// شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۰۱

نقد سریال Fargo؛ قسمت ششم، فصل سوم

در جدیدترین اپیزود سریال Fargo، متوجه می‌شویم که ظاهرا جنگ جهانی اول با یک ساندویچ شروع شده بود! همراه نقد زومجی باشید.

اپیزود این هفته‌ی سریال Fargo بعد از اپیزود غیرمتعارفی که به سفر گلوریا به لس آنجلس می‌پرداخت، بهترین اپیزود این فصل است و یک اپیزود کاملا کلاسیکِ فارگویی. این همان اپیزودی است که همه‌چیز در آن به‌طرز ناگهانی و در یک لحظه چند درجه قاراشمیش‌تر می‌شود. اگر اپیزود چهارم با استفاده از داستان «پیتر و گرگ» سعی کرد تا جایگاه کاراکترها را نسبت به یکدیگر مشخص کند و اگر اپیزود پنجم نقش گره زدن تمام ریسمان‌ها، پیچیده کردن رابطه‌ی کاراکترها و رساندن داستان به نقطه‌ی غیرقابل‌بازگشتش به سمت انفجار بمب را داشت، اپیزود این هفته جایی است که آن بمب در قالب مرگ یکی از کاراکترهای اصلی منفجر می‌شود. چیزی که با توجه به فرمولِ آشنای «فارگو» و پایان‌بندی خشونت‌بار اپیزود هفته‌ی گذشته انتظارش می‌رفت، اما نه این‌قدر ناگهانی و دردناک.

اما جاذبه‌های این اپیزود فقط به مرگ رِی استاسی خلاصه نمی‌شود. قبل از اینکه به صحنه‌ی جر و بحث برادران استاسی و شیشه‌ی فرو رفته در گلوی یکی از آنها برسیم، این وارگاست که در مرکز توجه قرار دارد و برخلاف اپیزودهای گذشته که همیشه در گوشه‌های داستان و سایه‌ها حضور داشت و کاراکترها را با پچ‌پچ کردن در گوششان مجبور به انجام کاری که می‌خواهد می‌کرد، در این اپیزود با تمام قدرت در جلوترین جبهه‌ی قصه جولان می‌دهد و تلاشش برای گسترش کنترلش بر دم و دستگاه شرکت امت استاسی را وارد مرحله‌ی جدیدی کرده است و حالا به جای دید زدن کاراکترها، مخصوصا پلیس‌ها از دور، خود وارد عمل می‌شود و همین قرار گرفتن در کانون توجه است که باعث می‌شود تا در این اپیزود اطلاعات بیشتری درباره‌ی شخصیت او به دست بیاوریم و از روش‌هایی که برای رام کردن قربانیانش استفاده می‌کند اطلاع پیدا کنیم.

در نقدهای گذشته بارها وارگا را با لورن مالوو مقایسه می‌کردم؛ او از همان ابتدا یادآورِ گرگ ترسناک و نیرنگ‌بازی بود که وارد یک شهر کوچک می‌شود و با استفاده از نقاط ضعف آدم‌هایش، به تدریج به نیروی پرقدرت و پرنفوذی تبدیل می‌شود. گرگ دنیا دیده‌‌ای که از نقاط ضعف و طبیعت بشر آگاه است و از آن به بهترین شکل ممکن برای هدایتشان به سمت و سویی که خودش می‌خواهد استفاده می‌کند و در نتیجه همیشه یک قدم جلوتر از بقیه‌ عمل می‌کند. با این تعاریف وارگا به نسخه‌ی کپی لورن مالوو تبدیل می‌شود، اما این‌طور نیست. وارگا شاید از کهن‌الگوی مالوو بهره ببرد، اما هیولای منحصربه‌فرد خودش است و خصوصیات خاص خودش را هم دارد. شرارت وارگا به شکل‌های مختلفی نمایان می‌شوند. از هنرنمایی آزاردهنده‌ی دیوید تیولیس گرفته تا جزییاتی مثل صحنه‌ای که وارگا را در حال کلنجار رفتن با دندان‌هایش با استفاده از یک خلال دندان فلزی می‌بینیم. انگار همچون گرگی که تازه یک آدم را قورت داده است، در حال پاک کردن باقی‌مانده‌های غذای لای دندان‌هایش است. و البته نحوه‌ی استفاده از بزرگ‌ترین سلاحش که پیچاندن حقیقت برای منافع خودش است.

وارگا قربانیانشان را با دست گذاشتن روی نقطه ضعف‌هایشان، طوری با خود همراه می‌کند که حتی خودشان هم از آن آگاه نمی‌شوند

در این اپیزود بارها و بارها می‌بینیم که او از مونولوگ‌ها و خاطرات و داستانک‌هایش برای مخفی کردن حقیقت و پیشبرد نحوه‌ی تفکر خودش استفاده می‌کند. وارگا انگار خودِ نوآ هاولی در حال نگارش سناریوهای «فارگو»هاست. کسی که برخلاف چیزی که اول هر اپیزود درباره‌ی واقعی‌بودن داستان به نمایش درمی‌آید، در حال روایت داستانی تخیلی است، اما آن‌قدر خوب این کار را انجام می‌دهد که نمی‌توانیم تحت‌تاثیرش قرار نگیریم. نمی‌توانیم آن را باور نکنیم. خوشبختانه هاولی داستان‌های آموزنده‌ای درباره‌ی انسان‌شناسی برایمان تعریف می‌کند. هدف او گسترش دید ما نسبت به خودمان و دنیاست. اما حالا فکرش را کنید کسی از قابلیت‌های داستانگویی هاولی بهره ببرد و از آن برای اهداف بدی استفاده کند؛ مثل ابرقهرمانی که تصمیم می‌گیرد از قدرت فرابشری‌اش برای دزدی از بانک استفاده کند. این‌گونه ابرقهرمان تبدیل به بدمن می‌شود و او کسی نیست جز وارگای خودمان. انگار هاولی می‌خواهد بگوید همان‌طور که فیلم و سریال‌ها می‌توانند از قدرت قالب کردن تخیل به جای حقیقت برای رشد روحی و روانی انسان‌ها استفاده کنند، عده‌ای هم هستند که می‌توانند از همین تکنیک برای تغییر ذهن بقیه در راستای منافع خودشان استفاده کنند. بدون اینکه آنها متوجه شوند که گول خورده‌اند. بدون اینکه متوجه شوند که افکارشان در چنگال آنهاست. او قربانیانش را با دست گذاشتن روی نقطه ضعف‌هایشان، طوری با خود همراه می‌کند که حتی خودشان هم از آن آگاه نمی‌شوند.

بنابراین در این اپیزود با دوتا «این داستان حقیقی است» طرفیم. اولی را مثل همیشه در قالب متنی در آغاز این قسمت می‌بینیم و دومی را هم از زبان وارگا می‌شنویم. با این تفاوت که در اولی همیشه کلمه‌ی «حقیقی» زودتر از بقیه‌ی کلمات محو می‌شود تا روی تخیلی بودن داستان تاکید شود. اما وارگا با اعتقاد کامل داستان‌های «حقیقتی»اش را به خورد قربانیانش می‌دهد. در نتیجه از داستان ورشکستگی بانک برادران لیمن، ماجرای آغازکننده‌ی جنگ جهانی اول با یک ساندویچ و خالی‌بندی بودنِ ماجرای فرود روی سطح ماه استفاده می‌کند تا درک قربانیانش از واقعیت را در هم بشکند و بهشان بفهماند که آره، اگر شما مو را می‌بینید، من پیچش مو را می‌بینم. کاری می‌کند تا آنها خود به این درک برسند که وارگا دارد به آنها کمک می‌کند. که او خوب آنها را می‌خواهد. نگویید که یاد نحوه‌ی کارِ خیلی از سیاست‌مداران دنیای واقعی نیافتاید!

این موضوع وارگا را به نسخه‌ی مدرن‌تری از لورن مالوو تبدیل می‌کند. اگر مالوو با سلاح‌های سرد و گرمش کار دشمنانش را می‌ساخت و آدم‌های بدبخت دور و اطرافش که برای کمک به گرگ پناه برده بودند را خیلی واضح تشویق به شورش کردن و کشتن می‌کرد و حتی در صورت ترسیدن آنها، خود برای انجام آنها داوطلب می‌شد، وارگا نماینده‌ی گرگی مُدرن‌تر است که به شکل دیگری سعی می‌کند تا تاریکی درون انسان‌ها را بیدار کند. اگر لورن مالوو حکم همان گرگ سیاه قصه‌های پریانی را داشت که با چنگال‌ها و دندان‌های تیزش به شکم قربانیانش حمله می‌کند، وارگا حکم گرگی را دارد که به روش واقعی‌تری شکار می‌کند. طبیعتا اگر کسی بهتان بگوید چاقو بردار و کسی را که از او متنفر هستی بکش، به او شک می‌کنید و ترس برتان می‌دارد، اما اگر کسی به روش نامحسوسی روی تمایلتان به کشتن دست بگذارد و شما را بدون اینکه متوجه شوید به سوی طغیان‌ کردن و دنبال کردن فرمان‌هایش هدایت کند، هیچ‌وقت به نیت او شک نخواهید کرد. وارگا در دسته‌ی دوم قرار می‌گیرد. البته که این تکنیک روی همه تاثیرگذار نیست (نمونه‌اش گلوریا برگل که دستِ وارگا را از فرسنگ‌ها دورتر می‌خواند)، اما روی کسانی مثل امت که پتانسیلشان را دارند به‌طور بی‌نظیری کار می‌کند و نتیجه می‌دهد.

از وارگا که بگذریم، شخصا اصلا انتظار نداشتم تا رِی این هفته کشته شود. بعد از کتکی که نیکی هفته‌ی پیش از یوری و میمو خورد، انتظار داشتم که بدن او بی‌حرکت روی زمین‌های برفی باقی بماند، اما اینکه نیکی جان سالم به در ببرد و تلاش این دو برای انتقام در این اپیزود، به مقصد غافلگیرکننده‌ای ختم شود، خب، از آن حرکت‌هایی بود که هاولی به خوبی اجرا کرد. مخصوصا با توجه به اینکه مرگِ رِی کاملا تصادفی اتفاق می‌افتد. امت بعد از اینکه با گلوریا و وینی در دفترش مواجه می‌شود و داستانِ موریس و انیس استاسی را از آنها می‌شنود، تصمیم می‌گیرد تا به آپارتمان رِی سری بزند و به همه‌چیز خاتمه بدهد. او تمبری را که ری می‌خواست برایش می‌آورد. اما رِی که کماکان به خاطرِ سیاه و کبود شدن نیکی عصبانی است، به پیشنهادِ امت شک دارد. جر و بحث آنها به جایی ختم می‌شود که شیشه‌ی فریمِ تمبر توی صورتِ ری می‌شکند و یک تکه شیشه وارد گلوی او شده و در حالی که خون به بیرون فوران می‌کند، رِی در حال صدا زدن اسم برادرش روی فرشِ خانه‌‌اش جان می‌دهد.

اگرچه با صحنه‌ای طرفیم که از نظر خشونت عریان و تصادفی‌بودنش یادآور برخی از مرگ‌های گذشته‌ی سریال است، اما این چیزی از مقدار شوکه‌کنندگی‌اش کم نمی‌کند. «فارگو» از همان قسمت اول فصل اول و چکشی که در فرق سر همسرِ لستر نایگارد فرو آمد، نشان داد که در دنیای این سریال خشونت همیشه منتظر است تا به‌طرز سرزده‌ای به زندگی آدم‌ها گند بزند و هر وقت چنین صحنه‌هایی رخ می‌دهند، قبل از هرچیز شوکه می‌شویم که چرا باز دوباره قانون نانوشته‌ی این دنیا را فراموش کردیم تا اینگونه توسط نویسنده رودست نخوریم. ناگفته نماند که چند اپیزود گذشته در شخصیت‌پردازی رِی به عنوان یک انسان کار خوبی انجام داده بودند. با اینکه رِی در نگاه اول مرد بدبختِ بیچاره‌‌ی خلافکاری بیش نیست، اما آدم تنفربرانگیزی هم نبوده است. همان‌طور که امت تحت تاثیر پچ‌پچ‌های وارگا بوده است، ری هم به خاطر حرف‌های نیکی به این نتیجه رسیده بود که برادرش سرش را کلاه گذاشته و تمام بدبختی‌های الانش تقصیر فرد دیگری است و البته همیشه یکی از سخت‌ترین حقایقِ بشر این بوده که از قبول کردن خودش به عنوان مقصر فرار می‌کند. پس، با اینکه می‌دانستیم ری در پایان به خاطر دعوایی که راه انداخته ضربه خواهد خورد، اما مرگِ خون‌بارش در این اپیزود ناراحت‌کننده بود.

همان‌طور که در نقد قسمت دوم هم گفتم، انتظار داشتم یکی از اولویت‌های این فصل عمیق‌تر کردن رابطه‌ی برادرانه‌ی امت و ری باشد، اما چنین اتفاقی نیافتد و سریال کمی در این زمینه ضعیف ظاهر شد، اما با این حال همیشه گفتگوهای تنهایی این دو به لحظات احساسی تاثیرگذاری منجر می‌شد. اولی جایی بود که ری برای پرت کردن حواسِ امت از ماموریت دزدیدن تمبر توسط نیکی، به او می‌گوید که باید دعواهایشان را کنار بگذارند. چیزی که به استقبالِ امت منجر می‌شود و ما با چشمه‌ای از رفاقت خفته‌ی این دو روبه‌رو می‌شویم و دومی هم در این اپیزود است؛ گفتگوی نهایی آنها حاوی اندوه قابل‌لمسی است. حقیقت این است که دعوای آنها چیزی نبود که قابل درست کردن نباشد. بنابراین اطلاع از اینکه هر دو برادر در اعماق وجودشان دوست داشتند که کدورت‌ها را کنار بگذارند، مرگ رِی را به لحظه‌ی دردناک‌تری تبدیل می‌کند.

این در حالی است که امت در جریان این صحنه دهان باز می‌کند و عصبانیتش را از این موضوع بیرون می‌ریزد که چرا ری تمام خوبی‌هایی را که در تمام این سال‌ها به او کرده فراموش کرده است. راستش را بخواهید ما کم و بیش در طول فصل به این نتیجه رسیده‌ایم که مقصر اصلی این دعوای برادرانه، ری است. بالاخره این خود ری بوده که بعد از مرگ پدرشان، به جای تمبر، ماشین را به عنوان ارث انتخاب کرده بود. اما امت هم بدون تقصیر نبوده است. او به جای اینکه مدیریت اوضاع را به دست خود بگیرد و از همان ابتدا برای آشتی با برادرش وارد عمل شود، افسارش را دستِ سای داده بود که فقط باعث قاراشمیش‌تر شدن اوضاع شده بود. در فصل اول لستر وقتی روحش را به شیطان باخت که بعد از سوراخ کردن جمجمه‌ی همسرش با چکش، با مالوو تماس گرفت و وضعیتش از آنجا به بعد فقط تاریک‌ و تاریک‌تر شد. در این اپیزود هم امت هر شانسی هم برای خلاص شدن از دست وارگا داشت پس از تماس گرفتنش با او از بین می‌برد. او حالا به معنای واقعی کلمه آدمِ شیطان است و مطمئنا تماشای او در اپیزودهای آینده که سعی می‌کند داستان جایگزینی را که وارگا در رابطه با مرگ ری به او گفته است، به پلیس بگوید جذاب خواهد بود.

این مرگ از این جهت اهمیت دارد که احتمالا به‌طرز قابل‌توجه‌ای ادامه‌ی فصل را دچار تغییر و تحول‌های زیادی خواهد کردد

این مرگ از این جهت اهمیت دارد که احتمالا به‌طرز قابل‌توجه‌ای ادامه‌ی فصل را دچار تغییر و تحول‌های زیادی خواهد کرد. فصل سوم برای فاصله گرفتن از فرمول تکراری دو فصل قبل باید دست به حرکت جدیدی می‌زد و هاولی بعد از اپیزود سوم که یکی از منحصربه‌فردترین اپیزود تاریخ سریال بود، در این اپیزود هم یکی از کاراکترهای اصلی را زودتر از موعد می‌کشد. اولی وسیله‌ی خوبی برای شخصیت‌پردازی عمیق‌تر گلوریا و پرداختِ تم‌های داستانی این فصل بود و این اپیزود هم کار خوبی برای تزریق تعلیق به ادامه‌ی فصل می‌کند. چون راستش را بخواهید این فصل با اینکه تاکنون فصل جالبی پر از پیچ و تاب‌های باحال بوده است، اما در یک زمینه کمبود قابل‌توجه‌ای داشته است و آن هم تعلیق بوده است. تاکنون سریال فقط به مرگ و میرهای آینده و به نقطه‌های غیرقابل‌بازگشت اشاره می‌کرد و واقعا به دل آنها نزده بود. حالا بعد از مرگِ ری، داستان به شکل خیلی بهتری تنش‌زاتر احساس می‌شود. طراحی نحوه‌ی مرگ ری هم خیلی در این موضوع تاثیر دارد. تلاش ری و نیکی در طول این اپیزود برای انتقام از دار و دسته‌ی وارگا به نظر می‌رسید که قرار است به خط داستانی جدید آنها در ادامه‌‌ی فصل تغییر شکل بدهد. بنابراین نیمه تمام ماندن آن کاملا خلاف چیزی بود که انتظارش می‌رفت. این وسط، اگرچه ری و نیکی به خاطر عدم توانایی‌هایشان در قبول کردن موفقیت امت و پافشاری‌هایشان روی گرفتن حقشان از امت به روش‌‌های عجیب و غریب کاری کرده بود تا برای سقوطشان لحظه‌شماری کنیم. اما برخلاف انتظارمان، سقوط ری به شکلی که دل‌مان خنک شود اتفاق نمی‌افتد. بلکه همه‌چیز به‌طرز احمقانه و زشتی به وقوع می‌پیوندد. با اینکه مسبب مرگ ری خودش است، اما خبری از هیچ‌گونه نقشه‌ی بزرگ و باشکوهی نیست. فقط یک لحظه بی‌عقلی، کار دستش می‌دهد و چهار اپیزود آینده را وارد فاز جدیدی می‌کند. طبق معمول وارگا سر بزنگاه از راه می‌رسد و با یکی از آن داستان‌های من‌درآوردی‌اش، دلیل مرگِ ری را تغییر می‌دهد.

خبر خوب این است که هرچه برادران استاسی بی‌عقل هستند، کاراکترهای زن‌مان باهوش‌. نیکی می‌داند از آنجایی که پلیس در تعقیب «ونسا» است، نباید به بیمارستان برود و حتی با اینکه میمو اتاقِ مُتل نیکی را قبل از آمدن او ترک می‌کند، اما نیکی در بازگشت به اتاقش آماده است تا به مهاجمش رودست بزند. این در حالی است که او به خاطر تجربیاتِ خلافکاری‌های خیابانی‌اش، با دیدن دار و دسته‌ی وارگا خیلی زود متوجه می‌شود که امت و سای با چه کسانی در افتاده‌اند و تصمیم می‌گیرد تا از حمله‌ی رودررو با آنها دوری کند. شاید ری مُرده باشد، اما یادمان نرود که تاکنون سردسته‌ و فرد باهوشِ گروه دو نفره‌ی آنها، نیکی بوده است و مطمئنم که سر او به این زودی‌ها زیر آب نخواهد رفت. از سوی دیگر گلوریا هم کاملا در برابر داستان‌سرایی‌های وارگا مقاوم است. اولین سکانس آنها در این فصل، در اپیزود این هفته اتفاق می‌افتد و با اینکه وارگا بارها سعی می‌کند گلوریا را  با پیش کشیدن قصه‌هایی مثل بیست و چهارتا هیتلر در دوران قبل از جنگ جهانی دوم از مسیرش دور کند، اما گلوریا به راحتی متوجه انگیزه‌ی او می‌شود و تحت تاثیرش قرار نمی‌گیرد. نهایتا اپیزود در حالی به پایان می‌رسد که او تصمیم می‌گیرد کار امروز را به فردا نسپارد. پس برای پیدا کردن ری دور می‌زند و راهی خانه‌ی او می‌شود. این یعنی او درست در حال حرکت به سمت جایی است که صحنه‌ی جرم است. برخورد احتمالی این دو، من را برای اپیزود بعد هیجان‌زده می‌کند و از آن هیجان‌آورتر ماموریت یوری برای ورود به درون کلانتری گلوریا برای به دست آوردن اطلاعات گلوریا به‌طرز آنالوگ است. این دیدن دارد!


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده