نیزه‌اش را به دست می‌گیرد، قدم به روی دریاچه‌ی یخی می‌گذارد و شروع به هدف‌گیری می‌کند. اولین چیزی که در دیدش قرار می‌گیرد دروگون است که همراه با دنریس و حدود پنج نفر از دیگران قهرمانان سریال بر پشتش روی صخره‌ی وسط دریاچه نشسته است. شاه شب فاصله‌ی اندکی با دروگون دارد و به راحتی می‌تواند با پرتاب نیزه‌ی مرگبارش به اژدهای سرخ دنی، علاوه‌بر کشتن مهم‌ترین اژدهای سریال، نیمی از قهرمانان سریال را هم بکشد. اما او در حرکتی عجیب هدفش را به ویسریون تغییر می‌دهد. خب، مثل این می‌ماند که شاه شب در آن لحظه از نویسندگان می‌پرسد: «بچه‌ها می‌خواستم ببینم می‌تونم نیزه رو به سمت دروگون و اینا پرت کنم؟» نویسندگان هم جواب می‌دهند: «نه، دیگه. حریص‌بازی در نیار عزیزم. قانع باش. فعلا یکی از همون اژدهای که دارن پروا‌ز می‌کنن کافیه». شاه شب: «ای بابا. گندش بزنن. باشه». بعد هدفش را تغییر می‌دهد. البته که نمی‌توان تصور مرگ دروگون، جان اسنو و دنریس را قبل از آغاز رسمی شب طولانی کرد، اما نویسندگان هم نباید این‌قدر تابلو به ضدگلوله‌بودن آنها اشاره کنند. اتفاقی که نه یک‌بار، بلکه دو بار دیگر هم در ادامه‌ی این اپیزود می‌افتد.

بعد از سقوط ویسریون، همه منتظرند تا جان اسنو سوار اتوبوس شود تا دنی گازش را بگیرد و از معرکه بگریزند، اما جان اسنو را می‌بینیم که به‌طرز احمقانه‌ای بی‌خیال بشو نیست و تنهایی به جان زامبی‌ها افتاده است. نمی‌دانم دقیقا هدف جان اسنو در این سکانس چه بود، اما خودم فکر می‌کنم او داشت سعی می‌کرد تا در حالی که بقیه‌ی گروه بی‌کار هستند، چندتا زامبی بیشتر بکشد و تعداد «کیل»هایش را افزایش بدهد و اپیزود را با قرار گرفتن در صدر جدول لیدربورد به پایان برساند! اما این توضیح با عقل جور در نمی‌آید مگه نه؟ پس فکر می‌کنم نویسندگان از طریق نگه داشتن جان اسنو روی زمین می‌خواستند یک لحظه‌ی تعلیق‌زا درست بکنند، اما از آنجایی که دلیل عدم سوار شدن جان اسنو روی دروگون مشخص نیست، این صحنه‌ی تعلیق‌زا شکل نمی‌گیرد. چون در تمام این مدت تماشاگر دارد به پیدا کردن دلیل کار او فکر می‌کند. در همین لحظه است که یخ زیر پای جان می‌شکند و او به درون آب سقوط می‌کند و ظاهرا می‌میرد و دنی مجبور می‌شود بدون او معرکه را ترک کند.

به نظر می‌رسد جان اسنو مُرده است و برای لحظاتی فکر کردم که اپیزود قرار است با تصویر لانگ‌کلاو روی یخ به پایان برسد. اما دوباره یک اتفاق غیر-«بازی تاج و تخت»گونه‌ی هالیوودی دیگر می‌افتد. جان اسنو بعد از اینکه وایت‌واکرها و زامبی‌ها به مقدر قابل‌توجه‌ای محیط را ترک کرده‌اند از زیر آب بیرون می‌آید. اگر با «بازی تاج و تخت» واقعی سروکار داشتیم، جان اسنو باید می‌مرد. اما همان‌طور که گندری بدون منجمد شدن مسافتی چند ساعته را تا دیوار می‌دود و همان‌طور که قهرمانان‌مان به‌طرز معجزه‌آسایی در مقابل حمله‌ی همه‌جانبه‌ی هزاران زامبی جان سالم به در می‌برند و همان‌طور که دنی از فاصله‌ای بسیار بسیار دور سر موقع از راه می‌رسد، پس جان اسنو هم به همین راحتی غرق نمی‌شود. اما می‌دانید این اپیزود رسما چه زمانی عنان از کف داد؟ جان اسنو از آب بیرون می‌آید و آماده‌ی کشته شدن توسط زامبی‌هاست که بله، عمو بنجن سر بزنگاه از راه می‌رسد و در صحنه‌ای پنج ثانیه‌ای جان را نجات می‌دهد و خودش می‌میرد. یکی از بدترین دئوس اکس ماکیناهایی که در زندگی‌ام دیده‌ام. اینجاست که دلیل تصمیم احمقانه‌ی جان اسنو و عدم سوار شدنش بر دروگون مشخص می‌شود. نویسندگان می‌خواستند پرونده‌ی عمو بنجن را ببندند و با خودشان فکر کردند چگونه این کار را کنیم؟ پس تصمیم می‌گیرند منطق سریال و منطق بزرگ‌ترین شخصیت سریال را زیر پا بگذارند تا سر شخصیت عمو بنجن را به شرم‌آورترین شکل ممکن زیر آب کنند. چرا که اصلا نیازی به حضور بنجن در این سکانس نبود. شخصا به محض اینکه جان اسنو بین زامبی‌ها گرفتار شد، انتظار داشتم که ریگال سر بزنگاه از راه برسد و او را نجات بدهد و مطمئنا به دلیل رابطه‌ی خوب جان با اژدها و با توجه به اینکه ریگال هم‌اسمِ ریگار تارگرین، پدر جان است، نتیجه به صحنه‌ی خیلی خیلی قوی‌تر و منطقی‌تری تبدیل می‌شد. این در حالی است که اصلا نیازی به کشته شدن بنجن نبود. او خیلی راحت می‌توانست همراه با جان روی اسب بپرد و دو نفری فرار کنند. اما خب، همان‌طور که گفتم این لحظه فقط و فقط برای ماست‌مالی کردن سرنوشت بنجن درست شده بود.

«بازی تاج و تخت» در دو فصل گذشته دست به چنین مرگ‌های سطحی‌ای زده است. مثل مرگ بلک‌فیش که خارج از تصویر صورت گرفت. یا مرگ دوران مارتل که هیچ‌وقت عواقبش در جامعه‌ی دورن مورد بررسی قرار نگرفت. یا همین‌طور مرگ والدر فری و نابودی خاندان فری در اپیزود اول همین فصل که اگرچه خیلی خفن بود، اما فقط خفن بود و سریال این‌بار هم بررسی عواقب قتل‌عام آریا در منطقه‌ی ریورلند را نادیده گرفت. اما هیچکدام از قبلی‌ها به اندازه‌ی این یکی اذیت‌کننده نبود. چون راستش شاید از قبل می‌دانستیم خط داستانی دورن مشکل‌دار است، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سازندگان چنین بلایی را سر خط داستانی جان اسنو هم بیاورند. و اگر کسی فهمید شاه شب آن زنجیرهای غول‌پیکر را از کجا آورده است لطفا به من هم بگوید. به نظرم واقعا نیازی به استفاده از زنجیر وجود نداشت. کافی بود شاه شب کنار شکستگی یخ دریاچه می‌ایستاد و دستانش را بالا می‌برد و ویسریون در حالت زامبی‌اش از آب بیرون می‌آمد. اگر زامبی‌ها می‌توانند برای بستن آن زنجیرهای کلفت به دور گردنِ ویسریون به اعماق دریاچه شیرجه بزنند، سوال این است که چرا آنها بعد از شکستن یخ صبر کردند و برای ادامه‌ی حمله‌شان به هفت سامورایی به درون آب شیرجه نزدند و چرا زامبی‌هایی که به درون آب افتادند غرق شدند؟

خب، بعد از فهرست شدن این مشکلات آشکار، برخی از طرفداران که هنوز نمی‌توانند سقوط کیفیت نویسندگی سریال را قبول کنند دلیل آوردند که شاه شب تمام این اتفاقات را از قبل برنامه‌ریزی کرده بود. اینکه شاه شب برای هفت سامورایی و دنی و اژدهاش تله پهن کرده بود. برخی طرفداران باور دارند شاه شب از آنجایی که مثل برن قدرت سبزبینی دارد (مثلا در اپیزود قبل، او متوجه کلاغ‌های جاسوس برن می‌شود)، پس می‌تواند آینده را ببیند. در نتیجه او از قبل می‌دانسته که هفت سامورایی برای دزدیدن یکی از زامبی‌هایش می‌آیند و در ادامه دنی برای نجات آنها می‌آید و منتظر بوده تا از این طریق به قهرمانان‌مان رودست بزند، آنها را غافلگیر کند و یک اژدها به کلکسیون مردگان متحرکش اضافه کند. طرفداران این تئوری از این طریق سعی می‌کنند تا مشکلات این اپیزود را توجیه کنند، اما خب، این موضوع در نهایت چیزی بیشتر از تئوری دست و دلبازانه‌ای برای توجیه کردنِ ضعف نویسندگی این روزهای سریال نیست. چون حتی اگر این تئوری درست هم باشد، چندین ضداستدلال در همین اپیزود برای آن وجود داشت. طرفداران این تئوری می‌گویند به خاطر همین بود که شاه شب، قهرمانان‌مان را با نیزه‌هایش از راه دور نکشت و به خاطر همین بود که زامبی‌ها برای کشتن آنها به درون آب شیرجه نزدند. شاه شب می‌دانست که دنریس و اژدهایش برای نجات دادن هفت سامورایی از راه می‌رسند و منتظر آمدن آنها ایستاده بود. اما سوال این است که چرا زامبی‌ها بعد از منجمد شدن ‌دوباره‌ی دریاچه به حمله‌شان ادامه می‌دهند؟ نه به خاطر دستور شاه شب، بلکه به خاطر سنگی که سندور به سمت آنها پرت می‌کند. زامبی‌ها آن‌قدر باهوش هستند که متوجه شکستن یخ می‌شوند و از حرکت می‌ایستند، اما هیچکدام از آنها آن‌قدر باهوش نیستند که یخ دریاچه را دوباره  چک کنند. در نهایت این سندور است که باعث توجه آنها به یخ می‌شود. اگر سندور آن سنگ را پرتاب نمی‌کرد، احتمالا زامبی‌ها تا زمان یخ زدن و مُردن هفت سامورایی، از سر جایشان تکان نمی‌خوردند. راستی، اصلا چرا قهرمانان‌مان به جای دست روی دست گذاشتن، از چکش گندری برای شکستن یخ‌های دور جزیره استفاده نمی‌کنند؟ همه طوری بی‌کار و بی‌عار منتظر نشسته بودند که انگار صدر درصد از آمدن دنی مطمئن بودند.

اگر شاه شب آینده را دیده است، پس مطمئنا او باید بداند که اژدها بزرگ‌ترین تهدیدشان محسوب می‌شوند. در نتیجه باید خودش و دیگر وایت‌واکرها را با نیزه‌های فراوان مجهز می‌کرد تا به محض رسیدن دنی و اژدهاش، آنها را مورد شلیک رگباری و همه‌جانبه‌ی نیزه قرار بدهد. اگر من شاه شب بودم مطمئنا به یک اژدها قانع نمی‌شدم. تازه اگر شاه شب آینده را دیده است، پس باید بتواند آینده‌ی دورتر را هم ببیند و باید بتواند گذشته را هم ببیند و باید بداند که جان اسنو و دنریس و کسانی که در این ماموریت حضور دارند، تنها کسانی هستند که «واقعا» به تهاجم آدرها اعتقاد دارند و تنها کسانی هستند که می‌توانند جلوی آنها را بگیرند. پس منطقی است که کشتن آنها در اولویت قرار داشته باشد، اما چرا شاه شب بی‌خیال دروگون و سوارا‌نش می‌شود و ویسریون را هدف قرار می‌دهد؟ آهان نویسندگان! بماند که در ویدیویی که اچ.بی.اُ بعد از هر اپیزود سریال پخش می‌کند، سازندگان حرفی از تله‌گذاری شاه شب نمی‌زنند. از این نمی‌گویند که شاه شب از قصد هفت سامورایی را به سمت گرفتار شدن روی صخره‌ی وسط دریاچه هدایت کرده است. بلکه می‌گویند ما دنبال ابزاری برای زنده نگه داشتن طولانی‌مدت کاراکترها علیه زامبی‌ها می‌گشتیم و در آخر به ایده‌ی جزیره‌ای وسط دریاچه رسیدیم. سازندگان از این نمی‌گویند که شاه شب منتظر این لحظه بوده است، بلکه می‌گویند شاه شب با دیدن اژدها، سریعا تصمیم می‌گیرد تا از این فرصت نهایت استفاده را ببرد. پس لطفا سعی نکنید نویسندگی بد سریال را با تئوری‌های زورکی توجیه کنید.

مهم‌ترین دلیلی که باعث شده خط داستانی هفت سامورایی در این اپیزود این‌قدر شلخته و بی‌منطق احساس شود، به ماهیت این ماموریت برمی‌گردد که در نقد هفته‌ی پیش مفصل درباره‌اش حرف زدم. اینکه هیچ دلیل منطقی‌ای برای رفتن به آنسوی دیوار و دزدیدن یک زامبی وجود نداشت. در واقع دلیل اصلی تشکیل گروه هفت سامورایی، نه متقاعد کردن سرسی، بلکه فراهم کردن یک اژدها برای شاه شب بود. به خاطر همین بود که این تصمیم، این‌قدر احمقانه احساس می‌شد. چون همان‌طور که نویسندگان دنبال بهانه‌ای برای بستن پرونده‌ی عمو بنجن بودند و به همین دلیل جان اسنو را از سوار شدن بر دروگون یا نجات پیدا کردن توسط ریگال باز داشتند، اینجا هم هدف اصلی فراهم کردن یک اژدها برای شاه شب بود و نویسندگان از سرسی به عنوان بهانه‌‌ای برای فرستادن قهرمانان‌مان به آنسوی دیوار استفاده کردند. به خاطر همین است که قهرمانان‌مان به محض برخورد با وایت‌واکرها در محاصره‌ی آنها گرفتار می‌شوند و مجبور می‌شوند تا بلافاصله برای کمک دست به دامن اژدها دنی شوند. کاملا مشخص است که تنها هدف سازندگان فراهم کردن یک اژدها برای شاه شب بوده است و برای این کار دست به نوشتن سناریوی قوی و قابل‌باوری نزده‌اند. چراکه سناریوی قوی و قابل‌باور نیاز به پرداخت طولانی‌مدت دارد و از آنجایی که سریال این روزها پایش را روی گاز فشار داده است، زمانی برای پرداخت منطقی داستان وجود ندارد و در نتیجه نویسندگان باید کاراکترها را احمق جلوه بدهند تا به هدفشان برسند.

اما از خط داستانی آنسوی دیوار که بگذریم، در کمال تعجب جایزه‌ی بدترین لحظات این اپیزود به خط داستانی وینترفل می‌رسد. تازه بعد از دیدن خط داستانی وینترفل در این اپیزود است که متوجه می‌شوید سریال چقدر از لحاظ کیفیت نویسندگی سقوط کرده و چقدر کاهش تعداد اپیزودها به ضرر کیفیت داستانگویی سریال تمام شده است. صحنه‌های وینترفل در این اپیزود از زمان خط داستانی دورن، بدترین چیزی است که از «بازی تاج و تخت» دیده‌ام. کاهش اپیزودها و ریتم تند سریال خیلی به عدم توجه به کاراکترها که همیشه ستارگان سریال بوده‌اند منجر شده است و خط داستانی وینترفل بدترین ضربه را از این موضوع خورده است. دیگر زمانی برای وارد شدن به درون ذهن کاراکترها وجود ندارد. وقتی آریا را در براووس یا سانسا را در ایری دنبال می‌کردیم، دنیا را از پشت چشمان آنها می‌دیدیم. می‌دانستیم آنها در لحظه به چه فکر می‌کنند و در حال دست و پنجه نرم کردن با چه احساساتی هستند. اما حالا علاوه‌بر نادیده گرفتن برن به عنوان یکی از دگرگون‌شده‌ترین کاراکترهای سریال، آریا و سانسا هم کاملا به امان خدا رها شده‌اند. صحنه‌های آنها در این اپیزود به حدی گیج‌کننده، بی‌سروته و در تضاد با شخصیت‌هایشان بود که واقعا باور نمی‌کنم شاهد چنین نویسندگی نازلی در «بازی تاج و تخت» هستم.

تازه بعد از دیدن خط داستانی وینترفل در این اپیزود است که متوجه می‌شوید سریال چقدر از لحاظ کیفیت نویسندگی سقوط کرده است

روی کاغذ دلیل درگیری آریا و سانسا مشخص است؛ آریا مثل ما بدبختی‌هایی که سانسا تحمل کرده و تغییراتی که او کرده را نظاره نکرده است و در عوض او را به عنوان همان دختر لوس گذشته می‌بیند و سانسا هم آریا را به عنوان غریبه‌ی خشن و بی‌رحمی می‌بیند که دچار سوءتفاهم شده است. این درست، اما این موضوع به شکلی که توسط بیننده قابل‌لمس باشد مورد پرداخت قرار نگرفته است. یعنی می‌خواهید باور کنیم آریا این همه برای بازگشت به خانه تلاش می‌کند تا وقتی به آنجا رسید با اعضای باقی‌مانده‌ی خانواده‌اش چنین رفتار تهاجمی و بدی داشته باشد؟ می‌خواهید باور کنیم آریا می‌تواند با سربازان لنیستری که مجبور به خدمت کردن به لردهایشان هستند همدردی کند و با آنها گل بگوید و بخندد و به دردهایشان گوش کند، اما نمی‌تواند کمی خواهرش را درک کند و نمی‌تواند حرف او درباره‌ی زندانی شدن و آزار و اذیت شدن توسط لنیستری‌ها را باور کند؟ تلاش دیوانه‌وار آریا برای بستن چشم و گوشش و پافشاری روی دیدن سانسا به عنوان یک دختر خودخواه که فکر شومی برای فرمانروایی بر شمال در ذهن دارد آن‌قدر غیرمنطقی و غیرارگانیک اتفاق می‌افتد که شخصیت آریا را در عرض یک اپیزود، از یکی از دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت‌های سریال، به یکی از تنفربرانگیزترین‌شان نزول می‌دهد.

سریال طوری رفتار می‌کند که انگار این دو خواهر از زمان دیدار دوباره‌شان هیچ‌گونه گفتگویی با یکدیگر نداشته‌اند و تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته‌اند را برای هم تعریف نکرده‌اند که واقعا غیرمنطقی است. فکر نمی‌کنید آریا بخواهد داستان سانسا بعد از مرگ پدرشان را بشنود؟ فکر نمی‌کنید سانسا بخواهد بداند خواهرش در تمام این مدت کجا بوده است؟ این در حالی است که آریا با توجه به دیدارش با لیتل‌فینگر در هرن‌هال باید بداند که با چه آدم آب‌زیرکاهی سر و کار دارد و طبیعتا باید قبل از خواهرش، به او شک کند. و اگر دعوای آریا و سانسا فقط وسیله‌ای برای گول زدن لیتل‌فینگر و خلاص شدن از شر او باشد، باز این چگونگی نویسندگی سریال در این اپیزود را توجیه نمی‌کند. اگر سازندگان می‌خواهند ما را از طریق دعوای سوری آریا و سانسا برای رودست زدن به لیتل‌فینگر غافلگیر کنند، دعوای آنها باید آن‌قدر قابل‌باور صورت بگیرد که ما واقعا آن را باور کنیم و حواس‌مان به سمت و سوی دیگری پرت شود تا پیچ نهایی، غافلگیرکننده از آب در بیاید، اما چنین اتفاقی در اینجا نمی‌افتد. یکی دیگر از عواقب منفی کوتاه کردن فصل‌ هفتم.

اما هرچه وضعیت رابطه‌ی آریا و سانسا خراب است، شرایط رابطه‌ی جان اسنو و دنی در این اپیزود بالاخره وارد مرحله‌ی تازه‌ای می‌شود. این دو اگرچه با شک و تردید و با فاصله از یکدیگر با هم دیدار کردند، اما در این مدت از طریق سختی‌های مشابه‌ای که تحمل کرده‌اند با هم ارتباط برقرار کردند، یکدیگر را با شباهت‌هایی که به عنوان رهبر مردمانشان دارند درک کردند، با فداکاری‌های قهرمانانه‌ای که برای یکدیگر کردند به هم نزدیک شدند و حالا بعد از یک تراژدی بزرگ، در کنار هم به یکدیگر دلداری می‌دهند و ا‌ین‌طوری اولین جوانه‌های رابطه‌ی رومانتیک آنها هم زده می‌شود. حالا جان اسنو می‌داند که دنی برای نجات او دست به چه کاری زده است و دنی هم با دیدن زخم‌های خنجرِ جان متوجه می‌شود که سختی‌هایی که او تحمل کرده فراتر از چیزی است که در ابتدا تصور می‌کرده است. در جریان این صحنه است که دنی را پس از مدت‌ها در وضعیت درمانده و آسیب‌پذیری می‌بینیم. دنریس شاید سریال را در وضعیت بدی آغاز کرد و در ادامه وضعیتشبرای مدتی قاراشمیش‌تر هم شد، اما او به مرور زمان استقلال و قدرتش را پس گرفت و با گذشت هر فصل به تعداد لقب‌هایش افزود و به یکی از قوی‌ترین کاراکترهای کل سریال تبدیل شد. اما اکنون پس از مدت‌ها او را در وضعیت شوک‌زده و آشفته و شکننده‌ای می‌بینیم که جلوه‌ی گم‌شده‌ای از شخصیت او را فاش می‌کند. جلوه‌ای که خیلی وقت بود پشت نقاب ملکه‌‌‌ای‌اش مخفی شده بود. بالاخره می‌توان گفت از زمان مرگ کال دروگو، شخصیت دنی این‌گونه مورد ضربه قرار نگرفته بود. همان‌طور که مرگ کال دروگو به تحول بزرگی در شخصیت دنی منجر شد، قتل دردناک یکی از بچه‌هایش توسط شاه شب هم حکم یک زلزله‌ی دیگر را برای او دارد و به یکی از عناصر معرف «بازی تاج و تخت» پایبند است.

اژدها همیشه موجودات دوگانه‌ای در خط داستانی دنی بوده‌اند که از یک طرف نماینده‌ی تخریب و نابودی بوده‌اند و از طرف دیگر نقش آزادی و موفقیت را برعهده داشته‌اند. بچه‌هایی که اگرچه خود بچه می‌خورند، اما برای مادرشان عزیز هستند. این دوگانگی به خوبی در این اپیزود به نمایش گذاشته می‌شود: تصمیم دنی برای انجام کار درست به قیمت از بین رفتن یکی از بچه‌هایش تمام شد. دنی اگرچه قهرمانان‌مان را نجات داد، اما در مقابل یک سلاح کشتار جمعی خفن هم دست دشمن داد. یک لحظه در حال تماشای شکوه و عظمت نابود شدن ارتش مردگان توسط آتش اژدها بودیم و لحظه‌‌ی بعد جیغ و هورایمان با تماشای سقوط یکی از همین اژدها با گردنی که خون همچون آبشار نیاگارا از آن سرایز می‌شود در گلویمان خشک شد و جایش را به وحشت و ناباوری داد. این همان حسی است که «بازی تاج و تخت» را به خاطرش دوست داریم. کاش بقیه‌ی بخش‌های این اپیزود هم به همین اندازه خوب بود. کاش ادامه‌ی سریال بتواند کمبودهای این قسمت را جبران کند. «آنسوی دیوار» اگرچه از لحاظ گستره و کیفیت جلوه‌های ویژه و اجرای ست‌پیس‌های هالیوودی در قاب کوچک، دستاورد جدیدی برای این سریال و کلا مدیوم تلویزیون محسوب می‌شود، اما از لحاظ نویسندگی قدم رو به عقب بزرگی برای سریالی است که دارد جادوی اصلی‌اش (داستانگویی ارگانیک و منطقی) را از دست می‌دهد. (راستی کسی می‌داند تیان گریجوی که می‌خواست برای نجات خواهرش با دنی صحبت کند در تمام این مدت کجاست؟!)

پ.ن: اما تمام مشکلات این اپیزود به کنار، اُبهت و صلابت شاه شب را دریابید! زنده باد شاه شب، سازنده‌ی زنجیر، قاتل هفت پادشاهی و نابودکننده‌ی سرزمین و پدر اژدهای چشم آبی!

شما درباره‌ی این اپیزود چه فکر می‌کنید؟ آیا شما هم آن را مثل من ناامیدکننده پیدا کردید؟ یا نه خیرم، خیلی هم باهاش حال کردید و فکر می‌کنید من لیاقت چنین اپیزود خفنی را نداشتم؟!


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده