نویسنده: سارا مرتضوی
// سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۵۹

تاریخچه جوکر: تیمارستان آرکام؛ بنایی خطرناک بر زمینی خطرناک - قسمت سوم

در این قسمت از تاریخچه جوکر در کمیک‌بوک، باری دیگر به تیمارستان آرکام باز می‌گردیم، اما این‌بار دیگر قرار نیست مانند قبل از آن خارج شویم! 

بالاخره به قسمت نهایی مقاله «تیمارستان آرکام؛ بنایی خطرناک بر زمینی خطرناک» رسیدیم و اگرچه که دوست ندارم، ولی باید اعتراف کنم پایان کتاب به طرز غریبی از هرآن‌چه که تا به‌حال گفته بودیم، پیچیده‌تر و دیوانه‌ کننده‌تر است. معانی پیش رو اگرچه معانی جدیدی نخواهند بود، ولی شاید جزو معدود دفعاتی هم باشد که با این مفاهیم عجیب و غریب در یک کمیک بوک برخورد کنید. به هر حال هر روز هم دیوانه‌‍ای مثل موریسون پیدا نمی‌شود که از این زحمت‌ها به خود دهد. 

هنوز خیلی ریزه‌کاری‌ها مانده که به احتمال زیاد در مطلب دیگری به سراغش می‌رویم. علی‌الحساب از آن‌جایی که این مطلب خودش به‌اندازه کافی طولانی شده، بهتر است مستقیم برویم سراغ داستان..

Arkham Asylum

تیمارستان آرکام: بنایی خطرناک بر زمینی خطرناک/ Arkham Asylum: A Serious House on Serious Earth/ اکتبر ۱۹۸۹

قسمت سوم/ آخر

باوجود تمام مشکلات، «تیمارستان الیزابت آرکام، مکانی برای درمان بیماران جنایی» طبق برنامه کار خود را در نوامبر سال ۱۹۲۱ میلادی آغاز می‌کند. (درواقع این نام، نام کامل تیمارستان آرکام است و الیزابت هم نام مادر آمادئوس آرکام بوده.)

به مناسبت بازگشایی تیمارستان آرکام، در اولین پنل از صفحه تصویری از درب بزرگ این عمارت دیده می‌شود. سپس آمادئوس آرکام را ایستاده در کنار میز کارش می‌بینیم. درحالی که کمی نگران و مضطرب به نظر می‌رسد، از پنجره اتاق به بیرون چشم دوخته است. در طرف دیگر میز اما تصویر مردی، نشسته بر صندلی دیده می‌شود. این مرد که گویا اولین بیمار تیمارستان آرکام است، در کمال شگفتی کسی نیست جز مارتین- مدداگ- هاوکینز! مدداگ در حال صحبت با آمادئوس آرکام است و حین صحبت‌های خود کلی بد و بیراه بار همسر و فرزند آمادئوس کرده و سپس تمام ماجرا و نحوه به‌قتل رساندن آن دو را با جزئیات کامل برایش تعریف می‌کند. آمادئوس تنها به حرف‌های او گوش سپرده و حرفی نمی‌زند. درعوض، می‌توان احساس کرد مدداگ دارد از بازگویی بلایی که سر کنستانس و هریت کوچک آورده، آن هم با تمام جزئیات دیوانه‌وارش، لذت زیادی می‌برد!

Arkham Asylum

شش ماه از آن روز می‌گذرد و در نمای بعدی، مدداگ را روی صندلی «درمان با شوک الکتریکی» می‌بینیم. (درمان با ضربه الکتریکی تشنج‌آور (به انگلیسی: Electroconvulsive therapy یا ECT) یا شوک‌درمانی برقی (به انگلیسی: Electroshock Therapy) به درمان اختلالات روانی با استفاده از عبور جریان برق از مغز گفته می‌شود.) چهره مارتین هاوکینز آرام به نظر می‌رسد. آمادئوس تعریف می‌کند: «من به مدت شش ماه درمانش کردم. باید از من به‌خاطر شجاعت و مهربونیم تقدیر بشه... اول آوریل ۱۹۲۲، درست یک‌سال بعد از اون ماجرا (منظور کشته شدن همسر و فرزندش است)، مدداگ رو به صندلی الکتریکی بستم و اون حرومزاده‌ رو آتیشش زدم. البته که تصادفی بود. به هر حال این چیزا پیش میاد... حالا بوی پوست سوخته تو دماغمه، اما هیچ احساسی ندارم.»

در نمای بعدی آمادئوس را در حال قدم‌زدن در راهروهای تاریک و ترسناک تیمارستان آرکام می‌بینیم، در حالی که اطراف او و روی دیوارهای راهرو، پر از تصاویر مبهم و شکل‌های نامفهوم است. طبق گفته آمادئوس، ساعت چیزی بین سه تا چهار صبح است: «گاهی اوقات سری به اتاق مخفی می‌زنم، برای این‌که خاطراتم رو وارد دفترم کنم... به نظرم داشتن یک برنامه روتین توی زندگی خیلی مهمه، یه برنامه خوب می‌تونه ذهن آدم رو از تصورات منفی منحرف کنه.» آرکام کماکان در حال قدم زدن است، پکی عمیق به سیگار خود زده و ادامه می‌دهد: «گاهی اوقات حاضرم قسم بخورم از سلول‌هایی که مطمئنم خالیه، صدای خنده‌ای عصبی رو می‌شنوم، بعد از اون نگاهی به تصویر خودم توی آینه میندازم و (با این‌کار) صدای خنده قطع می‌شه» آرکام به قدم زدن در راهروهای پیچ در پیچ و بی‌انتهای تیمارستان ادامه می‌دهد: «در این قدم‌زدن‌های شبانه احساس می‌کنم عضوی تاثیرگذار از یک فرآیند بیولوژیکی درک‌ناشدنی هستم... عمارت (آرکام) یک موجود زنده است که همیشه تشنه‌ی جنونه. یک هزارتو، که خوابیده و داره رویا می‌بینه.. و من هم (در این هزارتو) گم شده‌ام.»

Arkham Asylum

باری دیگر و این‌بار در زمان حال، به راهروهای تیمارستان باز می‌گردیم. در اولین نما و از دور، تصویری از یک درِ باز را می‌بینیم که عبارتی عجیب و غریب در سردر آن نوشته شده. بگذارید ببینیم موریسون خودش چه گفته: «به سمت این در حرکت می‌کنیم. کماکان احساس می‌کنیم در رویایی به سر می‌بریم که هیچ کنترلی بر آن نداریم. دلمان نمی‌خواهد به سمت این در حرکت کنیم، اما گویا چاره‌ای هم نداریم. بالای در با خطی کج و معوج و با حروف یونانی عبارتی نوشته شده که همان جمله معروف: «Discover Thyself» (خودت را بشناس!) است و درواقع معنی کل داستان هم در همین جمله آمده.»

(شاید شما هم این جمله را که همان باور اصلی یونانیان باستان است، یک جای دیگر نیز شنیده باشید. این عبارت که در اینجا با حروف یونانی نوشته شده، درواقع همان عبارت لاتین «Temet Nosce»  و به معنای «خودت را بشناس» است که در قسمت اول فیلم ماتریکس و در صحنه ملاقات نئو با اوراکل، در سر در آشپزخانه او، روی تخته‌ای چوبی نوشته شده؛ همانی که اوراکل به نئو می‌گوید برگردد و نگاهی به آن بیاندازد. درواقع فیلم ماتریکس هم مثل این داستان، سراسر پر از ارجاعات به موضوع خودشناسی بود و اوراکل اصرار داشته به نئو بفهماند برای تبدیل به «فرد برگزیده- The One» ابتدا باید خودش را درست بشناسد و به خود ایمان بیاورد، تیمارستان آرکام هم دقیقاً مکانی است که با همین هدف ساخته شده!)

Arkham Asylum

به صحبت‌های موریسون بازگردیم: «این در به اتاق شوک الکتریکی باز می‌شود، سرتاسر اتاق با نور الکتریکی آبی رنگ مرموزی پر شده. درست معلوم نیست که چه اتفاقی در جریان است، اما به نظر می‌رسد شخصی به صندلی شوک الکتریکی بسته شده. نزدیک‌تر می‌شویم، طوری که انگار سایر حاضرین در اتاق ما را نمی‌بینند. در پایین صندلی، ماکسی زئوس زانو زده و در حال سرهم کردن تجهیزات صندلی الکتریکی است. فرد نشسته روی صندلی، یکی از نگهبانان تیمارستان است. ناگهان ماکسی زئوس صورت خود را برمی‌گرداند و به ما خیره می‌شود. در این‌جا با ترسی فراوان پی می‌بریم که تا این لحظه برخلاف خیال خود، نامرئی نبودیم و درواقع ماهم بخشی از این رویای شگفت‌انگیز هستیم. ماکسی زئوس چشمان درشت و کم‌رنگی دارد و لبخند پهنی روی صورتش دیده می‌شود. فضای اتاق پر از حشرات ریز و درشت است. نگهبان، در آرامش تمام و درحالی که لبخندی از روی رضایت بر لب دارد، روی صندلی شوک الکتریکی نشسته. به نظر می‌رسد (از بلایی که ماکسی زئوس بر سرش می‌آورد) لذت می‌برد!

«اوه، یک زائر!» این کلمات را ماکسی زئوس به زبان می‌آورد. بتمن را می‌بینیم که در چارچوب در ایستاده، کماکان معلوم نیست ماکسی زئوس او را به‌راستی می‌بیند یا مخاطبش فرد دیگری است. (موریسون اصرار دارد که ماکسی زئوس دیالوگ‌های خود را رو به ما می‌گوید، نه بتمن، به همین دلیل این‌طور به نظر‌می‌رسد که بتمن درواقع سر زده وارد مکانی شده و بیش‌تر ناظر اتفاقات است تا آن‌که خود در جریان اصلی آن باشد.) اتاق با تابش الکتریکی خیره‌کننده‌ای که به نظر می‌رسد از یک منبع خاص نشات می‌گیرد، پر شده. کماکان حشرات در فضای اتاق در حال وزوزکردن هستند. صدای نگهبان را می‌شنویم، در حالی که به ماکسی زئوس التماس می‌کند بیش‌تر شکنجه‌اش دهد!

Arkham Asylum

ماکسی زئوس، در حالی‌که بشکه‌ای از جنس چوب بلوط را در دست نگه داشته، به بتمن خیره شده است. حشرات در اطراف این بشکه جمع شده‌اند. (در اساطیر یونان، درختان بلوط در اختیار زئوس، ایزد طوفان و آسمان خروشان قرار دارند. گفته می‌شود درخت بلوط توانایی جذب رعد و برق را دارد و رعد و برق نیز سلاح اصلی زئوس است که هنگام خشمگین شدن، به طرف دشمنانش پرتاب می‌کند. شخصیت ماکسی زئوس در دنیای دی‌سی، جنایتکاری دیوانه‌ است که دچار توهم شده و خود را زئوس می‌پندارد.)  

حالا ماکسی در بشکه را باز کرده و حشرات در اطراف آن جمع شده‌اند. ماکسی زئوس، در حالی که از کار خود بسیار راضی به‌نظر می‌رسد، می‌گوید: «من همه‌اش را ذخیره کرده‌ام. درون این بشکه پر از قدرت است، (پر است از) الکتریسیته.» بتمن کماکان در چارچوب در ایستاده و ناظر ماجراست. ماکسی، رایحه‌ای عطری را که از بشکه خارج می‌شود استشمام کرده و می‌گوید: «آه، هدیه‌ای از جانب بدن من. الهی. پربرکت. چیزی که می‌تواند زمین‌های خشک افریقا را به باغ‌های بهشت تبدیل کرده و مردمانش باری دیگر من را بپرستند. چراکه من زئوسم! خدای جزای الکتریکی!» زئوس به شکلی نمادین دست خود را داخل بشکه کرده و چیزی از آن خارج می‌کند، چیزی که ما هرگز نمی‌فهمیم چه بوده. پس از آن دوباره به ما خیره شده و می‌گوید: «بیا. این هدیه من به توست. آیا در جست‌وجوی قدرتی؟ من می‌توانم به تو قدرت دَهم.» بتمن روی خود را برگردانده و قصد خارج شدن از اتاق را دارد. ماکسی زئوس به‌دنبال او روانه می‌شود (بازهم معلوم نیست به‌دنبال بتمن است یا شخص دیگری): «بخور و بی‌آشام، این بدن من است. این خون من است.» بتمن به راه خود ادامه می‌دهد. ماکسی که به نظر می‌رسد به دلیلی، نمی‌تواند این اتاق را ترک کند، حالا به التماس افتاده: «صبر کن!» اما دیگر دیر شده. ما (به همراه بتمن) اتاق را ترک کرده‌ایم.

Arkham Asylum

به آمادئوس آرکام بازمی‌گردیم، این‌بار فقط دستان او را در تصویر می‌بینیم که در حال خُردکردن یک قارچ آمانیتای بزرگ است. دو قارچ دیگر نیز روی میز به چشم می‌خورند. (قارچ آمانیتا از همان قارچ‌های خوشگل قرمزرنگ خال‌خالی‌ای است که در اکثر کارتون‌ها دیده‌ایم و در قسمت قبلی هم مدهتر روی یکی از آن‌ها نشسته بود. البته ناگفته نماند دلیل شهرت این قارچ‌ها به علت تاثیرات روان‌گردان شدید‌شان است. موریسون در وصف این قارچ‌ها گفته: Amanita Muscaria (که همان نام علمی قارچ آمانیتا است)، روان‌گردانی بسیار خطرناک و بی‌نهایت قوی است که شهرتش به‌خاطر میزان توهم‌زا بودن بیش از حد آن نسبت به سایر قارچ‌های شناخته شده است.)

آرکام تعریف می‌کند: «دوستانم که نگران حالِ بیمارم شده بودند، من رو به اپرای پارسیفال واگنر بردند.» (پارسیفال آخرین اپرای ریچارد واگنر، آهنگساز آلمانی است که نوشتن آن ۲۵ سال طول کشیده. پارسیفال، نام قهرمانی است که در برج حوت (برج ماهی، اسفند ماه) به‌دنیا آمده، در این داستان پارسیفال در محل برج‌های تاریک Klingsore با نبردی مواجه می‌شود. Klingsore نام یک جادوگر در اپرای واگنر است که از برجی تاریک برفراز باغ سحرآمیز و اغواکننده‌اش، جادوگری می‌کند. علاوه بر این‌ها، پارسیفال پدر خود را نیز از دست داده و مادرش هم پس از مرگ همسر، از شدت غصه دق کرده و می‌میرد. از این لحاظ، سرگذشت پارسیفال بی‌شباهت به سرگذشت آمادئوس آرکام نیست.)

Arkham Asylum

به جلو می‌رویم. این‌بار آرکام را می‌بینیم که در تاریکی نشسته و زیر نور یک لامپ کوچک در حال نوشتن است. پشت سر او، سایه‌ی آکواریومی به‌چشم می‌خورد. اثری از قارچ‌ها نیست. (تاکید موریسون بر اثری از قارچ‌ها نیست اشاره به این دارد که حالا در زمان دیگری به سر می‌بریم.) آرکام می‌نویسد: «یعنی اون‌ها واقعاً نمی‌فهمن؟ نمی‌تونن ببینن من همزمان توی صدها مکان مختلف حضور دارم؟» در حالی که تکه‌ای از قارچ بریده شده را به‌دهان گذاشته و کمی هم مضطرب به نظر می‌رسد، ادامه می‌دهد: «زمان. زمان داره عجیب و غریب می‌شه.»

بازهم به جلو می‌رویم. آمادئوس کماکان پشت همان میز نشسته و دستش را روی صورتش گذاشته است. آکواریومی بزرگ فضای پشت سر او را پوشانده، در میان سرخس‌ها و شقایق‌های درهم تنیده که فضای آکواریوم را پر کرده‌اند، قلعه‌ای ویران نیز به‌چشم می‌خورد. آرکام با خود می‌گوید: «از وقتی که سه تیکه‌ی بزرگ قارچ رو خوردم، چهل دقیقه می‌گذره و تا حالا که هیچ تاثیری نداشته.»

(این قلعه ویران باری دیگری نمادی از عمارت آرکام، برج تاریک (کارت‌های تاروت) و نیز Chapel Perilous است. اگر معنای این واژه را نمی‌دانید، جلوتر آن را توضیح می‌دهم.)

به عقب بازمی‌گردیم. (معلوم نیست به چقدر عقب‌تر. چند دقیقه؟ چندسال؟ نمی‌دانم، موریسون هم دقیقاً اشاره نکرده اما گمان می‌کنم به همان صحنه اول برگشتیم، جایی که آرکام تازه در حال خردکردن قارچ‌ها بوده) آرکام سعی دارد مزه تلخی را که پس از خوردن قارچ در دهانش ایجاد شده با آب فرودهد. حالا آرکام با صندلی خود به عقب چرخیده و به ماهی‌های آکواریوم خیره شده است: «ناگهان، فهمیدم این عمارت زنده‌ست و سعی داره با من ارتباط برقرار کنه. فشاری که در پشت سرم احساس کردم، من رو مجبور کرد به عقب نگاه کنم.» حالا آرکام دستان خود را روی شیشه‌ی آکواریوم گذاشته و به دو دلقک ماهی خیره شده است: «دلقک ماهی‌ها دارن تو دنیای کوچیک خودشون شنا می‎‌کنن.» ناگهان تصویری در برابر چشمان آرکام شکل می‌گیرد، صورتش از تعجب و شگفتی آن‌چه که کشف کرده برق می‌زند. آرکام می‌گوید: «(این دوتا ماهی‌) شکل Pisces رو درست کردن! Pisces! همون سمبل ستاره‌شناسی کارت ماه تاروت! نماد محاکمه و قضاوت. مرگ و تولد دوباره.»

Arkham Asylum

ترتیب وقایعی که از این به بعد اتفاق می‌افتد، واقعاً عجیب و گیج‌کننده‌اند! (خدا اموات موریسون را بیامرزد که در این قسمت کوچک‌ترین تلاشی هم برای توضیح نکرده) برای همین قبل از آن‌که ادامه مطلب را بخوانید، باید به چند نکته‌‎ اشاره کنم. اول آن‌که از این‌جا به بعد، قید زمان و مکان را (البته اگر تا حالا نزده‌اید) بالکل بزنید! نمی‌توان هیچ ترتیب منطقی‌ای برای وقایعی که از این به بعد رخ می‌دهد قائل شد. ما دائم بین دفترخاطرات آرکام، وقایع گذشته، زمان حال، بتمن، آمادئوس آرکام، دوباره بتمن و همین‌طور الی بی‌نهایت جابه‌جا می‌شویم. این‌طور تصور کنید که در دنیایی خیالی به‌سر می‌بریم که وقوع هر اتفاقی در آن ممکن است.

موریسون بارها و بارها اشاره کرده که آمادئوس آرکام و بتمن، هر دو سرگذشت مشابهی داشته‌ و هردو درگیری‌های یکسانی دارند

دوم آن‌که از این‌جا به بعد، هرآنچه را که از زبان بتمن می‌شنوید، درواقع آمادئوس آرکام گفته است!‌ بگذارید این‌طور بگویم: آرکام پس از آن‌که (به قول خودش) ماهی‌ها مسیر رسیدن به حقیقت را به او نشان داده‌اند، حالا (به‌نظر می‌رسد) طبق عادت همیشگی‌اش نیمه‌شب در حال قدم زدن در راهروهای تیمارستان است و مکاشفات خود را مرور می‌کند. اما در جریان صحبت‌های او، ما بتمن را می‌بینیم که او نیز وارد مرحله نهایی سفرش (در قالب مبارزه با کیلرکراک) شده. درواقع دیالوگ‌هایی که موریسون اینجا استفاده کرده، همزمان هم از زبان بتمن و هم از زبان آمادئوس بیان می‌شود. (در عین حالی که درواقع بتمن هیچ نمی‌گوید، ولی دیالوگ‌ها با سرگذشت هر دوی آن‌ها هم‌خوانی دارد) و ما فقط تصویر بتمن را می‌بینیم. این موضوع را حتی از نحوه نوشتار کمیک هم می‌توان متوجه شد، چراکه در این کتاب، دیالوگ‌های هر شخصیت با فونت، رنگ و چارچوب خاص خودش نوشته می‌شود. دیالوگ‌های بتمن در داستان همیشه در بالونی مشکی و با رنگ سفید نوشته می‌شده؛ اما اینجا می‌بینیم با وجود آن‌که به نظر می‌رسد دیالوگ‌ها باید از زبان بتمن خارج شوند، اما فونت و نوشتار کماکان همان قالب متن دفترچه خاطرات آرکام را دارد.

حالا چرا موریسون این‌کار را کرده؟ دلیلش ساده ا‌ست. موریسون بارها و بارها اشاره کرده که آمادئوس آرکام و بتمن، هر دو سرگذشت مشابهی داشته‌ و هردو درگیری‌های یکسانی دارند. (بحران مادر، از دست دادن والدین، مصیبت ناگهانی و...) پس بی‌راه نیست که مشغله‌های فکری آن‌ها نیز مشابه هم باشد. اما دلیل اصلی‌تر درواقع این است که موریسون خواسته سفر مکاشافه‌ای این دو شخصیت را در کنار هم تصویر کند، سفری که لزوماً نتیجه یکسانی برای هر دوی آن‌ها نداشته. حالا به داستان بازگردیم.

Arkham Asylum

بتمن کماکان در حال قدم زدن در هزارتوی تیمارستان آرکام است. در همین حین ناگهان چشمش به رد خونی روی زمین می‌افتد که تا دیوار ادامه پیدا کرده و ناگهان قطع می‌شود. بتمن، در حالی‌که خم شده تا لکه‌های خون را بررسی کند، با خود می‌اندیشد: «یک نفر راه رو به من نشون داده. باید این رد رو دنبال کنم و ببینم به‌کجا می‌رسه. درست مثل پارسیفال، منم باید بامنطق عمل کنم.» (می‌بینید؟ این جملات درواقع جملات آمادئوس است. اما با حرکات بتمن نیز هم‌خوانی دارد.) ناگهان بتمن احساس می‌کند کسی از پشت سر به او نزدیک شده، بتمن نگاهی کوتاه به عقب انداخته و با خود می‌گوید: «من باید به تنهایی وارد برج‌های تاریک بشم، بدون این‌که نگاهی به عقب (گذشته) بیندازم. من باید با اژدهای درونم روبه‌رو شم» در همین لحظه بتمن روی خود را برگردانده و ناگهان با موجودی غول‌پیکر که با دو چشم قرمز بزرگ آتشین به او خیره شده، مواجه می‌شود. این موجود کسی نیست جز کیلرکراک.

کیلرکراک ضربه‌ای به بتمن وارد می‌کند، با این‌کار بتمن به عقب رفته و به دیوار می‌چسبد: «من فقط از یک چیز می‌ترسم.» کیلرکراک باری دیگر ضربه‌ای سنگین‌تر از قبل وارد می‌کند، صورت بتمن از درد درهم فرورفته: «اگر اون‌قدری قوی نباشم که بتونم شکستش بدم چی؟ بعدش چه اتفاق می‌افته؟» حالا بتمن به زانو افتاده: «گمونم ماده روان‌گردان (از کلمه دراگ استفاده می‌کند) داره کنترلم می‌کنه. (این‌جا دیگر دقیقاً می‌شود فهمید که این‌ها جملات آرکام است، دراگ همان قارچی است که آمادئوس مصرف کرده) من احساس کوچیکی و ترس می‌کنم. شاید کار اشتباهی کردم.» کیلر کراک بتمن را بلند کرده و به پنجره بزرگ عمارت می‌کوبد، شیشه‌‌ی پنجره خرد شده و بتمن به بیرون پرتاب می‌شود: «از فاصله‌ای نه چندان دور، اژدهایی در راهروهای تیمارستان در حال نزدیک شدنه. من از ترس مطلق متولد شدم و دنیا ناگهان به قطعاتی با لبه‌های تیز و بُرنده تبدیل شده» پس از پرت شدن از پنجره، حالا بتمن سعی دارد با آویزان شدن از لبه‌ی مجسمه آنوبیس که در سردر عمارت آرکام نصب شده، مانع سقوط خود شود: «هیچ چیزی نیست که بشه بهش متصل شد. (درواقع منظور متوسل شدن است، یعنی هیچ‌کس در این مسیر به شما کمک نخواهد کرد.) هیچ قلابی در کار نیست.» درنهایت بتمن موفق می‌شود با تلاش بسیار، خود را بالا بکشد. «از ترس خشکم زد، من فرار کردم. من با چشمان بسته در این دیوانه‌خانه شروع به دویدن کردم.»

Arkham Asylum

حالا بتمن روی سقف عمارت آرکام ایستاده و در برابر او، گوشه‌ای از مجسمه سنت میشل به چشم می‌خورد. در چهره بتمن حالتی از شگفتی دیده می‌شود، گویی در همین لحظه حقیقتی بر او آشکار شده: «(حالا) حتی نمی‌تونم دعا کنم، چون‌که خدایی هم ندارم.» حالا بتمن رو به روی مجسمه تمام قد سنت میشل ایستاده، حالتی روحانی در فضا ایجاد شده است. به نظر می‌رسد بتمن در انتهای سفرش، بالاخره توانسته راه پیروزی در نبرد را پیدا کند. کیلرکراک کماکان در سالن در حال راه رفتن است و بتمن را که بالای مجسمه ایستاده، نمی‌بیند. در همین حین بتمن با حرکتی ناگهانی نیزه سنت میشل را از دستان مجسمه خارج می‌کند، سپس به پایین و پشت‌ِ کیلرکراک شیرجه می‌زند: «من دارم سقوط می‌کنم.» کراک برمی‌گردد و نعره‌ای بلند سر می‌دهد. با این‌کار بتمن به پشت، روی زمین افتاده و نیزه از دستانش خارج می‌شود.

حالا کراک آماده حمله به بتمن است. بتمن باری دیگر نیزه را از زمین بر می‌دارد: «اوه، مادر. این دیگه چه جور درختیه؟» بتمن نیزه را در بدن کیلر کراک فرو می‌کند: «این‌ها چه جور زخم‌هایی هستن؟» بر اثر فشاری که وزن کیلرکراک به نیزه وارد کرده، سر دیگر نیزه در بدن بتمن فرو می‌رود و از پشتش خارج می‌شود. بتمن از درد به خود می‌پیچد. حالا کیلرکراک، که یک سر نیزه کماکان در بدنش فرورفته، شروع به چرخیدن می‌کند. از آن‌جایی که سر دیگر نیزه نیز در بدن بتمن فرورفته، او هم ناچار است خود را با حرکات کیلرکراک هماهنگ کند: «من، دربرابر خودم! باید تلاش کنم تصویر خودم رو ببینم، تا بتونم ثابت کنم هنوز وجود دارم.»

Arkham Asylum

بتمن برای آخرین بار سعی می‌کند نیزه را از بدن خود خارج کند. به نظر می‌رسد درد زیادی را تحمل می‌کند. بعد از چرخیدن‌های بسیار، باری دیگر متوقف می‌شوند. این‌بار اما پنجره‌ای بزرگ درست پشتِ‌سر کیلرکراک و روبه‌روی بتمن قرار گرفته. بتمن تصویر خود را در شیشه‌ی پنجره می‌بیند: «چشمم به نگاهی آشنا و قدیمی افتاد.» بتمن از فرصت به‌دست آمده استفاده کرده و فشاری شدید به نیزه وارد می‌کند. نیزه از وسط می‌شکند و کیلرکراک با دستانی از هم باز شده که تصویر مسیح مصلوب را تداعی می‌کند، از پنجره پشت سرش به بیرون پرتاب می‌شود. بتمن/ آرکام فریاد می‌کشد: «مادر!» بتمن بی‌حال، روی زمین می‌افتد...

خب، بگذارید وقایع بالا را یک‌بار دیگر مرور کنیم: سالن بزرگ و تاریکی را تصور کنید که سرتاسر آن با پنجره‌های بزرگ پوشیده شده. در یک سمت این سالن مجسمه سنت میشل قرار گرفته. اگر به خاطر داشته باشید در مقاله‌های قبلی گفتیم سنت میشل، رقیب اصلی شیطان و نمادی از مبارزه با شر است. از طرفی دیگر، این سالن محل زندگی کیلرکراک هم هست، می‌توان تصور کرد همان‌طور که سنت میشل پس از شکستِ شیطان او را در طبقات زیرین جهنم حبس می‌کند، حالا در این داستان نیز کیلرکراک را در این سالن زندانی کرده است.

Arkham Asylum

این سالن درواقع همان برج‌های تاریکی است که در کارت ماه تاروت تصویر شده، همان مسیری که هرکس باید برای خودشناسی و کشف حقیقت، قدم در آن بگذارد. مکان قضاوت و محاکمه کردن. بتمن (و آمادئوس نیز همزمان با او، البته در بُعد و زمانی دیگر) درواقع به چنین مکانی وارد شده‌اند! مکانی که به‌نظر می‌رسد صحنه نبرد نهایی آن‌ها باشد. در همان ابتدا و با دیدن کیلرکراک، بتمن او را تجسمی از اژدها (یا مار که همگی نمادی از شیطان هستند) می‌پندارد. به همین دلیل هم برای مبارزه با این موجود، از خنجر سنت میشل که سلاحی برای مقابله با پلیدی است، استفاده می‌کند. در صحنه‌ی نهایی اما بتمن لحظه‌ای کیلرکراک را در قامت مسیح مصلوب می‌بیند. چیزی که به گفته یونگ نمادی است از «غلبه ضمیرناخودآگاه بر انسان» و همزمان نشان از نگرش فرزندی است که در ناخودآگاهش وابستگی شدیدی به مادر دارد. (هم بتمن و هم آمادئوس هردو به مادر خود بسیار وابسته بودند.) درنهایت بتمن این تصویر را، که مجموعه‌ای است از تمام ترس‌ها و وابستگی‌هایش (اجماع پلیدی و خوبی در کنار هم و در قالب یک موجود) که حالا در قالب کیلرکراک برای او تصویر شده، نابود می‌کند. با این‌کار، در نهایت بتمن در جریان نبردی سنگین (و آمادئوس پس از راه‌پیماییِ طولانی شبانه‌اش)، موفق می‌شوند با ترس‌های دیرینه خود روبه‌رو شده و بر وابستگی همیشگی‌شان به مادر، غلبه کنند.

Arkham Asylum

حالا نکته‌ای که در این میان پیش می‌آید این حقیقت تلخ است که اگر معنای واژه‌ی Chappel Perilous یا سایر معانی مشابه آن را ندانید، ممکن است موقعیت فعلی کمی برای‌تان گیج‌کننده به‌نظر برسد. کلمه Chappel Perilous، واژه‌ای است که نویسنده‌ای با نام رابرت آنتوان ویلسون در کتاب خود برای معرفی یک هم‌چین حالتی استفاده کرده: «در تلاش برای کشف حقیقت، فرد در نهایت در مسیری اسطوره‌ای قدم خواهد گذاشت (که چپل پرلوس نام دارد)؛ شما از این مسیر تنها به دو صورت خارج می‌شوید: یا عقل خود را از دست داده و تا آخر عمر دچار هذیان‌ خواهید بود یا (پس از خروج) منکر همه‌چیز (هر حقیقتی که پیش از این بدان باور داشتید) می‌شوید، هیچ راه سومی وجود ندارد!»

البته این را بگویم که این واژه، مانند معنای آن، به هیچ وجه موضوع جدیدی نیست و آنتوان ویلسون تنها در کتاب خود، این واژه و این معنا را در کنارهم به‌کار برده و به‌نوعی این کلمه را دوباره معنی کرده است. به‌همین دلیل ما نیز در توضیحات خود از همین واژه و معنای مورد نظر ویلسون استفاده می‌کنیم.

کارت ماه تاروت را که تا به‌حال ششصد بار ازش نام برده‌ایم که یادتان هست؟ خب، چپل پِرلِس شکل دیگری از معنای همان کارت است. آن‌چه که موریسون از ابتدای داستانش سعی داشته بگوید، همه و همه در معنای این واژه خلاصه شده. برای فهمیدن داستان، سعی کنید یک‌بار این معانی مشترک را یک‌جا و درکنار هم بررسی کنید.

Alice in Wonderland

فیلم ماتریکس را که حتماً دیده‌اید. اگر دیده باشید در درک این واژه کمک بسیاری خواهد کرد. وارد شدن به چپل پرلس، دقیقاً هم‌معنای خارج شدن از دنیای خیالی و توهمی ماتریکس است: «چشمان خود را باز کنید و ببینید که تا به حال در توهم به سر می‌بردید!»‌ این‌که حقیقت با آن‌چه که به‌ظاهر در اطراف ما در جریان است، فاصله‌ی بسیاری دارد. چپل پرلس درواقع همان‌جایی است که پس از خوردن قرص قرمز مرفیس عازمش خواهید شد، همان جایی که آلیس پس از سُر خوردن از لانه خرگوش واردش شده؛ جایی که حقایقی دشوار بر آدمی آشکار می‌شود، حقیقتی که اگر آمادگی پذیرشش را نداشته باشید، تا آخر عمر اسیر توهم خواهید ماند و در صورتی که راه نجات از آن را بیابید، لذتی وصف‌ناشدنی انتظارتان را خواهد کشید: لذت کشف حقیقت! (کارت ماه تاروت هم همین است، فاصله‌ی میان دو برج تاریک کارت‌های تاروت درواقع همان چپل پرلسی است که هرکس باید در آن قدم بگذارد.

بگذارید این‌طور بگویم که هرکجا در هر داستان یا افسانه‌ای (مثال قشنگش می‌شود آلیس در سرزمین عجایب) دیدید که مسیری دشوار را پیش روی کسی گذاشته‌اند که در آن پر است از انواع و اقسام خطرات و ترس‌های پنهانی که معمولاً هم در قالب جک و جانوران عجیب و غریب تصویر می‌شوند، مثل کیلرکراک در برابر بتمن، و از طرف دیگر هم بهتان وعده داده‌اند که اگر از این مسیر به سلامت عبور کنید رستگار دو عالم خواهید شد، بدانید که بحث بازهم سر همین چپل پرلس است. درواقع کار اصلی این مکان، روبه‌رو کردن فرد با هرآن‌چه تا به حال آزارش می‌داده، مانند تهدیدها، ترس‌ها، خجالت‌ها و.. است. (نوعی از مواجه شدن با خودِ واقعی فرد و کمک به خودشناسی) پس از مواجه با این‌ موارد و غلبه بر آن‌ها، حالا دیگر فرد دیگری خواهید بود!)

matrix morpheus pills

اما در ابتدا و پیش از هرچیز باید راه ورود به این مکان را پیدا کنید (که خب به هیچ وجه کار ساده‌ای نیست) نئو از پیش، زمینه این ماجرا را داشته، علاقه‌اش به امور دنیوی را از دست داده بوده، حتی به‌وجود دنیایی خیالی به نام ماتریکس هم پی برده بود (تجسمی از دنیایی خیالی که همگی برده و اسیر آن هستیم) و تنها مشکلش فقط این بوده که دقیقاً معنای ماتریکس را درک نمی‌کرده. درنهایت اما مورفیس پیدایش می‌کند و با خوراندن قرص قرمز به او، به نوعی نئو را وارد چپل پرلس می‌کند.

تیمارستان آرکام چپل پرلسی است که بتمن را به چالش کشیده و او را ناچار به رویارویی با تمام ترس‌ها و درگیری‌های قدیمی‌اش می‌کند

بتمن هم دقیقاً مشکلی مشابه نئو دارد. می‌داند که یک‌جای کارش می‌لنگد، اما درست نمی‌داند کجا. درنهایت نیز به دعوت جوکر (که البته همه چیز را خیلی خوب می‌داند! و بله، جوکر درواقع بتمن را دعوت به چالشی بزرگ می‌کند) قدم به تیمارستان آرکام می‌گذارد؛ تیمارستان آرکام درواقع چپل پرلسی است که نه تنها بتمن را به چالش کشیده و او را ناچار به رویارویی با تمام ترس‌ها و درگیری‌های قدیمی‌اش می‌کند، بلکه پیش از آن نیز آمادئوس آرکام را هم با همین روند مشابه به جنون کشانده بود. حالا آن‌که راه ورود به چپل پرلس برای هر فرد چیست، جای بحث دارد که در این‌جا نمی‌گنجد. (درواقع یا خودتان پیدایش می‌کنید یا هیچ‌وقت حتی متوجه وجود چنین مکانی نخواهید شد، درست مانند ساکنان بی‌خبر ماتریکس!)

حالا، نئو قرص قرمز را انتخاب کرده، از ماتریکس خارج شده و حقیقت را به چشم می‌بیند. (بتمن هم با پذیرش ورود به تیمارستان آرکام قدم در چپل پرلس می‌گذارد. بیخیال، دیگر همه ما می‌دانیم که بتمن مجبور به آمدن نبوده و خودش خواسته است!)

اما این تمام داستان نیست، حتی نیمی از آن‌هم نیست. مرحله سخت کار تازه از این‌جا آغاز می‌شود. حالا که حقیقت را یافته‌اید، چطور با آن کنار می‌آید؟ این دقیقاً مرحله‌ای است که افراد را از هم جدا می‌کند، عده‌ای در همان مرحله مانده و تا آخر عمر دچار سردرگمی خواهند شد. اما، آن‌هایی که بالاخره راه نجات را پیدا می‌کنند، دیگر هرگز آن آدم سابق نخواهند بود! این را هم باید بدانید که همان‌طور که مورفیس به نئو اخطار می‌کند، یک‌بار که در این مکان قدم بگذارید، هیچ راه برگشتی نخواهید داشت! این بدان معنا نیست که هرگز از چپل پرلس خارج نمی‌شوید، بلکه به این معناست که به محض قدم گذاشتن در این وادی، مفاهیمی بر شما آشکار می‌شود که چه بتوانید با پیروزی از آن خارج شده و چه تا آخر عمر دچار توهم شوید، آن‌چه را که دیده‌اید هرگز فراموش نخواهید کرد..

حالا راه نجات از چپل پرلس چیست؟ جمله معروف نئو که خاطرتان هست؟ «قاشقی درکار نیست!» یادتان است که نئو در قسمت اول ماتریکس، یک‌بار می‌میرد و باری دیگر زنده می‌شود؟ این درست همان‌جایی است که نئو بالاخره پذیرفته آن‌چه که می‌بیند تنها توهم و ساخته و پرداخته ذهنش است. حالا برای خروج از چپل پرلس هم باید «به‌موقع» به یاد آورید آن‌چه که در آن به‌سر می‌برید ساخته و پرداخته ذهن شماست و خارج از آن چیزی جریان ندارد. (این مکان هم مانند همین دنیایی که در آن به سر می‌بریم، پر از توهمات است، البته با جنس دیگری. در این‌‌جا با حقایقی در قالب رویا و خیال روبه‌رو می‌شویم که افتادن در دام آن‌ها می‌تواند بسیار خطرناک باشد.)

بتمن در این داستان، تازه پس از صحبت با مدهتر به این حقیقت پی می‌برد، به این حقیقت که آن‌چه که در اطرافش در جریان است، تنها توهم و بازتابی از افکار موجود در مغز اوست. شاید به همین دلیل هم هست که با ماکسی زئوس درگیر نمی‌شود و بی‌اعتنا از کنارش عبور می‌کند. پس از مرحله پذیرش و باور این‌ حقیقت جدید، تازه زمان آن رسیده که با این حقایق، درست روبه‌رو شوید و درنهایت بر آن‌ها غلبه کنید. تنها تحت این شرایط می‌توانید با پیروزی از چپل پرلس خارج شده و ادعا کنید دیگر آن آدم سابق نیستید!

(سعی کردم تا حدودی توضیح دهم، اما درنهایت از آن‌جایی که این مفهوم بسیار پیچیده‌تر از این حرفاست، پیشنهاد می‌کنم اگر به این موضوع علاقه دارید و هنوز هیچ از این ماجراها نمی‌دانید، کتاب «ماتریکس، مکاشفه قرن» را که انتشارات مِس چاپ کرده و پر از توضیحات و رمزگشایی‌های این فیلم است بخوانید، شاید شروع خوبی باشد.)

Arkham Asylum

برگردیم به داستان. حالا بتمن دست خود را روی تکه شکسته نیزه گذاشته و سعی دارد آن را از بدنش خارج کند: «احتمالاً از حال رفته بودم، چون دفعه‌ی بعدی که چشمامو باز کردم صبح شده بود. دیگه حتی نمی‌تونم مرز بین خودم و اژدها رو تشخیص بدم.» (کماکان جملات از زبان آرکام روایت شده و ما تصویر بتمن را می‌بینیم. آرکام در جریان راه‌پیمایی شبانه‌اش از حال رفته و حالا که بیدار شده، صبح شده است. این که می‌گوید نمی‌تواند مرز را تشخیص دهد، منظور این است که شب گذشته درگیری شدیدی برای شناخت خود واقعی‌اش داشته، البته آن‌طور که به‌نظر می‌رسد آرکام جزو آن دسته از افرادی بوده که ورود به چپل پرسل، به جنونش کشانده. درواقع این‌طور بگوییم که در این داستان بتمن تنها کسی است که با موفقیت کامل از این آزمون بیرون می‌آید.)

این هجوم عصبانیت، نمودی است که مکاشفه برای بتمن داشته‌

بتمن از جای برخاسته و در حالی‌که قطرات خون از محل فرورفتن نیزه در بدنش روی زمین می‌ریزد، باری دیگر عازم راهروهای تیمارستان می‌شود. بتمن ‌تلوتلو خوران به راه خود ادامه می‌دهد، قطرات خون پشت سرش روی دیوار باقی می‌ماند: «مگه من الان قهرمان نیستم؟ مرد سرنوشت؟ مگه من با اژدهای بزرگ رودررو نشدم؟ پس جام مقدس من کجاست؟ گنج پنهان من چه شد؟» (ما ورود آرکام و بتمن را همزمان باهم به چپل پرلس دیده‌ایم، اگرچه هرکدام در بازه‌ی زمانی جداگانه‌ای جریان داشته، حالا هرکدام از آن‌ها بعد از خروج دچار عواقب پس از مکاشفه مخصوص خود شده‌اند!) در یک لحظه، خشم و عصبانیت بر بتمن هجوم آورده و او ناخودآگاه به دیواری خیالی ضربه وارد می‌کند. به گفته موریسون: «این هجوم عصبانیت، نمودی است که مکاشفه برای بتمن داشته. (یا درواقع همان عکس‌العملی است که بتمن پس از مواجه شدن با حقیقت از خود نشان داده)»

«پاداش نهایی من کجاست؟» حالا بتمن در قاب دری که خود در خیال ساخته، ایستاده و نوری که از اتاق به بیرون می‌تابد چهره او را روشن کرده است. (درواقع بتمن دری خیالی به اتاق الیزابت آرکام باز کرده، این را هم بگویم که این ورود به اتاق الیزابت، زمان مشخصی ندارد و موریسون به دیو مک‌کین تاکید کرده تصاویر این پنل‌ها را در قالب فلش بک طراحی کند)

Arkham Asylum

«عصر بخیر بتمن!» دکتر کَوندیش این کلمات را از اتاق الیزابت آرکام، مادر آمادئوس به زبان می‌آورد، اتاقی که کماکان به همان شکل و با همان اثاثیه سال ۱۹۲۰ حفظ شده است. با نگاهی به داخل اتاق، کوندیش و دکتر روث را می‌بینیم که کنار تخت قدیمی مادر آرکام ایستاده‌اند. روی این تخت لکه‌های خون به چشم می‌خورد. کوندیش، در حالی‌که لباس عروسی مادر آمادئوس را برتن کرده، تیغی دسته‌ مرواریدی را روی گلوی روث آدامز گذاشته است. (مشابه همان تیغی که مادر آرکام گلوی خود را با آن برید.) بتمن قدمی به جلو بر می‌دارد. دکتر روث از او خواهش می‌کند خود را درگیر ماجرا نکند. بتمن خطاب به کوندیش می‌گوید: «تو (از قصد) دیوانه‌ها رو آزاد کردی. تو باعث شدی این اتفاقات بیافته. چرا کوندیش؟» کوندیش، در حالی‌که هنوز تیغ را روی گلوی روث نگه‌داشته، خطاب به بتمن می‌گوید: «حالا گوش بده، من فقط اون‌کاری رو کردم که باید می‌کردم. می‌تونی کتاب روی میز رو بخونی تا خودتم بفهمی.» بتمن به آرامی کتاب را در دست می‌گیرد. کوندیش ادامه می‌دهد: «یالا، بخونش. این دفترخاطرات آمادئوس آرکامه. بخونش، جایی که باید شروع کنی رو برات علامت‌گذاری کردم» در اولین سطر از جایی که بتمن باز کرده، این جمله از آرکام به چشم می‌خورد: «ناگهان، میل شدید من برای کشف حقیقت، خاطره‌ای را به یادم آورد که ذهنم در تلاش بود فراموشش کند.» بتمن حالا دفترچه را برداشته و شروع به‌خواندن می‌کند..

Arkham Asylum

به دفتر خاطرات آمادئوس آرکام می‌رویم. (حالا خط روایت داستان با تصاویری که می‌بینیم یکی شده است. درواقع این اتفاق افتاده: آرکام پس از راه‌رفتنی طولانی در راهروهای تیمارستان (که همزمان با ورود بتمن به مخفی‌گاه کیلرکراک بوده)، در نهایت از حال می‌رود. پس از بیدار شدن، خاطره‌ای به ذهنش آمده که حالا بتمن دارد شرح همین خاطره را از دفتر خاطرات آرکام می‌خواند.)  

سال ۱۹۲۰ میلادی است و عمارت آرکام زیر طوفانی سنگین و رعد و برق‌هایی شدید، حالتی ترسناک‌تر از قبل به‌خود گرفته. (درواقع به همان سال خودکشی مادر آرکام رفته‌ایم.)

آرکام کنار تخت مادرش نشسته است. در حالی‌که یک دست خود را در جیبش فرو کرده، سعی می‌کند با دست دیگر مادر را نوازش کند. مادر اما دائم روی خود را برمی‌گرداند. در این‌جا مادر پیرتر به‌نظر می‌رسد، گویی در سال‌های آخر دهه پنجاه زندگیش به‌سر می‌برد. (در حالی که می‌دانیم مادر آرکام در اواخر چهل سالگی مرده) صورت مادر نیز نسبت به قبل دیوانه‌وارتر و خشن‌تر به‌نظر می‌رسد. در اطراف تخت او، کماکان دو سگ تازی به چشم می‌خورند. (هرچند منطقاً باید این دو سگ از پیری مرده باشند، چراکه بار اولی که آن‌ها را می‌بینیم، زمان کودکی آمادئوس بوده، همان زمانی که داشته ظرف غذا را برای مادرش می‌برده.)

Arkham Asylum

«چرا؟ چرا به این‌جا اومدم؟» (این‌ها خطوط دفتر خاطرات آرکام است.) ناگهان مادر فریاد می‌کشد: «اون اینجاست! اون اینجاست!» آرکام خطاب به مادرش می‌گوید:‌ « خواهش می‌کنم مادر، چیزی اینجا نیست.» در همین لحظه مادر در جای خود می‌نشیند و با چشمانی وحشت‌زده به نقطه‌ای در وسط اتاق خیره می‌شود. آرکام مسیر نگاه او را دنبال می‌کند: «و چرا من این‌قدر ترسیدم؟» مادر فریاد می‌کشد: «هرشب! هرشب!» آرکام در دفتر خود نوشته: «زیر تخت، بال‌های بزرگی شروع به ضربه‌زدن می‌کنند.» مادر باری دیگر به وسط اتاق اشاره می‌کند. آرکام این‌بار روی خود را به‌آرامی برمی‌گرداند: «من دیوانه نیستم.» مادر فریاد می‌کشد: «می‌بینیش؟ اونجا؟ داره میاد سراغ من!» مادر فریادی دیگر سر می‌دهد، آرکام به‌سختی در صندلی خود فرورفته، چشمانش گرد شده‌ و دهانش باز مانده است. پرده‌ی سنگین اتاق در باد به پرواز درآمده. کاغذها در فضای اتاق پخش و پلا شده‌اند. سایه‌ای عظیم روی دیوار می‌افتد. «خدا به فریادم برسه، من اون رو می‌بینم! من اون چیزی رو که این همه سال مادر بیچاره‌ی منو تسخیر کرده و آزار داده بود، می‌بینم!»

Arkham Asylum

در همین لحظه، اتاق در برابر چشمان آمادئوس محو می‌شود و به قول موریسون ما به مکانی خارج از ابعاد شناخته شده می‌رویم. در این‌جا تنها آرکام حضور دارد و سایه غول‌پیکر شبحی ترسناک به شکل خفاش. الیزابت آرکام فریادی می‌کشد، التماس می‌کند که او را از این عذاب و شکنجه خلاص کنند. مادر از آرکام می‌خواهد نگذارد این موجود او را تسخیر کند. آرکام در حالی که به مادر خیره شده، تیغ دسته مرواریدی را بر می‌دارد: «قول می‌دم دستش بهت نرسه، نترس مادر» دست آرکام تیغ را بالا می‌برد: «دوستت دارم» خون به اطراف می‌پاشد. حالا جسد الیزابت را می‌بینیم که غرق در خون روی تخت افتاده است. آرکام دست‌های مادر را در دست می‌گیرد، شانه‌هایش از هق‌هق گریه به لرزه افتاده. اتاق به حالت اولیه برگشته و خبری از باد و طوفان و بهم ریختگی نیست. تنها چیزی که تغییر کرده، اثر خونی است که روی تخت باقی مانده است: «حالا می‌فهمم ذهنم داشت چه چیزی رو از من پنهان می‌کرد.»

آمادئوس لباس عروسی مادر بر تن، در راهروی عمارت آرکام ایستاده و دو سگ تازی نیز در کنارش دیده می‌شوند. در تصویر پیش‌رو، چیزی آزاردهنده به‌چشم می‌خورد، گویی دنیای واقعی میان اسطوره‌ها و نمادها گم شده: «دیوانگی از خون زاده شده، این همان هدیه‌ای است که از آغاز تولد با من بوده، آن را به ارث برده‌ام. این سرنوشت من بوده.. (از این به‌بعد) هر کسی را که در این اتاق‌ها و راهروهای باریک قدم بگذارد اسیر خواهم کرد. آن‌ها را پشت میله‌ها و دیوارها و حصارهای الکتریکی محصور می‌کنم و هیچ وقت رهایشان نخواهم کرد..»

Arkham Asylum

دفتر خاطرات آرکام را می‌بندیم. حالا کوندیش در همان حالت قبل و خنجر به دست، ایستاده و به بتمن زل زده است. گویا بی‌صبرانه مشتاق است عکس‌العمل او را در برابر رویارویی با حقیقت ببیند! بازهم جمله‌ای از آرکام می‌شنویم: «بال‌های چرمی مرا در آغوش گرفتند.» کوندیش خطاب به بتمن می‌گوید: «حالا دیدی؟ حالا فهمیدی؟» بتمن دفترچه خطرات را در دست می‌فشارد، چشمانش گشاد شده‌اند. کوندیش ادامه می‌دهد: «تو سال‌ها موجودات دیوانه رو توی این خونه نگه داشتی. تو به این خونه‌ی گرسنه غذا می‌دادی. می‌بینی؟» بتمن که بسیار ضعیف و آسیب‌پذیر به‌نظر می‌رسد، در جواب کوندیش می‌گوید: «نه.. من فقط یه آدمم.»

حالا کوندیش عصبانی شده: «من رو نمی‌تونی با این حرفای مسخره گول بزنی. من خوب می‌دونی تو چه موجودی هستی! آرکام تو سال ۱۹۲۹ سعی می‌کنه سهامدارش رو به قتل برسونه. برای همین هم آخر می‌گیرن و زندانیش می‌کنن. می‌دونی دلیلش چی بوده؟» کوندیش ادامه می‌دهد: «برای این‌که این براش کافی نبود. اون کتاب «شاخه‌ی زرین» رو خونده بود، فنون شَمنی رو مطالعه کرده بود و خوب می‌دونست فقط جادو و مناسک خاص می‌تونسته خفاش رو به‌وجود آورده باشه. حالا می‌دونی اون چی‌کار کرد؟ روی کف سلولش یک طلسم باطل‌نشدنی حک کرد. برای نوشتن این طلسم هم از ناخوناش استفاده کرد، می‌تونی تصور کنی؟ از ناخوناش!» (حالا دوتا نکته، اول این‌که این نوشته‌ها و درواقع طلسم‌ها همانی است که قبل‌تر بتمن کف سلولی پیدا کرده بود و نفهمیده بود که چه دیده. دوم این‌که این کتاب «شاخه زرینی» که کوندیش از آن نام برده، ترجمه‌ شده‌اش به قلم کاظم فیروزمند موجود است، پیشنهاد می‌کنم بروید و بخوانید و حالش را ببرید!)

Arkham Asylum

بازهم فلش بک، این‌بار به سلول آمادئوس در تیمارستان آرکام می‌رویم. (بعد از آن‌که آرکام سهامدار خود را می‌کشد، او را دستگیر کرده و در تیمارستان آرکام، عمارتی که به خودش تعلق دارد زندانی می‌کنند.) در اولین نما نقشه‌ی عمارت آرکام را می‌بینیم، این‌بار اما با وضوح بیش‌تری معلوم است که نقشه این عمارت در قالب دو دایره درهم تنیده کشیده شده. کوندیش ادامه می‌دهد: «(این‌کار) سال‌ها طول کشید» حالا تصویری از آمادئوس آرکام را می‌بینیم که کف سلولش نشسته، موهایش تماماً سفید شده و در حال خراشیدن عباراتی روی زمین است: «..اوه، به من بگو می‌تونی ببینیش؟ در نور سپیده‌ی صبح..»  

همه‌چیز در دیوانگی امکان‌پذیر خواهد بود و من آن موجودی هستم که از جنون به‌دنیا آمده

به آینده می‌رویم. بیست سال از آن روز می‌گذرد و آرکام کماکان در حال خراشیدن کلمات و عبارات روی زمین است. حالا آمادئوس احساس می‌کند پایان کارش نزدیک شده و همزمان با آن، به نظر می‌رسد کار نوشتن طلسم نیز رو به اتمام است. اولین تابش‌های خورشید از پنجره سلول به داخل می‌آید، آرکام کماکان در حال خراشیدن است، انگشت‌هایش خونی است و خودش هم دائم خون سرفه می‌کند. وقت زیادی باقی نمانده: «من تقوا و درست‌کاری رو در جنون می‌بینم، چرا که این کشور هیچ قانون و محدودیتی سرش نمی‌شود. دلم برای آن‌هایی که خود را محدود به زندان تَن کرده‌اند، می‌سوزد. همه‌چیز در این مکان (در دیوانگی) امکان‌پذیر خواهد بود و من آن موجودی هستم که از جنون به‌دنیا آمده. تمام و کمال»

حالا آرکام را می‌بینیم، در حالی که خون از گوشه لبش جاری است، روی نوشته‌های خود به پشت افتاده: «و درنهایت آزاد شدم. تمام شد.» آرکام کماکان بی‌حرکت روی زمین افتاده است. بدن او تصویر «مرد اعدامی» کارت تاروت را تداعی می‌کند. (این کارت درواقع نماد ازیریس و ادین است، نشانه‌ی از خودگذشتی برای خارج کردن نور از تاریکی) حالا یک پزشک، به‌همراه یک راهبه وارد سلول آرکام شده‌اند. پزشک فریاد می‌کشد: «یه نفرو بیارید کمک کنه! سریع!» راهبه اضافه می‌کند: «اوه، دستاشو نگاه کنید! این مرد کیه دکتر؟» در نماهای بعد، تصویر بسته‌ای از صورت آرکام را می‌بینیم، در حالی‌که از کار خود رضایت کامل دارد و لبخندی محو گوشه‌ی لبانش به‌چشم می‌خورد: «من آرکام هستم. من این عمارتم. جایی که بهش تعلق دارم.» حالا دیگر آرکام مُرده..

Arkham Asylum

برای آخرین بار به زمان حال بازمی‌گردیم. کوندیش، در حالی‌که همه می‌دانیم منطقش کمی عجیب و غریب به نظر می‌رسد و انگار که کلاً داستان را اشتباه متوجه شده، ادامه می‌دهد: «اون همه چیز رو فدا کرد.. اما بازهم کافی نبود. دو سال پیش، من این اتاق مخفی رو پیدا کردم و دفترچه خاطراتش رو خوندم. خیلی روی حرفای آرکام فکر کردم و بالاخره فهمیدم این سرنوشت من بوده تا کاری رو که اون شروع کرده، تمومش کنم.» در این‌جا دکتر روث دست کوندیش را گرفته و درگیری‌ای بین آن دو شکل می‌گیرد. کوندیش ادامه می‌دهد: «همون‌طور که می‌بینی من یه دام برای خفاش پهن کردم. دور تیمارستان رو هم با نمک پوشوندم که این‌دفعه نتونه فرار کنه.. و حالا.. خب..» (این داستان نمکی که کوندیش دور ساختمان پخش کرده و بتمن در همان ابتدا متوجه آن می‌شود، داستان تاثیری است که برخی به اشتباه فکر می‌کنند نمک برای باطل کردن طلسم و جادو و دور کردن ارواح پلید دارد. حالا هم چون کوندیش آن روح خفاشی را که آرکام در قدیم می‌دیده با بتمن یکی می‌داند (چه ابلهانه) فکر کرده با این‌کار می‌تواند تاثیر این روح پلید یعنی همان بتمن را باطل کند. کوندیش واقعاً آدم اعصاب‌خردکنِ بی‌خودی است!)

حالا کوندیش به سمت بتمن حمله کرده، بتمن که دیگر حال و حوصله درگیری با این یکی را ندارد، خطاب به کوندیش می‌گوید: «کوندیش، تو بیماری. تو به کمک احتیاج داری.» کوندیش در پاسخ می‌گوید: «من مریضم؟ من؟ تازگی‌ها یه نگاه به قیافه خودت توی آینه انداختی؟» کوندیش که دیگر کاملاً عقل خود را از دست داده، باری دیگر به سمت بتمن حمله می‌کند. بتمن به پشت روی تخت افتاده و کوندیش دستان خود را دور گردن او حلقه کرده است. بتمن از روث تقاضای کمک می‌کند، روث که به نظر می‌رسد کاملاً مسخ شده و در این دنیا به سر نمی‌برد، با فریاد بتمن به آرامی به سمت تیغ رفته و آن را بر می‌دارد. سپس به پشت کوندیش رفته و با یک حرکت گلوی او را پاره می‌کند. خون همه‌جا پخش شده و تیغ به آرامی از دستان روث رها می‌شود..

به گفته موریسون: «کوندیش دیوانه، درست مانند یک جادوی اشتباه عمل می‌کند. در تلاش برای دورکردن روح آمادئوس آرکام، او به اشتباه روح شیطانی مرگ را در قالب بتمن می‌بیند.»

Arkham Asylum

روث آدامز کماکان خیره به جسدِ روی تخت مانده: «اوه، خدای من. گلوش» بتمن سعی می‌کند روث را کمی آرام کند: «بلایی که سرش اومد حقش بود، بیا بریم.» حالا بتمن و روث وارد همان گذرگاه مخفی‌ای می‌شوند که بتمن از آن وارد اتاق شده بود. روث کماکان گیج و منگ به نظر می‌رسد و بتمن نیز گویی توجهی به حال او ندارد، بتمن فکرهای مهم‌تری در سر دارد! خطاب به روث می‌گوید: «فکر کنم این راه خروج باشه، درسته؟» روث پاسخ می‌دهد: «بله.. بله، باید همین باشه.» در حالی که به راه خود ادامه می‌دهند، بتمن می‌پرسد: «هنوز سکه‌ی تو-فیس رو نگه داشتی؟» دکتر روث جواب مثبت می‌دهد. (مسلماً و منطقاً دکتر روث نباید هنوز سکه را نگه داشته باشد، چرا که زمان زیادی از این داستان‌ها و آغاز درمان هاروی دنت گذشته. اما باید بدانید که این‌‌جا منطق دیگری در جریان است، منطقی از جنس رویا که درواقع در آن هرچیزی امکان‌پذیر است. فراموش نکنید، ما کماکان در چپل پرلس به سر می‌بریم!)

دکتر روث سکه را به بتمن می‌دهد: «می‌خوای دوباره به اونجا برگردی، آره؟ داری تمام زحمات منو از بین می‌بری.. تو واقعاً کی هستی؟» بتمن پاسخ می‌دهد: «من از همه این‌ها قوی‌ترم. من از این عمارت قوی‌تر هستم. باید بهشون ثابت کنم.» روث آدامز می‌گوید: «این دیوانگیه» بتمن هم که انگار منتظر بوده همین را بشنود، پاسخ می‌دهد: «دقیقاً. حق با آرکام بود؛ بعضی وقتا دیوانگی مارو به اون چیزی که هستیم تبدیل می‌کنه.. یا شاید هم سرنوشت.»

Arkham Asylum

حالا بتمن تبری را در دست نگه داشته. (دقت کنید در این‌جا دیگر آن تصویر ضعیف و شکننده از بتمن محو شده و حالا انگار کم‌کم دوباره به آن شخصیتی که ما از بتمن می‌شناختیم، نزدیک‌تر شده است. طبق نظریات یونگ، بخش زنانه‌ی شخصیت بتمن (انیما) ناپدید شده و حالا او با افسانه خودش، یعنی خفاش مرگ یکی شده است. یونگ در آثار خود به آنیما و آنیموس اشاره می‌کند که در بخش ناهوشیار ذهن افراد نقشی کلیدی ایفا می‌کنند. بر اساس گفته‌های یونگ، آنیما در ضمیر ناهوشیار مرد به صورت یک شخصیت درونی زنانه جلوه‌گر می‌شود و آنیموس در ضمیر ناهوشیار زن به صورت یک شخصیت درونی مردانه پدیدار می‌شود. این بتمن حالا دیگر موجودی نیمه انسان، نیمه قهرمان افسانه‌ای محسوب می‌شود.)    

بتمن تبر را برداشته و پشت هم ضربه‌های سنگینی به دیوارهای راهرو وارد می‌کند.. در همین حین سری هم به سالن غذاخوری می‌زنیم، جایی که جوکر و دیگران کماکان دورهم جمع‌اند. میهمانی به پایان رسیده و حالا دیوانگان حاضر در مجلس هرکدام به کار خود مشغول شده‎اند. بلک‌مسک با عصبانیت در حال غر زدن به جان جوکر است: «از اولم نباید راهش می‌دادی این‌جا، جوکر! اون خیلی خطرناکه!» جوکر پاسخ می‌دهد: «آره، حق با توئه. ادامه بده. منو مقصر بدون!» در همین حین، یکی از دیوانگان با حالی پریشان و ترسیده، به سایرین نزدیک می‌شود: «خفاش! اون خفاش داره همه چیز رو نابود می‌کنه!»

Arkham Asylum

بازهم به سراغ بتمن می‌رویم، او را در حالی می‌بینیم که دارد در را از لولا در می‌آورد! (در این‌جا بتمن از لحاظ فیزیکی، تسلطی را که بر روح عمارت آرکام پیدا کرده نشان می‌دهد. دقت داشته باشید که موریسون بارها عمارت آرکام را به موجودی زنده تشبیه کرده که درنهایت بتمن موفق به شکست آن شده است.) 

بتمن بالاخره موفق می‌شود راهی به بیرون باز کند. حالا نمایی از پای جوکر را می‌بینیم که بتمن تبر را روبه‌رویش به زمین انداخته. (یک چیزی در این مایه‌ها که «دیدی بالاخره تونستم!» نکته جالب این‌جاست که این پنل، تنها نمایی است که می‌بینیم جوکر کفشی زنانه و پاشنه بلند پوشیده است، درواقع تصویری که موریسون در ابتدا قصد داشته از جوکر ارائه کند، او را در لباسی زنانه و مشکی نشان می‌داد که البته درنهایت این تصویر تغییر می‌کند.) دیوانگان تیمارستان حالا همگی پشت سر جوکر جمع شده‌اند و صحنه را تماشا می‌کنند. بتمن خطاب به آن‌ها می‌گوید: «شماها آزادید. شماها همتون آزادید.»

Arkham Asylum

دیوانه‌ها بهت‌شان زده، دل‌شان نمی‌خواهد این مکان را ترک کنند. جوکر ‌که با نگاهی حاکی از رضایت تمام به بتمن خیره شده، خطاب به او می‌گوید: «اوه، ما خودمون اینو از قبل می‌دونستیم. اما تو چی؟ (یعنی تکلیف تو چی می‌شه)» جوکر لباس سفید مخصوص بیماران تیمارستان را به سمت بتمن گرفته و می‌پرسد: «حالا حاضری ردای پادشاهیت رو بپوشی؟ یا این‌که ترجیح می‌دی ما تورو از این بدبختی و بیچارگی خلاص کنیم؟» بتمن کاملاً خونسرد و آرام در جای خود باقی‌مانده و سکه‌ی نقره‌ای هاروی در دستان او می‌درخشد: «چرا نذاریم تو-فیس برای سرنوشت من تصمیم بگیره؟» جوکر که از این پیشنهاد بی‌نهایت ذوق‌زده شده، دستانش را از خوشحالی برهم می‌کوبد: «هاروی؟ فوق‌العادست!»

تو-فیس اما از شنیدن این پیشنهاد، شبیه پسربچه‌ی مدرسه‌ای شده که جواب سوالی را که معلم از او پرسیده‌، بلد نیست. حالا که در مرکز توجه قرار گرفته، نمی‌تواند درست فکر کند و در چنین شرایطی بی‌نهایت رقت‌انگیز به نظر می‌رسد: «..نه، من نمی‌تونم.. واقعاً، من..» بتمن، بی‌توجه به حال و روز هاروی، سکه را به سمتش پرتاب می‌کند.

Arkham Asylum

هاروی سکه را در هوا می‌قاپد. با دردست گرفتن سکه، ناگهان وضعیت هاروی تغییر می‌کند. حالا صاف ایستاده و به‌نظر می‌رسد تمام ترس‌ها و تردید‌هایش از بین رفته‌‌اند. این سکه مقدس باری دیگر هاروی را به خود واقعی‌اش تبدیل کرده. (درواقع به قول موریسون، حالا بتمن نیز مانند مسیح، پس از رستگاری خود، نقش رهایی‌بخش و یاری‌کننده را نیز برعهده گرفته. درواقع بتمن در این‌جا به هاروی کمک کرده و او را از مصیبتی که درآن به‌سر می‌برد، خلاص می‌کند.)

تنها چند ثانیه‌ به نیمه شب مانده، هاروی سکه را در دست نگه داشته و به آن خیره شده است: «اگر سمت صاف سکه بیاد، می‌تونه بره. اگر سمت خراشیده‌اش بیاد، همین‌جا کُشته می‌شه، قبوله؟» حالا هاروی سکه را به هوا پرتاب کرده و ما در پنل‌های پشت‌هم، چرخیدن این سکه را در هوا می‌بینیم. عقربه‌های ساعت روی دوازده توقف می‌کنند. سکه پس از چرخیدن‌های بسیار، درنهایت در کف دست هاروی فرود می‌آید. ما نتیجه را نمی‌بینیم..

Arkham Asylum

هاروی که به نظر بی‌نهایت مضطرب می‌آید، نگاهی به کف دست خود انداخته و خطاب به جمع می‌گوید: «اون می‌تونه بره.»

(هاروی دنت در این‌جا درواقع پا را از نقش خود فراتر گذاشته و از بازی خارج می‌شود؛ این‌کار را هم با نشان دادن دلسوزی محض انجام می‌دهد. نقش جوکر نیز در قالب یک فریب‌دهنده/ راهنما در میان دنیای زیرین، بیش از همه در اینجا خود را نشان می‌دهد. همان‌طور که دیدید جوکر نیز در نهایت از آزادی بتمن راضی است. درواقع کار جوکر یا همان وظیفه جوکر به پایان رسیده، او دشمن قدیمی خود را شکسته و از نو ساخته است. در «میهمانی احمق‌ها» که هر واقعیتی معنای دیگری پیدا کرده، این درواقع شحصیت منفی است که تمام کارهای خوب را انجام می‌دهد، در حالی‌که قهرمان اصلی تا پایان داستان، سردرگم و بی‌تاثیر باقی می‌ماند. از نظر موریسون این تصویری پخته‌تر، عمیق‌تر و رضایت‌بخش‌تر از رابطه‌ی میان بتمن و جوکر است.)

درهای عمارت آرکام باز شده و بتمن قدم به دنیای بیرون می‌گذارد. باران به شدت در حال باریدن است. در فضای باز مقابل عمارت، تعدادی ماشین پلیس و آمبولانس به‌چشم می‌خورد. روث آدامز به آمبولانس منتقل می‌شود. پلیس‌های مسلح به سمت ورودی عمارت حرکت می‌کنند. در میان آن‌ها، کمیسر گوردون در حالی که چتر به دست زیر باران ایستاده نیز به‌چشم می‌خورد. شلوغی و هرج و مرج نشان از این دارد که بالاخره به دنیای واقعی وارد شده‌ایم..

همان‌طور که بتمن در حال خارج شدن از عمارت است، جوکر را می‌بینیم که به درب عمارت تکیه داده و برای بتمن آرزوی موفقیت می‌کند: «جدا شدن خیلی غمناکه، عزیزم. البته که نمی‌تونی بگی بهت خوش نگذشته.» حالا دیگر بتمن روی خود را برگردانده و در حال دورشدن است: «سعی کن اون بیرون بهت خوش بگذره. توی دیوونه خونه» (مسلماً جوکر دنیای بیرون را دیوانه‌خانه‌ی واقعی می‌داند.)

Arkham Asylum

پلیس‌ها وارد عمارت می‌شوند و درحالی که از کنار جوکر عبور می‌کنند، نگاهی پر از نفرت بر او می‌اندازند. اما جوکر کماکان به بتمن خیره شده: «فقط یادت نره، هروقت خیلی بهت فشار اومد.. بدون همیشه می‌تونی به این‌جا برگردی (جای تو پیش ما محفوظه)»

حالا دیگر نیروهای پلیس وارد عمارت شده‌اند. هرچند ما به آن‌ها کاری نداریم و سراغ هاروی دنت می‌رویم. هاروی در گوشه‌ی از اتاق غذاخوری ایستاده و برجی که با کارت‌های تاروت ساخته نیز پشت سرش دیده می‌شود. در دستان هاروی، سکه‌ معروفش را می‌بینیم که هنوز سمت خراشیده‌اش بالاست. (بتمن درواقع باید کشته می‌شده و هاروی دروغ گفته است. این طور هم می‌توانیم به قضیه نگاه کنیم که بعد از آنکه هاروی می‌بیند بتمن موفق به شکست عمارت آرکام شده، او نیز تصمیم می‌گیرد خود و عقایدش را عوض کرده و به همین دلیل نیز دروغ می‌گوید.)

Arkham Asylum

تو-فیس لبخندی بر لب دارد، لبخندی که تنها خود معنایش را می‌داند. هاروی در انتهای داستان بالاخره موفق می‌شود حتی برای یک‌بار هم که شده در زندگی‌اش، سرنوشت را شکست داده و خود را آزاد کند. حالا، در حالی که به خانه‌ی پوشالی‌اش خیره شده، خانه‌ای که نمادی از عمارت آرکام و تمامی معانی عمیق آن بوده، زیر لب می‌گوید: «کی به تو اهمیت می‌ده؟» پس از آن دست خود را بلند کرده و خانه‌ی کارتی را خراب می‌کند: «تو هیچی نیستی جز یک مشت کارت». کارت‌ها در هوا پخش می‌شوند. حالا دیگر فقط نمایی بسته از کارت‌های تاروت را می‌بینیم: کارت احمق، کارت عشاق و البته، کارت ماه! پنل پایانی، تصویری نزدیک از کارت ماه تاروت را به نمایش گذاشته، تصویری که ناخودآگاه ما را به یاد نقطه‌ای که از آن شروع کردیم می‌اندازد..

Arkham Asylum


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده